eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_هشتاد_ششم_رمان 😍 #برای
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ مخصوصا شيدا خانوم ... قرار شد عاطفه رو عصري بکشونن خونشون ...ميريم اونجا ...عاطفه که اومد باهاش حرف ميزني ...نشستم رو تخت . تسبيحم رو گرفتم تو مشتم . قرآن برداشتم و شروع کردم به خوندن و آروم کردن خودم.تا عصر فقط کارم همين بود. علي هم هراز گاهی نگاهم ميکرد . بالاخره زمان رفتن رسيد . واقعا آروم بودم . پر از اطمينان . مخصوصا حالا که ميدونستم اون از مدتها پيش دوستم داشته. رسيديم خونشون . بازم ازم عذرخواهي کردن . همه نشسته بوديم و منتظر عاطفه بوديم .مدام زير لب سوره نصر رو ميخوندم . علي-: محمد مواظب باش ... عين ادم همه چيو براش توضيح ميدي ... از کوره در نميري ...لال موني هم نميگيري ... فهميدي ؟ لبخند زدم و چشمامو به نشونه تاييد رو هم فشار دادم . واقعا آروم بودم... " عاطفه " پامو نذاشته تو حياطشون شيدا دويد بيرون .بدون دمپايي . از پله ها پريد پايين . محکم و با يه دنيا ذوق بغلم کرد . شيدا-: سلام سلام ...-: سلام ... چته باز ؟محکم گونه ام رو بوسيد . دستم رو گرفت تو دستش .شيدا -: بانداژشو عوض نکري؟ -: چرا تازه عوض کردم ... شيدا-: کي بازش مي کني؟-: فردا پس فردا ...شيدا -: بسم الله الرحمن الرحيم .... اللهم صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم ...فوت کرد بهم . خنديدم -: ديوونه شدي؟ شيدا -: دارم دعا ميخونم خدا دو سه ساعت رگ ديوونگي تو رو بخوابونه ...وآروم و سربزير و حرف گوش کن بشي -: دستت درد نکنهحالا چرا؟..منو کشيد تو خونه . کفشامو کندم و وارد شديم -: حالا چيکارم داشتين؟ سرم رو گرفتم بالا . نفسم بريد . محمد و علي ؟ اينجا؟روبروم سرپا ايستاده بودن... محمد بود؟ آره ...خود خود محمدم بود ... زندگيم روبروم ايستاده بود ... نگاهشو ازم گرفت و سرشو زير انداخت . خشکم زده بود . شيدا و شيده و علي نگاهشون دائما بين من و محمد در نوسان بود . احتمالا الان انتظار داشتن عين وحشيا داد و بيداد کنم. يا با ديدن محمد بذارم برم . ولي واسه چي بايد ميرفتم؟ بعد اينهمه دلتنگي که روز و شب آزارم ميداد حالا شوهرم روبروم ايستاده بود ...کجا ميرفتم ؟ دوباره سرشو آورد بالا و نگاهم کرد .هنوزم نگاهش مثل روزاي اول آتيشم ميزد. دلم ميرفت واسش. ديگه فکر غرور و اينا نبودم . فقط فکر اين دل بي صاحابم بودم که داشت خفه ميشد از زور دلتنگي واسه محمد . اومد جلو . خيره بود تو چشمام .منم نمی تونستم چشم ازش بگیرم آروم دستمو گرفت تو دستش . به باند دستم يه نگاهي کرد . چشماشو رو هم فشار داد . دلم تيکه تيکه شد. دلم نميخواست شرمندگيشو ببينم . تنها همدمم تو اين مدت همين دست زخميم بود . عاشق زخماش بودم چون شيشه اي دستم رو زخمي کرده بود که قبلش تو دست محمد بود . دست سالمم رو گرفت راه افتاد سمت در . دنبالش کشيده شدم . نه با اکراه با همه وجودم ...کفشامو پام کردم .بي اراده لبخند اومد رو لبهام . جلو پام زانو زد و بند کفشامو بست . قلبم ريخت . دوباره بلند شد . دستمو گرفت و راه افتاد . هيچکسم نميگفت دخترمونو کجا مي بري پسر؟ يا ابالفضل علي هم موند خونه شيده اينا ...سوار ماشين علي شديم و راه افتاد . کمي بعد جلوي يه هتل ايستاد . پياده شديم . بازم دستمو گرفت . انگار ميترسيد فرار کنم . شناسنامه هامونو نشون داد و کليد رو گرفت . رفتيم داخل آسانسور . خيره بود بهم . سرمو انداختم پايين . دستمو تو دستش فشار داد . آسانسور متوقف شد . محمد رفت بيرون . در يه اتاق رو باز کرد و رفت تو . منم دنبالش. در رو بست. يه اتاق دوتخته بود . من رو نشوند لبه يکي از تختها . جلوي پام نشست روي زمين . پايين تخت. دو تا دستامو تو دستاش گرفت و خيره شد تو چشمام . چشاش پر شد . ولي من مقاومت ميکردم .بالاخره به حرف اومد. محمد-: بيست و شش سال زندگيمو خلاصه ميگم... حوصلتو سر نميبرم... هيجده سالم بود که کنکور دادمو دانشگاه تهران قبول شدم ... از اصفهان اومدم تهران ... هيچي نداشتم ... هيچي ...به بابام ميگفتم هم دارم کار ميکنم هم درس ميخونم و به پول احتياجي ندارم ... در حاليکه حتي پول خوابگاه هم نداشتم ... ميخواستم رو پاي خودم بايستم ... اون موقع وضع بابام زياد خوب نبود ... غرورم اجازه نمي داد ازش بکنم ... همه سعي و تلاششو واسم کرده بود و منو فرستاده بود کلاساي کنکور واینور اونور... رفتم سر کار... هر جا که بگي من کار کردم ...کار ميکردم تا خرجمو در بيارم . .براحتی خورد و خوراکم خیلی مراعات میکردم ... اونجاهايي که کار مي کردم سن کمم رو که مي ديدن ... و بي سر پناهيم رو ...تو مغازه اشون جاي خواب بهم مي دادن ... بعضياشون حتي از حقوقم واسه جاي خواب کم ميکردن...ولي واسم مهم نبود ... مهم سقف بود که بالاي سرم باشه ...هم کار ميکردم و هم درس ميخوندم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ و هم به شدت روي موسيقي کار ميکردم ... اونقدر شعر و ملودي ساختم و این ور اون وردادم که بالاخره با کمک و لطف خدا چند نفر دستمو گرفتن ... همه سعيمو کردم و خودمو کشيدم بالا ... علاوه بر صدا و سيما که پول خوبي در مقابل کارهام بهم ميداد جاهاي ديگه هم کار ميکردم ... درس هم ميخوندم ... خدا منو به عزت رسوند ... پولام رو جمع کردم و بعد سال ها بي پناهي يه خونه خريدم ...همون خونه اي که وجب به وجبش پر از خاطرات توئه ... قبل اون خيلي سخت گذشت ... ولي گذشت ... بيست و چهار سالم بود که پاي يه دختر تو زندگيم باز شد براي اولين بار... ازم خوشش مي اومداز طرفداری کارام بود ... کم کم با رفتاراش جذبم کرد ... بهش علاقه مند شدم ...باز ناهيد ... باز ناهيد ... دستام به وضوح داشت ميلرزيد ... نميخواستم از زبون خودش بشنوم علاقه اش به ناهيدو ... حس آدمي رو داشتم که داره جون ميده ... دستامو محکم فشار داد ...محمد-: یه سالي رو زير نظر خانواده هامون رفت و آمد داشتيم. صحبت ميکرديم ... علاقه ام بهش زياد تر ميشد ... بغض داشت خفه ام ميکرد. دوباره دستامو فشار داد ... محمد-: تا اينکه نامزد کرديم ... ميدوني ... پوشش واسم مهم بود ...بچه معتقدي بودم و هستم... ريش تا زانو و يقه کاملا بسته هم ندارم ...چون دين و مذهب به ريش و يقه نيست ... معتقدم و مذهبي ... ولي امروزي زندگي ميکنم ... امروزي ميپوشم ... نوع پوشش ناهيد يکم بد بود ...ميگفتم درست ميشه که الحمدلله بعد عقدمون درست شد ... روزها ميگذشت ...روزهاي خوبيو داشتيم ...تا اينکه يه روز چيزايي رودرمورد ناهید شنيدم ... چه جوريش مهم نيست ...پیگیرقضیه شدم و فهميدم تمام اون مدت یه سال رو که من فقط به فکر ناهيد بودم صبح تا شب به فکر يه پسر ديگه بوده ...خون تو رگهام يخ بست . کاملا تو هنگ بودم . محمد-: در حاليکه قرار بود با من ازدواج کنه ... دوستش ميگفت فلانی بود که ناهيد رو ميخواست ... ولي خب اين توجيه قابل قبولی واسه رفتار ناهيد نبود ... اگه کس دیگه ای ناهيد و ميخواست مشکلی نبود حالا چرا ناهيد بايد باهاش صبح تا شب ميگشت ... ميتونست بگه يکيو دارم و ميخوام باهاش ازدواج کنم ...بعد ها فهميدم که ناهيد پيش دوستاش تنها چيزي که از من ميگفته خواننده بودنم بوده و درس خوندنم... همين و بس ... حتي ازم اسم نميبرده ... فهميدم که همه افتخارش به شهرتم بوده وخواننده بودنم ... حتي شنيدم که ميگفته ... حتي اگه بعدا آدم بخواد طلاق هم بگيره دهنشو پر مي کنه و ميگه ازیه خواننده طلاق گرفتم ... مولا علي ميگه اگه شب يه چيزي از کسي ديد روز مطرح نکن ... شايد تا صبح توبه کرده باشه...اون نسبت به من احساسش واقعي نبود ... الان ناهيد واقعا عوض شده و اونی رو که باهش ازدواج کرده واقعا دوستش داره... اينارم اگه دارم به تو ميگم به اين دليله که حق داري که حقيقت رو بدوني که چرا ازش جدا شدم ... بدوني که حق داشتم ... ميدونم که اينا رو مثل يه راز پيش خودت نگه ميداري تا ابد ... داشتم ميگفتم ... اينا رو که ازش شنيدم عصبي شدم ... سرش داد زدم و گفتم .... برو دهنتو پر کن و بگو از خواننده طلاق گرفتي ... برو...که اونم از خدا خواسته رفت و جدا شديم ... عاطفه ... من دو سال بهش عادت کرده بودم حضورش رفت وآمدش ... رفتنش ضربه بدي بهم وارد کرد... که خدا تو رو گذاشت سر راهم ... اومدي تو خونه ام... به اسم برگردوندن ناهيد اومدي هر چي زمان ميگذشت ناهيدم از ذهنم کمرنگ تر ميشد و کمرنگتر ...صداي قلبم داشت پرده گوشمو پاره ميکرد. دلم ميخواست حدس بزنم چي ميخواد بگه ولي ميترسيدم باز دچار توهم شده باشم ...خدايا ...محمد-: يه روز به خودم اومدم و ديدم هيچ ناهيدي تو ذهن و فکر و قلب و زندگي من وجود نداره... فقط تويي که توهمه وجودم خونه کردی وحتی تصوریه لحظه بی توبرام محال بود ...ولي بهت نگفتم ديگه ناهيد برام مهم نيست چون میترسیدم اگه منو نخوای زودتر از اون چیزی که قرار بینمون بود ازدستت بدم ... تو جريان اون کلاسا ناهيد و شايان با هم آشنا شده بودن ... من سر اون قضيه با شايان قطع رابطه نکردم چون هيچي از منو ناهيد نميدونست ... هيچي ... تو ايام عيد شايان بهم زنگ زد و با کلي تبريک عيد و مقدمه چيني گفت که ناهيدو ميخوام ... و ازم خواست کمکش کنم ...گفت خودش نميتونه خواستگاري کنه ... شب عروسي مازيار بود که بهم حلقه داد . منم همون شب ناهيدو کشوندم بيرون و باهاش صحبت کردم ... گفتم که فردا بياد خونمون ... يه ساعتي که تو خونه نباشي ... نميخواستم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ ببيني و بفهمي که ناهيد ديگه واسم مهم نيست ... ناهيد اومد و من حلقه شايان رو بهش دادم و از طرف شايان باز باهاش صحبت کردم... که تو سر رسيدي ... عاطفه ... ناهيد الان يه ماهه که به عقد شايان دراومده ... روز نامزديشون هم منوتو قهر بوديم و من تنها رفتم...اگه قهر نبوديم هم نميبردمت ... چون نميخواستم بفهمي که ناهيدي تو زندگيم نيست ...چشمام داشت از حدقه ميزد بيرون . اصلا باورم نميشد . اينهمه مدت بدون اينکه به ناهيد فکر کنه من رو تو خونه اش نگه داشته بود -: چرا نمیخواستي بفهمم؟محمد-: میخواي بدوني چرا؟ فقط نگاهش کردم . محمد-: من ... چون ...عاطفه ... من ...سرش رو انداخت پايين . محمد-: دوستت دارم ...قلبم چه ديوونه بازي اي در مي آورد . همه بدنم رعشه گرفته بود . دستام رو از دستاش کشيدم بيرون . به گوشام اعتماد نداشتم . ديگه سرش رو بالا نمي آورد.محمد -: نميخواستم بفهمي چون میترسيدم از دستت بدم ... اگه ميدونستي ناهيدي نيست ديگه قراري هم بين من و تو وجود نداشت ... ميذاشتي ميرفتي ...ولي نميخواستم بدوني تا بهونه داشته باشم واسه نگه داشتنت ... حتي اونروزي که اومدي و ناهيدو تو خونه ديدي ... فرداي عروسي ... ميخواستم بگم که نابودتم ولي ... وقتي داد زدي و گفتي که ازم متنفري فهميدم که نبايد هيچوقت بهت بگم اين حقيقتو ... احساسمو ...من خيلي وقته دل بهت باختم ... ميترسيدم از ، از دست دادنت ... من عاشقتم عاطفه ... میخوام براي هميشه براي من بموني ... براي مخمد ...ميدونم اين مدت خيلي خيلي اذيتت کردم... اگه اون ديوونه بازيا رو در مي آوردم ... اگه هرکسي مي اومد طرفت يا باهر کسي حرف ميزدي جوش مي آوردم ... اگه دستم روت بلند شد ... فقط به خاطر اين بود که ميترسيدم ... که از دستم بري ... تو تعهدي به من نداشتي ... علاقه اي نداشتي ... فقط يه قرار بود بينمون ...تو ميتونستي و مختار بودي هر کسي که دلت ميخواد رو واسه زندگي آينده ات انتخاب کني ... به خاطر همين بود که دلم نميخواست احدي باهات بگو و بخند کنه ... مي ترسيدم دلتو ببره ... کاري که من نتونستم انجام بدم ... همش از ترس بود و گرنه آدم شکاک و بددلي نبودم و نيستم ... نميخواستم تو رو ازم بگيرن ... هر کي مي اومد طرفت دلم مي ريخت ... عاطفه ... من دوستت دارم ... بيا برگرد ...بغض داشت خفه ام ميکرد . چقد بي رحمانه قضاوت کرده بودم در موردش . اينهمه مدت منو دوست داشت و من رفتاراش رو به ناپاکي و خودش رو به عوضي بودن متهم کرده بودم .از دست خودم عصباني بودم . من لياقت داشتن همچين فرشته اي رو نداشتم . محمد من ... محمد سختي کشيده من ... مثل آب چشمه پاک بود . پس اين بود رازي که همه ميدونستن و نميخواستن به من بگن . اين بود رازي که محمد نميگذاشت بهم بگن . نگاهم کرد . داشتم آتيش ميگرفتم . اينهمه مدت دوتامونم همو دوست داشتيم و اينهمه عذاب کشيديم ؟ محمد-: اي جونم ...قدمات رو چشام بيا و مهمونم شو ...گرميه خونه ام شو ...ببين پريشونه دلم ...نگاهمون به هم گره خورد.محمد-: ميخوام عطر تنت ...ببيچه تو خونه ام ...تو که نيستي يه سرگردون ديوونه ام ... بيا جونم ...بيا که داغونم ...چشمام پر شد .محمد-: به ناهيد علاقه داشتم ... ولي با تو فهميدم عشق چيه ... همه اين خاطرات رو نگه داشته بودم فقط واسه گفتن به تو ... حالا دست توئه ... خواستي بندازشون دور ... ديگه به کار من نميان... فقط نگاهش مي کردم . نميدونم چرا هر وقت ميديدمش در مقابل خودم دلم ميخواستم سجده کنم واسه تشکر از خدا . نميدونم چرا هر وقت مي ديدمش حس مي کردم بايد دو رکعت نماز شکر بخونم ...دست باند پيچي شده ام رو گرفت . پيشوني اش رو گذاشت رو دستم. محمد-: شرمندتم ...شرمندتم ...دستمو بوسيد . تحمل ديدن نداشتم ... ديگه نداشتم .. چقد من احمق و پست بودم که به خودم اجازه دادم در موردش اينطور قضاوت کنم .محمد-: خانومم ... براي من بمون ...دستمو از دستش کشيدم بيرون و بلند شدم . سريع رفتم بيرون . در پشت سرم کوبيده شد .عمدي نبود . همه سعيم اين بود که گريه نکنم . با تاکسي رفتم خونه . کليدو انداختم و در رو باز کردم . بدو بدو رفتم اتاقم . چادرم همراه کيفم پرت کردم رو تخت و ايستادم جلو آئينه . از تو آئينه نگاهم افتاد به دستم . بغضم ترکيد. زدم زير گريه . درست همين لحظه مامان اومد تو اتاق . نگاهش کردم . خودم رو انداختم بغلش و زدم زير گريه . مادرم-: تو جم بخوري من فهميدم ...حالا بگو چته ؟چي شده ؟ براي چي يه هفته اس اينجايي؟ ميون گريه همه چي رو تند تند واسش تعريف کردم . بدون اينکه بهش مهلت قضاوت بدم سريع حرفاي الان محمد رو هم براش گفتم. گذاشت يه کم آروم شم ولي عصبي بود . کاملا مشخص بود. بعد اينکه کاملا ازش جدا شدم پرسيد ... مادرم-: واقعا چرا همچين کاري کردي؟ :هاوین_امیریان
❤️ رمان نه دیگه نمیبخشم ❤️ نویسنده: ژانر : خلاصه: من را شراره نام نهاده اند … زیرا پدرم اعتقاد داشت با شراره های آتش وجودم در هنگام تولد زندگیش را به آتش کشیده ام … من را شراره صدا زدند خواهر و برادری که مگسان دور شیرینی بودند و هرچه پدر میگفت گوش می نهادند من شراره بودم و آنها برای خاموش کردن شعله های درونم با نفرت و آزارهایشان آبی می شدند بر روی آتش وجودم …. حال مردی میگوید با شراره های عشق شعله کشیدم وجودش را مردی که خود خاکسترم کرد و چیزی از من باقی نگذشت. @ROMANKADEMAZHABI ❤️
وقتى از كسى ناراحت مى شويد موضوع را مثل توپ بازى وسطى در نظر بگيريد كه به سمت شما پرتاب شده است شما سه راه داريد: بايستيد كه توپ به شما برخورد كند و به شما آسيب برساند كه در اين حال يك بازنده هستيد! جاى خالى بدهيد و نگذاريد كه به شما برخوردكند يعنى آن عمل را نديده و نشنيده بگيريد كه در اين حالت آسيب نمى بينيد! و يا اينكه توپ را با دستانتان بگيريد و به اصطلاع بل بگيريد كه در اين حالت امتياز كسب مى كنيد! حركت سوم يعنى از هر كلام يا حركت طرف مقابل استفاده كنيد كه شناخت بيشترى راجع به او و خودتان پيدا كرده و درسهاى لازم را براى آينده تان بگيريد كه درست تر و بهتر عمل كنيد ! شما كدام را انتخاب مى كنيد ؟! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
خدای همیشه آنلاین من.mp3
9.78M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_با_لینک_کانال
🍃🍂امروز هرگز دوباره تكرار نميشه پس با یه حال خوب و یک لبخند ناب از هر ثانيه اش لذت ببر آرزومنـدم طلوع آفتاب غروب غمهایتان باشد و زندگیتان سرشار از شـادی باشد 😊 #صبحتون_بخیر🌸🍃🌸 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
خودمان را بیشتربشناسیم.mp3
4.44M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا