eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨امروز را شروع زیباییهای زندگیم میدانم، ایمان دارم که اتفاقات عالی در راه هستند زیرا احساس شادی و زنده بودن تمام وجودم را در برگرفته است و من خداوندی مهربان دارم. سلام✋ صبح زیبای پنج شنبه تون بخیر🌹😊 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
داشته ها ونداشته ها.mp3
3.22M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع🚫
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله و سلم: پیام #غدیر را حاضران به غایبان و پدران به فرزندان تا روز قیام
همراهان گرامی، این بنر چالشه که در صورت تمایل شما برای شرکت در و تبلیغ ، با هماهنگی با آیدی گذاشته شده و نام نویسی شما، باید بازدید بخوره روز خوبی داشته باشین 💐❤️🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_پانزدهم در حالی که سعی می کردم خونسردي ام را حفظ کنم رو کردم به هانیه و گف
تمــام حرفهــاي دیــروز علیرضــا و اســتراق ســمع در حمــام و رفتارهــاي هانیــه را بــرایش تعریــف کــردم. البتــه کشــف حجــاب خــودم را سانســور کــردم . چــون اصــلاً حوصــله ســرزنش هــا یش را نداشتم. - خـدا یـه عقـل درسـت بهـت بـده سـهیلا! حـرف هـاي علیرضـا خـان همچـین بیـراهم نبـوده آخـه مـن و تـو از وقتـی نشسـتیم تـوي ماشـینش، مـدام مثـل دختـراي سـبک مغـز مـی خندیـدیم. در ضـمن جنابعـالی اون بـدبخت رو تـوي ذهنـت واقعـاً مسـخره کــردي، خـوب بابـا بـه طـرفم برخـورده دیگــه، بی انصافی نکـن هـر کـی بـود عصـبانی مـی شـد و همـین برخـورد رو مـیکـرد . در مـورد هانیه چیـزي نمــی تــونم بگـم چـون اصــلاً رفتــارش درســت نبــوده درضــمن گـوش وا یســتادنت تــوي حمــوم خیلــی زشت بود. دیگه تکرارش نکن! - اینا به کنار، چرا جوابم رو اونجوري داد؟ بعد هم اداي علیرضا را درآوردم «ظاهر آدما بخشی از شخصیت اونهاست.» - به عقیده من درست گفته! - یعنــی اگــه یــه زن مــانتوي اي و بــی حجــاب روزه بگیــره مــا بایــد تعجــب کنــیم؟ چــون ظــاهرش نشون نمی ده آدم مؤمنی باشه؟ - تعجـب کـه نـه، ولـی مـن از اون زن توقـع دارم همـین جـور کـه تـوي روزه از خـدا پیـروي مـی کنـه توي حجاب هم از خدا پیروي کنه. بالاخره مسلمون باید ظاهر اسلامی هم داشته باشه! - ولی هرکس اعتقادات خاص خودش را داره! اعتقـادات خـاص اصـلاً مفهـوم نـداره مـا فقـط بایـد از خـدا پیـروي کنـیم و هـر چـی اون گفتـه انجـام بدیم نه اون چه را خودمون فکر می کنیم درسته انجام بدیم. المیــرا کلــی فــک زد و نصــیحتم کــرد. از مــن خواســت کمــی منطقــی باشــم و بــا هــر حرفــی اینقــدر اعصــابم را بهــم نریــزم و موقــع رفــتن بــه خانــه هــم دســته گلــی تهیــه کــرده و از دل زن دایــی در بیاورم! بعد از اتمام نصیحتاش رو به من گفت: - بالاخره نگفتی این کـدورت داییتو و مامانـت سـر چـی بـود کـه این همـه سـال طـول کشـید؟ مگـه فـامیلاي پـدرت خیلـی بـا فـامیلاي مامانـت فـرق دارن؟ اصـلاً کـل ایـن جشـن تولـد پـر مـاجرا رو بـرام بگو! - حوصله داري؟ پــدرم از خونــواده پولــدار ي بــود، همــه شــون یــه جــورایی تاجرنــد. تــو کــار واردات و صــادراتند از نمایشــگاه ماشــین هــاي خــارجی گرفتــه تــا واردات بــرنج و شــکر و صــادرات فــرش و ... دو تــا عمــه و یـک عمــو دارم. عمــه فــرنگیس بزرگتــرین بچــه مامــان منیـره، شــوهرش امــلاك بــود، بــه قــول پـدرم زمین خـوار ! تـو ي زمـین هـایی کـه مفـت بدسـت مـی آورد کـه البتـه بعضـی هاشـون اوقـافی بـود، بـرج مــی ســاخت. عمــه ام دو تـا بچــه داره، پســرش فــرز ین و دختــرش فتانــه، هــر دوتاشــون مثــل عمــه ام قیافـه اي، و نفــرت انگیــز، انگــار از دمــاغ فیــل افتـادن! بعــد از مــرگ شـوهر عمـه ام، فــرزین بــدتر از بابــاش بــراي پــول جمــع کــردن حــریص و طمــاع شــده بــود. دیــپلم ردي بــود ولــی کلــی کــلاس مــی ذاشت. مامانم کلی تلاش کرد تا من به چشم فرزین بیام، بلکه بشم عروس خانواده يِ تفی ها! *** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ آخـه همـون موقـع عمـه بـراي شـازده پسـرش دنبـال زن مـی گشـت. خوشـبختانه ایـن ازدواج صـورت نگرفت. - اون موقع فرزین چند سالش بود؟ - من پانزده بودم. فرزین بیست و نه! - مامانــت چــه جــور ي راضــی مــی شــد دختــرش را در اون ســن در عــین زیبــایی و سرشــار از شــور زندگی به عقد یه مرد بیست و نه ساله در بیاره؟! - خب به خـاطر پـول سرشـار ي کـه خـدا مـی دونـه از کجـا مـی اومـد . آقـاي تفـی تبـدیل بـه یـه میلیـونر شـده بـود. آپارتمـان تـو لنـدن، ویـلا تـو اسـتانبول. آخـرین مـدل ماشـینی کـه بـراي فـرزین از پـاریس وارد گمـرك ایـران کـردن سیصـد میلیـون تومـان قیمـت داشـت. دهـن همـه بـاز مونـده بـود، خب مامان من هم همین چیزا چشمش رو گرفته بود دیگه! - خب بعد؟ - اون شب خیلـی زیبـا شـده بـودم لبـاس آبـی آسـمونی و موهـاي قهـوه اي کـه بـه کمـرم رسـیده بـود، لنزهاي خاکسـتر ي کـه خوشـگلترم کـرده بـود . هـر از گـاه ی فـرزین نگـاهم مـی کـرد امـا فتانـه و عمـه مثـل دو تـا بادیگـارد دورش رو گرفتـه بودنـد کـه یـه وقـت نزدیـک مـن نشـه! آخـرم تیـر مامـانم بـه سنگ خورد و من عروسشون نشدم. - ناراحت شدي؟ - اصـلاً. درسـته پولـدار بـودن امـا مـا هـم کـم نبـود یم شـاید تـو خـارج، خونـه و ویـلا نداشـتیم امـا تـو همــین ایـران خودمــون پــدرم واسـه خــودش سـرمایه داري بـود. تــازه از خونــواده اش متنفــر بــودم و هستم. - فرزین چی شد؟ - چند وقت پیش ازدواج کرد. - ا ،اونا که می خواستن10 سال پیش براش زن بگیرن؟ - آره. امـا منظــورم ســومین ازدواجشــه! سـر خــاك مامــان منیــر از پـاریس اومـده بــود دو تــا پســرش هـم مثـل طفـلان مسـلم کنـارش بـودن یکـیش شـش سـاله مـو مشـکی از زن ایـرونیش، اون یکـی هـم پنج ساله مو بور از زن فرانسویش، زن جدیدشم قهر کرده بود نیامده بود! المیرا خندید و گفت: - چه جوري دو تا بچه از دو تا زن با یک سال تفاوت سنی؟ - پسر عمـه مـن رو دسـت کـم نگیـر! زمـانی کـه این ایرونـی هنـوز زنـش بـوده، اون فرانسـو يِ حاملـه بود! خنده هاي المیرا تبدیل به قهقهه شد و اشک از چشماش روان شد با زور بین خندهاش گفت: - مـیگـم سـهیلا خـوب شـد زنـش نشـدی وگرنـه الان بـا یـه بچـه بـه بغـل بایـد دو تـا هـوو يِ دیگـه را هم تحمل می کردي! هنوزم وضع مالیش خوبه؟ نه مثل اون وقتا! دسـت و پـاي زمـین خـارا رو خـوب جمـع کـردن . تـازه نصـف مـالش رو بابـت طـلاق اون دو تـا زنـش داد . خـدا روشـکر کـه مـن زنـش نشـدم. هـر چنـد مامـانم کلـی بهـم غـر زد و مـن رو بی عرضه خوند! عمـه دومـم اسـمش فروغـه! دومـین بچـه مامـان منیـر، اونـم دو تـا بچـه داره تـورج و تهمینـه بـرعکس عمـه فرنگیسـم اصـلاً اهـل قیافـه و پـز دادن نیسـت. خـانواده شـوهرش بـرعکس خـانواده پـدریم کـه سوادشــون بـه دیـپلم مــی رســه، ازخــانواده هــاي اســتخواندار و بــا تحصــیلات عــالی هســتند شــوهرش متخصــص قلــب و خــود عمــه هــم دبیــر فیزیکــه، تنهــا فرزنــد مامــان منیــر خــدا بیــامرز، کــه ســنتها را شکسـت و تونسـت پـا فراتـر از دیـپلم بـذاره و از سـد کنکـور گذشـت. اولـین خواسـتگارم تـورج بـود مـن 16 سـالم بـود و تـورج 20 سـالش، مـؤدب و متـین بـود مثـل پـدر و مـادرش، امـا مامـانم سـنم رو بهانه کـرد و جـواب رد به شـون داد. از تـورج خوشـم مـی اومـد پسـر آقـا یی بـود . البتـه یکـم حسـاس و بـی دسـت و پـا بـود . امـا پسـر بـی آزاري بـود کـه بـه راحتـی مـیتونسـتم یـه عمـر خوشـبخت کنـارش زنــدگی کــنم .امــا عاشــقش نبــودم . اگــه جــواب خواســتگاری رو بــه عهــده خــودم مــی ذاشــتن حتمــاً جواب مثبت مـی دادم. آخـه خیلی نـازم رو مـی خریـد و مـنم از اینکـه اینقـدر بهـم بهـا مـی داد خوشـم می اومـد . حتـی بعـد از فـوت مامـانم بـازم خـود عمـه ازم خواسـتگاري کـرد، مـی دونسـت تـو ي جـوابِ منفی من، مامانم هـم دخالـت داشـته امـا ا یـن بـار بابـام آب پـاکی را ریخـت رو دسـتش! طفلـک تـا قبـل نـامزدي مـن ازدواج نکـرد ولـی وقتـی فهمیـد نـامزدیم بـا بهـزاد علنـی شـد و جشـن گـرفتیم. اون هـم با یکی از اقوام پدرش ازدواج کرد. عمه فروغ تو جشن نامزدیم خیلی ناراحت و گرفته بود. ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ عمو فـرخم، از پـدرم کـوچیکتر بـود و آخـرین فرزنـد خانـدان حـامی هـا بـود . مـردي خسـیس و نـاخن خشک، مامان بزرگم عاشـق عمـو فـرخ و رهـام پسـرش بـود . بـا ا ینکـه نـادرِ مـا هـم نـوه پسـریش بـود اما علاقه اش بـه رهـام یـه چیـزه دیگـه بـود، بـی اخلاقتـرین اقـوام بابـام همـین خـانواده عمومنـد، زریـن کـه فقـط دنبـال قـر و فـر خودشـه! پـرمیس و رهـام هـم دنبـال خوشـگذرانی هـاي خودشـون، بـاورت نمی شه اون چنـد مـاهی کـه کنـار مامـان بـزرگم زنـدگی مـی کـردم . رهـام بـه بهانـه هـاي مختلـف مـی اومد اون جـا، بیچـاره فکـر مـی کـرد رهـام بدیـدن اون میـاد بـراي همـین کلـی ذوق مـی کـرد. خبـر نداشـت عزیـز دردونـه اش بـراي چشـم چرونـی میـاد، نـادر اون قـدر از بـی اخلاقـی هـاي رهـام بـرام گفته بود که وقتی با لبخند نگاهم میکرد. چهار ستون بدنم می لرزید. - اصلاً ما از اصل مطلب دور شدیم، تو تولدت چه اتفاقی افتاد؟ - اون شـب مهمـون زیـادي دعـوت کـرده بـودیم. آخـه عـلاوه بـر تولـدم، پـدرم یـه سـود کـلان کـرده بـود و خیلـی خوشـحال بــود مـی خواسـت یـه ســور درسـت حسـابی بـده بــا یـه تیـر دو تـا نشــون زد. بنـابراین اقـوام نزدیـک پــدر و مـادرم بـه عــلاوه دوسـتان و شـر یک هـاي پــدر و دوسـتان مـادرم هــم بودنــد، حــدود دویســت نفــر مهمــون داشــتیم! از بســتگان مامــان فقــط دایــی اســدم و خــانوادش و دخترخالـه مامـانم بـا دختـرش گلنـاز اومـده بودنـد، طبـق معمـول مهمـونی مخـتلط بـود و بسـاط آهنـگ و رقص هم برپا بـود و دختـرا و پسـرا سـعی مـی کردنـد تـا جـایی کـه مـیشـه بهشـون خـوش بگـذره، از اونجــایی کــه دور و بریــاي پــدرم اکثــراً اهــل خــوردن مشــروب بودنــد و نبــودنش نشــونه بــی احترامـی میزبـان بـه مهمونـاش بـود. پـدرم بـی توجـه بـه حضـور اقـوام مامـان، آشـکارا مشـروب سـرو میکرد، اصلاً عکس العمل دایی و خانواده اش یادم نیست. ســرت رو درد نیــارم، اون شــب آقــا نــادر و رهــام طبــق معمــول عنــان از کــف مــیدن و تــا ســر مــی خـورن، از بـد حادثـه، گلنـاز دختـر دخترخالـه مامـانم بـراي رفـتن بـه توالـت مـی ره بـه بـاغ. نـادرم بـا اون حـال خـرابش دختـره را مـی بینـه . بیچاره دختـره از تـرس جیـغ و داد مـی کنـه . از صـدا ي جیـغ خیلـی از مهمونهـا بـه طـرف صـدا مـیرن تا ببیـنن چـه اتفـاقی افتـاده، هنـوزم بگـو مگوهـا ي دایـی و مامـان تـو ي گوشـم زنـگ مـی زنـه! شب خیلی بدی بود. -بفرمـا الهـام خـانم تحویـل بگیـر بچـه هـات رو، ایـن پسـرت کـه مسـت و پاتیـل وسـط بـاغ بـه دختـر مـردم دسـت درازي مـی کنـه، اونـم از دختـرت بـا اون لباسـش کـه وسـط اون همـه جـوون جـا خـوش کرده، این اون زندگی مدرنته؟ - احترام نگه دار داداش، دلم می خواد بچهام رو این مدلی بزرگ کنم به کسی چه مربوطه؟ - آخـه خـواهر مـن مسـلمونیت کجـا رفتـه، والا بـه خـدا آقـاجو ن داره از دسـت ایـن کـارات تـو گـور می لرزه! - مـدل زنـدگی مـن همینـه! هرکـی ناراحـت بفرمـا راه بـاز، جـاده دراز! مـن مـی خـوام بچـه هـام آزاد باشن. - اسم این آزادي نیست، بی بند وباریه، بی ناموسیه، بی غیرتیه! - هر چی که هست، از شما با ذهن بسته و سنتی انتظار بیشتري ندارم. - باشه الهام خانم دیگه روي من بعنوان داداش حساب باز نکن. - بـا ایـن آبروریـزي کـه امشـب راه انـداختی بـازم مـی خـواي خـواهرت باشـم، شـب تولـد بچـه ام رو خراب کردي. - من آبروریزي کردم یا این پسرِ مست و ملنگت؟! - تقصیر پسر من چیه؟ مـی خـواد یـه شـب خـوش باشـه، تقصـیر اون دختـرِ سـر بـه هواسـت کـه تنهـا اومده ته باغ؟ اصلاً اومده که چه غلطی بکنه؟ -نخیر بدهکارم شدم! من می رم اما تا وقتی که مدل زندگیت اینجوریه اسم من رو نیار! - بهتر! من از داشتن چنین بستگان املی راحت می شم! ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
اون شب مامـان از سـر درد تـا صـبح نخوابید و مـدام بـه دایـی بـد و بیـراه مـی گفـت . از اینکـه حسـابی آبرومون پیش فامیل و دوسـتاش رفتـه بـود همـه دمـغ و عصـبانی بـودیم. هـر چنـد مـن نـادر رو مقصـر مـی دونسـتم امـا مامـان حرفـاي داداشـش رو عامـل بـی آبرویـی مـون مـی دونسـت! مامـان مـی گفـت؛ جلــوي دوســتاش و فــامیلاي شــوهرش بــا وجــود ســر و شــکل مــذهبی و بــا حجــاب بســتگانش سرافکنده شده! - دختره چی شد؟ - بنده هاي خدا بی سر و صدا رفتند. - پــس قصــه ایــن جــدایی ایــن بــود! مــن مــی رم دو تــا دلســتر بگیــرم دهنمــون خشــک شــد از بــس حرف زدیم. المیرا رفت و من بار دیگر در کوچه هاي خاطرات گذشته ام پیاده روي کردم. زندگی بـر وفـق مـرادم بـود . ثـروت و رفـاه کامـل ! مـن مفهـوم نیـاز را نمـی دانسـتم . هـر چـه اراده مـیکـردم بـی بـرو و برگـرد فـراهم مـی شـد. امـا از آنجـا کـه خداونـد تقـدیرم را طـور دیگـري رقـم زد تمام آن خوشیها، در کمتـر از چهـار سـال از بـین رفـت . و مـن تنهـا ثـروتم بلکـه خانـه و سـر پنـاهم را نیز از دســت دادم. دو هفتــه قبــل از نتــا یج کنکــور مــادرم جلــو ي آرایشــگاه تصــادف کــرد و فــوت کــرد ! مـادرم چنـان زنـدگی مـی کـرد و بـه خـودش مـی رسـید کـه فکـر مـی کـرد عمـر نـوح دارد و بـه ایـن زودي هـا قصــد مــردن نــدارد . امــا اجــل مهلــتش نـداد و در ســن چهــل و شــش ســالگی دختــر هجــده ساله و پسر بیست و شش ساله اش را تنها گذاشت و رفت. در مراســم تــدفینش هــیچ یــک از بســتگانش جــز دایــی اســد و زن دایــی نیامــده بودنــد. ورودم در دانشــگاه بــا مــرگ مــادرم آغــاز شــد . ســال دوم دانشــگاه کــه بــا بهــزاد پســر دوســت پــدرم و البتــه دوسـت مشـترك رهـام و نـادر نـامزد شـدم، خوشـتیپ و خوشـگل و خـوش مشـرب بـود، یـه جنـتلمن واقعـی، هـر کسـی مـی دیـدش بـه مـن تبریـک مـیگفـت خیلـی زود جـاي خـودش را در دل همـه بـاز کرده بـود . روابـط اجتمـاعی اش عـالی بـود . شـب نـامزدي یکـی از خـاطر انگیزتـرین شـب هـا ي عمـرم بــود. لباســم پوســت پیــازي و دنبالــه اش روي زمــین کشــیده مــی شــد، آرایشــم ملــیح و صــورتی کــم حـال بـود . دسـتم را دور بـازوي بهـزاد حلقـه کـرده بـودم . نـادر از خوشـحالی رو پـاش بنـد نبـود . چـون بهزاد بهترین دوستش بود. رهام با لحن خاصی گفت: - خوب دخترعموي خوشگلم رو تور زدي ها! بهزاد عاشقانه نگاهم کرد و گفت: - این سیندرلا از اولش هم مال خودم بود! تورج دمغ بـود، فتانـه حـرص مـی خـورد، عمـه فـروغ و تهمینـه بـه زور مـی خندیدنـد، مامـان منیـر هـی چـرت مـی زد، عمـه فـرنگیس قیافـه گرفتـه بـود، زریـن زن عمـو و پـرمیس دختـرش هـم، هـی دور و بــر خــانم بهمنــی همســایه کناریمــان مــی پلکیدنــد. البتــه بــه خــاطر اردشــیر پســرش کــه تــو امر یکــا دندانپزشک بود! قــرار بــود یکســال نــامزد باشــیم، صــیغه محرمیــت بینمــان جــاري شــده بــود هــر چنــد بهــزاد و نــادر موافــق صــیغه محرمیــت نبودنــد و یــک رســم بــی خــود مــی دونســتند امــا مــن چــون نــامحرم بــودیم احســاس بــدي داشــتم و راحــت نبــودم، خلاصــه قــرار شــد بعــد از ا یــن یــک ســال جشــن عروســی بگیــریم و زنــدگی مشــترکمان را آغـاز کنــیم امــا هنــوز شـش مــاه از نــامز یمون نگذشــته بــود کــه یــه اتفاق هولناك تمام زندگیم را زیر و رو کرد. پـدرم ورشکسـت شـد . پـدر بخـش اعظـم سـرما یه اش را صـرف وارد کـردن بـرنج خـارجی کـرد . تمـام نقـدینگیش و هـر چـه ملـک و امـوال داشـت فروخـت تـا بیشـترین سـهم واردات بـرنج را بـه خـودش اختصـاص بدهـد، هـر چقـدر نـادر نصـیحتش کـرد و گفـت؛ ریسـک نکنـد و تمـام ثـروتش را وارد ایـن معاملــه نکنــد راضــی نشــد و مــیگفــت: «چنــدین برابــرش را بدســت میــارم»، از آدمــی بــا تجربــه ي پـدرم بعیـد بـود همچـین ریسـکی انجـام دهـد. امـا کـرد و بـا سـختی و لجاجـت بـه حـرف هـیچ کـس گوش نداد. فقط خونـه و ویـلاي شـمال را نگـه داشـت و البتـه بـه پیشـنهاد نـادر بـه نـام نـادر زد تـا اگـر اتفــاقی افتــاد، طلبکــارا نتوننــد ادعــایی بکننــد و پــدرم کــاملاً دســت خــالی نشــود و پشــتوانه اي داشــته باشـد ! امـا ازآن جـایی کـه یکـی آن بالاسـت و تمـام کارهـا مطـابق مـیلش انجـام مـی شـود و هـر چقـدر هم انسـانها دقیق و حسـاب شـده عمـل کننـد، تـا نخواهـد کـاري درسـت نمـیشـود، سـازمان بهداشـت ایـران بـرنج هـاي خـارجی را سـمی و غیـر بهداشـتی اعـلام کـرد و ورودش ممنـوع شـد. همـه برنجهـا روي دســت پــدرم مانــد و تمــام پــولش رفــت بــرا ي طلــب کارهــا، تمــام امیــد
پــدرم بــه خانــه هــزار و دویست متري کامرانیـه و ویـلاي تـو شـمالش بـود کـه نـادر خـان بـا فـروش آنهـا و خـروجش از ا یـرانوبـه یـأس تبـدیل شـد. ظـاهراً نـادر خیلـی وقـت بـود ایـن نقشـه را کشـیده بـود و روش کـارکرده بـود. چـون خونـه و ویـلا را یـک مـاه قبـل از اعـلام ورشکسـتگی رسـمی پـدر، فروختـه بـود و دنبـال برنامـه هــایش بــراي خــروج از ایــران بــود. نــادر چنــان زیرکانــه عمــل کــرده بــود کــه اصــلاً مــن و پــدر بــه ذهنمان هم خطور نمی کرد همچین کاري کرده است. هنـوزم خـاطره وحشـتناك را در گوشـه ي از ذهـنم نگـه داشـته ام. آن روز بـاران مـی آمـد نـادر گفتـه بـود بــا دوســتاش بـه شــمال مــی رود و چنـد روزي غیــبش زده بــود. * ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
👌 به اندازه ناز كن، راه آشتى رو باز بذار... قهر كردن هاى بيخودى يا دايمى فقط باعث ميشه بعد از يه مدت قهرتون ديگه تاثيرى نداشته باشه و حتى اگر واقعا حق با شما باشه و خداى نكرده قهر كنيد ديگه همسرتون براى آشتى كردن يا ناز كشيدن پيش قدم نشه! 👌 يه خانوم با سياست بايد با توجه به شناختى كه از همسرش داره بروز ناراحتيش رو درجه بندى كنه. اگر هر دفعه همون مدل هميشگى باشيد خب معلومه ديگه براتون تره هم خرد نمی كنند. 👫 براى هر ناراحتى يه راهكار براى آشتى جلوى پاى همسرتون بذاريد و بهش فرصت آشتى بدید. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
وقتی کسی چه مقصر باشد چه بی تقصیر،از شما عذر خواهی میکند به خودتان مغرور نشوید. وقتی کسی پا پیش میگذارد و به سمتتان می آید. آن را دلیلی بر بهتر بودن خودتان ندانید. شاید او فقط "شهامتی" در قلبش دارد که شما ندارید.. شاید او می‌داند که غروربعضی وقت ها بزرگترین موقعیت‌های خوشبختی را از آدم میگیرد.. اما شما هنوز ندانید. #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕ قسمت هفدهم حیاط قصر بی شباهت به بهشت نبود. حیاط تشکیل شده یک مستطیل بزرگ بو
☕ قسمت هجدهم چشمانم را با پارچه ي سیاهی بستند. و دوباره مرا کشان کشان بردند. از سیاه چال فقط چیزهایی شنیده بودم و اصلا نمی دانستم چه شکلی است. مرا میبردند و من فقط از قطع شدن صداي آبشار فهمیدم که از حوض بزرگ دور شده ایم. یک پله بالا رفتیم، بار دیگر صداي کنار رفتن نیزه ها را شنیدم. احساس کردم وارد حیاط دیگري شده ایم. حدسم درست بود، صداي زن ها و مردها از همه طرف می آمد. انگار آن حیاط براي خادمان بود. بوي غذا و دود، حدس مرا تایید می کرد. یک پله دیگر بالا رفتیم دوباره صداي کنار رفتن نیزه ها. احساس کردم زیر پایم خالی شده، زیر پایم پله بود. اولین پله را با احتیاط قدم گذاشتم ولی سربازها طاقت نیاوردند و با کشیدن مرا پایین بردند. پاهایم روي پله ها کشیده می شد. پله ها خیلی زیاد بودند. بوي تندی از تعفُّن حس می شد و با جلو رفتن بوي تعفن بیشتر می شد. صداي ناله هاي خاموش را می شنیدم. حنجره هایی که توان داد زدن را نداشتند و زیر لب ناله می کردند. آنجا بود که فهمیدم، دینار که داشته باشی، می توانی سیاه چال بسازي و مخالفان شخصی خودت را به بند بکشی. بوي رطوبت با بوي تعفن مخلوط شده بود. سیاه چال بزرگتر از آن چیزي بود که فکر میکردم، سیاه چال زیر زمینی متعفن و مرطوب بود که زندانی هایش هیچ وقت اجازه حمام رفتن نداشتند. هر لحظه فکر می کردم، همین جا جاي من است ولی باز جلوتر می رفتیم. بوي تعفن باعث ترش کردنم می شد. شکم خالی من تحمل چنین چیزي را نداشت. بالاخره ایستادیم. صداي ناله ها فقط از دور شنیده می شد. صداي به هم خوردن زنجیر می آمد، چشمانم را باز کردند. جیزي که جلوي خودم می دیدم دور از باور نبود، میله هاي آهنی و یک قفس کوچک، یکی از سرباز ها مرا هل داد پشت میله ها و گفت: - دزد کثیف. و من با سر زمین خوردم. وقتی که به خودم آمدم. همه جا تاریک بود و صداي هیچ کس ازدور و اطرافم نمی آمد. بعد از چند لحظه چشمهایم به تاریکی عادت کرد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد...... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
☕ قسمت نوزدهم سلول هاي روبرو خالی بود و از بغل هم هیچ صدایی نمی آمد. من بودم، خودم و باز هم خودم. تنهایی آدم را وادار به فکر کردن و مرور کردن همه چیزی می کند ،به دیوار سیاه چال تکیه دادم، و زانوهایم را بغل کردم و به همه زندگی ام فکر کردم. فکر کردم. سیاه چال با زندان چه فرقی دارد! سیاه چال هم مثل زندان است، میله دارد، طلوع و غروب آفتاب دیده نمی شود. و تا دلت بخواهد دلگیر است ،فقط سیاه چال کمی تاریک تر از زندان است. اما چیز زیادي نگذشت که به اشتباهم پی بردم. تازه فهمیدم زندان و سیاه چال زمین تا زیر زمین با هم فرق دارند. درد سیاه چال، سیاهی است، درد سیاه چال درد گم کردن شب و روز است و بدتر از این وجود ندارد. من بعد از یک زمان کم، خودم را گم کردم و همانطور هم شب و روزم را گم کردم ،معلوم نبود ساعت هایی که می گذشت، ساعتی از شب است، صبح است یا ظهر. گاهی براي چند ساعت توي خودم مچاله می شدم و روي زمین سرد و نمناک سیاه چال می خوابیدم. و براي بیدار شدن هیچ اشتیاقی نداشتم، اصلا چرا باید بیدار می شدم وقتی هیچ کاري از دست من برنمی آمد. سیاه چال پر بود از سرما، غم ، اندوه و بی کسی. تنها چیزي که توي آن زیرزمین تاریک کنارم بود یک کاسه آهنی بود که براي آب استفاده می کردم. نگهبان ها گاهی سر می رسیدند و از نان خشک هاي اضافه آمده قصر جلوي ما می انداختند. آنها تنها لطفی که به ما می کردند این بود که نان خشک می دادند و ظرف هاي آهنی ما را پر از آب می کردند و می رفتند. می دانستم هم صحبت نداشتن ازبزرگترین دردهاست ولی این را هم می دانستم که هم صحبت احمق درد بزرگتري است. مطمئن بودم چند روز از بودنم در آن قفس تنگ و تاریک گذشته است، شاید اصلا من فراموش شده بودم. گاهی فکر میکردم اگر قرار است براي صدور حکم نزد سلطان بروم پس چرا انقدر طول کشید. به خودم گفتم: شاید قرار است تا ابد همین جا بمانی. زندگی لعنتی.....زمانه چقدر عجیب می چرخد اصلا معلوم نیست پنج شنبه است یا جمعه. محبوبه روي زمین و من زمین گیر این زیر زمین، من در سیاهی این زندان تاریک و او در سفیدي لباس عروسی. خدایا آدمهاي عاشق با وجود عشق می میرند یا زنده می شوند؟ نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
☕ قسمت بیستم هر زمانی به خودم می آمدم، فکر می کردم و دوباره خواب میرفتم ،خوابی از روی اجبار که سرد بود و زمستانی . زندگی به همین روال می گذشت تا اینکه با صداي نگهبان ها از خواب بیدار شدم. فکر کردم براي غذا آمده اند ولی انگار زندانی جدید آورده بودند. نزدیک میله ها رفتم خودم را به میله ها چسباندم تا بهتر ببینم، نگهبان ها یک پیرزن نحیف را می آوردند. پیر زن با گریه و التماس از آنها می خواست که او را ببخشند ولی نگهبان ها بی توجه او را می کشیدند. تا سلول کنار من آمدند و پیرزن بیچاره را داخل سلول کناري من انداختند. از فرصت استفاده کردم و گفتم: - سلام خسته نباشید. من براي صدور حکم خیلی وقت است که منتظرم. آقا....... آقا........ با شما هستم صداي مرا نمی شنوید ،آقا....... بله کسی که خواب باشد بیدار می شود ولی کسی که خودش را به خواب زده باشد بیدار نمی شود. نگهبان اصلا نمی خواست صداي مرا بشنود، هردو نگهبان رفتند و دوباره همان آش و همان کاسه ،پیر زن همچنان گریه می کرد و زیر لب حرف می زد، از حرف هایش چیزي نمی فهمیدم. ولی دلم برایش می سوخت پیرزن میله ها را تکان می داد و با صداي بلند گریه می کرد. دیگر تحمل صداي لق لق لرزش میله ها را نداشتم، سعی کردم آرامشم را حفظ کنم. با صداي مهربانی گفتم: - مادر ، آن میله ها از جایش تکان نمی خورد. گریه پیرزن قطع شد، انگار که صداي من آرامش کرده باشد. خودش را به دیوار من چسباند و گفت: حمید خودتی؟! حمید من تو حالت خوب است. از حرفهایش تعجب کردم، شاید ما همدیگر را نمی دیدیم، ولی واقعا صداي من شبیه صداي حمید او بود!؟شک داشتم که چنین باشد. احتمالا حمید پسرش بود. پیرزن بیچاره. حتما پسرش هم دستگیر شده بود. دقیقا باید چه جوابی می دادم. اگر می گفتم: متأسفم، من حمید نیستم. حتما دلش می شکست. نه. او یک مادر بود چرا باید دلش را بشکنم. و اگر می گفتم من حمیدم و دورغم رو می شد چه؟ آنوقت چه کار می کردم؟ وقت کم بود، باید تصمیمم را می گرفتم ،من یا حمید بودم یا نه. باید یکی را انتخاب می کردم، دل را به دریا زدم و گفتم : - مادر، حالت خوب است؟ نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
☕ قسمت بیست و یکم - چی...؟ بلندتر بگو نمی شنوم مادر. خداي من، حتما گوشش هم سنگین بود. با صداي بلندتر گفتم. - م.....ن خو.....بم، تو خو.....بی؟ - چرا داد می زنی بچه. الهی ذلیل بمیري. انقدر به تو گفتم: پا روي دم سلطان نگذار. عجب دست گلی به آب دادم فکر می کردم با شنیدن صدایم خوشحال شود. آنجا بود که فهمیدم از کار خیر هم نفرین و ناله اش براي من می ماند. با صداي بلند گفتم: - همه چیز تقصیر من بود، مرا ببخش. از صدای لغزش میله ها فهمیدم ،میله ها را محکم چسبید. - اشکالی ندارد پسرم، شکنجه ات که نکردند حمید جان؟ چه می گفتم شکنجه ام کردند،؟ نکردند؟ با صداي خسته اي گفتم: مهم نیست بالاخره هر کس خربزه میخورد پاي لرزش هم باید بنشیند. - مادرت بمیرد الهی. خیلی شکنجه ات کردند حمید؟ - نه، چیزي نیست. - الهی سلطان ذلیل شود، الهی آتش به دامانش بیفتد که ما راحت شویم. - هیسس....، می خواي ما را به کشتن دهی، اینجا حریم سلطان است ما در قصریم. - در قصر چه میکنیم مادر!؟ قصر چه بوي بدي می دهد، سلطان چطور راضی شده در این آشغالدانی زندگی کند. « تعجب کردم، شاید هم او مرا سرکار گذاشته بود، شاید هم واقعا منگل بود» - تو اصلا میدانی سیاه چال چیست؟ - ها... میدانم - اینجا سیاه چال است. - عجب..... چرا به فکر خودم نرسیده بود، پس این پیچیدن صدا و بوي گند براي سیاه چال است؟ - نکند با آمدن به اینجا فکر کردي اینجا آشپزخانه سلطنتی است. - مادر حالت خوب است، فکر می کنم شکنجه ها اثر گذاشته است. - چطور؟ - من که چشمی ندارم ببینم مادر. - چشمت چه شده؟ - مگر عقل خودت را باخته اي بچه ،مادرت کی چشم بینا داشت که حالا داشته باشد. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار است، خنده موزیانه اي کردم و گفتم: - ساده تر از تو پیدا نمی شود خودم را به آن راه زدم ببینم چه می کنی. بعد خودم را جمع و جور کردم و با صداي آرام گفتم: - به هر حال اینجا نباید هر حرفی زد دیوار موش دارد و موش گوش دارد. با صداي بلند گفت: - چی نمی شنوم: آه خداي من، چرا با این پیرزن همسایه شدم. دردم کم بود این یکی هم آمد روش. گفتم: - این......جا...... هر ح.........رفی.... نزن، خطر دارد. - آهان فهمیدم، اشکالی که ندارد الان درستش می کنم. صدایش را بلندتر کرد و گفت: - خدا به سلطان عمر با عزت دهد.به مال و اموالش برکت دهد. زدم زیر خنده ،اصلا انتظار چنین کاري نداشتم. از سادگی اش خوشم آمد ،با دعاهاي پیرزن از همه جاي زندان صداي ناله و نفرین بلند شد،فهمیدم سیاه چال آنقدر هم ناامن نیست. نویسنده ؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد ....... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
«بسم رب النور» همیشه مرا با ذوق صدا می زنی....همیشه صدا زنت در کل شهر می پیچد...همه ی مردم شهر می فهمند که میخواهی باتو حرف بزنم...نه یک بار نه دو بار،چندین بار پشت سرهم صدایم میزنی...همیشه با آوازی دلنشین مرا می طلبی...در طول روز چندین بار صدایم می کنی...همیشه با اینکه دلت را می شکنم،ولی چندین ساعت منتظرم می مانی و و به من فرصت می دهی... و من چه بی رحمانه صدای «حی علی الصلاه»ات را پس میزنم و با تو عاشقانه سخن نمی گویم.... «رضوانه قنداقی» 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ و گرامی کانال‌ سرکار خانم:رضوانه قنداقی
قرارعاشقی-توغمخوارمنی[1].mp3
7.51M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله و سلم: پیام #غدیر را حاضران به غایبان و پدران به فرزندان تا روز قیام
همراهان گرامی، این بنر چالشه که در صورت تمایل شما برای شرکت در و تبلیغ ، با هماهنگی با آیدی گذاشته شده و نام نویسی شما، باید بازدید بخوره شبتون بخیر و خوش 💐❤️🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح از راه رسید قلمت را بردار سر هر شاخه سلامی بنشان سلاااااام 😍 صبح قشنگتون بخیر روزگارتون از رحمت لبریز سفره هاتون از نعمت سرشار دلتون خوش،خوشی‌هاتون پایدار مرداد‌ماه‌تون پر باشه از خوشبختی‌های ماندگار🌹 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
اولین ستون موفقیت-تغییر.mp3
10.42M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_نوزدهم اون شب مامـان از سـر درد تـا صـبح نخوابید و مـدام بـه دایـی بـد و بی
پـدرم روي میــز کــارش مشــغول حسـاب و کتـاب بـود و ایـن جـور کـه مـیگفـت بـا فـروش خانـه مـی توانـد بقیـه بـدهکاري هـایش را صـاف کنـد و بـا فـروش ویـلا و گـرفتن قـرض از عمـو فـرخ و فـرزین، تـا حـدي دوبـاره سـر و سـامان گیرد. میان صحبتهایمان زنگ آیفون به صدا در آمد. - سهیلا ببین کیه. - بله؟... بفرمایین داخل... الان بهشون میگم. روبه پدرم که منتظر به من نگاه می کرد گفتم: - از بنگاه معاملات ملکی شریف اومدن. پدر ابروهاش رو بالا داد و با تعجب گفت: - من که هنوز براي فروش خونه به اونها چیزي نگفتم! - حتماً نادر بهشون گفته. - شاید! من می رم بیرون ببینم چی می گن! آمـدن پـدرم تقریبـاً یـک سـاعت طـول کشـید خیلـی نگـران بـودم در وجـودم غوغـایی غریـب، خبـر از اتفـاقی بـد مـی داد. بـالاخره انتظـار تمـام شـد و پـدرم بـا رنگـی پریـده و حـالی نـزار کـه بیشـتر شـبیه مرده ها بود وارد خانه شد. نگاهی درمانده به من که وحشتزده نگاهش می کردم کرد و زارید: - سهیلا بدبخت شدیم. دســتش رو روي قلــبش گذاشــت و افتــاد. از تــرس جیغــی کشــیدم و بــا ســرعت بـه طــرفش رفــتم بــا گریــه صــدایش مــیکــردم. تمرکــزم را از دســت داده بــودم و توانــایی انجــام هــیچ کــاري را نداشــتم. اول بــه بهــزاد زنــگ زدم امــا گوشــیش مثــل یــک هفتــه پــیش خــاموش بــود. یــک هفتــه ازش خبــر نداشتم. اما فعـلاً جـاش نبـود بـه کـاراي بهـزاد و بـی محلـی هـاش فکـر کـنم . از بهـزاد کـه ناامید شـدم به عمو زنگ زدم و پدر را به بیمارستان بردیم. تــوي بیمارســتان دکتــر نیــازي شــوهرعمه ام خیلــی سرزنشــم کــرد کــه چــرا آنقــدر پــدرم را د یــر بــه بیمارسـتان آوردم. معمـولاً تـو ایـن مواقـع کـاملاً هـول مـی کـردم و قـدرت تصـمیم گیـریم را از دسـت می دادم و مثل همیشه منتظر کمک دیگران می ماندم. یـک مـاهی کـه پـدر بسـتري بـود همـه از سـقوط کامـل مـالی بابـا و فـرار نـادر مطلـع شـدن و کـم کـم دورمــون خــالی شــد. شــانس آوردیــم آقــاي نیــازي حتــی یــک ریــال هــم بابــت خــرج و مخــارج بیمارسـتان نگرفـت. حـال عمـومی پـدر رو بـه بهبـود بـود کـه بـا فهمیـدن بهـم خـوردن نـامزدي مـن و بهزاد و پناهنـدگی سیاسـی نـادر بـه آمریکـا بـراي گـرفتن اقامـت دائم ، دومـین شـوك بهـش وارد شـد و با سکته دوم تموم کرد! هنوزم نمـی دانـم خبـر بهـم خـوردن نـامزد ي را چـه کسـی بهـش داد . شـایدم خـودش فهمیـد. بـالاخره بچه که نبود چند بـار مـی توانسـتم دربـاره نیامـدن بهـزاد بهـش دروغ بگـم؟ ! تـوي ایـن یـک مـاه حتـی یــک بــار هــم نــه بهــزاد و نــه خونــواده اش بــه دیــدنش نیامــده بودنــد، ناســلامتی قــرار بــود دامــادش شود! بدبختی این جـا بـود کـه خـودم هـم خبـر ي از بهـزاد و علـت نیامـدنش نداشـتم . بهـزاد ي کـه اگـه یـه روز مـن رو نمـی دیـد روزش شـب نمـی شـد، بـه زمـین و زمـان مـی زد تـا مـن رو ببینـه، حـالا چـی شـده بــود کــه تقریبــاً چهـل روز مــن رو ندیـده بــود و حتــی زنــگ هــم نــزده بــود؟ هــر چنـد جــواب سـؤالم را خیلـی زود گـرفتم! * ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
یـک نامـه بـه عـلاوه حلقـه اي کـه روزي بـا تمـام عشـقم خریـده بـودم را یک پستچی به در خونه مامان منیر آورده بود. «سلام سهیلا جان، ببین عزیـزم مـی خـوام خیلی منطقـی رفتـار کنـی، شـرایط تـو عـوض شـده، مـا دیگـه بـه درد هـم نمـیخوریم امیدوارم خوشبخت بشی! بهزاد.» مطمئـنم تــا حـالا نامــه اي بـه ایــن تلخـی کســی نخونـده بــود! دهـانم خشـک شـده بــود مغـزم از کــار افتـاده بـود ده بـار بلکـه بیشـتر آن را خوانـدم، نـه ایـن امکـان نداشـت، اینـا حرفـاي بهـزاد مـن، عشـق مـن نیسـت. خـودم را بـا این حرفـا دلـدار ي مـی دادم هنـوز بـاور نمـی کـردم. بهـزاد مـیاد فقـط مـی خــواد ســر بــه ســرم بــذاره مثــل همیشــه، اون عاشــق منــه، خــودش همیشــه بــه مــن مــی گفــت: «ســیندرلای مــن!» امــا نیامــد، دو روز بــه خــاطر حــال بــد جســمی بســتري شــدم، همــه مــی گفــتن از ضعفه، آخـه یـک مـاه تـو ب یمارسـتان بـالا ي سـر پـدرم بـودم، امـا خـودم می دونسـتم از چیه، ایـن روح من بود کـه خنجـر خـورده بـو د و زخمـی بـود، بیچـاره المیـرا مـدام بـالا ي سـرم بـود و از مـن پرسـتار ي مـی کـرد، اگـه المیـرا و حرفـاش نبـود. مـن دیگـه هـیچ امیـدي بـه زنـدگی پیـدا نمـیکـردم، المیـرا از خـدا بـرام گفـت، از آزمـایش الهـی اش، از الطـاف بـی نهـایتش، از ایـن کـه هنـوز تنهـا نیسـتم و حـامی قدرتمندي بـه نـام خـدا دارم. المیـرا اشـک ریخـتن بـراي رفـتن بهـزاد را احمقانـه مـیدانسـت و معتقـد بـود همچـین آدم پـول پرسـتی همـان بهتـر کـه اصـلاً وارد زنـدگیت نشـد و رفـت، مـردي کـه بـه ایـن صـورت جـا بزنـه و از تمـام علاقـه اش بخـاطر پـول بگـذره اصـلاً لیاقـت دوسـت داشـتن رو نـداره، ایـن آدم اگه الان نمی رفـت چنـد صـباح دیگـه بـه خـاطر یـه موضـوع دیگـه پـاپـس مـیکشـید و مـی رفـت، اون وقـت یـه زنـدگی مشـترك و حتـی وجـود یـه بچـه شـرایط را بـدتر مـیکـرد و مهـر یـه زن مطلقـه به پیشونیت می خـورد و مـادر ي مـی شـدي کـه خـودت مجبـور بـود ي بـه تنهـا یی مسـئول یه بچـه را بـه دوش بکشی و عـلاوه بـر خـودت یکـی دیگـه رو هـم بـدبخت مـی کـردي، اونـم تـو این جامعـه کـه زن اگه مطلقه بشه، واویلاست. حرفاش تأثیر زیادي روم گذاشت و از ناراحتی هام تا حدی کاست. با وجـو درد خـودم، بـاز بـه پـدرم هیچـی نگفـتم امـا بـالاخره خـودش فهمید و طاقـت نیـاورد. و مـن در بیست و یک سالگی تموم خونوادم را از دست دادم و یتیم شدم! یــک ســال و هفــت مــاه، پــیش مــادربزرگم زنــدگی کــردم. خونــه اش یــک پیلــوت کوچــک در یــک مجتمع بیست واحدي توي خیابون فرمانیه نزدیک به خونه عمو فرخ بود. مامان منیر هـم چشـم از ا یـن دنیـا بسـت و مـن تنهـا ي تنهـا شـدم . تـا چهلمـش تنهـا تـو ي خونـه مامـان منیر زندگی مـیکـردم امـا بعـد ورثـه بـی طـاقتش بـدون توجـه بـه وضـعیت مـن بـراي بدسـت آوردن سـهم الارث شـون خونـه را فروختنـد! بـا اینکـه هـیچ نیـازي بـه پـول یـه پیلـوت کوچیـک نداشـتند امـا امان از این حرص پول! بـه مـن کـه چیزي نرسـید چـون پـدرم قبـل از مـادرش فـوت کـرده بـود، فقـط عمه فروغ با پول سهمش یـه حسـاب بـراي مـن بـاز کـرد، هـر چنـد سـهم عمـه تنهـا چهـل میلیـون بـود ولی همون هم بـرا ي مـن غنیمـت بـود ! طبـق وصـیت مـادربزرگ بـی انصـافم نصـف خونـه بـه رهـام مـی رسید و باقی اون بین عمه و عمو تقسیم می شد! ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
روز رفتن یادمه رهام با حرفاش خیلی تحقیرم کرد. - آخی سهیلا دیگه خونه نداري؟! - تو لازم نیست براي من دل بسوزونی! - اینقدر لجبازي نکن. بیا وبمون - خفه شو رهام! - بیا شرعیش کنیم. - من جنازه مم روي دوشت نمی ذارم. چه برسه زنت بشم. - پیاده شو با هم بریم. منظورم موقت بود. - خیلی بی شعوري. - چیـه خیـال کـردي مـن مـی خـوام تـوي گـدا گشـنه را بگیـرم؟! خـواب دیـدي خیـر باشـه تـو دیگـه هیچی نیستی! دوره گـردي هـام بـه خونـه فامیـل شـروع شـد امـا خونـه هـیچ کـدام کمتـر از یـک هفتـه دوام نیـاوردم! خونـه عمـو فـرخ بـا وجـود رهـام حتـی یـک روز هـم نـرفتم ! خونـه فـرنگیس هـم ده روز طاقـت آوردم از بس عمـه سـرزنش مـیکـرد و گوشـه کنایه مـی زد. فتانـه هـم کـه دسـت کمـی از مـادرش نداشـت آنقدر قیافه اي بود که با من همکلام هم نمی شد! یــه بیســت روزي خونــه عمــه فــروغ مانــدم امــا بــا وجــود تــورج و عســل و البتــه دوران بــارداری بــد تهمینه که دائماً خانـه مـادرش بـود و شـوهرش هـم مـدام در رفـت و آمـد بـود اصـلاً بـرام راحـت نبـود این شد. کـه بـه دعـوت زن دایـی نـرگس بـه خونـه دایـی اسـد رفـتم، انصـافاً تـوي ایـن یـک مـاه بسـیار راحـت وبـدون مشـکلی در کنارشـان زنـدگی کـردم خیلـی راحتـر از خونـه عمـو و عمـه هـام، همیشـه سـعی مـی کردنـد. احسـاس غریبـی نکـنم و محبتشـان را بـی هـیچ دریغـی بـه مـن عرضـه مـی کردنـد. هیچ گاه در ایـن یـک مـاه احسـاس بـی پنـاهی و بـی کسـی نکـرده بـودم بـه جـز د یروز کـه بـار د یگـر خودم را بی کس و بی پناه دیدم. - بیا بگیر! اگه بدونی تریا چقدر شلوغ بود نیم ساعت تو صف براي گرفتن چایی بودم! - خب معلومه آي کییو، هوایی به این سردي مردم چایی می خورن نه بستنی! - به خدا من اصلاً توقع احترام ازت ندارم! این قدر من رو شرمنده اخلاقیاتت نکن! بهش لبخندي زدم همیشه شاد و سرحال بود در تمام مشکلاتم المیرا خواهرانه در کنارم بود. - پاشو بریم دیگه امروز کلاسی نداریم. - نه، هنوز زوده ساعت یازده نشده! - آخه من صبحانه نخوردم دلم داره ضعف میره. - ولش کن با ناهار یکی کن. دوست نداري بري خونه داییت؟ - راستش نه، نمی تونم با علیرضا رو به رو بشم. - به خدا سخت می گیري سهیلا! - آخه... ازش توقع نداشتم، تو این چند هفته خیلی با ادب و احترام با من برخورد کرده بود. - پاشو عزیزم! خدا خیلی دوست داشته که توي همچین خونواده قرارت داده. - بله به حد کافی علاقش رو توي این سه چهار سال نشونم داده! - سهیلا! هزار بـار بـدتر از ا یـن هـم ممکـن بـود بـرات اتفـاق ب یفتـه، آدم بایـد قـوي باشـه . کـربن تحـت فشار زیاد تبدیل به الماس می شه. المیرا بالاخره من رو راضـی کـرد کـه بـرم خونـه دا یـی . سـرِ راه هـم مجبـورم کـرد بـرا ي زن دایـی گـل بگیرم. ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
بـا ورودم بـه حیـاط علیرضـا را در حـال شسـتن ماشـینش دیـدم. اصـلاً تـوجهی بـه ورودم نکـرد؛ از بـی محلــیش حرصــم گرفــت و مــنم انگــار نــه انگــار کســی را تــوي حیـاط دیــدم از کنــارش گذشــتم و بــه سمت پله ها رفتم. - سلام عرض شد! خنده ام گرفت، سلامش بوي آشتی نه بهتر بگم بوي منت کشی می داد! به سردي گفتم: - سلام - ظاهراً شما از من دلگیرید؟ پسره ي پر رو اون همه حرف بارم کرد حالا می گه ظاهراً شما ازم دلگیرید! - من از طرف مامانم مأمور شدم ازتون عذرخواهی کنم. از طرف مامانم یعنی خودش راغب نبوده! - می شه کوتاه بیاین! برگشتم و نگـاهش کـردم . یـک لحظـه متوجـه نگـاه زیر چشـمیش بـه دسـته گـل تـوی دسـتانم شـدم . امـا بـه سـرعت خـودش را مشـغول کـارش نشـون داد . خیلـی حـرف بـراي گفـتن داشـتم امـا نتوسـتم چیزي بگم و در عوض راهم را کشیدم و رفتم. -این یعنی چی؟ از روي پله ها بلند گفتم: - یعنی صلح! - زن دایی کجایین؟ - سلام، تو آشپزخونه، فکر کردم ناهار نمیاي! رفتم پیشش دست گل رز را از پشتم بیرون آوردم و مقابلش گرفتم با خجالت گفتم: - بفرمایین مالِ شماست بابت رفتار دیشب من رو ببخشین! زن دایی ذوق زده گفت: - مرسی عزیزم خودت گلی. بعد هم جلـوتر اومـد و مـن رو بوسـید. الحـق کـه المیـرا خیلـی فهمیـده و زرنـگ بـود بـه عقـل مـن کـه نمی رسید همچین کاري بکنم! با صداي یا االله علیرضا هر دو متوجه اومدنش به خانه شدیم. - مامان کجایی؟ - بیاآشپزخونه همـین کـه علیرضـا پـاش رو بـه آشـپزخونه گذاشـت. زن دایـی خطـاب بـه علیرضـا بـا شـیرینی خاصـی گفت: - ببین دخترم چه گلایی برام خریده. بعد هم با دلخوري ساختگی اضافه کرد: - خداکنه بعضی هام یاد بگیرن! علیرضا ظاهر دلخوري به خودش گرفت و گفت: - از دست شما، خدا وکیلی من تا حالا برات گل نگرفتم؟! زن دایی گونه پسرش را بوسید و گفت: - قربونت برم شوخی کردم. از رابطـه عـاطفی بـین مـادر و پسـر خیلـی خوشـم آمـد. مثـل دو تـا دوسـت بـا هـم رفتـار مـی کردنـد. هیچگاه یادم نمیاد که مادرم دست در گردن پسرش انداخته باشه و بوسش کنه! ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
۱. طوری رفتار کنید که احساس کنند بی همتا هستد. گاهی مردها مثل پسربچه ها می شوند. 🌺 ۲. وقتی گیج و سردرگم هستند به او نگو یید چه کار باید بکند وچه نکند . وقتی در این حالت هست سعی کنید به نحوی او را به مسیر مناسب برگردانید . 🌺 ۳. هرگز او را با مردان دیگر مقایسه نکنید . 🌺 ۴. درک کنید که برای کسب آرامش نیاز دارند تلویزیون تماشا کنند ، به خصوص مسابقه فوتبال و یا اخبار .🌺 ۵. درک کنید که خیلی دوست دارند گاهی برای رابطه جنسی شما پیشقدم شوید ، البته گاهی .🌺❤️ ۶. سعی نکنید برای هر کاری که می کنند اورا سوال پیچ کنید و از او توضیح بخواهید . به قضاوت وانتخابش احترام بگذارید . 🌺 ۷. به والدین و خانواده اش احترام بگذارید🌺 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️