eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_هشتاد_ششم_رمان 😍 #برای
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ مخصوصا شيدا خانوم ... قرار شد عاطفه رو عصري بکشونن خونشون ...ميريم اونجا ...عاطفه که اومد باهاش حرف ميزني ...نشستم رو تخت . تسبيحم رو گرفتم تو مشتم . قرآن برداشتم و شروع کردم به خوندن و آروم کردن خودم.تا عصر فقط کارم همين بود. علي هم هراز گاهی نگاهم ميکرد . بالاخره زمان رفتن رسيد . واقعا آروم بودم . پر از اطمينان . مخصوصا حالا که ميدونستم اون از مدتها پيش دوستم داشته. رسيديم خونشون . بازم ازم عذرخواهي کردن . همه نشسته بوديم و منتظر عاطفه بوديم .مدام زير لب سوره نصر رو ميخوندم . علي-: محمد مواظب باش ... عين ادم همه چيو براش توضيح ميدي ... از کوره در نميري ...لال موني هم نميگيري ... فهميدي ؟ لبخند زدم و چشمامو به نشونه تاييد رو هم فشار دادم . واقعا آروم بودم... " عاطفه " پامو نذاشته تو حياطشون شيدا دويد بيرون .بدون دمپايي . از پله ها پريد پايين . محکم و با يه دنيا ذوق بغلم کرد . شيدا-: سلام سلام ...-: سلام ... چته باز ؟محکم گونه ام رو بوسيد . دستم رو گرفت تو دستش .شيدا -: بانداژشو عوض نکري؟ -: چرا تازه عوض کردم ... شيدا-: کي بازش مي کني؟-: فردا پس فردا ...شيدا -: بسم الله الرحمن الرحيم .... اللهم صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم ...فوت کرد بهم . خنديدم -: ديوونه شدي؟ شيدا -: دارم دعا ميخونم خدا دو سه ساعت رگ ديوونگي تو رو بخوابونه ...وآروم و سربزير و حرف گوش کن بشي -: دستت درد نکنهحالا چرا؟..منو کشيد تو خونه . کفشامو کندم و وارد شديم -: حالا چيکارم داشتين؟ سرم رو گرفتم بالا . نفسم بريد . محمد و علي ؟ اينجا؟روبروم سرپا ايستاده بودن... محمد بود؟ آره ...خود خود محمدم بود ... زندگيم روبروم ايستاده بود ... نگاهشو ازم گرفت و سرشو زير انداخت . خشکم زده بود . شيدا و شيده و علي نگاهشون دائما بين من و محمد در نوسان بود . احتمالا الان انتظار داشتن عين وحشيا داد و بيداد کنم. يا با ديدن محمد بذارم برم . ولي واسه چي بايد ميرفتم؟ بعد اينهمه دلتنگي که روز و شب آزارم ميداد حالا شوهرم روبروم ايستاده بود ...کجا ميرفتم ؟ دوباره سرشو آورد بالا و نگاهم کرد .هنوزم نگاهش مثل روزاي اول آتيشم ميزد. دلم ميرفت واسش. ديگه فکر غرور و اينا نبودم . فقط فکر اين دل بي صاحابم بودم که داشت خفه ميشد از زور دلتنگي واسه محمد . اومد جلو . خيره بود تو چشمام .منم نمی تونستم چشم ازش بگیرم آروم دستمو گرفت تو دستش . به باند دستم يه نگاهي کرد . چشماشو رو هم فشار داد . دلم تيکه تيکه شد. دلم نميخواست شرمندگيشو ببينم . تنها همدمم تو اين مدت همين دست زخميم بود . عاشق زخماش بودم چون شيشه اي دستم رو زخمي کرده بود که قبلش تو دست محمد بود . دست سالمم رو گرفت راه افتاد سمت در . دنبالش کشيده شدم . نه با اکراه با همه وجودم ...کفشامو پام کردم .بي اراده لبخند اومد رو لبهام . جلو پام زانو زد و بند کفشامو بست . قلبم ريخت . دوباره بلند شد . دستمو گرفت و راه افتاد . هيچکسم نميگفت دخترمونو کجا مي بري پسر؟ يا ابالفضل علي هم موند خونه شيده اينا ...سوار ماشين علي شديم و راه افتاد . کمي بعد جلوي يه هتل ايستاد . پياده شديم . بازم دستمو گرفت . انگار ميترسيد فرار کنم . شناسنامه هامونو نشون داد و کليد رو گرفت . رفتيم داخل آسانسور . خيره بود بهم . سرمو انداختم پايين . دستمو تو دستش فشار داد . آسانسور متوقف شد . محمد رفت بيرون . در يه اتاق رو باز کرد و رفت تو . منم دنبالش. در رو بست. يه اتاق دوتخته بود . من رو نشوند لبه يکي از تختها . جلوي پام نشست روي زمين . پايين تخت. دو تا دستامو تو دستاش گرفت و خيره شد تو چشمام . چشاش پر شد . ولي من مقاومت ميکردم .بالاخره به حرف اومد. محمد-: بيست و شش سال زندگيمو خلاصه ميگم... حوصلتو سر نميبرم... هيجده سالم بود که کنکور دادمو دانشگاه تهران قبول شدم ... از اصفهان اومدم تهران ... هيچي نداشتم ... هيچي ...به بابام ميگفتم هم دارم کار ميکنم هم درس ميخونم و به پول احتياجي ندارم ... در حاليکه حتي پول خوابگاه هم نداشتم ... ميخواستم رو پاي خودم بايستم ... اون موقع وضع بابام زياد خوب نبود ... غرورم اجازه نمي داد ازش بکنم ... همه سعي و تلاششو واسم کرده بود و منو فرستاده بود کلاساي کنکور واینور اونور... رفتم سر کار... هر جا که بگي من کار کردم ...کار ميکردم تا خرجمو در بيارم . .براحتی خورد و خوراکم خیلی مراعات میکردم ... اونجاهايي که کار مي کردم سن کمم رو که مي ديدن ... و بي سر پناهيم رو ...تو مغازه اشون جاي خواب بهم مي دادن ... بعضياشون حتي از حقوقم واسه جاي خواب کم ميکردن...ولي واسم مهم نبود ... مهم سقف بود که بالاي سرم باشه ...هم کار ميکردم و هم درس ميخوندم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ و هم به شدت روي موسيقي کار ميکردم ... اونقدر شعر و ملودي ساختم و این ور اون وردادم که بالاخره با کمک و لطف خدا چند نفر دستمو گرفتن ... همه سعيمو کردم و خودمو کشيدم بالا ... علاوه بر صدا و سيما که پول خوبي در مقابل کارهام بهم ميداد جاهاي ديگه هم کار ميکردم ... درس هم ميخوندم ... خدا منو به عزت رسوند ... پولام رو جمع کردم و بعد سال ها بي پناهي يه خونه خريدم ...همون خونه اي که وجب به وجبش پر از خاطرات توئه ... قبل اون خيلي سخت گذشت ... ولي گذشت ... بيست و چهار سالم بود که پاي يه دختر تو زندگيم باز شد براي اولين بار... ازم خوشش مي اومداز طرفداری کارام بود ... کم کم با رفتاراش جذبم کرد ... بهش علاقه مند شدم ...باز ناهيد ... باز ناهيد ... دستام به وضوح داشت ميلرزيد ... نميخواستم از زبون خودش بشنوم علاقه اش به ناهيدو ... حس آدمي رو داشتم که داره جون ميده ... دستامو محکم فشار داد ...محمد-: یه سالي رو زير نظر خانواده هامون رفت و آمد داشتيم. صحبت ميکرديم ... علاقه ام بهش زياد تر ميشد ... بغض داشت خفه ام ميکرد. دوباره دستامو فشار داد ... محمد-: تا اينکه نامزد کرديم ... ميدوني ... پوشش واسم مهم بود ...بچه معتقدي بودم و هستم... ريش تا زانو و يقه کاملا بسته هم ندارم ...چون دين و مذهب به ريش و يقه نيست ... معتقدم و مذهبي ... ولي امروزي زندگي ميکنم ... امروزي ميپوشم ... نوع پوشش ناهيد يکم بد بود ...ميگفتم درست ميشه که الحمدلله بعد عقدمون درست شد ... روزها ميگذشت ...روزهاي خوبيو داشتيم ...تا اينکه يه روز چيزايي رودرمورد ناهید شنيدم ... چه جوريش مهم نيست ...پیگیرقضیه شدم و فهميدم تمام اون مدت یه سال رو که من فقط به فکر ناهيد بودم صبح تا شب به فکر يه پسر ديگه بوده ...خون تو رگهام يخ بست . کاملا تو هنگ بودم . محمد-: در حاليکه قرار بود با من ازدواج کنه ... دوستش ميگفت فلانی بود که ناهيد رو ميخواست ... ولي خب اين توجيه قابل قبولی واسه رفتار ناهيد نبود ... اگه کس دیگه ای ناهيد و ميخواست مشکلی نبود حالا چرا ناهيد بايد باهاش صبح تا شب ميگشت ... ميتونست بگه يکيو دارم و ميخوام باهاش ازدواج کنم ...بعد ها فهميدم که ناهيد پيش دوستاش تنها چيزي که از من ميگفته خواننده بودنم بوده و درس خوندنم... همين و بس ... حتي ازم اسم نميبرده ... فهميدم که همه افتخارش به شهرتم بوده وخواننده بودنم ... حتي شنيدم که ميگفته ... حتي اگه بعدا آدم بخواد طلاق هم بگيره دهنشو پر مي کنه و ميگه ازیه خواننده طلاق گرفتم ... مولا علي ميگه اگه شب يه چيزي از کسي ديد روز مطرح نکن ... شايد تا صبح توبه کرده باشه...اون نسبت به من احساسش واقعي نبود ... الان ناهيد واقعا عوض شده و اونی رو که باهش ازدواج کرده واقعا دوستش داره... اينارم اگه دارم به تو ميگم به اين دليله که حق داري که حقيقت رو بدوني که چرا ازش جدا شدم ... بدوني که حق داشتم ... ميدونم که اينا رو مثل يه راز پيش خودت نگه ميداري تا ابد ... داشتم ميگفتم ... اينا رو که ازش شنيدم عصبي شدم ... سرش داد زدم و گفتم .... برو دهنتو پر کن و بگو از خواننده طلاق گرفتي ... برو...که اونم از خدا خواسته رفت و جدا شديم ... عاطفه ... من دو سال بهش عادت کرده بودم حضورش رفت وآمدش ... رفتنش ضربه بدي بهم وارد کرد... که خدا تو رو گذاشت سر راهم ... اومدي تو خونه ام... به اسم برگردوندن ناهيد اومدي هر چي زمان ميگذشت ناهيدم از ذهنم کمرنگ تر ميشد و کمرنگتر ...صداي قلبم داشت پرده گوشمو پاره ميکرد. دلم ميخواست حدس بزنم چي ميخواد بگه ولي ميترسيدم باز دچار توهم شده باشم ...خدايا ...محمد-: يه روز به خودم اومدم و ديدم هيچ ناهيدي تو ذهن و فکر و قلب و زندگي من وجود نداره... فقط تويي که توهمه وجودم خونه کردی وحتی تصوریه لحظه بی توبرام محال بود ...ولي بهت نگفتم ديگه ناهيد برام مهم نيست چون میترسیدم اگه منو نخوای زودتر از اون چیزی که قرار بینمون بود ازدستت بدم ... تو جريان اون کلاسا ناهيد و شايان با هم آشنا شده بودن ... من سر اون قضيه با شايان قطع رابطه نکردم چون هيچي از منو ناهيد نميدونست ... هيچي ... تو ايام عيد شايان بهم زنگ زد و با کلي تبريک عيد و مقدمه چيني گفت که ناهيدو ميخوام ... و ازم خواست کمکش کنم ...گفت خودش نميتونه خواستگاري کنه ... شب عروسي مازيار بود که بهم حلقه داد . منم همون شب ناهيدو کشوندم بيرون و باهاش صحبت کردم ... گفتم که فردا بياد خونمون ... يه ساعتي که تو خونه نباشي ... نميخواستم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ ببيني و بفهمي که ناهيد ديگه واسم مهم نيست ... ناهيد اومد و من حلقه شايان رو بهش دادم و از طرف شايان باز باهاش صحبت کردم... که تو سر رسيدي ... عاطفه ... ناهيد الان يه ماهه که به عقد شايان دراومده ... روز نامزديشون هم منوتو قهر بوديم و من تنها رفتم...اگه قهر نبوديم هم نميبردمت ... چون نميخواستم بفهمي که ناهيدي تو زندگيم نيست ...چشمام داشت از حدقه ميزد بيرون . اصلا باورم نميشد . اينهمه مدت بدون اينکه به ناهيد فکر کنه من رو تو خونه اش نگه داشته بود -: چرا نمیخواستي بفهمم؟محمد-: میخواي بدوني چرا؟ فقط نگاهش کردم . محمد-: من ... چون ...عاطفه ... من ...سرش رو انداخت پايين . محمد-: دوستت دارم ...قلبم چه ديوونه بازي اي در مي آورد . همه بدنم رعشه گرفته بود . دستام رو از دستاش کشيدم بيرون . به گوشام اعتماد نداشتم . ديگه سرش رو بالا نمي آورد.محمد -: نميخواستم بفهمي چون میترسيدم از دستت بدم ... اگه ميدونستي ناهيدي نيست ديگه قراري هم بين من و تو وجود نداشت ... ميذاشتي ميرفتي ...ولي نميخواستم بدوني تا بهونه داشته باشم واسه نگه داشتنت ... حتي اونروزي که اومدي و ناهيدو تو خونه ديدي ... فرداي عروسي ... ميخواستم بگم که نابودتم ولي ... وقتي داد زدي و گفتي که ازم متنفري فهميدم که نبايد هيچوقت بهت بگم اين حقيقتو ... احساسمو ...من خيلي وقته دل بهت باختم ... ميترسيدم از ، از دست دادنت ... من عاشقتم عاطفه ... میخوام براي هميشه براي من بموني ... براي مخمد ...ميدونم اين مدت خيلي خيلي اذيتت کردم... اگه اون ديوونه بازيا رو در مي آوردم ... اگه هرکسي مي اومد طرفت يا باهر کسي حرف ميزدي جوش مي آوردم ... اگه دستم روت بلند شد ... فقط به خاطر اين بود که ميترسيدم ... که از دستم بري ... تو تعهدي به من نداشتي ... علاقه اي نداشتي ... فقط يه قرار بود بينمون ...تو ميتونستي و مختار بودي هر کسي که دلت ميخواد رو واسه زندگي آينده ات انتخاب کني ... به خاطر همين بود که دلم نميخواست احدي باهات بگو و بخند کنه ... مي ترسيدم دلتو ببره ... کاري که من نتونستم انجام بدم ... همش از ترس بود و گرنه آدم شکاک و بددلي نبودم و نيستم ... نميخواستم تو رو ازم بگيرن ... هر کي مي اومد طرفت دلم مي ريخت ... عاطفه ... من دوستت دارم ... بيا برگرد ...بغض داشت خفه ام ميکرد . چقد بي رحمانه قضاوت کرده بودم در موردش . اينهمه مدت منو دوست داشت و من رفتاراش رو به ناپاکي و خودش رو به عوضي بودن متهم کرده بودم .از دست خودم عصباني بودم . من لياقت داشتن همچين فرشته اي رو نداشتم . محمد من ... محمد سختي کشيده من ... مثل آب چشمه پاک بود . پس اين بود رازي که همه ميدونستن و نميخواستن به من بگن . اين بود رازي که محمد نميگذاشت بهم بگن . نگاهم کرد . داشتم آتيش ميگرفتم . اينهمه مدت دوتامونم همو دوست داشتيم و اينهمه عذاب کشيديم ؟ محمد-: اي جونم ...قدمات رو چشام بيا و مهمونم شو ...گرميه خونه ام شو ...ببين پريشونه دلم ...نگاهمون به هم گره خورد.محمد-: ميخوام عطر تنت ...ببيچه تو خونه ام ...تو که نيستي يه سرگردون ديوونه ام ... بيا جونم ...بيا که داغونم ...چشمام پر شد .محمد-: به ناهيد علاقه داشتم ... ولي با تو فهميدم عشق چيه ... همه اين خاطرات رو نگه داشته بودم فقط واسه گفتن به تو ... حالا دست توئه ... خواستي بندازشون دور ... ديگه به کار من نميان... فقط نگاهش مي کردم . نميدونم چرا هر وقت ميديدمش در مقابل خودم دلم ميخواستم سجده کنم واسه تشکر از خدا . نميدونم چرا هر وقت مي ديدمش حس مي کردم بايد دو رکعت نماز شکر بخونم ...دست باند پيچي شده ام رو گرفت . پيشوني اش رو گذاشت رو دستم. محمد-: شرمندتم ...شرمندتم ...دستمو بوسيد . تحمل ديدن نداشتم ... ديگه نداشتم .. چقد من احمق و پست بودم که به خودم اجازه دادم در موردش اينطور قضاوت کنم .محمد-: خانومم ... براي من بمون ...دستمو از دستش کشيدم بيرون و بلند شدم . سريع رفتم بيرون . در پشت سرم کوبيده شد .عمدي نبود . همه سعيم اين بود که گريه نکنم . با تاکسي رفتم خونه . کليدو انداختم و در رو باز کردم . بدو بدو رفتم اتاقم . چادرم همراه کيفم پرت کردم رو تخت و ايستادم جلو آئينه . از تو آئينه نگاهم افتاد به دستم . بغضم ترکيد. زدم زير گريه . درست همين لحظه مامان اومد تو اتاق . نگاهش کردم . خودم رو انداختم بغلش و زدم زير گريه . مادرم-: تو جم بخوري من فهميدم ...حالا بگو چته ؟چي شده ؟ براي چي يه هفته اس اينجايي؟ ميون گريه همه چي رو تند تند واسش تعريف کردم . بدون اينکه بهش مهلت قضاوت بدم سريع حرفاي الان محمد رو هم براش گفتم. گذاشت يه کم آروم شم ولي عصبي بود . کاملا مشخص بود. بعد اينکه کاملا ازش جدا شدم پرسيد ... مادرم-: واقعا چرا همچين کاري کردي؟ :هاوین_امیریان
❤️ رمان نه دیگه نمیبخشم ❤️ نویسنده: ژانر : خلاصه: من را شراره نام نهاده اند … زیرا پدرم اعتقاد داشت با شراره های آتش وجودم در هنگام تولد زندگیش را به آتش کشیده ام … من را شراره صدا زدند خواهر و برادری که مگسان دور شیرینی بودند و هرچه پدر میگفت گوش می نهادند من شراره بودم و آنها برای خاموش کردن شعله های درونم با نفرت و آزارهایشان آبی می شدند بر روی آتش وجودم …. حال مردی میگوید با شراره های عشق شعله کشیدم وجودش را مردی که خود خاکسترم کرد و چیزی از من باقی نگذشت. @ROMANKADEMAZHABI ❤️
وقتى از كسى ناراحت مى شويد موضوع را مثل توپ بازى وسطى در نظر بگيريد كه به سمت شما پرتاب شده است شما سه راه داريد: بايستيد كه توپ به شما برخورد كند و به شما آسيب برساند كه در اين حال يك بازنده هستيد! جاى خالى بدهيد و نگذاريد كه به شما برخوردكند يعنى آن عمل را نديده و نشنيده بگيريد كه در اين حالت آسيب نمى بينيد! و يا اينكه توپ را با دستانتان بگيريد و به اصطلاع بل بگيريد كه در اين حالت امتياز كسب مى كنيد! حركت سوم يعنى از هر كلام يا حركت طرف مقابل استفاده كنيد كه شناخت بيشترى راجع به او و خودتان پيدا كرده و درسهاى لازم را براى آينده تان بگيريد كه درست تر و بهتر عمل كنيد ! شما كدام را انتخاب مى كنيد ؟! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
خدای همیشه آنلاین من.mp3
9.78M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_با_لینک_کانال
🍃🍂امروز هرگز دوباره تكرار نميشه پس با یه حال خوب و یک لبخند ناب از هر ثانيه اش لذت ببر آرزومنـدم طلوع آفتاب غروب غمهایتان باشد و زندگیتان سرشار از شـادی باشد 😊 #صبحتون_بخیر🌸🍃🌸 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
خودمان را بیشتربشناسیم.mp3
4.44M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_هشتاد_نهم_رمان 😍 #برای
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ يعني ما به اندازه يه سر سوزن هم ارزش مشورت نداشتيم؟ مثلا اسممون پدر و مادره ...بهش حق ميدادم . از اتاق رفت بيرون .صداي گوشيم بلند شد. شيرجه رفتم سمتش . شايد محمد بود . نگاه انداختم و ديدم از واتس آپ واسم پيام اومده ... يه فايل صوتي از طرف محمد ...پلي اش کردم ...چه ملودي آرمش بخشي داشت قلبم تند تند ميزد . ميدونستم حرفاش رو ميخواد از طريق آهنگ بهم بگه. ياد آهنگ ميثم ابراهيمي که با صداي خودش واسم خونده بود افتادم آخ که اگه مردم ميدونستن ...مردم ايران...محمد نصر. خواننده محبوبشون.... دستپختم رو خورده بود بامن گریه کرده وبامن خندیده بود....بازیه آهنگ ميثم ابراهيمي بود. فهميده بود من کارای اين خواننده رو گوش میکنم فکر کنم :-تو و اين خونه رو با هم ميخوام ...تو نباشي دل من ميگيره ...اينو از چشماي تو ميخونم ...بي من اين خونه برات دلگيره ...من با داشتن تو آروم ميشم ...زير سقف خونه وقتي هستي ... با تو خوشبختيه من تکميله ...توي اين حال خوشم همدستي ...شب اين خونه پر از احساسه ...دل من به داشتنت مينازه ...اگه تو باشي کنارم دستام ... دست خالي اين خونه رو ميسازه ...قلبم از شدت هيجان داشت مي اومد تو دهنم -: تا ته قصه بمون بامن ...بذار اين دلخوشي عادت شه ...بيا همخونه من تا عشق ... با تو همرنگ عبادت شه ...تا ته قصه بمون بامن ...بذار اين دلخوشي عادت شه ...بيا همخونه من تا عشق ...با تو همرنگ عبادت شه ...اسمشو که بالاي صفحه گوشيم بود هزار بار بوسيدم . حالا اگه هزار بارم نماز شکر ميخوندم بازم کم بود . -: خدايا عاشقتم ... دمت گرم ... بابام هم قضيه رو فهميد . دو روز تمام باهام سرسنگين بودن و صحبت نميکردن . مخصوصا پدرم . مامان ولي دلش نميخواست طلاق بگيرم . ميگفت شوهرش اينهمه ميخوادش پس واسه چي جدا شه؟ گاهي که فالگوش مي ايستادم اينا دستگيرم ميشد .محمد ديگه نه زنگ زد نه اس داد نه تو واتس برام پيام گذاشت. هيچي . نميدونستم اخرش چي ميشه. بعد تموم شدن امتحانام يه رمان جديد شروع کرده بودم . داستان زندگي خودم . اين چند روز هم کلي نوشته بودم . ولي حالا مونده بودم . از نوشتنش دست کشيده بودم . چون پاياني واسش نداشتم . روز سوم بود . داشتم تلفني با يکي از دوستام صحبت ميکردم . اين ده روزي که اينجا بودم شيده و شيدا همه دوستام رو خبر کرده بود . مي اومدن و ميرفتن و دوباره مثل دوره دبيرستان با هم ارتباط داشتيم. انصافا هم خيلي از افسردگي و گريه دورم کرده بودن . ولي براي دلتنگيم کاري نمي تونستن بکنن.نقش محمد توزندگی من بی بدیل بود جاشو هیچکس وهیچ چیزی نمی تونست پرکنه . تماسم که تموم شد قطع کردم صداي پدرم گوشمو پر کرد . بابا-: عاااطفه ... بيا ...ياد اون روزي که ميخواست قضيه خواستگاري کردن محمد رو بهم بگه افتادم -: الان ميام ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ بعد دو روز اولين باري بود که باهام صحبت ميکرد . دويدم بيرون و نشستم کنارشون . مامان و بابا و آتنا . بابا-:اشتباهی که کردی خیلی خیلی بزرگ بودومیتونست به بهای همه زندگیت تموم شه.امامن نميخوام بحث چيزي رو که ديگه گذشته پيش بکشم ... تموم شد ... ولي ديگه نبايد سر خود و بدون مشورت کاري کني ... حالا که الحمدلله خدا پشت و پناهت بوده و مشکلي پيش نيومده و شوهرت اينطور بهت علاقه مند شده ...حالا ...ديگه تصميم با خودته ... زندگي توئه... چند ماه باهاش زندگي کردي و حتما خوب شناختيش ... اونم که ازت خواسته برگردي ... ببين ميتوني باهاش زندگي کني؟ يا نه؟ تصميم با خودته... من زور و اجباري به طلاق يا ادامه زندگيت ندارم ... احتمالا تا حالا فکر کردي به تصميمی که ميخواي بگيري ...سرم پائين بود . محمد که ديگه حرفي نزده بود . نه زنگي . نه اسي . نه اصراري . شايد پشيمون شده باشه . واسه چي خودمو سبک ميکردم؟ اگه مصر بود که منو ببره ميرفتم ولي حالا که شنيدم همون روز برگشته تهران مردد شدم .شيده ميگفت رفته. اين چه جور خواستن و عشقي بود؟ اصلا از کجا معلوم .....-:حالا ميخواي چيکار کني؟ چشمم افتاد به صفحه تلويزيون . داشت يه برنامه پخش ميشد -: دوستش ندارم ...مجري داشت خداحافظي ميکرد . چشماشون گرد شد از تعجب . حاضر نبودم دوباره خودمو خورد کنم و ... شايد واقعا ميخواسته منو جايگزين کنه ... ديد من به راحتی رام نميشم گذاشت رفت .فردا يکي ديگه رو پيدا ميکنه ميگه از زنم جدا شدم و فلان و بهمان ... باز حرصم گرفت و عصبي شدم . بلند شدم تا برم تو اتاق . هنوز يه قدم برنداشته بودم که صداي محمد قلبم رو لرزوند . خشک شدم سرجام و چرخيدم طرف تلوزيون تيتراژ همون برنامه بود . همون آهنگي بود که من پيانوشو زدم . آهنگش رو تزئين کردم . همه نگاها سمت تلوزيون بود . چشمام داشت دنبال اسمش ميگشت. حتي ديدن اسمش هم برام هيجان آور بود . گروه موسيقي... خواننده : محمد نصر ، پيانو : عاطفه راد مهر...گيتار : محمد نصر لبخند بزرگي رو لبهام نشست . اسمش اسمم رو محاصره کرده بود . آتنا پريد هوا . مامان خيلي بامزه تعجب کرده بود.محمد داشت ميخوند .آتنا-: بابا بابا ... ديدي؟ ديدي؟ اسم آبجي بود ... پيانوشو آبجي زده... ديدي؟بابا-: آره عاطفه؟تو پيانوش رو زدي؟ نگاهش کردم .مادرم -: مگه تو پيانو بلدي؟ الکي نوشتن ؟چشمام پر شد .دستامو گرفتم جلو دهنم.نشستم زمين . با گريه -: من ميخوام برگردم ... دلم تنگ شده ... صداي خنده مامان و بابا و آتنا رفت رو هوا . بابا دستاشو واسم باز کرد . رفتم تو بغلش . موهامو ميبوسيد . بابا-: پس پاشو ... پاشو همين الان برو خونتون ...خنديدم و اشکامو پاک کردم . اتنا-: بابارو ...-:همين الان؟ بابا-: آره ... بدو زنگ بزن شوهرت بياد دنبالت ...پا شدم دويدم تو اتاق.مادرم-:مثلا دوستش نداشت ها ...گوشيو برداشتم .ولي نه ... نبايد به محمد زنگ ميزدم ... يکم اذيتش ميکردم و سر به سرش ميذاشتم بهتر بود... شماره علي رو گرفتم .علي -: سلام ... به يه دنيا شيطنت و شادي گفتم -: به... سلام خان داداش ...خنديد-: عليک سلام ... عليک سلام آبجي خاتون ...چه عجب یاد ماکردی؟-: خان داداش ؟ ميگما ... اين شوور ما که دور و برتون نيست ؟ هس؟ علي -: شوهرررر؟ نه نيس ... خنديدم . علي -: جون من ... الان گفتي شوهر؟ يعني آشتي؟-: يعني آشتي ...علي -: اي خدا جون دمت گرم...دختر تو که اين داداش طفلک ما رو دق دادي آخه ...-: حالا نه اينکه خيلي مصر برگشتنمه ... همچين گذاشت رفت موندم تو کف...علي-: نه اصلا اینطور نیس... مگه محمد ميومد با من؟ بست نشسته بودهتل ... توصيه شيده خانوم بود ...گفتن ما بريم ... يه مدت نه زنگ بزنيم نه اس بديم بذاريم شما فکراتو کني ...حالت سرجاش بياد ...دلتنگ بشي .. گفتن اون موقع خودمون ميفرستيمش... شيدا خانوم هم ميگفت اگه محمدو ببيني يا زنگ بزنيم ممکنه فقط کارو خرابتر کنيم ...-: اي نامردا ... علي -:جون من ميخواي برگردي؟ -:بعله داداشم ... ميخوام برگردم تهران ... گفتم فقط به شما بگم ... بهش نگي ها... ميخوام سورپرايزش کنم ...علي -: بهترين سورپرايز عمرش ميشه ... جزاکم الله خيرا ... دوتايي زديم زير خنده. علي -: خودم ميام دنبالت ...-: نه نه نه بابا ... خودم پا ميشم ميام ... اصلا شما نيايي ها ...علي -: الان ساعت چنده ؟ بذار ببينم ... ها يازدهه ... من تا دوازده کار دارم ... بعد اون حرکت میکنم به امیدخدا بعدازظهر اونجام ... تو فقط آماده باش.خداحافظ ... اصلا مهلت نداد حرف بزنم . قطع کرد . منم که از خدام بود علي بياد . خوب شدکه خودش گفت .دويدم و به مامان اينا خبر دادم که علي مياد. وسايلي هم نداشتم که جمع کنم . همه زندگيم اونور بود. زنگ زدم شيدا و شيده اومدن خونمون پيشم. واسه خداحافظي...بعد ظهر ساعت چهار بود
که علي رسيد . نزدیک دو ساعت نشست باپدرم ازاول تا آخر ماجرا رو حتی وقتایی که میخواسته به من بگه ولی محمد نذاشته همه روبراپدرم توضیح داد یه کم استراحت کرد و ساعت شش راه افتاديم. تو راه هم افطار کرديم. بعد افطار دوباره سوار شديم.. 😍 ❤️ و راه افتاديم دست بردم و ضبط رو روشن کردم... آهنگاي محمد رو آوردم . علي نگامم کرد و خنديد . علي-: دستت چطوره؟ -: خوبس... خوبه خوب ... خدا روشکر -: علي اقا ؟ علي-:بله؟ -: ميگم اشکالي نداره اگه بپرسم چرا خانواده ناهيد بعد طلاقشونم اينقدر با محمد با احترام برخورد ميکردن و باهاش خوب بودن ؟ علي -: حق برخورد بد رو ندارن ... تقصير دخترشون بود ... محمد بعد دعواشون چندين بار رفت سراغ ناهيد تا برش گردونه ولي ناهيد بود که محمد رو نخواست و پسش زد ... مصر بود که الا و بلا طلاق ...دلش جايه ديگه بود آخه... اين احترامي که ميبيني هم به خاطر همينه...طفلکي محمدم... علي-:محمدم ديد دستش به جايي بند نيست از تو خوشش اومد و ازت کمک خواست ...عجب داستاني شد ولي ...لبخند زدم -: داداشي ؟خنديد علي -: جانم خواهري؟-: دو تاسوال بدجور ذهنم رو درگير کرده ...علي-: سه تا بپرس-: يادته محمد مريض شد؟ قبلش که با اقا مرتضي دعواش شده بود ...بعد اون اقا مرتضي خيلي بامن رسمي صحبت ميکنه... چرا؟ چي شده بود؟ علي-: سوال بعدي...؟ لب و لوچه ام اويزون شد. -: يعني جواب نميدي؟ علي-: چرا... دوتاشم بپرس...بعد جوابتو ميدم ...-:شما ميدوني چرا محمد اونشبي که کارت عروسي ناهيدو ديد عصباني شد؟مگه خودش کمک نکرده بود که ناهيد به اقا شايان بله رو بگه؟ علي-: سوال دومتو اول جواب ميدم .... ببين ابجي ... اصلا دعواي شما تقصير ما شد ...من و ناهيد خانومو شايان ... ما فهميده بوديم شما سرچي با هم بحثتون شده...کليم با محمد صحبت کرديم که به حرف بياد ... ولي زير بار نميرفت ميگف از دستم ميره ...ولي ما که ميدونستيم عشقتون دوطرفس... تصميم گرفتيم يه کاري کنيم محمد نطقش واشه ... خودش که نميگفت ... پس مجبور بوديم که مجبورش کنيم ... از طرفي بهش قول داده بوديم که حرفي نزنيم پس بايد تو عمل انجام شده قرارش ميداديم ... کارتو اورديم انداختيم تو خونه که ببيني حتما ... کارته هم الکي و صوري بود... فقط ميخواستيم تو بفهمي که ناهيد زن شايانه ... نگو شما قبلش با هم آشتي کرده بودي و ما فقط گند زديم .... عصبانيتشم به خاطر کار ما بود ديگه ... اخه ازمون قول گرفته بود که چيزي بهت نگيم چون ميترسيد از دستت بده ...اونروزم عصباني شد واس اينکه ما نامحسوس بهت گفتيم ... محمد ميدونست که کارته الکيه و فکر ميکرد اينطوري از دستت ميده ...عصباني شد... نميدوني چي کشيديم تو اين ده روز... شرمنده ابجي ... ببخشيد -: نه اتفاقا به نيتتون رسيدين ... نطق دوتامونم وا شد...پس اون روزي که محمد زنم زنم راه انداخته بود منظورش من بودم؟روي همه حرفاش با من بود؟من احمق گذاشتم به حساب ناهيد ...خدايا خيلي گلي ... خيلي باهالي ... دمت گرم ...علي-: اما سوال اولت ... نميدونم گفتنش کار درسته يا نه... ولي ميخوام قول بدي که هيچوقت اين قضيه رو به روي محمد و مرتضي نياري.... اصلا انگار که نميدوني... چون واسه هردوشون گرون تموم شد ... باشه؟ -:باشه ...قول ...علي-:ختم کلام رو ميگم ... مرتضي از توخوشش اومده بود ... اونشب محمد داشت حرفايي که مرتضي به تو ميزد رو گوش میداد ...اول میخواست اروم باهاش حرف بزنه...ميگف مرتضي نميدونه من دوسش دارم ... ولي مرتضي بعد اينکه علاقه محمدو فهميد باز پاشو کرد تو يه کفش که ميخوادت و دوستت داره...محمدم قاطي کرد... حق هم داشت خب ... داشتن زنش رو ازش خواستگاري ميکردن ...فک کن؟؟؟هنگ کردم ... وا ... چه پررو ...ولي حرفي نزدم... دلم نميخواست راجع به اين قضيه صحبت کنم...-: فرداشم محمد اونطور پس افتاد ... کلي با مرتضي حرف زدم و قانعش کردم... اول که ميگف من از اول بهش علاقه مند بودم محمد تازه دل بسته ... کلي باهاش حرف زدم و گفتم که الان تو زن محمدي ...محمدم به هيچوجه طلاقت نميده ... مهمتر از همه اينکه تو هم عاشق محمدي. اينو که شنيد کوتاه اومد... از محمد معذرت خواهي کرد و به من قول داد که ديگه بهت فکر نکنه...به چشم خواهر ببينتت... مث من ... لبخند زدم. علي-: مرتضي رو که از دور رقابت خارج کردي ... حالا يه نگاهي به دور و برت بنداز و تا برسيم تهران تصميمتو بگير ....فردا نگی مجبور م کردین وگزینه های بهتری رومیز بود واز حرفا بعدخودش به حرف خودش قهقهه زد-: من محمدو با همه دنيا عوض نمي کنم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در ک
❣💕❣💕❣💕❣💕❣ "توصیه‌هایی مهـم؛ برای افـراد مـتاهل" 👈 یکدیگر را زیاد ببوسید. 👈 راه‌حل‌های «برد_برد» پیدا کنید. 👈 همیشه اشتباهات یکدیگر را ببخشید. 👈 با هم قرار بیرون رفتند و تفریح بگذارید. 👈 به طور منظم با هم قرار صحبت کردن داشته باشید. 👈 شجاعت داشته باشید و از یکدیگر عذرخواهی کنید. 👈 بخش مهمی از عشق ورزیدن ارادی است. راههای مختلف عشق ورزیدن را در خود پیدا کنید. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
تمرین کنیم به غم کسی نخندیم به راحتی از یکدیگر گذر نکنیم بر دیگری تهمت ناروا نبندیم وحریم آبروی دیگری را💜 بدون اجازه وارد نشویم دنیا دو روز است هوای دل یکدیگر را بیشتر داشته باشیم💜 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
که علي رسيد . نزدیک دو ساعت نشست باپدرم ازاول تا آخر ماجرا رو حتی وقتایی که میخواسته به من بگه ولی م
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ من موندم محمد واس چي اينقد براتو خودشو ميکشه؟ کوچولو ... زديم زير خنده . ديگه روزاي تاريک رفته بودن و روزاي خنده و خوشي رسيده بودن ... خدايا هزار مرتبه شکرت ...ساعت ده رو گذشته بود که رسيديم تهران . علي منو جلو در پياده کرد. علي-:عاطفه ... محمد داغون شده ها...مواظبش باش...فقط تو می تونی. چشمامو رو هم فشار دادم . کلي ازش تشکر کردم. رفت. حسابي شرمنده مرام و معرفتش شدم. با عشق يه نگاه به ساختمون روبرو انداختم . يه بسم الله گفتم و واردش شدم . يعني حاج خانوم در رو واسم باز کرد کليد که نداشتم... از دم در باهاش سلام واحوالپرسي کردم و رفتم بالا. گفتم از شهرستان ميام نميخوام محمدو بيدار کنم. قلبم داشت مي اومد تو دهنم. خيلي هيجان داشتم . ميدونستم بعد اخرين ديدارمون محمد حتي فکرشم نميکنه که من برگردم . ولي حالا ديگه نوبت من بود که قدم جلو بذارم . ده دیقه بود که جلو در ايستاده بودم . ديدم نخير ... اين قلب خل و چلم قصد اروم شدن نداره ... زنگ رو زدم . دستم رو گذاشتم جلو چشمي در تا نبينتم . دوباره زنگ زدم . يکم طول کشيد ولي اومد پشت در . با کمي مکث در رو باز کرد . سريع دستم رو از رو در برداشتم . تو خونه فقط چراغ استديو و اشپزخونه روشن بود. به محمد نگاه کردم . خشکش زده بود. نه تکون ميخورد نه چيزي. آخ که دلم براش يه ذره شده بود تو اين دو روز . از حالتش خنده ام گرفته بود ولي ميخواستم يه کم سر بسرش بذارم . يه اخم کردم و با دستم اشاره کردم که از سر راهم بره کنار . از جاش تکون نخورد -: برو اونور... اومدم وسايلمو جمع کنم ببرم ... بابا پايين منتظرمه ... باز تکون نخورد .پسش زدم و رفتم تو اتاق دو نفرمون و در رو بستم . نشستم پشت در و دلمو با يه دستم گرفتم و با دست ديگه ام دهنمو ...زدم زير خنده . دهنم رو گرفته بودم صدام رو نشنوه .وااااي چقد بامزه بود قيافش ...دلم براش سوخت ... صداي کوبيده شدن در رو شنيدم بلند شدم در اتاق رو قفل کردم چادر و کيفم رو اويزون کردم. با سرعت نور مانتو مقنعه ام رو در اوردم و يه تي شرت خوشگل وباز پوشيدم... دويدم سمت ايينه و موهامو مرتب کردو جمعشون کردم.کشو رو باز کردم و کرم پودر زدم عطر زدم . به چشمام مداد کشيدم ویه رژ لب قرمز رو خیلی کم رولبام فشار دادم ونذاشتم بیشتر شه.چنان سريع اين کار هارو انجام ميدادم که خودم خنده ام گرفته بود . همش رو هم پنج دقه هم نشد...صدايي اومد . محمد ميخواست در روباز کنه که ديد قفله . يکم بعد صداي داد و بيدادش بلند شد. اوه اوه . عصباني شده بود. محمد-: اخه چرا با من اينکارو ميکني لعنتي؟اومدي عذابم بدي؟ اومدي اب شدنم رو ببيني؟ اومدي دلت خنک شه؟ دوباره اومدي خونه ام رو پر از عطرت کردي و باز ميخواي بذاري بري؟ هنوز باورت نشده چقد ميخوامت؟ ميخوامت لامصب ... ميخوامت... چرا داري زجرم ميدي؟ مگه دوسم نداشتي؟ چرا ميخواي بري؟ جلو ايينه خشکم زده بود . لذت همه دنيا رو ميبردم. رفتم سمت در ... باز صداش بلند شد ... تشنه حرفاش بودم تکيه دادم به در سر خوردم و نشستم پشت در...محمد-:ميدوني باز چقدر قراره بيخوابي بکشم؟ بعد ده روز باز پاتو گذاشتي اينجا ... دوباره با اون چشات هواييم کردي...هر از گاهي هم يه چيز کوبيده ميشد به در . نميدونم مشت بود لگد بود چي بود؟احتمالا مشت بود ... محمد-: خب باز کن درو. باز کن ببين از بين رفتنمو...باز کن ببين شکسته شدنمو... باز کن ببين يادت چيکار کرده باهام... باز کن لعنتي ...با هر جمله اي که ميگفت دلم ميريخت. خدا ميدونه هر روز و هر شب ارزوي شنيدنشون رو داشتم . ولي ديگه بايد پاميشدم . وگرنه در ميشکست . بلند شدم و در رو باز کردم . همين که چشم تو چشم شديم ساکت شد ...سرتاپام رو نگاه کرد. ديگ حرفي نزد.دلم تالاپ تولوپ ميزد براش. عاشق اين ديوونه بازياش بودم ... تند تند نفس ميکشيد . با يه حالتي نگاهم ميکرد که جيگرم ميسوخت . ديگه بس بود . خيلي اذيتش کردم. يه قدم بيشتر فاصله نداشتيم . پرش کردم و رفتم جلو. دستامو حلقه کردم دور کمرش . گوشم رو گذاشتم روي قلبش . بي امان ميزد. خيلي تند تند . مثل قلب من...اروم زمزمه کردم. -: تو باشي من دلم قرصه ...ديگه دستام نميلرزه ... بهشت زندگي بي تو ...به يه گندم نمي ارزه ... سرمو بلند کردم. با يه حرکت سريع از روي زمين بلندم کرد و نشوندم روي اپن.. فقط نگاهم ميکرد . فقط . منم با لبخند نگاهش ميکردم .صداي نفساش ارامش همه دنيا رو تو قلبم سرازير ميکرد. تو دلم همش پشت سرهم ميگفتم -: الحمدلله رب العالمين ...عشق ميکردم .باز نگاهش کردم. هيچ کاري نميکرد جز نگاه. سرم رو گذاشتم روي شونه اش. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رم
21563: 🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ اي بابا... اخر به حرف اومدم -: مخمد اين چه طرز مهمون نوازيه؟ از صبح عين خيارشور واستادي زل زدي به من ...سرمو برداشتم و بردم عقب . نگاهش کردم . باز فقط نگاه کرد -: قديما شوورا وقتي ضعيفه هاشونو ميديدن از ذوق زبونشون بند مي اومد ... مثي اينکه شوور ما از او شووراي قديمس ...از فکر کاري که مغزم فرمان انجامش رو ميداد قلبم داشت از قفسه سينه ام ميزد . سرمو کج کردم و با شيطنت نگاهش کردم. تو همون حالت رفتم جلو. چشمام رو با خنده رو هم فشار دادم. يکم بعد يکي از چشمامو باز کردم.داشت ميخنديد .نفس راحتي کشيدم. چشمام رو کامل باز کردم. از خجالت سرم رو فرو کردم تو سينه اش . محمد-: اي جونم ...محمد-: دروغ گفتي بابات پايينه؟-: اوهوم ...فشارم داد. محمد-:با کي اومدي؟ يا حسين مظلوم . يه امشبه رو ميخواستيم خوش باشيما. باز دعوا در راه است . نميخواستم دروغ بگم ولي نميخواستم عصبيشم کنم -:با يکي ...محمد -: خو اون يکي کيه ؟ تندتند براش گفتم -:علي خيلي اصرار کرد که بياد دنبالم ... به خدا ميخواستم غافلگيرت کنم ... جلونشستم ...زشت ميشد عقب بشينم راننده ام که نبود ... به خدا علي عين داداشم ميمونه ... حرف اضافه هم با هم نزديم ...خنديد. از ته دل ... محمد-: حالا چرا داري توضيح ميدي؟ من توضيح خواستم؟ با تعجب پرسيدم -: يعني عصباني نشدي؟ . محمد-: ای جونم به ابهت خودم!!... با داداشت اومدي پيش عشقت ... مگه نه ؟ -: اوهوم ... ولي عشق نه ها ... اومدم پيش شوهرم ...محمد-: بگو جونم ... بگو ...-: چي بگم؟ محمد-: همون چيزي که اين همه مدت پيش من نگهت داشته؟ -:واضحتر لطفا ... محمد-: اينهمه مدت داشتي تحملم ميکردي؟ دليلت واسه برگشتن به خونه ات چي بود؟ فهميدم ازم اعتراف ميخواد . نگاهش کردم-: حرف خاصي مد نظرم نيس ...چيزي برا گفتن ندارم ...خنديد . دلم ضعف ميرفت براي خنده هاي مردونه اش. همه چيش برام جذاب وخاص بود . پيشونيش رو گذاشت روي پيشوني ام . محمد-: تا اخر دنيا هم که نگي من باز چاکرتم ...قلبم از لذت رواني شده بود. ديگه اميدي بهش نبود . اخه من چرا اينقد اين گل پسرو اذيت ميکنم؟-: مخمممد ...محمد-: اي جون مخمد -: اين ضعيفه اي که روبروت نشسته ... محمد-:خب؟ -: دنياش ...همه زندگيش ...منتظر و مشتاق نگام ميکرد -: مرديه که رو به روش ايستاده ...چشماشو با لذت روهم فشار داد و نفس عميقي کشيد . لبخند عميقي زد ... محمد-: وقتي اينطور ابراز علاقه ميکني و اصلا فکر قلب من نيستي -: خب خودت گفتي بگو ...محمد-: اخه اينجوري لامصب؟ محمد-: حالا که دختر خوبي بودي و برگشتي امشب تو شروع زندگي مشترکمون ازم سه تا چيز بخوا ...-: عهه ... مگه تو غول چراغ جادويي؟ خنديدم . -:باشه قول ميدي قبول کني؟ محمد-: اره .. مرد مردونه ...-: اممم ... اها اوليش اينکه ازين به بعد هرچي ازت خواستم قبول کني ... خنديد . محمد-: اي وروجک -: قول داديا ...محمد-: خب دوميش؟ -: من عاشق صداتم ... محمد تا ابد ...براي من بخون ... ميخوام هميشه صدات گوشام رو پر کنه ...لبخند زد -: و سومي ... محمد تا ابد ... براي من بمون ...محمد-: جمله هاي خودمو بهم ميگي؟ -: اوهوم ... اولين بار تو استديوت گفتي براي من بخون ... دو روز پيش که اومدي دیدنم بهم گفتي براي من بمون ... منم هر چي فکر کردم ديدم فقط همينا رو ازت ميخوام ... . مثل پر بلندم کرد . عجب زوري داشتا . راه افتاد چراغا رو خاموش کرد و داخل اتاق شد . من رو گذاشت رو تخت و دراز کشيد کنارم . روي هر دومون رو با پتو کشيد .ميخواستم يکم سربه سرش بذارم . برو برام اب بيار ... تشنمه ...محمد-: اي به چشم ...رفت و با يه ليوان اب برگشت . سر کشيدم -:گرم بود ... خنکشو بيار ...خنديد و ي ليوان اب ديگه اورد . ايندفعه حسابي خنک بود محمد-: ديگه چي؟ -:ببر بشورش ...ليوانو دادم دستش.رفت شست . خنده ام گرفته بود .اومد تو اتاق -: برو تلوزيونو روشن کن ببين کانال 7 چي ميده؟ رفت و دو ثانيه بعد برگشت محمد-: فوتبال... جدي جدي هر کاري مي گفتم انجام ميداد . با خنده گفتم -: گرسنمه ... هوس قورمه سبزي کردم ... برو يکم بپز بيار بخوريم ... يه ابروش رو داد بالا و اومد نشست لبه تخت. محمد-: داري اذيت ميکني؟دراز کشيد و پشتس رو بهم کرد . مرده بودم از خنده . قهقهه زدم . -: مخمد قهر قهرو ... شوخي بود خب... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ ميذارم ميرم خونموناااا...چرخيد طرفم محمد-: تو بيجا ميکني...مگه من مرده باشم-:عههه ... خدانکنه... محمد-: از روز تولدم ديگه مال من نبودي.حالا که با پاي خودت اومدي عمرا بذارم بري ...-: راستي محمد ... کادوي تولدتو ديدي؟ هيچوقت نفهميدم که ازش خوشت اومد يا نه؟ خنديد. محمد-: خيلي قشنگ بود ... علي زده بود تو اتاق ضبط ... يه بار که ميخواستم يه آهنگ غمگين ضبط کنم ... رفتم تو و اومدم حس غمگين بگيرم که ديدمش ...هيچي ديگه ... اونروز اصلا نتونستم بخونم...صورتشو نوازش کردم . دستم رو گرفت تو دستش و بوسيد . ديگه ول نکرد دستمو محکم گرفت تو دستش . محمد-: الانم زديمش بيرون اتاق ضبط ... هر کي مياد تو ميبينتش ...چيزي نگفتم .محمد -: شمام که کلا نويسندگي رو بيخيال شدي-: نه ...اتفاق داشتم داستان زندگي خودم رو مينوشتم ... نميدونستم آخرش رو چيکار کنم...حالا ميدونم .. .محمد-: تا قبل اينکه بياي مثل مرغ پرکنده اينور اونور ميرفتم تو خونه ... الان آرومم ... تو آرامش مطلق ... بگير راحت بخواب کوچولوي من .. فردا بايد بريم خونه شما؟ -: واسه چي؟ محمد-: واسه اينکه بايد از پدر و مادرت عذر خواهي کنم ... تشکر کنم ... دوباره ازشون خواستگاريت کنم ... اين بار از ته دل -: تشکرت ديگه واس چيه؟ محمد-: واسه اينکه تو رو مثل دسته گل بزرگت کردن و تحويل من دادن ...خنديدم .محمد-: حالا بخواب. با لحن بچگونه گفتم-: محمد گفتم که اونا شوخي بود ... محمد-: ميدونم عمرم ... نگاهش کردم . محمد-: نه ... نميشه ... تو هنوز خيلي کوچولويي ... خيلي واست زوده ...-: من کوچولو نيستم ... پنجاه و چهار کيلو وزنمه ... صدو شصت و شيش قدمه ! محمد-: اوووه ببين چقد کوچولويي .. من هشتاد کيلو ام ... بيست و پنج سانتم ازت بزرگترم جوجه! با حرص گفتم -: محمد ... محمد-: جونم يه ابرومو دادم بالا و نگاهش کردم . برام زبون درآورد محمد-: نميشه ... نداريم ... بخواب ...پشتمو کردم بهش . يکم با شوخي و خنده اسممو صدا کرد . جوابشو ندادم. دستشو آورد جلو و ميخواست قلقلکم بده . محکم دستشو پس زدم . ميترسيدم دستش بهم بخوره و خنده ام بگيره و خلاصه جيغ و دادم بره هوا . سرشو بلند کرد و نگام کرد. خيلي جدي و با اخم . محمد -: قهر ؟ نتونست خودشو کنترل کنه و خنده اش گرفت . منم داشتم ميترکيدم ولي خودمو نگه داشتم .محمد-: تو غلط ميکني با من قهر ميکني ...خنديدم . محمد-: قهر هم بکني جات تا وقتي زنده ام همين جاست .. تو بغلم ... نمیذارم ازش جم بخوري... دستشو بوسيدم. ريز خنديدم و چرخيدم سمتش...محمد-: آخخخخ ... آخ واي ... دماغم شکست ... واي خدا ...دستشو گذاشته بود رو بینیش و بلند ناله ميکرد . سکته کردم -: محمد چي شدي؟ سرم خورد؟ محمد که حالا حالا دردش نميگرفت چه ناله اي ميکرد . خاک برسرم حتما سرم خيلي بد خورده به بینیش . خيلي ترسيدم محمد-: آخ اخ آخ ... داره خون مياد...واي... گريه ام گرفت... دستشو کنار زدم. هم تاريک بود و هم چشماي پر شده ام نميذاشت ببينم چه غلطي کردم -: محمد ببخشيد ... محمد خوبي؟ محمد غلط کردم ... محمد ... به خدا حواسم نبود ...نميدونم چرا گريه ميکردم . شايد چون نميخواستم درد کشيدنش رو ببينم . خصوصا که باعثش خودم بود . بلند تر داد زد . محمد-: آخخخ ... نکن نکن ... دست نزن ...-: دست نزدم به خدا ... اشکام ريخت روي صورتش .تند تند معذرت خواهي ميکردم . ساکت شده بود و نگاهم ميکرد. واستادم. -: محمد خوبي ؟ با لحن پريشوني گفت.محمد-: چرا گريه ميکني؟ -: ببخشيد متوجه نبودمو زخميت کردم ...صداش بلند شد. محمد-: گور باباي دماغ من ... تو چرا گريه ميکني؟ صد فعه بهت نگفتم نريز اينا رو؟ نگفتم؟با بغض گفتم -: محمد ...محمد-: من غلط کردم ... الکي دستمو گذاشتم رو دماغم ... شوخي کردم ... اصلا سرت بهم نخورد ميخواستم سربه سرت بذارم ... واس من داري گريه ميکني؟ من اگه فقط باعث گريه ات بشم و نتونم شادت کنم بايد برم بميرم ديگه... اوه اوه عصباني بود . نميدونم چرا رو اشکام انقدر حساس بود . قاطي ميکرد وقتي گريه ام رو ميديد. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
خيلي قشنگه حتما بخونيد👌 💧ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺍﮔﻪ ﺑِﺸﮑﻨﻪ، ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼَﺴﺒﯽ نِمیشه ﺩُﺭﺳﺘﺶ ﮐﺮﺩ، مثلِ.. "دل آدما" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺍﮔﻪ ﺑِﺮﯾﺰﻩ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧِﻤﯿﺸﻪ جَمعش ﮐﺮﺩ، ﻣﺜﻞِ... "آبرو" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ، مثلِ... "مال بچه یتیم" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ، مثلِ...."پدر و مادر" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺗَﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍد، ﻣﺜﻞِ... "گذشته" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ، ﻣﺜﻞِ..."ﻣُﺤﺒﺖ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ... ﺭﻭ ﻧَﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩَﺳﺖ ﺩﺍﺩ، ﻣﺜﻞِ..."دوستِ ﻭﺍﻗِﻌﯽ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺗَﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ، ﻣﺜﻞِ..."ﺁﺩﻣﺎﯼِ ﭼﺎپلوﺱ ﻭ ﺩﺭﻭﻏﮕو" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﻫَﺰﯾﻨﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ، اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ، ﻣﺜﻞِ..."ﺧَﻨﺪﯾﺪن" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﮔِﺮﻭﻧﻪ، ﻣﺜﻞِ...."تاوان" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ تَلخه، ﻣﺜﻞِ...."ﺣَﻘﯿﻘﺖ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ، مثلِ...."ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﺯِﺷﺘﻪ، ﻣﺜﻞ..ِ.."ﺧﯿﺎﻧﺖ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍَﺭﺯﺷﻪ، ﻣﺜﻞِ...."ﻋِﺸﻖ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞِ...."ﺍِﺷﺘﺒاه" یه چیزی.. هَمیشه هَوامون رو داره، مثلِ...."خداااا" 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کلیه مطالب کانال بدون لینک کانال ممنوع
قرار عاشقی -شناخت خدا.mp3
7.94M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزومندم امروزتان بدون مریضی بدون گرفتاری بدون قهرو کینه بدون دلخوری وبدون استرس باشه😊🙏 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️