پــدرم بــه خانــه هــزار و
دویست متري کامرانیـه و ویـلاي تـو شـمالش بـود کـه نـادر خـان بـا فـروش آنهـا و خـروجش از ا یـرانوبـه یـأس تبـدیل شـد. ظـاهراً نـادر خیلـی وقـت بـود ایـن نقشـه را کشـیده بـود و روش کـارکرده بـود.
چـون خونـه و ویـلا را یـک مـاه قبـل از اعـلام ورشکسـتگی رسـمی پـدر، فروختـه بـود و دنبـال برنامـه هــایش بــراي خــروج از ایــران بــود. نــادر چنــان زیرکانــه عمــل کــرده بــود کــه اصــلاً مــن و پــدر بــه
ذهنمان هم خطور نمی کرد همچین کاري کرده است.
هنـوزم خـاطره وحشـتناك را در گوشـه ي از ذهـنم نگـه داشـته ام. آن روز بـاران مـی آمـد نـادر گفتـه بـود بــا دوســتاش بـه شــمال مــی رود و چنـد روزي غیــبش زده بــود.
*
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سیاستهای_زنانه
👌 به اندازه ناز كن، راه آشتى رو باز بذار...
قهر كردن هاى بيخودى يا دايمى فقط باعث ميشه بعد از يه مدت قهرتون ديگه تاثيرى نداشته باشه و حتى اگر واقعا حق با شما باشه و خداى نكرده قهر كنيد ديگه همسرتون براى آشتى كردن يا ناز كشيدن پيش قدم نشه!
👌 يه خانوم با سياست بايد با توجه به شناختى كه از همسرش داره بروز ناراحتيش رو درجه بندى كنه.
اگر هر دفعه همون مدل هميشگى باشيد خب معلومه ديگه براتون تره هم خرد نمی كنند.
👫 براى هر ناراحتى يه راهكار براى آشتى جلوى پاى همسرتون بذاريد و بهش فرصت آشتى بدید.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
وقتی کسی چه مقصر باشد چه بی تقصیر،از شما عذر خواهی میکند
به خودتان مغرور نشوید.
وقتی کسی پا پیش میگذارد و به سمتتان می آید.
آن را دلیلی بر بهتر بودن خودتان ندانید.
شاید او فقط "شهامتی" در قلبش دارد که شما ندارید..
شاید او میداند که غروربعضی وقت ها بزرگترین موقعیتهای خوشبختی را از آدم میگیرد..
اما شما هنوز ندانید.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
سلام همراهان گرامی🌹💐🌸 عیداتون مبارک و بندگیتون مقبول و مستدام ما اومدیم با یه چالش دیگه 😍♥️ (چالش
مشاهده وضعیت چالش عید غدیر ، رقابت اعضا و تعداد بازدید هر بنر ♥️🌸
بنرها اینجا گذاشته میشه 👇
@Romankadevaangizesh
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕ قسمت هفدهم حیاط قصر بی شباهت به بهشت نبود. حیاط تشکیل شده یک مستطیل بزرگ بو
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هجدهم
چشمانم را با پارچه ي سیاهی بستند.
و دوباره مرا کشان کشان بردند.
از سیاه چال فقط چیزهایی شنیده بودم و اصلا نمی دانستم چه شکلی است.
مرا میبردند و من فقط از قطع شدن صداي آبشار فهمیدم که از حوض بزرگ دور شده ایم.
یک پله بالا رفتیم، بار دیگر صداي کنار رفتن نیزه ها را شنیدم.
احساس کردم وارد حیاط دیگري شده ایم. حدسم درست بود، صداي زن ها و مردها از همه طرف می آمد.
انگار آن حیاط براي خادمان بود.
بوي غذا و دود، حدس مرا تایید می کرد.
یک پله دیگر بالا رفتیم
دوباره صداي کنار رفتن نیزه ها.
احساس کردم زیر پایم خالی شده، زیر پایم پله بود. اولین پله را با احتیاط قدم گذاشتم ولی سربازها طاقت نیاوردند و با کشیدن مرا پایین بردند. پاهایم روي پله ها کشیده می شد.
پله ها خیلی زیاد بودند. بوي تندی از تعفُّن حس می شد و با جلو رفتن بوي تعفن بیشتر می شد.
صداي ناله هاي خاموش را می شنیدم.
حنجره هایی که توان داد زدن را نداشتند و زیر لب ناله می کردند.
آنجا بود که فهمیدم، دینار که داشته باشی، می توانی سیاه چال بسازي و مخالفان شخصی خودت را به بند بکشی.
بوي رطوبت با بوي تعفن مخلوط شده بود.
سیاه چال بزرگتر از آن چیزي بود که فکر میکردم، سیاه چال زیر زمینی متعفن و مرطوب بود که زندانی هایش هیچ وقت اجازه حمام رفتن نداشتند.
هر لحظه فکر می کردم، همین جا جاي من است ولی باز جلوتر می رفتیم.
بوي تعفن باعث ترش کردنم می شد. شکم خالی من تحمل چنین چیزي را نداشت.
بالاخره ایستادیم. صداي ناله ها فقط از دور شنیده می شد.
صداي به هم خوردن زنجیر می آمد، چشمانم را باز کردند.
جیزي که جلوي خودم می دیدم دور از باور نبود، میله هاي آهنی و یک قفس کوچک، یکی از سرباز ها مرا هل داد پشت میله ها و گفت:
- دزد کثیف.
و من با سر زمین خوردم. وقتی که به خودم آمدم. همه جا تاریک بود و صداي هیچ کس ازدور و اطرافم نمی آمد.
بعد از چند لحظه چشمهایم به تاریکی عادت کرد.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد......
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
#رمان_قهوه_چی_عاشق☕
قسمت نوزدهم
سلول هاي روبرو خالی بود و از بغل هم هیچ صدایی نمی آمد.
من بودم، خودم و باز هم خودم.
تنهایی آدم را وادار به فکر کردن و مرور کردن همه چیزی می کند ،به دیوار سیاه چال تکیه دادم، و زانوهایم را بغل کردم و به همه زندگی ام فکر کردم.
فکر کردم. سیاه چال با زندان چه فرقی دارد!
سیاه چال هم مثل زندان است، میله دارد، طلوع و غروب آفتاب دیده نمی شود. و تا دلت بخواهد دلگیر است ،فقط سیاه چال کمی تاریک تر از زندان است.
اما چیز زیادي نگذشت که به اشتباهم پی بردم. تازه فهمیدم زندان و سیاه چال زمین تا زیر زمین با هم فرق دارند.
درد سیاه چال، سیاهی است، درد سیاه چال درد گم کردن شب و روز است و بدتر از این وجود ندارد.
من بعد از یک زمان کم، خودم را گم کردم و همانطور هم شب و روزم را گم کردم ،معلوم نبود ساعت هایی که می گذشت، ساعتی از شب است، صبح است یا ظهر.
گاهی براي چند ساعت توي خودم مچاله می شدم و روي زمین سرد و نمناک سیاه چال می خوابیدم.
و براي بیدار شدن هیچ اشتیاقی نداشتم، اصلا چرا باید بیدار می شدم وقتی هیچ کاري از دست من برنمی آمد.
سیاه چال پر بود از سرما، غم ، اندوه و بی کسی.
تنها چیزي که توي آن زیرزمین تاریک کنارم بود یک کاسه آهنی بود که براي آب استفاده می کردم.
نگهبان ها گاهی سر می رسیدند و از نان خشک هاي اضافه آمده قصر جلوي ما می انداختند. آنها تنها لطفی که به ما می کردند این بود که نان خشک می دادند و ظرف هاي آهنی ما را پر از آب می کردند و می رفتند.
می دانستم هم صحبت نداشتن ازبزرگترین دردهاست ولی این را هم می دانستم که هم صحبت احمق درد بزرگتري است.
مطمئن بودم چند روز از بودنم در آن قفس تنگ و تاریک گذشته است، شاید اصلا من فراموش شده بودم. گاهی فکر میکردم اگر قرار است براي صدور حکم نزد سلطان بروم پس چرا انقدر طول کشید.
به خودم گفتم: شاید قرار است تا ابد همین جا بمانی.
زندگی لعنتی.....زمانه چقدر عجیب می چرخد اصلا معلوم نیست پنج شنبه است یا جمعه.
محبوبه روي زمین و من زمین گیر این زیر زمین، من در سیاهی این زندان تاریک و او در سفیدي لباس عروسی.
خدایا آدمهاي عاشق با وجود عشق می میرند یا زنده می شوند؟
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت بیستم
هر زمانی به خودم می آمدم، فکر می کردم و دوباره خواب میرفتم ،خوابی از روی اجبار که سرد بود و زمستانی .
زندگی به همین روال می گذشت تا اینکه با صداي نگهبان ها از خواب بیدار شدم.
فکر کردم براي غذا آمده اند ولی انگار زندانی جدید آورده بودند. نزدیک میله ها رفتم خودم را به میله ها چسباندم تا بهتر ببینم، نگهبان ها یک پیرزن نحیف را می آوردند. پیر زن با گریه و التماس از آنها می خواست که او را ببخشند ولی نگهبان ها بی توجه او را می کشیدند.
تا سلول کنار من آمدند و پیرزن بیچاره را داخل سلول کناري من انداختند.
از فرصت استفاده کردم و گفتم:
- سلام خسته نباشید. من براي صدور حکم خیلی وقت است که منتظرم. آقا....... آقا........
با شما هستم صداي مرا نمی شنوید ،آقا.......
بله کسی که خواب باشد بیدار می شود ولی کسی که خودش را به خواب زده باشد بیدار نمی شود.
نگهبان اصلا نمی خواست صداي مرا بشنود، هردو نگهبان رفتند و دوباره همان آش و همان کاسه ،پیر زن همچنان گریه می کرد و زیر لب حرف می زد، از حرف هایش چیزي نمی فهمیدم. ولی دلم برایش می سوخت
پیرزن میله ها را تکان می داد و با صداي بلند گریه می کرد. دیگر تحمل صداي لق لق لرزش میله ها را نداشتم، سعی کردم آرامشم را حفظ کنم.
با صداي مهربانی گفتم:
- مادر ، آن میله ها از جایش تکان نمی خورد. گریه پیرزن قطع شد، انگار که صداي من آرامش کرده باشد.
خودش را به دیوار من چسباند و گفت: حمید خودتی؟! حمید من تو حالت خوب است.
از حرفهایش تعجب کردم، شاید ما همدیگر را نمی دیدیم، ولی واقعا صداي من شبیه صداي حمید او بود!؟شک داشتم که چنین باشد. احتمالا حمید پسرش بود. پیرزن بیچاره. حتما پسرش هم دستگیر شده بود.
دقیقا باید چه جوابی می دادم.
اگر می گفتم: متأسفم، من حمید نیستم.
حتما دلش می شکست.
نه. او یک مادر بود چرا باید دلش را بشکنم. و اگر می گفتم من حمیدم و دورغم رو می شد چه؟ آنوقت چه کار می کردم؟ وقت کم بود، باید تصمیمم را می گرفتم ،من یا حمید بودم یا نه. باید یکی را انتخاب می کردم، دل را به دریا زدم و گفتم :
- مادر، حالت خوب است؟
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت بیست و یکم
- چی...؟ بلندتر بگو نمی شنوم مادر.
خداي من، حتما گوشش هم سنگین بود. با صداي بلندتر گفتم.
- م.....ن خو.....بم، تو خو.....بی؟
- چرا داد می زنی بچه. الهی ذلیل بمیري. انقدر به تو گفتم: پا روي دم سلطان نگذار.
عجب دست گلی به آب دادم فکر می کردم با شنیدن صدایم خوشحال شود. آنجا بود که فهمیدم از کار خیر هم نفرین و ناله اش براي من می ماند. با صداي بلند گفتم:
- همه چیز تقصیر من بود، مرا ببخش.
از صدای لغزش میله ها فهمیدم ،میله ها را محکم چسبید.
- اشکالی ندارد پسرم، شکنجه ات که نکردند حمید جان؟
چه می گفتم شکنجه ام کردند،؟ نکردند؟
با صداي خسته اي گفتم: مهم نیست بالاخره هر کس خربزه میخورد پاي لرزش هم باید بنشیند.
- مادرت بمیرد الهی. خیلی شکنجه ات کردند حمید؟
- نه، چیزي نیست.
- الهی سلطان ذلیل شود، الهی آتش به دامانش بیفتد که ما راحت شویم.
- هیسس....، می خواي ما را به کشتن دهی، اینجا حریم سلطان است ما در قصریم.
- در قصر چه میکنیم مادر!؟ قصر چه بوي بدي می دهد، سلطان چطور راضی شده در این آشغالدانی زندگی کند.
« تعجب کردم، شاید هم او مرا سرکار گذاشته بود، شاید هم واقعا منگل بود»
- تو اصلا میدانی سیاه چال چیست؟
- ها... میدانم
- اینجا سیاه چال است.
- عجب..... چرا به فکر خودم نرسیده بود، پس این پیچیدن صدا و بوي گند براي سیاه چال است؟
- نکند با آمدن به اینجا فکر کردي اینجا آشپزخانه سلطنتی است.
- مادر حالت خوب است، فکر می کنم شکنجه ها اثر گذاشته است.
- چطور؟
- من که چشمی ندارم ببینم مادر.
- چشمت چه شده؟
- مگر عقل خودت را باخته اي بچه ،مادرت کی چشم بینا داشت که حالا داشته باشد.
تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار است، خنده موزیانه اي کردم و گفتم:
- ساده تر از تو پیدا نمی شود خودم را به آن راه زدم ببینم چه می کنی. بعد خودم را جمع و جور کردم و با صداي آرام گفتم:
- به هر حال اینجا نباید هر حرفی زد دیوار موش دارد و موش گوش دارد.
با صداي بلند گفت:
- چی نمی شنوم:
آه خداي من، چرا با این پیرزن همسایه شدم. دردم کم بود این یکی هم آمد روش. گفتم:
- این......جا...... هر ح.........رفی.... نزن، خطر دارد.
- آهان فهمیدم، اشکالی که ندارد الان درستش می کنم.
صدایش را بلندتر کرد و گفت:
- خدا به سلطان عمر با عزت دهد.به مال و اموالش برکت دهد.
زدم زیر خنده ،اصلا انتظار چنین کاري نداشتم.
از سادگی اش خوشم آمد ،با دعاهاي پیرزن از همه جاي زندان صداي ناله و نفرین بلند شد،فهمیدم سیاه چال آنقدر هم ناامن نیست.
نویسنده ؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد .......
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
«بسم رب النور»
همیشه مرا با ذوق صدا می زنی....همیشه صدا زنت در کل شهر می پیچد...همه ی مردم شهر می فهمند که میخواهی باتو حرف بزنم...نه یک بار نه دو بار،چندین بار پشت سرهم صدایم میزنی...همیشه با آوازی دلنشین مرا می طلبی...در طول روز چندین بار صدایم می کنی...همیشه با اینکه دلت را می شکنم،ولی چندین ساعت منتظرم می مانی و و به من فرصت می دهی... و من چه بی رحمانه صدای «حی علی الصلاه»ات را پس میزنم و با تو عاشقانه سخن نمی گویم....
«رضوانه قنداقی»
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#دلنوشتهدوستعزیز و گرامی کانال سرکار خانم:رضوانه قنداقی
قرارعاشقی-توغمخوارمنی[1].mp3
7.51M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
سلام همراهان گرامی🌹💐🌸 عیداتون مبارک و بندگیتون مقبول و مستدام ما اومدیم با یه چالش دیگه 😍♥️ (چالش
مشاهده وضعیت چالش عید غدیر ، رقابت اعضا و تعداد بازدید هر بنر ♥️🌸
بنرها اینجا گذاشته میشه 👇
@Romankadevaangizesh
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله و سلم: پیام #غدیر را حاضران به غایبان و پدران به فرزندان تا روز قیام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح
از راه رسید
قلمت را بردار
سر هر شاخه سلامی بنشان
سلاااااام 😍
صبح قشنگتون بخیر
روزگارتون از رحمت لبریز
سفره هاتون از نعمت سرشار
دلتون خوش،خوشیهاتون پایدار
مردادماهتون پر باشه از
خوشبختیهای ماندگار🌹
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
اولین ستون موفقیت-تغییر.mp3
10.42M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_نوزدهم اون شب مامـان از سـر درد تـا صـبح نخوابید و مـدام بـه دایـی بـد و بی
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_بیستم
پـدرم روي میــز کــارش مشــغول
حسـاب و کتـاب بـود و ایـن جـور کـه مـیگفـت بـا فـروش خانـه مـی توانـد بقیـه بـدهکاري هـایش را صـاف کنـد و بـا فـروش ویـلا و گـرفتن قـرض از عمـو فـرخ و فـرزین، تـا حـدي دوبـاره سـر و سـامان گیرد. میان صحبتهایمان زنگ آیفون به صدا در آمد.
- سهیلا ببین کیه.
- بله؟... بفرمایین داخل... الان بهشون میگم.
روبه پدرم که منتظر به من نگاه می کرد گفتم:
- از بنگاه معاملات ملکی شریف اومدن.
پدر ابروهاش رو بالا داد و با تعجب گفت:
- من که هنوز براي فروش خونه به اونها چیزي نگفتم!
- حتماً نادر بهشون گفته.
- شاید! من می رم بیرون ببینم چی می گن!
آمـدن پـدرم تقریبـاً یـک سـاعت طـول کشـید خیلـی نگـران بـودم در وجـودم غوغـایی غریـب، خبـر از اتفـاقی بـد مـی داد. بـالاخره انتظـار تمـام شـد و پـدرم بـا رنگـی پریـده و حـالی نـزار کـه بیشـتر شـبیه
مرده ها بود وارد خانه شد.
نگاهی درمانده به من که وحشتزده نگاهش می کردم کرد و زارید:
- سهیلا بدبخت شدیم.
دســتش رو روي قلــبش گذاشــت و افتــاد. از تــرس جیغــی کشــیدم و بــا ســرعت بـه طــرفش رفــتم بــا گریــه صــدایش مــیکــردم. تمرکــزم را از دســت داده بــودم و توانــایی انجــام هــیچ کــاري را نداشــتم. اول بــه بهــزاد زنــگ زدم امــا گوشــیش مثــل یــک هفتــه پــیش خــاموش بــود. یــک هفتــه ازش خبــر نداشتم. اما فعـلاً جـاش نبـود بـه کـاراي بهـزاد و بـی محلـی هـاش فکـر کـنم . از بهـزاد کـه ناامید شـدم به عمو زنگ زدم و پدر را به بیمارستان بردیم. تــوي بیمارســتان دکتــر نیــازي شــوهرعمه ام خیلــی سرزنشــم کــرد کــه چــرا آنقــدر پــدرم را د یــر بــه بیمارسـتان آوردم. معمـولاً تـو ایـن مواقـع کـاملاً هـول مـی کـردم و قـدرت تصـمیم گیـریم را از دسـت می دادم و مثل همیشه منتظر کمک دیگران می ماندم. یـک مـاهی کـه پـدر بسـتري بـود همـه از سـقوط کامـل مـالی بابـا و فـرار نـادر مطلـع شـدن و کـم کـم
دورمــون خــالی شــد. شــانس آوردیــم آقــاي نیــازي حتــی یــک ریــال هــم بابــت خــرج و مخــارج بیمارسـتان نگرفـت. حـال عمـومی پـدر رو بـه بهبـود بـود کـه بـا فهمیـدن بهـم خـوردن نـامزدي مـن و
بهزاد و پناهنـدگی سیاسـی نـادر بـه آمریکـا بـراي گـرفتن اقامـت دائم ، دومـین شـوك بهـش وارد شـد و با سکته دوم تموم کرد!
هنوزم نمـی دانـم خبـر بهـم خـوردن نـامزد ي را چـه کسـی بهـش داد . شـایدم خـودش فهمیـد. بـالاخره بچه که نبود چند بـار مـی توانسـتم دربـاره نیامـدن بهـزاد بهـش دروغ بگـم؟ ! تـوي ایـن یـک مـاه حتـی یــک بــار هــم نــه بهــزاد و نــه خونــواده اش بــه دیــدنش نیامــده بودنــد، ناســلامتی قــرار بــود دامــادش شود! بدبختی این جـا بـود کـه خـودم هـم خبـر ي از بهـزاد و علـت نیامـدنش نداشـتم . بهـزاد ي کـه اگـه یـه روز مـن رو نمـی دیـد روزش شـب نمـی شـد، بـه زمـین و زمـان مـی زد تـا مـن رو ببینـه، حـالا چـی
شـده بــود کــه تقریبــاً چهـل روز مــن رو ندیـده بــود و حتــی زنــگ هــم نــزده بــود؟ هــر چنـد جــواب سـؤالم را خیلـی زود گـرفتم!
*
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_بیست_یکم
یـک نامـه بـه عـلاوه حلقـه اي کـه روزي بـا تمـام عشـقم خریـده بـودم را یک پستچی به در خونه مامان منیر آورده بود.
«سلام سهیلا جان،
ببین عزیـزم مـی خـوام خیلی منطقـی رفتـار کنـی، شـرایط تـو عـوض شـده، مـا دیگـه بـه درد هـم نمـیخوریم امیدوارم خوشبخت بشی!
بهزاد.»
مطمئـنم تــا حـالا نامــه اي بـه ایــن تلخـی کســی نخونـده بــود! دهـانم خشـک شـده بــود مغـزم از کــار افتـاده بـود ده بـار بلکـه بیشـتر آن را خوانـدم، نـه ایـن امکـان نداشـت، اینـا حرفـاي بهـزاد مـن، عشـق مـن نیسـت. خـودم را بـا این حرفـا دلـدار ي مـی دادم هنـوز بـاور نمـی کـردم. بهـزاد مـیاد فقـط مـی خــواد ســر بــه ســرم بــذاره مثــل همیشــه، اون عاشــق منــه، خــودش همیشــه بــه مــن مــی گفــت:
«ســیندرلای مــن!» امــا نیامــد، دو روز بــه خــاطر حــال بــد جســمی بســتري شــدم، همــه مــی گفــتن از ضعفه، آخـه یـک مـاه تـو ب یمارسـتان بـالا ي سـر پـدرم بـودم، امـا خـودم می دونسـتم از چیه، ایـن روح من بود کـه خنجـر خـورده بـو د و زخمـی بـود، بیچـاره المیـرا مـدام بـالا ي سـرم بـود و از مـن پرسـتار ي
مـی کـرد، اگـه المیـرا و حرفـاش نبـود. مـن دیگـه هـیچ امیـدي بـه زنـدگی پیـدا نمـیکـردم، المیـرا از خـدا بـرام گفـت، از آزمـایش الهـی اش، از الطـاف بـی نهـایتش، از ایـن کـه هنـوز تنهـا نیسـتم و حـامی
قدرتمندي بـه نـام خـدا دارم. المیـرا اشـک ریخـتن بـراي رفـتن بهـزاد را احمقانـه مـیدانسـت و معتقـد بـود همچـین آدم پـول پرسـتی همـان بهتـر کـه اصـلاً وارد زنـدگیت نشـد و رفـت، مـردي کـه بـه ایـن صـورت جـا بزنـه و از تمـام علاقـه اش بخـاطر پـول بگـذره اصـلاً لیاقـت دوسـت داشـتن رو نـداره، ایـن آدم اگه الان نمی رفـت چنـد صـباح دیگـه بـه خـاطر یـه موضـوع دیگـه پـاپـس مـیکشـید و مـی رفـت، اون وقـت یـه زنـدگی مشـترك و حتـی وجـود یـه بچـه شـرایط را بـدتر مـیکـرد و مهـر یـه زن مطلقـه به پیشونیت می خـورد و مـادر ي مـی شـدي کـه خـودت مجبـور بـود ي بـه تنهـا یی مسـئول یه بچـه را بـه دوش بکشی و عـلاوه بـر خـودت یکـی دیگـه رو هـم بـدبخت مـی کـردي، اونـم تـو این جامعـه کـه زن اگه مطلقه بشه، واویلاست. حرفاش تأثیر زیادي روم گذاشت و از ناراحتی هام تا حدی کاست.
با وجـو درد خـودم، بـاز بـه پـدرم هیچـی نگفـتم امـا بـالاخره خـودش فهمید و طاقـت نیـاورد. و مـن در بیست و یک سالگی تموم خونوادم را از دست دادم و یتیم شدم!
یــک ســال و هفــت مــاه، پــیش مــادربزرگم زنــدگی کــردم. خونــه اش یــک پیلــوت کوچــک در یــک مجتمع بیست واحدي توي خیابون فرمانیه نزدیک به خونه عمو فرخ بود. مامان منیر هـم چشـم از ا یـن دنیـا بسـت و مـن تنهـا ي تنهـا شـدم . تـا چهلمـش تنهـا تـو ي خونـه مامـان منیر زندگی مـیکـردم امـا بعـد ورثـه بـی طـاقتش بـدون توجـه بـه وضـعیت مـن بـراي بدسـت آوردن
سـهم الارث شـون خونـه را فروختنـد! بـا اینکـه هـیچ نیـازي بـه پـول یـه پیلـوت کوچیـک نداشـتند امـا امان از این حرص پول! بـه مـن کـه چیزي نرسـید چـون پـدرم قبـل از مـادرش فـوت کـرده بـود، فقـط عمه فروغ با پول سهمش یـه حسـاب بـراي مـن بـاز کـرد، هـر چنـد سـهم عمـه تنهـا چهـل میلیـون بـود ولی همون هم بـرا ي مـن غنیمـت بـود ! طبـق وصـیت مـادربزرگ بـی انصـافم نصـف خونـه بـه رهـام مـی رسید و باقی اون بین عمه و عمو تقسیم می شد!
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_بیست_دوم
روز رفتن یادمه رهام با حرفاش خیلی تحقیرم کرد.
- آخی سهیلا دیگه خونه نداري؟!
- تو لازم نیست براي من دل بسوزونی!
- اینقدر لجبازي نکن. بیا وبمون
- خفه شو رهام!
- بیا شرعیش کنیم.
- من جنازه مم روي دوشت نمی ذارم. چه برسه زنت بشم.
- پیاده شو با هم بریم. منظورم موقت بود.
- خیلی بی شعوري.
- چیـه خیـال کـردي مـن مـی خـوام تـوي گـدا گشـنه را بگیـرم؟! خـواب دیـدي خیـر باشـه تـو دیگـه هیچی نیستی!
دوره گـردي هـام بـه خونـه فامیـل شـروع شـد امـا خونـه هـیچ کـدام کمتـر از یـک هفتـه دوام نیـاوردم!
خونـه عمـو فـرخ بـا وجـود رهـام حتـی یـک روز هـم نـرفتم ! خونـه فـرنگیس هـم ده روز طاقـت آوردم از بس عمـه سـرزنش مـیکـرد و گوشـه کنایه مـی زد. فتانـه هـم کـه دسـت کمـی از مـادرش نداشـت آنقدر قیافه اي بود که با من همکلام هم نمی شد!
یــه بیســت روزي خونــه عمــه فــروغ مانــدم امــا بــا وجــود تــورج و عســل و البتــه دوران بــارداری بــد تهمینه که دائماً خانـه مـادرش بـود و شـوهرش هـم مـدام در رفـت و آمـد بـود اصـلاً بـرام راحـت نبـود
این شد. کـه بـه دعـوت زن دایـی نـرگس بـه خونـه دایـی اسـد رفـتم، انصـافاً تـوي ایـن یـک مـاه بسـیار راحـت وبـدون مشـکلی در کنارشـان زنـدگی کـردم خیلـی راحتـر از خونـه عمـو و عمـه هـام، همیشـه
سـعی مـی کردنـد. احسـاس غریبـی نکـنم و محبتشـان را بـی هـیچ دریغـی بـه مـن عرضـه مـی کردنـد.
هیچ گاه در ایـن یـک مـاه احسـاس بـی پنـاهی و بـی کسـی نکـرده بـودم بـه جـز د یروز کـه بـار د یگـر خودم را بی کس و بی پناه دیدم.
- بیا بگیر! اگه بدونی تریا چقدر شلوغ بود نیم ساعت تو صف براي گرفتن چایی بودم!
- خب معلومه آي کییو، هوایی به این سردي مردم چایی می خورن نه بستنی!
- به خدا من اصلاً توقع احترام ازت ندارم! این قدر من رو شرمنده اخلاقیاتت نکن!
بهش لبخندي زدم همیشه شاد و سرحال بود در تمام مشکلاتم المیرا خواهرانه در کنارم بود.
- پاشو بریم دیگه امروز کلاسی نداریم.
- نه، هنوز زوده ساعت یازده نشده!
- آخه من صبحانه نخوردم دلم داره ضعف میره.
- ولش کن با ناهار یکی کن. دوست نداري بري خونه داییت؟
- راستش نه، نمی تونم با علیرضا رو به رو بشم.
- به خدا سخت می گیري سهیلا!
- آخه... ازش توقع نداشتم، تو این چند هفته خیلی با ادب و احترام با من برخورد کرده بود.
- پاشو عزیزم! خدا خیلی دوست داشته که توي همچین خونواده قرارت داده.
- بله به حد کافی علاقش رو توي این سه چهار سال نشونم داده!
- سهیلا! هزار بـار بـدتر از ا یـن هـم ممکـن بـود بـرات اتفـاق ب یفتـه، آدم بایـد قـوي باشـه . کـربن تحـت فشار زیاد تبدیل به الماس می شه.
المیرا بالاخره من رو راضـی کـرد کـه بـرم خونـه دا یـی . سـرِ راه هـم مجبـورم کـرد بـرا ي زن دایـی گـل بگیرم.
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_بیست_سوم
بـا ورودم بـه حیـاط علیرضـا را در حـال شسـتن ماشـینش دیـدم. اصـلاً تـوجهی بـه ورودم نکـرد؛ از بـی محلــیش حرصــم گرفــت و مــنم انگــار نــه انگــار کســی را تــوي حیـاط دیــدم از کنــارش گذشــتم و بــه سمت پله ها رفتم.
- سلام عرض شد!
خنده ام گرفت، سلامش بوي آشتی نه بهتر بگم بوي منت کشی می داد!
به سردي گفتم:
- سلام
- ظاهراً شما از من دلگیرید؟
پسره ي پر رو اون همه حرف بارم کرد حالا می گه ظاهراً شما ازم دلگیرید!
- من از طرف مامانم مأمور شدم ازتون عذرخواهی کنم.
از طرف مامانم یعنی خودش راغب نبوده!
- می شه کوتاه بیاین!
برگشتم و نگـاهش کـردم . یـک لحظـه متوجـه نگـاه زیر چشـمیش بـه دسـته گـل تـوی دسـتانم شـدم .
امـا بـه سـرعت خـودش را مشـغول کـارش نشـون داد . خیلـی حـرف بـراي گفـتن داشـتم امـا نتوسـتم چیزي بگم و در عوض راهم را کشیدم و رفتم.
-این یعنی چی؟
از روي پله ها بلند گفتم:
- یعنی صلح!
- زن دایی کجایین؟
- سلام، تو آشپزخونه، فکر کردم ناهار نمیاي!
رفتم پیشش دست گل رز را از پشتم بیرون آوردم و مقابلش گرفتم با خجالت گفتم:
- بفرمایین مالِ شماست بابت رفتار دیشب من رو ببخشین!
زن دایی ذوق زده گفت:
- مرسی عزیزم خودت گلی.
بعد هم جلـوتر اومـد و مـن رو بوسـید. الحـق کـه المیـرا خیلـی فهمیـده و زرنـگ بـود بـه عقـل مـن کـه نمی رسید همچین کاري بکنم!
با صداي یا االله علیرضا هر دو متوجه اومدنش به خانه شدیم.
- مامان کجایی؟
- بیاآشپزخونه
همـین کـه علیرضـا پـاش رو بـه آشـپزخونه گذاشـت. زن دایـی خطـاب بـه علیرضـا بـا شـیرینی خاصـی گفت:
- ببین دخترم چه گلایی برام خریده.
بعد هم با دلخوري ساختگی اضافه کرد:
- خداکنه بعضی هام یاد بگیرن!
علیرضا ظاهر دلخوري به خودش گرفت و گفت:
- از دست شما، خدا وکیلی من تا حالا برات گل نگرفتم؟!
زن دایی گونه پسرش را بوسید و گفت:
- قربونت برم شوخی کردم.
از رابطـه عـاطفی بـین مـادر و پسـر خیلـی خوشـم آمـد. مثـل دو تـا دوسـت بـا هـم رفتـار مـی کردنـد.
هیچگاه یادم نمیاد که مادرم دست در گردن پسرش انداخته باشه و بوسش کنه!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#خانمها_بدانند
#ترفندهای_همسرداری
۱. طوری رفتار کنید که احساس کنند بی همتا هستد. گاهی مردها مثل پسربچه ها می شوند. 🌺
۲. وقتی گیج و سردرگم هستند به او نگو یید چه کار باید بکند وچه نکند . وقتی در این حالت هست سعی کنید به نحوی او را به مسیر مناسب برگردانید . 🌺
۳. هرگز او را با مردان دیگر مقایسه نکنید . 🌺
۴. درک کنید که برای کسب آرامش نیاز دارند تلویزیون تماشا کنند ، به خصوص مسابقه فوتبال و یا اخبار .🌺
۵. درک کنید که خیلی دوست دارند گاهی برای رابطه جنسی شما پیشقدم شوید ، البته گاهی .🌺❤️
۶. سعی نکنید برای هر کاری که می کنند اورا سوال پیچ کنید و از او توضیح بخواهید . به قضاوت وانتخابش احترام بگذارید . 🌺
۷. به والدین و خانواده اش احترام بگذارید🌺
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕ قسمت بیست و یکم - چی...؟ بلندتر بگو نمی شنوم مادر. خداي من، حتما گوشش هم سنگ
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت بیست ودوم
از خنده ام ناراحت شد و به حرف آمد که:
- بس است بس است...هرچه می کشم از دست توست ،تادیروز که سنگ حلما را به سینه می زدي باید فکر ناامنی سیاه چال هم می بودی.
خنده ام را خوردم، غلط نکنم حلما دختر سلطان بود. چند روزي که در قصر بودم یک چیزهایی دستم آمده بود، بی گمان حمید همان خواستگار سِرتقی بود که دست از حلما بر نمی داشت ،خبرش همه جا
پیچیده بود حتی اهل سیاه چال هم خبرش را داشتند ،که ماجرا از چه قرار است.
- لال شدي؟ حالا بخند.
آهی از ته دل کشیدم و گفتم:
- عشق که دست آدم ها نیست ،عشق تیر چشمان حلماست که از آن ابروهاي کمانی به من رسید. اولش فقط چشمانش را دیدم ولی
بعدش دیگر نفهمیدم چه شد که.....
خنده ریزي کرد و گفت:
- عروسمان خیلی زیباست، نه حمید؟
- آري، زیباتر از آنچه که فکرش را کنی.
اعصابش به هم ریخت و گفت:
- آخر تو با آن پاي چلاغت دختر سلطان را می خواستی چه کار چوپان؟
بغض کرد و با صداي بغض آلودي ادامه داد: پایت را از گلیمت درازتر گذاشتی حمید. شنیده ام کمترین حکم سلطان حبس ابد است، کسی از زیر دستش سالم بیرون نمی رود. به خدا اگر تو را بکشند من هم میمیرم.
دلم برایش سوخت، دستم را از میله هاي آهنی به طرفش دراز کردم و دستش را گرفتم ،گفتم:
- نترس تا من کنارت هستم غمی نیست.
خواستم بحث را عوض کنم ، گفتم:
- به نظرت امروز چند شنبه است؟
- نمی دانم.
چقدر زمان برایم مهم شده بود، حساب کتابم کلا سه تیکه بود:
پنجشنبه- جمعه- بعد جمعه.
با خودم میگفتم اگر پنجشنبه باشد یعنی یک روز مانده به عروسی محبوبه، اگر جمعه باشد روز عروسی است، و اگر از جمعه گذشته باشد. یعنی الان زیر یک سقف اند. فکر کردن به زمان عذابم می داد، باید می فهمیدم چند شنبه است ،صدایم را بلند کردم و گفتم:
- کسی می داند امروز چند شنبه است؟
انگار کسی صدایم را نشنیده بود، دوباره با همه وجود فریاد زدم:
امر.....وز چند شنبه ا.....ست؟
براي چند لحظه سکوت بر همه جا حاکم شد.
پیرزن می گفت: « کر شدم بچه چرا داد می زنی» منتظر بودم ببینم چه اتفاقی می افتد که ناگهان صداي خنده و قهقهه از همه جاي سیاه چال بلند شد.
مگر من حرف خنده داري زدم که می خندیدند!
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت بیست و سوم
صداي کلفت و جان داری از چند سلول آن طرف تر گفت:در آسمان اینجا هلال رمضان پیدا نیست ،تو در آسمان چیزی میبینی اشعث.
و دوباره صداي خنده از همه جا بلند شد.
- ضعیفه تازه به اینجا آمده اي.
- آري شب و روزم را گم کرده ام.
- چه جالب ولی من پیدایش نکردم.
و باز صداي هِرّ و وِرّ خنده بلند شد.
صداي نازکی گفت : « از سریره بپرس او میداند.»
و همچنان به خنده شان ادامه دادند.
- سریره ! کدام سریره؟ با شما هستم سریره کیست؟
توي آن شلوغی ها صداي کم توانی آمد و گفت:
- سریره منم. عبدالحمید سریره.
خودم را گم کردم با خودم گفتم، شاید او ....
نه غیر ممکن است، این فقط می تواند یک تشابه اسمی باشد ،پدر من سالهاي زیادي است که مرده، هر عبدالحمیدي از تیر و طائفه سریره که پدر من نیست.
اما یک دلم می گفت : شاید هم پدرت یک عمر زندانی بوده و تو بی خبر بودي! فقط سوال کردن می توانست همه چیز را مشخص کند.
- سریره چند سال است که در این سیاه چالی؟
- براي تو چه فرقی می کند.
- دانستن که عیب نیست مومن.
- از مرز زمان و مکان گذشته ام. به من می گویند پدر سیاه چال.
- کنیه ات چیست و اهل کجایی؟
- اهل نجف معروف به ابوقارون.
خداي من، این امکان ندارد، هم کسی نام فرزندش قارون باشد ،هم اهل نجف و هم از طائفه سریره و هم به نام عبدالحمید ،ولی پدر من نباشد.
او بدون شک پدر من است ،ولی چرا مادر هیچ وقت از او به من نمی گفت، چرا اصرار به مرگ پدر داشت.
- تو نامت چیست؟
- من .........! من ....!
هنوز دستانم در دست پیر زن بود، نگاهی به دست هاي چروکیده و پیرش کردم و خجالت کشیدم نام واقعی خودم را بگویم.
- من حمیدم.
- از کدام قبیله؟
- زیاد مهم نیست. از همین قبیله های نجف و اطراف نجف.
- چرا نام قبیله را نمی گویی مادر.
- براي حفظ امنیت مادر جان.
- چی ...... نمی شنوم ..
- هیسسس ...... نگهبان ها آمدند ،ظرفت را بگیر جلو، باید غذا آورده باشند.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.......
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
#رمان_قهوه_چی_عاشق☕
قسمت بیست و چهارم
مجرمان به صف بودندو توي یک خط منظم در اتاق سلطنتی به خود میلرزیدند.
کنار تخت سلطان ،مرد بلند قد و سیاه صورتی ایستاده بود،که بیشتر از خود سلطان قیافه می گرفت، با اشاره چشم و ابرو به من فهماند که سرم را پایین بیاندازم و به سلطان خیره نشوم. سرم را پایین انداختم. همان مرد شروع کرد به خواندن نامه اي که در دستش بود.
(به نام خداوند بخشنده مهربان.
با اجازه از محضر سلطان السلاطین.
خیر الحاکمین، بزرگ مرد روي زمین.
هستم در حضور چند مجرم گناهکار ذلیل. تا سلطان حکم فرمایند و آنها را به سزاي حقیقی عمل خویش برسانند. )
نگاهی کوتاه به پوستین کرد و ادامه داد ؛
مجرم اول. شمس بن عامره
بعد رو کرد به جمعیت و گفت: بیا جلو مجرم.
صداي سالخورده اي گفت: نمی توانم فرزندم.
آن مرد به سربازان دستور داد او را جلو بیاورند و سربازان با وحشی گري خاصی که فقط از خودشان بر می آمد ،پیرمرد را جلوي سلطان، کنار حوض کوچک فیروزه اي انداختند.
و دوباره همان مرد گفت : این مجرم به جرم بی احترامی به...
سلطان گفت: ابوحسان.
- جانم قربان.
- ساکت باش ببینم خودش چه می نالد.
پس اسمش ابوحسان بود، با فهمیدن اسمش مثل پی بردن به یک کشف بزرگ به خودم بالیدم.
ابوحسان احترام کرد و خودش را عقب کشید.
- بنال.
پیرمرد بیچاره نمی دانست از کجا شروع کند.
- من داشتم از خیابان رد می شدم. که خانواده سلطنتی از راه رسید. سعی کردم از خیابان رد شوم ولی امان از پیري و ناتوانی.
- خب اینکه جرم نیست.
- قربانِ دهنتان سلطان، من هم این را گفتم ولی...
ابو حسان حرفش را قطع کرد و گفت:
- دروغ می گوید قربان، این عجوز راه کالسکه خانوادگی تان را سد کرده است ،بی شک قصدش خار شدن خانواده اشرافی شما در دیدگاه عموم بوده.
- هو................م ،این جرم است،
سلطان دانه انگور را در دست چرخاند و گفت: کم جرمی هم نیست، درست است عجوزه؟
- جناب سلطان به خدا قسم که هیچ قصدي نداشتم.
- خفه شو..........داشتی ،ابوحسان.
- بله قربان.
-اعدام .
ابوحسان با تکان دادن سر به دو سرباز امر کرد که پیرمرد را ببرند.احساس کردم مجرم دوم خودم هستم. جانم به لبم رسیده بود ترس در همه رگهاي بدنم دوید.
وقتی یک پیرمرد ناتوان که هیچ کاري نکرده حکمش اعدام بود،حکم من چه می توانست باشد؟ خدا خدا میکردم که این حاکم مست، دست از سرم بردارد.
- مجرمِ..... دوم
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.......
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
#رمان_قهوه_چی_عاشق☕
قسمت بیست و پنجم
فقط صداي ابوحسان به گوشم می رسید انگار همه جهان منتظر بودند ببینند مجرم دوم کیست.
- غضبان بن عُصفور.
نفس راحتی کشیدم، بالاخره چند دقیقه دیرتر مردن هم ،جای خودش خوب بود.
مرد میانسال لاغري که قد متوسط داشت جلوي سلطان زانو زد و شروع کرد به حرّافی:
فدایت شوم، جانم به قربانت ،من آنروز توي بازار کاسبی می کردم، یعنی هر روز کارم همین است ،اصلا" از بچگی هم این کار را دوست داشتم ،ولی به جان دخترکم اگر می دانستم روزي این کارها، باعث اذیت و آزار سلطان می شود، هیچ وقت سراغش نمی رفتم، جناب سلطان می دانم لطف و مرحمت شما بیش از
این حرفهاست.
- ببند آن دهان کثیفت را بوي مستراح می دهد.
- اجازه بده دستت را ببوسم جناب سلطان.
- نمی خواهد، دست ما را به نجاست نکش، ابوحسان جرم این بوزینه چیست؟
- جرمش آن جعبه است قربان .
با اشاره چشم ابوحسان ،سرباز جعبه را پیش روی مجرم گذاشت.
سلطان گفت: خُب سبد است دیگر!
ابوحسان چشمش را بالا انداخت و سرباز در سبد را برداشت، با برداشته شدن در سبد ابوحسان نگاه متعجبی به جعبه کرد و با نشان دادن دندانهاي سیاه و با فاصله اش نیشش را تا بنا گوش باز کرد. ناگهان مار افعی خوش خط و خالی از سبد بیرون آمد و بنا کرد به رقصیدن.
سلطان با دیدن مار جستی به عقب زد و گفت: - جمعش کنید این بازي ها را ،اینجا قصر است یا مار گیر خانه.
لبخند از روي لبان ابوحسان جمع شد و اشاره کرد، سرباز سبد را ببرد و گفت:
- ترسی ندارد قربانت شوم ،نیش این مار کشیده شده.
- ساکت، جرمش چیست؟
- قربان، آن روز که خانواده از بازار می گذشت، این مردك هم در حال بازي با این مارش بود.
بانو حلما اصرار داشتند که مار بازي را تماشا کنند، تا اینکه نمی دانم چه شد که مار رم کرد و بانو خیلی ترسیدند.
سلطان که در مستی خود غوطه ور بود و تازه شرابش اثر کرده بود ،چند دانه انار داخل دهانش گذاشت و گفت:
- با تو چه کار کنم بوزینه.
آنکه پیرمرد ناتوان بود، به خاطر هیچ و پوچ باید اعدام می شد، این مرد دیگر تکلیفش روشن بود. حتما"باید زجرکش می شد. مرد دوباره به حرافی افتاد.
- قربانتان گردم، خاك پاي شما سرمه چشمهاي من ، به خدا قسم قصد و غرضی نداشتم، خودم آن مار لعنتی را خفه می کنم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
سلام همراهان گرامی🌹💐🌸 عیداتون مبارک و بندگیتون مقبول و مستدام ما اومدیم با یه چالش دیگه 😍♥️ (چالش
مشاهده وضعیت چالش عید غدیر ، رقابت اعضا و تعداد بازدید هر بنر ♥️🌸
بنرها اینجا گذاشته میشه 👇
@Romankadevaangizesh
ﻣﻬﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻧﺼﯿﺒﺘﺎﻥ ﺷﻮﺩ...
ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ؛ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﺤﺴﯿﻦ
ﻣﯿﺸﻮﯾﺪ. ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﺗﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻭﺍﮔﺬﺍﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﺪ...
ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯿﺪ ﻋﯿﺐ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻋﯿﺐ ﺟﻮﯾﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﻓﻊ ﮐﻨﯿﺪ. ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﺮﺩﻡ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮ
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﻊ ﻋﯿﻮﺏ ﺧﻮﺩ ﻭﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ.
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺴﺎﻥ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺍﯾﺴﺖ؛ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻋﻤﯿﻘﺘﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺁﺭﺍﻣﺘﺮ ﺍﺳﺖ.
ﺗﻨﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩ؛ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻼﺹ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻮﺵ
ﺧﺎﻧﻪﺍﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺑﺰﻧﯿﺪ.
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺷﺎﺩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺭ ﻧﻤﯿﺪﻫﺪ ﺑﻠﮑﻪ
ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﺷﺎﺩﯼ ﺧﻮﺩ ﺳﻬﯿﻢ میکنند.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال