eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃سلام 🍃سه شنبه تون عالی 🍃روزتون سرشار از امیدهای طلایی 🍃مایوس نباش! 🍃من امیدم را در یأس یافتم 🍃مهتابم را در شب 🍃عشقم را در سال بد یافتم 🍃و هنگامی که داشتم 🍃خاکستر می‌شدم 🍃گُر گرفتم... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
گنج پنهان- معلمان زندگی.mp3
8.71M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ: #قسمت_هیجدهم_رمان 😍 #برای_من_بخون_
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ صداي صحبت هاي مرتضي و رادمهر با هم قاطي شده بود توي سرم . هيچي رو واضح نميشنيدم ...کلي صدا با هم به مغزم هجوم آورده بودند . قلبم تند مي زد . آخه من امروز چه مرگمه ؟ آرنج هام رو گذاشتم روي رون پام . و انگشتام رو بهم قفل کردم . صداي خنده هاي ناهيد داشت گوشم رو کر مي کرد ...مرتضي داشت صحبت مي کرد ... سرم رو که پايين انداخته بودم ، گرفتم بالا و چشام مستقيم قفل شد روي چشماي رادمهر . چشماش عسلي بودن و با مژه هاي صافش احاطه شده بودن . ياد چشماي ناهيدم افتادم ... ياد نگاهاش ... صداي هلهله روز عقدمون توي گوشم پيچيد... صداي کف زدن مهمونا ... صداي صحبت هاي من و ناهيد ...کلافه شده بودم ... مرتضي داشت حرف مي زد . هنوز خيره بودم تو چشماي رادمهر . تمام بدنم خيس عرق بود... -: من ميتونم به شما کمک کنم ولي در عوض ميخوام شما هم به من يه کمکي کنين ...سر رادمهر و مرتضي چرخيد طرفم . حس مي کردم نفسم به زور داره بالا مياد . هزار تا علامت سوال اومد تو چشماش ... تکيه دادم به مبل و پام راستم رو انداختم روي پاي چپم و دستم رو باز کردم و گذاشتم پشت مبل -: من با استفاده از شهرت خودم مي تونم به شما کمک کنم که نويسنده تکي بشين و در عوض مي خوام ... ميخوام شما يه مدت با من باشين ... نقش بازي کنين ... انگار که نامزد من هستين ... سرم رو انداختم پايين . يه مدت طولاني جز صداي نفس کشيدن خودم هيچ صداي ديگه اي رو نميشنيدم . نميدونم . شايد حدود ده دقه . قلبم که آروم شد سرم رو دوباره گرفتم بالا . با ديدن چشم هاي درشت شده رادمهر و فک باز مرتضي تازه يادم افتاد که چي گفتم . خدايا ....من چيکار کردم ؟چي گفتم ؟ چرا همچين حرفي زدم ؟ آخه چرا ؟چرا همچين چيزي از دهنم پريد؟ ... خودم بدتر از اونا از حرف بي اراده خودم تو شک بودم... رادمهر از جاش بلند شد. رادمهر-: ممنونم از دعوتتون و اين بزرگواري و تشکرتون بابت رمانم رو هيچ وقت فراموش نميکنم ...خيلي زحمت دادم .. با اجازه...خدا نگهدار...مرتضي به زور دهنش رو جمع کرد و بدون اينکه نگاهش رو ازم بگيره بلند شد تا راهش بندازه . منم که گند رو زده بودم . ولي دختره اصلا حرف مسخره ام رو به روم نياورد . با وقار خاصي رفت سمت در . و همين من رو مصمم تر کرد که اين يکي يه جورايي فرق مي کنه ... چه دليلي وجود داره که با سر قبول نکنه ؟ ميتونم بهش اعتماد کنم...شنيدم که مرتضي در رو باز کرد . با سرعت نور از جا پريدم و دويدم من خيلي دوسش دارم ... ولي چون هم غرورم خرد شد و هم خودم ردش کردم ديگه نميتونم برم جلو ... يعني ميدونم که رفتن خودم فايده اي هم نداره ... ازتون خواهش مي کنم که بمن کمک کنين ... بلکه اينطور حسادتش تحريک شه و برگرده طرفم ... مرتضي عصبي شده بود انگار . مرتضي-: دهنتو ببند محمد ... مي فهمي چي داري ميگي؟ -: خانم رادمهر ... من نميدونم چرا دارم به شما اين حرفا رو مي زنم و اعتماد کردم ولي مطمئنم اين حرفي که از دهنم پريد بي حکمت نيست ... عوضش شما هم ميتونيد به خواسته تون برسيد ...من همه جوره حمايتتون مي کنم تو هر زمینه ای که بخوايد ...حتي اگه ...حتي .. ميتونيم براي اينکه از لحاظ شرعي مشکلي ايجاد نشه يه صيغه يه ساله بخونيم ... مطمئن باشين بيشتر از اين عذابتون نميدم و عين...عين يه برادر کنارتون مي مونم...واقعا عين يه برادر...قول ميدم...فقط کمکم کنيد ناهيدم برگرده...فقط با بودنتون...مرتضي دوباره به حرف اومد. نگاش کردم . صورتش از زور عصبانيت قرمز شده بود . معلوم بود حسابي خودشو به باد فحش گرفته که رادمهر رو کشونده تا اينجا . مرتضي-: محمد جان من ميدونم تو ناهيد رو دوست داري ولي اين راهش نيست...حالا گيريم خانم راد مهر لطف کردن و به شما کمک کردن...تو فکر اينجاشو نکردي که خانواده اشون هم راضي ميشن يا نه؟ اصلا خانوادش هم راضي شدن ، از شهرستان تا اينجا چطور ميخواي ناهيدو حرص بدي؟ من هيچ وقت به اينکه يکي رو بيارم تو خونه ام تا ناهيدو برگردونم فکر نکرده بودم . اصلا امروز هيچيم دست خودم نبود انگار .ميدونستم کارم اشتباهه ولي انگار مال خودم نبودم . انگار کس ديگه اي داشت با دهن من حرف مي زد و واسه همه چي دليل مي آورد . دوباره بي اراده دهنم باز شد. -: خب چه بهتر که کنار خانواده هامون نيستيم و نقش بازي نمي کنيم ... خب ما ميتونيم اين رو يه قرار يه ساله ببين خودمون بدونيم ... من حتي همه سعيمو مي کنم تا اسمم تو شناسنامه خانم رادمهر نره... و مشکلي پيش نياد ، خب ميتونيم به خونواده هامون بگيم همو دوست داريم ... واقعيت رو به اونا نگيم ... ميتونيم براي اينکه شک نکنن يه جشن کوچولو و بي سر و صدا بگيريم...مي تونيم يه کاري کنيم رسانه اي نشه...مي تونيم... ميتونيم ناهیدو برگردونیم مرتضی... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: ❤️ اين جمله آخر رو با بغض بزرگي گفتم .شده بودم درست عین يه بچه . ولي عجيب بود که به رادمهر اعتماد کرده بودم . نگاهش و رفتارش و وقارش واسم خاص بود . مطمئن بودم اگه قبول کنه بخاطر شهرتم و سو استفاده ازم نيست .. مرتضي-: محمد ... بس کن ... اين همه دختر دور وبرتن و کافيه يه اشاره بهشون کني...داري اشتباه ميکني راجع به خانم رادمهر ... الاقل حرمت مهمون بودنشو نگه دار ....داد زدم -: من با اون دخترايي که تو ميگي کار ندارم ... نميدونم چرا به ايشون اعتماد کردم ولي نمي خوام دوباره بازيچه دست همون دخترايي که تو ميگي بشم ... خودمم اعتراف مي کردم که بازيچه ناهيد بودم و بازم مي خواستم که برش گردونم . به رادمهر نگاه کردم . دوباره با هزار عجز و التماس ... رنگ نگاهش عوض شد . دوباره به حلقه ام نگاه کرد . ولي ديگه چشم ازش برنداشت . چونه اش لرزيد . بلند شد و زير لب يه خداحافظ گفت و رفت بيرون ... با اين کارش مطمئن شدم که با بقيه دخترايي که دور و برم مي پلکيدن فرق داره ...نگاهم به مرتضي افتاد که سرشو محکم بين دستاش گرفته بود. « عاطفه » همين که در رو پشت سرم بستم اشکام ريختن . پاهام طاقت ايستادن نداشتن. يه طبقه که رفتم پايين کمي روي پله ها نشستم تا استراحتي به جسمم بدم که این یه ساعتو توي فشار و عذاب بود توي اون خونه ... خونه اي که وقتي واردش شدم دلم ميخواست وجب به وجبشو ببوسم . يه آیت الکرسي خوندم . و فکرامو بسته بندي کردم تا شب که راجع بهشون فکر کنم و تصميم بگيرم و قضاوت کنم. الان بابا همون طور که گفته بود جلوي در منتظرم بود. اشکام رو پاک کردم و بلند شدم . خاک هاي چادرم رو تکوندم . به دو رفتم پايين . بابا توي ماشين بود . نبايد جلوي بابا ضايع بازي در مي آوردم . پس انگار نه انگار که اتفاقي افتاده . رفتم جلو و در ماشينو باز کردم . نشستم و با لبخند يه سلام بلند دادم. بابا نگاه نگرانشو بهم دوخت و گفت بابا-: خب چي شد ؟ چيکارکردي؟ از پسش بر اومدي؟... بابا با من نيومده بود که مثلا خودم مشکلم رو حل کنم و و روي پاي خودم بايستم . بلند خنديدم و گفتم -: آره بابا ، بريم ... اصلا مشکلي وجود نداشت .... روي صورتم دقيق شد بابا-: گريه کردي؟...وااااييي حاال اينو چطور جمعش کنم ؟... ابروهامو انداختم بالا -: منو دست کم گرفتي بابا ؟ .... همين که گفت چرا اينکارو کردي چند ليتر آبغوره گرفتم براش و همه چي حل شد ... بابا-: اخه اون اصلا نميتونه و حق نداره که تو رو بازخواست کنه ... تو که منبعشو ذکر کرده بودي انگاري مجبور بودم راستشو بگم. -: چيزه ... بابا ... نگو اون يارو که به من زنگ زده بود شوخي کرده بود ... فقط من رو کشوند اينجا تا به قول خودش يه تشکر اساسي ازم بکنه ... انگار که قانع شد. ماشين رو روشن کرد . -: ملت ديوانن به خدا بابا ... ميبيني توروخدا؟ خنديد و در حاليکه دستي رو مي کشيد بهم گفت بابا-: خب خيالت راحت شد اين محمد نصر رو از نزديک ديدي؟ ... به آرزوت رسيدي؟... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ لبم رو به دندون گرفتم ولي بابا انگار نمي خواست بيخيال بشه . بابا-: ها؟... خيالت راحته الان؟... خنديدم تا تموم کنه بحثو . راه افتاد . کي باورش ميشه که من الان تو خونه محمد نصر بودم ؟؟؟چقدر اتفاقا سريع و غافلگيرانه ميان و ميرن ... نکنه خواب باشم؟ تا وقتي که برسيم به مهمانسرا توي افکار خودم غرق بودم . رسيديم و رفتيم داخل ، براي شام تخم مرغ درست کردم خوردیم بعدشام تخت ها بدجور بهمون چشمک مي زدن . بابا هم که طفلکي بدجور خسته بود سريع رفت روي تختش دراز کشيد و خيلي زود خوابش برد . منم داوطلبانه ميز رو جمع کردم و اون چند تا ظرف روشستم . حالا ديگه راحت مي تونستم فکر کنم . رفتم جلوي تلوزيون نشستم و يه بالشت گرفتم بغلم. و مرور کردم اتفاقاي امروزو.... با هزار بدبختي پيدا کرديم خونه اش رو و من رفتم تو .هيجاني داشتم که اون سرش نا پيدا . تا اينکه بالاخره زنگ رو زدم و در به روم باز شد . مرتضي عليپور خودش رو معرفي کرد و راهنماييم کرد که بشينم . خودشم رفت تو آشپزخونه . يه خونه تقريبا بزرگ . سه خوابه . در يکي از اتاقاش با بقيه فرق مي کرد. اون اتاقي که من رو به روش نشسته بودم . بيشتر وسيله هاي خونه قهوه اي بودن . و مبل هاي سفيد يه تضاد قشنگي رو با رنگهاي تيره اطراف ايجاد کرده بودن ... داشتم اينور و اونور رو آناليز مي کردم که در رو به روييم باز شد . قلبم داشت مي اومد تو دهنم ولي با ديدن چهره اش از اين فاصله نزديک توي يه لحظه همه آرامش دنيا توي قلب و روح و جسمم سرازير شد . هميشه فکر مي کردم تو اون لحظه از دستپاچگي سکته مي کنم ولي ...عجيب بود ... اصلا اون ساعتي که تو خونه محمد نصر بودم همه چيز و همه چيز و همه چيز عجيب بود ... قدش بلند تر از اوني بود که تصور مي کردم . هيکلش رو فرم بود و پر بود . در عين حال نمای کشیده داشت . ريش هاشم تقريبا بلند شده بودن . سر تا پا مشکي پوشيده بود . اصلا انگار تو خواب بودم . باورم نمي شد . خيلي تو خودش بود . خب دليلش رو هم فهميدم . دوباره ياد حرفاش افتادم. بگذريم که وقتي از دوست داشتن ناهيدش گفت آتيش گرفتم و خاکستر شدم. بدجور شکستم ولي بغض و نگاه التماس آميزش بلايي به سرم آورد که حسودي ناهيد پيشش هيچ بود. اشک هام بي صدا روي بالشت توي بغلم مي ريختن . داشتم عذاب مي کشيدم . اون عشق من بود . نمي تونستم زجر کشيدنش رو ببينم . من عاشقش بودم و نمي خواستم به خاطر ناهيدش فرو بريزه . ناهيدش ... ناهيدش ... محکم به بالشت چنگ زدم . اخه چرا من يهويي بايد اينقدر به تو نزديک بشم و از زندگيت سر در بيارم؟ آخه چرا؟.. من تحمل اينهمه نزديکي بهت رو ندارم ... ولي از يه طرفم ميترسم همه اينا خواب باشه ... محکم دهنم رو فشار دادم به بالشت که صداي هق هقم رو کسي نشنوه . حتي خودم . پسره پررو ... ازم خواستگاري کرد ... ولي بدون کوچکترين عشقي .. ازم خواست باهاش ازدواج کنم ... ولي چي مي شد به خاطر اين که دوسم داره ازم خواستگاري کنه؟ يه ثانيه هم نگاه پر از عجز و التماسش از جلوي چشمام دور نمي شد. -: خدايا ... نميدونم کارم اشتباهه يا درست ... ولي وقتي که نگاهم کرد من قبول کردم ... ميدونم چه راه سختي پيش رومه ... مي دونم بايد به خونواده ام دروغ بگم ... نمي دونم بايد اينکارو کنم يا نه ... ولي ... ولي من عاشقشم ... ميدونم که بدون اجازه تو هيچ برگي از روي درخت به زمين نمي افته ... پس همه اين اتفاقا به اراده و اجازه تو بوده و حکمتي توش هست .... حتي اگه تصميمم اشتباه هم باشه من پيشنهادش رو قبول مي کنم ... دوسش دارم ... عاشقشم .. نميتونم زجر کشيدنش رو ببينم ... وگرنه تا آخر عمرم تصوير چشماي پر التماسش تو ذهنم ميمونه ... چشمايي که شايد با کمک من بتونه از خوشحالي برق بزنه .... پس کمکش مي کنم ... اون رو به عشقش ميرسونم ... مهم نيس چه بلايي سر خودم مياد ... مهم اينه که براي آرامش وراحتی عشقم کاری کرده باشم ... مهم اينه که ميتونم طعم بودن کنارش رو حس کنم ... آره ... خدايا من با توکل به تو توي اين راه پر خطر قدم مي ذارم ... خودت کمکم کن ... بقيشو خودت جور کن افوض امري الي الله ان الله بصير بالعباد....فردا صبحش برگشتيم سمت شهرمون و من تصميم گرفتم که با شيده و شيدا يه مشورتي کنم و خيلي هم سر خود نباشه کارم . به پدر و مادرم که نميتونستم بگم . هر چند بهترين مشاور پدر و مادره ولي خب من که ميدونستم جوابشون چيه . وجهه محمد هم ممکن پيششون خراب بشه . به بهانه گرفتن کتاب از شيده به زور راضيشون کردم و رفتم خونشون . رفتم و همه چيز رو براشون تعريف کردم . شيدا-: جدي مي گي اينا رو عاطي؟؟... يا باز ... از اونجايي که حالم خيلي بد بود و اصلا حوصله نداشتم بهم برخورد . حرفشو قطع کردم -: اومده بودم ازتون کمک و مشورت بگيرم واسه مهم ترين تصميم زندگيم....
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹 ✅ یکی از راه‌هایی که میتونیم به کمک اون نشون بدیم چقدر اعضای خانوادمون و به خصوص همسرمون برامون مهم هستند، اینه که حتما موقع ورودشون به منزل به استقبالشون بریم حتما روبوسی کنیم و از جملاتی مثل جملات زیر استفاده کنیم. 🔹 چقدر خوب شد که امدی... 🔸 دلم برات تنگ شده بود... 🔹 جات خالی بود و... ✅ اینجوری اونا هم مشتاق میشن به امدن به خونه و حس میکنن که حضورشون توی خونه پررنگه. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قطار اگر بخاطر مقابله با کودکانی که به آن سنگ پرتاب میکنند هر لحظه بایستد هرگز به مقصد نمیرسد حواسمان به مقصدمان باشد مبادا مشغول کودک صفتانی باشیم که بسویمان سنگ پرتاب مىكنند #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_بیست_و_یکم_رمان 😍 #برای_من_
😍 ❤️ حدس می زدم.... حالا که فکر مي کنين جدی نميگم پس ديگه حرفي نمي مونه و منم تصميمي که خودم گرفتم رو عملي مي کنم ...خواستم بلند شم که شيدا نذاشت و دوباره من رو نشوند. شيده -: خب چرا ناراحت مي شي؟ ... قبول کن چيز عادي و معمولي نيست و باورش واسه هر کسي سخته ...شيدا-: ولي من حرفتو باور مي کنم ... چون دارم حال و روزتو ميبينم ... شيدا-:خب حالا تصميمي که ميگي خودت گرفتي چيه ؟ -: پيشنهادشو قبول مي کنم ...شيدا-: نه ديوونه آخه اين چه کاريه؟ -: اينکارو مي کنم ...شيدا-: خب اون که ديگه چيزي بهت نگفت ... در واقع تو همونجا تو خونه اش جوابشو بهش دادي... -: خب ميتونم بگم قبول مي کنم ... ولي مطمئنم اگه به مرتضي عليپور بگم به محمد نميگه و من اومدم از شما نظربخوام... شيدا-: عاطي تو نبايد اين کارو کني... عصبي شدم. -: اخه چرا؟ شيدا -: نميدونم ... ولي نبايد اينکارو کني ... ببين همه چي يکم مشکوکه ... اخه تو چطور به اين راحتي بهش اعتماد مي کني؟ ... -: چيش مشکوکه ؟ ... شيده -:همينکه الکي و با دروغ کشوندنت اونجا ... اون ازت همچين چيزي خواست ... نميدونم ولي شايد قصدي دارن ... ديدن تو طرفدارشوني مي خوان ازت استفاده کنن ... -: تو چطور مي توني اينقد بدبين باشي؟ ... من خودم با اين چشماي خودم حال و روز محمد رو ديدم ... عصباني شدن مرتضي رو ديدم ... شيده -: مگه نميتونن نقش بازي کنن؟ ... -: واااي اين حرفا چيه ؟ ... ميخواد چيکار داشته باهام ؟ ... کوچکترين کاري که کنه ابروي خودش ميره .... ميدوني داري راجع به کي حرف مي زني ؟ اره اگه خواننده ديگه بود خودمم مي ترسيدم ولي اين محمد نصره ... شيدا دستم رو که مي لرزيد گرفت و فشار داد. لحنشون مهربون شد . کلي باهام حرف زدن . هزار و يک دليل اوردن که نبايد اينکارو کني ... برا خودت بد ميشه ... من قانع شدم . واقعا قانعم کردن با محبت . اگه مي خواستم لج کنم حرفاشونو قبول نمي کردم . ديدم حرفاشون درسته . بيخيال شدم . ريسک بزرگي بود . نمي شد روش حساب باز کرد . از ذهنم انداختمش دور . راست مي گفتن اين رمان و قصه نبود...زندگي واقعيم بود ... « محمد » با شنيدن صداي اذان به خودم اومدم و سر بيچاره ام رو ازحصار دستاي پر زورم خلاص کردم .خدايا من چه غلطي کردم ؟ :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ از وقتي رادمهر رفته فقط به اين فکر کردم که چرا اين افکاروجملات توي ذهن و دهنم اومد؟ هيچي نمي فهميدم ... هيچ جوابي براش نداشتم .. گيج شده بودم ... الان سه چهار روزه که تو همين حالم و دارم ديوونه ميشم... از جام بلند شدم . توي تاريکي نگاهم به مرتضي افتاد که طاق باز روي مبل خوابيده بود . خوش به حالش ... از هفت دولت آزاده ... رفتم جلوتر و آروم تکونش دادم . -: مرتضي... داره اذان ميگه... نماز نمي خوني؟ يه تکوني خورد که باعث شد کوسن از تو دستش بيفته روي پارکت. مرتضي-: محمد .. جون مادرت بذار بخوابم ... قضاشو مي خونم ... خم شدم و کوسن رو برداشتم و آروم کوبيدم تو صورتش. -: خاک تو سرت... ماه رمضون تموم شد نماز خوندن هاي تو هم تموم شد...مرتضي-: الان پا ميشم... الان ...کوسن رو گرفت تو بغلش و دوباره خوابيد . خنديدم بهش . بيخيال رفتم توي آشپزخونه و وضو گرفتم . نمازم رو توي استديو خوندم . بعد تموم شدنش از جا بلند شدم و روي صندلي پشت سيستمي که مازيار باهاش کاراي ضبط رو انجام ميداد نشستم . روشنش کردم و آخرين کار رو پلي کردم . داشت تحريرام خوب در ميومدااا ... اين مرتضي بوق ...... خرابش کرد ... صداي اوج گرفتن خودم و بع بع کردن مرتضي و بعدش صداي حرفاي من و کتکم به مرتضي بعد از مدت ها خنده اي از ته دل رو به لبم آورد . دوباره ياد رادمهر افتادم . تسبيحم رو درآوردم و بهش يه بوسه زدم . -: خدايا...يه بار .. فقط يه بار ديگه خواسته ام رو مطرح مي کنم ... اگه نشد ديگه کلا بيخيال اين روش مي شم ... توکل به خودت...رفتم بيرون و گوشي مرتضي و خودمو از روي اپن برداشتم و برگشتم توي استديو . از توي گوشيه مرتضي شماره رادمهر برداشتم . با هزار اميد و آرزو قفل گوشيمو باز کردم تا شايد از طرف ناهيد زنگي ... اس ام اسي چيزي باشه ... ولي دريغ ... پوفي کردم و نشستم روي صندلي. يه چنگي ميون موهام زدم و اس ام اس رو نوشتم ... -: سلام خانم رادمهر ... من بابت چندشب پيش متاسفم ... ولي حالا که اتفاقي همچين چيزي رو گفتم بازم ميخوام ازتون بخوام که کمکم کنيد ...براي آخرين بار محمد نصر............. ادبياتم تو حلقم. فرستادمش و يکم منتظر موندم . گوشيو سر دادم رفت ته ميز ... حالا کو تا اين بيدار شه و تکليف من رو روشن کنه...چراغ گوشيم شروع کرد به چشمک زدن . شيرجه زدم سمتش . پس اونم بيدار بود. نوشته بود. رادمهر-: آبرو و آينده من به جهنم ...فکر آبروي خودتون رو هم نمي کنين؟ ديگه نااميد شدم. نوشتم-: حق با شماست ... من با حرف بچگونه خودم شمارو ناراحت کردم و فکر آينده شما رو نکردم. منو ببخشيد. فقط اين قضيه بين خودمون بمونه . البته نميدونم چرا ولي به شما اعتماد زيادي دارم. موفق باشيد قصه نوشتم يا اس؟ ... بيخيال بابا ... سندش کردم . -: نشد محمد ... فکر کردي به هر کي اشاره کني مياد طرفت؟ نه ميبيني که به اين يکي التماس هم کردي ولي قبول نکرد! ...نشد...گوشيو پرت کردم روي صندلي رو بروييم . بلند شدم تا از در برم بيرون . آخرين لحظه جلوي آيينه توقف کردم . هنوز کاملا خودم رو ديد نزده بودم که دوباره ديدم چراغ گوشيم داره چشمک ميزنه. حتما نوشته شما هم موفق باشيد. دستم رو گذاشتم روي دستگيره تا در رو باز کنم ولي منصرف شدم. ياد دستاي ناهيد افتادم که يه روزايي همين دستگيره رو لمس مي کرد . و بي اختيار برگشتم سمت گوشيم . اس ام اسش رو باز کردم و رادمهر-: قبوله ... من به شما کمک مي کنم ولي نه به خاطر خودم ...براي اينکه شما به عشقتون برسين ... ولي خانواده ام نبايد چيزي بدونن .. هيچي...انگار همه دنيا رو بهم دادن. دوباره اسش رو خوندم . روي جمله " به عشقتون برسين " توقف کردم ... عشقم ؟؟ من تعريفي ازين واژه ندارم ... ناهيد رو خيلي خيلي دوست دارم وبدون اون خيلي تنهام... جاش کنارم خيلي خاليه... چون سالها دوسش داشتم ... ولي نمي تونم اسمش رو بذارم عشق ...عشق يه چيزي خيلي فراتره ...خيلي مقدسه ... عشق مال کتاباس ...تو قصه هاس... اصلا وجود خارجي نداره و منم تا حالا همچين چيزي نديدم ...حالا بيخيال...خداي من اين دختر چقدر پر احساس و فداکار بود ... از اعتمادم راضي بودم و مطمعنم که کمکم مي کنه تا ناهيدو برگردونم... نوشتم -: شما لطفي به من ميکنيد که در ازاش فقط ميتونم هر روز و هر شب براتون دعا کنم که اين دنيا و اون دنيا تو بهشت خدا باشين... نوشت رادمهر -: ممنون ...فقط يه مشکلي هست...نوشتم -: چه مشکلي؟ نوشت-: دانشگاهم ... نوشتم-: ميخواين برين ترم سه؟ نوشت-: بله نوشتم-: اون با من ... حداقل کاريه که ميتونم براتون انجام بدم... ديگه چيزي نگفت. شخصيتش برام عجيب بود . -: خدايا ميگن هيج کاري تو دنيا بي حکمت نيست...اينم نمونه اش... يعني ناهيد برمي گرده؟از سر آسودگي نفس عميقي کشيدم . :هاوین_امیریان
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
گاهی در زندگی آنقدر موضوع برای پنهان کردن داریم که می‌شویم نگهبان پنهانی‌ها: وقتی رازهای ما در زندگی زیاد می‌شود، وجود ما می‌شود نگهبان آن رازها. نگهبان همیشه ساکن است و کنار محل نگهبانی‌اش می‌ماند. نگهبان کمتر گفتگو می‌کند و کمتر ارتباط برقرار می‌کند. نگهبان بعد از مدتی صورتش، احساس‌های انسانی را از دست می‌دهد و خط‌های خنده روی صورتش گم می‌شود. نگهبان فراموش می‌کند که دنیای ورای زندان رازها به چه شکل است. نگهبان بعد از گذشت مدتی خودش می‌شود یک راز بزرگ. رازی که افشا شدنش دیگر برای کسی جذاب نخواهد بود. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️