eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕ قسمت شصت و ششم میثم با صداي آهسته اي گفت: - پرنده ات چه آرام است! - هنوز خجالت می کشد,یخش که آب شود سر و صدا می کند. - پرنده ها ازآتش می ترسند ولی پرنده ات, نزدیک آتش نشسته است,چطور شکارش کردي؟ - کسی دیگري شکارش کرد,در دام من افتاد. سرم را برگرداندم,دستم را زیر سرم گذاشتم و گفتم:شب خوبی داشته باشی. میثم دستش را گذاشت روي شانه ام, احساس کردم می خواهد چیزي بگوید,برگشتم و به چشم هایش خیره شدم,انگار دو دل بود بین گفتن و نگفتن,چشم هایش برق می زد, با همان صداي آرام گفت: - راستش فکر کنم من هم عاشق شده ام. - واقعا"؟حالا طرف کی هست؟ سرش را به تأیید تکان داد و با شور خاصی گفت: - همین امشب عاشق شدم,می دانی سریره دوست ندارم این یهودي ها فردا صبح بروند. - باور نمی کنم,یعنی تو عاشق دختری یهودی شدي. دوباره سرش را تکان داد و گفت: - از کجا معلوم، شاید او هم عاشق من شده, از نگاهش فهمیدم او هم مرا دوست دارد,موهاي طلایی اش مرا یاد گندمزار می انداخت. دستم را روي صورتش کشیدم,اشکش سرد بود با لحن خاصی گفتم: - دلت می خواهد به او برسی مگر نه؟ - چطور؟ - چون اشکت سرد بود می گویم,اشک سرد یعنی اشک شوق میریزی. - آري می خواهم به او برسم.ولی ...چه بگویم؟شاید او نمی داند که فلجم. با دستان زمختش اشکش را پاك کرد، هق هق گریه اش خفه بود و تند تند نفس میکشید. باصداي ضعیفی گفت: - من چقد بدبختم,حتی پاي فرار کردن هم ندارم. می خواستم به او بگویم, تو هیچ شناختی از آن دختر نداري، یا بگویم اصلاً یهودی ها قابل اطمینان نیستند،یا اینکه بگویم هر نگاهی خبر از عشق نمی دهد و شاید آن دختر اصلا عاشقت نشده، می خواستم بگویم آنها رفتنی هستند و نمی مانند,ولی هیچکدام این حرف ها را نمی شد گفت، میثم آدم ساده اي بود که خیلی سریع به من اطمینان کرده بود,ممکن بود خیلی هم زود از من متنفر شود، تصمیم گرفتم هیچکدام حرف هایم را نگویم،چون میثم خریدار حرفهایم نبود و اگر هم می گفتم او نمی شنید ,او مثل هر عاشق دیگری فقط حرفهایی را می شنید که دلش می خواست بشنود. پس تصمیم گرفتم چیزي نگویم ,میثم گفت: - راستش این حرفها را نمی توانم با هصین در میان بگذارم,او از عشق هیچ نمی داند. صورتش پر از اشک شده بود,چشم هایش برق می زد,اینبار من دست روی صورتش کشیدم و اشک هایش را پاك کردم. - قرار نشد خودت را اذیت کنی,این گریه انگار از روي پریشانی و نا امیدي است، امشب را بخواب فردا همه چیز درست می شود. این ها را گفتم در حالی که خودم در پریشانی و دلتنگی به سر می بردم,ناگاه دلم برایش تنگ شد,گاهی عشق ایمان آدم را می گیرد,کسی نصحیت می کرد که خودش بی هوا عاشق شده بود. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت شصت و هفتم احساس کردم هوا گرم شده است, چشمانم را باز و بسته کردم، سوسویی از نور خورشید دیده می شد, دوباره چشمانم را بستم.از دیشب تا صبح هزار بار دست بالاي سرم گذاشتم تا از حضور سکه ها مطمئن شوم، برای اطمینان بار دیگر دستم را بالاي سرم گذاشتم,ولی دستم به سکه ها نخورد، هنوز نیمه خواب و نیمه بیدار بودم، و باچشمهای بسته دستم را بالا و پایین وچپ و راست بردم، خبري نبود که نبود,از جا پریدم، چشمانم را باز کردم,خوب نگاه کردم,حتی بالشت را برداشتم ولی خبري از سکه ها نبود,با تعجب به در و دیوار کلبه نگاه کردم,فقط چندتا پوستین روي دیوار بود،دیگر تحملم سر آمد,چند بار صدا زدم: میثم ....میثم......میثم.... دستش را از روي سرش برداشتم,دوباره پتو را سرش کشید و خوابیده با صداي بلندتر گفتم: میثم بلند شو. حَصِین مثل برج زهرمار از خواب بلند شد و گفت:چه خبرت است؟بخواب. - بلند شوید,همه چیز را برده اند. حصین نشست,چشمانش را باز کردگفت:پوست خرس؟ - شمشیر....تیر...,کمان....سکه هاي من همه را برده اند. حصین مثل برق از جا پرید و گفت: یهودي ها و مثل پلنگ از کلبه بیرون رفت. میثم با آمدن اسم یهودي ها پتو را از سرش کشید و گفت:رفتند؟ گیج شده بودم,نایی براي جواب دادن نداشتم . حصین با عصبانیت در را لگد زد و وارد کلبه شد,لگد محکمی به هیزم دان زد و گفت:اَی که هی ,همه چیز را بردند, به اسب نازنین من هم رحم نکردند. ولگدي دیگر حواله کاسه آهنی که روي زمین افتاده بود کرد و گفت: - از اول هم می دانستم این مهمان ها شومند,همه چیز تقصیرات آن سوپ لعنتی است. ___ خورشید در میان ابرهایی که رنگ هاي زرد و نارنجی و قرمز جا خوش کرده بود و در این قاب زیبا تلاش براي پنهان شدن پشت کوه ها داشت. کنار یک سنگ در ساحل فرات نشستم و سعی کردم به چیزهایی که از دست داده ام فکر نکنم, همه چیز که آن دو کیسه طلا نبود, تا الان محبوبه مرا برای خودم خواسته,بگذار بعد از این هم براي خودم بخواهد،اصلاً اعتقاد من همین است که اگر کسی براي سکه و زر دیگري بخواهدبراي همان سکه ها هم او را رها می کند. این حرف ها همراه با غروب آفتاب آرامم می کرد,ولی بازم هم نمی توانستم فکر آن دو کیسه را از سرم بیرون کنم، محبوبه خریدنی نبود ولی با آن پول می توانستم پدر محبوبه را بخرم تا براي همیشه محبوبه را داشته باشم. با خودم گفتم مهم نیست باد آورده را باد می برد، البته که من به آن سکه ها چشم داشتم و با این حرف ها نمیشد که آرام بگیرم، کاش بیخیال بودم ، کاش حساب و کتاب بازار سرم نمیشد، مثل بچه هاي کوچک آنسوي فرات که می خندیدند و آب بازي می کردند و مادرانشان کمی آنطرف تر لباس می شستند,کاش من هم کودکی بودم که دست محبوبه را بگیرم و هم بازي اش باشم,آن لحظه دلم می خواست. کودک بشوم وهمه غم غصه ها را کنار بگذارم. هواکم کم داشت تاریک می شد,سیمرغ را روي شانه ام گذاشتم تا به کلبه برگردم، نزدیک کلبه که شدم همه چیز دیده می شد، میثم روي کنده چوبی نشسته بود و تکیه به دیوار کلبه داشت,حصین هم مرغابی را که تازه شکار کرده بود پاك می کرد، من هم با آوردن هیزم در آتش به راه انداختن کمکشان کردم تا بار اضافی روي دوششان نباشم. شب تاریک و کم ستاره بود,با یک خنجر تیز,تکه چوبی را شبیه به قلب تراش می دادم, تا با هدیه دادنش به میثم کمی حالش را خوب کنم. میثم از صبح چیزي نمی گفت,نمی دانم چه حالی داشت یا پیش خودش چه فکري می کرد. مدت طولانی به آتش خیره بود,خوب می توانستم درك کنم دست روي دست گذاشتن یعنی چه! یعنی عاشقانه های پسری فلج،یعنی پا که براي رفتن نداشته باشی ,باید دست روي دست بگذاري و به آتش خیره شوي تا آتش هر چه را دیده اي بسوزاند. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت شصت و هشتم حصین مرغابی را به سیخ کشیده بود. وبا دست روي آتش می چرخاند,با تلخ خندي گفت: شکارهم بلدي؟ گفتم؛ نه,علاقه اي به گرفتن جان حیوانات ندارم. - پس نصف عمرت بر فناست. - مهم نیست,بالاخره هر کسی را بهر کاری ساختند. - آخر خط نوشتن چه درد می خورد,نه نان می شود نه آب. از آنجایی که حوصله بحث کردن با اینجور آدم ها را ندارم ,گفتم: - شاید هم همینطور است. حصین از زمین زدن من احساس پیروزي کرد، یک ذغال کوچک برداشت و روي دست میثم انداخت,میثم ذغال را با سرعت دور انداخت و دوباره در خودش فرو رفت، حصین با صدای بلند قهقهه زد و گفت: - این هر صبح روده سگ می خورد و تا شب چانه می جنباند ولی امروز ساکت است. - اذیتش نکن .حالش خوب نیست. - می فهمم. رو کرد به میثم و گفت: - چه دردت است أبو إسهال. رو کرد به من و گفت: - می بینی مثل یبوست می ماند,نم پس نمی دهد. گفتم:تو تا به حال عاشق شده اي؟کمی جدي شد و گفت: - من از این بچه بازي ها خوشم نمی آید. - یعنی تا به حال کسی را دوست نداشتی؟ - یادم نمی آید ,ولی یک جا دوست داشتن را دیدم، یک بار که رفته بودم شکار پشت چند تپه ی شنی آهویی دیدم,کمین کردم, آهوي کوچکی بود,شاید یک بچه آهو,تیر محکم و سه شعبه اي برداشتم,تیر سه شعبه غول بیابان را از پا در می اورد,با خودم گفتم:یک تیر تک شعبه هم براي او بس است،اما دلم راضی نشد، میخواستم نهایت لذت را ببرم,تیر را در چله کمان گذاشتم ,محکم کشیدم,تا جائی که کمان به صدا در امد, روي هدف تنظیم کردم و....... تمام، تیر دست خورده بود به زیر گلویش ,وقتی بتوانی شش حیوان را بزنی,یعنی در همان لحظه او را از پا در اورد ه اي .وقتی بالاي سرش رسیدم,تمام کرده بود,خیلی کوچک بود,چند متر آنطرف تر ماده اهویی ایستاده بود، تا آن لحظه هیچ وقت یک آهوي زنده را در آن فاصله ندیده بودم.چشم هایش برق می زد,قطره ي اشکی از گوشه چشمش به زمین افتاد. می دانست کاري از دستش بر نمی آید ولی نمی رفت,گرچه خودم هم نمی توانستم رهایش کنم,او در تیر رس من بود,واگر رهایش می کردم دیگر هیچ وقت یادش نمی رفت که چه بر سر فرزندش آمده است,نه به من حمله می کرد نه فرار می کرد, او مانده بود که به زندگی اش خاتمه بدهم، و آنجا بود که معناي دوست داشتن را فهمیدم,، ببینم گریه میکنی؟به تو هم می گویند مرد! با پشت دستم اشکم را پاك کردم و گفتم: - چیزي نیست ,یاد ماجراي عجیبی افتادم. در چشم هایش چشم دوختم ,سنگ دل تر از آن چیزي بود که فکر می کردم.گفت: - آبغوره نگیر,فقط داستان بود. - یعنی تو این کارها را نکردي! - نه، ولی همیشه آرزوي شکار دو آهو در یک روز را داشتم. نفس راحتی کشیدم و گفتم: - آرزوهایت را تغییر بده,این آرزوها آخر و عاقبت خوبی ندارد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت شصت و نهم کباب مرغابی اماده بود، یک سیخ به میثم داد,یک سیخ به من و سیخی که بزرگ تر بود براي خودش، با دندان، یک تکه بزرگ از گوشت را به دهان گرفت و گفت:تا اینجا شوخی کردم ,ولی یک چیزي را خیلی دوست دارم. با نگاهی ساده به او خیره شدم,مطمئنا" یا تیرش بود، یا کمانش یا شکار، زیاد برایم تعجب برانگیز نبود که چه چیزی را دوست دارد. یک گاز دیگربه سیخ زد و گفت: - من عاشق دوئلم. منظورش را نمی فهمیدم,چشم هایم را ریز کردم و گفتم: - دوئل!؟ - آري دوئل,یعنی مبارزه رو در رو. سرم را تکان دادم و گفتم:هان همان جنگ است. تند تند و با دهان پر گفت: - جنگ نیست,دوئل با همه چیز فرق دارد،دو نفر روبروی هم می ایستند،دو نفر که از هم متنفرند، بعد به هم پشت می کنند، هفت یا هشت قدم از هم دور می شوند,بعد سمت هم بر می گردند,بین دو مبارز سکوت مرگباري به وجود می آید، در آن لحظه می توانی صداي قلب تماشا گران را بشنوي، آن دو نفر صاف در چشم هاي یکدیگر خیره می شوند شمشیر ها را غلاف بیرون می آورند و در یک آن,مبارزه آغاز می شود،هر کدام نعره اي می کشند وبه سمت همدیگر یورش می برند,آنوقت دوئل می شود مرز به جهنم رفتن یکی,و ادامه زندگی برای دیگري. زیاد به حرف هاي حصین توجه نمی کردم,با ولع تمام,کباب ها را از سیخ جدا می کردم و لذت واقعی غذا را هنگام گرسنگی می چشیدم,ناگهان نگاهم سمت میثم رفت, از صبح به چیزي لب نزده بود,با بی میلی کباب را از سیخ بیرون می کشید و در دهانش می گذاشت,کارش بیشتر شبیه به بازي بود تا غذا خوردن، براي اینکه حصین فکر کند, حرفهایش برایم جالب و تعجب بر انگیز است,گفتم: هوو م م م خوب است, این هن داستان است؟ از خودت در آوردی؟ -نه دوئل وجود دارد. - پس چرا من تا به حال نشنیده بودم. -این را از یک تاجر شنیدم ،میگفت آنطرف دنیا گاوچران هایی هستند که کلاه عجیبی میگذارند و اینطوری مبارزه میکنند‌. - زیاد جدی نگیر، گاو چران اند دیگر،خودت دوست داري با که مبارزه کنی؟ - با رئیس قبیله ای که به ما رکب زدند، یهودی های دزد. به آتش نگاه کرد و گفت:عوضی ها ,هیچ کسی تا به حال با آبروي من بازي نکرده بود، دزد که از دزد بدزدد می شود شاه دزد. صدایش را بلند تر کرد و گفت: من ببري را که برایم کمین کرده بود,شکار کردم,آن وقت این ها از من دزدي کردند,می فهمی؟ بعد به من نگاه کرد و گفت: -میدانی اصلا دوئل براي باز گرداندن آبروي است که برده شده. یاد حرف عاطف درباره ابو حسان افتادم و گفتم: - زیاد خودت را اذیت نکن، آنها اهل رکب زدن اند,نه مبارزه رو در رو. سیخ را روي زمین پرت کرد وگفت: - راست گفتی,یهودي زیاد دیده ام, مثل سگ از مسلمان ها می ترسند. - اگر جاي تو بودم اجازه نمی دادم در زمین زراعت من اتراق کنند.با تعجب به من نگاه می کرد,احساس کردم می خواهد بیشتر بداند. گفتم:خندق کندن یک روش جنگی ایرانی است، در جنگ معروف پیامبر مسلمان ها براي جنگیدن از شیوه جنگی ایرانی ها استفاده کردند تا بتوانند از مدینه محافظت کنند تا جنگ و خونریزي به شهر کشیده نشود,مردان برای اینکه بتوانند دور مدینه را خندق حفر کنند، روز ها روزه می گرفتند و شب ها کار می کردند,کار به جائی رسید که مسلمانان از ماندن زیاد پشت خندق ,به کمبود اذوقه بر خوردند, و حتی پیامبر سه روز لب به چیزي نزد، دقیقا" آنطرف خندق دشمنان چادر زده بودند، آن ها هم طبق معمول باید با کمبود آذوقه مواجه می شدند ولی عجیب این بود که به آنها آذوقه می رسید، می دانی چرا؟ حصین که خوب جذب حرفهای من شده بود, گفت: نه، چرا؟ - چون یهودي هاي مدینه که با مسلمانان پیمان بسته بودند,ونباید به ضرر اسلام کاری می کردند,مدینه را دور می زدند واز پشت کوه هاي مدینه به ,دشمنان پیامبر آذوقه رسانی می کردند. می بینی حصین,آنها همیشه تشنه به خون اسلام بودند، خودشان در قلعه هاي بزرگ و سنگی مخفی می شدند تا آسیب نبینند, اما از طرف دیگر به دشمنان اسلام کمک رسانی می کردند. حصین که در فکر فرو رفته بود و احتمالاً داشت خندق ,قلعه هاي سنگی یهود و کمبود آذوقه را تصور می کرد,گفت: - جالب بود,تا به حال در بند این چیز ها نبوده ام.می فهمی که؟کجا مکتب رفته اي آنقدر ملایی؟ - مهم نیست,چهار کلمه بلد بودن ملایی نمی خواهد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت هفتاد می توانستم حس کنم,حصین کمی به من نزدیکتر شده ,حرف زدنش با ساعت پیش فرق داشت,مقداري قهوه گذاشتم جلوش و گفتم:فعلا یکی از دارائی هاي ارزشمندم این است,دم بیار,در هواي زمستان می چسبد. انگار از این کارم خیلی خوشش آمده بود,قهوه را که روي، آتش گذاشت,گفت: - توتون می پیچم بعد قهوه می چسبد. گفتم:خب تو چه بلدي,همان را به من بیاموز. باحسرت توتون را لاي کاغذ گذاشت و گفت: - من مثل تو چیز بلد نیستم, یعنی کسی به من نیاموخته. - فکر کن بالاخره,تو هم چیزي بلدی. چاقو را ز زمین برداشت ,با نوك چاقو قسمتی از آسمان را نشانه گرفت و گفت: آن چند ستاره را می بینی . - منظورت ستاره هاي خرس بزرگ است. - زدي به هدف.وقتی آن ستاره ها را به هم وصل می کنی یک خرس بزرگ می شود.می فهمی چرا شبیه خرس است؟ - چیزهایی شنیده ام، حالا تو بگو. - عموي من می گفت وقتی آن ستاره ها نزدیک می شوند,خرس ها از خواب بیدار می شوند,خدا بیامرز میگفت :آن خرس بزرگ وقت شکار خرس ها را نشان می دهد. با صداي بلند زدم زیر خنده. - حق داري به بیسوادي من بخندی. دستم را روي دهانم گذاشتم، دست دیگرم را طرف حصین گرفتم و با خنده گفتم: - نه,از این می خندم که دنیای تو خیلی کوچک است، همه چیز در نظرتو شکار است رفیق. حصین ناراحت شده بود ,از چوبی که دستش بود ذغال ها را جا به جا می کرد,می توانستم ناراحتی را از چهره اش دریابم، بادست زدم روي پاي میثم و گفتم:من درباره آن خرس بزرگ چیز دیگري شنیده ام, من شنیدم که یک کوزه گر ,عاشق دختر شاه شده بود,ولی راه رسیدن به او را نداشت, دختر پادشاه از همه دخترهاي شهر زیباتر بود و از همه جا خواستگار داشت. لحظه اي سکوت کردم,گاهی اوقات از این حیله استفاده می کردم تا ببینم طرف مقابل چقدر مشتاق است ادامه حرف هاي مرا بشنود,با آرامش کامل به ستاره ها خیره شدم و مقداري قهوه نوش جان کردم. - چه ربطی به ستاره ها داشت! تیرم به هدف خورده بود,او سرا پاگوش بود تا حرف هاي مرا بشنود,ادامه دادم: کوزه گر وقتی دید که نمی تواند ,دختر پادشاه را به دست بیاورد,به خانه جادوگر رفت و از او خواست که ,دختر پادشاه را مخفی کند ,تا دست کسی به او نرسد,جادوگرهم دخترك را به شکل یک خرس بزرگ در آورد و به آسمانها فرستاد. به نظر داستان ستاره ها برایش جالب نیامده بود با انگشت اشاره گوشش را خارند و گفت: - دختر را که پراند. گفتم:آري از دستش پرید,ولی اینطوري, کوزه گر مطمئن شد که بقیه هم نمی توانند او را داشته باشند. سینه ام درد گرفت،باز هم گلویم میسوخت، احساس کردم دیگر تحمل آرام نشستن را ندارم,سرفه اول که شروع شد تا اخر داستان را خواندم,همراه با سرفه ها بعدي رفتم و زیر درختی نشستم، مثل اینکه طبیب فقط امید داده بود، حقیقت را باید باور میکردم این سرفه هاي خونی دیگر خوب شدنی نبود,معلوم نبود به چه درد بی درمانی گرفتار شده بودم,محبوبه را به سالم من نمی دادند,چه رسد به بیمارم,آن هم بیماري که معلوم نیست طاعون است یا بدتر از آن, حصین که حال بد مرا دید,با توتون روشن بالاي سرم حاضر شد ،توتون را نزدیک من آورد و گفت؛حالت را بهتر می کند. توتون را روي لبم گذاشتم,دو پک زدم,کمی سینه ام آرام گرفت,خجالت می کشیدم کسی سرفه ی خونی ام را ببیند ,به حصین گفتم: - تو برو,امشب زیاد داستان تعریف کردیم,وقت خواب است . __ وقتی در کلبه را باز کردم,هر دوي آنها خواب بودند,سیمرغ را بالا ي سرم رها کردم و کنار میثم دراز کشیدم,هدیه میثم را بالاي سرش گذاشتم. دیگر نباید بیش از این مزاحمشان می شدم, آنها چیزی در بساط نداشتند,بار اضافی روي دوششان بودم, به امید اینکه ,روز جدیدي را بیرون از کلبه اغاز کنم, به خواب رفتم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
خودتان را دوست داشته باشید، یک جور توی آیینه به خودتان نگاه کنید انگار زیباترین مخلوق خدایید... خودتان را باور داشته باشید، یک جور که همه هم باورتان کنند و ایمان بیاورند که شما قادر هستید هرکاری که اراده میکنید را آنطور که میخواهید انجام دهید... آدمها آیینه رفتار شما هستند، همانجوری با شما رفتار میکنند که شما با خودتان توی خلوتتان رفتار میکنید، همانقدر شما را زیبا میبینند که شما ایمان دارید همانقدر زیبا هستید... همانقدر شما را موفق میبیند که شما از موقعیت فعلیتان رضایت داشته باشید... خودتان را دوست داشتید باشید، همان طور که هستید، سعی کنید هرروز آدم بهتری شوید به نسبت قبل ولی از آدمی که دیروز و هفته قبل بودید شرم زده نباشید، شما همانقدر در نظر دیگران با ارزش هستید که خودتان برای خودتان ارزش قائل شوید... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار عاشقی نه مرادم نه مریدم.mp3
7.02M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
🌿🎈 • ❣صبح می‌آیدڪه.. زندگی راتقسیم ڪنددرشهر ولبخندراتقدیم ڪند بر لبها 💕ماهم تقسیم میڪنیم عشق را، لبخندرا، مهربانی را، بین دوستانمان وباگرمای«سلام»✋ #سلام_صبحتون_بخیر☺️ • •#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
587223581(3).mp3
3.74M
لحظه تعلل قاتل شماست، تعلل نشان می‌دهد که مشکلی پیش آمده است ولی کمتر به آن توجه می‌کنیم. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌹 💕 روز مباهله💕 🌹مباهله، روز اثبات نبوت پیامبر گرامی اسلام است. مباهله، روز عزت اسلام است. 🌹محمد بود و حسین در آغوشش می خندید ... برق چشمان حسین از همان دور، در دل مسیحیان اثر کرد «حسینُ مِنّی و انا من حسین!» 🌹فاطمه، علی، حسن و حسین؛ چهار غیور آسمانی. «خدایا! اینها اهل بیت من هستند!» 🌹مباهله، مهر تأییدی است بر ولایت علی(ع). مباهله، برافرازنده پرچم ولایت علی(ع) بر مدار هستی است. 🌹مباهله، نمایشگر جایگاه والای اهل بیت(ع) است. اگر محمد(ص) دعا می کرد، اگر اهل بیتش آمین می گفتند ... 🌹روز مباهله، روز عزت و افتخار شیعه مبارک باد! روز مباهله، روز جهانی اهل بیت مبارک! 💐التماس دعای فرج💐 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا