📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_هشتاد_دوم_رمان 😍 #برای_
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هشتاد_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
نفس عميقي کشيد .علي -: سلام ... بفرمائيد ...-: ميدونم هر چقدم بابت محبتاي برادرانتون تشکر کنم حتي يک هزارمشم جبران نميشه ... ولي
ديگه همه بازي تموم شد ... ديگه من نه محمدي ميشناسم و نه هر چيزي که بهش مربوط ميشه. ... نميخوام ديگه يادش بيفتم ... تو اين مدت خيلي زجر کشيدم ... منتي هم نيست ... خودم خواستم ...ولي بعد اين ديگه نميخوام ... لطف کنيد به آقاي نصر هم بگيد که ديگه با من تماس نگيرن ... مي دونم ... احتمالا ميخوان از رفتارشون عذرخواهي کنن ولي مهم نيس ... من بخشيدم ... همه خاطراتمو پاک مي کنم از ذهنم ... ديگه با من تماس نگيرين ... بذارين فراموش کنم ... بذارين کنار بيام با خودم ... ديگه هيچ دليلي واسه صحبت ما ها وجود نداره ...هيچي ...خودم کم کم به پدر ومادرم قضيه رو ميگم ... ديگه حرفي نيست ... ياعلي ...صداشو بزور شنيدم . علي-: يا علي ...قطع کردم . نميدونم ... فکرم احمقانه بود ولي فکر نميکردم به اين راحتي همه چي تموم شه ...فکر نميکردم به اين راحتي علي باهام خداحافظي کنه انتظار بيجايي بود... قرارمون از اول همين بود ... من بيام ... ناهيد بياد ... من برم اينکه ناهيد نيومد دليلي هم وجود نداره که من بمونم ... و تمام ...ماه رمضون هم اومد. پنج روز بود که تو شهرمون بودم . کار شبونه ام زل زدن به عکس محمد و گوش کردن صداي خودش و نفساش بود و گريه کردن. جبران تنگي نفسم رو ميکردم . خيلي برام سخت ميگذشت ساعتها . همش منتظر يه خبر ... با اينکه ميدونستم هيچ اتفاقي قرار نيست بيفته . اما آدمي است ديگر ... هميشه منتظر ميماند ...ديگه نه محمد بهم زنگ زد . نه علي . يه بار هم همون روز اول ناهيد باهام تماس گرفت . ميگفت اگه من باعث خراب شدن زندگيت باشم خودمو نميبخشم . به زور قانعش کردم که من و محمد مشکل داشتيم با هم و نميتونستيم با هم زندگي کنيم . مادر محمد هم زنگ ميزد . طرفدار من بود . از کار پسرش خيلي ناراحت و شرمنده بود و سعي داشت همه چيو درست کنه . ميگفت محاله محمد کسيو دوست نداشته باشه و اينقدر الکي بهش محبت کنه. من همش ميخنديدم . حالا که شده. اون اصلا منو ديگه يادش نمياد تا چند روز آينده . نميتونستم عشق رو گدايي کنم. مامان هم ديگه زنگ نزد.خيلي نامردن روز به روز بيشتر توي تنهايي و تاريکي فرو مي رفتم . داشتم با سرعت نور از دنياي اطرافم فاصله ميگرفتم . تمام دنيام شده بود فکر و عکس و فيلم و صداي محمد...همين... شده بودم پوست استخون ...خيلي حالم بد بود ...خيلي ...
" محمد "
علي -: محمد بس کن ... دوتاتونم دارين از بين ميرين ... محمد خب ...خب شايد اونم دوستت داره ... دستم رو از لاي موهام کشيدم بيرون . بلند شدم و راه افتادم تو خونه . همش رژه ميرفتم . فقط داد و بيداد ميکردم . علي بالاخره به خودش جرئت داده بود و اومده بود باهام حرف بزنه . داد زدم -: علي ... علي ... تو بس کن ... تو تمومش کن ... دوسم داره ؟هه؟ مسخرس ... اصلا به فرض حرفت درست باشه هم فقط قضيه بدتر ميشه ... اگه دوستم داشت چرا يه قدم برنداشت؟ چرا همش ازم فرار کرد ؟ چرا يه بار سعي نکرد بهم بفهمونه ؟ ها ؟ علي من خودم رو
کشتم ... همه کارام داد ميزدن که ديوونشم ... ولي نفهميد ... گذاشت رفت ... شايدم فهميد ...ميدوني چرا نموند ؟چون حسي بهم نداشت ...به همون سادگي که ديدي ... به همين سادگي... گذاشت رفت ... اگه دوسم داشت گناهش بخشيدني نبود...چون حداقل يه سعي ميکرد واسه نگه داشتنم ... دروغ ميگم ؟ دروغ ميگم بزن تو دهنم... د بزن لامصب ... ديگه تمومش کن علي ... اون از ناهيد ... اينم از اين .... هه ... خنده داره ... علي دارم رواني ميشم علي... ديگه هيچوقت... خواهش ميکنم ... هيچوقت اسم عاطفه رو پيش من نيار ... ديگه همه چي تموم شد... ديگه نميخوام چيزي بشنوم ... آدم تا يه حدي ميتونه خودشو خرد کنه واسه طرف مقابلش...علي-: حداقل واسش توضيح بده .... محمد تو هم هيچوقت بهش نگفتي ...فرياد زدم -: علي بسهههههه ... بسه ... گفتم همه چي تموووم ... بسه ...بلند شد.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هشتاد_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علي-: خيلي خب ... دروغ بگو ... بمن ميتوني دروغ بگي ولي به خودت چي؟ رواني ... داري ميميري از عشقش ... منو سيا نکن ...يه تابلو گذاشت روي اپن. شناختمش . همون تابلويي بود که رو ديواراتاقش آويزون بودومن عاشقش بودم . ازشم خواسته بودمش ولي بهم نميداد .حتي به امانت . آروم خداحافظي کرد و رفت بيرون . ايستادم . يه کنج نشستم و پيشونيم رو گذاشتم روي زانوهام . گريه کردم . آره ... من ... محمد نصر ... گريه ميکردم ... داشتم گريه ميکردم ... از دلتنگي ... از دلتنگي واسه عاطفه ام ... واسه کوچولوم ... داشتم از دوريش ديوونه ميشدم ... همه حرفايي که به علي زدم دورغ بود ... دروغ محض ... همه روز و شبم گم شده بود . نه افطار داشتم و نه سحر . هيچي . اصلا هيچ حسي نداشتم .کاش اون شب تنهاش نميذاشتم علی میگفت دستش زخمی شده گوشیشم که جواب نمیده خدایاچه جوری ازش خبر بگیرم. کاش نمي رفت . روزا از شدت دلتنگي از خونه بيرون مي زدم . تحمل نداشتم جاي خاليشو توي خونه ام ببينم . ميخواستم مرد باشم و گريه نکنم ميزدم بيرون .تا نصف شب راه میرفتم بعدمي اومدم خونه تا از خستگي خوابم ببره و نبودنش اذيتم نکنه . چون نميتونستم برم دنبالش . بدجور ردم کرده بود . غروري واسه من نمونده بود . هيچي .ديروقت و خسته مي اومدم خونه. فکر ميکردم به محض پا گذاشتن تو خونه از خستگي بيهوش ميشم . ولي... ولي برعکس ...به محض پا گذاشتن تو خونه بغضم مي ترکيد .از نبودنش . ميرفتم تو اتاق . در کمدش رو باز ميکردم . بوي عطرش مستم ميکرد. مست واسه حال اون لحظه هام کمه . سرمو فرو ميکردم بين لباساش و و ساعتها عطرشو ميبلعيدم و گريه ميکردم.راستی اون پیرهنم که روز اول عید منو بوسیدنی رنگی شده بود بهترین یادگاری بود که داشتم .میبوسیدمش وباهاش حرف میزدم تاسف بار بود حالم .گريه ميکردم ... ولي با خودم ميگفتم فقط همين چند روزه. بالاخره که عادت ميکنم به اينکه به هر کي محبت داشته باشم پسم بزنه -: ولي آخه بيمعرفت تو مثل ناهید نبودی برام من به تو فقط يه محبت ساده نداشتم عاشقت بودم میفهمی عاشقت بودم!! ... بي معرفت کجا گذاشتي رفتي؟ تو بدترين شرايط رفتي بي معرفت ...کوچولوي بي معرفت من کجايي واقعا ولم کردي رفتي؟ واقعا منو نميخواي؟ ميتوني به همين سادگي فراموشم کني؟ بي معرفت دلم برات يه ذره شده ... از کجا پيدات کنم ؟ چه جوري برت گردونم ؟عاطفه ... دو روز بعدي ديگه از خونه بيرون نرفتم . فقط يه گوشه استديو نشستم و زل زده بودم به تابلويي که علي واسم آورده بود . عکس خيلي قشنگي بود . عکس بقيع بود. داخل يه قلبي قرار گرفته بود که با دست درست شده بود . گوشه راست عکس هم با خط قشنگي کج نوشته شده بود..." يا زهرا ... يه نگاه کني تمومه همه غم و دردا ... " از يه طرف هم تو همه اون دو روز پشت سر هم صداي عاطفه که ضبط کرده بودم پلي ميشد وگوش ميدادم . به خوندنش . ولي نبايد ديگه گريه ميکردم . به هيچ وجه ...يه هفته کامل گذشت . يه گوشه نشسته بودم . علي در رو باز کرد و اومد داخل.کليد عاطفه رو برداشته بود.چون نه به تلفن جواب ميدادم و نه در رو باز ميکردم واسه کسي. نميتونستم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هشتاد_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
در استديوباز بود . تو چهار چوب در ايستاد . جون بلند شدم نداشتم و علي ميدونست که چقدر حساسم . فکر کنم فهميد دارم ميميرم ولي نميتونم بلند شم و صداي عاطفه رو قطع کنم تا نشنوه. خودش دستشو گذاشت روي گوشاش . رفت و آهنگ رو قطع کرد وسيستمم رو خاموش کرد. بغضم رو به زحمت فرو دادم . يه دونه بود علي . چقدر قشنگ مراعاتم رو ميکرد و مواظب بود تو حريمم پا نذاره و حساس و ناراحتم نکنه همونجا کنار دستگاهام ايستاد و زل زد بهم . نگاهش کردم . چشمام ميسوخت. مطمئن بودم کاملا خون افتاده.نگاهمو بي جون ازش گرفتم و دوباره خيره شدم به تابلوي رو بروم . اومد نشست جلوم . علي -: ببين به چه روزي افتادي ... چه بغضي تو صداش بود . دستاشو گذاشت رو زانوهام . علي -: پاشو بريم بيرون ...داشتم رواني ميشدم. بدون مقاومت بلند شدم . کتم رو علي برداشت و داد دستم . تنم کردم . رفتيم پائين و نشستم تو ماشين علي . نگاهم به ساعت افتاد. دو نصفه شب بود . من که نه ميخوابيدم و نه چيزي ميخوردم پس چه اهميتي داشت . يه خورده تو خيابونا گشت زد .علي-: خوبي؟ -: خيلي ...علي -: محمد ؟ منتظر بودم حرفشو بزنه . نفس عميقي کشيد . علي -: هيچي ...ميدونستم ازم ميخواد برم دنبالش . ولي نميتونستم . اون هيچ تلاشي واسه موندن پيش من نکرد. حداقل ميتونست با رفتاراش علاقه اش رو بهم بفهمونه . وقتي اينکارو نکرد يعني علاقه نبود . پس واس چي من آويزونش ميشدم ؟ ازش خيلي دلخور بودم هر چند منطقي نبود ... نبايد که آينده و عشقشو پاي من هدر ميداد ... رفت دنبال زندگيش ...علي دست برد و ضبط رو روشن کرد . يه آهنگ آروم پلي شد. چشمامو بستم تا مثل هميشه باموسيقي يکم آروم بگيرم-: نذار امشبم با يه بغض سر بشه...بزن زير گريه چشات تر بشه...بذار چشماتو خيلي آروم رو هم...بزن زير گريه سبک شي يه کم...يه امشب غرورو بذارش کنار...اگه ابري هستي با لذت ببار...هنوزم اگه عاشقش هستي که...نريز غصه هاتو تو قلبت ديگه...غرورت نذار ديگه خسته ات کنه...اگه نيست بايد دل شکستت کنه...نميتوني پنهون کني داغوني...نميتوني يادش نباشي به اين آسوني...-:لب مرز جنون بودم . ولي نبايد گريه ميکردم.بايد غرورم رو جلو علي حفظ ميکردم . ميدونستم کلي برام نقشه کشيده علي . از بين اين همه آهنگ هم اينو آماده کرده تا منو به راه بياره .چون دقيقا حال منه . از زبون علي به من ...اومدم تا براي حفظ غرورم باهاش همخوني کنم تا علي بفهمه خوبم ...-:نذار امشبم با يه بغض سر بشه...بزن زير گريه چشات تر بشه...بذار چشماتو خيلي آروم رو هم...بزن زير گريه سبک شي يه کم...يه امشب غرورو بذارش کنار... اگه ابري هستي با لذت ببار...هنوزم اگه عاشقش هستي که...نريز غصه هاتو تو قلبت ديگه...غرورت نذار ديگه خسته ات کنه...اگه نيست بايد دل شکستت کنه...نميتوني پنهون کني داغوني...نميتوني يادش نباشي به اين آسوني ...-: دلتنگيش ... دوريش ... داشت بيچاره ام ميکرد ...آرنجم رو لبه پنجره بود و دستم رو مشت کرده بودم . پشت دست مشت شده ام رو گذاشته بودم جلوي دهن و نوک بيني ام . با همه قدرتم داشتم ناخونام رو فشار ميدادم به کف دستم . ولي اشک هام باريد . شونه هام مي لرزيد . ماشين متوقف شد. دست علي اومد روي شونه ام. ناليدم...-: علي ...علي-: جونه دلم؟
دستامو کشيدم روي صورتم . در حاليکه ميخواستم گريه ام رو متوقف کنم گفتم-: برو شهرشون ... ميري ؟ ميري ؟ شونه ام رو فشار داد. علي -: آره پسر ... پس چي که ميرم ... همين الان ...يه بسم الله گفت . دستي رو کشيد و راه افتاد . همون شبونه . راه افتاديم سمت زنجان -: علي مامان و بابات؟ علي-: نگران اونا نباش ...من امشب با خودم قرار گذاشته بودم هرطور شده برت دارم و ببرمت پيش عاطفه ... هماهنگه-: ميخوام حداقل همه احساسمو براش بگم و ازش بخوام که برگرده ... لااقل بعدا حسرت نميخورم که نگفتم ... لبخندي زد و دست کشيد رو موهام. -: ميدونم علاقه اي بهم نداره ... ولي باز ... علي حتي دعاي مادرم پشت سرم نيست که اميد داشته باشم واسه برگردوندنش ... اونروز زنگ زد بهم گفت گفته بودم اگه بفهمم اذيتش ميکني ازت نميگذرم ... ميگفت چطور دلت اومد اونو وارد اين بازيه بچگونه کني ...دوباره دست کشيد به موهام .علي -: نگران نباش ... خدا بزرگه ... اونم مادره .. مطمئن باشه شبانه روزي واسه حل شدن مشکلتون دعا ميکنه ...حل ميشه ... من ايمان دارم که درست ميشه... سکوت کردم... علي -: محمد يکم استراحت کن توروخدا ... بخواب رسيديم بيدارت ميکنم ...سرم رو تکيه دادم به پشتي صندلي -: علي؟ علي -: جانم ؟ -: من شرمندتم ...و يه دنيا ممنون ...علي -: بخواب پسر ... بخواب ...آروم خوابم برد . بعد يه هفته بيخوابي . با تکونای دست علی روشونم از خواب پريدم . يه نگاه به دور و برم انداختم . يه حياط باصفا بود .
#نویسنده
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هشتاد_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علي -: پاشو بريم بالا استراحت کن ...پاشو داداش ...-: کجاييم علي ؟ علي -: هتل ... پاشد -: نه علي بريم دنبال عاطفه ...علي -: محمد ساعت ششو نيم صبحه ... بريم چي بگيم؟ پياده شو بريم بالا ... ساعت ده ، يازده ميريم ...رفتيم تو اتاق . علي خوابيد ولي من ديگه خواب به چشمام نمي اومد . فقط داشتم تو اتاق قدم ميزدم و فکر ميکردم. ديگه منو قبول نميکرد مطمئنا. ساعت نه رو گذشته بود که ديگه نتونستم تحمل کنم. گوشيمو از جيبم کشيدم بيرون و به شيده زنگ زدم .بهش گفتم ميخوام برم دنبال عاطفه . گفتم چيکار کنم که قبولم کنه . عصبي بود . خيلي جا خوردم. گفت نرو خونشون . مامانشينا نميدونن. گفت خرابترش نکن. بهش گفتم بايد باهاش صحبت کنم. دعوتم کرد خونشون گفت برم اونجا صحبت کنيم. علي رو بيدار کردمو راه افتاديم سمت خونشون. خودم ميروندم . در زديم و در به رومون باز شد . رفتيم تو . شيدا و شيده و مادرشون بودن . نشستيم . همه غرق سکوت بودن . عاقبت شيدا بلندشد شيدا-: برم يه چيزي بيارم واستون ... علي-: نه ممنون ... زحمت نشين ما روزه ايم ...شيده -:اخه مگه سفر نيومدين؟... نميتونين که روزه بگيرين علي-: منو محمد به خاطر شغلمون کثير السفريم .. روزه گرفتنمون مشکلي نداره ...شيدا نشست و سکوت دوباره حاکم شد . داشتم کلافه ميشدم . انگار نه انگار که ما واسه چيزديگه اي اومديم چنگ زدم لاي موهام و به شيده نگاه کردم -: چيکار کنم؟با حرص نگاهم کرد شيده -: هيچي... ديگه چيکار ميخواين بکنين؟ تعجب کردم -:ميخوام زنمو برگردونم ...نيشخند زد.شيده-: مثل ناهيد خانوم ... نه؟ چشمامو رو هم فشار دادم . حالم بدتر از اوني بود که بتونم حرف بزنم . علي دستشو کوبيد روي پام . علي-: بذار من توضيح بدم ...شيدا-:علي اقا چيو ميخواين توضيح بدين؟همه چيو خودمون ميدونيم عاطفه نابود شد تو اين چند ماهي که همسر اين اقا بود ...به من اشاره کرد. شيدا-: اصلا واسه چي اومدين دنبالش؟ شيده-:توروخدا ديگه سراغش نرين ...اين هفته رو با هزار تا بدبختي يکم... فقط يکم ارومش کرديم ... بسه ديگه ... اقا محمد ... ديگه دنبالش نرين ... بذارين فراموشتون کنه ...بذارين عشقتونو از دلش پاک کنه... سرمو گرفتم بالا -:عشق؟؟ شيدا با بغض گفت شيدا-: اره عشق... خيلي برات عجيبه اين کلمه؟ نگو که تو اين مدت نفهميدي که چقدر عاشقانه دوستت داره نگوکه نفهمیدی اون تو رو میپرستید... فکر ميکني چرا از بين تمام شعرهاي دنيا متن آهنگاي شمارو تو کتابش آورد؟ واقعا چيزاي بهتري نبود؟ فکر ميکني چرا پيشنهادتو قبول کرد؟ چرا با وجود اينکه ما خودمو نو کشتيم تا منصرفش کنيم قبول کرد نقش نامزدتو بازي کنه؟ چرا شناسنامه اشو خط خطي کرد؟ چرا؟ همينطوري؟ حتي تصورا ینکه چقدر دوستت داشت از عهده عقل ودل شما خارجه...قلبم داشت از کار مي افتاد.يعني تمام اين مدت عاشقانه همو دوست داشتيمو زندگيو واسه خودمون جهنم کرديم؟ یادم به حرفای علی وناهیدافتاد ترس از دست دادنش بامن چه کرد که هیچ چیزو ندیدم -: ازش نمي گذرم ... ازش دست نميکشم توروخدا کمکم کنين شيدا خانوم شيدا -: چرا حالا که ناهيد خانومت رفته يادت افتاده نبايد از عاطفه دست بکشي مگه من مرده باشم که بذارم جای ناهيدتو با عاطفه پر کني! ... عاطفه ارزشش خيلي بالاتر ازين حرفاس... شيده-: آقا محمد ... شما دارين عاطفه رو جايگزين ناهيد خانم ميکنين ... با اين کار عاطفه رو نابود ميکنين ... توروخدا يکم انصاف داشته باشين ديگه نرين سراغش ... برگردين خواهش میکنم
برگردين ...جايگزين؟ عاطفه رو جايگزين ناهيد ميکنم؟ چقدر زود و بي انصافانه قضاوت کرده بودن... از جا بلند شدم -: با اجازتون ...رفتم بيرون . دستامو فرو کردم تو جيبم . شروع کردم به قدم زدن حالم وحشتناک بود.ولي نميخواستم گريه کنم . همه نگاها روم بود. همه نگاهم ميکردن. فکر کنم روز و حالم رو ميديدن که جلو نمي اومدن . بد بودم . خراب بودم. ويرون بودم . مدام پشت سر هم زير لب زمزمه ميکردم...-: دنیا رو به هم مي ريزم واسه نگه داشتنت همينطور راه ميرفتم و متوجه زمان نبودم . گوشيم زنگ خورد . علي بود -: الو ...علي -: محمد کجايي ؟-: خيابون ...علي -: محمد من باهاشون صحبت کردم و بهشون گفتم که دچار سوتفاهم شدن ...بيا هتل ...بدو بيا داداش ... همين عصر خانومتو ميبيني ايشالا ...قلبم تند تند ميزد-: چطوري آخه علي ؟علي -: اي جانم ... بيا واست توضيح ميدم... اومديا ...به ساعتم يه نگاهي انداختم.نزديک دوساعت بود که داشتم راه مي رفتم . عينک دوديم رو از پيرهنم باز کردم و زدم به چشمم . تا هتل رو يه سره دويدم. علي در رو برام باز کرد . نفس نفس ميزدم رفتم تو اتاق و منتظر شدم تا بگه. علي -:خيلي بابت حرفاشون ازت عذرخواهي کردن ...
#آقای_عزیز!
لطفا از گفتن این کلمات به همسرتان به شدت پرهیز کنید❗️چون این کلمات چاقویی هستند که شخصیت لطیف او را پاره پاره میکند:
واقعا فکر میکنی خیلی جذابی؟
برو شوهرداری را از زن فلانی یاد بگیر!
تو تقصیر نداری همه زنها یک دنده شان کم است!
راه بازه و جاده دراز،بفرمایید...
تو باید یا من را انتخاب کنی یا خانواده ات را!
جای تاسفه که چنین پدر و مادری داری!
از قدیم گفتن:عقل زن کمتر از مردِ!
دست پخت تو مرا یاد دوران سربازی ام می اندازه!
چند بار باید در این باره حرف بزنیم؟
تو اگر خرج خانه را می دادی چی میشد؟
همه زن دارن ما هم زن داریم!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی کلیه مطالب بدون لینک کانال ممنوع
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_هشتاد_ششم_رمان 😍 #برای
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هشتاد_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
مخصوصا شيدا خانوم ... قرار شد عاطفه رو عصري بکشونن خونشون ...ميريم اونجا ...عاطفه که اومد باهاش حرف ميزني ...نشستم رو تخت . تسبيحم رو گرفتم تو مشتم . قرآن برداشتم و شروع کردم به خوندن و آروم کردن خودم.تا عصر فقط کارم همين بود. علي هم هراز گاهی نگاهم ميکرد . بالاخره زمان رفتن رسيد . واقعا آروم بودم . پر از اطمينان . مخصوصا حالا که ميدونستم اون از مدتها پيش دوستم داشته. رسيديم خونشون . بازم ازم عذرخواهي کردن . همه نشسته بوديم و منتظر عاطفه بوديم .مدام زير لب سوره نصر رو ميخوندم . علي-: محمد مواظب باش ... عين ادم همه چيو براش توضيح ميدي ... از کوره در نميري ...لال موني هم نميگيري ... فهميدي ؟ لبخند زدم و چشمامو به نشونه تاييد رو هم فشار دادم . واقعا آروم بودم...
" عاطفه "
پامو نذاشته تو حياطشون شيدا دويد بيرون .بدون دمپايي . از پله ها پريد پايين . محکم و با يه دنيا ذوق بغلم کرد . شيدا-: سلام سلام ...-: سلام ... چته باز ؟محکم گونه ام رو بوسيد . دستم رو گرفت تو دستش .شيدا -: بانداژشو عوض نکري؟ -: چرا تازه عوض کردم ... شيدا-: کي بازش مي کني؟-: فردا پس فردا ...شيدا -: بسم الله الرحمن الرحيم .... اللهم صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم ...فوت کرد بهم . خنديدم -: ديوونه شدي؟ شيدا -: دارم دعا ميخونم خدا دو سه ساعت رگ ديوونگي تو رو بخوابونه ...وآروم و سربزير و حرف گوش کن بشي -: دستت درد نکنهحالا چرا؟..منو کشيد تو خونه . کفشامو کندم و وارد شديم -: حالا چيکارم داشتين؟ سرم رو گرفتم بالا . نفسم بريد . محمد و علي ؟ اينجا؟روبروم سرپا ايستاده بودن... محمد بود؟ آره ...خود خود محمدم بود ... زندگيم روبروم ايستاده بود ... نگاهشو ازم گرفت و سرشو زير انداخت . خشکم زده بود . شيدا و شيده و علي نگاهشون دائما بين من و محمد در نوسان بود . احتمالا الان انتظار داشتن عين وحشيا داد و بيداد کنم. يا با ديدن محمد بذارم برم . ولي واسه چي بايد ميرفتم؟ بعد اينهمه دلتنگي که روز و شب آزارم ميداد حالا شوهرم روبروم ايستاده بود ...کجا ميرفتم ؟ دوباره سرشو آورد بالا و نگاهم کرد .هنوزم نگاهش مثل روزاي اول آتيشم ميزد. دلم ميرفت واسش. ديگه فکر غرور و اينا نبودم . فقط فکر اين دل بي صاحابم بودم که داشت خفه ميشد از زور دلتنگي واسه محمد . اومد جلو . خيره بود تو چشمام .منم نمی تونستم چشم ازش بگیرم آروم دستمو گرفت تو دستش . به باند دستم يه نگاهي کرد . چشماشو رو هم فشار داد . دلم تيکه تيکه شد. دلم نميخواست شرمندگيشو ببينم . تنها همدمم تو اين مدت همين دست زخميم بود . عاشق زخماش بودم چون شيشه اي دستم رو زخمي کرده بود که قبلش تو دست محمد بود . دست سالمم رو گرفت راه افتاد سمت در . دنبالش کشيده شدم . نه با اکراه با همه وجودم ...کفشامو پام کردم .بي اراده لبخند اومد رو لبهام . جلو پام زانو زد و بند کفشامو بست . قلبم ريخت . دوباره بلند شد . دستمو گرفت و راه افتاد . هيچکسم نميگفت دخترمونو کجا مي بري پسر؟ يا ابالفضل علي هم موند خونه شيده اينا ...سوار ماشين علي شديم و راه افتاد . کمي بعد جلوي يه هتل ايستاد . پياده شديم . بازم دستمو گرفت . انگار ميترسيد فرار کنم . شناسنامه هامونو نشون داد و کليد رو گرفت . رفتيم داخل آسانسور . خيره بود بهم . سرمو انداختم پايين . دستمو تو دستش فشار داد . آسانسور متوقف شد . محمد رفت بيرون . در يه اتاق رو باز کرد و رفت تو . منم دنبالش. در رو بست. يه اتاق دوتخته بود . من رو نشوند لبه يکي از تختها . جلوي پام نشست روي زمين . پايين تخت. دو تا دستامو تو دستاش گرفت و خيره شد تو چشمام . چشاش پر شد . ولي من مقاومت ميکردم .بالاخره به حرف اومد. محمد-: بيست و شش سال زندگيمو خلاصه ميگم... حوصلتو سر نميبرم... هيجده سالم بود که کنکور دادمو دانشگاه تهران قبول شدم ... از اصفهان اومدم تهران ... هيچي نداشتم ... هيچي ...به بابام ميگفتم هم دارم کار ميکنم هم درس ميخونم و به پول احتياجي ندارم ... در حاليکه حتي پول خوابگاه هم نداشتم ... ميخواستم رو پاي خودم بايستم ... اون موقع وضع بابام زياد خوب نبود ... غرورم اجازه نمي داد ازش بکنم ... همه سعي و تلاششو واسم کرده بود و منو فرستاده بود کلاساي کنکور واینور اونور... رفتم سر کار... هر جا که بگي من کار کردم ...کار ميکردم تا خرجمو در بيارم . .براحتی خورد و خوراکم خیلی مراعات میکردم ... اونجاهايي که کار مي کردم سن کمم رو که مي ديدن ... و بي سر پناهيم رو ...تو مغازه اشون جاي خواب بهم مي دادن ... بعضياشون حتي از حقوقم واسه جاي خواب کم ميکردن...ولي واسم مهم نبود ... مهم سقف بود که بالاي سرم باشه ...هم کار ميکردم و هم درس ميخوندم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هشتاد_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
و هم به شدت روي موسيقي کار ميکردم ... اونقدر شعر و ملودي ساختم و این ور اون وردادم که بالاخره با کمک و لطف خدا چند نفر دستمو گرفتن ... همه سعيمو کردم و خودمو کشيدم بالا ... علاوه بر صدا و سيما که پول خوبي در مقابل کارهام بهم ميداد جاهاي ديگه هم کار ميکردم ... درس هم ميخوندم ... خدا منو به عزت رسوند ... پولام رو جمع کردم و بعد سال ها بي پناهي يه خونه خريدم ...همون خونه اي که وجب به وجبش پر از خاطرات توئه ... قبل اون خيلي سخت گذشت ... ولي گذشت ... بيست و چهار سالم بود که پاي يه دختر تو زندگيم باز شد براي اولين بار... ازم خوشش مي اومداز طرفداری کارام بود ... کم کم با رفتاراش جذبم کرد ... بهش علاقه مند شدم ...باز ناهيد ... باز ناهيد ... دستام به وضوح داشت ميلرزيد ... نميخواستم از زبون خودش بشنوم علاقه اش به ناهيدو ... حس آدمي رو داشتم که داره جون ميده ... دستامو محکم فشار داد ...محمد-: یه سالي رو زير نظر خانواده هامون رفت و آمد داشتيم. صحبت ميکرديم ... علاقه ام بهش زياد تر ميشد ... بغض داشت خفه ام ميکرد. دوباره دستامو فشار داد ... محمد-: تا اينکه نامزد کرديم ... ميدوني ... پوشش واسم مهم بود ...بچه معتقدي بودم و هستم... ريش تا زانو و يقه کاملا بسته هم ندارم ...چون دين و مذهب به ريش و يقه نيست ... معتقدم و مذهبي ... ولي امروزي زندگي ميکنم ... امروزي ميپوشم ... نوع پوشش ناهيد يکم بد بود ...ميگفتم درست ميشه که الحمدلله بعد عقدمون درست شد ... روزها ميگذشت ...روزهاي خوبيو داشتيم ...تا اينکه يه روز چيزايي رودرمورد ناهید شنيدم ... چه جوريش مهم نيست ...پیگیرقضیه شدم و فهميدم تمام اون مدت یه سال رو که من فقط به فکر ناهيد بودم صبح تا شب به فکر يه پسر ديگه بوده ...خون تو رگهام يخ بست . کاملا تو هنگ بودم . محمد-: در حاليکه قرار بود با من ازدواج کنه ... دوستش ميگفت فلانی بود که ناهيد رو ميخواست ... ولي خب اين توجيه قابل قبولی واسه رفتار ناهيد نبود ... اگه کس دیگه ای ناهيد و ميخواست مشکلی نبود حالا چرا ناهيد بايد باهاش صبح تا شب ميگشت ... ميتونست بگه يکيو دارم و ميخوام باهاش ازدواج کنم ...بعد ها فهميدم که ناهيد پيش دوستاش تنها چيزي که از من ميگفته خواننده بودنم بوده و درس خوندنم... همين و بس ... حتي ازم اسم نميبرده ... فهميدم که همه افتخارش به شهرتم بوده وخواننده بودنم ... حتي شنيدم که ميگفته ... حتي اگه بعدا آدم بخواد طلاق هم بگيره دهنشو پر مي کنه و ميگه ازیه خواننده طلاق گرفتم ... مولا علي ميگه اگه شب يه چيزي از کسي ديد روز مطرح نکن ... شايد تا صبح توبه کرده باشه...اون نسبت به من احساسش واقعي نبود ... الان ناهيد واقعا عوض شده و اونی رو که باهش ازدواج کرده واقعا دوستش داره... اينارم اگه دارم به تو ميگم به اين دليله که حق داري که حقيقت رو بدوني که چرا ازش جدا شدم ... بدوني که حق داشتم ... ميدونم که اينا رو مثل يه راز پيش خودت نگه ميداري تا ابد ... داشتم ميگفتم ... اينا رو که ازش شنيدم عصبي شدم ... سرش داد زدم و گفتم .... برو دهنتو پر کن و بگو از خواننده طلاق گرفتي ... برو...که اونم از خدا خواسته رفت و جدا شديم ... عاطفه ... من دو سال بهش عادت کرده بودم حضورش رفت وآمدش ... رفتنش ضربه بدي بهم وارد کرد... که خدا تو رو گذاشت سر راهم ... اومدي تو خونه ام... به اسم برگردوندن ناهيد اومدي هر چي زمان ميگذشت ناهيدم از ذهنم کمرنگ تر ميشد و کمرنگتر ...صداي قلبم داشت پرده گوشمو پاره ميکرد. دلم ميخواست حدس بزنم چي ميخواد بگه ولي ميترسيدم باز دچار توهم شده باشم ...خدايا ...محمد-: يه روز به خودم اومدم و ديدم هيچ ناهيدي تو ذهن و فکر و قلب و زندگي من وجود نداره... فقط تويي که توهمه وجودم خونه کردی وحتی تصوریه لحظه بی توبرام محال بود ...ولي بهت نگفتم ديگه ناهيد برام مهم نيست چون میترسیدم اگه منو نخوای زودتر از اون چیزی که قرار بینمون بود ازدستت بدم ... تو جريان اون کلاسا ناهيد و شايان با هم آشنا شده بودن ... من سر اون قضيه با شايان قطع رابطه نکردم چون هيچي از منو ناهيد نميدونست ... هيچي ... تو ايام عيد شايان بهم زنگ زد و با کلي تبريک عيد و مقدمه چيني گفت که ناهيدو ميخوام ... و ازم خواست کمکش کنم ...گفت خودش نميتونه خواستگاري کنه ... شب عروسي مازيار بود که بهم حلقه داد . منم همون شب ناهيدو کشوندم بيرون و باهاش صحبت کردم ... گفتم که فردا بياد خونمون ... يه ساعتي که تو خونه نباشي ... نميخواستم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هشتاد_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
ببيني و بفهمي که ناهيد ديگه واسم مهم نيست ... ناهيد اومد و من حلقه شايان رو بهش دادم و از طرف شايان باز باهاش صحبت کردم... که تو سر رسيدي ... عاطفه ... ناهيد الان يه ماهه که به عقد شايان دراومده ... روز نامزديشون هم منوتو قهر بوديم و من تنها رفتم...اگه قهر نبوديم هم نميبردمت ... چون نميخواستم بفهمي که ناهيدي تو زندگيم نيست ...چشمام داشت از حدقه ميزد بيرون . اصلا باورم نميشد . اينهمه مدت بدون اينکه به ناهيد فکر کنه من رو تو خونه اش نگه داشته بود -: چرا نمیخواستي بفهمم؟محمد-: میخواي بدوني چرا؟ فقط نگاهش کردم . محمد-: من ... چون ...عاطفه ... من ...سرش رو انداخت پايين . محمد-: دوستت دارم ...قلبم چه ديوونه بازي اي در مي آورد . همه بدنم رعشه گرفته بود . دستام رو از دستاش کشيدم بيرون . به گوشام اعتماد نداشتم . ديگه سرش رو بالا نمي آورد.محمد -: نميخواستم بفهمي چون میترسيدم از دستت بدم ... اگه ميدونستي ناهيدي نيست ديگه قراري هم بين من و تو وجود نداشت ... ميذاشتي ميرفتي ...ولي نميخواستم بدوني تا بهونه داشته باشم واسه نگه داشتنت ... حتي اونروزي که اومدي و ناهيدو تو خونه ديدي ... فرداي عروسي ... ميخواستم بگم که نابودتم ولي ... وقتي داد زدي و گفتي که ازم متنفري فهميدم که نبايد هيچوقت بهت بگم اين حقيقتو ... احساسمو ...من خيلي وقته دل بهت باختم ... ميترسيدم از ، از دست دادنت ... من عاشقتم عاطفه ... میخوام براي هميشه براي من بموني ... براي مخمد ...ميدونم اين مدت خيلي خيلي اذيتت کردم... اگه اون ديوونه بازيا رو در مي آوردم ... اگه هرکسي مي اومد طرفت يا باهر کسي حرف ميزدي جوش مي آوردم ... اگه دستم روت بلند شد ... فقط به خاطر اين بود که ميترسيدم ... که از دستم بري ... تو تعهدي به من نداشتي ... علاقه اي نداشتي ... فقط يه قرار بود بينمون ...تو ميتونستي و مختار بودي هر کسي که دلت ميخواد رو واسه زندگي آينده ات انتخاب کني ... به خاطر همين بود که دلم نميخواست احدي باهات بگو و بخند کنه ... مي ترسيدم دلتو ببره ... کاري که من نتونستم انجام بدم ... همش از ترس بود و گرنه آدم شکاک و بددلي نبودم و نيستم ... نميخواستم تو رو ازم بگيرن ... هر کي مي اومد طرفت دلم مي ريخت ... عاطفه ... من دوستت دارم ... بيا برگرد ...بغض داشت خفه ام ميکرد . چقد بي رحمانه قضاوت کرده بودم در موردش . اينهمه مدت منو دوست داشت و من رفتاراش رو به ناپاکي و خودش رو به عوضي بودن متهم کرده بودم .از دست خودم عصباني بودم . من لياقت داشتن همچين فرشته اي رو نداشتم . محمد من ... محمد سختي کشيده من ... مثل آب چشمه پاک بود . پس اين بود رازي که همه ميدونستن و نميخواستن به من بگن . اين بود رازي که محمد نميگذاشت بهم بگن . نگاهم کرد . داشتم آتيش ميگرفتم . اينهمه مدت دوتامونم همو دوست داشتيم و اينهمه عذاب کشيديم ؟ محمد-: اي جونم ...قدمات رو چشام بيا و مهمونم شو ...گرميه خونه ام شو ...ببين پريشونه دلم ...نگاهمون به هم گره خورد.محمد-: ميخوام عطر تنت ...ببيچه تو خونه ام ...تو که نيستي يه سرگردون ديوونه ام ... بيا جونم ...بيا که داغونم ...چشمام پر شد .محمد-: به ناهيد علاقه داشتم ... ولي با تو فهميدم عشق چيه ... همه اين خاطرات رو نگه داشته بودم فقط واسه گفتن به تو ... حالا دست توئه ... خواستي بندازشون دور ... ديگه به کار من نميان... فقط نگاهش مي کردم . نميدونم چرا هر وقت ميديدمش در مقابل خودم دلم ميخواستم سجده کنم واسه تشکر از خدا . نميدونم چرا هر وقت مي ديدمش حس مي کردم بايد دو رکعت نماز شکر بخونم ...دست باند پيچي شده ام رو گرفت . پيشوني اش رو گذاشت رو دستم. محمد-: شرمندتم ...شرمندتم ...دستمو بوسيد . تحمل ديدن نداشتم ... ديگه نداشتم .. چقد من احمق و پست بودم که به خودم اجازه دادم در موردش اينطور قضاوت کنم .محمد-: خانومم ... براي من بمون ...دستمو از دستش کشيدم بيرون و بلند شدم . سريع رفتم بيرون . در پشت سرم کوبيده شد .عمدي نبود . همه سعيم اين بود که گريه نکنم . با تاکسي رفتم خونه . کليدو انداختم و در رو باز کردم . بدو بدو رفتم اتاقم . چادرم همراه کيفم پرت کردم رو تخت و ايستادم جلو آئينه . از تو آئينه نگاهم افتاد به دستم . بغضم ترکيد. زدم زير گريه . درست همين لحظه مامان اومد تو اتاق . نگاهش کردم . خودم رو انداختم بغلش و زدم زير گريه . مادرم-: تو جم بخوري من فهميدم ...حالا بگو چته ؟چي شده ؟ براي چي يه هفته اس اينجايي؟ ميون گريه همه چي رو تند تند واسش تعريف کردم . بدون اينکه بهش مهلت قضاوت بدم سريع حرفاي الان محمد رو هم براش گفتم. گذاشت يه کم آروم شم ولي عصبي بود . کاملا مشخص بود. بعد اينکه کاملا ازش جدا شدم پرسيد ... مادرم-: واقعا چرا همچين کاري کردي؟
#نویسنده :هاوین_امیریان