متن عالی👌 🌺🍃
خوبه یاد بگیریم که:
دخالت در زندگی دیگران
"کنجکاوی" نیست "فضولیه"
تندگویی و قضاوت در مورد
دیگران "انتقاد" نیست ،"توهینه"
هر کار یا حرفی که در آخرش
بگی "شوخی کردم" شوخی نیست ؛
حمله به شخصیت اون فرد هست
بازی با احساسات مردم و
سرکار گذاشتنشون "زرنگی"
نیست اسمش "بی وجدانیه"
خراب کردن یه نفر توی جمع
"جوک" نیست اسمش "کمبوده"...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕ قسمت هشتاد و پنجم وقتی همه چیز را گفتم طعم تلخی بر کامم نشست و جان و دلم هوا
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هشتاد و ششم
جمله آخر را که گفتم، نور بالای سرم به طرف قبر مسلم بن عقیل حرکت کرد، انگار تمام دنیا را به من دادند، از روی زمین بلند شدم، بدون اینکه خاك لباسم را بتکانم، دنبالش راه افتادم، از گریه و اشک، تنها صورتی خیس و هق هقی کودکانه برایم مانده بود.
با هیچکدام از حوادث زندگی ام اینگونه کودکانه برخورد نکرده بودم، خودم را شکستم، التماس کردم، مثل کودکان به دنبالش راه افتادم، تنها به این خاطر که اهمیت ماندن یا رفتنش را درک می کردم، دنبالش می رفتم در حالی که تنها چشمم به آسمان بود، آسمانی که حالا ستاره دنباله دارش در چند قدمی من قرار داشت، دیگر دوست نداشتم جلوي پایم را ببینم، دیگر دوست نداشتم سرم را پایین بگیرم، من به معنای واقعی داشتم سر به هوا می رفتم. زودتر از من به قبر مسلم رسید و بالاي قبه حرم مسلم ایستاد، من کنار قبر مسلم ایستادم، من کنار مسلم بودم، مردي که صدها سال پیش مردم کوفه پشتش را خالی کردند، اول دعوتش کردند و بعد به هوای زر و دینار در مسجد رهایش کردند، کنار مسلم بودم ولی دلم جای دیگری بود، پیش مردی که سالیان سال کوفیان و کوفی صفتانی چون من نان و نمکش را خوردیم، اما نمکدان شکستیم و فراموشش کردیم، تا زمانی که به دیوار مشکلات رسیدیم او را یاد کنیم و بگوییم: پس چرا ظهور نمی کنی؟ باز هم چشمانم بالاي قبه را می کاوید، آرزو می کردم باز هم چشمانش را ببینم، چشمان مشکی و پر تب و تاب او بر چشمان عسلی محبوبه می چربید، او بود، اما از چشم من پنهان، حاضر بود و از دیدگان من غایب، حضور داشت و ظهور نداشت، چقدر زندگی تلخ می شود زمانی که عطرش را استشمام کنی اما نتوانی ببینی
اش، براي بیشتر با او بودن کاری از دستم ساخته نبود، هر لحظه قلبم مظطرب تر از لحظه قبل می تپید و با هر تپش التماس می کرد، نکند برود و این لحظه آخر باشد؟!
_ اقا اگر می شود نرو...
صدایم می لرزید، دلم آه می کشید، هرکسی مرا می دید متوجه می شد که چه کودکانه دست به دامانش شده ام.
_ اگر می روي لابد مرا با خود ببر.
مطمئن بودم صدایم را می شنود، اما جواب نمی داد، دوست داشتم حداقل یک بار دیگر صدایش را بشنوم، قطره ای اشک روی صورتم سرازیر شد. - قول می دهم تمام عمر خادمی تان را کنم اعتراف می کنم که اشتباه کردم، به همه امیدوار بودم و از شما ناامید، اعتراف می کنم به عاطف، ابواسحاق و حتی شکارچی رو آوردم و از شما روگرداندم.
وقت نماز صبح شده بود و کسی براي نماز صبح به مسجد نیامد، من در آتش می سوختم و اشک از چشمم روان بود، اما مردم را نمی دانم ، شاید خدایشان در برف دیشب یخ زده بود که نمی خواستند عبادتش کنند،از او خجالت می کشیدم نمازم به تأخیر بیفتد. همان جا کنار قبر مسلم نیت کردم و به نماز ایستادم، به والضالین حمد که رسیدم، زبانم قفل کرد، او رفت، به همین سادگی و مرا به حال خودم رها کرد، حق
هم داشت، من چهل شب آمدم و هر بار تنها محبوبه را خواستم، دلی که پر بود از حب محبوبه، چگونه می توانست برای امام زمانش هم جایی داشته باشد؟
نماز را که تمام کردم، دلم بسیار گرفت، جای خالی اش همچنان حس می شد، با هر نفس، عطر نرگس می گرفتم و حسرت، به دست بازدم می سپردم. و چقدر سخت است که عطر وجودش در پَساپس چشمانت خوش رقصی کند، اما خودش رفته باشد. این یعنی کیش و مات شطرنج عشق.
بعد از رفتنش احساس کردم حالم خوش نیست، انگار تازه به هوش آمده بودم، دوان دوان به سمت حیاط دویدم، سمت همان جایی که کنارش نشسته بودم، آتش خاکستر شده بود، هنوز هم فنجان آنجا بود، همه جا بوی نرگس میداد، ناخواسته خمیدم و اشک از چشمم جاری شد، دلم او را می خواست، سرم را روي زمین گذاشتم، پیشانی ام روي دستم جا گرفت و با هر نفس سوز گریه ام بیشتر شد.
آفتاب صبحگاهی روی برف های سطحی زمین می درخشید.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هشتاد و هفتم
عاطف از دور می دوید و سمت من می آمد،
نفس نفس میزد، بلند شدم و محکم بغلش کردم.
_ باورم نمی شود! فکر می کردم فقط یک رویاست!
_ عاطف چه خوب شد که آمدی.
- در خواب دیدم اینجایی....تو اینجایی!
از آغوشش در آمدم، دستم را روی شانه اش گذاشتم، به چشم هایش خیره شدم و گفتم:
- خداي من، یعنی تو هم او را دیدي! دیدي چقدر زیبا بود؟ چه لحن دلنشینی داشت، بی شک تو هم عاشق او شدی؟
چشمان عاطف گرد شد و گفت:
_ احساس می کنم حالت خوب نیست رفیق،
_ من حالم خوب است، از هر وقتی بهتر، نمی دانم شایدم خوب نیست یعنی تا او بود حالم
خوب بود، ببین سینه ام خوب شده، دیگر سرفه نمی کنم، دیگر نمی سوزد.
_ محمد، از چه کسی حرف میزنی.
_ از مهدی(ع) ، از امام زمانم .
_ در این مدت چه بر تو گذشته؟
_ باور کن، باور کن او را دیدم با من قهوه خورد، ببین، ببین هنوز فنجانش اینجاست، به من گفت به محبوبه می رسی، گفت سینه ات خوب می شود، شاید باورت نشود، از همان لحظه که
گفت سینه ام خوب شد، اصلاً... چطور بگویم.
_ محمد، او مدت هاست که غایب است.
صدایم را بالا بردم.
_ من که نگفتم ظهور کرده، گفتم آمد پیش من. گفتم قهوه خورد، چرا نمیخواهی حرفم را باور کنی.
احساس یک دروغگو را داشتم، از هر چه دروغ و دروغگو متنفر بودم، هیچوقت فکر نمی کردم کسی مرا به چشم یک دروغگو ببیند.
__
بچه هایی که برف کم روي زمین را، گوله می کردند و با برف دنبال هم می دویدند با دیدن ما، لحظه ای ایستادند، به کالسکه پر رزق و برقی که از محله ای فقیرنشین می گذشت نگاه کردند و دوباره به بازي شان ادامه دادند، عاطف می دانست از دستش ناراحتم، بدون اینکه به من نگاه کند گفت: عجیب است با آن سکه هایی که من به تو داده بودم باید خیلی وقت پیش راه خانه شان را پیش می گرفتی!
با آنکه می دانستم ، پشتش به من است و مرا نمی بیند، سرم را به طرف دیوار تاشو اتاقک کالسکه برگرداندم و بی تفاوت به او سکوت کردم.
_ قهر نکن حالا، به من حق بده که حرف یک جوان بی عقلی چون تو را که شب تا صبح در این سرما سر کرده باور نکنم.
_ من بیش از اینکه یک جوان متوهم باشم، رفیقت هستم.
_ چی.... نمی شنوم.
_ مهم نیست ، من یاد گرفته ام جایی که کسی خریدار حرفهایم نیست سکوت کنم.
_ چرا مثل دختران ناز می کنی! ببینم حالا مطمئنی اینبار محبوبه را به تو می دهند.
_ دیگر همه چیز تمام شده، خواهی دید که من متوهم و خیالباف نیستم.
با اعتقاد حرف می زدم، و گرچه نمی توانستم چهره عاطف را ببینم اما سکوت و آرامشش نشان می داد که تا حدودي حرفهایم را باور کرده.
_ اتفاقاً اینبار با آرامش به خانه می روم و شک ندارم که محبوبه برای من است.
دستم را روي صورتم گذاشتم و چشم هایم را بستم، هنوز می شد بوی نرگس را حس کرد. در آن مدت از نجف چندان دور نبودم، اما واقعاً وطن حس دیگري داشت.
عاطف بیراه نمی گفت، باورش سخت بود که امام غایب به دیدار کسی چون من بیاید، عاطف با باورنکردنش به من فهماند که آنچه بر من گذشت را به هیچ کس نگویم و داستان آن شب را مثل یک راز پیش خودم نگهدارم، چشمانم را باز کردم، رسیدیم به همان محله ای که همه روزهاي خوش کودکی را برایم تداعی می کرد.
_ نگهدار.
ناگهان عاطف افسار اسب ها را کشید و هر دو اسب به ضربی محکم از حرکت ایستادند.
_ چه شده محمد؟
_ صبر کن ما که نمی توانیم بدون هیچ دعوتی، صبح اول وقت درِ خانه سلیمان را بزنیم.
_ پس چه کار کنیم.
_ فعلاً می رویم خانه ما.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هشتاد و هشتم
از کالسکه پیاده شدیم، حس غریب و ناآشنایی داشتم، در را هل دادم، و با اولین نگاه به پشت در خشکم زد، قارون دقیقاً روبروی من ایستاده بود و با چشمان سرخ و متعجب مرا نگاه می کرد، در چشمانش عصبانیت خاصی دیده می شد، از دیدنش خجالت کشیدم سرم را پایین گرفتم و زیر لب سلام کردم.
سلام گفتم اما با یک سیلی جواب سلامم را گرفتم، با صدايی آرام، که پر بود از موج عصبانیت چیزی گفت:
_ تو را از خودت بهتر نمی شناسم ولی از خودم بهتر می شناسم، نباید آن روز تنهایت می گذاشتم.
صورتم هنوز می سوخت اما غرورم اجازه نمی داد دست روی صورتم بگذارم.
- چند روز است که سلیمان دنبال تو میگردد.
- من؟
___
صداي ضربان قلبم را می توانستم بشنوم،پشت در قدم می زدم و لرزش اندک دستهایم غیر عادی به نظر میرسید.
با صداي باز شدن درِ خانه محبوبه، سکوت بر همه وجودم حاکم شد، شمیم که ابروهایش را درهم کشیده بود و نمی شد او را با یک من عسل خورد، سرش را از در بیرون آورد و با اشاره ابرو از من خواست که وارد حیاط شوم، دلهره و تپش قلبم هر لحظه بیشتر می شد، با لبخندی سرد از کنار شمیم گذشتم و وارد حیاط شدم، تعداد زیادی از کسانی که می شناختم و نمی شناختم روي ایوان بودند، درخت بید را دیدم که دیگر هیچ برگی رویش نمانده بود. نگاهی گذرا کردم، آن درخت و نیمکت زیرش را سالها از بالاي پشت بام می دیدم، درخت از نزدیک هیچ جذابیتی نداشت، چون جای آن کسی که همیشه روی آن نیمکت می نشست خالی بود، با سر به زیری و تندی پله ها را بالا رفتم، با سردي تمام از کنار مهمان هاي عمارت و آنهایی که روي ایوان بودند رد شدم، پا در راهرو گذاشتم، و در جا خشکم زد، چشمهاي محبوبه از آن فاصله و در آن نور کم هم تماشایی بود، محبوبه انتهای راهرو، پشت دری چوبی و زیبا ایستاده بود، لحظه اي به چشم هایش خیره ماندم، او هم حس مرا داشت، و شاید حالی داشت که نمی توانستم درکش کنم، سرش را پایین گرفت من نفهمیدم که حیا مانع شد یا خجالت کشید، اما هر چه که بود، مغناطیس چشم هایش را از من ربود.و وقتی دوباره به حرکت درآمدم، فهمیدم که از هیپنوتیزم عجیب او خارج شده ام، کنارش ایستادم سلام کرد و به نرمی گفت: پدر چند روز است که انتظار می کشد.
محبوبه در را برایم باز کرد، به آهستگی قدم اول را برداشتم، اتاق نور مناسبی داشت و پرده های اتاق شبیه به پرده های قصر بود، پدر محبوبه که گوشه اتاق در بستر دراز کشیده بود و تا نیم تنه پتو رویش کشیده بودند، با دیدن من چشمانش را باز کرد، کنارش دو زانو نشستم، محبوبه در را بست و ما تنها شدیم، کمی لاغر و شکسته شده بود، و چهره اش با ماه پیش تفاوتی عجیب پیدا کرده بود، اینبار چشمانش خبر از مهربانی او می داد، دستم را گرفت و با سرفه ای کوچک شروع کرد، کلمه کلمه و شمرده حرف می زد و میان کلمات صدای نفس هایش شنیده می شد.
_ پسرم، خداوند براي هرکسی تقدیري نوشته.
و ما کوچک تر از آنیم که بخواهیم با آنچه خدا براي ما در نظر گرفته مخالفت کنیم.
[ سرفه اي دیگر کرد، که به خود آمدم و نگاه عمیق تري به او پیدا کردم، همه جای بدنش زخم بود و مرهم، راهزنان تا می توانستند جای یادگاري بر بدنش گذاشته بودند]
_ پسرم، محبوبه از این پس برای توست و من دیگر نمی توانم مخالفتی کنم، حیف که دیگر مالی برایم نمانده که به تازه داماد این خانه هدیه کنم، اما تو این شطرنج را بردی.
خنده اي همراه با سرفه کرد و گفت : دقیقاً مثل سربازي که تا آخرین خانه دشمن می رود و شاه را کیش و مات می کند، ولی کاش شکایت ما را پیش مولایمان نمی بردی.
لبخندي بر لبانش نشست و گفت: به کسی نگفته ام که چه پیش آمده، تو هم به هر نالایقی نگو.
دستش را روي سینه اش گذاشت، چندنفس عمیق کشید و آخرین لبخندش را زد.
از آن اتاق بیرون رفتم، با هق هق مردانه و سری که به زیر گرفته بودم، صدای شیون اهل خانه بلند شد، تاب دیدن گریه هاي محبوبه را نداشتم، از خانه بیرون رفتم و همراه با عاطف ، راه خانه خودمان راپیش گرفتم، با رسیدن به حیاط خانه مان اولین کاری که کردم این بود، یک دلو آب از چاه کشیدم و به سر و صورتم پاشیدم تا مطمئن شوم هیچ چیز خواب نیست، روی تخت نشستم.
کمی پکر بودم و هنوز نمی توانستم باور کنم مردی که کنارم نفس می کشید، به راحتی بدنش سرد شد و از دنیا رفت، در آن حال مرگ را ساده تر از هر چیزي می پنداشتم، او بامن حرف می زد، لبخندی بر لبش نشاند و مُرد.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت پایانی
آفتاب زمستان سردتر از آن بود که بتواند مرا گرم کند، عاطف که روی تخت و کنار من نشسته بود گفت؛ از اتفاق بدي که افتاد متأسفم، اما فکر می کنم به هر چیزی که می خواستی رسیدی.
_ اوه، نه من آرزوی مرگ کسی را نداشتم.
_ نه نه، منظورم رسیدن به محبوبه بود، البته می دانم چیزی از مال و اموال آن طائفه باقی نمانده، از طرفی ور شکست شدنشان و از طرفی برخورد با راهزن ها و از بین رفتن باقی اموال دیگر چیزي برای تو نگذاشته، البته من فضول نیستم، این ها را شمیم همان غلام سلیمان به من گفت.
_ عاطف، من از اول هم دنبال مال و اموال آنان نبودم.
_ می دانم.
_ پس چرا این حرف ها را می زنی.
عاطف دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت: می خواستم بگویم، نگران شروع زندگی نباش، خودم.....
حرفش را قطع کردم و گفتم:
_ نیازی نیست.
حق داشت تعجب کند، دستش را از شانه ام انداخت و خواست چیزی بگوید که من قائله را ختم کردم و گفتم: تقدیر من در این است که در نداری زندگی کنم و من نمی توانم با آنچه خدا برایم مقدر کرده مخافت کنم، اگر قرار بود دارایی لباس تنم باشد، با همان کیسه های زر که دفعه ي قبل به من دادي می توانستم همه زندگی ام را بسازم، کمک های این چنینی را فراموش کن، هر چه که می خواستم، محبوبه بود که به او رسیدم.
_ خوشا به حالت حالا دیگر آرزوي دیگري نداري.
_ حالا دیگر نگرانی از سوی محبوبه ندارم، اما احساس خلا می کنم.
_ یعنی خوشحال نیستی؟!
_ چرا، اتفاقا خوشحالم، اما می دانی رفیق آدم ها همیشه به دنبال چیزی هستند و هر وقت به آن برسند، دنیال چیز دیگری می روند، شاید زمانی که آرزویی نباشد، آدم ها هم نباشد، حالا احساس می کنم، موجود دیگری هست که باید دنبالش بگردم، چشمم به زمین بود و به سنگ ریزه هاي کف حیاط که با پایم آن ها را جلو و عقب می کشیدم نگاه می کردم.
_ هعی...... محمد آن جا را نگاه کن ، دوستت دارد می آید.
چشمم را از زمین برداشتم و به انگشت اشاره عاطف که آسمان را نشانه گرفته بود نگاه کردم، خودش بود، سیمرغ، روی شانه ام نشست و با منقارش را چند بار روی گردنم کشید، من که از خوشحالی نمی دانستم چه کار کنم گفتم:
_ این جا را چطور پیدا کردی دم بریده، تو پرواز می کنی!
کم کم زمستان رفت و بهار از راه رسید.
درختها شکوفه دادند و فرات بیش ا ز پیش سرسبز و تماشایی شد، براي اولین بار بهاری را تجربه می کردم، که نفس کشیدن همراه زندگی ام، چنان باد بهاری روح می دمید به قلب زمستان دیده من.
یک بار به او گفتم: .می دانی گاهی شکار، خودش انتخاب می کند در دام کدام شکارچی بیفتد، و من خودم خواستم تا اسیر چشمهای تو شوم.
باز هم قرار من و محبوبه همان غروب آفتاب بود اما اینبار قدم زدن در غروب فرات و محو شدن در افق، محبوبه خوب با من و زندگی ناچیزم کنار می آید، زندگی طلبگی است دیگر، گرفتاری دارد ولی شیرین است،به این زندگی راضی ام و در کنار محبوبه خوشم، اما از شما چه پنهان. هنوز هم بعضی شبها به مسجد کوفه می روم و در آن حیاط خلوت مسجد، قهوه دم می کنم. نیمی از فنجان را می خورم ونیمی از فنجان را می گذارم و می روم، نمی دانم! شاید هنوز هم آن غریبه ی آشنا قهوه دوست داشته باشد.
هنوز هم به آن چهل شب و پایانش فکر می کنم.
داستانی که در آن چهل شب بر من گذشت داستان درهاي بسته است داستان کوچه ای بن بست، اما میدانی گاهی پشت کوچه های بن بست خیابانی است بی انتها که تو از آن بی خبری.
من یاد گرفته ام به آن خیابان پر تردد و زیبا فکر کنم، نه دیواري که راه مرا سد کرده.
#پایان❤
نویسنده؛ عاطف گیلانی
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
سلام دوستان گلم وقتتون بخیر رمان قهوه چی عاشقم تموم شد از فردا بعداز ظهرم رمان دو روی سکه گذاشته میشه از همراهی شما عزیزان کمال تشکر رو دارم امیدوارم این رمان (قهوه چی عاشق)که توسط یکی از اعضای خوب کانال نوشته شده مورد پسند تون قرار گرفته باشه 🙏🏻🌹🌹🌹
برای تعجیل در فرج اقامون امام زمان (عج) ۵تا صلوات ختمکنید
اّلّهُمّ صّلِ علی مُحَّمَدوّ ال مُحَمَّد وً عَجِل فَرَجَهُم
#بسیار_زیباست
✅از مردی پرسیدند بچه ت را بیشتر دوست داری یا همسرت رو
پاسخ جالبی داد :
گفت بچم رو عاشقانه دوست دارم ولی زنم رو عاقلانه
گفتم یعنی چی ؟
گفت من عاشق بچم هستم همه کارهاش رو دوست دارم همه افکارش رو وهمه حرکاتش رو همه چیزش برام زیباست حتی اگر برای دیگران بد باشه
ولی همسرم را عاقلانه دوست دارم
دختر زیبای رویاهای من وقتی با من ازدواج کرد زیباترین موها رو داشت بنابرین الان که بین موهای زیبایش موهای سفید میبینم من اون موهای سفید رو می پرستم وقتی با من ازدواج کرد صورتش بسیار زیبا بود حالا که چروکهای صورتش را می بینم من اون خطهای صورتش رو سجده میکنم وقتی از دست من عصبانی میشه و سکوت میکنه من اون سکوت رو دوست دارم . وقتی به خاطر من چندین سال با نا ملایمات ساخته من اون ساختنش را دیوانه وار دوست دارم پس من نسبت به همسرم عاقلانه عاشق هستم
زن هر چقدر هم که بزرگ شود ،
همسر شود ،
مادر شود ،
مادر بزرگ شود ،
درونش هنوز هم دختری کوچک چشم انتظار است ،انتظار می کشد برای لوس شدن ، محبت دیدن دستی میخواهد برای نوازش ، و چشمی برای ستایش مهم نیست چند ساله شدی ، زن که باشی ،
دنیای درونت همیشه صورتی ست.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
همه_عاشق_تو_هستند_خدای_دوست_داشتنی.mp3
12.84M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
🍃🌸زندگی ڪن
مهربانم، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ
ﺭﻭﻧﻖِ ﻋﻤﺮِ ﺟﻬﺎﻥ
ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﮔﺬﺭﺍﺳت...
ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ....
ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ ....
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ
ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ....
ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ👌
🍂🍃نازنینم ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﭺ
ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ ....
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ...
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ڪﻮﺗﺎهی ...
🌸روزتون سرشار از زیبایی🌸
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
587223581.mp3
2.5M
♦️فقط خودتان هستید که میتوانید زندگی آینده خود را تغییر دهید.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_صد_و_ششم - تا حالا کجا بودین؟ - خونه یکی از دوستانم. دستی به صورت اصلاح شد
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_هفتم
- خانم حامی خواهش می کنم بگید چه اتفاقی بین اون دو تا افتاد؟
چه مـی گفـتم؟ میگفــتم؛ پســرعمویم بــه خــاطر ارضــا ي کینــه قــدیمی اش بــا زنــدگی مــن و
نامزدم بـاز ي کـرد؟ امـا بی انصـافی بـود کـه همـه چیـز را بـه گـردن رهـام بـی انـدازم ! رهـام هـم یـک قربانی بود، قربانی نـارفیقی! کسـی کـه عشـق را در دلـش کاشـت امـا بـه خـاطر زخمـی کـه خـورد کینـه درو کـرد! بــدتر از رهـام خانوادهایمــان بودنـد. مــادر روشـنفکر مــن، کـه دختــر زیبـایش را بــه شــکل پرنســس هــا ي دربــاري در مــی آورد و بــا افتخــار در مجــالس بــه د یــد همــه پســرها مــی گذاشــت.
نگاههـا ي تحسـین برانگیـز آنهـا گـویی بهتـرین دسـتمزد بـه مـادرم بـود . مـادرم روي ابرهـا پـرواز مـیکـرد و مـی توانسـت پـز دختـرش را بـه همـه دوسـتان و بسـتگان بدهـد و بـا خواسـتگارهاي دختـرش
فخر بفروشد، خـانواده بـه ظـاهر متمـدن مـن دخترشـان را بـه بهتـر ین شـکل بـه نمـایش مـی گذاشـتند و بعــد از اینکــه جــوانی درخواســت ازدواج مــی کــرد، رو تــرش مــی کردنــد و بــادي بــه غبغــب مــی
انداختنــد و مــی گفتنــد دختــر مــا قصــد ازدواج نــداره ! مــادرم... پــدرم... اگــه قصــد عــروس کــردنم را نداشـتید چـرا جلـوي پسـرهاي فامیـل نمایشـم مـی دادیـد؟ مـثلاً مـی خواسـتید پـوز عمـه و زن عمـو و
یــا خــانم همســایه را بــه خــاك بمالیــد؟! بــه همــه بگو ییــد فلانــی دختــرم را خواســتگار ي کــرد مــا نـدادیم؟! بیچـاره تـورج، بیچـاره رهـام و جوانـان دیگرکـه قربـانی بـازي شـما شـدند. خـانواده متمـدن
مـن، شـما کـه رسـیور را نهایـت بـه روز بـودن مـی دانسـتید و بـه بهانـه اخبـار بـی سانسـور آن طرفیهـا،بچه هایتان را با انـواع صـحنه هـا ي مبتـذل آشـنا مـیکردیـد و معتقـد بودیـد اگـر بچـه هـا بـا ایــن چیزهــا آشــنا بشــوند، در بزرگــی عقـده اي نمــی شــوند و ایــن مســائل برایشــان عــادي مــی شــود چرا هرگز عادي نشد؟ بلکه بنزینی شد روي آتش!
چـرا رهـام دلـش مـرا مـی خواسـت آن هـم بـه هـر قیمتـی؟ چـون وقتـی دخترعمـوي تـرگلش رو بـه رویـش آزاد و رهـا بـا هـر پوششـی حاضـر مـی شـد دل او را مـیلرزانـد و آنچنـان حسـرت داشـتنم را
مـی کشـید کـه حتـی بـا وجـود اینکـه شـوهر داشـتم نتوانسـت روي هـواي نفـس پـا بگـذراد و از خیـر من بگـذرد . چـون یـاد نگرفتـه بـود کـه بایـد خـوددار باشـد ! چـرا پایـه زنـدگی فـرزین آن قـدر سسـت
اسـت کـه در عـرض هشـت سـال، سـه ازدواج نـاموفق داشـته اسـت؟ چـرا فتانـه بـا سـن سـی و چهـار سـال هنـوز مـرد دلخـواهش را پیـدا نکـرده؟ چـرا نـادر بـه بهـاي انـدکی پـول، مملکـتش را فروخـت؟
تمــام بــدبختی هــاي مــا بــه خــاطر همــین تمــدن و روشــنفکري شماســت؟ عمــو فــرخ، عمــه فــرنگیس حالا با این وضعیت به چه افتخار می کنید؟ شماها طبل تو خالی هستید.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_هشتم
رهـام و بهـزاد دیگـر مـرده بودنـد و ریخـتن آبرویشـان هـیچ نفعـی بـه حـال مـن نداشـت، ایـن مـاجرا بایـد بـراي همیشـه در صـندوقچه دلـم دفـن مـی شـد ! تصـمیم گـرفتم مـاجراي دعـواي آنهـا را بـر سـر مسئله مالی عنوان کنم. تمام مـاجرا را همـان طـور کـه بـود تعریـف کـردم بـه جـز تهـاجم رهـام بـه مـن
کـه اصـلی تـرین انگیـزه ي دعـواي آنهـا بـود را فـاکتور گـرفتم، بـا توجـه بـه عـزم راسـخم بـرا ي نگـه داشــتن آبرویشــان چنــان بــا تســلط مــاجرا را بــرا ي بــازپرس توضــیح دادم کــه تقریبــاً قــانع شــد امــا هنـوز بـه مشـکل مـالی آن دو مشـکوك بـود کـه خـودم را بـی اطـلاع نشـان دادم و گفـتم؛ کـه نـامزدم دربـاره کارهـایش بـا مـن حرفـی نمـی زد. تـا حـدي هـم درسـت بـود زیـرا بهـزاد از مسـائل مـالی اش چیــزي نمــی گفــت و مــن هــم کنجکــاو نبــودم فقــط مــی دانســتم در شــرکت تبلیغــاتی پــدرش ســمت مدیر عاملی دارد.
- چرا منزل رو ترك کردید و سعی نکردید اونا رو از هم جدا کنید؟
- اونا حالت عادي نداشتن ترسیدم!
- بــه نظــر میــاد مــرگ نــامزدتون شــما رو ناراحــت کــرده امــا مــن توقــع داشــتم شــما رو بــی قرارتــر ببینم!
- من زمانی عاشـق بهـزاد بـودم حتـی وقتـی تـرکم کـرد . در دوران نـامزدیم بهـزاد مـردي بـود کـه هـر زنـی را مـی تونسـت خوشـبخت کنـه، خـوبی هـاش اون قـدر زیـاد بـود کـه حتـی بـا وجـود ایـن کـه بـی خبـر گذاشـت و رفـت. هـر وقـت یـادش مـی کـردم جـز خوبیهـاش چیـزي خـاطرم نمـی اومـد بـراي
همین هـیچ وقـت نتونسـتم ازش کینـه اي بـه دلـم بگیرم بـا برگشـتنش دوبـاره بـه طـرفش اومـدم، امـا خیلـی زود فهمیـدم بهـزاد خیلـی عـوض شـده عصـبی، تنـدخو، شـکاك، اصـلاً نمـی شـناختمش، گـویی بهزاد من مرده بـود و یـه کـس دیگـه در قالـب همـون شـکل و ظـاهر امـا بـا یـه روح و اخلاقیـات دیگـه
بــه وجــود اومــده بــود . البتــه مــنم عــوض شــده بــودم و خیلــی از رفتارهــاي بهــزاد رو دیگــه قبــول نداشــتم. چنــد بــاري ازش خواســتم رابطــه مــون رو کــات کنــیم امــا زیــر بــار نمــی رفـت. راســتش یــه جـورایی دلـم بـراش مـی سـوخت . عشـق بهـزاد بـرا ي مـن خیلـی وقتـه کـه مـرده جنـابِ بـازپرس، مـن
فقط به خاطر ترحمی که نسـبت بـه بهـزاد پیـدا کـرده بـودم قصـد داشـتم کنـارش بمـونم نـه عشـق ! امـا یه چیزایی از زندگیش فهمیدم که دیگه نتونستم تحمل کنم و تصمیم به جدایی گرفتم. اشـک هــایم فــرو ریخـت دیگــر نتوانســتم ادامــه دهـم بـازپرس جعبــه دسـتمال کاغــذ ي را بــه طـرفم
گرفت و گفت:
- تا دیر نشده برین ملاقاتش، احتمالاً این آخرین دیدارتونه.
وقتـی از اداره آگـاهی بیـرون آمـدم، بـاران مـی آمـد . دیـدن مردمـی کـه بـا شـتاب بـه دنبـال سـرپناهی بـراي خـیس نشـدن بودنـد بـرایم جالـب بـود زیـرا خـودم بـی محابـا در زیـر بـاران راه مـی رفـتم و از خیس شدن ابـا یی نداشـتم . بـاران مـرا بـه یـاد شـعر ي انـداخت کـه چهـار سـال قبـل درسـت یـک هفتـه بعد از نامزدیمان دست به دست بهزاد برایم خواند.
آره بارون می اومد
آره بارون می اومد خوب یادمه...
مث آخراي قصه، که آدم می ره به رویا،
آره بارون می اومد خوب یادمه...
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_نهم
زیر لب زمزمه کردم،
کی می تونه دل دیوونه رو از من بگیره؟
اون قَدر باشه که من، دل و دستش بدم و چیزي نپرسم،
دیگه حرفی نمونه بعد نگاهش،
آره بارون می اومد خوب یادمه،
آره بارون می اومد خوب یادمه...
یه غروب بود روي گونه هات، دو تا قطره...
که آخرش نگفتی بارونه یا اشک چشمات،
دیگه فرقی هم نداره،کار از این حرفا گذشت و دیگه قلبم سر جاش نیست،
آره بارون می اومد خوب یادمه، آره بارون می اومد خوب یادمه...
خیلی سال پیش،توي خوابم دیده بودم، تو رو با گونه ي خیست،اونجا هم نشد بپرسم، بارونه یا اشک چشمات،اونجا هم نشد بپرسم، بارونه یا اشک چشمات...
آره بارون می اومد خوب یادمه...
مـن مطمـئن بـودم چشـماهاي ماشـی بهـزاد از اول هـم رنـگ عشـق داشـت. چیـزي کـه مـن دیـدم امـا رهام ندیده بود و باورش نمی کرد!
بـا راهنمـایی یکـی از پرسـتاران، بـه پشـت اتـاق شیشـه اي کـه بهـزاد در آن بسـتر ي بـود رسـیدم. آنهـا اجـازه دادنـد تنهـا بـراي چنـد دقیقـه از پشـت شیشـه او را بیـنم. بـا دیـدن بهـزاد کـه در بـین سـیمهايمختلف احاطه شده بود شوکه شدم. پرستاري که همراهم بود گفت:
- قلب تـا زمـانی کـه داراي اکسـیژن رسـانی باشـه بـه ضـربانش ادامـه مـی ده. ریـه هـاي شـوهرتون در حــال حاضــر توســط دســتگاه تــنفس مصــنوعی (ونتیلاتــور) اکســیژن لازم را بــراي ضــربان قلــبش
فراهم می کنه و به محض جدا کردن دستگاه، قلبش از کار می افته و تموم می کنه.
- یعنی دیگه امیدي نیست؟
- نه خانم همسـر شـما دچـار مـرگ مغـز ي شـده، تـو کمـا کـه نرفتـه بهـوش بیـاد. اگـه بتـونی خونـواده اش رو راضـی بـه پیونـد اعضـا کنـی خیلـی عـالی مـی شـه. تـو همـین بیمارسـتان یـه پسـر جـوونی نیـاز
فـوري بـه قلـب داره . پزشـکان بـا آزمایش هایی کـه روي همسـرت انجـام دادن متوجـه شـدن کـه پیونـدقلبش به این جوون امکان پذیره.خیلی خب بسه دیگه خانم براي من مسئولیت داره.
ملتمسانه درخواست کـردم : «فقـط یـه کـمِ دیگـه بمـونم .» و او بـا بـی رحمـی مـرا بیـرون کـرد . حرفهـا يپرسـتار مـرا بـه فکـر انداختـه بـود . بایـد بـراي بهـزاد کـاري مـی کـردم. «سـهیلا دیگـه وقـت نـداري، پاشو شانسـت رو امتحـان کـن و بـا افـروز صـحبت کـن ! شـاید تـو وسـیله اي بـرا ي بـه آرامـش رسـیدنبهزادي.»
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_ده
بـا تـرس و لـرز شــماره پـدر بهـزاد را گـرفتم صــدا ي زمخـتش در ابتـدا منصـرفم کــرد امـا بـه خــاطر بهزاد نباید تسلیم می شدم.
- سلام آقاي افروز.
- سلام بفرمایین؟
- سهیلا هستم.
با شنیدن نامم صدایش را بالا برد و با عتاب گفت:
- تا حالا کجا بودي؟ از دیشب پسر دسته گلم...
هـق هـق گریـه هـایش در گوشـم طنـین انـداز شـد و نتوانسـت ادامـه حـرفش را کامـل کنـد. بنـد بنـد وجـودم لرزیـد راسـت مـی گفتنـد گریـه مـرد خیلـی سـخت تـر از گریـه زن بـود. حـالا هـر دو بـا هـم گریه می کردیم. بالاخره سکوت برقرار شد.
- آقـا ي افـرو ز مـن تـازه بعـد از ظهـر خبـردار شـدم از هیچـی خبـر نداشـتم بهـزاد اگـه پسـر شـما بـود نامزد منم بود خودتون که مـی دونـین بهـزاد تنهـا کسـی بـود کـه بـرام مونـده بـود . همـه امیـد و آرزوم
بود.
اعتـراف مـی کـنم بـا او صـادق نبـودم . مـن هیچگـاه نمـی توانسـتم بـه بهـزاد تکیـه کـنم . امـا دلیلـینداشت آنها از اختلافات ما خبردار شوند. بگذار فکر کنند ما در کنار هم خوشبخت بودیم.
حرفهایم چنان پرسوز بود که مرد سکوت کرد و سپس با صداي گرفته اي گفت:
- ببخشید دخترم این مصیبت کمرم رو شکست، خدا کنه بچه ام بهوش بیاد!
- آقاي افروز من الان بیمارستانم متأسفانه. راستش بهزاد از نظر پزشکی م... م...
- مرده؟
- مـن فقـط زنـگ زدم بگـم فقـط تـا چنـد سـاعت دیگـه مـی شـه از اعضـاي بـدن بهـزاد اسـتفاده کـرد.
آقـاي افـروز تـو رو خـدا ایـن شـانس رو از بهـزاد نگیـرین، دسـت بهـزاد از دنیـا کوتـاه شـده فقـط بـا این کار می تونیم روحش رو آروم کنیم!
- تواز من توقع داري بچه ام رو با دستاي خودم تو خاك کنم؟!
- بهـزاد همـین الان هـم زنـده بحسـاب نمیـاد مغـزش از بـین رفتـه فقـط قلـبش مـی زنـه کـه اونـم تـا چنـد سـاعت دیگـه از حرکـت مـی ایسـته، آقـاي افـروز، یـه جـوون تـوي همـین بیمارسـتان هسـت کـه اگه تا آخر هفته پیونـد قلـب نشـه مـی میـره، فکـر کنـین اونـم جـا ي پسـرتونه، بـه خـدا بهـزاد بـه جـای اینکه شما یه مراسم ختم با شکوه براش بگیرید به این کار نیازمندتره!
-تو هـم تــوي ایــن وضــعیت وقــت گیــر آوردي؟ اصــلاً متوجــه حــال خــراب مــا هســتی؟ بیچــاره پســرم براي بدست آوردن چه کسی دست و پا می زد!
دلـم شکسـت و خواسـتم مکالمـه را قطـع کـنم امـا منصـرف شـدم . شـاید اصـرار بیشـترم دلـش را نـرم می کرد.
- التماستون می کنم بیاین اینجا این جوون را ببینین شاید نظرتون برگرده!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_یازده
به حد کافی شنیدم.
- خواهش می کنم به خاطر بهزاد!
صداي بوق ممتد نشان داد که تلفن قطع شده است.
ناامیــد روي یکــی از صــندلی هــاي محوطــه بیمارســتان نشســتم. بــا دیــدن ســاعت هفــت شــب متوجــه شــدم بــرخلاف قــولی کــه بــه المیــرا دادم او را از احــوالات خــودم بــاخبر نکــرده ام ! امــا بــی خبــري همیشه بهتر از خبر بـد بـود . تـرجیح دادم فعـلاً بـی خبـر باشـد . تصـمیم داشـتم تـا آخـرین دقـایق کنـار بهزاد بمانم. دوبـاره بـه داخـل رفـتم و بـا هـر زحمتـی بـود رضـایت پرسـتاران سـختگیر را بـرا ي دیـدن دوباره بهزاد گرفتم. از پشـت د یـوار شیشـه اي نگـاهش مـی کـردم کـه بـا صـداي قـدم هـا ي تنـدي کـه روي ســرامیک هــاي بیمارســتان ضــربه مــی زد و هــر لحظــه نزدیکتــر مــی شــد تــوجهم جلــب شــد .
افروزها بودند که بـه سـمت اتـاق مـی آمدنـد . مـادرش بـا دیـدنم گریـه هـایش شـدت بیشـتري گرفـت و مرا محکم در آغوشش جاي داد.
- دیدي سهیلا، آخر بچه ام آرزوي عروسیش رو به گور برد؟! الهی براش بمیرم که پرپر شد!
از شـهین خـانم دل خوشـی نداشـتم بـار اولـی هـم کـه عروسشـان شـدم در کارهـاي مـن دخالـت مـیکــرد. چــون جــرأت فضــولی در کارهــاي پســرش را نداشــت تمــام قــدرتش را روي مــن بــه کــار مــیبرد. بار دوم هم کـه اصـلاً راضـی بـه ایـن وصـلت نبـود و فقـط اصـرار بهـزاد باعـث مـوافقتش شـده بـود !
امـا مـن آن قـدرها بـی انصـاف نبـودم او را در ایـن شـرایط تنهـا بگـذارم. او داغـدار پسـر جـوانش بـود.
شهین خانم مـی گفـت و نالـه مـی کـرد و مـن بـی صـدا گر یـه مـی کـردم و بـه زجـه هـایش گـوش مـیدادم. بــالاخره بهنــار مــادرش را جــدا کــرد . همــان لحظــه پــدرش بــه مــن اشــاره ا ي کــرد و مــرا بــه طــرفش خوانــد. از عکــس العملــش مــی ترســیدم. گمــان مــی کــردم بــه خــاطر پیشــنهاد اهــداء اعضــا ســیلی محکمــی نــوش جــان کــنم . قبــل از آن کــه چیــزي بگویــد و تــوبیخم کنــد. تــرجیح دادم خــودم عذرخواهی کنم.
- ببخشید پدرجون، منظوري نداشتم.
- اون پسري که می گی کدوم بخشه؟
ناباورانه نگاهش کردم ظاهراً راضی شده بود.
- نمی دونم!
- دکترا آب پاکی رو روي دستم ریختن، دیگه امیدي بهش نیست. می خوام رضایت بدم!
- اینکه عالیه ولی شهین جون چی؟
- اون راضیم کرد.
از خودم شـرمنده شـدم او را همیشـه زنـی مـی دیـدم کـه فقـط بـه ظـاهرش اهمیـت مـی داد و دردهـا يمـردم بـرایش بـی اهمیـت بـود ولـی اکنـون بـه خـاطر نجـات جـان همـوطنی حاضـر شـده بـود از جسـم
پسرش بگذرد.
پــدر بهــزاد رفــت و مــن از اینکــه توانســتم بــراي همســرم کــاري بکــنم از خوشــحالی روي پــایم بنــد نبـودم. همـان جـا نـذر کـردم اگـر پیونـد انجـام شـد بـه حـرم امـام رضـا (ع) بـروم و مقـداري پـول بـه آستانش تقدیم کنم. چنـد لحظـه بعـد آقـا ي افـروز بـا چهـره ا ي درهـم برگشـت . ازایـن کـه دیـر شـده بود نگران شدم.
- آقاي افروز چی شد؟
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
❣💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#هر_دو_بدانیم
"پنـج كليـد رابـطه مـوثـر بـا همسـر"
1⃣ به جای پنهان كردن، تعمير كنيد. از مشكلات، ناراحتیها و دلخوریها فرار نكنيد. آنها روی هم تلمبار شده باعث میشود منفجر شده يا نااميد شويد.
2⃣ با یکدیگر همكاری كنيد. رابطه يک كار دو نفره است. یک نفر به تنهايی نمیتواند رابطه را به موفقيت برساند.
3⃣ نشان دهيد قابليت شنيدن گله و انتقاد را داريد. اگر گلايه همسرتان به شما بربخورد؛ به مرور رابطه رو به سردی خواهد گذاشت.
4⃣ تمركز خود را بر قسمتهای مثبت رابطه بگذاريد نه قسمتهای منفی آن.
5⃣ برقراری درست رابطه را بياموزيد.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
مسیرت که درست باشد
نه از بی مهریِ آدم ها دلت می گیرد
نه با طعنه ها و کنایه ها ،
نا امید می شوی ...!
آدم ها ، خصلتشان است
از تماشایِ سقوط ،
لذتِ بیشتری می برند تا پرواز!!
نا امید نباش ...!
سقوط ، سرنوشتِ پرنده هایِ
ضعیف و بی دست و پاست ،
عقاب ها ، فقط اوج می گیرند!!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_صد_و_یازده به حد کافی شنیدم. - خواهش می کنم به خاطر بهزاد! صداي بوق ممتد
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_دوازده
همان طور که به نقطه اي خیره شده بود گفت:
- تو می دونستی بهزاد الکلیه؟
انتظار هر حرفی را داشتم الا این یکی! احتمالاً دکترا گفته بودند.
به تلخی گفتم:
- آره.
- توي خـونش مقـدار ز یـادي الکـل پیـدا کـردن، دکتـرش مـی گفـت؛ خیلـی وقتـه مصـرف مـی کـرده و یه جورایی معتاد الکلی محسوب می شده!
- یعنی دیگه کاري نمی شه کرد؟
- بهـزاد از اون دسـته بیمـارانی بـوده کـه بـه عقیـده اونهـا رفتـاراي پـر خطـر داشـته ولـی خوشـبختانه هیچ بیماري خاصی نداره و میتونه اهداءکننده باشه!
نفسی از آسودگی کشیدم و خدا را شکر کردم.
آقاي افـروز و خـانمش کـه بـا دیـدن حـال نامسـاعد آن جـوان منقلـب شـده بودنـد رضـایتنامه را امضـاء کردنـد. تمـام پرسـنل بـا سـرعت مشـغول آمـاده کـردن اتـاق عمـل شـدند . پزشـکان اجـازه دادنـد تـا آخـرین وداع را بـا بهـزاد داشـته باشـیم. تـک تـک بـه دیـدارش رفتـیم. مـن آخـرین نفـري بـودم کـه بـه دیدنش رفـتم. کنترلـی روي اشـکهایم کـه مثـل بـاران پـی در پـی روي صـورت رنـگ پریـده بهـزاد می ریخت نداشتم. آخرین حرفهایم را زدم:
«بهـزاد جـونم از مـن دلگیــر نبـاش امـا خیلـی وقتـه یـه حرفـاي روي دلـم تلنبــار شـده کـه مـی خــوام برات بگم، راستش جرأت نمی کردم اما حالا...واقعیت اینه که مـن همـون چهـار سـال پـیش تـو رو از دسـت دادم . کـاش نمـی اومـد ي و همـون بهـزاد
مهربـون رو گوشــه ي دل خــاك خــورده ام جــا مــی دادم، بـا همــه خــاطرات قشــنگی کــه بــرام یادگــارگذاشـتی. امــا بــا برگشــتنت خیلــی زود فهمیــدم تـو دیگــه نـامزد ســابق مــن نیســتی. بارهــا بــه خــودم زمـان دادم امـا هـر چـی بیشـتر مـی گذشـت بیشـتر ناامیـد مـی شـدم. مـا اصـلاً تفـاهم نداشـتیم و نمـیتونسـتیم یـه زنـدگی آروم و بـی دغدغـه داشـته باشـیم. رهـام بـه مـن گفـت؛ تـو بهـش نـارو زدي و بـا نقشـه قبلــی ســرراهم قــرار گرفتــی امــا مـن از چشــماي تــو عشــق رو خونــدم وحرفهــا ي اون رو بــاور ندارم.»
بوسه اي روي پیشانی اش زدم و گفتم:
- این بوسه مال بهزاد چهارسال پیشم بود!
آخـر ین نگـاه را بـه او انـداختم و بـرا ي همیشـه بـا او وداع کـردم . بـا مـرد ي کـه تمـام سـهمش از عشـق من فقط دو بار جشن نامزدي بود!
حال افروزهـا اصـلاً تعریفـی نداشـت . صـدا ي نالـه و ضـجه بهـاره و بهنـاز درگوشـم زنـگ مـی زد، بـرای دومــین بــار بــود کــه مــرگ عز یــزي را در بیمارســتان مــی دیــدم. پــدرم و اینــک نــامزدم! تمــام ایــن
صحنه ها دوباره بـرایم تکـرار شـد اشـکها، نالـه هـا، فریادهـا، غـش کردنهـا همـه و همـه را دیـده بـودم .
مانـدن را جـایز ندانسـتم و خـانواده افـروز را بـه حـال خودشـان گذاشـتم. بـا مـرگ بهـزاد، مـن غریبـهاي در میان آنها شده بودم!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سیزده
دلــم نمــی خواســت وارد حــریم خصوصــی شــان بشــوم. بــه آرامــی ترکشــان کــردم و در حــالی کــه از بیمارستان خارج می شـدم، ذهـنم از این سـؤال پـر شـده بـود کـه؛ «آیـا بهـزاد واقعـاً هروئینـی بـوده یـا نـه ! شـا ید آخـرین حربـه رهـام بـرا ي جـداییم بـود و شـا ید آقـاي افـروز تـرجیح داده کـه کسـی از ایـن موضوع اطلاع پیدا نکند! و بیشتر از این بی آبرو نشود.»
بعــد از تــرك بیمارســتان تــرجیح دادم بــراي مــدتی بــه خانــه المیــرا بــروم در حــال حاضــر بهتــرین گزینه براي اقامتم آنجا بـود . خانـه دایـی اسـد بـا وجـود آن حرمـت شـکنی هـا دیگـر جـاي مـن نبـود . و
در خانـه خانـدان حـامی هـم، مـن نقـش همسـر قاتـل رهـام را داشـتم ! بـه جـز چنـد بـار کـه ســرگرد مســئول پرونــده بــراي تکمیــل پرونــده اش مــرا فراخوانــد . روزهــاي آرام و بــه دور از دغدغــه ا ي را
در آنجــا ســپر ي مــی کــردم. در تمــام ایــن مــدت از طریــق عمــه فــروغ از وضــعیت عمــو و زنــش اطلاعـات مـیگـرفتم. وقتـی عمـه خبـر داد پرونـده قتـل و درگیري بهـزاد و رهـام بسـته شـد و انگیزه
ایــن مشــاجره بــر طبــق اطلاعــات کســب شــده اختلافــات مــالی گــزارش شــده از شــدت خوشــحالی سـجده شـکر کـردم . بـاورم نمـی شـد دروغ سـاختگیم رنـگ حقیقـت پیـدا کـرده بـود و این معجـزه از جانــب خداونــد بــرا ي حفــظ آبــرو یم بــود! در مراســم خــتم رهــام کــه کــلاً شــرکت نکــردم ولــی در مراسـمهاي بهـزاد دوررادور شـرکت مـی کـردم. در مـدتی کـه بـا خیـال نسـبتاً آسـوده در خانـه المیـرا
بودم. بـرا ي رهـایی از ایـن بلاتکلیفـی، تصـمیم گـرفتم تـا از عمـه بخـواهم بـا پـولی کـه از فـروش خانـه مـادربزرگم بــه او ارث رســیده بـود و بــراي مــن کنــار گذاشـته بــود خانــه ا ي بـرایم رهــن کنــد و مــن
مستقل شوم.
- سلام عمه جون.
- سلام سهیلا خوبی؟
- ممنون، شما چطورین؟
- بد نیستم.
- چه خبر از عمو فرخ؟
- نپـرس سـهیلا، داغـونن، زریـن قـرص اعصـاب مـی خـوره، فـرخ هـم کـار رو تعطیـل کـرده نشسـته تـوي خونـه اش، پرمیسـم کـه بـه حـال خـودش رهـا شـده، فـرخ و زر یـن کـه اصـلاً کـاري بـه کـارش
ندارن، از منم حساب نمی بره، فرنگیسم که انگار نه انگار!
- با خونواده بهزاد درگیري نداشتند؟
- چرا!
- کی؟
- یـه روز فـرخ مـی ره شـرکت افـروز و اون جـا رو بهـم مـی ریـزه، شیشـه هـا را مـیشـکنه و بـا خـود افـروز درگیـر مـیشـه، کارمنداشـم زنـگ مـی زننـد 110 و کـار بـه اداره آگـاهی مـی کشـه امـا افـروز رضایت می ده و فرخ آزاد می شه! رأي دادگاه عصبانیش کرده بود.
- رأي دادگاه؟
- آره، دادگاه رأي به قاتل بودن بهزاد نداده!
- چطور؟
- درسـته کـه بهـزاد عمـداً چنـد بـار بـا ماشـینش رهـام رو زیـر گرفتـه، ولـی علـت تصـادف بهـزاد هـم گیجی به خـاطر ضـربه ا ي کـه رهـام بـا مجسـمه بهـش زده بـود تشـخیص دادن! بـه قـول تهمینـه یـر بـه یر!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_چهارده
دلم می خواسـت فر یاد بـزنم و بـه او بگـو یم نـه عمـه جـان مقصـر این اتفـاق هولنـاك، فقـط رهـام بـود و بس!
- پس من دیگه همسر قاتل رهام نیستم.
- دعــواي اونــا بــه تــو ربطــی نــداره، هــر کــی بخــواد چیــزي بهــت بگــه بــا مــن طرفــه ! راســتی کــاري داشتی؟
- خوب شد یادم انداختی، می خوام باهاتون مشورت کنم!
- بگو.
- اون پولی که توي حساب برام گذاش...
- چیزي لازم داري؟
- نه، راستش می خواستم باهاش برام یه خونه نزدیک خونه خودتون رهن کنین!
- مگه تو خونه ندار...
حوصله نصیحتهایش را نداشتم بین حرفهایش پریدم.
- مـی دونـم شـما خیلـی بـه مـن محبـت داریـن، ولـی از ایـن بلاتکلیفـی خسـته شـدم مـی خـوام مسـتقل بشم و برم سر یه کار و بتونم روي پاي خودم وایستم!
- آخه مردم چی می گن؟!
بی طاقت شدم و گفتم:
- مگه چیکار می خوام بکنم؟! کارخلاف که نمیکنم!
- آخـه اگـه دوسـت و آشـنا بفهمـن بـا ایـن همـه فامیـل، رفتـی تـک و تنهـا تـوي یـه خونـه اجـاره اي زندگی می کنی پشت سرمون هزار جور حرف می زنن!
- عمه جون، حرف مردم همیشه هست چه خوب باشی چه بد! تو رو خدا مخالفت نکنین!
- باشه! ولی باید یـه مـدت صـبر کنـی آخـه گذاشـتم تـوی سـود دراز مـدت، با یـد موعـدش سـر برسـه .
زودتر نمی تونم پول رو بردارم.
- کی؟
- سه ماه و نیم دیگه!
- ولی اینکه خیلی زیاده!
- چاره اي نیست قانونشه!
نامیدانه گفتم:
- منتظر می مونم.
- تا کی می خواي اون جا بمونی؟
- تا وقتی که خونه دار بشم!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_پانزده
- خوب نیست زیاد اون جا بمونی بیا اینجا!
- اصرار نکنین! خوشم نمیاد نقل مجلس فامیلا باشم! ناراحت نشین اما بین غریبه ها راحتترم!
- آخه این چه سرنوشت سیاهیه که مثل بختک افتاده روي زندگیت!
- گریه نکن عمه!
بینیش را بالا کشید و گفت:
- دست خودم نیست اگه الان زن...
صـدا ي معتـرض آقـای نیـازي کـه از پشـت گوشـی شـنیده شـد عمـه را وادار بـه سـکوت کـرد و او را از ادامه حرفش منصرف کرد. هر چند می دانستم چه می خواهد بگوید!
در مراسـم چهلـم بهـزاد مـن و المیـرا بـه بهشـت زهـرا رفتـیم. در کنـار سـنگ قبـري دورتـر از مـزار بهزاد زیر تابش شدید خورشید منتظر شدیم تا مزارش خالی از جمعیت عزادار بشود.
- سوختم چقدر داغه!
- چقدر غر می زنی المیرا!
- حالا حالاها اینجا علافیم، تازه داره مهموناشون میاد! سهیلا، داییت و پسرش هم اومدن!
بـا شـنیدن نـام علیرضـا دچـار اسـترس شـدم. و تپشـهاي قلـبم شـدت یافـت. سـعی داشـتم آرام باشـم ولی دچار بی قراري عجیبی شدم با تعجب پرسیدم:
- مطمئنی؟
- آره خودشونن، روت رو برگردون می بینی.
پشــت بــه جمعیــت حاضــر در ســر خــاك، نشســته بــودم و زوا یــه دیــدي نســبت بــه آنجــا نداشــتم .
کنجکاو بودم ببینمشان،. اما از ترس دیده شدن ترجیح دادم از جایم تکان نخورم!
- نه ولش کن، می ترسم کسی من رو ببینه!
- از دسـت ایـن کـاراي تـو، ناسـلامتی جنابعـالی نـامزد اون بنـده خـدا بـودي، اون وقـت بایـد یواشـکی بیاي سر مزارش!
- این طوري راحتترم! زن داییمم هست؟
- نه، یه چیزي کشف کردم؟
- چی ؟
المیرا ساکت ماند و من از کنجکاوي دل توي دلم نبود.
- بگو دیگه؟
- پسرداییت هر از گـاهی جمعیـت رو بـا چشـم از نظـرش مـیگذرونـه، مطمئـنم دنبـال تـو مـی گـرده، بیچاره ها معلوم نیست چند وقته درگیري پیدا کردن!
از اینکه با بی فکري ام اسباب نارحتی آنها را فراهم کرده بودم از خودم بیزارشدم.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_شانزده
-کاش بهشون خبر می دادم، عجب کار بچگانه اي کردم.
- حالا دیگه خیلی دیره! واي سهیلا فکر کنم علیرضا من رو دید!
عصبی گفتم:
- ببینم می تونی امروز آبروي من رو ببري؟!
- به من چه! یهویی سرش رو بالا آورد، غافلگیر شدم.
- به درك بذار ببینه! مثلاً می خواد چه غلطی بکنه؟! پسره ي عوضی!
المیرا با سرزنش نگاهم کرد و سرش را به حالت تأسف تکان داد و گفت:
- واقعاً که!
دقـایقی در سـکوت زیـر تـابش مسـتقیم آفتـاب نشسـته بـودیم. ظـاهراً علیرضـا متوجـه مـا نشـده بـود.
بی حوصله گفتم:
- یه دید بزن ببین چه خبره!
المیرا با احتیاط سرش را کج کرد تا تنه من جلوي دیدش را نگیرد!
- فقط باباش و خواهراش موندن.
- بقیه رفتن؟
- اگه منظورت داییته، آره.
- پاشو سهیلا اونا هم دارن می رن!
- بذار کاملاً دور بشن بعد!
بالاخره مزار بهزاد از جمعیـت خـالی شـد و مثـل تمـام اهـالی قبـور او هـم تنهـا مانـد . بـه سـو ي آرامگـاه ابدیش رفتیم. مشغول شستن سنگ قبرش بودم که صدایی میخکوبم کرد.
- فکر نمی کردم این قدر بی معرفت باشی!
بـاورم نمـی شـد صـداي دایـی اسـد بـود کـه از پشـت سـرم مـیشـنیدم. پـس علیرضـا مـا را دیـده بـود!
المیرا هراسان خبردار ایستاد اما من روي برگشتن و نگاه کردن به او را نداشتم.
- سلام آقاي شهریاري.
- سلام خانم موسوي، خیلی ازت گله دارم!
المیرا دستپاچه شد و گفت:
- خواست سهیلا بود وگرنه من...
- خدا خیر مادرتون بده که ما رو مطلع کرد!
المیـرا بـا گونـه هـاي گـل انداختـه نگـاهی بـه مـن کـرد و بـا اشـاره از مـن خواسـت از سـر جـا یم بلنـد شــوم و بیشــتر از ایــن دایــی را معطــل نکــنم. دلــم مــیخواســت زمــین دهــن بــاز کنــد و مــرا درســته
ببلعد! بلند شدم و رو به رویش ایستادم اما سرم را پایین انداختم.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌼 #زیباترین متن
🌸تقدیم شما همراهان وفادار
🌼ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ،
🌸ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻡ ،
🌼ﻭﺣﺎﻻ ﺗﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺪﺍﺭﻡ ...
🌸ﺍﺯ " ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ...
🌼ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ " ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﻡ "
🌸ﺍﺯ " ﺷﮑﺴﺖ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ...
🌼ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ " ﺗﻼﺵ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﮑﺴﺖ "
🌸ﺍﺯ " ﻧﻔﺮﺕ ﻣﺮﺩﻡ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ،
🌼ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ " ﺑﻬﺮﺣﺎﻝ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﻧﻈﺮﯼ ﺩﺍﺭﺩ "
🌼ﺍﺯ " ﺩﺭﺩ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ...
🌸ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ " ﺩﺭﺩ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺷﺪ ﺭﻭﺡ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ "
🌼ﺍﺯ " ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ،
🌸ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ " ﻣﻦ ﺗﻮﺍﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ "
🌼ﺍﺯ " ﺁﯾﻨﺪﻩ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ...
🌸ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ " ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺳﺎﺧﺖ "
🌼ﺍﺯ " ﮔﺬﺷﺘﻪ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ،
🌸ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ " ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮﺍﻥ ﺁﺳﯿﺐ ﺭﺳﺎﻧﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ "
🌼ﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺍﺯ " ﺗﻐﯿﯿﺮ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ،
🌸ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ " ﺣﺘﯽ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ،
🌼ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﺮﻡ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﺮﺩ ...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
قرار عاشقی چگونه دعا کنیم.mp3
14.03M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
🍂🍃صبحي دیڪَر
از راه رسیده است
و مڹ آمدہ ام
با صبح بخیرے دیڪَر
و با سینی صبحانہ اے در دست
ڪھ طعم شیرین عشق دارد
و بوے دل انڪَیز امید
امید بھ شروعی دوبارہ ☀️
سلام دوستان
صبح شنبہ ۹ 🌹🍃
شهریور ماهتون بخیر و شادے ☕️
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️