#سیاستهای_زنانه
شوهرتون رو به خود #وابسته کنید
اگر مردی از سمت همسرش #شاد شود، نسبت به آن زن احساس وابستگی شدیدی پیدا میکند
به نحوی که دیگر نمیتواند نبودن آن زن را در ذهن خود مجسم نماید. برایش جشن تولد بگیرید
در جمع از او تمجید کنید،
برای #خانواده_اش احترام قائل شوید،
غذای مورد علاقهاش را بپزید
و خلاصه به هر ترفندی که شده #خوشحالش کنید
"خوشحال کردن او مساوی است با
وابـسته کـردنش نسـبت به خـودتان "
او شریک زندگی شماست برایش بهترین باشید ..
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_دویست_و_ده_رمان 😍 #برای_من_
21563:
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_یازدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
يه گوشه نشستيم و با هم صحبت ميکرديم . شهاب -:ميگفتم ما واسه چي بيايم کسي مارو نميشناسه که... حواسم نبود وجود محمد نصر باعث ميشه از دوماد هم عزيزتر بشيم ...خنديدم و زدم پشتش . بیشتر کسايي که تو تالار بودن باهامون عکس انداختن بعد شام دوباره مشغول صحبت بوديم که گوشي شهاب زنگ خورد. کاري واسش پيش اومده بود. خانوما رو سپرد به من و رفت . منم پاشدم رفتم دم در . يکم منتظر خانوما موندم . گوشيم زنگ خورد. خانوم کوچولوم بود . جواب دادم . عاطفه -: مخمد سمت راستتو ببين ... چرخيدم . داشت واسم دست تکون ميداد .عاطفه -: بيا اينجا ...کت و شلواري که عروسي مازيار پوشيده بودم تنم بود. رفتم سمتش . دوستاش سلام واحوال پرسي گرمي باهام کردن . معرفيشون کرد بهم . ب کيميا نگاه کردم -: خانوم شما چهره اتون چقد اشناس ... خنديدن .کيميا -: ولي من اصلا شما رو نميشناسم متاسفانه-: اي اي اي اي ... دوستاش خيلي ذوق کرده بودن . کوچولوي کيميا روگرفتم تو بغلم و مشغول صحبت باهاش شدم. اي جونم ...عاطفه اومد روبروم ايستاد . رو پاش بلند شد و غزاله رو بوسيد. دم گوشش گفتم-: حاج خانوم ماهم دل داريما...برام زبون دراورد . بهم نگاه کرد. اقامون؟ -:جونم ضعيفه ...عاطفه -: ميشه بريم عروس گردوني ؟اقامون خواااااهش ... گوشه کتم رو گرفته بود . با لهجه اصفهانی گفتم -: شوما جون بخواه... عروس و داماد سوار ماشين شدن . ميدونستم دوستاشم باهامون ميان . راهنماييشون کردم سمت ماشين . باسر اومدن. البته فقط سه نفرشون بقیه باخونواده بودن . عاطفه جلو نشست و کيميا و بقيه هم عقب .کوچولوي کيميا رو دادام بغلش. نشستم پشت فرمون. دوستاش عذرخواهي ميکردن . يکم بعد اينکه راه افتاديم کيميا يه فلش داد دست عاطفه -: اهنگ داريم...کيميا -:نه اقا محمد از اينا ندارين ... ميدونم ... عاطفه فلشو انداخت . ياخدا ... اینا چی بودن دیگه ...من که اصلا عادت به گوش دادن وشنیدن چنین چیزایی نداشتم... دوستاش يواشکي از پشت مي گفتن صدای اهنگو زیاد کنه . همشون دست ميزدن و کلي شلوغ کردن .هي عاطفه صداشو زیادمي کرد و هي من کم ميکردم . خلاصه کلي شلوغ کردن و ادا اصول در آوردن.عروس رو بردن خونه مادرش ... اينا هم رفتن تو !!! اخه مونده بودم اينا کجا میرن دیگه؟ از داخل هم فقط صداي دست وسوت وجیغ وداد اینابود که بيرون مي اومد . غزاله هم پيش من بود . سير که شدن اومدن بيرون . همه رو رسونديم خونه هاشون و رفتيم سمت خونه عزيز اينا . ماشينو پارک کردم و رفتيم داخل . هوا خيلي خوب بود . نميتونستم دل بکنم . تو حياط يه گوشه نشستم . عاطفه و کيميا روبروم ايستادن . دستت درد نکنه اقا محمد. دوتايي همزمان گفتن و خنديدن-: قابل شوما را نداشت ...عاطفه-: نمياي تو؟-: نه بابا ... بشينين از هواي به اين قشنگي لذت ببريم خب ...
کيميا -: من برم تو پيش شوهرم ... شما دوتا هم بشينين اينجا و خاطرات عروسيتونو مرور کنيد ...رفت او . عاطفه چادرش رو در اورد و نشست کنارم . به اسمون خيره شد. من هم به اون . نگاهش اومد روي صورتم . سرشو بالا اورد . يکم نگاهم کرد ...صورتش رو قايم کرد تو سينه ام . ميدونستم هر وقت خجالت ميکشه اين کارو ميکنه . معلوم نبود باز چي تو کله کوچولوش مي گذره ... قبل اينکه بپرسم خودش به حرف اومد .عاطفه-: مخمد -: اي جونم ... عاطفه -: الان فائزه و شوهرش رفتن خونه خودشون خوش به حالشون منظورش همين دوستش بود که الان عروسيش بود.-: خب به سلامتي ... ايشالا خوشبخت بشن ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
21563:
21563:
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_دوازدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
" عاطفه "
صبح رفتيم به پدر و مادرمون سر زديم تا عصر اونجا بوديم . عصر عزيز قرار شهربازي هماهنگ کرد . خانواده من و داييم و عزيز . شام رفتيم شهر بازي .يه جاي سر سبز و پر ازدارو درخت زير انداز پهن کرديم و ده دیقه نشستيم . بعد ما جوونا بلند شديم رفتيم سراغ وسايل بازي. ديگه همشون رو تست کرديم . خيلي بيشتر خوش ميگذشت اگه ملت امون ميدادن و ميذاشتن محمد دو دقه با ما باشه . همش عکس و فيلم و امضا... اه اه اه ... شيدا -: خب حالا فقط موند دو چيز ...اوليش کشتي صبا ...رنگم پريد -: نهههه ...شيدا -: اره ...-:پس شماها برين من ازين پايين نگاتون ميکنم ...تا حالا سوار نشده بودم وحشت داشتم . شيدا و شيده کلي اصرار کردن ولي حريفم نشدن . پامو کردم توي يه کفش که الا و بلا نميام . محمد -: پس منم نميام... شيدا محمد رو به زور راضي کرد و بردش تا به هواي محمد من هم برم . ولي واقعا نميتونستم . رفتن نشستن . شيدا ديد نرفتم باز اومد پايين و اصرار کرد . گفتم واقعا ميترسم . به محمد نگاه کردم . همون لحظه دو تا دختر نشستن کنارش . شروع کردن با نيش باز باهاش حرف زدنش . قلبم ريخت . داشتم سکته ميکردم . عرق سردي تموم بدنم رو پوشوند . يه بار تا مرز از دست دادنش رفته بودم . چشام پر شد . شيدا رد نگاه ميخکوب شده ام رو گرفت-: شيدا بريم سوار شيم .ميام .قهقهه زد.از پله ها رفتيم بالا . شيدا ايستاد مقابلشون شيدا -: ببخشيد اينجا جاي ما بود ...دختره ي عوضي خودشو چسبوند به محمد -: بيايد اينجا برا يه نفرم جا ميشه. اخه ما ميخواييم کنار اقاي نصر بشينيم .داشتم خفه ميشدم . کم مونده بغضم بترکه . محمد خودشو کشيد کناروبعدهم يه جا باز کردبرام . اخماش رفته بود تو هم . بلند گفت محمد -: بيا کوچولوي خودم . بيا اينجا بشين ...دستشو دراز کرد طرفم. شيدا دستم رو گذاشت تو دست محمد. محمد منو کشوند طرف خودش . محمد-: اي جونم ...دختره پرسيد -: خواهرتونه ؟محمد با لحن سردي و درحالي که اخماش تو هم بود بدون اينکه نگاهش کنه گفت. محمد -: همسرم هستن ...رنگ از روي دختره پريد . دوستش گفت -: ببخشید نميدونستيم جاي خانومتونه ... پاشو بريم اونور ... دست دختره رو گرفت و بلندش کرد . من و محمد و شيده کنار هم نشستيم. شهاب و شيده و کيميا هم پشت سرمون . دخترا که رفتن همشون زدن زير خنده شهاب -: چي شد عاطي خانوم ؟ نمي اومدي؟ دوباره چشمام پر شد . دو تا دختر نشستن روبرومون و زوم کردن رو ما . محمد نگاهم کرد . دستشو گذاشت زير چونه ام و زل تو چشام. محمد-: به خداي احد و واحد قسم ... يه قطره ... فقط يه قطره از اون مرواريدات بريزه ... شهربازي رو رو سر اون دوتا خراب ميکنم...انگار براش مهم نبود پشت سريا و جلوييا دارن ميشنون .کيميا با چه عشق و مهربوني اي نگاهمون ميکرد . لبخند زدم -: کاش معروف نبودي ... کاش خواننده نبودي ... چشماش برق زد. از ته دلم گفتم . بيشتر خودشو بهم نزديک کرد . يه دستاشو حلقه کرد دور شونه ام و با دست ديگه اش جفت دستام رو تو دستش گرفت . کشتي صبا حرکت کرد. خيلي اروم دم گوشش گفتم-: خب حق بده بترسم ... تو راحت ميتوني اسممو از تو شناسنامه ات پاک کني ...دو طرف صورتم رو گرفت .محمد-: من همه روحم همه قلبم همه فکرمو ذهنم مال توعه کامل کامل ... مگه مالکيت فقط جسميه ؟ چيزايي از من مال توعه که هيچ وقت از بين نميره ...کشتي صبا داشت لحظه به لحظه تند تر ميشد . سرمو فرو کردم تو سينه اش . داشتم از ترس سکته ميکردم . يه لحظه رفت بالا و تند و وحشتناک اومد پايين . جيغ زدم.از اونور هم شيدا خودش رو چسبوند بهم.وقتي پايين ميرفت از صندلي جدا ميشدم . حالم داشت بد ميشد ...داشتم سکته مي کردم . از يه طرف محمد محکم بغلم کرده بود و از يه طرف شيدا حواسش به من بود . ولي باز ميترسيدم . ميدونستم رنگم مثل گچ سفيد شده. مردم و زنده شدم تا ايستاد . برام اندازه يه قرن گذشت. پياده شديم . حالم داشت بهم ميخورد. بچه ها رفتن سمت بشقاب پرنده . اصلا حالم خوب نبود ولي براي اينکه محمد ناراحت نشه رفتم . ديگه واقعا اعضا و جوارحم داشت مي اومد تو دهنم . به زور خودم رو نگه داشت تا گلاب به روتون بالا نيارم . رفتيم سمت خانواده . سفره شام رو پهن کرده بودن . همه مشغول خوردن شدن. سالاد الويه بود . اصلا نميتونستم به غذا نگاه کنم
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای د
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_سیزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
محمد يه لقمه گرفت و داد دستم ... ازش گرفتم . هنوز نبرده بودم تو دهنم که احساس کردم دارم بالا ميارم . دستم رو گرفتم جلو دهنم و عق زدم . بلند شدم و دويدم سمت سرويس بهداشتي . لعنتي هم دور بود . به زور خودمو نگه داشتم . رفتم داخل و بازم گلاب به روتون يکم بالا آوردم و راحتشدم . آخيشششش ...بيرون که رفتم محمد و شيدا با نگرانی ايستاده بودن . با خنده گفتم-: بهتون گفتم جنبه اشو ندارم سوار نميشم ... باور نميکنين ...خيالشون راحت شد . راه افتاديم سمت اهل بيت!!!رفتيم و باز نشستيم سر سفره . محمد لقمه ميگرفت و ميداد . دستم . همه نگاها رومون بود و محمد بي توجه. باز احساس ملکه انگلستان بودن بهم دست داد . متوجه نگاه هاي موزيانه عزيز شدم . نگاهش که کردم لبخند زد .عزيز -: چي شده ؟ چرا حالت بد شد ؟ -: هيچي ... يه حالت تهوع ساده ...عزيز -: خبريه ؟ چشمام گرد شد -: چه خبري ؟ عزيز -: بارداري ؟ لقمه غذا پريد تو گلوم . همه زدن زير خنده . کيميا و شيده که داشتن زمينو گاز ميزدن از زور خنده . محمد هم ميزد پشتم . هم ميخنديد . هم برام آب ميريخت . ليوان اب رو سر کشيدم-: عزيز بيخيال ...همه که مشغول کار خودشون شدن دم گوش محمد يه چيزي گفتم . يه تيکه انداختم بهش که جيگرم حال بياد ...خنده اش رو قورت داد . لقمه توي دستشو گذاشت توي سفره . از حرص دندوناشو رو هم فشار ميداد و نگاهم ميکرد . آروم گفت . محمد-: من تورو بعدا ادبت میکنم... صبح روز بعد راه افتاديم به سمت تهران . ساعت يازده صبح بود . رسيده بوديم . شهاب و کيميا رو هم رسونده بوديم خونشون و تو راه خونه بوديم . سرم رو تکيه دادم به صندلي و چشمام رو بستم ...محمد دست راستم رو گرفت تو دستش . بلندش کرد و بوسيد . چشمام رو باز کردم -: من آخر نميتونم ترکت بدم که ديگه اينکارو نکني ...لبخند زد .با دست چپش فرمون رو گرفته بود و با دست راستش دست منو .نگاهش به روبرو بود. محمد -: خانومم -: بله آقامم ؟ خنديد. محمد -: عروسي دوستت خوش گذشت ؟ تکيه ام رو از صندلي گرفتم -: خيلي محمد ... خيلي ... بچه ها چقد از ديدن کيميا ذوق زده شده بودن ... مخصوصا دیدن غزاله ...محمد -: خب الحمدلله ...-: مخمد ؟ پشت چراغ قرمز ترمز کرد با نهايت مهر نگاهم کرد. با لبخند . هنوزم لبخنداش بدجور دل ميبرد
ازم ...-: عاشقتم آقامون ...لبخندش عميق تر شد .با اینکه پشت فرمون بود اما دستامو انداختم دور گردنش ... رو به رو را نگاه کرد . محمد -: آفرين دختر خوب... رد نگاهش رو گرفتم . پليس چهار راه داشت نگاهمون ميکرد . پليسه يه لبخند زد و دستش رو مثل سلام نظامي کنار گوشش برد . سريع از محمد جدا شدم . محمد با حرکت سرش جواب سلام پليس رو داد . دستام رو گذاشتم رو صورتم -: وااااي ... محمد وای خيلي بد شد ...محمد -:فدا سرت ... جرم که نکرديم ...چراغ سبز شد . ماشين حرکت کرد . به خيابون رو به روم نگاه ميکردم .ياد روزايي افتادم که حسرت داشتن محمد رو ميخوردم . زير لب با اطمينان زمزمه کردم....
-: " انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له کن فيکون "
" فسبحان الذي بيده ملکوت کل شيء و اليه ترجعون "
سوره يس
دو آيه اخر سوره ياسين .
تموم سعيم تو اين رمان رسوندن اين مطلب بود:
صداي خنده خدا را مي شنوي ؟
دعاهايت را شنيده ...
و به آنچه محال ميپنداري ميخندد...
اميدوارم راضي بوده باشين ....
يه دنيا ممنون از همه شما...
يا حق
#پايان 😇
#سپاس_از_همراهیتون 🙃
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
سلامدوستان عزیز و گرامی این رمانم تموم شد جلد دومم داره منتها پی دی افش موجوده میزارم کانال ریپلای هرکی دوست داره دانلود کنهوبخونهامیدوارم از رمان خوشتتون اومده باشه دوستتون دارم یه عالمممممممه کوچک وخدمتگذار شما مدیر کانال 🌹🌹🌹
🌺 رمان برای من بخون برای من بمون
(جلد اول )🌺
نویسنده : هاوین امیریان
خلاصه :
رمان برای من بخون برای من بمون ، داستان زندگی یه دختر نوزده ساله به نام عاطفه است که عشق شدید و عجیبی به یک خواننده داره . تا اینکه یک روز اتفاقی از قاب تلوزیون برق حلقه ازدواج رو تو دست خواننده محبوبش میبینه و بعد متوجه میشه که همون روز ، روزه عقد اون خواننده بوده .دقیقا توی اولین سال و اولین ترم به طوراتفاقی با پسری همکلاس میشه که … )ای بابا همچین میخونی که انگار انتظار داری کل رمان همینجا باشه …. همه رو که نمیتونم همینجا بگم . خودتون بوخونید …(تا اینکه توی یه شب فوق العاده ، قشنگترین و زیباترین اتفاق زندگی عاطفه بایه تلفن رقم می خوره ….
پایان خوش
#ژانر_عاشقانه_مذهبی_اجتماعی
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
جلد دومرمان(برای من بمون برای من بخون)بنام بارون عطر نفسهات هم اکنون تو کانالریپلای قرار گرفت🙏🌹🌹
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت_اول_رمان 😍 #برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️ بازم صداش تو گوشم پيچيد. اصلا يادم رفت اومده بودم تو
ریپلای به قسمت اول رمان برای عزیزان تازه وارد خوش اومدین🌹👆👆👆
"لوئيز هی" می گويد:
دليل اينكه نمی خنديد،آن نيست كه پير شده ايد، شما پير مي شويد چون نمی خنديد!
خنديدن یک نيايش است!
اگر بتوانی بخندی، آموخته ای كه چگونه نيايش كنی.
سرور و شادی، خدای درون فرد است كه از اعماق او برخاسته و متجلی می شود!
خنده موسيقی زندگی است.
هر قدر بيشتر بتوانيم در خود و ديگران شادی بيافزاييم، دنيای بهتری خواهيم داشت!
"شكسپير" می گويد:
افرادی كه توانايی لبخند زدن و خنديدن دارند، موجوداتي برتر هستند!
یادت نگه دار این فرمول را :
شادی اگر تقسيم شود
دو برابر می شود!
غم اگر تقسيم شود
نصف می شود!
پس ضرر نمی كنی! از هم اكنون لبخند زدن را تجربه كن،تمرین کن!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
قرار عاشقی خدایا فقط باش.mp3
7.37M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
سلام همراهان بزرگوار؛ وقتتون بخیر
ادمین تبلیغاتی لازم داریم؛ ادمین تبادل نمیخوایم
کسی رو میخوایم که ارزونتر از گسترده ها مارو تبلیغ کنه
با تشکر؛ تیم کانال رمانکده مذهبی🌺❤️💐
بهترین ها-در انتظار من است.mp3
3.61M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع
🍃به نام او🍃
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_اول
بله؟
- سلام سهیلا جان، کجایی؟
- ســلام زن دایــی جــون، ببخشــید کلاســم کمــی طــول کشــید الان راه مــی افــتم، گفتــین میــدان
بهارستان کوچه میخک، پلاك 35؟
- آره عزیزم، الان دانشگاهی؟
- بله.
- به علیرضا می گم بیاد دنبالت.
با دستپاچگی گفتم:
- نه، نه، اصلاً، زحمتشون می شه، خودم میام.
- با ماشین می آد سهیلا جون، پیاده که نمی خواد بیاد! قرار شد تعارف با هم نداشته باشیم ها!
از اصرار زن دایی کفري شدم و زیر لب غر زدم: «اَه، این زن دایی هم چقدر گیره!»
- چیزي گفتی سهیلا جون؟
واي چه گوشهاي تیزي داشت!
- من؟! نه! راستش من هنـوز یـ ه کـم د یگـه کـار دارم معلـوم ن یسـت کـ ی تمـوم بشـه، بـرا ي همـ ین نمـ ی
خوام مزاحم پسردایی بشم!
- باشه هر طور مایلی، پس منتظرت هستیم فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
نفس عمیقـ ی کشـ یدم و تکیـ ه دادم بـه ن یمکـت، بـا خـودم گفـتم : «فرمانیـ ه کجـا بهارسـتان کجـا !» نگـاه ی
بـه اطـراف کـردم وجـود دختـر و پسـر جـو ان بـر روي یکـی از نیمکـت هـاي پـارك تـوجهم را جلـب
کــرد! ظــاهراً در همــ ین چنــد دقیقــه اي کــه بــا زن دا یــی مشــغول صــحبت بــودم آمــده بودنــد . در
احوالشون کنجکاو شدم، هر از گاهی پسر حرفی می زد و دختر از خنده ریسه می رفت.
درســت شــبیه مــن و بهــزاد ! آن روزهــا خــودم را جــزو خوشــبخت تــر ین آدمهــاي روي زمــین مــی
دانسـتم، امـا صـد حیـف کـه تمـام آن خـاطرات شـیرین بـه یکبـاره تبـدیل بـه کـابوس سـیاهی شـد کـه
هنوز هم رهایم نمی کند.
****
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
کانالی پراز پی دی اف👆🏻
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_دوم
رو بــه روي در ســفید رنــگ یـک ســاختمان شــمالی ایســتادم. دو طبقـه و تقریبــاً نوســاز بــا نمــاي آجــرسـفال، ناگهـان بـا خانـه قبلـی خودمـان مقایسـه کـردم. اصـلاً قابـل قیـاس نبـود، اینجـا نهایتـاً دویسـت متـر در جنـوب تهـران امـا خونـه مـا هـزار و دویسـت متـر در یکـی از بهتـرین منـاطق تهـران! از ظـاهر خانه برمی آمد وضع اقتصادي دایی متوسط رو به پایین باشد.
یـه لنگـه ابـرویم را بـالا دادم و بـا غـرور خانـه دایـی را ور انـداز کـردم. امـا یـادآوري اوضـاع کنــونی ام تلنگــري شــد کــه باعــث خــالی شــدن بــاد آن همــه فــیس و افــاده شــد . ســرخورده تــر از همیشه زنگ در را زدم.
- بله؟
بـا صـدا ي مـرد جـوان در پشـت آ یفـون دچـار اسـترس شـدم . احتمـالاً پسـر دا یـی ام بـود، آب دهـانم را قـورت دادم، هرچـی بـه مغـزم فشـار آوردم فـامیلی ِِمـادرم یـادم نمـی آمـد بـا صـداي عصـبی مـرد بـه خودم آمدم...
- پــس چــرا جــواب نمــی دیــد؟ و بعــد هــم محکــم گوشــی را گذاشــت. وا رفــتم. اینکــه گوشــی راگذاشـت؟! از کـم حوصــلگیش حرصـم گرفـت، تــوي هـواي ســرد مـرا پشـت در کاشــته بـود ! حــداقل کمـی تحمـل مـی کـرد! پشـتم را بـه در کـردم و بـا عصـبانیت زیـر لـب چنـد تـا فحـش نثـارش کـردم
«گند دماغ، بد اخلاق، عنق عوضی، عجب مهمون داري می کنن!»
- با کی هستین خانم؟! من عوضیم؟!
برگشتم بطرفش و بدون اینکه به خودم بیام گفتم:
- پس چی، من؟! بی شعور نمی دونی تو هواي سرد من رو پشت در...
تازه به خودم آمدم خراب کاري کرده بودم اساسی!
کی اینجا آمده بود؟ چرا من نفهمیدم؟
مـردي حـدود 30 سـاله بـا بلـوز و شـلوار گـرمکن سـفید و سـیاه، قـدي متوسـط در مقایسـه بـا مـن کـه قدم صد و شصت و هشـت بـود چنـدان بلنـد بـه نظـر نمـی رسـید، بینـی سـر بـالا و کـوچکش بـا صـورت اســتخوانی و لــبش کــاملاً همخــوانی داشــت چشــمانی مشــکی بــا ابروهــاي گــره خــورده ... در ذهــنم
جرقــه اي زد علیرضــا بــود، چقــدر عــوض شــده بــود نــه شــبیه دایــی بــود نــه زن دایــی!
****
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سوم
ظــاهراً همــان لحظه این جرقه در ذهن پسردایی من هم زده شد چون همزمان با هم گفتیم:
- سلام پسردایی
- سلام سهیلا خانم!
من خندیدم و او به لبخندي محجوبانه اکتفا کرد.
سـکوت بینمـان برقـرار شـد گـویی ذهـن هـر دوي مـا بـه گذشـته هـا پرکشـید. ده سـالی مـی شـد کـه یکدیگر را ندیده بودیم. بالاخره سکوت کوتاه ما توسط او شکسته شد.
- ببخشید دیر شما را شناختم.
- شـما هـم مـن رو ببخشـید، چهـره تـون خیلـی عـوض شـده اصـلاً بجـا نیـاوردم، راسـتش فکـر کـردم که اشتباه اومدم!
- حالا خواهش می کنم بفرمایین داخل!
- متشکرم.
وارد حیاطی کوچـک و تمیـزي شـدیم، دو تـا باغچـه کوچـک بـا درختـانی لخـت و بـی بـرگ کـه موسـم زمستان را یـاد آوري مـی کردنـد در وسـط حیـاط نگـاه هـر بیننـده اي را بـه سـوي خـودش مـی کشـید! سـاختمان آجـر سـفالی کـه دیوارهـاي آن بـه طـرز جـالبی بـا برگهـاي چسـب کـه پوشـیده شـده بودنـد
زیبایی خاصی به حیاط داده بود.
- بفرمایین دختر عمه خیلی خوش آمدین.
- ممنون ببخشید بد موقع اومدم.
- خواهش می کنم این چه حرفیه.
- زن دایی نیستن؟
- نه، مراسم خـتم یکـی از دوسـتاش رفتـه، تـا نـیم سـاعت دیگـه برمـی گـرده . شـما بفرمـایین بشـینین، من الان برمی گردم!
روي مبـل نشسـتم و بـا سـرعت، تمـام خانـه را از نظـر گذرانـدم ! پـذیرایي دو قـالی دوازده متـري کـرم و یــک نــه متــر ي قهــوه اي رنــگ خــورده بــود . دو تــا اتــاق خــواب، یکــی در نزدیکــی آشــپزخونه و دیگـري در کنـار پلــه هـاي بــاریکی کـه بــه طبقـه دوم راه داشـت و یــک دسـت مبــل راحتـی معمــولی قهوه اي رنـگ بـا پـرده هـا ي نبـاتی، در عـین سـادگی و ارزانـی جلـوه اي زیبـا بـه خانـه داده بـود . کمـی روي مبــل جــا بــه جــا شــدم . خانــه گرمشــان کلافــه ام کــرده بــود بــراي رهــایی از گرمــا روســري و
پــالتویم را درآوردم. علیرضـــا کمـــی طـــول داد، ســـرم رو انــداختم پـــا یین و انگشـــتم رو دور حلقـــه نـامزدیم کـه خیلـی دوسـتش داشـتم، چرخانـدم و منتظـر شـدم تـا پسـر دایـی عزیـز از آشـپزخانه دل
بکند و بیاد. به گمانم کمی خجالتی بود.
- خیلی خوش...
سرم رو بالا کردم و علیرضا را سینی به دست درحالیکه هاج و واج نگاهم می کرد دیدم!
****
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
سلام از امروز ان شاءالله با دو رمان در خدمت شما خواهیم بود یکی ظهر یکی غروب لطفا دوستان خود را به کانال دعوت کنید 🙏🙏
بیوگرافی رمان دو روی سکه👇👇👇
قضیه یه دختره اس که توی یه خونواده ای بزرگ شده که بی بند و بارن!
تو یه سری اتفاقایی که براش میوفته خونوادشو از دست میده و مجبوره بره خونه داییش که آدمای مذهبی ای هستند
و یه پسر مقید دارن زندگی کنه!!!!…
#رمانبرگرفته از یک داستان واقعی است.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❣💕💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
"خـودخـواهـی؛ ممنــوع..."
🍃 هیچ وقت یك طرفه به قاضی نروید و برای عملی كردن راهی كه به نظر خودتان موثر است، پافشاری نكنید. به دنبال راهی بگردید كه برای هردوی شما آرامشبخش است.
👈 اگر با هم در مورد موضوعی اختلاف نظر دارید، راحتترین راه این است كه قهر یا تهدید كنید و در كمال بیمیلی همسرتان را مجبور كنید كه كاری را كه شما میخواهید انجام دهد.
👈 اما این راه آسان آینده زندگی مشترکتان را با سختیهایی روبهرو خواهد كرد؛ پس كمی از مواضع خود كوتاه بیایید و از همسرتان هم بخواهید كه سازگاری داشته باشد.
✅ گرفتن تصمیمی كه به نفع هردوی شما باشد آسان نیست اما تنها راهی است كه میتواند آینده زندگی شما را به جای جنگ و دعوا به سمت گفتوگو و همكاری ببرد.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
داستان در مورد شخصی است که عاشق دختر همسایشان شده است. او برای رسیدن به عشقش هر کاری می کند ولی نهایتا متوسل به درگاه امام زمان(عج) می شود و اخرش را هم که معلوم است....اما نکاتی بسیار تامل برانگیز در این داستان وجود دارد. من جمله اینکه زیارت وجود مقدس حضرت می تواند نصیب هر کسی بشود (و این نیست که خاص عرفا یا خواص باشد) و ثانیا برای دیدار حضرت لازم نیست که حتما درخواست بسیار عارفانه ای داشته باشی. ظاهرا کیفیت درخواست مهم است نه نوع درخواست. اینکه هرچه می خواهی را خالصانه طلب کنی.
داستانی جدید که برای اولین بار در این کانال میخوندید قراره با موافقت و تایید مسجد جمکران چاپ بشه ان شاءالله
#رمان_قهوه_چی_عاشق☕
#قسمت_اول
داستانی که در آن چهل شب بر من گذشت، داستان درهاي بسته است ،داستان کوچه ای بن بست ،اما میدانی،گاهی پشت کوچه هاي بن بست ،خیابانی است بی انتها که تو از آن بی خبري من یاد گرفته ام که به آن خیابان پرتردد و زیبا فکر کنم ،نه دیواري که راه مرا سد کرده.
داستان زندگی من از محبوبه شروع شد، دختري که در همسایگی ما زندگی می کرد، و پدرش از تجار نجف بود، من و محبوبه از کودکی باهم ،هم بازي بودیم ،راستش آن زمان فکرش را هم نمی کردم که روزي عاشق محبوبه شوم
. همیشه با هم دعوا داشتیم یادم است که یکبار النگویش را شکستم ،همان النگویی که پدرش از سفر هند برایش آورده بود، پدرش چنان چشم غره اي به من رفت که من و دختر
همسایه مان آتیه فرار را بر قرار ترجیح دادیم.
بالاخره کودکی دنیای خودش را دارد.
اما عاشقی....
راستش من اصلا" عشق را نمیفهمیدم ولی چشم هاي عسلی او خوب مرا عاشق کرد، آن زمان مثل همیشه پشت بام خانه می نشستم و به بهانه خوردن قهوه به سه خانه آنورتر خیره می شدم، دقیقا" زیر درخت بید روي آن نیمکت چوبی، آنجا پاتوق محبوبه بود.
آنقدر زیرچشمی نگاهش می کردم تا ببینم او هم به من نگاه می کند یا نه!؟ حدس من درست بود، او بیشتر از آنکه کتاب بخواند، حواسش به من بود.
اصلا" محبوبه باعث شد معتاد قهوه شوم.
و قرار عاشقی ما شد غروب آفتاب. او زیر شاخه هاي چتر گونه بید و من زیر سقف آسمان.
گاهی قهوه نداشتم و با آب خالی به پشت بام می رفتم، خوب می دانستم که نباید این قرار عاشقی به هم بریزد، من یک سال بدون غیبت بر قرار عاشقی حاضر شدم، اما دیگر محبوبه اي نبود، سه روز ندیدنش قلبم را جریحه دار کرده بود، اما چه میشد کرد؟
تا بوده همین بوده و تا هست همین است. که عاشق در بی خبری و بی قراري و انتظار بمیرد و دم نزند.
نویسنده ؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.........
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
#قسمت_دوم
شب سوم هم گذشت و صبح فرا رسید. صبح آن روز از خواب بلند شدم و به دیوارکاه گلی تکیه دادم.سرم را روي زانوانم گذاشتم و فکرم به هر سو رفت. آیا به سفر رفته یا نه؟ می آید یا نمی آید؟ سفرش چقدر طول می کشد؟ و شاید اصلا" با من قهر کرده؟ شاید هم در خانه نشسته و دیگر غروب آفتاب را دوست ندارد.
با خودم می گفتم: اي کاش این شاید ها باید بود، تا کمی خیالم راحت شود.
توي، همین فکرها بودم که برادر بزرگترم قارون مثل اجل معلق بالای سرم حاضر شد.
- دوباره به آن فکر می کنی؟
- صبح به خیر.
- صبح، شب، غروب، ظهر، تمام کن این بازیهاي کودکانه را محمد.
- کاش تمام شدنی بود!
- بگو نمی خواهم تمامش کنم، بگو مدتهاست کارم شده قهوه خوردن و روي بام نشستن.
- کارم شده روي بام نشستن، خوب است؟
- همیشه همینطور بودی، لجوج و خودسر
گفتم؛ توهم همینطور.
و سرم را از فرط بی حوصلگی به زیر انداختم ،قارون کمی نزدیکتر آمد، دستش را روي دستم گذاشت و گفت:
- به خاطر خودت می گویم، فکر کردن به آن خانواده برایت نان و آب نمی شود.
- تا عاشق نشوي، درد مرا نمی فهمی.
برای اینکه به چشم هایش نگاه کنم ، با دست چانه ام را گرفت و صورتم را بالا آورد و گفت ؛
- بهانه جویی را کنار بگذار پسر، اگر قرار بود قبولت کنند، در همان سه باري که خواستگاري رفتیم قبول می کردند.
از جایم بلند شدم، به سمت پنجره اتاق رفتم و از پنجره چوبی به بیرون نگاه کردم، راستش
حرف زدن و توي صورت قارون نگاه کردن برایم سخت بود. قارون ادامه داد:
- چرا دیگر نجاري نمی آیی؟ فقط به پشت بام می روي، چرا تو عوض شدي محمد؟ بهانه جویی نکن پسر.
لب و لوچه کج کردم و گفتم ؛
- حرفهایت تکراري است قارون، خودت بهتر می دانی که پدرش موافقت نکرده، وگرنه محبوبه که مرا دوست دارد.
-ما محتاج نان شبیم، و آنها غذاي شبشان به همه زندگی ما می ارزد، آري پدرش بیهوده نمی گوید، ما فقیریم محمد، فق..........یر، چگونه یک تاجر میتواند دخترش را به فقیر بدهد؟
حرف هاي قارون تازگی نداشت، دوست داشت مثل آدم هاي عاقل و دنیا دیده حرف بزند، از پنجره اتاق ، به کوچه باغ روبرو نگاه میکردم، کوچه باغی که به نخیله ختم می شد، گوشم پر بود از این حرف ها، بعد از لحظه اي گفتم:
- اشتباه می کنی، فقیر کسی است که درهم و دینار را از عشق تشخیص.... محبوبه.
- چه گفتی؟!
ناگهان محبوبه را دیدم که از کوچه باغ روبرو رد شد.
در دلم گفتم ؛کدام سفري سه روزه تمام می شود!
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.......
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay