eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ رمان نه دیگه نمیبخشم ❤️ نویسنده: ژانر : خلاصه: من را شراره نام نهاده اند … زیرا پدرم اعتقاد داشت با شراره های آتش وجودم در هنگام تولد زندگیش را به آتش کشیده ام … من را شراره صدا زدند خواهر و برادری که مگسان دور شیرینی بودند و هرچه پدر میگفت گوش می نهادند من شراره بودم و آنها برای خاموش کردن شعله های درونم با نفرت و آزارهایشان آبی می شدند بر روی آتش وجودم …. حال مردی میگوید با شراره های عشق شعله کشیدم وجودش را مردی که خود خاکسترم کرد و چیزی از من باقی نگذشت. @ROMANKADEMAZHABI ❤️
وقتى از كسى ناراحت مى شويد موضوع را مثل توپ بازى وسطى در نظر بگيريد كه به سمت شما پرتاب شده است شما سه راه داريد: بايستيد كه توپ به شما برخورد كند و به شما آسيب برساند كه در اين حال يك بازنده هستيد! جاى خالى بدهيد و نگذاريد كه به شما برخوردكند يعنى آن عمل را نديده و نشنيده بگيريد كه در اين حالت آسيب نمى بينيد! و يا اينكه توپ را با دستانتان بگيريد و به اصطلاع بل بگيريد كه در اين حالت امتياز كسب مى كنيد! حركت سوم يعنى از هر كلام يا حركت طرف مقابل استفاده كنيد كه شناخت بيشترى راجع به او و خودتان پيدا كرده و درسهاى لازم را براى آينده تان بگيريد كه درست تر و بهتر عمل كنيد ! شما كدام را انتخاب مى كنيد ؟! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
خدای همیشه آنلاین من.mp3
9.78M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_با_لینک_کانال
🍃🍂امروز هرگز دوباره تكرار نميشه پس با یه حال خوب و یک لبخند ناب از هر ثانيه اش لذت ببر آرزومنـدم طلوع آفتاب غروب غمهایتان باشد و زندگیتان سرشار از شـادی باشد 😊 #صبحتون_بخیر🌸🍃🌸 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
خودمان را بیشتربشناسیم.mp3
4.44M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_هشتاد_نهم_رمان 😍 #برای
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ يعني ما به اندازه يه سر سوزن هم ارزش مشورت نداشتيم؟ مثلا اسممون پدر و مادره ...بهش حق ميدادم . از اتاق رفت بيرون .صداي گوشيم بلند شد. شيرجه رفتم سمتش . شايد محمد بود . نگاه انداختم و ديدم از واتس آپ واسم پيام اومده ... يه فايل صوتي از طرف محمد ...پلي اش کردم ...چه ملودي آرمش بخشي داشت قلبم تند تند ميزد . ميدونستم حرفاش رو ميخواد از طريق آهنگ بهم بگه. ياد آهنگ ميثم ابراهيمي که با صداي خودش واسم خونده بود افتادم آخ که اگه مردم ميدونستن ...مردم ايران...محمد نصر. خواننده محبوبشون.... دستپختم رو خورده بود بامن گریه کرده وبامن خندیده بود....بازیه آهنگ ميثم ابراهيمي بود. فهميده بود من کارای اين خواننده رو گوش میکنم فکر کنم :-تو و اين خونه رو با هم ميخوام ...تو نباشي دل من ميگيره ...اينو از چشماي تو ميخونم ...بي من اين خونه برات دلگيره ...من با داشتن تو آروم ميشم ...زير سقف خونه وقتي هستي ... با تو خوشبختيه من تکميله ...توي اين حال خوشم همدستي ...شب اين خونه پر از احساسه ...دل من به داشتنت مينازه ...اگه تو باشي کنارم دستام ... دست خالي اين خونه رو ميسازه ...قلبم از شدت هيجان داشت مي اومد تو دهنم -: تا ته قصه بمون بامن ...بذار اين دلخوشي عادت شه ...بيا همخونه من تا عشق ... با تو همرنگ عبادت شه ...تا ته قصه بمون بامن ...بذار اين دلخوشي عادت شه ...بيا همخونه من تا عشق ...با تو همرنگ عبادت شه ...اسمشو که بالاي صفحه گوشيم بود هزار بار بوسيدم . حالا اگه هزار بارم نماز شکر ميخوندم بازم کم بود . -: خدايا عاشقتم ... دمت گرم ... بابام هم قضيه رو فهميد . دو روز تمام باهام سرسنگين بودن و صحبت نميکردن . مخصوصا پدرم . مامان ولي دلش نميخواست طلاق بگيرم . ميگفت شوهرش اينهمه ميخوادش پس واسه چي جدا شه؟ گاهي که فالگوش مي ايستادم اينا دستگيرم ميشد .محمد ديگه نه زنگ زد نه اس داد نه تو واتس برام پيام گذاشت. هيچي . نميدونستم اخرش چي ميشه. بعد تموم شدن امتحانام يه رمان جديد شروع کرده بودم . داستان زندگي خودم . اين چند روز هم کلي نوشته بودم . ولي حالا مونده بودم . از نوشتنش دست کشيده بودم . چون پاياني واسش نداشتم . روز سوم بود . داشتم تلفني با يکي از دوستام صحبت ميکردم . اين ده روزي که اينجا بودم شيده و شيدا همه دوستام رو خبر کرده بود . مي اومدن و ميرفتن و دوباره مثل دوره دبيرستان با هم ارتباط داشتيم. انصافا هم خيلي از افسردگي و گريه دورم کرده بودن . ولي براي دلتنگيم کاري نمي تونستن بکنن.نقش محمد توزندگی من بی بدیل بود جاشو هیچکس وهیچ چیزی نمی تونست پرکنه . تماسم که تموم شد قطع کردم صداي پدرم گوشمو پر کرد . بابا-: عاااطفه ... بيا ...ياد اون روزي که ميخواست قضيه خواستگاري کردن محمد رو بهم بگه افتادم -: الان ميام ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ بعد دو روز اولين باري بود که باهام صحبت ميکرد . دويدم بيرون و نشستم کنارشون . مامان و بابا و آتنا . بابا-:اشتباهی که کردی خیلی خیلی بزرگ بودومیتونست به بهای همه زندگیت تموم شه.امامن نميخوام بحث چيزي رو که ديگه گذشته پيش بکشم ... تموم شد ... ولي ديگه نبايد سر خود و بدون مشورت کاري کني ... حالا که الحمدلله خدا پشت و پناهت بوده و مشکلي پيش نيومده و شوهرت اينطور بهت علاقه مند شده ...حالا ...ديگه تصميم با خودته ... زندگي توئه... چند ماه باهاش زندگي کردي و حتما خوب شناختيش ... اونم که ازت خواسته برگردي ... ببين ميتوني باهاش زندگي کني؟ يا نه؟ تصميم با خودته... من زور و اجباري به طلاق يا ادامه زندگيت ندارم ... احتمالا تا حالا فکر کردي به تصميمی که ميخواي بگيري ...سرم پائين بود . محمد که ديگه حرفي نزده بود . نه زنگي . نه اسي . نه اصراري . شايد پشيمون شده باشه . واسه چي خودمو سبک ميکردم؟ اگه مصر بود که منو ببره ميرفتم ولي حالا که شنيدم همون روز برگشته تهران مردد شدم .شيده ميگفت رفته. اين چه جور خواستن و عشقي بود؟ اصلا از کجا معلوم .....-:حالا ميخواي چيکار کني؟ چشمم افتاد به صفحه تلويزيون . داشت يه برنامه پخش ميشد -: دوستش ندارم ...مجري داشت خداحافظي ميکرد . چشماشون گرد شد از تعجب . حاضر نبودم دوباره خودمو خورد کنم و ... شايد واقعا ميخواسته منو جايگزين کنه ... ديد من به راحتی رام نميشم گذاشت رفت .فردا يکي ديگه رو پيدا ميکنه ميگه از زنم جدا شدم و فلان و بهمان ... باز حرصم گرفت و عصبي شدم . بلند شدم تا برم تو اتاق . هنوز يه قدم برنداشته بودم که صداي محمد قلبم رو لرزوند . خشک شدم سرجام و چرخيدم طرف تلوزيون تيتراژ همون برنامه بود . همون آهنگي بود که من پيانوشو زدم . آهنگش رو تزئين کردم . همه نگاها سمت تلوزيون بود . چشمام داشت دنبال اسمش ميگشت. حتي ديدن اسمش هم برام هيجان آور بود . گروه موسيقي... خواننده : محمد نصر ، پيانو : عاطفه راد مهر...گيتار : محمد نصر لبخند بزرگي رو لبهام نشست . اسمش اسمم رو محاصره کرده بود . آتنا پريد هوا . مامان خيلي بامزه تعجب کرده بود.محمد داشت ميخوند .آتنا-: بابا بابا ... ديدي؟ ديدي؟ اسم آبجي بود ... پيانوشو آبجي زده... ديدي؟بابا-: آره عاطفه؟تو پيانوش رو زدي؟ نگاهش کردم .مادرم -: مگه تو پيانو بلدي؟ الکي نوشتن ؟چشمام پر شد .دستامو گرفتم جلو دهنم.نشستم زمين . با گريه -: من ميخوام برگردم ... دلم تنگ شده ... صداي خنده مامان و بابا و آتنا رفت رو هوا . بابا دستاشو واسم باز کرد . رفتم تو بغلش . موهامو ميبوسيد . بابا-: پس پاشو ... پاشو همين الان برو خونتون ...خنديدم و اشکامو پاک کردم . اتنا-: بابارو ...-:همين الان؟ بابا-: آره ... بدو زنگ بزن شوهرت بياد دنبالت ...پا شدم دويدم تو اتاق.مادرم-:مثلا دوستش نداشت ها ...گوشيو برداشتم .ولي نه ... نبايد به محمد زنگ ميزدم ... يکم اذيتش ميکردم و سر به سرش ميذاشتم بهتر بود... شماره علي رو گرفتم .علي -: سلام ... به يه دنيا شيطنت و شادي گفتم -: به... سلام خان داداش ...خنديد-: عليک سلام ... عليک سلام آبجي خاتون ...چه عجب یاد ماکردی؟-: خان داداش ؟ ميگما ... اين شوور ما که دور و برتون نيست ؟ هس؟ علي -: شوهرررر؟ نه نيس ... خنديدم . علي -: جون من ... الان گفتي شوهر؟ يعني آشتي؟-: يعني آشتي ...علي -: اي خدا جون دمت گرم...دختر تو که اين داداش طفلک ما رو دق دادي آخه ...-: حالا نه اينکه خيلي مصر برگشتنمه ... همچين گذاشت رفت موندم تو کف...علي-: نه اصلا اینطور نیس... مگه محمد ميومد با من؟ بست نشسته بودهتل ... توصيه شيده خانوم بود ...گفتن ما بريم ... يه مدت نه زنگ بزنيم نه اس بديم بذاريم شما فکراتو کني ...حالت سرجاش بياد ...دلتنگ بشي .. گفتن اون موقع خودمون ميفرستيمش... شيدا خانوم هم ميگفت اگه محمدو ببيني يا زنگ بزنيم ممکنه فقط کارو خرابتر کنيم ...-: اي نامردا ... علي -:جون من ميخواي برگردي؟ -:بعله داداشم ... ميخوام برگردم تهران ... گفتم فقط به شما بگم ... بهش نگي ها... ميخوام سورپرايزش کنم ...علي -: بهترين سورپرايز عمرش ميشه ... جزاکم الله خيرا ... دوتايي زديم زير خنده. علي -: خودم ميام دنبالت ...-: نه نه نه بابا ... خودم پا ميشم ميام ... اصلا شما نيايي ها ...علي -: الان ساعت چنده ؟ بذار ببينم ... ها يازدهه ... من تا دوازده کار دارم ... بعد اون حرکت میکنم به امیدخدا بعدازظهر اونجام ... تو فقط آماده باش.خداحافظ ... اصلا مهلت نداد حرف بزنم . قطع کرد . منم که از خدام بود علي بياد . خوب شدکه خودش گفت .دويدم و به مامان اينا خبر دادم که علي مياد. وسايلي هم نداشتم که جمع کنم . همه زندگيم اونور بود. زنگ زدم شيدا و شيده اومدن خونمون پيشم. واسه خداحافظي...بعد ظهر ساعت چهار بود
که علي رسيد . نزدیک دو ساعت نشست باپدرم ازاول تا آخر ماجرا رو حتی وقتایی که میخواسته به من بگه ولی محمد نذاشته همه روبراپدرم توضیح داد یه کم استراحت کرد و ساعت شش راه افتاديم. تو راه هم افطار کرديم. بعد افطار دوباره سوار شديم.. 😍 ❤️ و راه افتاديم دست بردم و ضبط رو روشن کردم... آهنگاي محمد رو آوردم . علي نگامم کرد و خنديد . علي-: دستت چطوره؟ -: خوبس... خوبه خوب ... خدا روشکر -: علي اقا ؟ علي-:بله؟ -: ميگم اشکالي نداره اگه بپرسم چرا خانواده ناهيد بعد طلاقشونم اينقدر با محمد با احترام برخورد ميکردن و باهاش خوب بودن ؟ علي -: حق برخورد بد رو ندارن ... تقصير دخترشون بود ... محمد بعد دعواشون چندين بار رفت سراغ ناهيد تا برش گردونه ولي ناهيد بود که محمد رو نخواست و پسش زد ... مصر بود که الا و بلا طلاق ...دلش جايه ديگه بود آخه... اين احترامي که ميبيني هم به خاطر همينه...طفلکي محمدم... علي-:محمدم ديد دستش به جايي بند نيست از تو خوشش اومد و ازت کمک خواست ...عجب داستاني شد ولي ...لبخند زدم -: داداشي ؟خنديد علي -: جانم خواهري؟-: دو تاسوال بدجور ذهنم رو درگير کرده ...علي-: سه تا بپرس-: يادته محمد مريض شد؟ قبلش که با اقا مرتضي دعواش شده بود ...بعد اون اقا مرتضي خيلي بامن رسمي صحبت ميکنه... چرا؟ چي شده بود؟ علي-: سوال بعدي...؟ لب و لوچه ام اويزون شد. -: يعني جواب نميدي؟ علي-: چرا... دوتاشم بپرس...بعد جوابتو ميدم ...-:شما ميدوني چرا محمد اونشبي که کارت عروسي ناهيدو ديد عصباني شد؟مگه خودش کمک نکرده بود که ناهيد به اقا شايان بله رو بگه؟ علي-: سوال دومتو اول جواب ميدم .... ببين ابجي ... اصلا دعواي شما تقصير ما شد ...من و ناهيد خانومو شايان ... ما فهميده بوديم شما سرچي با هم بحثتون شده...کليم با محمد صحبت کرديم که به حرف بياد ... ولي زير بار نميرفت ميگف از دستم ميره ...ولي ما که ميدونستيم عشقتون دوطرفس... تصميم گرفتيم يه کاري کنيم محمد نطقش واشه ... خودش که نميگفت ... پس مجبور بوديم که مجبورش کنيم ... از طرفي بهش قول داده بوديم که حرفي نزنيم پس بايد تو عمل انجام شده قرارش ميداديم ... کارتو اورديم انداختيم تو خونه که ببيني حتما ... کارته هم الکي و صوري بود... فقط ميخواستيم تو بفهمي که ناهيد زن شايانه ... نگو شما قبلش با هم آشتي کرده بودي و ما فقط گند زديم .... عصبانيتشم به خاطر کار ما بود ديگه ... اخه ازمون قول گرفته بود که چيزي بهت نگيم چون ميترسيد از دستت بده ...اونروزم عصباني شد واس اينکه ما نامحسوس بهت گفتيم ... محمد ميدونست که کارته الکيه و فکر ميکرد اينطوري از دستت ميده ...عصباني شد... نميدوني چي کشيديم تو اين ده روز... شرمنده ابجي ... ببخشيد -: نه اتفاقا به نيتتون رسيدين ... نطق دوتامونم وا شد...پس اون روزي که محمد زنم زنم راه انداخته بود منظورش من بودم؟روي همه حرفاش با من بود؟من احمق گذاشتم به حساب ناهيد ...خدايا خيلي گلي ... خيلي باهالي ... دمت گرم ...علي-: اما سوال اولت ... نميدونم گفتنش کار درسته يا نه... ولي ميخوام قول بدي که هيچوقت اين قضيه رو به روي محمد و مرتضي نياري.... اصلا انگار که نميدوني... چون واسه هردوشون گرون تموم شد ... باشه؟ -:باشه ...قول ...علي-:ختم کلام رو ميگم ... مرتضي از توخوشش اومده بود ... اونشب محمد داشت حرفايي که مرتضي به تو ميزد رو گوش میداد ...اول میخواست اروم باهاش حرف بزنه...ميگف مرتضي نميدونه من دوسش دارم ... ولي مرتضي بعد اينکه علاقه محمدو فهميد باز پاشو کرد تو يه کفش که ميخوادت و دوستت داره...محمدم قاطي کرد... حق هم داشت خب ... داشتن زنش رو ازش خواستگاري ميکردن ...فک کن؟؟؟هنگ کردم ... وا ... چه پررو ...ولي حرفي نزدم... دلم نميخواست راجع به اين قضيه صحبت کنم...-: فرداشم محمد اونطور پس افتاد ... کلي با مرتضي حرف زدم و قانعش کردم... اول که ميگف من از اول بهش علاقه مند بودم محمد تازه دل بسته ... کلي باهاش حرف زدم و گفتم که الان تو زن محمدي ...محمدم به هيچوجه طلاقت نميده ... مهمتر از همه اينکه تو هم عاشق محمدي. اينو که شنيد کوتاه اومد... از محمد معذرت خواهي کرد و به من قول داد که ديگه بهت فکر نکنه...به چشم خواهر ببينتت... مث من ... لبخند زدم. علي-: مرتضي رو که از دور رقابت خارج کردي ... حالا يه نگاهي به دور و برت بنداز و تا برسيم تهران تصميمتو بگير ....فردا نگی مجبور م کردین وگزینه های بهتری رومیز بود واز حرفا بعدخودش به حرف خودش قهقهه زد-: من محمدو با همه دنيا عوض نمي کنم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در ک
❣💕❣💕❣💕❣💕❣ "توصیه‌هایی مهـم؛ برای افـراد مـتاهل" 👈 یکدیگر را زیاد ببوسید. 👈 راه‌حل‌های «برد_برد» پیدا کنید. 👈 همیشه اشتباهات یکدیگر را ببخشید. 👈 با هم قرار بیرون رفتند و تفریح بگذارید. 👈 به طور منظم با هم قرار صحبت کردن داشته باشید. 👈 شجاعت داشته باشید و از یکدیگر عذرخواهی کنید. 👈 بخش مهمی از عشق ورزیدن ارادی است. راههای مختلف عشق ورزیدن را در خود پیدا کنید. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️