eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃صبحي دیڪَر از راه رسیده است و مڹ آمدہ ام با صبح بخیرے دیڪَر و با سینی صبحانہ اے در دست ڪھ طعم شیرین عشق دارد و بوے دل انڪَیز امید امید بھ شروعی دوبارہ ☀️ سلام دوستان صبح آخرین یکشنبہ‌ ی 🌹🍃 مرداد ماهتون بخیر و شادے ☕️ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_بیست_هفتم پس کی وقتشه؟ - الان نیست. - دختر به این خوبی، هم خانم، هم زیبا
✨✨✨✨✨✨ از لحن خشنش جا خوردم. با من من گفتم: - عموم فرستادشون، اشکالی داره؟ در حالی که از عصبانیت صداش دورگه شده بود و سعی می کرد صداش بالا نره با عتاب گفت: - اینا تو عالم هپروت سیر می کنن! یعنی شما متوجه نشدین؟ همـون موقـع صـداي بـوق یکسـره ماشـین رهـام بلنـد شـد. علیرضـا سـرش را بـه حالـت تأسـف تکـان داد و سپس لحن دستوري گفت: - برین تو ماشین من، می برمتون. گفتم: - آخه دیشب کشیک بودین. - من خسته نیستم برید تو ماشین. چنـان قـاطع و محکـم حـرف زد کـه جـا ي هـیچ امـا و اگـري بـه مـن نـداد. علیرضـا بـه طـرف ماشـین رفـت و بـا رهـام مشـغول گفتگـو شـد. رهـام بـا اخـم نگـاهی بـه مـن کـرد سـپس بـه سـرعت آنجـا را تــرك کــرد. ظــاهراً مردهــا ي مــذهبی بــه شــدت بــه ناموسشــان حســاس بودنــد ! از نظــرمــن؛ ا یــن حساسـیت اگـر بـه شـکل افراطـی نباشـد بسـیار خـوب هـم اسـت. هـر چنـد بـه اعتقـاد بعضـی از زنـانی کـه در اطـرافم دیـده بـودم. ایـن جـور مردهـا دسـت و پـاي زنانشـان را مـی بسـتند و آزادي را از او ســلب کــرده و دوســت دارنــد همسرشــان در تمــامی کارهــا محتــاج او باشــد و مــرد نیــز از ایــن قــدرت نمــایی خــود بــی نهایــت احســاس رضــایت دارد! امـا نـدایی در وجـودم فریـاد مـی زد: «در اعمـاق وجـود هـر زنـی ایـن مراقبـت یـا غیـرت دوسـت داشـته مـی شـود، شـاید بـه ظـاهر آن را پـس مـی زدنـد امـا در بـاطن بـه نـوعی طالـب آن هـم بودنـد. زیــرا در پــس ایــن غیــرت نــوعی توجــه و علاقــه نهفتــه اســت، همــان طورکــه در اعمــاق وجــود هــر مردي هر چند به ظاهر متمدن و امروزي، حیا و متانت زن ستوده میشود.» بـالاخره سـوار بـر ماشـین علیرضـا بـه سـمت بـاغ حرکـت کـردیم. بعـد از آن برخـورد مـوقعیتی پـیش نیامــده بــود کــه بــا او تنهــا باشــم . از ایــن خلــوت خجالــت مــی کشــیدم. آب دهــانم را قــورت دادم و گفتم: - ببخشید، مزاحمتون شدم. - خواهش می کنم، چه مزاحمتی. - آدرس رو بلدین دیگه؟! - بله به اندازه موهاي سرم اونجا رفتم. - هرسال می رین اونجا؟ - آره تمام سیزده بدرها، خیلی تکراري شده. - فقط خاندان حامی اونجا جمعند؟ ازسوالش تعجب کردم و گفتم: - نه، معمولاً چند تا از دوستان خانواده عموم یا گاهی خانواده زن عمو هم می آن. یادم آمد سـیزده بـدر چهـار سـال پـیش خـانواده بهـزاد هـم آنجـا دعـوت بودنـد و مـن چقـدر در کنـار عشقم خوشحال بودم. - ظــاهراً از ایــن بــاغ خــاطرات زیــادي داریــن کــه ایــن طــور ذهنتــون رو مشــغول و شــما رو وادار بــه سکوت کرده؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: - عموم خیلی وقته این باغ رو داره منم کلی خاطره خوب و بد از بچگی باهاش دارم. - فقط دوران بچگی؟ علاقـه وافـر علیرضـا بـراي شـنیدن خـاطراتم تعجـب مـرا برانگیختـه بـود . مطمـئن بـودم پسـردایی مـن بـه خـاطرات کـودکیم اهمیتـی نمـی دهـد و قسـمت اصـلی کنجکـاویش مربـوط بـه دوران نـامزدي مـن با بهزاد بود. - یاد چهار سال پیش افتادم که همراه نامزد سابقم اینجا بودیم و کلی خوش گذراندیم. بــا ســکوت علیرضــا لحظــه اي شــک کــردم کــه او اصــلاً از نــامزدیم خبــر داشــته یــا نــه! بــا تردیــد پرسیدم: - شما از نامزدي من خبر نداشتین؟ نفسش را بیرون داد و گفت: - خبر داشتم. ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ میلی به ادامه صحبت نداشتم اما پسردایی اشتیاق زیادي براي شنیدن داشت. - چطور آدمی بود؟ صادقانه گفتم: - بهــزاد پســر خــوبی بــود. مهربــون، خنــده رو، مــؤدب؛ نمــی ذاشــت آب تــو دلــم تکــون بخــوره . مــا خیلی خوشبخت بودیم. چشـم حسـرت خیلـی هـا بـه دنبـالم بـود . اگـه بـد بـود و مـی رفـت اینقـدر بهـم نمی ریخـتم . امـا چـون خـوب بـود رفتـنش داغـونم کـرد ! هنـوزم رفتـنش رو بـاور نکـردم . بـاورم نشـده اون به خاطر پول ترکم کرد. علیرضا همانطور کلافه به رو به رو زل زده بود پرسید: - دنبالش نرفتین؟ - خــودم کــه نــه، اون موقــع تمــام وقــتم رو بیمــاري پــدرم پــر کــرده بــود و مــن وقتــی بــراي بهــزاد نداشتم. اما عمه فروغم یه چند باري در خونه شون رفت اما ظاهراً اسباب کشی کرده بودند. - به جز آدرس خونه، آدرس جاي دیگه اي را نداشتید؟ - نمی خواستیم خودمونو بیشتر از این کوچیک کنیم وگرنه آدرس شرکت پدرش را داشتم - بالاخره یه توضیحی باید براي اینکارش میداد. - تـو یـه نامـه کوتـاه نوشـت بـه خـاطر ورشکسـتگی بابـات دیگـه نمـی شـه بـا هـم ازدواج کنـیم. مـنم نمی خواستم خودم رو تحمیل کنم. البته از نظر روحی داغون شدم. - شاید مصلحت شما بوده کـه اصـلاً زیر یـک سـقف نـرین. مطمـئن باشـین هـیچ کـار خـدا بـی حکمـت نیست در ثانی از نظر مـن لیاقـت شـما خیلی بیشـتر از امثـال ی مثـل آقـا بهـزاده، شـما بـه درد این مـدل زندگی ها نمی خورین. مـن هنـوز بهـزاد را دوسـت داشـتم. از او دلگیـر بـودم امـا آتـش عشـقش هنـوز در وجـودم شـعله ور بــود از اینکــه علیرضــا اینگونــه دربــاره اش حــرف مــی زد رنجیــده خــاطر شــدم بــا نــاراحتی کــه در صدایم موج می زد، گفتم: - شما درباره نامزد سابقم چی فکر می کنین؟ - ناراحـت نشـین، منظــورم اینــه؛ بـا توجــه بــه اخلاقیــات شــما ایــن مــدل زنــدگی هــا بــا شــما ســازگار نیست. - من خودم توي همین مدل زندگی که شما گفتین بزرگ شدم مثل اینکه یادتون رفته؟! - درسته، اما من فکر می کنم رفتار و اعتقادات شما با اونا فرق داره. - اگـه منظورتـون از نظـر حجـاب و پوششـه، مـن بـه خـاطر زنـدگی در کنـار شـما فعـلاً مجبـورم مثـل خونواده شما رفتار کنم. امیدوارم شبی که خاله تون مهمون ما بودند را فراموش نکرده باشین! نمـی دانـم چـرا کشـف حجـابم را بـه رخـش کشـیدم؟ چـرا از اینکـه او را از خـودم مـأیوس کـنم لـذت مـی بـردم؟! فقـط مــی دانسـتم هـیچ کــدام از حرفهـایم از عمـق دلـم نبــود. لحظـه اي سـکوت برقــرار شد. - اسم اون کار شما فقط لجبازي بود نه چیزه دیگه حرف زدنش چنان صریح و محکم بود که خودم هم باورم شد! - اما من... - اجـازه بدیـد حرفهـام رو کامـل کـنم و خـواهش مـی کـنم زود قضـاوت نکنـین! فکـر کـنم منظـورم را خـوب نرسـوندم. ببـین! درسـته کـه تـوي همچـین محیطـی بـزرگ شـدي امـا رفتـار و اعتقاداتـت کـاملاً بـا بقیـه فـرق داره. مـن تـوي ایـن چنـد مـاهی کـه شـما کنـارمون زنـدگی کـردین خیلـی خـوب شـما را شـناختم. شـما آدم پیچیـده اي نیسـتید و رفتـاراتون خیلـی صـادقانه سـت. مـن دلـم نمـی خـواد از نـوع زندگی خونواده عموت یـا عمـه ات ایـراد بگیـرم امـا رك بگـم اونـا خیلـی سـطحی بـه زنـدگی نگـاه مـی کنن. - شـما کـاملاً در اشـتباهید اونـا آدمـاي پري هسـتن تمـام اخبـار سیاسـی و اقتصـادي رو از آنـتن دنبـال می کنن! ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- ولــی منظــورم پیگیــري اخبــار اقتصــادي، سیاســی، ورزشــی و بــالا بــردن اطلاعــات عمــومی نیســت. زنـدگی فقـط کـار کــردن و پـول درآوردن، مهمـونی دادن، گــردش رفــتن، تحصـیل کــردن در مــدارج عالی علمی، و چنـد صـباح بعـد هـم اجلـت اومـدن و مـردن، نیسـت ! پـس اینکـه مـیگـن انسـان اشـرف مخلوقاتـه یعنـی چـی؟ اگـه قـرار بـود مـا این قـدر بـه درد نخـور باشـیم پـس چـرا خـدا بـه ملائکـه اش دســتور ســجده داد؟ آمیــزش و تولیــد مثــل و خــوردن و خوابیـدن کــار حیووناســت. آدمــایی کــه اینجوري زندگی را مـیبیـنن هـیچ فرقـی بـا حیوون نـدارن ! اینـا اصـلاً فکرشـون رو بـه کـار نمـی بنـدن از خودشـون نمـی پرسـن ازکجـا آمـدن؟ بـراي چـی آمـدن؟ کجـا مـی خـوان بـرن؟ تـو این آدمـا همـه اقشـار جامعـه از قبیـل دکتـر، مهنـدس، پرفسـور و کـارگر و... پیـدا مـیشـن! مـا بایـد عـلاوه بـر کـار، زاد و ولـد، تحصـیل و خلاصـه بـرآوردن سـایر نیازهـامون عقلهـاي دلمـون را بـه کـار ببنـدیم. بـه اسـم تمــدن و قــرن 21 و عصــر تکنولــوژ ي و... دیــن را بــه ســخره مــیگیــرن و اســلام را دیــن هــزار و چهارصـد سـال پـیش و متعلـق بـه عربهـا ي بـه اصـطلاح سوسـمارخور مـی دونـن و برهنگـی و بـی بنـد و بــاري را باعــث پیشــرفت و تمــدن مــی دونــن، آخــه نفهمــی تـا کجــا؟ والا بــه خــدا اگــه بــه تــک تــک دســتورات احکــام اســلام کــه همـون دســتورات خداونــده عمــل بشــه همــین ایــران مــا جــزء پیشــرفته تـرین و ثروتمنـدترین کشـورهاي دنیـا مـی شـه! اگـه هـر کسـی خمـس بـده، زکـات بـده صـدقه بـده، کفـاره بـده و ... بـه خـدا یـک دونـه فقیـر تـو ایـران نمـی مونـه! سیاسـت اسـلام هـم بـی نظیـره! مـیگـه جلـو ي زورگـو یی وایسـتا، حقـت رو بگیـر، آلـت دسـت نشـو، هـر کسـی بهـت تجـاوز کـرد مقابلـه کـن،ایـن حـرف بدیـه؟! از نظـر پوشـش هـم بـه صـلاح خانمهـا و آقـا یون و بخصـوص جامعـه سـخن گفتـه! اما کـو گـوش شـنوا؟ ! مـن نمـی دونـم زن بـدون روسـري نمـی تونـه دکتـر و پرفسـور بشـه؟ ! ایـن همـه تو بوق وکرنا می کـنن؛ کـه اسـلام جلـو ي پیشـرفت زنـان رو گرفتـه، مگـه روسـر ي باعـث مـی شـه هـوا بـه سـر خـانم نخـوره و طـرف مغـزش کـار نکنـه؟! بعضـی هـا هـم مـدعی هسـتند؛ کـه مـا اختیـار دار بـدنمون هسـتیم و خودمـون هـر جـور بخـوایم مـی پوشـیم و راه مـیریـم. اولاً مالـک همـه آدمهـا چـه جسمشـون چـه روحشـون فقـط خداسـت . اون مـا رو بوجـود آورده خـودش مـی دونـه چـی بـه صــلاح ماسـت و چـی نیسـت. در ثـانی بـا بـی بنـد و باریشـون فقـط بـه خودشـون ضـربه نمـی زنـن! بلکـه کـل جامعـه را بـه گنـد و فسـاد مـی کشـن! خیلـی از ایـن خانمهـا کلـی از جوونهـاي مـردم را بـه تبـاهی مـی کشـن. مـن واقعـاً متأسـفم بـراي همچـین خونوادهـایی کـه تـوي چنـین فضـاي ناپـاکی بچـه هاشـون را بـه اسـم آزادي و تمـدن بـزرگ مـی کـنن! بـاور کنیـد اون قـدر حـرف تـوي دلـم تلنبـار شـده کـه اگـه بخوام بگم تا چند روز طول می کشه! حرفهـاش مثـل خنجـري بـه جگـرم فـرود آمــد و پـاره اش کـرد . از فـرط خشـم نفسـهایم تنـد شــد و دستانم عرق کرد با عصبانیتی که در صدایم هویدا بود گفتم: - شـما خیلـی بـه خودتـون مطمـئن هسـتید پسـردایی! شـما کـه چیـزي از زنـدگی مـا نمـی دونیـد بـراي چـی یـک طرفـه بـه قاضـی مـی ریـد؟ خیلـی متشـکرم؛ کـه خونـواده مـن رو حیـوون مـی دونیـد؟ حـالا دیگـه خونـواده مـن تـرویج کننـده فسـادن؟ چـرا تهمـت مـی زنـین؟ یعنـی همـه مـردم اشـتباه زنـدگی میکنن الا شما؟! ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ چشماش از تعجب از حدقه در آمد با بهت گفت: - به خدا شما اشتباه می کنین من اصلاً منظورم این نبود که خونواده شما... - لطفاً نگه دارید. - اجازه بدید توضیح بدم - به حد کافی شنیدم، حداقل احترام عمه مرحومتون را داشتید؟! - عمه چیه؟ من اصلاً نمی فهمم شما چی میگن؟ من چیکار به اون خدابیامرزها دارم. - شما همین الان تمام فامیل من رو مسخره کردین! - من؟! - آره شما! - من چیکار به فامیلاي شما دارم؟ - تمام انتقادات شما از من و بستگانم بخاطر حسادته! با ناراحتی که در کلامش موج می زد گفت: - حسادت به چی؟ خب معلومه حسادت به ثروت و موقعیت اجتماعی اونها، که شما ندارین! بـا ایسـتادن ناگهـانی ماشـین متعجـب شـدم و بـا نگرانـی بـه علیرضـا نگـاه کـردم. از فکـر ایـن کـه مـی خواهد مرا با لگد بیرون بی اندازد وحشت زده گفتم: - چرا نگه داشتین؟ سرد وخشک و بی روح گفت: - رسیدیم. با دلخوري از ماشین پیاده شدم و به طرف باغ رفتم. صدایش به من رسید که گفت: - اگه فکر می کنیـد مـن بـه شـما و خونوادتـون تـوهین کـردم، همـین جـا ازتـون عـذرخواهی مـی کـنم . مـن از بسـتگانت انتقـاد کـردم ولـی قصـدم تـوهین نبـود. مـن کـی باشـم کـه بخـوام راه و رسـم زنـدگی کردن را به دیگران یاد بدم. - دیدم. شما خیلی بی انصافید! از برخـوردم بـا علیرضـا نـادم و پشـیمان بـودم. احسـاس دختـر بچـه ي کلـه شـق و لجبـازي را داشـتم که مدام پایش را بر زمین می کوبید و فقط حرف خودش را تکرار میکرد! همـه در آلاچیـق جمـع شـده بودنـد. عمـه فـرنگیس و فتانـه و پسـرکوچک فـرزین؛ دانیـال! زن جدیـد فرزین هم کماکان در فرانسه مانده و هنوز در قهر بسر می برد! عمه فروغ هم بـه اتفـاق پسـر و عـروس و دختـرش آمـده بودنـد طبـق معمـول همسـرش کـار را بهانـه کرده و نیامده بود. علاوه برآنها خواهر زریـن خـانم بـا دو دختـرش نونـا و آنـا آمـده بـود . یـک بـه یـک احوالپرسـی کـردم و همان طور با مانتوي کتان زیتونی و شال مشکی ام در آلاچیق کنار عمه فروغ جاي گرفتم. - راستی چرا پسرها نیومدن؟ قبل از اینکه جواب زن عمو را بدهم. صداي فرزین بلند شد! - سهیلا با ما نیومد. رفتیم دنبالش، اما افتخار همراهی ندادن! فرزین لبخند زنان به جمع ما پیوست. و خطاب به من ادامه داد: - حالا دیگه ما غریبه شدیم جناب پسردایی فامیل! بعد هم دستش را به طرفم دراز کرد و با صمیمت گفت: - خوبی؟ بـا تردیـد بـه دسـتش کـه بـرا ي فشـردن دسـتم در هـوا معلـق مانـده بـود و سـپس بـه چشـمانش نگـاه کردم او هم گیج و حیرت زده با چشمانی پر از سؤال نگاهم می کرد. از دســت دادن منصــرف شــدم و فقــط لبخنــد ملیحــی زدم! فــرزین متوجــه نیــتم شــد . دســتش را انداخت و ابروهایش را بالا برد و گفت: - اینجورایاست؟! ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ در زیــر نگــاه کنجکــاوش در حــال ذوب شــدن بــودم کــه خوشــبختانه صــدا ي ســلام رهــام، فــرز ین را متوجه او کرد و مرا از آن برزخ نجات داد. زن عمـو بـا دیـدن رهـام کـه سـوت زنـان و سـرخوش بـه طـرفش مـی آمـد چهـره درهـم کشـید و بـا عتاب گفت: - کجا بودي؟ - رفتیم دنبال ننه سهیلا، اما ایشون نیومدن بعد هم شروین را رسوندیم دیر شد! - باز با این پسره معتاد گشتی؟ - معتاد چیه؟ اول صبح گیرمیدی مامان! - برو لباسات رو عوض کن بوي سیگار میدي. - خیلی خب کمی استراحت کنم می رم. رهام کنارم نشست و با طلبکاري گفت: - چرا نیومدي؟ هنـوز جـوابش را نـداده بـودم کـه متوجـه نیشـخند فــرزین شـدم. نمـی دانسـتم علیرضـا بـه آنهـا چــه گفته بود. براي همین یک چیزي پراندم: - جا نبود. ماشین به اون بزرگی کجا جا نداشت؟ با طلبکاري گفتم: - جلو که شماها بودین، عقبم که اون پسره بود لابد توقع داشتی برم ور دل اون بشینم؟! فرزین در حالی که همان نیشخند مسخره اش را حفظ کرده بود به رهام کرد و گفت: - سهیلا از دست رفت. رهام متعجب گفت: - چی؟ - حالا می فهمی! رهام که از حرفهاي فرزین سردر نمی آورد رو به من گفت: - فرزین چی می گه؟ ایـن بــار پــرمیس مــرا از شــر آن دو نجــات داد. ظـاهراً ایــن خــواهر و بـرادر بـرخلاف همیشــه امــروز ندانسته لطف بزرگی به من کرده بودند. - سهیلا برو تو عمارت لباسات رو دربیار! با سرخوشـی از جـام پر یـدم و از آن مهلکـه جـان سـالم بـدر بـردم وگرنـه حـالا حالاهـا بایـد سـین جـیم می شدم و کلی مورد تمسخر قرار می گرفتم. مشــغول در آوردن مــانتو و شــالم شــدم . خــودم هنــوز از دســت نــدادن بــه فــرزین متعجــب بــودم ! احساسـی پشـت پـرده بـود کـه مـرا ترغیـب بـه ایـن کـار کـرده بـود بـا رضـایت از کـارم لبخنـد ي روي لـبم جـا خـوش کـرد. جلـوي آیینـه مشـغول شـانه کـردن موهـایم بـودم کـه صـداي احوالپرسـی از بـاغ بلنـد شـد ! فکـر نمـی کـردم بـه جـز مـا عمـو مهمـان دیگـر ي داشـته باشـد . امـا صـدا ي زن بـرایم بسـیار آشنا بود. ناگهان چیـزي مثـل جرقـه در ذهـنم زده شـد . ایـن صـدا شـبیه بـه صـداي شـهین مـادر بهـزاد بود. امـا ایـن ممکـن نبـود آنهـا اینجـا چکـار مـی کردنـد؟ از اینکـه لحظـه ای فکـر کـردم اینجـا هسـتند خنده ام گرفـت . امـا لحظـه ای بعـد صـدایی بلنـد شـد کـه مـاه هـا بـا بندبنـد وجـودم عجـین شـده بـود و سـالها در حسـرت شـنیدنش بـال بـال مـی زدم. ایـن صـداي بهـزاد مـن بـود ! بلافاصـله بـه پشـت پنجـره رفتم. احسـاس مـی کـردم قلـبم هـر لحظـه از حرکـت بـاز مـی ایسـتد . هـر چـه نگـاه مـی کـردم چیـزي نمـی دیـدم گـویی تمـام حـواس پنجگانـه ام از کـار افتـاده بـود . یـک لحظـه بـا دیـدنش تمـام وجــودم خالی شد. باورم نمـی شـد خـودش بـود بهـزاد هـم آنجـا بـود! چنـد لحظـه مـات و مبهـوت نگـاهش کردم. دلم بـرایش تنـگ شـده بـود بـرا ي صـداي گـرمش بـراي خنـدهایش بـراي قربـان صـدقه گفـتن هــایش، حتــی بــراي ســالک روي ابــرویش! دهــانم خشــک شــده بــو د. دلــم مــی خواســت کســی کــه روزي تمـام هســتی ام تمــام قلــبم تمــام زنــدگیم بــود را بــی قــرار خــود ببیــنم امــاراحــت و خونســرد، گـرم صـحبت بـا زن عمـویم شـده بـود. بـا دیـدن چهـره عـادي اش یکبـاره تمـام عشـق و علاقـه چنـد لحظه ي پیشم که وجودم را آتش زده بود خاموش شد! مطمــئن بــودم مــی دانســت مــن اینجــا هســتم ایــن بــی تفــاوتی اش از درون داغــونم کــرد. او خــودش مرا پس زده بود دلیلـی نداشـت بـی قـرار دیدنم باشـد . ایـن دوري فقـط بـرا ي مـن عـذاب آور بـود نـه او! از خــودم متنفــرم شــدم. از ایــن همــه شـوري کــه ســراپاي وجــودم را بــه خــاطر د یــدن دوبــاره اش فـرا گرفتـه بـود حـالم بـه خـورد . خـودم را بخـاطر حمـاقتم شـماتت کـردم. ** دارد ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💏 از آنجایی که خانم ها هنگام علاقه بیشتری به حرف زدن دارند، نباید فکر کنند اگر همسرشان مانند آنها رفتار نمی کند، یعنی توجهی به آنان ندارد. آقایان هم بهتر است با توجه به روحیات همسر خود رفتار کنند یعنی هنگام ناراحتی همسرشان بیشتر به او کنند و این کار را هم کامل، دقیق و دور از تظاهر انجام دهند. مثلا اگر می خواهند به حرف همسرشان گوش کنند، این کار را با توجه کامل به او انجام دهند، نه هنگامی که مشغول خواندن روزنامه یا تماشای هستند چون اینگونه، فرصت اعتراض کردن را هم از او می گیریم. بنابراین باید به طرف مقابل مان فرصت دهیم که در مورد احساسات واقعی خود به راحتی صحبت کند تا ما هم بتوانیم بهتر مسئله را ریشه یابی کنیم 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدف از زندگی فقط شاد بودن نیست، بلکه مفید بودن، شرافتمند بودن، دلسوز و غمخوار بودن است. تفاوت دارد كه فقط زندگی کرده ای .... یا خیلی خوب زندگی کرده ای. رالف امرسون #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_فقط_با_لینک_کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق☕ قسمت بیست نهم اینبار من نگاه تحقیر آمیزي به دو سرباز کردم و با گفتن: (اطاعت قر
☕ قسمت سی ام گرمابه عجب صفائی داشت، در ابتداي ورود به گرمابه حس یک گربه چرکول را نسبت به خودم داشتم، وقتی هم که خودم را شستم انگار چند کیلو چرك از تن من رفته بود. نگاهی به لباس هایم انداختم و به خودم گفتم: وقتی لباس هاي زیباي قصر انتظارت را می کشد، اینها فقط می تواند سطل آشغال را پر کند. آنها را در سطل آشغال انداختم و لنگ پوشان به طرف لباس هاي نویی که انتظارم را می کشیدند رفتم، خودم را توي آینه دیدم، واقعا قیافه ام ترسناك شده بود. سیاه چال شیره وجودم را کشیده بود همانطور که سلطان می گفت: شبیه آدمهاي بی خود و مردنی شده بودم. ولی انصافا لباس هاي قصر خوب به تنم جا خوش کرده بود. غلام سیاهی دنبال من آمد و مرا با خودش برد،حجره اي را توي توي حیاط نشانم داد و گفت: این حجره براي شماست. کاش می شد توي آن حیاطی که حوض بزرگ داشت جا خوش می کردم. گرچه این حیاط اول هم که پر از درخت کاج بود، جاي بدي نبود ولی آن حیاط چیز دیگري بود. غلام در حجره را باز کرد و گفت: - جناب عاطف، دستور دادند براي شما ابزار نجاري فراهم کنم، اگر چیزي کم است به من بگویید. اتاق دو پنجره رو به حیاط داشت که شیشه هاي پنجره مشبک هاي رنگی بود.آفتاب بعدازظهر که به حجره می رسید چندین رنگ نورافشانی می کرد. دیوارها در عین سادگی بود ولی هر کس می توانست بفهمد که گچ کاري هاي حجره فقط می تواند کار دست یک استاد زبردست باشد. یک میز ته حجره بود که رویش وسایل نجاري و منبت کاري را چیده بودند، خوب نگاه کردم، أره، چاقو مخصوص، انواع تیغه، همه چیز بود فقط یک چیز کم بود.به غلام گفتم: - اصل کاري ها نیست، قلم منبت کاري و چوب. - بله قربان، الساعه فراهم می کنم. فقط اینکه از چه چوبی استفادهمی کنید؟ من! قربان! فقیر بیابان گرد نجف فکرش را هم نمی کرد روزي به او بکویند قربان، اطاعت. اینها الفاظ ناآشناي زندگی من بود. خودم را سریع از توي این فکر ها بیرون کشیدم، گفتم: - بهترین چوب براي منبت کاري چوبی است که بافت ریز داشته باشد. و هیچ چوبی مثل گردو این خاصیت را ندارد. - بله حتما. دلم هواي قهوه کرده بود که تمام خاطراتم را به محبوبه به یاد می آوردم گفتم: - راستی یک فنجان قهوه هم برایم بیاور - به روي چشم. غلام در را بست و رفت، تازه چشمم به سبد میوه افتاد. نشستم پاي میوه و دلی از غذا درآوردم، هرچیزي را که می خوردم به این فکر می کردم که من با این همه گرسنگی و با اینکه خوردن سلطان را می دیدم ولی اصلا هوس خوردن به سرم نزد، مگر فکر کردن به مرگ اجازه می داد که دلم هواي خوردن کند؟ ولی انصافا سلطان غذا خوردن بلد نبود چنان با چشم و دل سیر غذا می خورد که آدم از اشتها می افتاد. اصلا غذا خوردن یعنی همانی که من به میوه ها حمله کرده بودم. در خانه مان که چیز درست و درمانی پیدا نمی شد، سیاه چال هم که کسی به ما رحم نمی کرد یک تکه نان خشک بیشتر به ما دهد. پس آن قرقی وار حمله کردنم به میوه ها تعجبی نداشت. یک دل سیر که میوه خوردم، از فرط خستگی همان جا خوابم برد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
☕ قسمت سی و یکم چه پرنده زیبائی بود، تا به حال پرنده اي به زیبائی آن ندیده بودم. رنگ هاي سبز و آبی و ارغوانی روي بال هایش چشم هر انسانی را خیره به خودش می کرد. خیلی از من دور بود، دوست داشتم هر چه سریعتر او را در دستم بگیرم. از بچگی هم آرزو داشتم حیوانی را مهار خودم کنم، اگر پرنده به آن زیبائی مهار من می شد و روي شانه ام می نشست، همه به من نگاه می کردند و حسرت داشتنش را می خوردند، خواستم بروم جلو تا به دام بیاندازمش اما خودش آمد جلو. از ترس اینکه پرواز کند، همان جا ایستادم و تکان نخوردم، آنقدر آرام و آهسته آمد جلو تا اینکه رسید کنار من. خوب نگاهش کردم، چشمش به آسمان بود، با خودم گفتم تا حواسش پرت است، بگیرمش، فاصله ام با او فقط به اندازه یک قدم بود. خودم را آماده کردم بپرم رویش، تا آمدم خودم را پرت کنم، او سریعتر از من پرید و رفت. همانطور که روي خاك افتاده بودم با حسرت نگاهش کردم. زیباتر از آن چیزي بود که تصور می کردم. بال هایش را که براي پرواز باز کرده بود مرا به بهشت می انداخت. رنگ هاي سبز و آبی اش خدا را در وجودم زنده می کرد. من ماندم و حسرت، من ماندم هزار اي کاش اي کاش اي کاش دنبال گرفتنش نبودم ، اي کاش فقط می ماندم و یک دل سیر نگاهش می کردم. ناگهان صدایی آمد که می گفت: تقصیر تو نبود ، تقدیر این بود. از ترس به خودم می لرزیدم، همه جا آبی و بنفش بود، نه زمین بود نه آسمانی و نه حتی خاک و نه جايی من در میان خلأ می دویدم و این صدا تکرار می شد؛ تقصیر تو نبود ، تقدیر همین بود. با دلهره گفتم: تقصیر تو نبود ،تقدیر همین بود. دوباره تکرار کردم و سه باره. تا این که با همین جمله از خواب پریدم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
☕ قسمت سی ودوم به دور و اطرافم نگاه کردم، حجره غرق در تاریکی بود بلند شدم و چراغ پیه سوز روي تاخچه را روشن کردم، همینطور چراغ دوم را. تا به حال با جمله اي عجیب از خواب بیدار نشده بودم، به عالم خواب اعتقاد شدیدي داشتم، می دانستم حتما اتفاقی افتاده، محبوبه، شاید براي محبوبه اتفاقی افتاده بود، آن پرنده زیبا حتما نشان از محبوبه داشت، ولی چرا پرید؟ چرا نمی توانستم او را رام خودم کنم؟! بعنی محبوبه هم مثل همان پرنده پرید و رفت ومن خواهم ماند و حسرت پشت حسرت!. صداي در زدن می آمد، برگشتم و به در نگاه کردم. کسی داخل نیامد. دوباره صداي در بلند شد. - قربان. شام برایتان آورده ام. گفتم: برو، گرسنه نیستم. - اطاعت قربان. معده ام هنوز مثل اهل قصر جا باز نکرده بود، همان میوه ها را که خورده بودم هنوز روي معده کوچکم سنگینی می کرد، از جایم بلند شدم و به حیاط قصر رفتم، همیشه قدم زدن بهترین راه براي فرار از پریشانی است، مخصوصا جوان عاشقی مثل من که جدایی از معشوقه پریشانش کرده بود. حیاط قصر در شب زیباتر از روز بود فانوس هاي روي دیوار جلوه زیبائی به حیاط قصر می بخشید. سوز زمستان کما بیش اذیتم می کرد، سرما در جانم اثر می کردولی همچنان قدم می زدم و به درختان کاج و تک و توك ستاره هایی که در آسمان بود نگاه می کردم. راستش خوبی باد پاییزي و زمستانی این است که حس فراق حسی مثل حس جدایی از دوستان، جدایی از کسی که دوستش داري، و چیزي مثل پرواز به آدم دست میدهد. همین حس هایی که گاهی به سر آدم می زند و خواب شب را از آدم می گیرد.آنشب هم از آن شب ها بود که نمی توانستم آرام بگیرم، مطمئن بودم اتفاقی افتاده است، بالاخره بعد از مدتی قدم زدن سرماي زمستان به تنم نشست، خودم هم دیگر از آن همه پریشانی و دلنگرانی خسته شدم و مجبور شدم برگردم به همان حجره اي که بودم. آنشب دل توي دلم نبود ولی خودم را به امید طلوع خورشید فردا صبح به خواب سپردم. خوابم نمی آمد، کمی این ور غلت زدم کمی آنور غلت زدم و زمانی که خودم هم یادم نمی آید، دل از بی قراري ها کندم و خوابیدم. صبح زود، هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که مثل مار گزیده ها از جایم پریدم و شروع کردم به سرفه کردن. سرفه پشت سرفه. سرفه ها از ته سینه ام می آمد، خیلی زود به ماجرا پی بردم و دویدم بیرون از حجره، خواستم حوضی، حوضچه اي پیدا کنم ولی هنوز به همه جای حیاط آشنائی نداشتم. سرفه ام قطع نمی شد به هر حال چون جایی پیدا نمی کردم خودم را به زیر درخت کاج رساندم. و مثل ابر بهار خون سرفه کردم. این مریضی از قبل هم بلاي جان من بود،ولی هیچ وقت پول دوا و درمانش را نداشتم، هر از گاهی همین اتفاق برایم می افتاد، از سرفه عادي شروع می شد، کم کم به سینه می رسید تا جایی که خون سرفه کنم. مدت کمی زیر درخت کاج ایستادم، هر کسی که رد می شد به من بد نگاه می کرد، انگار همه آنهایی که آن وقت صبح در حیاط قصر رفت و آمد می کردند. از غلامان یا کارکنان آنجا بودند. عجیب هم نبود، من تازه به قصر آمده بودم و هیچ کسی مرا نمی شناخت. رفتم سرحوض، حوض فاصله زیادي هم به اتاق من نداشت، سر و صورتم را شستم و به حجره برگشتم. آفتاب قشنگ بالا آمده بود که به گرسنگی افتادم ولی طول نکشیدتعجبم گل کرد، طبق معمول باید آن غلام سیاه چاق می آمد و کارهایم را انجام می داد، یا حداقل یک غلام. ولی تعجبم از اینجا بود که چرا عاطف سینی به دست پشت در ایستاده است! نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد....... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
☕ قسمت سی و سوم محترمانه در زد، به طرف در رفتم و قبل از اینکه او در را باز کند، خودم در را برایش باز کردم . سینی به دست و لبخند بر لب داخل آمد. گفتم : شما چرا زحمت کشیدید قربان؟ گفت: با این قربان قربان گفتن ها فقط می توانی ناراحتم کنی، خواهشا عاطف صدایم کن. واقعا چرا با من اینطور برخورد می کرد اصلا از عاطف انتظار نمی رفت که آنقدر خودمانی رفتار کند. سینی را گذاشت زمین، کنارم نشست و گفت: - خودم گفتم از حجره هاي حیاط اول را به تو بدهند، مشکلی که نداري؟ - نه ، راحتم. لبخندي زدم و گفتم: - ولی فکر می کنم حیاط دوم زیباتر از اینجاست. - آري زیباتر از اینجاست. ولی خطرناك تر از اینجا هم هست. - خطر! مگر جنگل است ! - خطرناك تر از جنگل ، جنگل ترسی ندارد، قانون جنگل است که ترس دارد. - یعنی این جا قانون جنگل اجرا می شود؟ آهی کشید و گفت: - ولش کن،زیاد مهم نیست، حالت بهتر شده؟ او از کجا می دانست حال خوشی نداشتم، چشمهایم از تعجب گرد شد و تند تند گفتم: شما از کجا خبر داشتید؟ - صبحانه ات را بخور، قصر آنقدرکوچک است که هیچ چیز پنهان نمی ماند ،حالا بگو ببینم، چرا خون سرفه می کردي؟ -نمی دانم، هیچ وقت دنبال دوا و درمانش نرفتم، یعنی پولش را نداشتم ،از اینها بگذریم، هر دردي را می شود تحمل کرد، مغذرت میخواهم ، ولی درد عاشقی را نه . - به خاطر همین پریشانی؟ - نمی دانم، شاید اتفاقی افتاده باشد، دیشب خواب پرنده اي زیبا را دیدم می خواستم بگیرمش تا رام من شود،ولی پرید و رفت. - می توانم به تو کمکی کنم؟ سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم: - از دیشب منتظرت بودم، مدتهاست از کسی که دوستش دارم خبري ندارم. - می خواهی بروي؟ - من نه، آن محله براي من امنیت ندارد، باید کسی را بفرستیم، آن غلامی که چاق و سیاه است می تواند؟ - فرات؟ خنده ام گرفت، با خنده گفتم: نامش فرات است! - مهم است؟ - اشکالی ندارد، ولی فرات رود زیبائی است. غلام شما هیچ شباهتی به آن ندارد. ریزخندي زد و گفت: تا حالا دقت نکرده بودم، ولی ..... - ولی چی؟ - فرات ساده تر از این حرف هاست که بتواند از همه چیز خبر بگیرد. -خبر خاصی نیست فقط میخواهم بدانم.... مکثی کوتاه کردم و آرام گفتم؛ - ازدواج کرده یا نه، و اینکه مطمئن شوم اتفاقی نیفتاده. از جایش بلند شد و گفت: فرات لازم نیست، نشانی بده خودم می روم. اختیارم را از دست دادم و مانند دیوانه ها از جایم بلند شدم. - ممنونم عاطف، قول می دهم این لطفت را جبران کنم. بدرقه اش کردم، چیزي نگذشت که عاطف سوار بر اسب از حاشیه فرات ناپدید شد. به آسمان پر از ابر نگاه کردم، انگار آسمان دلش باران می خواست، وقتی برگشتم به قصر، چوب گردو و قلم منبت کاري همانطور که دستور داده بودم آماده بود، می دانستم اگر بیکار بمانم فقط می توانم به انتظار عاطف بنشینم و دل دل کنم تا بیاید. به خاطر اینکه زمان زودتر بگذرد چوب را برش زدم و کار را شروع کردم. گاهی بدون اینکه متوجه باشم دست از کار می کشیدم و به فکر فرو می رفتم. اگر بیاید و بگوید ازدواج کرده یا اتفاقی برایش افتاده چه کنم؟ البته شاید هم ازدواج نکرده باشد! اصلا" از کجا معلوم شاید عروسی به هم خورده باشد، بالاخره این دو طایفه از قدیم با هم دشمنی داشته اند. و دوباره حواسم را به کار جمع می کردم و به کارم ادامه می دادم. هنوز ظهر نرسیده بود که آسمان شروع به باریدن کرد، قطره هاي ریز باران با سرعت بر زمین می ریختند و من انتظار عاطف را می کشیدم ،بعد از ظهر که شد، دیگر دل و دماغ کار کردن را نداشتم رفتم توي حیاط و شروع کردم به قدم زدن، دلهره و انتظار کشیدن خلاصم نمی کرد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
☕ قسمت سی وچهارم قدم می زدم و هر لحظه فکر می کردم که عاطف می رسد، دیگر داشت دیر می شد. یک خبر گرفتن که نباید انقدر طول می کشید. چشمم به در قصر خشک شد همه می رفتند و می آمدند إلا آن کسی که منتظرش بودم.قدم زدم، آنقدر حیاط را پس و پیش رفتم تا اینکه دیدم عاطف اسبش را داده ست یکی از غلامان و پیاده می آید. با عجله سمتش رفتم، خستگی را می شددر نگاهش دید، حوصله ام نمی کشید که سلام و احوالپرسی حسابی کنم. سریع گفتم: - چه شد، رفتی؟ عاطف سرش را به نشانه تأیید تکان داد. از اینکه حرفی نمی زد ترسیدم، با خودم گفتم نکند محبوبه مرده باشد. گفتم: - چیزي شده عاطف. گفت: آنها از آنجا رفته بودند. - کجا رفته بودند، آنها سالهاست که آنجا زندگی می کنند، آن خانه، خانه پدري شان است کجا بروند. - نمی دانم، اهالی هیچ خبري از آنها نداشتند، می گفتند: چند روزي می شود که خبري از آنها نیست. - عروسی نگرفتند؟ - هیچ کس چیزي نمی دانست، مردم انگار نه این خانواده را می شناختند. نه اسمی از آنها شنیده بودند. با شنیدن این حرف ها احساس کردم دیگر نمی توانم بغض گلویم را پنهان کنم، پاهایم دیگر توان ایستادن نداشتند. دو قدم کنار رفتم و سر در یکی از حجره ها نشستم. سرم را گرفتم توي زانوها و افتادم به گریه کردن. اولین بارم نبود که گریه می کردم، عشق به محبوبه باعث شده بود، قلبم از گلبرگ شقایق هم نازکتر شود، بارها گوشه اتاق گریه کرده بودم، یا شب ها که قارون می خوابید زیر پتو گریه ام می گرفت.رسیدن به محبوبه شده بود همه زندگی ام. از همان زمانی که عاشق شدم، خوابم، خوراکم، شبم و روزم به او وصله خورده بود. این گریه کردن ها کمترین چیزي بود که برایم اتفاق می افتاد. ولی آن گریه کردن فرق داشت، آنجا نه توي اتاق بود و نه زیر پتو، حیاط قصر بود و جلوي چشم همه. بدون اینکه بدانم براي چه گریه می کنم اشک می ریختم. عاطف انگار درکم می کرد اگر قارون بود به من گیر می داد و پیله می شد و مدام می گفت: مرد که گریه نمی کند، تمام کن این کارها را. ولی عاطف زیربغلم را گرفت و سعی کرد کمکم کند از جایم بلند شوم. عاطف گفت: برویم حجره اینجا جاي گریه کردن نیست. از جایم بلند شدم و رفتیم حجره. به دیوار حجره تکیه دادم و همانطور نشستم. گریه ام بند نمی آمد. عاطف کنارم نشست و سرم را روي شانه اش گذاشت. گفت: می دانم دوستش داري، ولی می شود پیدایش کرد، بالاخره هر جا هم که باشند از زمین خدا که نمی توانند بیرون بروند. با همان گریه کردن ها با صدایی که از ته گلو می آمد گفتم: - خسته شدم، به خدا خسته شدم ،دیگر صبرم به سر امده، اي کاش این عاشقی لعنتی سرم نمی آمد تا راحت زندگی می کردم. تا زمانی که او کاخ نشین بود، من چیزي نداشتم، حالا من قصر نشین شدم ، او پیدایش نیست. - گریه نکن ، خواهش می کنم بخند. قول می دهم خودم پیدایش کنم حتی اگر زیر سنگ باشد، حالا بخند. بخند تا ببینم. خنده ام نمی آمد، لبخندي ساختگی زدم. گفت: حالا خوب شد،تو نباید خودت را اذیت کنی محمد، فکر می کردم صبرت بیشتر از اینها باشد. گفتم: چرا نجاتم دادي؟ گفت: چون تو عاشق بودي، دلم نمی آمد جوان عاشق و هنرمندي مثل تو بمیرد. - می توانستی بی خیال از کنار این مسأله بگذري. - نمی توانستم. می دانی محمد من از هر کسی بیشتر عذاب می کشم. قصر براي من زندان است. نگاهش کردم و او ادامه داد: - اینجا بی دلیل اعدام می کنند، همه دنبال خیانت به یک دیگرند. - تو آقازاده ي سلطانی. تو که نباید غم و غصه داشته باشی. - پدر من سلطان نیست. درهم و دینار سلطان است، تو فقط دو روز است که پایت به قصر باز شده، چه می دانی درد من چیست؟ با اینکه صورتم را در آینه ندیدم ،ولی میدانستم چشمانم سرخ شده ،بدون اینکه به عتطف نگاه کنم گفتم ؛ - می دانی عاطف، وقتی که تو را دیدم، انگار از قبل می شناختمت.نگاهت خوب به دلم نشسته بود. هیچ وقت فکر نمی کردم روزي سرم را روي شانه ات بگذارم، زمانه چه عجیب می چرخد، من باید اعدام می شدم و حالا اهل قصر شدم. - از کجا معلوم شاید ورق برگشت، تو هم به معشوقه ات رسیدي. - حرفت دلگرم کننده است، ولی دیگر دلی نمانده تا گرم این حرفها شود. عاطف رفت و من مشغول تراشیدن چوب شدم. عاطف که رفت، دیگر پیدایش نشد. نیامدنش برایم بهتر بود، نیاز به خلوتی داشتم تا با خودم کنار بیایم. آن زمان فکر می کردم، تنهایی دواي درد بی درمان من است روي همین حساب زیاد از حجره بیرون نمی رفتم و سرم توي کار خودم بود تا اینکه دو شنبه هم تمام شد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد...... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 @yazenab_78
داستان کوتاە بسیار زیبا و خواندنی ❤️ عشق واقعی❤️ 💧زن و شوهر جوانی سوار بر موتورسیکلت در دل شب می راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: “یواشتر برو من می ترسم” مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره ! زن جوان: “خواهش میکنم ، من خیلی میترسم.” مرد جوان: “خوب ، اما اول باید بگی دوستم داری!” زن جوان: “ دوستت دارم ، حالا میشه یواشتر برونی؟” مرد جوان: “مرا محکم بگیر” زن جوان: “خوب ، حالا میشه یواشتر؟” مرد جوان: “باشه ، به شرط اینکه کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری ، آخه نمیتونم راحت برونم ، اذیتم میکنه.” روز بعد روزنامه ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد ، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت. مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون اینکه زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار عاشقی الله اکب______ر.mp3
10.43M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
💞🌿سلاااااااااممممممم ...🌿💞 بیا هر روز... که بیدار می شویم... پنجره دل را بگشاییم.. و فریاد بزنیم :🌿💞 "ای عشق سلام، روزت بخیر"🌿💞 بیااجازه ندهیم... عادت بیاید توی روزگارمان جا... خوش کند و به ما بخندد... زندگی را تکرار نکنیم... زندگی را زندگی کنیم...🌿💞 بی بهانه هر صبح آغاز شویم... دوباره عاشق شویم... دوباره ببینیم.. دوره ببوییم...🌿💞 دوباره لمس کنیم... زندگی را... بودنمان را... احساسمان را.. و خود خودمان را...🌿💞 هر روزتان شاد شاد... پر از انرژى... و نشاط... اموراتتان بر وفق مراد. سلاااااامممم صبحتون بخیررررو شادی 🌺 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
587223581.mp3
3.52M
#فایل_انگیزشی_روزانه_۱ پس‌انداز کنید تا بتوانید از آن در آینده استفاده کنید و به عنوان یک هدف در نظر بگیرید. باهم بشنویم...🌱 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 تغییر و تحول در زندگی را با ما ودر کانال ما تجربه کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨✨✨✨✨ بلند بلند به خودم نهیب زدم و گفتم: «آخـه بـدبخت؛ بـه خـاطر کـی داري بـال بـال مـی زنـی؟! کسـی کـه مثـل یـه آشـغال تـو رو از زنـدگیش پـرت کـرد بیـرون؟ کـوري؟! نمـی بینـی بـی خیـال و خوشـحال، داره خـوش مـی گذرونـه؟ هرچـی بـه سرت می آد حقته!» دسـت و پـایم شـل شـد و گوشـه دیـوار چمباتمـه زدم. ذهـنم درگیـر سـؤالات زیـادي شـده بـود. اینجـا چیکار مـی کردنـد؟ آ یـا همـه مـی دانسـتند کـه بهـزاد قـرار بـوده بیایـد و مـرا دعـوت کـرده بودنـد؟ از این فکر که عمو بـا دانسـتن ایـن موضـوع مـرا دعـوت کـرده بـود خـونم بـه جـوش آمـد. مـنِ احمـق را بگـو چقـدر از ایـن هـا جلـوي علیرضـا پشـتیبانی کـرده بـودم. آدم بـا داشـتن چنـین بسـتگانی نیـاز بـه دشمن نداشت. بــا عصــبانیت بلنــد شــدم و دوبــاره لباســم هــایم را پوشــیدم و مشــغول جمــع کــردن کولــه پشــتی ام شــدم. بــا صــداي پــرمیس بــه طــرفش برگشــتم . پــرمیس در چهــارچوب در اتــاق، ایســتاده بــود و متعجب نگاهم می کرد. - کجا داري می ري سهیلا؟ با عصبانیت گفتم: - هر قبرستونی جز اینجا، اینا رو کی دعوت کرده اینجا؟ - بابا! چطور مگه؟ - خودت رو زدي به نفهمی؟! پرمیس بـی آنکـه جـوابم را دهـد از اتـاق خـارج شـد و لحظـه ي بعـد بـه اتفـاق عمـو بـه اتـاق برگشـت عمو خشمگین نگاهم کرد و گفت: - چی کار می کنی سهیلا؟ - می بینین که، دارم می رم! - براي چی؟ - چـرا خودتـون رو بـه اون راه مـی زنـین؟ یـادتون نیسـت اینـا بـا مـن چیکـار کـردن؟ بیچـاره بابـام از دست همین ها سکته دوم رو زد و مرد! - بـی خـود شـلوغ نکـن! بابـات از دسـت اون نـادر بـی همـه چیـز سـکته کـرد. بعـدم فکـر نمـی کـنم براي دعـوت کـردن از دوسـت و شـریکم از تـو اجـازه بخـوام؟ ! افـروز یـه روز دوسـت بابـات بـود حـالا دوست منه! پسرش هم یه روز نامزد تو بود حالا نیست! - پس چرا من رو دیگه دعوت کردین؟! - اصرارعمه هات و بچه ها بود وگرنه دعوتت نمی کردم. - به هرحال من اینجا بمون نیستم. عمو با عصبانیت کوله پشتی را گرفت و سرم داد زد: - توغلط می کنی بري، بشین سر جات آبروي منم نبر! از فریـادش بغضـم ترکیـد و اشـک هـام سـرازیر شـد. یتـیم گیـر آورده بـود، کـاش مـی مردم و نمـی آمــدم. بــا درمانــدگی روي تخــت نشســتم و گریــه کــردم، عمــه فــروغ و تــورج کــه در عمــارت ویــلا بودند، با صداي فریاد عمو، به داخل اتاق آمدند، عمه با دیدن من به عمو گفت: - چی شده فرخ؟ - از این برادرزاده لوست بپرس، می خواد بره! - دوست نداره بمونه تو که شرایطش رو میدونی داداش! - همین تو آبجی لوسش کردي دیگه! اصلاً به درك برو، من رو بگو دلم به حال کی سوخته! عمو اتاق را ترك کرد. عمه فروغ کنارم نشست و با مهربونی گفت: - می خواي تورج ببرت؟ تورج در ادامه حرف مادرش با صدایی گرفته گفت: - سهیلا می خواي بریم؟ از حس ترحمی که مادر و پسر به من داشتند متنفر بودم! خودم را جمع و جور کردم و گفتم: - نه لازم نیست، کمی تنها باشم بهتر می شم. در واقـع بـا زبـان بـی زبـانی از آنهـا خواسـتم تنهـایم بگذارنـد! مـدام زیـر لـب تکـرار مـی کـردم؛ قـوي بـاش دختر،چتـه ؟ اونـم یـه آدمـه مثـل بقیـه. یـاد حـرف علیرضـا افتـادم. «ارزش شـما بیشـتره سـهیلا خـانم! شـاید مصـلحت بـوده شـما جـدا شـین» بـا یـادآوریش قـوت قلـب گـرفتم! چـرا آن لحظـه ایـن حرفهـا بـه نظـرم بـوي نـیش و کنایـه مـی داد. امـا اکنـون کـه بیشـتر فکـر مـی کـردم متوجـه شـدم کـه علیرضـا یـه جـورایی از مـن تعریــف هـم کـرده بـود. آن وقـت مــن احمـق، چـه برخـورد زشـت ی بــا او داشتم. ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ تــا حــدي بــر خــودم مســلط شــدم و از لــرزش بــدنم کاســته شــد، بــار دیگــر خــودم را در آیینــه نگــاه کـردم. قصـد داشـتم بـا حجـاب ظـاهر شـوم. نـیش و کنایـه دیگـران بـرایم اهمیتـی نداشـت. و دوسـت داشتم براي دهن کجـی بـه بهـزاد شـال سـرم کـنم تـا حسـرت موهـاي خوشـگلم کـه زمـانی عاشقشـون بود بر دلش بماند. دوباره مانتو و شالم را پوشیدم و به داخل باغ رفتم. - سلام! همـه برگشـتند و رو ي مـن مـیخ شـده بودنـد. از خجالـت گونـه هـایم سـرخ شـده بـود . زیـر چشـمی بـه اطـراف نگـاه کـردم. تعجـب در چهـره هایشـان دو دو مـی زد! بـین آن همـه خـانم بـی حجـاب بــا آن لباســهاي تنــگ، شــلوارهاي چســب، انــواع و اقســام موهــاي رنــگ شــده و نــاخن هــاي مــانیکور شــده، دیدن مـن بـا مـانتوي کتـان و شـلوار لـی و شـال مشـکی بـدجوري تـوی دیـد بـود . هنـوز نفهیمـده بـودم بهزاد کجا نشسته بـود ! بـراي اینکـه از شـر نگاهایشـان راحـت شـوم بـا دیـدن اولـین جـاي خـالی کـه از شانس بد کنار رهام بود به سرعت کنارش جاي گرفتم. - لباس نیاوردي سهیلا جون؟ شروع شد! آنا دقیقـا رو بـه روي مـن نشسـته بـود سـرم رو بـالا کـردم تـا جـوابش را بـدهم کـه بـا نگـاه آشـناي دو چشـم ماشـی غـافلگیر شـدم. بـا چشـمان بـه بـرق نشسـته اش بـه مـن خیـره شـده بـود. از نگـاه بـی پـروایش در جلـوي جمـع حرصـم گرفـت سـعی کـردم از بهـزاد یـه آدم نـامرئی درسـت کـنم کسی که اصـلاً د یـده نمـیشـود بـا همـین فکـر طـوري بـه آنـا نگـاه کـردم گـو یی مـرد ي بـه نـام بهـزاد درکنارش وجود خارجی ندارد. - لباسام همینه آنا جون! آنـا پوزخنـدي بـه نونـا زد و ابـرو نـازك کـرد. همـان لحظـه هـم متوجـه اشـاره فـرزین بـه رهـام شـدم. کـم کــم تسـلطم بیشــتر شـد درکنــار عمـو متوجــه افروزهـا شــدم و بـا لبخنــد کـم رنگـی عــرض ادب کردم، خـانواده افـروز هـم لبخنـد زورکی تحویـل مـن دادنـد . سـکوت مرگبـار کـم کـم شکسـته شـد و باب صـحبت بـاز شـد و خوشـبختانه مـن دیگـر کـانون توجـه جمـع نبـودم . تمـام تلاشـم را بـراي نادیـده گرفتن بهزاد به کار بردم. تهمینه کنارم نشست و گفت: - سهیلا تو که داري فوق ادبیات نمایشی میگیري بگو بیبنم لئون تولستوي رو میشناسی؟ - خب معلومه چطور؟ - واقعاً مسلمون شد؟ جوابش را نداده بودم که بهزاد گفت: - مگه تو داري فوق می خونی؟ او بـدون هـیچ پروایـی مـرا مخاطـب قـرار داده بـود. از لحـن صـمیمانه اش جـا خـوردم. بـی توجـه بـه سؤالش رو به تهمینه گفتم: - یـه کتـاب دربـاره اسـلام و حضـرت محمـد(ص) نوشـته و ظـاهراً بـه اسـلام علاقـه داشـته حـالا معلـوم نیست پذیرفته یا نه اون رو دیگه خدا می دونه! از اینکه آدم حسابش نکردم دلم خنک شد و لبخند کوچکی گوشه لبم خزید. ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ -وای چیکار کردی سهیلا؟؟!! با صداي تهمینه به خودم آمدم. - چی گفتی؟ - پسره همچـین سـرخ شـد کـه نگـو، یـه قیافـه برزخـی بـه خـودش گرفتـه، خـدایی مـن کـه از قیـافش می ترسم. - غلط کرده! - همه فهمیـدن، آنـا هـی خـودش رو بـه بهـزاد مـی چسـبونه امـا پسـره محـل نمـیده فقـط داره تـو رو نگاه می کنه. - تهمینه می شه بس کنی؟! - نمی خواي حتی یه بار هم نگاش کنی؟ - نه! تهمینه داشت روي اعصابم ژیمناستیک می کرد! - کسی با من میاد بریم شهر کمی خرید کنیم؟ با این پیشنهاد فرزین، مثل فنر از جا پریدم و گفتم: - آره من میام! فرزین با تعجب نگاهم کرد، باورش نشده بود که من بخواهم همراهیش کنم. با تردید گفت: - واقعاً؟! - البته! به سـرعت و بـدون اینکـه بـه اطـرافم نگـاه کـنم بـا فـرزین و پسـرش دانیـال بـه خریـد رفتـیم. فـرزین در بـین راه مــدام خودشـیرینی مـی کــرد و از مزایــاي زنـدگی در فرانسـه و وضــعیت خــوب مـالی اش و... مـی گفـت. سـرم را خـورد از بـس حـرف زد و از خـودش تعریـف کـرد. خوشـبختانه یـادش رفـت درباره حجـابم کنجکـاو ي کنـد . عـلاوه بـر خرید بـه علـت اصـرار دانیـال او را بـه پـارك بـازي بـردیم و حدود یک ساعتی به این منوال وقت گذرانی کردم، اما هر رفتی یک برگشتی هم دارد! فـرزین خریــدها را بـرد تـا مـن هـم بعـد از بســتن در بــاغ بـه همــراه دانیـال بیــایم! امـا پســرك مثــل فرشـته هـا ي کوچـک در ماشـین خوابیـده بـود. مطمـئن بـودم این پسـر بـه شـدت کمبـود محبـت دارد طوري که فقط با یـک لبخنـد مـن چنـان در همـین زمـان محـدود وابسـته ام شـده بـود . ایـن طفلـک هـم گــویی قربــانی هــوس پــدر و خودخــواهی مــادرش شــده بـود. دلـم نمــی آمــد بیــدارش کــنم. تصــمیم گـرفتم پـدرش را صـدا بـزنم. از ماشـین پیـاده شـدم و بـه طـرف آلاچیـق کـه همـه آنجـا جمـع بودنـد رفتم. اما هر چه نگاه کردم فرزین را ندیدم. - فتانه! فرزین کجاست؟ پسرش توي ماشین خوابش برده من نمی تونم بیارمش! - نمی دونم الان همین جا بود؟! هنوزگفت و گویمان تمام نشده بود که صداي بهزاد که اصلاً ندیدم کجا نشسته بود بلند شد: - من میارمش! بـاز لـرزش لعنتـی بـدنم را فـرا گرفـت، دلـم نمـی خواسـت هـم صـحبتش شـوم. کنـار تهمینـه نشسـتم. بعــد از چنــد لحظــه دیــدم بهــزاد رو بــه رو یــم ایســتاده و دســتانش را در هــم قــلاب کــرده و منتظــر نگاهم می کند. دســتپاچه شــدم و مشــغول بــازي بــا موبــایلم شــدم. امــا همچنــان مصــر ایســتاده بــود و قصــد تکــان خوردن هم نداشت. عصبی شدم و با حرص گفتم: - خب چرا نمی رین؟ - منتظر توام! تــا آن لحظــه کــه ســعی داشــتم خونســردي ام را حفــظ کــنم از کــوره در رفــتم . از اینکــه ایــن طــور جلـوي دیگـران بـا مـن رفتـار مـی کـرد کفـري شـده بـودم تمـام خشـمم را در چشـمانم ریخـتم و بـه چشمان ماشی اش زل شـدم، او هـم بـدتر از مـن خیره نگـاهم مـی کـرد هـیچ یـک قصـد کوتـاه آمـدن نداشـتیم. شمشـیرها را از رو بسـته بـودیم. اعتـراف مـی کـنم کـم آوردم! چشـمانم خسـته شـد و نگـاه برگرفتم. - من نمی دونم ماشین فرزین جون کدومه! چه بهانـه مسـخره اي! مطمـئن شـدم مـی خواهـد بـا مـن خلـوت کنـد ! امـا مـن بـه هـیچ وجـه دلـم نمـی خواست حتی براي لحظه اي کوتاه در کنارش باشم. - همون bmv نقره اي... ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay