📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕ قسمت هشتاد و پنجم وقتی همه چیز را گفتم طعم تلخی بر کامم نشست و جان و دلم هوا
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هشتاد و ششم
جمله آخر را که گفتم، نور بالای سرم به طرف قبر مسلم بن عقیل حرکت کرد، انگار تمام دنیا را به من دادند، از روی زمین بلند شدم، بدون اینکه خاك لباسم را بتکانم، دنبالش راه افتادم، از گریه و اشک، تنها صورتی خیس و هق هقی کودکانه برایم مانده بود.
با هیچکدام از حوادث زندگی ام اینگونه کودکانه برخورد نکرده بودم، خودم را شکستم، التماس کردم، مثل کودکان به دنبالش راه افتادم، تنها به این خاطر که اهمیت ماندن یا رفتنش را درک می کردم، دنبالش می رفتم در حالی که تنها چشمم به آسمان بود، آسمانی که حالا ستاره دنباله دارش در چند قدمی من قرار داشت، دیگر دوست نداشتم جلوي پایم را ببینم، دیگر دوست نداشتم سرم را پایین بگیرم، من به معنای واقعی داشتم سر به هوا می رفتم. زودتر از من به قبر مسلم رسید و بالاي قبه حرم مسلم ایستاد، من کنار قبر مسلم ایستادم، من کنار مسلم بودم، مردي که صدها سال پیش مردم کوفه پشتش را خالی کردند، اول دعوتش کردند و بعد به هوای زر و دینار در مسجد رهایش کردند، کنار مسلم بودم ولی دلم جای دیگری بود، پیش مردی که سالیان سال کوفیان و کوفی صفتانی چون من نان و نمکش را خوردیم، اما نمکدان شکستیم و فراموشش کردیم، تا زمانی که به دیوار مشکلات رسیدیم او را یاد کنیم و بگوییم: پس چرا ظهور نمی کنی؟ باز هم چشمانم بالاي قبه را می کاوید، آرزو می کردم باز هم چشمانش را ببینم، چشمان مشکی و پر تب و تاب او بر چشمان عسلی محبوبه می چربید، او بود، اما از چشم من پنهان، حاضر بود و از دیدگان من غایب، حضور داشت و ظهور نداشت، چقدر زندگی تلخ می شود زمانی که عطرش را استشمام کنی اما نتوانی ببینی
اش، براي بیشتر با او بودن کاری از دستم ساخته نبود، هر لحظه قلبم مظطرب تر از لحظه قبل می تپید و با هر تپش التماس می کرد، نکند برود و این لحظه آخر باشد؟!
_ اقا اگر می شود نرو...
صدایم می لرزید، دلم آه می کشید، هرکسی مرا می دید متوجه می شد که چه کودکانه دست به دامانش شده ام.
_ اگر می روي لابد مرا با خود ببر.
مطمئن بودم صدایم را می شنود، اما جواب نمی داد، دوست داشتم حداقل یک بار دیگر صدایش را بشنوم، قطره ای اشک روی صورتم سرازیر شد. - قول می دهم تمام عمر خادمی تان را کنم اعتراف می کنم که اشتباه کردم، به همه امیدوار بودم و از شما ناامید، اعتراف می کنم به عاطف، ابواسحاق و حتی شکارچی رو آوردم و از شما روگرداندم.
وقت نماز صبح شده بود و کسی براي نماز صبح به مسجد نیامد، من در آتش می سوختم و اشک از چشمم روان بود، اما مردم را نمی دانم ، شاید خدایشان در برف دیشب یخ زده بود که نمی خواستند عبادتش کنند،از او خجالت می کشیدم نمازم به تأخیر بیفتد. همان جا کنار قبر مسلم نیت کردم و به نماز ایستادم، به والضالین حمد که رسیدم، زبانم قفل کرد، او رفت، به همین سادگی و مرا به حال خودم رها کرد، حق
هم داشت، من چهل شب آمدم و هر بار تنها محبوبه را خواستم، دلی که پر بود از حب محبوبه، چگونه می توانست برای امام زمانش هم جایی داشته باشد؟
نماز را که تمام کردم، دلم بسیار گرفت، جای خالی اش همچنان حس می شد، با هر نفس، عطر نرگس می گرفتم و حسرت، به دست بازدم می سپردم. و چقدر سخت است که عطر وجودش در پَساپس چشمانت خوش رقصی کند، اما خودش رفته باشد. این یعنی کیش و مات شطرنج عشق.
بعد از رفتنش احساس کردم حالم خوش نیست، انگار تازه به هوش آمده بودم، دوان دوان به سمت حیاط دویدم، سمت همان جایی که کنارش نشسته بودم، آتش خاکستر شده بود، هنوز هم فنجان آنجا بود، همه جا بوی نرگس میداد، ناخواسته خمیدم و اشک از چشمم جاری شد، دلم او را می خواست، سرم را روي زمین گذاشتم، پیشانی ام روي دستم جا گرفت و با هر نفس سوز گریه ام بیشتر شد.
آفتاب صبحگاهی روی برف های سطحی زمین می درخشید.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هشتاد و هفتم
عاطف از دور می دوید و سمت من می آمد،
نفس نفس میزد، بلند شدم و محکم بغلش کردم.
_ باورم نمی شود! فکر می کردم فقط یک رویاست!
_ عاطف چه خوب شد که آمدی.
- در خواب دیدم اینجایی....تو اینجایی!
از آغوشش در آمدم، دستم را روی شانه اش گذاشتم، به چشم هایش خیره شدم و گفتم:
- خداي من، یعنی تو هم او را دیدي! دیدي چقدر زیبا بود؟ چه لحن دلنشینی داشت، بی شک تو هم عاشق او شدی؟
چشمان عاطف گرد شد و گفت:
_ احساس می کنم حالت خوب نیست رفیق،
_ من حالم خوب است، از هر وقتی بهتر، نمی دانم شایدم خوب نیست یعنی تا او بود حالم
خوب بود، ببین سینه ام خوب شده، دیگر سرفه نمی کنم، دیگر نمی سوزد.
_ محمد، از چه کسی حرف میزنی.
_ از مهدی(ع) ، از امام زمانم .
_ در این مدت چه بر تو گذشته؟
_ باور کن، باور کن او را دیدم با من قهوه خورد، ببین، ببین هنوز فنجانش اینجاست، به من گفت به محبوبه می رسی، گفت سینه ات خوب می شود، شاید باورت نشود، از همان لحظه که
گفت سینه ام خوب شد، اصلاً... چطور بگویم.
_ محمد، او مدت هاست که غایب است.
صدایم را بالا بردم.
_ من که نگفتم ظهور کرده، گفتم آمد پیش من. گفتم قهوه خورد، چرا نمیخواهی حرفم را باور کنی.
احساس یک دروغگو را داشتم، از هر چه دروغ و دروغگو متنفر بودم، هیچوقت فکر نمی کردم کسی مرا به چشم یک دروغگو ببیند.
__
بچه هایی که برف کم روي زمین را، گوله می کردند و با برف دنبال هم می دویدند با دیدن ما، لحظه ای ایستادند، به کالسکه پر رزق و برقی که از محله ای فقیرنشین می گذشت نگاه کردند و دوباره به بازي شان ادامه دادند، عاطف می دانست از دستش ناراحتم، بدون اینکه به من نگاه کند گفت: عجیب است با آن سکه هایی که من به تو داده بودم باید خیلی وقت پیش راه خانه شان را پیش می گرفتی!
با آنکه می دانستم ، پشتش به من است و مرا نمی بیند، سرم را به طرف دیوار تاشو اتاقک کالسکه برگرداندم و بی تفاوت به او سکوت کردم.
_ قهر نکن حالا، به من حق بده که حرف یک جوان بی عقلی چون تو را که شب تا صبح در این سرما سر کرده باور نکنم.
_ من بیش از اینکه یک جوان متوهم باشم، رفیقت هستم.
_ چی.... نمی شنوم.
_ مهم نیست ، من یاد گرفته ام جایی که کسی خریدار حرفهایم نیست سکوت کنم.
_ چرا مثل دختران ناز می کنی! ببینم حالا مطمئنی اینبار محبوبه را به تو می دهند.
_ دیگر همه چیز تمام شده، خواهی دید که من متوهم و خیالباف نیستم.
با اعتقاد حرف می زدم، و گرچه نمی توانستم چهره عاطف را ببینم اما سکوت و آرامشش نشان می داد که تا حدودي حرفهایم را باور کرده.
_ اتفاقاً اینبار با آرامش به خانه می روم و شک ندارم که محبوبه برای من است.
دستم را روي صورتم گذاشتم و چشم هایم را بستم، هنوز می شد بوی نرگس را حس کرد. در آن مدت از نجف چندان دور نبودم، اما واقعاً وطن حس دیگري داشت.
عاطف بیراه نمی گفت، باورش سخت بود که امام غایب به دیدار کسی چون من بیاید، عاطف با باورنکردنش به من فهماند که آنچه بر من گذشت را به هیچ کس نگویم و داستان آن شب را مثل یک راز پیش خودم نگهدارم، چشمانم را باز کردم، رسیدیم به همان محله ای که همه روزهاي خوش کودکی را برایم تداعی می کرد.
_ نگهدار.
ناگهان عاطف افسار اسب ها را کشید و هر دو اسب به ضربی محکم از حرکت ایستادند.
_ چه شده محمد؟
_ صبر کن ما که نمی توانیم بدون هیچ دعوتی، صبح اول وقت درِ خانه سلیمان را بزنیم.
_ پس چه کار کنیم.
_ فعلاً می رویم خانه ما.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هشتاد و هشتم
از کالسکه پیاده شدیم، حس غریب و ناآشنایی داشتم، در را هل دادم، و با اولین نگاه به پشت در خشکم زد، قارون دقیقاً روبروی من ایستاده بود و با چشمان سرخ و متعجب مرا نگاه می کرد، در چشمانش عصبانیت خاصی دیده می شد، از دیدنش خجالت کشیدم سرم را پایین گرفتم و زیر لب سلام کردم.
سلام گفتم اما با یک سیلی جواب سلامم را گرفتم، با صدايی آرام، که پر بود از موج عصبانیت چیزی گفت:
_ تو را از خودت بهتر نمی شناسم ولی از خودم بهتر می شناسم، نباید آن روز تنهایت می گذاشتم.
صورتم هنوز می سوخت اما غرورم اجازه نمی داد دست روی صورتم بگذارم.
- چند روز است که سلیمان دنبال تو میگردد.
- من؟
___
صداي ضربان قلبم را می توانستم بشنوم،پشت در قدم می زدم و لرزش اندک دستهایم غیر عادی به نظر میرسید.
با صداي باز شدن درِ خانه محبوبه، سکوت بر همه وجودم حاکم شد، شمیم که ابروهایش را درهم کشیده بود و نمی شد او را با یک من عسل خورد، سرش را از در بیرون آورد و با اشاره ابرو از من خواست که وارد حیاط شوم، دلهره و تپش قلبم هر لحظه بیشتر می شد، با لبخندی سرد از کنار شمیم گذشتم و وارد حیاط شدم، تعداد زیادی از کسانی که می شناختم و نمی شناختم روي ایوان بودند، درخت بید را دیدم که دیگر هیچ برگی رویش نمانده بود. نگاهی گذرا کردم، آن درخت و نیمکت زیرش را سالها از بالاي پشت بام می دیدم، درخت از نزدیک هیچ جذابیتی نداشت، چون جای آن کسی که همیشه روی آن نیمکت می نشست خالی بود، با سر به زیری و تندی پله ها را بالا رفتم، با سردي تمام از کنار مهمان هاي عمارت و آنهایی که روي ایوان بودند رد شدم، پا در راهرو گذاشتم، و در جا خشکم زد، چشمهاي محبوبه از آن فاصله و در آن نور کم هم تماشایی بود، محبوبه انتهای راهرو، پشت دری چوبی و زیبا ایستاده بود، لحظه اي به چشم هایش خیره ماندم، او هم حس مرا داشت، و شاید حالی داشت که نمی توانستم درکش کنم، سرش را پایین گرفت من نفهمیدم که حیا مانع شد یا خجالت کشید، اما هر چه که بود، مغناطیس چشم هایش را از من ربود.و وقتی دوباره به حرکت درآمدم، فهمیدم که از هیپنوتیزم عجیب او خارج شده ام، کنارش ایستادم سلام کرد و به نرمی گفت: پدر چند روز است که انتظار می کشد.
محبوبه در را برایم باز کرد، به آهستگی قدم اول را برداشتم، اتاق نور مناسبی داشت و پرده های اتاق شبیه به پرده های قصر بود، پدر محبوبه که گوشه اتاق در بستر دراز کشیده بود و تا نیم تنه پتو رویش کشیده بودند، با دیدن من چشمانش را باز کرد، کنارش دو زانو نشستم، محبوبه در را بست و ما تنها شدیم، کمی لاغر و شکسته شده بود، و چهره اش با ماه پیش تفاوتی عجیب پیدا کرده بود، اینبار چشمانش خبر از مهربانی او می داد، دستم را گرفت و با سرفه ای کوچک شروع کرد، کلمه کلمه و شمرده حرف می زد و میان کلمات صدای نفس هایش شنیده می شد.
_ پسرم، خداوند براي هرکسی تقدیري نوشته.
و ما کوچک تر از آنیم که بخواهیم با آنچه خدا براي ما در نظر گرفته مخالفت کنیم.
[ سرفه اي دیگر کرد، که به خود آمدم و نگاه عمیق تري به او پیدا کردم، همه جای بدنش زخم بود و مرهم، راهزنان تا می توانستند جای یادگاري بر بدنش گذاشته بودند]
_ پسرم، محبوبه از این پس برای توست و من دیگر نمی توانم مخالفتی کنم، حیف که دیگر مالی برایم نمانده که به تازه داماد این خانه هدیه کنم، اما تو این شطرنج را بردی.
خنده اي همراه با سرفه کرد و گفت : دقیقاً مثل سربازي که تا آخرین خانه دشمن می رود و شاه را کیش و مات می کند، ولی کاش شکایت ما را پیش مولایمان نمی بردی.
لبخندي بر لبانش نشست و گفت: به کسی نگفته ام که چه پیش آمده، تو هم به هر نالایقی نگو.
دستش را روي سینه اش گذاشت، چندنفس عمیق کشید و آخرین لبخندش را زد.
از آن اتاق بیرون رفتم، با هق هق مردانه و سری که به زیر گرفته بودم، صدای شیون اهل خانه بلند شد، تاب دیدن گریه هاي محبوبه را نداشتم، از خانه بیرون رفتم و همراه با عاطف ، راه خانه خودمان راپیش گرفتم، با رسیدن به حیاط خانه مان اولین کاری که کردم این بود، یک دلو آب از چاه کشیدم و به سر و صورتم پاشیدم تا مطمئن شوم هیچ چیز خواب نیست، روی تخت نشستم.
کمی پکر بودم و هنوز نمی توانستم باور کنم مردی که کنارم نفس می کشید، به راحتی بدنش سرد شد و از دنیا رفت، در آن حال مرگ را ساده تر از هر چیزي می پنداشتم، او بامن حرف می زد، لبخندی بر لبش نشاند و مُرد.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت پایانی
آفتاب زمستان سردتر از آن بود که بتواند مرا گرم کند، عاطف که روی تخت و کنار من نشسته بود گفت؛ از اتفاق بدي که افتاد متأسفم، اما فکر می کنم به هر چیزی که می خواستی رسیدی.
_ اوه، نه من آرزوی مرگ کسی را نداشتم.
_ نه نه، منظورم رسیدن به محبوبه بود، البته می دانم چیزی از مال و اموال آن طائفه باقی نمانده، از طرفی ور شکست شدنشان و از طرفی برخورد با راهزن ها و از بین رفتن باقی اموال دیگر چیزي برای تو نگذاشته، البته من فضول نیستم، این ها را شمیم همان غلام سلیمان به من گفت.
_ عاطف، من از اول هم دنبال مال و اموال آنان نبودم.
_ می دانم.
_ پس چرا این حرف ها را می زنی.
عاطف دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت: می خواستم بگویم، نگران شروع زندگی نباش، خودم.....
حرفش را قطع کردم و گفتم:
_ نیازی نیست.
حق داشت تعجب کند، دستش را از شانه ام انداخت و خواست چیزی بگوید که من قائله را ختم کردم و گفتم: تقدیر من در این است که در نداری زندگی کنم و من نمی توانم با آنچه خدا برایم مقدر کرده مخافت کنم، اگر قرار بود دارایی لباس تنم باشد، با همان کیسه های زر که دفعه ي قبل به من دادي می توانستم همه زندگی ام را بسازم، کمک های این چنینی را فراموش کن، هر چه که می خواستم، محبوبه بود که به او رسیدم.
_ خوشا به حالت حالا دیگر آرزوي دیگري نداري.
_ حالا دیگر نگرانی از سوی محبوبه ندارم، اما احساس خلا می کنم.
_ یعنی خوشحال نیستی؟!
_ چرا، اتفاقا خوشحالم، اما می دانی رفیق آدم ها همیشه به دنبال چیزی هستند و هر وقت به آن برسند، دنیال چیز دیگری می روند، شاید زمانی که آرزویی نباشد، آدم ها هم نباشد، حالا احساس می کنم، موجود دیگری هست که باید دنبالش بگردم، چشمم به زمین بود و به سنگ ریزه هاي کف حیاط که با پایم آن ها را جلو و عقب می کشیدم نگاه می کردم.
_ هعی...... محمد آن جا را نگاه کن ، دوستت دارد می آید.
چشمم را از زمین برداشتم و به انگشت اشاره عاطف که آسمان را نشانه گرفته بود نگاه کردم، خودش بود، سیمرغ، روی شانه ام نشست و با منقارش را چند بار روی گردنم کشید، من که از خوشحالی نمی دانستم چه کار کنم گفتم:
_ این جا را چطور پیدا کردی دم بریده، تو پرواز می کنی!
کم کم زمستان رفت و بهار از راه رسید.
درختها شکوفه دادند و فرات بیش ا ز پیش سرسبز و تماشایی شد، براي اولین بار بهاری را تجربه می کردم، که نفس کشیدن همراه زندگی ام، چنان باد بهاری روح می دمید به قلب زمستان دیده من.
یک بار به او گفتم: .می دانی گاهی شکار، خودش انتخاب می کند در دام کدام شکارچی بیفتد، و من خودم خواستم تا اسیر چشمهای تو شوم.
باز هم قرار من و محبوبه همان غروب آفتاب بود اما اینبار قدم زدن در غروب فرات و محو شدن در افق، محبوبه خوب با من و زندگی ناچیزم کنار می آید، زندگی طلبگی است دیگر، گرفتاری دارد ولی شیرین است،به این زندگی راضی ام و در کنار محبوبه خوشم، اما از شما چه پنهان. هنوز هم بعضی شبها به مسجد کوفه می روم و در آن حیاط خلوت مسجد، قهوه دم می کنم. نیمی از فنجان را می خورم ونیمی از فنجان را می گذارم و می روم، نمی دانم! شاید هنوز هم آن غریبه ی آشنا قهوه دوست داشته باشد.
هنوز هم به آن چهل شب و پایانش فکر می کنم.
داستانی که در آن چهل شب بر من گذشت داستان درهاي بسته است داستان کوچه ای بن بست، اما میدانی گاهی پشت کوچه های بن بست خیابانی است بی انتها که تو از آن بی خبری.
من یاد گرفته ام به آن خیابان پر تردد و زیبا فکر کنم، نه دیواري که راه مرا سد کرده.
#پایان❤
نویسنده؛ عاطف گیلانی
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
سلام دوستان گلم وقتتون بخیر رمان قهوه چی عاشقم تموم شد از فردا بعداز ظهرم رمان دو روی سکه گذاشته میشه از همراهی شما عزیزان کمال تشکر رو دارم امیدوارم این رمان (قهوه چی عاشق)که توسط یکی از اعضای خوب کانال نوشته شده مورد پسند تون قرار گرفته باشه 🙏🏻🌹🌹🌹
برای تعجیل در فرج اقامون امام زمان (عج) ۵تا صلوات ختمکنید
اّلّهُمّ صّلِ علی مُحَّمَدوّ ال مُحَمَّد وً عَجِل فَرَجَهُم
#بسیار_زیباست
✅از مردی پرسیدند بچه ت را بیشتر دوست داری یا همسرت رو
پاسخ جالبی داد :
گفت بچم رو عاشقانه دوست دارم ولی زنم رو عاقلانه
گفتم یعنی چی ؟
گفت من عاشق بچم هستم همه کارهاش رو دوست دارم همه افکارش رو وهمه حرکاتش رو همه چیزش برام زیباست حتی اگر برای دیگران بد باشه
ولی همسرم را عاقلانه دوست دارم
دختر زیبای رویاهای من وقتی با من ازدواج کرد زیباترین موها رو داشت بنابرین الان که بین موهای زیبایش موهای سفید میبینم من اون موهای سفید رو می پرستم وقتی با من ازدواج کرد صورتش بسیار زیبا بود حالا که چروکهای صورتش را می بینم من اون خطهای صورتش رو سجده میکنم وقتی از دست من عصبانی میشه و سکوت میکنه من اون سکوت رو دوست دارم . وقتی به خاطر من چندین سال با نا ملایمات ساخته من اون ساختنش را دیوانه وار دوست دارم پس من نسبت به همسرم عاقلانه عاشق هستم
زن هر چقدر هم که بزرگ شود ،
همسر شود ،
مادر شود ،
مادر بزرگ شود ،
درونش هنوز هم دختری کوچک چشم انتظار است ،انتظار می کشد برای لوس شدن ، محبت دیدن دستی میخواهد برای نوازش ، و چشمی برای ستایش مهم نیست چند ساله شدی ، زن که باشی ،
دنیای درونت همیشه صورتی ست.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
همه_عاشق_تو_هستند_خدای_دوست_داشتنی.mp3
12.84M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
🍃🌸زندگی ڪن
مهربانم، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ
ﺭﻭﻧﻖِ ﻋﻤﺮِ ﺟﻬﺎﻥ
ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﮔﺬﺭﺍﺳت...
ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ....
ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ ....
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ
ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ....
ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ👌
🍂🍃نازنینم ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﭺ
ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ ....
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ...
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ڪﻮﺗﺎهی ...
🌸روزتون سرشار از زیبایی🌸
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
587223581.mp3
2.5M
♦️فقط خودتان هستید که میتوانید زندگی آینده خود را تغییر دهید.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1