#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلم
#قسمت_3
چند دقیقه بعد به تئاتر شهر مےرسیم و از مقابل ان رد مےشویم و پایین تر مےرویم...
میعاد ماشین را به پارڪینڱ یڪے از پاساژ ها مےبرد و انجا ماشین را نگه مےدارد...
از ماشین پیاده مےشوم و ڪمے بالاتر منتظر میعاد مےمانم...
صداے میعاد در گوشم مےپیچد،به سمتش برمیگردم...
میعاد:بریم خااانوم؟
با لبخند مےگویم:بریم...
همراه هم از پارڪینگ خارج مےشویم و درست از سمت راست ان وارد پاساژے مےشویم ڪہ ابتدا تا انتهایش مزون لباس عروس بود ڪت و شلوار دامادے...
راهرو اول را ڪہ پشت سر مےگذاریم،میعاد به حرف مےاید و مےگوید:مورد پسند نبودن؟
_چراا از چنتاشون خوشم اومد،حالا بازم بریم ببنیم
میعاد نفس عمیقے مےڪشد و مےگوید:خب خدااروشڪ،گفتم حتما خوشت نیومده و پسند نڪردے...
_شما چے اقا میعاد؟
میعاد_والا همه اش شبیه همهـ...
مےخندد،از حرفهایش خنده ام مےگیرد...
_خب،ڪت شلواره دیگه،لباس عروس نیس ڪہ هر دفعه یه مدل باشه...
میعاد_اره خب،ولے حسودیم میشه
_جااانم؟حسودے؟؟نکنه به من؟؟
میعاد_بععله
_یاخداا...
قیافه اش را مظلوم مےڪند و مےگوید:هرچے چیزاے قشنگه واسه خانوماس
_ببخشید دیگه،اقایون نمیتونن دامن بپوشن...
میعاد_یه چیز بگم
_نڪنه مےخواے بگے لباس عروسمو مےخواے؟
مستانه مےخندد
لب به دندان مےگیرد و ميگوید:هییین،استغفرالله...
میعاد_حالا جدا از شوخے،چه مدلے مد نظرته محنا خانوم؟
متفڪرانه خیره مےشوم به لباس ها و مردد مےگویم:نمیدونم
متعجب مےگوید:مگهه میشهه؟؟ دخترا از بدو تولد تا چن روز قبل عروسے فقط در حال وصف و ڪشیدن لباس عروسن،اونوقت تو نمیدونے؟؟
ارام مےخندم و مےگویم:اخه اون موقع ها یعنے تا همین چند وقت پیش یه مدلے همیشه دوست داشتم ولے بعد یه اتفاقایے ڪہ افتاد،مجبور شدم رو علاقم پا بزارم...
میعاد:خب،من واست انتخاب ڪنم...
چشمانش مےخندند،ارام چشمانم را روے هم مےگذارم...
از من جدا مےشود و ڪمے جلوتر مےرود و پس از وارسے لباس ها به من اشاره مےڪند ڪہ به سمتش بروم...
نزدیڪ او مےشوم،ڪمے به سمتم خم مےشود و با انڱشت به لباس مدنظرش اشاره مےڪند و مےگوید:این چطوره؟؟؟
دوباره بغض جانم را مےدرد...
گرفته جواب مےدهم:خوبه،همونیه ڪہ میخواستم!
میعاد_خب پس،بریم داخل؟
سر به زیر مےگیرم و مےگویم:درست همون مدلیه ڪہ دوست داشتم،ولے چون استیناش بازه نمیتونم...
میعاد_عه؟؟خب همه خانومن دیگه تو مجلس،چه اشڪالے داره؟
_نه مسئلہ اون نیست،مسئله اون جاے زخمیه ڪه رو بازوم مونده،دوست ندارم تو دید باشه...
میعاد متوجه حالم مےشود،چشم از چشمانم مےگیرد و مےگوید:محنا جانم اشڪال نداره ڪہ این نشد،بعدے!اصلا اگه پیدا نڪردے،میدیم هر مدلے ڪہ خواستے خیاط برات بدوزه...
سنگینے نگاه غمگینش را حس مےڪنم،چشمان پرشده از اشڪم را میدوزم به چشمانش...
مےگوید:عه؟محنا جان،ناراحت نباش دیگه...باشه؟
باشه اے مےگویم و دستم را روے چشمانم مےڪشم...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلویڪم
#قسمت_1
جعبه لباس را به اتاق مےبرم،به محض رسیدنمان همراه میعاد زنگ مےخورد و مادرش با اصرار از او مےخواهد تا او را به اینجا بیاورد و مادره من هم انهارا برای شام نگه مےدارد...
جعبه را گوشه اے به روے تخت مےگذارم و از انجا خارج مےشوم،تنها پنج روز مانده بود،تا روز عروسے...
مادره میعاد به همراه مادرم در اشپزخانه پشت میز نشسته و غرق صحبت بودند...
میعاد و امیرمهدے هم مشغول بحثهاے سیاسے و تحلیل اتفاقات اخیر بودند و این وسط من،تنها بودم...
به سمت بشقاب هاے خالے ڪہ روے عسلے مقابل امیرمهدے و میعاد است،مےروم...
همین ڪہ خم مےشوم و مےخواهم دست دراز ڪنم،میعاد مانع مےشود و مےگوید:شرمنده ،الان خودم جمع مےڪنم،شما بفرما بشین...
_نمےخواد دوتا بشقابه دیگه!
میعاد_نه بفرمایید...
مےروم و ڪنار امیرمهدے روے یڪ مبل تڪ نفره مےنشینم و خود را با تلویزیون مشغول مےڪنم...
میعاد ظرف ها را روي اوپن مےگذارد و مےاید تا ڪنار ما بنشیند...
به محض نشستن،همراهش زنگ مےخورد...
روے صفحه،نام سرهنگ احمدے را ميخوانم!
یعنے ساعت هشت شب با او چڪارے ميتوانست داشته باشد؟
دایره سبز رنگ را لمس مےڪند و از خانه بیرون مےرود...
مادرش متعجب به سمتم مےاید و مےپرسد:محنا جان،چیشد؟
_نمیدونم،اقاے احمدے بهش زنگ زده بود،رفت بیرون حرف بزنه...
_اهااا،ببین چیشده!
به سمتم مےاید و از دستم مےگیرد و مرا به اتاق مےڪشاند و مےگوید:فاطمه خانوم؟؟؟
مادرم از هال جواب مےدهد:جانم؟؟؟
_یه لحظه بیا...
مادر به اتاق مےاید،مادره میعاد مےگوید تا لباسم را تن بزنم...
مردد مانده بودم،این ڪار را بڪنم یا نه؟
به چشمان مادر نگاهے مےاندازم و او با چشم برهم زدنے مےگوید تا پیشنهادش را قبول ڪنم...
_محنا جان،خودت میتونے بپوشے؟
لبخند ریزے مےزنم و سرے تڪان مےدهم...
مادر مےگوید:طاهره جان لباسو دربیار،منم ندیدم چجوریه!
مامان طاهره لباس را بیرون مےڪشد...چشمانش از شوق برق مےزدند...
مادرم از او بدتر،انقدر ڪہ از شوق گریه اش مےگیرد و به سمتم مےاید و بوسه اے بر پیشانے ام مےزند...
صداے باز و بسته شدن در مےاید و پشت بند ان صداے میعاد...
مادرم لب مےزند:چیشد استین دار برداشتے تو ڪہ از این جور مدلا خوشت نمیومد...
مےخواهم چیزے بگویم ڪہ طاهره خانم زودتر از من زبان مےگشاید
مامان طاهره:وااے فاطمه خانوم،این ڪجا و اون مدلا ڪجا،صدبرابر از اونا قشنگ تره...
لبخند دندان نمایے تحویلش مےدهم...
مےگوید:عزیزم،نمےخواد الان بپوشے،همون بمونه روزه عروسے،بچم پررو میشه...
معذب سربه زیر مےگیرم...
مادرش به سمتم مےاید و ارام لپم را مےڪشد و بوسه اے بر گونه ام مےزند و مےگوید:خدا تو رو واسه میعادم نگه داره...
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#اين_متن_واقعا_محشره👇🏻
گفت : زندگی مثه نخ کردنه سوزنه!
یه وقتایی بلد نیستی چیزیو بدوزی،
ولی چشات انقد خوب کار میکنه که
همون بار اول سوزن رو نخ میکنی،
اما هر چی پخته تر میشی، هر چی
بیشتر یاد میگیری چجوری بدوزی،
چجوری پینه بزنی، چجوری زندگی کنی،
تازه اون وقت چشات دیگه سو ندارن.
گفتم : خب یعنی نمیشه یه وقتی
برسه که هم بلد باشی بدوزی، هم
چشات اونقد سو داشته باشن که
سوزن رو نخ کنی؟
گفت: چرا، میشه، خوبم میشه
اما زندگی همیشه یه چیزیش کمه.
گفتم چطور مگه؟
گفت : آخه مشکل اینجاست، وقتی
که هم بلدی بدوزی، هم چشات سو داره،
تازه اون موقع میفهمی
نه نخ داری، نه سوزن
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی مرسی که هستی.mp3
15.67M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
به نام خالق بی همتا امروزمان را آغاز میکنیم
یک روزِ زیبا ، یک هدیهی زیبا اما ما چقدر قدردان این لحظات هستیم؟؟
بیاییم امروز و فقط امروز با خودمان عهد ببندیم متفاوت زندگی کنیم و متفاوت صحبت کنیم، همین یک روز میتواند روزهای قشنگی برامون بسازه😉❤️
من امروز در پناه عشق الهی هستم و عشق الهی در تمامِ سلولهای بدنم جاریست❤️
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
دعا-یا-نفرین.mp3
4.04M
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت ❤️ #بخش_چهلویڪم #قسمت_1 جعبه لباس را به اتاق مےبرم،به محض رسیدنمان همراه میعاد زنگ
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلویڪم
#قسمت_2
امیرمهدے از پذیرایی ما را صدا مےزند،متعجب از اتاق خارج مےشویم و هریڪ روے مبلے جا مےگیریم،میعاد مردد دستے به جیب شلوارش برده بود و مدام جلوے ما رژه مےرفت...
بالاخره مادرش به حرف مےاید و مےگوید:میعاد جان،چیزے شده مادر؟
متعجب برمےگردد و مےپرسد:جاان؟؟
مامان طاهره_میگم چیزے شده؟
به سمتمان مےاید و سربه زیر مےگیرد و مےگوید:اره..یعنے نه...
مامان طاهره:یعنے چے،اگه چیزے هست بگو...
سرش را بلند مےڪند و خیره مےشود در چشمانم و ارام لب مےزند:راستش باید یه خبرے رو بهتون بدم...
چشمانم را مےدوزم به لبهایش...
قلبم با شدت تمام در سینه مےڪوبد،دستانم یخ ميڪنند...
چشم از او مےگیرم تا اضطرابم ڪمتر شود...
بالاخره به حرف مےاید و ارام و شمرده شمرده مےگوید:اقاي احمدي زنگ زدن..
مڪث ميڪند...مادرش مےگوید:خب...
چشم از ما مےگیرد و گرفته مےگوید:گفتن ڪہ ڪوله شخصے اقاے صدیقے الان به دستمون رسیده...
بدون توجه به بقیه گرفته مےپرسم:خودش چے؟ از خودش خبر ندارن!
مےگوید:نه خبرے ندارن،فقط گفتن ڪہ فردا بیاید تحویل بگیرید،منم گفتم خودم میام ،میارمش...
مادر نفس عمیقے مےڪشد،طاهره خانوم او را ارام مےڪند،امیرمهدے هم ڪہ مثل همیشه خیره مےشود به یڪ نقطه و سکوت اختیار مےڪند...
احساس مےݣنم،میعاد،چیزے میداند ڪہ ما نمیدانیم،احساس مےڪنم دارد چیزے را از ما مخفے مےڪند،شاید هم با در نظر گرفتن شرایط است ڪہ چیزے نمےگوید...
مادر از جایش بلند ميشود و به اشپزخانه مےرود و خود را مشغول مےڪند...
به سمت میعاد مےروم و اشاره مےڪنم به اتاق بیاید...
وارد اتاق مےشود و ڪمے در را مےبندد و متعجب مےپرسد:چیزے شده محنا جان؟
روے تخت مےنشینم و مےگویم:نه،فقط احساس ميڪنم دارے یه چیزے رو مخفے مےڪنے،یه چیزے رو میدونے و نمیگے!
میعاد چیني به پیشانے اش مےاندازد و جدے مےگوید:من چیزے نمیدونم که بخوام مخفیش ڪنم...
این را ميگوید و از اتاق بیرون مےرود...
نا ارام تر از قبل مےشوم،با این رفتن و نماندن ثابت ڪرد ڪہ چیزے میداند ڪہ ما از ان بيخبریم...
از طرز برخوردش ناراحت مےشوم...
گوشه اے ڪز مےڪنم و در لاڪ خود فرو مےروم...
از او انتظار چنین برخوردے را نداشتم...
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلویڪم
#قسمت_3
میعاد صبح زود با مادر تماس گرفت و اطلاع داد ڪہ ظهر براے اوردن وسیله هاے پدر به خانه مان مےاید...
حالا هم ساعت دوازده ظهر است و هنوز خبرے از او نشده...
نه صبحانه درست و حسابے خوردم و نه اینطور ڪہ از حال و اوضاع مادر پیداست،از ناهار هم خبرے نیست و باید یڪ جورے با گشنگے دست و پنجه نرم مےڪردم...
همراهم را از روے عسلے برمیدارم و شماره اش را مےگیرم...
همین ڪہ بوق اول مےخورد،صداے زنگ در بلند مےشود...
مادر از اتاق مےگوید:محنا،درو باز ڪن!
چشمے مےگویم و به سمت ایفون قدم برمیدارم...
چهره میعاد در صفحه ایفون نقش مےبندد...دقیق تر مےشوم مےخواهم ببینم چه در دست دارد ڪہ موفق نمیشوم...
بالاخره دڪمه را مےفشارم و در ورودے را ڪمے باز مےگذارم و خود پشت در براے استقبال مےایستم و منتظر امدنش مےمانم...
صداے قدمهایش نزدیڪ تر مےشود،یا اللهي مےگوید و پشت در قرار مےگیرد...
روسرے ام را جلو تر مےڪشم و رو به میعاد سلام مےدهم...
میعاد:سلاااام خااانوم،خوبین؟
ڪفشهایش را جفت مےڪند و ابتدا ڪیفے را به داخل خانه مےاورد و بعد خود وارد مےشود...
قلبم مےریزد...تنها یادگارے پدرم،تنها چیزے ڪہ از پدر مانده برایم،تنها همین ڪوله است...
بدون توجہ به میعاد،به سمت ڪوله مےروم،دستم را دراز مےڪنم،مےخواهم لمسش ڪنم کہ اشڪ مجال نمےدهد...چشمانم تار مےبینند...
دستم را عقب مےڪشم و خود دو قدم عقب تر مےروم...
صداے مادر میپیچد...از میعاد مےخواهد تا بنشیند،میعاد ڪوله پدر را به سمتش مےگیرد و ارام لب مےزند:بفرمایید...
حالت چهره مادر عوض مےشود...دستانش هنگام گرفتن ڪوله از دست میعاد مےلرزیدند،سخت بود برایم دیدن این لحظه ها...
مادر بدون توجه به من و میعاد چند قدم جلوتر مےرود و روے زمین مےنشیند و ارام مشغول باز ڪردن ان مےشود...
میعاد متوجه حالم مےشود،دستے پشت کمرم مےگذارد و با دست دیگر از دستم مےگیرد و مرا به سمت مبل مےڪشاند و خود ڪنارم مےنشیند...
لحظه اے از مادر چشم برنمیدارم،عاشق تر از او چه ڪسے ميتوانست باشد؟
چشم انتظار خبري از سوے معشوقش بود ڪہ تنها ڪوله اے از یار برایش ماند...حالا یار ڪجاست و چه مےڪند،بماند!
چند بار به خوابش امده بماند!
چند بار مارا به او سپرده بمانده...
این همه مدت منتظر امدنش بود و حالا تنها یڪ ڪوله از ان مرد مانده...
میعاد دستم را در دستان گرمش مےگیرد و ارام مےفشارد...
یڪ ان صداے هق هق مادر بلند مےشود...تمام وسیله هاے پدر را دوره خود چیده و هر بار یکے را به اغوش مےڪشد...
دستانم را از دستانش جدا مےڪنم و به سمت مادر مےروم و او را به اغوش مےڪشم...
پیراهنے را به سمتم مےگیرد و با هق هق مےگوید:ببین از بابات فقط همین این مونده برام...
سرش را روے شانه ام مےگذارد و ارام گریه ميڪند...
میعاد بلند مےشود و به سمت اشپزخانه مےرود و لیوان اب به دست به سمت مادر مےاید...
لیوان را از دستش مےگیرم و خودش هم ڪنار من بین وسایل مےنشیند ...
نمیدانم چرا اما ارام بودم!
این ارامشم را باور نداشتم...
رو به میعاد مےگویم:این همه چشم انتظارے اینهمه بے خبرے،اخرش فقط یه ڪوله؟
میعاد سر به زیر مےگیرد،مےخواست چیزے بگوید،اما منتظر ارام شدن مادر بود...چند دقیقه مےگذرد و مادر ڪمے ارام مےشود،جاے امیرمهدے خالے بود...
میعاد چشم میدوزد به مادر و ارام لب برهم مےزند:مامان،میتونم وصیت نامه اشونو بخونم؟
_ولے امیرمهدے نیست...
مامان_نه پسرم،بخون...
مادر خود را از اغوشم جدا مےڪند و ارام اشڪ مےریزد،میعاد اینبار نگران مےگوید:حالتون مساعد نیست،بزاریم براے یه روز دیگه که هم اقا امیرمهدے باشن هم شما حالتون بهتر باشه؟
مادرے سرے تڪان مےدهد و مشغول جمع ڪردن وسیله هاے پدر مےشود...
میعاد قصد رفتن مےڪند،از جایم بلند مےشوم...
قبل از رفتن مرا صدا مےزند و مےگوید:محنا جان؟
نزدیڪ تر مےشود،پاڪت ڪوچڪے را از جیبش بیرون مےڪشد و به سمتم ميگیرد و با لبخند خاصے مےگوید:اینهمه ارامشو از ڪجا اوردے؟
خم مےشود و دستم را بالا مےبرد و بین دستانش مےگیرد و پاڪت را ڪف دستم مےگذارد...
همانطور ڪہ چشمم به پاڪت است لب مےزنم:تو اینجور مصائب یا باید زینبے بهش نگاه ڪنے و بگے ما رایت الا جمیلا یام اینڪہ بهش شهادتے نگاه ڪنے و بگے الهے رضاء برضائک و اون موقعس ڪہ خدا غرق ارامشت مےڪنه...
دست دیگرش را به سمت شانه ام مےبرد و روي ان مےگذارد و لب مےزند:ارامشت ارومم مےڪنه،حقا ڪہ دختره این پدرے!
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلودوم
#قسمت_1
⚜دو ســال بـعـد⚜
محنا_اقا میعـاد؟
_جانه دلم حاج خانوم!
صدایش از اتاق مےامد،امروز مهم ترین روز زندگے اش بود،روزے ڪہ قرار بود یڪے از جنایات صهیونیست را برملا ڪند،پس از شنیدن خبر شهادت پدرش مصمم تر شد تا راه پدرش را ادامه دهد...تمام این دو سال هم او ڪنارم بود در حل این نامعادله و هم من...
با اینڪہ پروژه اش هنوز بطور ڪامل پایان نیافته بود،اما همین ڪہ طے دوسال انقدر خوب و دقیق ان را جلو برده بود،قابل تحسین بود...حتے بخاطرش چند ماهے به افغانستان سفر ڪردیم،تا از زبان تنها بازمانده از یڪے از زندان هاے اسرائیل حقایق برملا نشده را بشنویم...
طے این دو سال چند بارهم مورد سوءقصد قرار گرفتیم ،اما خداراشڪر هردو جان سالم به در بردیم و حالا زمان روشن ڪردن حقایق فرا رسیده بود...
دیشب را تا صبح خواب به چشمم نیامد،اضطراب و استرس وحشتناڪے به جانم افتاده...
مدام در خانه قدم مےزنم و سعے در ارام ڪردن خودم مےڪنم،قلبم لحظه ارام نمےشود...
مےترسم،نمیدانم چرا؟
اشفته به سمت اتاقمان قدم برمیدارم و چند تقه به در میزنم...
محنا_بفرمایید اقا
لبخندے تصنعے مےزنم و خیره مےشوم به تصویرش در اینه...
_بانوے ماروو...
لبخند نمکینے مےزند و با قدم هایے اهسته به سمت ڪمد مےرود و ڪلافه درش را باز مےڪند و مےگوید:اقا میعااد؟
_جانم
محنا_ببین،هیچ کدوم از لباسام تنم نمیشه،چیڪار ڪنیم؟
خنده ڪنان به سمتش مےروم و مشغول وارسے لباسهایش مےشوم...
نگاهے به لباس ها و بعد به محنا مےاندازم و به شوخے مےگویم:فسقل چه زود رشد ڪرده!
دستے به روے شڪم برامده اش مےڪشد و ارام مےگوید:عه،اینجورے نگو...
بالاخره عبایے سورمه اے رنگ از بین لباسها بیرون مےڪشم و مقابلش مےگیرم و لب مےزنم:این نسبت به گزینه هاے دیگه خیلے بهتره،تازه برامدگے شکمت رو هم چندان مشخص نمیڪنه!
محنا_ولے من اینو با چادر میخوام بپوشمااا!
لبخند رضایت مندانه اے میزنم و مےگویم:خب چه بهتر...
نمیدانم چرا،اما امروز دوست داشتنے تر از همیشه شده بود...
مےخواهم بروم ڪہ به سرم مےزند چیزے بگویم...
ارام میخوانمش:محنا جان؟
محنا_جانم ؟
_پسرمون گشنش نشده؟
چشمڪے نثارم مےڪند و با لبخند مےگوید:چرا بابایے...
_اے جااانم،پسرمون میدونه مامانشو چقد دوست دارم؟
با لحنے ڪودڪانه مےگوید:چقد بابایے؟
_دوبرابر بیشتر از قبل...
چشمانش برق مےزنند،دوباره با همان لحن ڪودڪانه مےگوید:چرا دوبرابر بابایے؟
چند قدم نزدیڪ تر مےشوم،همانطور ڪہ دستانش را در دستانم مےگیرم،خیره مےشوم به چشمانش و لب مےزنم:اخه قبل از تو یڪے شده بود همه دنیام،الان همون یڪے،شده دوتا،یعنے الان من به اندازه دو تا دنیا دوست دارم...
سرش را به زیر مےگیرد و با همان لحن ڪودڪانه مےگوید:بابایے،مامان میگه،ولے من بیشتر دوسش دارم...
ابرویے بالا مےاندازم و دستم را بالا مےبرم و از چانه اش مےگیرم و سرش را بلند مےڪنم و مےپرسم:چجورے اونوقت؟
اینبار با صداے ارام و ظریفش مےگوید:اخه من به اندازه سه تامون دوست داریم...
ناخوداگاه لبخندے روی لبانم مےنشیند...
سرم را به طرف پیشانے اش پایین مےبرم و بوسه اے بر پیشانے اش مےزنم و مےگویم:نمیدونم براے خدا ڪجا یڪاره خوب ڪردم ڪہ تورو به من هدیه داد...
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلودوم
#قسمت_2
روے مبل مےنشینم و منتظر محنا مےمانم،تا حاظر شود...
بالاخره چند دقیقه بعد از اتاق بیرون مےاید...
چادرش را باز مےڪند،تا روے سرش بیندازد ڪہ حالش بد مےشود و چادر را رها مےڪند و با قدم هاے بلند خود را به روشویے مے رساند...
هراسان خود را به او مےرسانم،مدام در حال عوق زدن بود...
نگران ڪمے پشتش را مالش مےدهم و ابے به صورتش مےزنم و ڪمک مےڪنم تا از انجا خارج شود...
دستانش یخ ڪرده بود و مےلرزید...
مےپرسم:محنا جان مگه نگفتے دیگه حالت تهوع ندارے؟
با بیحالے مےگوید:چرا،نمیدونم چرا باز اینجورے شدم...
_اره،اخه الان شما تو پنج ماهے،دیگه نباید حالت تهوع داشته باشے،استرس ڪہ ندارے؟
همانطور ڪہ ڪمکش مےڪنم تا روے مبل بنشیند مےگوید:چرا دارم...
_اے بابااا،مگه نگفتم اصلا بهش فڪر نکن،اینجورے هم خودتو اذیت ميڪنے،هم بچه رو...
از او جدا مےشوم و به سمت اشپزخانه مےروم و برایش شیرعسلے درست مےڪنم و به سمتش برمیگردم...
تڪانے به خود مےدهد و دستش را بالا مےاورد تا لیوان را بگیرد
محنا_ممنونم،میعاد
میعاد_ضربان قلبت خوبه؟ارومه؟
محنا_اره...
مشغول سر ڪشیدن،محتواے لیوان مےشود...
نیمے از شیر عسل در لیوان مےماند،مےگویم:عه چرا همشو نخوردے؟
سرے تڪان مےدهد و بیحال لب مےزند:نه دیگه نمیتونم،میترسم باز حالم بدشه...
_اے باباا...
به سمتش مےروم و دستانش را در دستم مےگیرم و نوازششان مےڪنم...
_محنا جان،یه چیزے بگم؟
محنا_بفرمایید،اقا...
چشم از او مےگیرم و لب مےزنم:میشه امروز نریم؟ اصلا دلم راضے نیست به رفتن...دیشب تا صبح نخوابیدم،همش استرس،همش ترس
همین ڪہ حرفم تمام مےشود،مےگوید:میعاد جانم،الان دوساله واسه دارم لحظه شمارے میڪنم واسه این روز،دوساله از بهترین روزامون،از خوشیامون،از ارامشمون از امنیتمون زدیم تا این پرژوه کامل شه و حداقل به یه جایی برسه،اونوقت حالا ڪہ روز موعود رسیده،میگے نریم؟ بزار بریم تا این ماجرا ها تموم شه،تا هم عذاب وجدان من بخوابه هم براے یبارم ڪہ شده مثل بقیه زندگے ڪنیم،مثل بقیه بدون محافظ یا چیزے راحت هرجا ڪہ دلمون خواست بریم...اصلا شبا با خیال راحت بخوابیم...
راست مےگفت،اما دلم رضا نبود به این رفتن...مےترسیدم،مےترسیدم از اینڪہ براے امروز فتنه اے چیده باشند و بخواهند مارا از هم بگیرند...
محنا_میعاد؟
_جان میعاد
محنا_نڪنه ترسیدے؟
بریده بریده مےگویم:نه...یعـ،یعــنے چراا،چراا ترسیدمـ..
به سمتم برمےگردد و با ارامش خیره مےشود به چشمانم و مےگوید: ترس؟؟؟از چے؟از راهے ڪہ اولش خدا بود و اخرشم خداست...مگه هدفمون و یادت رفته؟مگه هدفمون خدا و اسلام نبود؟ تو تڪمیل ڪردن این پروژه از دل و جون مایه گذاشتیم،هربار ڪہ خواستیم یه قسمتو بخششو بنویسیم پناه بردیم به خودش،دورکعت نماز خوندیم،ازش خواستیم ڪمڪمون ڪنه،ڪمڪمون ڪنه تا بتونیم یڪارے ڪرده باشیم براے اسلامش،براے نابودے دشمنش!
مگه قول ندادیم تا پاے جونمون پاے این پروژه بمونیم،پس چیشد؟چرا حالا ڪہ همه چے تموم شده و اون لحظه رسیده مےخواے عقب بڪشے!ببین میعاد اینا همه فتنه هاے شیطانه ها...حواست هست؟اونه ڪہ داره مانع میندازه جلوے راهمون،اصلا گیریم اخرش خوش نباشه،اصلا گیریم جونه یڪیمون پاے این پروژه بره...مگه هدفمون جهاد تا سرحد مرگ نبود؟ پس چیشد؟نزار این مسائل مادے مانع رسیدن به هدفت بشه...یادت باشه باید پاے این پروژه خون ریخته بشه تا تڪمیل شه و مطمئن باش اگه اینطور نشه،یعنے یجاے ڪارمون مےلنگیده،یعنے یجا خطا ڪردیم،همیشه پاے همچین پروژه هایے خون چن نفر ریخته شده،تا شده یه پروژه ڪامل و بے عیب و نقص...
با بغض مےگویم:چرا اینقدر راحت از رفتن مےگے هان؟ پس من چےمیشم؟ تو چرا فقط به خودت فڪر مےڪنے؟ یکارے نڪن ڪہ نزارم برے؟
پوزخندے مےزند و مےگوید:نزارے برم؟؟مثل اینڪہ خودتو نشناختے! نه تنها خودتو بلکه منم نشناختے،محض اطلاع باید بگم:من تا یه ڪاریو تا اخرش انجام ندم و به سرانجام نرسونمش،دست نمےڪشم...
از جایش بلند مےشود و چادرش را سر مےڪند و به سمت ڪیفش ميرود و ان را برمیدارد و به سمت در حرڪت مےکند...
سریع ڪت تڪم را از روے اویز برمیدارم و خود را به او میرسانم...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلودوم
#قسمت_3
از پله ها پایین مےروم و به حیاط مےرسم...چشم مےچرخانم تا او را ببینم ڪہ بالاخره روے تاب پیدایش مےڪنم...
با قدم هاے ارام به سمتش مےروم،از جایش بلند مےشوم و برایم لبخند مےزند...
با لبخندے عمیق تر جوابش را مےدهم و مےگویم:نریم؟
همراهش را از ڪیف بیرون مےڪشد و مےگوید:بزار چنتا عڪس بگیریم بعد!
_چشــم،چه عاالے...
همراهش را به سمتم مےگیرد و مےگوید:بفرمایید اقایے!
_از محنا خانوم تڪے بگیرم؟
متعجب مےگوید:هووم؟مگه من و تو داریم؟ نخیرر،باید تو عڪس هم مامان محنا باشه،هم باباا میعاااد...
_اے جوونم
به سمتش مےروم و ڪنارش روے صندلے تاب مےنشینم،چند عڪس به همراه هم مےگیریم!
_محنا خانوم؟
محنا_جانم
_میگم نریم؟
محنا_عجله داریااا،یکم صبرڪن،میریم...
سرے تڪان مےدهم و مشغول حرف زدن مےشویم...
در عرض چند دقیقه اسمان مےگیرد و شروع مےڪند به باریدن...
سرش را خم مےڪند و چشم ميدوزد به شڪم برامده اش و ارام مےگوید:اقا میعاد؟میگم ما هنوز واسه این گل پسرمون اسم انتخاب نڪردیما؟
لبخندے از سر شوق مےزنم و مےگویم:اسم؟اخ الهے ڪہ من قربونش بشم...
محنا_خدانکنه بابایے
_راستشو بخواے من چن روزه دارم روے اسم مهدیار فڪر مےڪنم...
چنبار این نام را تڪرار مےڪند
محنا_قشنگه،یعنے یاره مهدے دیگه؟
با باز و بسته ڪردن چشمم حرفش را تایید مےڪنم و با لبخند مےگویم:ان شاءالله ڪہ از یاراے امام زمان میشه!ما ڪہ لیاقتشو نداشتیم،اما سعے خودمونو مےڪنیم،یه سرباز تربیت ڪنیم براے سپاهش...
محنا دستے به شڪم برامده اش مےڪشد و ان را مخاطب قرار مےدهد و مادرانه مےگوید:جانه دلم،مےشنوے بابایے چے میگه؟مهدیاره مامان؟
با شوق لبخندے ميزند و رو به من ميگوید:مثل اینڪہ داره تایید مےڪنه،چون منو بسته به لگد...
نمیدانم چرا،اما با وجود اینڪہ ڪنارم است، دلم برایش تنگ مےشود...
بالاخره قصد رفتن مےڪنیم...
تمام مسیر را با احتیاط تمام رانندگے مےڪردم،از قصد ارام مےرفتم،تا بیشتر ڪنارم باشد،تا بیشتر داشته باشمش...
محنا شیشه ماشین را پایین مےدهد و دستش را از ماشین بیرون مےبرد و زیره باران مےگیرد و ارام لب مےزند:میعاد جان
_جانه دلم خانووم؟
محنا_خدا ڪنه مهدیارم شبیه تو بشه...
باخنده مےپرسم:شبیه من؟چرا؟
محنا_اونوقت دوتا میعاد دارم...واااے یعنے میشه؟ میشه مثل باباش بشه؟
دوباره ترس به جانم مےافتد،احساس مےڪنم،ڪسے درحال تعقیب ڪردن ماست...
از شیشه بغل نگاهے به پشت سرم مےاندازم...
موتورش را به سمت محنا ڪج مےڪند...
سرعتم را بیشتر مےڪنم...
محنا از ڪارم تعجب مےڪند...
مےپرسد:چیشده؟
نگاه گذرایے به او مےاندازم و با صداے بلند مےگویم:شیشه رو بده بالا...
تنها دستش را داخل مےاورد،ان مرد موتور سوار دوباره به ما مےرسد...
هرچه از سمت خود ڪلید بالارفتن شیشه اش را مےفشارم،ڪار نمےڪند...عصبے مےشوم و محڪم روے ڪلید مےکوبم و اینبار داد مےزنم:میگم شیشه رو بده بالااااا...
محنا چشمانش مےلرزند،با دستان لرزانش کلید را مےفشارد و شیشه را بالا مےدهد...
خیره مےشود به روبرو...
سرعتم به صدو بیست مےرسد،انقدر تند مےروم،ڪہ لحظه اے هراس برم مےدارد...
نگاهے به اطرافم مےاندازم،خبرے از او نبود...
یڪ ان به ما مےرسد و نگاهے به محنا مےاندازد و سرعتش را بیشتر مےڪند و مانند صاعقه از ڪنارمان مےگذرد...
نفس عمیقے مےڪشم و سرعتم را ڪم مےڪنم...
جدے روبه محنا مےگویم:دیدے چیزے شد،چشماتو ببند،باشه؟
خیره مےشود،در چشمانم...
دلم براے چشمان مضطربش مےرود...
چشم از او مےگیرم و جدے تر مےگویم:چرا چیزے نمےگے؟باشه؟
با صدایے بغض الود مےگوید:باشه...
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
قسمتهای اخر غروب تقدیم نگاه مهربونتون میگردد 🌹
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹
#سیاستهای_همسرداری
"چگونه نرنجیم و نرنجانیم؟!"
🔹آنچه رخ داده توصیف نمایید، نه اینکه ارزیابی یا قضاوت کنید.
🔸به جای گفتن: «هرگز مراقب بچهها نیستی!» بگویید: «بنظر میرسد امروز من فقط باید به دنبال بچهها باشم»
🔹مراقب باشید واضح صحبت کنید و انتظار نداشته باشید که شریکتان ذهنتان را بخواند.
🔸همیشه سعی کنید مودب و سپاسگزار باشید و هرگز همسرتان را سرزنش نکنید.
🔹از عبارتهای «لطفا»، «ممنون میشوم اگر...» و... استفاده کنید.
🔸همیشه از همسرتان تشکر کنید و مراقب باشید هرگز جملاتتان رنگ طعنه نداشته باشد.
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
مسیر زندگی
یک طناب
باریک است
که اگر نتوانید
بین عقل و قلبتان
تعادل برقرار
کنیدسقوط شما
حتمی است.
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت ❤️ #بخش_چهلودوم #قسمت_3 از پله ها پایین مےروم و به حیاط مےرسم...چشم مےچرخانم تا ا
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلوسوم
#قسمت_1
چند نفر از بچه ها به محض اطلاع دادنم،همراهمان مےشوند و دورادور از ما مراقبت مےڪنند...
تمام مسیر را با هماهنگے هم حرڪت مےڪردیم،سرعتم را ڪم ڪرده بودم تا بهتر در دسترسشان باشم...
ترافیڪ سنگین نبود،اما ازدیاد ماشین ها باعث فاصله بینمان مےشد...
یڪ چشمم به محنا بود چشم دیگرم به اینه...
محنا_باز چیشده دوباره؟؟
ڪلافه مےگویم:یعنے نمیدونے؟خانومه عزیزه من،چجوری بگم اونا حتے اب خوردنمون زیر نظر دارن،اونوقت تو انتظار دارے از همایش به این مهمے بےخبر باشن!
سرش را ڪمے عقب مےدهد و چشمانش را مےبندد...
محنا_چقد مونده تا برسیم؟
_سه دقیقه
محنا_خداڪنه زودتر برسیم،دارم کلافه مےشم...
_استرس ڪہ ندارے؟
محنا_نه اتفاقا،خیلے ارومم...
_این اروم بودنت،منو مےترسونه!
ریز ميخنددو دیگر چیزے نمےگوید...
بیسیم به صدا در مےاید:حاجے،الان یڪے از بچه ها تو پارڪینگ مستقر شده،با ارامش ڪامل به سمت تالار حرڪت ڪنید...
محنا نفس راحتے مےڪشد و زیر لب خدارا شڪر مےڪند و ارام چشمانش را مےبندد...
_چه بارونے گرفته...
محنا_اره...میعاد
_جانم
محنا_دیشب یه خوابے دیدم...
سڪوت مےڪند،مےگویم:چه خوابے؟خیر باشہ...
چشم از خیابان مےگیرم و خیره مےشوم به چشمانہ غرق در شوقش...
خنده ڪنان مےگویم:مث اینڪہ خیره...
لبخند دلبرانه اے مےزند و با شوق مےگوید:ارره
_خب،حالا نمیگے چه خوابے بود؟
یڪ لحظه خیره مےشود در چشمانم و بعد سربه زیر مےگیرد و ارام اما با شوق مےگوید:خوابه شهادت...
یڪ ان حواسم پرت مےشود،ڪنترل ماشین را از دست مےدهم و ماشین به لاین دیگر منحرف مےشود...
محنا هراسان از دسته بالاے سرش مےگیرد و دست دیگرش را روے دهانش مےگذارد...
صداے بوق ممتد ماشین ها گوشم را ازار مےدهد... لحظه اے هول مےڪنم،اما بالاخره در ڪسرے از ثانیه دوباره ڪنترل ماشین را به دست مےگیرم...
محنا نفس نفس زنان دستے به روے سرش مےگذارد و ارام لب میزند:به خیر گذشت...
به محض راه افتادنمان صداے بیسیم بلند مےشود،ترس در صدایش موج مےزد:حاجے،چےشد؟اتفاقے افتاد؟
سرد جواب مےدهم:نه،بیاین...
قلبم لحظه اے از تپش هاے پشت سرهمش سر باز نمےزند...
محنا_چرا یهو اینجورے ڪردے...
چیزے نمےگویم وتنها خیره مےشوم به ماشین ها و خیابان...
شهادت؟خوابش را دیده بود؟
سرد مےگویم:خوابه زن چپه!
دوباره بغض به گلویم حمله ور مےشود،اخر در این موقعیت این حرفها چه بود ڪہ او مےزد...
خنده ڪنان مےگوید:ولے من،براے یبارم شده مےخوام ثابت ڪنم ڪہ خوابه زن چپ نیست...
_چپه...
محنا_نیست...
داد میزنم:میگم چپهه،شیفهم شد؟
بغض در صدایم موج مےزد،به جان لب هایم مےافتم،لبهایم را مےگزم،تا مبادا سیل اشڪهایم جارے شوند،اما هرچه مےڪردم بے فایده بود...
خیابان را تار مےدیدم،دست مےبرم و روب چشمهایم مےڪشم...
ارام و بریده بریده مےگوید:گریه مےکنے؟
بینے ام را بالا مےڪشم و از جواب دادن به او طفره مےروم...
ماشین را به لاین چپ هدایت مےڪنم...
تالار درست ده متر با ما فاصله داشت،همین ڪہ مےخواهم به فرعے بپیچم و به سمت پارڪینگ حرڪت ڪنم،صداے بیسیم بلند مےشود:برگردید!نرید فرعے،وضعیت مشڪوڪہ،تمام...
سرعتم را ڪم مےڪنم و به عقب مےروم...
محنا،چادرش را روے سر مرتب مےڪند و خم مےشود تا ڪیفش را بردارد...
درست مقابل تالار نگه مےدارم...
اشاره مےڪنم تا پیاده شود...
به محض اینڪہ دستگیره در را مےفشارد،صداے شلیڪ گلوله اے توجهم را جلب مےڪند،همزمان با صداے ان،صداے جیغ و شڪستن شیشه سمت محنا،باعث مےشود،قلبم لحظه اے از تپش بایستد،با نهایت صدایم،داد میزنم:محناااا
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلوسوم
#قسمت_2
سرم را بلند مےڪنم و به سمت محنا برمےگردم...
سرش بیحال روے داشبورد،افتاده بود،چادرش روے صورتش را پوشانده بود...
یڪ ان وحشت ميڪنم،مثل دیوانه ها مدام صدایش مےزنم...
دست لرزانم را به سمت صورتش هدایت مےڪنم،مےخواهم چادرش را ڪنار بزنم ڪہ نفسهاے گرمش به دستم برخورد مےڪند...
لبخند مےزنم...
محنا بیحال جواب مےدهد:زنده موندنم خنده داره؟
_نه اینڪہ یقین پیدا ڪردم خوابه زن چپه خنده داره!ذهله ترڪ شدم...
صداے بیسیم ارامشم را بهم مےزند،اهمیتے نمےدهم و دوباره ماشین را روشن مےݣنم و دست راستم را روے صندلے کمڪ راننده مےگذارم و سرم را به عقب برمےگردانم و چند متر عقب تر مےروم...
یڪ ان صداے ڪوبیده شدنه شیشه سمت من،باعث مےشود،بایستم...
ماشین را نگه مےدارم و شیشه را پایین مےدهم...
مرد موتور سوار،ڪلاه ڪاسڪتش را در مےاورد،همینڪہ مےبینم از بچه هاست،نفس راحتے مےڪشم و به محنا میگویم تا نگران نباشد...
عصبے صدایش را بالا ميبرد و سرش را داخل مےاورد و مےگوید:چرا بیسیم میزنیم بهت،جواب نمیدے،هاان؟ دستش را به سمت محنا ميگیرد و مےگوید:چرا با جون این بنده خدا بازے مےڪنے؟مگه نگفتم حرڪت نڪن،اخه براے چے دنده عقب مےگیرے...
دستش را بالا مےاورد و ڪشیده اے روے صورتم مےخواباند و با موتور به سمت محنا مےرود و دره سمت او را باز مےڪند و خود از موتور پایین مےاید و محترمانه به اوـمےگوید تا پیاده شود...
محنا همانطور ڪہ چشم دوخته به من بدون توجه به او ارام لب مےزند:برم؟نمیاے...
بدون اینڪہ لحظه اےنگاهش ڪنم،مےگویم:برو،میام...
همانطور ڪہ پایش را از ماشین بیرون مےگذارد،گرفته مےگوید:ببخشید...
±خواهرم زودتر،ماشینا معطل شمان،جاده رو فقط واسه چند دقیقه بستیم...
با دستم روے فرمان ماشین ضرب مےگیرم...
یڪ ان دلم اشوب مےشود...صداے بوق ماشینهاے سوارے،تمام خیابان را برداشته بود...
همین ڪہ محنا از ماشین پیاده مےشود و در را مےبندد،ضربان قلبم تندتر مےشود...
ترس به جانم مےافتد...
اسلحه ام را برمیدارم و همین ڪہ محنا چند قدم از ماشین فاصله مےگیرد،در را باز مےڪنم و پیاده مےشوم...
به محض رفتنشان ماشینهارا ازاد مےڪنند ...
با قدم هاے بلند خود را به انها ميرسانم...
محنا صداي قدمهایم را ڪہ مےشنود،سرعتش را ڪم مےڪند و به سمتم برمےگردد...
نظرے متوجه ما مےشود و تشر زنان روبه من مےگوید:چیڪار دارے مےڪنے؟
بدون اهمیت به او روبه محنا مےگویم:خوبے؟
چشمانش را روے هم مےفشارد و لبخند ڪمرنڱے مےزند...
صداے رفت و امد ماشین ها و بوق هاے ممتدشان،گوشم را ازار مےداد...
همین ڪہ چند قدم به سمت محنا برمےدارم،محنا چشمانش را بازتر مےڪند و با دست راستش به پشت سرم اشاره مےڪند و بریده بریده مےگوید:اسـ اسلـحـة داره...
نظرے در ڪسرے از ثانیه برمےگردد و با قدم هاے بلند،خود را به من مےرساند و ڪلتش را بیرون مےڪشد و او را نشانه مےرود...همین ڪہ مےخواهم برگردم،نظرے مرا محڪم به سمت چپ هول مےدهد و به زمینم مےزند...
صداے جیغ محنا،قلبم را از جا مےڪند...
محنا_میعاااد...
بدون لحظه اے مڪث از جایم بلند مےشوم ...
مےخواهم به سمتش بروم ڪہ صداے نظرے بلند مےشود:مراقب،صدیقے باش...
به سمت محنا مےروم و جلوے او قرار مےگیرم...
نفس نفس زنان مےگویم:ببین اگه طورے شد سعے ڪن از جات تڪون نخورے،باشه؟
باشه اے مےگوید و رو به نظرے با نهایت صدایم مےگویم:پس بچه ها چیشدن؟
نظرے همانطور ڪہ او را نشانه رفته،لب مےزند:حتما گیر ڪردن...
عصبے پایم را روے زمین مےڪوبم...
نظرے چند قدم به او نزدیڪ تر مےشود و با یڪ حرڪت او را به زمین مےزند و مشغول دستبند زدن به او مےشود...
همین ڪہ سرش را بلند مےڪند تا اسلحه ان را بردارد،یڪ نفر او را به رگبار مےبندد...
ماشین ها با سرعت تمام سعے داشتند،از اینجا عبور ڪنند،ترس و وحشت به جان مردم افتاده بود...صداے جیغ زنان و ناله هاے ڪودڪان خود این رعب و وحشت را دوبرابر مےڪرد...
نیروهاے حراست هم به ما اضافه مےشوند...
هرچه چشم مےچرخانم،نمےبینش،نظرے نیمه جان به زمین مےافتد...
دو نفر از نیروهاے حراست تالار براے ڪمڪ به سمت او مےروند و مشغول جابه جایے اش مےشوند ،ڪہ در همین حین،یڪ موتورے با سرعت زیاد از سمت چپ ما را به رگبار گلوله مےبندد...در یک چشم بهم زدن
صداے ناله محنا بلند مےشود...
به سمتش برمےگردم و او را به سمت خود مے ڪشانم...
تمام بدنش مےلرزید...
موتور سوار با سرعت زیاد بما نزدیڪ مےشود...
چند گلوله حرامش مےڪنم،اما تنها لاستیڪش را پاره مےڪند و به او اصابت نمےڪند...
همین ڪہ بما مےرسد،سرعتش را ڪم مےڪند و با تمام قدرتش مرا به زمین مےزند و گلوله اے به سمتم شلیڪ مےڪند ، ڪہ به هدف نمےخورد.صداے جیغ محنا بلند مےشود...
همین ڪہ از محنا جدا مےشوم،او را از پشت نشانه مےرود ...
داد میزنم:محنااا بخوااب زمین...
تا محنا به خود بیاید،او را مےزند و پس از افتادنش ڪیفش را مےقاپد و با سرعت تمام از انجا دور
میشود...
ان چیزے ڪہ میدیدم را باور نمےڪردم...
ڪنترل خود را از دست داده بودم و مدام عربده مےڪشیدم و محنا را صدا مےزدم...
تمام وجودم غرق در خون روے زمین افتاده بود و چشم دوخته بود به چشمانم...
خود را به سمت محنا مےڪشانم،سرش را بلند مےڪنم و روے پایم مےگذارم و او را به اغوش مےڪشم...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#بخش_چهلوسوم
#قسمت_3
با دست اشڪ چشمانش را پاڪ مےڪنم و لب مےزنم:توروخدا گریه نڪن باشه؟
با خس خس مےگوید_میعاد،میــعـاااد...
انگشت اشاره ام را روے بینے ام مےگذارم و لب مےزنم:جاانه دلم توروخدا چیزی نگوو،باشه؟؟
باران بے امان مےبارید و اشڪ و خون را با یڪدیگر پیوند مےداد...
چشمانم تار مےدیدند،دستانه یخ ڪرده ام مےلرزید،دستانش را مےگیرم و روے قلبم مےگذارم و با هق هق مےگویم:ببین محنت،این قلبم،وقتے تو باشے میزنه هااا...از من نخوا بدون تو سر ڪنم باشه؟؟
دستش را از روے سینه ام برمیدارد و لرزان به سمت صورتم مےبرد و بریده بریده مےگوید:مررده من نباید گریـ .. گریــہ ڪنـہ...
سریع دستش را مےگیرم و بوسه اے بر ان مےزنم و راهے چشمان بارانے ام مےڪنم...
یڪ ان چشمانش به خون مےنشینند...
با ترس مےگوید:میعاد،مهدیااارم!
به هق هق ميافتد...
سعے در ارام ڪردنش مےڪنم و روبہ بچه ها مےگویم:امبولانس چیشد؟؟
محنا صدایم مےزند،برمےگردم:جانه دلم،توروخدا چیزے نگو...
فقط گوش مےشود و مدام اشڪ مےریزد...
پیشانے ام را به پیشانے اش مےچسبانم و با بغض مےگویم:بخدا هم تو سالم میمونے،هم بچه...نگران چیزے،نبااش،محناا
از او جدا مےشوم و چشم مےدوزم به چشمانش...
محنا به حرف مےاید و با خس خس مےگوید:مثل اینڪہ،داار..داارمـ بـ بـه ارزوم میــر..میــرسم...
داد میزنم:بستههه،چه ارزویے،بس ڪن.
با همان وضع مےخندد
محنا:مگه قول ندادیم بهم...
دستانش را مےفشارم،ارام مےگویم:چرا...
_ازم نخواه ڪہ بخوام برے میشه؟
یڪ ان نفسش مےگیرد،صداے امبولانس نزدیڪ تر مےشود...
سرش کمے از پایم فاصله مےگیرد،حالش بد مےشود و چند بارے عوق مےزند و خون بالا مےاورد...
چهره اش درهم مےرود...
ماموران اورژانس با سرعت به سمتمان مےایند...
سعے در ارام ڪردنش مےڪنم...
براے اخرین بار،خم مےشوم و بوسه اے بر پیشانے اش مےزنم و از عمق جانم مےخوانمش...
_محنا جاان؟
چشمان بےتابش را به چشمانم مےدوزد...
مےخواهد چیزے بگوید ڪہ مےگویم:هیش...فقط نگام ڪن باشه؟
ارام اشڪ مےریزد...
به ما میرسند و محنا را از اغوشم جدا مےڪنند و جسم غرق در خونش را روے برانڪارد مےگذارند و به سمت امبولانس مےروند...
دونفر از بچه ها ڪمڪم مےکنند تا روے پایم بایستم...
نه حرفے مےزدم نه حتے توان حرڪت داشتم...
تنها خیره شده بودم به محنا و امبولانسے ڪہ در حال اماده شدن براے رفتن بود...
+چرا انقد مےلرزے؟سردته؟
سرے به نشانه منفے تڪان مےدهم...
اینها چه میدانستند،جان دادن یعنے چہ؟
تمام وجودم نیمه جان انجا افتاده بود و من اینجا درحال جان دادن بودم...
مدام صدایش در ذهنم مےپیچد...
قلبم مےشڪند و دوباره چشمانم مےبارند...
تو مےروے و این دنیا برایم جهنم مےشود
تو مےروے و من خسر الدنیا و الاخره مےشوم...
تو به خواب شهادتت را دیدے و منه بي لیاقت،حتے بخواب هم ندیدمش...
مراقب من باش،تمام من...
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#قسمت_چهل_چهار
خود را از دست بچه ها ازاد مےڪنم و دوان دوان با همان سرو وضع ژولیده به سمت تختش ڪہ درحال حرڪت بود،مےروم...
نگاه هاے متعجب و پرسشگرانه جمعیت را به جان مےخرم و با نهایت سرعتم به سمت او مےدوم...
نفس نفس زنان به محناے بیهوش افتاده روے تخت مےرسم...پرستار سرعتش را ڪم مےڪند و اشاره مےڪند،براے لحظه اے تخت را نگه دارند...
نگاهے به سرتا پای غرق در خونابه ام مےاندازد و مےپرسد:با این خانوم نسبتے دارے؟
نفس نفس زنان و با صدایے ڪہ از ته چاه بیرون مےامد،مےگویم:همسـرشم...
تخت او را به سمتے هدایت مےڪنند،من هم همراهشان مےروم...
دست سرد محنا را در دستانم گرفته ام و ارام با اوـنجوا مےڪنم...
پرستار نگاهے به محنا مےاندازد و مےگوید:باردارن؟
نگران سرے تڪان مےدهم ڪہ مےپرسد؟تو هفته چندمه؟
ارام لب مےزنم:پنج ماه،فڪر ڪنم هفته بیست و دوم...
دیگر چیزے نمےپرسد و او را به بخشے مےبرند و مانع از امدنم مےشوند...
احساس خفگے مےڪردم...دڪمه اول پیراهنم را باز مےکنم و استینهایم را تا مچ دست بالا مےدهم...
نگاهے به دستان خونے ام مياندازم و بغض امانم نمےدهد...
به سمت صندلے ها مےروم و روے یڪے از انها مےنشینم...
دستانم را درهم قفل مےڪنم و به زیر چانه ام مےبرم و براے لحظه اي چشم از دنیا فرو مےبندم...
صداے محنا مدام در گوشم مےپیچد...
محنا_میعاد؟
چشمانم پر مےشود،ارام زمزمه مےڪنم:جانه دلم...
دوباره تڪرار صدایش و دوباره بارش اشڪها...دوباره دردهایم،دوباره اه...
دیگر توان ماندن در انجا را ندارم،به سمت دکترے ڪہ از ان بخش خارج مےشود،مےروم...
متوجه حال پریشانم مےشود و لحظه اے صبر مےڪند
+جانم،بفرمایید
_همسرم و چند دقیقه پیش اوردن اینجا،اسمش صدیقیه،یعنی محنا صدیقے...
+اهاا،همون خانومے ڪہ ڪتف و ڪمرش تیر خورده بود...
این را ڪہ نمےگوید،قلبم تیرمےڪشد
لبم را مےگزم و سرے تڪان مےدهم...
مرا به سمتے مےڪشاند و با لحن ترحم امیزے مےگوید:اروم باش پسر،توڪلت به خدا باشه،ما تمام تلاش خودمونو مےڪنیم،الانم دارن میبرنش اتاق عمل...فقط اینڪہ...
سرم را به زیر مےگیرم،دیگر تحمل اینهمه درد و فشار را ندارم،با بیحالے مےپرسم:فقط چے؟
دستان لرزانم را در دستانش مےگیرد و مےگوید:نمےخوام اینو بگم تا ناراحتت ڪنم،ولے خیلے خون ازش رفته،احتمال اینڪہ بره ڪما خیلیه...
قلبم براے لحظه اے نمےزند،بے اختیار از او جدا مےشوم و به سمت دیگر سالن قدم برمیدارم،زانوانم مےلرزند،قدمهایم سست ميشود...
در یڪ چشم بهم زدن،پاے چپم مقابل پاے راستم قرار مےگیرد و مرا به زمین مےزند...
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#قسمت_چهل_پنج
یڪ هفته از نبودنت مےگذرد و از میعادت هیچ نمانده جز،یڪ جسم بیروح...
تو تمام من بودے و حالا مانند یڪ تڪه گوشت،بے تحرڪ افتاده اے روي تخت...
اصلا حاله من به درڪ...مادرت را دیدي ڪہ چطور اب شده؟ یا برادرت امیرمهدے ڪہ تمام دردهایش را در سینه مےریزد...
ان از پدر این هم از خواهر...
جانه دلم،هرچقدر هم ڪہ دوستت بدارم،بازهم نمےتوانم حلالت ڪنم،حالا خودت مےدانے،اگر تمام دنیاهم حلالت ڪنند،من حلالت نمےڪنم،نه فقط من،ان بچه در شڪمت هم حلالت نمےڪند...
حالا مےخواهے بروے برو،اما قبل از رفتن به اندازه یڪ دقیقه بیدار شو و بگو به چه قیمتے؟به چه قیمتے از جانت،همسرت،فرزندت گذشتے؟
هنوز چیزے مشخص نیست،نه ماندنت معلوم است،نه رفتنت...
اما من اسماني هارا خوب ميشناسم...
تو ادم ماندن در زمین نبودے جانم،این روزها ڪہ تنها قلبت مےزند براے فرزندت،مےگذرد،من دل خوش نمےڪنم،امید نمےبندم به روزهایے ڪہ قرار است باشے...
چون میدانم،تو ادم ماندن نیستے،از همان اول هم نبودے،تو دنبال بال و پر بودے تا پر بکشے و تا اسمان عروج ڪنے...
باشد برو،اما این را بدان،اینجا هنوز هم یڪ مرد قلبش برایت مےزند،مبادا از او بخواهے قلبش را به نام دیگرے بزند!
خیالت از بابت مهدیارمان هم راحت باشد،برایش هم مادر مےشوم،هم پدر...
جانه دلم،نگران من و حاله اشفته ام هم نباش،نگران من و قلبے ڪہ شڪسته هم نباش،اصلا مرا نبین،برو تا اسمان پر بڪش...
من نمےخواهم مانع پریدنت باشم،نمےخواهم چون قول دادم و قرار است بمانم پاے عهدے ڪہ سرانجام به اسمان ختم مےشد...
به گذشته برمیگردم،همان اولین شبے ڪہ براے هم شدیم...
صدایت در ذهنم مےپیچد و مانند خنجرے تڪہ تڪہ مےڪند،وجودم را...
مےگویم:تو چرا نخوابیدے؟
سربه زیر مےگیرے،لب پایینت را مےگزے ،لپهایت گل مےاندازد و بدون اینڪہ نگاهم ڪنے،ارام لب مےزنے:باید حتما بگم؟
نیشخندے میزنم و مےگویم:بلهه
براے لحظه اے خیره مےشوے در چشمانم و مےگویے:یه نفرے از اون روزے ڪہ وارد زندگیم شده،باعث شده خوابم از چشام بره...
به زمان حال برمےگردم،نم چشمانم را مےگیرم و با بغض مےگویم:میشه بازم نخوابے؟!
دوباره جنگ راه مےافتد بین عقل و عشق...
عقلے ڪہ مےگوید:نگذار برود و عشقے ڪہ مےگوید:مانع رفتنش نشو...
عزیزم این حرفها و اشڪهایم را نادیده بگیر...
این زمانه شهید بسیار دارد اما شهیده نه...برو و الگو باش براے دختران سرزمینت،برو جان ببخش بر واژه حیا ڪہ این روزها مرده در بین دختران...
برو من و پسرت را ندید بگیر،چرا ڪہ رفتن و پر ڪشیدن بیشتر به تو مےاید...
دوباره یاد حرفهایت مےافتم
محنا:نمیدونم چرا حیا یه چیز گمشده اس بین اڪثر دخترا؟حالا با اون خانوم بدحجاب و بےحجاب کارے ندارم،مسئلم همین بعضے از چادرے نماهان! ڪجاے ڪار میلنگه؟ یه چیز بگم؟میبینے این پسرا یهو اینقدر متحول میشن،جورے ڪہ اخرش یه شهید میاد بغل اسمشون،اینا تو زمان خودشون از جنس خودشون،خیلیا رفتن ،یا موندن و شهید شدن...اینا دیدن و درڪ ڪردن و پر ڪشیدن،اما دخترا نه...شاید یڪم تحت تاثیر قرار بگیرن،اما باز نمیشه،چون یڪے از جنس خودشون تو زمان خودشون،مثل خودشون نبوده ڪہ پرڪشه و اینا پریدنشو ببینن...این زمونه یه شهیده ڪم داره...یڪے ڪہ بره و دلارو هوایے ڪنه..یڪے ڪہ همرو یاده مادرمون زهرا بندازه...اونیڪہ واقعا عاشق باشه رو هرجا ڪہ باشه میبرنش،چه تو رزم باشه،چه تو راه دانشگاه باشه،چه میخواپ تو راه مدرسه باشه،یا نه اصلا جاے دیگه...عاشق که باشے نگاه نمیڪنن ڪجایے و چیڪار مےڪنے،مادرے،پدرے،ميبرنت...
این روزا دخترا خیلے دم از شهادت مےزنن،فقط یه چیزو فراموش ڪردن،ڪافیه زهرا گونه زندگے ڪنے،اونوقت زهرا گونه میبرنت...فقط باید مادرے شے...باید اقتدا ڪنن به مادرمون زهرا،تا اقتدا نڪنن وضع همینه،ول معطلن
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت ❤️
#قسمت_آخــــر
ڪناره تختش نشسته ام و مدام براے او و مهدیارمان حرف مےزنم...اخر دڪتر ڱفته ڪہ تمام شرایط را براے رشد جنین محیا ڪنیم...
باید ڪسے باشد تا با او مادرانه حرف بزند،اما نیست و این وسط تنها حرفهاے پدر پسرے است ڪہ رد و بدل مےشود...از تو میگویم،از زیبایے ات،از مهربانے ات،از بهترین همسرعالم بودنت...از فرشته اے مےگویم ڪہ قرار است تنهایمان بگذارد...
دست ميبرم و دستش را به داخل دستم هدایت مےڪنم و ارام مےفشارم و لب مےزنم:میشه دوباره این دستا جون بگیرن و این انگشتا بیان بین انگشتامو دستمو فشار بدن...میشه؟
چشم از دستانت مےگیرم و دانه به دانه نفسهایت را مےشمارم...
ڪلافه مےشوم،مانند دیوانه ها...
اینبار مےگویم:من اینقدر حرف زدم،چرا تو چیزے نمےگے؟چرا جوابمو نمیدے؟منو عادت نده به حرف زدن و جواب نشنیدن،من وقتے حرف مےزنم و چشات تو چشام نیس،همه چیز از یادم میره،من وقتے حرف میزنم و چشات بسته اس و سڪوت ڪردے،دیوونه مےشم،ببین این بچه دلش براے صداے مامانش تنگ میشه ها؟همش که نمیشه باباش حرف بزنه،پس تو ڪے قرار باهاش حرف بزنے؟
صداے نفسهایش حواسم را بهم مےریزد،قلبش مدام پشت هم بر سینه مےڪوبد...هول ميڪنم و خیره مےشوم به دستڱاه و تجهیزاتے ڪہ بالاے سرت قرار گرفته،هراسان از اتاق خارج مےشوم،دڪترے به همراه چند پرستار به سمت اتاق مےایند،چهره اشفته ام را ڪہ مےبینند سرعتشان را بیشتر مےڪنند...
صداے بلند دڪتر مرا به خود مےاورد
مرا با شدت تمام ڪنار مےزنند و پرده را مےڪشند...
+مادر باید احیا شه...
روح داشت از تنم جدا مےشد،دیگر صداے قلبم را نمےشنیدم،خیره شده بودم به نقطه اے ڪور...نه صدایم در مےامد،نه اشڪے مےریختم...
یڪ نیست مرا احیا ڪند؟
ایهالناس مادرش ماندنے نیست...
در اتاق باز مےشود و او را به بخش دیگرے منتقل ميڪنند...
دڪتر به سمتم مےاید و ارام لب مےزند:اقای امینے،ما تمام تلاشمونو براے موندن هردوشون مےڪنیم،نگران بچه نباشین،فقط براے زنده موندن مادر دعا ڪنید...
انگار ڪہ اب داغ روے سرم ریخته باشند،سوختم...
چقدر زود مدت باهم بودنمان به پایان رسید،چقدر زود تنهایم گذاشتے!
این بود به پاے هم پیرشدنمان؟
خیلے خودخواه بودے ڪہ رفتے و نماندے تا رفتنم را ببینے!
باشد،محبوب من...
زیباترینم تو را به دست مادرمان زهرا مےسپارم...
خودمانیم،به ارزویت رسیدے!
فقط دعا ڪن من هم به ارزویم برسم،هم دوباره به تو...
اینجا ڪسے جز علے(ع) نمےفهمد مرا...
غم فاطمه اش ڪمرش را شڪست...
محنا جانم،قرار بود من علے وار زندگے ڪنم و تو فاطمے وار...
تو رفتے و مادر گونه پر ڪشیدے و حالا من هم علے وار با نبود محنایم مےسازم...
سر بلند مےڪنم،صداے گریه ڪودڪے تمام فضا را پر مےڪند...
تو مےروے و او مےاید..
چشمانم اشڪ مےشوند و لبانم مےخندند...
جانه دلم مادر شدنت مبارڪ!
صداے اشنایے مرا مےخواند...
برمےگردم...
چادرے سفید بر تن ڪرده اے و صورت همچون قرص ماهت را با ان قاب گرفته اے و به روے ماه کودڪے ماه تر از خودت لبخند مےزنے و مےگویے:پدر شدنت مباارڪ،اقا میعاد...
اے ڪاش این دل دیوانه ام هم بال و پرے داشت تا بسویت مےپریدم
این اشفتگے هایم را نبینم،ارامم انقدر ارام ڪہ گاهے فراموش مےڪنم،زنده ام
از تمام بودنت فاصله سهم من است
بے تو بودن هم شبیه
با تو بودن
مشڪل است
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#پـــایــــــان
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
سلام دوستان گلم این رمانم به یاری خداوند وهمراهی شما عزیزان به پایان رسید امیدوارم مورد پسند شما قرار گرفته باشه ان شاءالله اگه عمری بود از فردا با رمان جدید قلبم برای تو در خدمتتون خواهم بود بازم ممنون از یکایک شما دوستان همیشگیم التماس دعا 🌸🌸
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
❤️لیست رمانها و لینک قسمت اول رمانهای موجود در کانال❤️ 👇👇👇 🌸🍂🌹🍂🌼🍂🌷🍂🌺🍂🍄🍂🌻🍂 ❌#کپی_کلیه_رمانها_فقط_ل
لیست رمانهای موجود در کانال برای دوستان تازه وارد خوش اومدین قدمتون روی چشم 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#گامی_کوچک_تغییری_بزرگ
خوب ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﻭﺭﺍﻧﺪﺍﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ...
ﯾﮏ ﺧﻂ ﮐﺶ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ !
ﻭ ﯾﮏ ﺗﺮﺍﺯﻭ ﺁﻥ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ !
ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ ﻭ ﻭﺯﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ؛
ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺭﻓﺘﺎﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ
ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ
ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ
ﺣﺘﯽ ﻗﻀﺎ ﻭ ﻗﺪﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ !!
ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ، ﻫﺮﮐﺲ ﺭﺍ ﯾﮏ ﺟﻮﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﺩﻫﯿﻢ
ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﺵ
ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻮﻉ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﺵ
ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ...
ﻣﯿﺮﻭﯾﻢ ﺗﻮﯼ ﺻﻔﺤﻪ ﯼ ﯾﮑﯽ
ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯿﻢ ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﯿﻢ ﻭ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ
ﯾﮑﯽ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮔﻮﺷﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﮐﻪ :
ﻫﺎﯼ ! ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﺗﻮﯼ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ
ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﺭﺍﺣﺖ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ
ﺣﻮﺍﺳﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺭﺍﺣﺖ
ﺑﺎ ﺣﺮﻓﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻮﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﯾﺰﯾﻢ
ﭼﻨﺪﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﯾﻢ
ﭼﻪ ﺳﺮﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﯾﺎ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﺑﺠﺎﯼ میگذارﯾﻢ
ﭼﻘﺪﺭ ﺯﺧﻢ میزﻧﯿﻢ...
ﺣﻮﺍﺳﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣﯿﮕﻮﯾﯿﻢ ﻭ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﻮﯾﻢ
ﺍﻣﺎ ﯾﮑﯽ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﮔﯿﺮ ﮐﻨﺪ
ﺑﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ
ﺑﯿﻦ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻣﺎ
ﺑﯿﻦ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ
ﺩﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﯿﻢ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﻧﯿﺴﺖ
مراقب کلاممان باشیم.
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️