فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســــلام سه شنبه تـون زیبـا🌸
قلبتان نورانی و به رنگ خدا
🌸سه شنبه تون عالی
از خدا برایتان
🌸یک روز زیبا و
سرشاراز موفقیت
🌸همراه با دنیا دنیا آرامش
سبد سبد خیر و برکت
🌸بغل بغل خوشبختی
و یک دنیا عاقبت بخیری
🌸و یک عمر سرافرازی خواهانم
روزتـون پر از خـیر و بـرکت
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI
587223581.mp3
7.74M
اگر میخواهید به سطح بالاتری بروید باید ابتدا برچسبهای منفی را در ذهنتان پاک کنید، اگر خواهان زندگی بهتری هستید باید ابتدا تفکر بهتری داشته باشید.
باهم بشنویم...🌱#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_صد_و_سی_و_پنج - مامان لطفاً یه لحظه بیا تو اتاق کارت دارم. زن دایـی نـاگزی
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_شش
مـانتوي مناسـب و بلنـدتري پوشـیدم. بـه جـاي آن روسـري کوتـاه شـالی بلنـد سـرم کـردم. و تصـمیم گــرفتم همــان طــور ي پــایین بــروم. چــادر نپوشــیدم در همــان مــدتی کــه خانــه المیــرا بــودم تجربــه
پوشــیدنش را داشــتم. همیشــه خــدا، نصــفش روي زمــین بــود و هــر کــار ي مــی کــردم نمــی توانســتم جمعــش کــنم، بــا مــانتو راحــت تــر بــودم و تســلط بیشــتري داشــتم. بــار دیگــر خــودم را در آیینــهبرانداز کـردم و بلنـد بـا خـودم شـروع بـه حـرف زدن کـردم انگـار مقابـل علیرضـا بـودم و داشـتم بـا او اتمــام حجــت مــی کــردم: «مــن ســهیلا حــامیم نــه مــادر ي نــه پــدر ي بــا یــه داداش بــی معرفــت و کلاهبردار، به جز یـه عمـه مهربـون هـیچ فـک و فـامیلی هـم نـدارم . قـبلاً دو بـار نـامزد شـدم ولـی بهـم نرسیدیم. یه قتـل فـامیلی هـم تـو ي خونوادمـون داشـتیم! در حـال حاضـر جـا یی رو نـدارم، نمی تـونمم
چـادري بشـم آخـه بـی دسـت و پـام و نمـیتـونم خـوب رو بگیـرم امـا تیـپم سـاده و قابـل قبولـه! حـالا اگــه جنابعــالی مــی خــوایین دختــر دوســت بابــاتون رو بگیــرین کــه از قضــا دکتــرم هســت و خیلــی
قشنگ باب میل شما رو می گیره بسم االله! شما رو به خیر و ما رو به سلامت!»
سپس با صداي بلندتري گفتم: «خدایا بودن با تو برام از هر چیزي مهمتره!»
لبخنــد کــوچکی کــنج لــبم نشســت و گفــتم : «قســمتت نبــود ســهیلا غصــه نخــور دنیــا کــه بــه آخــر نرسیده!!»
هر چند هنوز کمـی ناراحـت بـودم امـا احسـاس مـی کـردم بـه انـدازه یـک پـر سـبک شـده ام و آسـتانه تحملـم چنـد برابـر شـده اسـت . بــا حـال بهتـري کـه پیـدا کـرده بـودم در را بـاز کـردم امـا بـا دیــدن
علیرضــا کــه پشــت در ایســتاده بــود خشــکم زد. از زور اســترس نفــس کشــیدن بــرایم ســخت شــده بود. دستم را روي قلبم گذاشتم و با صداي ضعیفی گفتم:
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_هفت
- شما... اینجا...
شـروع کــرد بــه خندیــدن لحظـه لحظـه خنــدهایش شـدت بیشـتري پیــدا مــی کــرد و در آخــر تقربیـاقهقهه می زد. حرصم گرفت و گفتم:
- چه خبره؟!
در حــالی کــه همچنــان تــه ما یــه هــا یی از خنــده در صــدا یش مشــخص بــود و اشــک را از گوشــه چشمش پاك می کرد، گفت:
- ببخشید آخه خیلی خنده دار بود.
با عصبانیت گفتم:
- کجاش؟
- همین که داشتین با خودتون حرف می زدین دیگه.
خودم هم خنده ام گرفته بود. نمی دانم چرا از فال گوش دادنش ناراحت نبودم.
- حرف دل من رو زدي، منم یـه همچـین خـانمی مـی خـوام دیگـه، یـه خـانم بـا کمـالات و مهربـون کـه دلش مثل یه آیینه صافه!
با ناباوري گفتم:
- مونا؟
- نخیر سهیلا خانم!
بعد هم با گلایه گفت:
- بـراي خــودتون مــی بـرين و مــی دوزين دیگــه! امـروزم کــه چنــان نگـاه هــا ي وحشــتناکی بـه مــن مــیکردين که جرأت نداشتم طرفتون بیام. پشت تلفن مهربونتر بودين؟
-انگشتتون خوبه؟
از ذوق، زمــان و مکــان را فرامــوش کــرده بــودم و محــو حــرف هــا یش شــده بـودم. هنــوز هضــم ایــن صحنه و این حرفها برایم سخت بود. نگاهی به انگشت باند پیچی شده ام کردم و آرام گفتم:
- خوبه.
با مهربانی گفت:
- خدا رو شکر.
نگــاهش کــردم در کمــال تعجــب دیگــر نگــاهش را جــا ي دیگــري معطــوف نکــرده بــود و فقــط بــه
صورتم دوخته بود. با شیطنت گفتم:
- آقاي دکتر رفتین اردو اخلاقیاتتون عوض شده؟!
انگار متوجه منظورم شد. سرش را پایین انداخت و گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_هشت
- مــن 15ســال پــیش عشــقم رو در چشــمهاي معصــوم دختــري نجیــب و پــاك پیــدا کــردم. دلــم مــیخواست تمـوم اون نگاهـا ي هـوس آلـود و پلیدي کـه بـه اون چشـمها ي معصـوم خیره شـده بودنـد رو
از کاســه دربیــارم امــا صــد حیــف کــه نشــد. ســهیلا خانم مـن هنــوزم اون پــاکی و نجابــت رو تــوي چشــماي معصومتون می بینم. علاقه من بـه شما مـال ا یـن چنـد مـاه نیسـت بلکـه مـال خیلی وقـت پیشـه ! اون موقـع فقـط عشـق بـود امـا الان هـم عشـق هـم عقـل، بـا اون سـهیلا نمـی تونسـتم خوشـبخت بشـم امـا بـا ا یـن سهیلا ان شاالله خوشبخت میشم.
حرفهــایش آنچنــان بــی آلایــش و صــادقانه بــود کــه بــاورش بــرایم کــار ســختی نبــود. بــه دور از چاپلوسی و ریاکاري مثل آبی زلال و روان!
- نظرتون چیه؟
- مــن خلاصــه شــدم تــو ي همــون حرفهــایی کــه تــوي اتــاقم رو بــه روي آیینــه زدم و البتــه شــما هــم شنیدید!!
- من نه از تو چادر خواستم نه خونواده نه فامیل پولدار و نه پول.
اندکی مکث کرد و گفت:
- نامزدي تون هم...
سکوت کرد. مطمئن بودم یادآوریش معذبش کرده است ادامه داد:
- گذشته ها گذشته، باید به فکر آینده باشیم.
حق داشت به این چیزها حساس باشد هر مردي نسبت به این مسائل حساس بود.
دلم را به دریا زدم و گفتم:
- آقا علیرضا من هیچ رابطه جدي با بهزاد نداشتم.
صـورتم از حــرارت داغ شـد امــا نمـی دانـم چــه اصـراري داشــتم بـه او بقــبولانم کـه مســئله خاصــی در نامزدیم رخ نداده است. به صورت تا بناگوش سرخ شده اش نگاه کردم. لبخندي زد و گفت:
- پس موافقید؟
- من که هنوز جواب ندادم!
- خیلی وقته خودت رو لو دادي! اخمهاي امروزتون و سوتی هاي پشت تلفنتون، بازم بگم؟!
پس متوجه شده بود!!
- من میرم پایین شما هم زود بیایید.
علیرضــا رفــت و مــن از پشــت ســر نگــاهش مــی کــردم ناگهــان یــاد آمــدن همزمــان او بــا خــانواده غفاري افتادم و بلند گفتم:
-آقا علیرضا!
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_نه
برگشت و پرسشگرانه نگاهم کرد.
- چطور با خانواده غفاري باهم اومدین؟
- ســر کوچــه دیدمشــون و سوارشـون کــردم. در ضــمن مــن اصــلاً خــانم غفــاري رو تــوي اردو ندیــدم حالا برم؟
لبخند زدم و با خجالت اشاره اي به لباسهایم کردم و گفتم:
- لباسم خوبه؟
لبخندي با رضایت زد و گفت:
- آره خوبه این قدر به هر بهانه اي من رو نگه ندارید!
معترض گفتم:
- من...
انگشتش را به علامت سکوت روي لبش گذاشت و رفت.
بـا خوشـحالی وصـف ناشــدنی کمـی بعـد از پســردایی بـه پـایین آمـدم و البتــه آمـدن تقریبـاً همزمـان مـن و علیرضــا از دیــد مونـا پنهــان نمانــد و بـا حالــت خاصــی نگـاهم مــی کــرد. رفتـارم صــد و هشــتاد
درجـه بـا صـبح فـرق کـرده بـود . دیگـر مونـا را رقیب نمـی دانسـتم چـرا کـه پسـردایی مـن بـالاخره از مکنونـات قلبـیش در پـیش مـن پـرده برداشـته بـود. بنـابراین آنقـدر بـا مونـا گـرم گـرفتم تـا جبـران رفتـار سـرد صـبح را بـدهم ! بعـد از اتمـام کارهـا بـه اتفـاق عاتکـه و عاطفـه بـه جمـع پیوسـتیم. از همـان سر شب نگاه هاي گاه و بی گاه حامد کلافه ام می کرد.
- ببخشید حالا که همه جمع شدن می خوام مسئله اي را عنوان کنم!
با صـدا ي بلنـد مهـر ي خـانم همـه متعجـب نگـاهش کردنـد چیزي در دلـم مـی گفـت این حـرفش بـی ارتباط به من نیست؟! دلم شور می زد!
- با اجازه آقا اسد و آبجی، می خوام سهیلا را براي حامدم خواستگاري کنم.
همـه متعجـب بـه مهـري خـانم نگـاه کردنـد. گـیج شـده بـودم بـاورم نمـی شـد کـه مهـري خـانم بـی مقدمـه از مـن جلـوي جمـع بـراي حامـد خواسـتگاري کـرده باشـد. بـی اختیـار بـه علیرضـا نگـاه کـردم صورتش سرخ شده بـود و بـا کلافگـی بـه صـورتش دسـت مـی کشـید. بـا درمانـدگی بـه زن دایـی نگـاه کــردم امــا او کــه از مــاجراي بـین مــا بـاخبر نبــود پــس چگونــه مــی توانســت کمکــی بکنــد؟! دوبــاره
نگاهم با نگاه علیرضا تلاقی شد به ناچار اشاره اي به خاله اش کردم.
- ببخشید خاله جان مگه مامان به شما نگفتن من و سهیلا خانم با هم نامزد شدیم!
صـداي محکـم و قـاطع علیرضـا خیـالم را راحـت کـرد و نفسـی از آسـودگی کشـیدم. همـه در سـکوت به یکدیگر نگـاه مـی کردنـد و تعجـب از چهـره ها یشـان مـی باریـد، بـه خصـوص حامـد کـه بـا نابـاور ينگاهم می کرد. زن دایی که به نظر، کمی بر خودش مسلط شده بود ساختگی خندید و گفت:
- راستش این موضوع فقط بین ما بود حتی دخترهام هم خبر نداشتن! مگه نه اسد آقا؟
دایی با گیجی گفت:
- بله ببخشید دیگه!
عاطفه معترض گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_چهل
- مامان!
زن دایی با دستش او را وادار به سکوت کرد و ادامه داد:
- می خواستم همین امشب مطرح کنیم که این طوري شد.
کـم کـم جـو حالـت عـادي پیـدا کـرد و همـه بـه مـن تبریـک گفتنـد . مهـر ي خـانم خوشـحال شـده بـود ظــاهراً خواســتگار ي حامــد از مــن را بــرخلاف مــیلش انجــام داده بــود، حامــد پکــر بــود و هانیه بــی خیـال مشـغول پیامـک بـاز ي بـا شـوهرش بـود . عاطفـه و عاتکـه هـر دو خوشـحال بودنـد و سـر بـه سـر مـن مـی گذاشـتند و لقـب آب ز یرکـاه را بـه مـن داده بودنـد . آقـا و خـانم غفـاري بـی تفـاوت بودنـد در
این میان فقـط مونـا گرفتـه و مغمـوم بـه نظـر مـی رسـید دقیقـا همـان حالتهـا ي چنـد سـاعت پـیش مـن را داشـت. دلـم بـرایش سـوخت دختـر خـوبی بـود. همـان جـا از خـدا خواسـتم تـا او خوشـبخت شـود .
آن شب یکی از خاطرانگیزترین شـبها ي عمـرم شـد . علیرضـا هـر بـار بـا محبـت بـه مـن نگـاه مـی کـرد و لبخند می زد. دو روز بعد به طور رسمی عقد کردیم.
امتحانـات تـرم آخـر را بـا موفقیـت پشـت سـر گذاشـتم. بـه عنـوان پایـان نامـه ارشـد قـرار شـد بچـه هاي کلاس سه گروه بشوند و هـر گـروه یـه تئـاتر بـا موضـوع مـذهبی اجـرا کننـد . آخـر ین بـار نگـاهیبه گـریمم در آیینـه کـردم و نفسـی کشـیدم و بـرو ي پـرده رفـتم مـن نقـش مـر یم مقـدس را در حـالی
کـه حضـرت عیسـی را بـاردار بـود بـاز ي مـی کـردم قسـمت جـالبش ا یـن بـود کـه خـودم هـم پـنج مـاه باردار بودم. بین من و سـاناز و روشـنک بـر سـر ا یـن نقـش دعـوا بـود آخـه هـر سـه بـاردار بـود یم! امـا
قرعـه بـه نـام مـن افتـاد و نقـش بـه مـن رسـید. نزدیـک صـحنه شـدم دسـتم را رو ي شـکمم گذاشـتم و گفتم:
- مامان جون امیدوارم خراب نکنی. باشه پسرم!؟
خوشـبختانه هـیچ مشـکلی پـیش نیامـد و همـه چـی بـه خـوبی برگـزار شـد . در آخـر هـم مـورد تشـویق حضار کـه البتـه تعـداد ي اسـتاد و دانشـجو و همسـران و دوسـتان بعضـی بچـه هـا بودنـد قـرار گـرفتیم.
علیرضاي عزیزم با دسته گلی از گلهاي رز به طرفم آمد.
- حال مریم مقدس و عیساي ناصري من چطوره؟
با خستگی گفتم:
- این پسرت که من رو کلافه کـرد، بـه خـدا از وقتـی رفـتم تـو سـن همـین جـور لگـد مـی زد تـا همـین الان.
- غلط می کنه مامان خوشگلش رو اذیت کنه بذار به دنیا بیاد خودم خدمتش می رسم!
علیرضا به پشت سرم اشاره کرد و گفت:
- دوتا خانم دارن میـان طرفـت، مـن دیگـه مـیرم تـو ي ماشـین تـا راحـت باشـین و بـا خیـال راحـت بـا دوستات خداحافظی کنی!
چشمکی زد و گفت:
- فعلاً.
با دیدن ساناز و روشنک کـه بـه طـرفم مـی آمدنـد لبخنـد زدم سـاناز تقر یبـاً شـبیه تـوپ گـرد شـده بود ولی روشـنک هنـوز تغییر چنـدانی نداشـت ! سـاناز در حـالی کـه یـک لواشـک را بـا ولـع مـی خـورد گفت:
- سلام مریم مقدس!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پایانی
آب دهنم آویزان شد و با اعتراض گفتم:
- کوفت بخوري دلم آب افتاد به منم بده.
روشنک گفت:
- راست می گه منم الان هوسم شد!
ساناز بی مقدمه شوهرش را صدا کرد و ما را متعجب کرد. شوهرش سلامی کرد و گفت:
- چی شده ساناز جان؟
- محمد جان بازم لواشک داري؟
شوهرش لبخندي زد و گفت:
- آره ولی زیادشم خوب نیست ها!
- بـراي خـودم نمـی خـوام، بـراي ایـن دو تـا دوسـتم مـی خـوام آخـه ایـن دو تـا هـم دارن مامـان مـیشن!
مـن و روشـنک از خجالـت سـرخ شـدیم. روشـنک اخمـی بـه سـاناز کـرد و مـن چشـم غـره بـه او نگـاه کـردم. شـوهر سـاناز محجوبانـه لبخنـدي زد و چنـد بسـته لواشـک بـه سـاناز داد و بـا خـداحافظی از مـا جدا شد.
- دیوونه چرا این جوري کردي؟
- راست می گه ساناز مردم از خجالت!
- با این شکماتون بـه حـد کـافی تـابلو هسـتین، در ثـانی بیخـود مـی کنـین هـوس لواشـک کـردین حـالا بگیرین بخورین دیگه کار از کار گذشته!با دیدن لواشک چشمانمان برقی زد و خندیدیم و شروع کردیم به خوردن لواشک!بعــد از اینکــه کارتهــاي عروســی المیــرا را بــه بچــه هــا دادم بــرا ي همیشــه از دانشــگاه خــداحافظی کردم و بیرون آمدم.
- ببخشید دیر شد!
- چیکار می کردي؟
- خداحافظی!
- خدا وکیلی باید توي رکوردهاي گینس خداحافظی زناي ایرانی را ثبت کنن!
- چرا از این ور میري علیرضا!
- می خوام به افتخار موفقیت تئاتر شما، شام مهمونت کنم!
آن شــب بــه اتفــاق همســرم شــب بــه یــاد مانــدنی را در گنجینــه خــاطرات دلــم بــرا ي همیشــه ثبــت کردم.
خانواده عمو فرخ بـا مـرگ رهـام کنـار آمـده بودنـد . زن عمـو خیلی عـوض شـده بـود دیگـر مثـل قبـل بـه خـودش نمـی رسـد، بـی حوصـله و کـم حـرف شـده بـود بعـد از طـلاق پـرمیس هـم بـدتر شـده و دائــم بــه دیگــران پرخــاش مـی کــرد. عمــو بــه روال عــادي برگشــت و تجــارت مـی کــرد، نمــی دانــم بـراي چـه کسـی ایــن همـه ثـروت را جمـع مــی کـرد؟ بـراي پسـري کــه مرد؟ یـا دامـاد شــارلاتان و بداخلاقی که مـدام مشـغول کتـک کـار ي همسـرش بـود؟ پـرمیس کـه بـه خـاطر هـیچ و پـوچ از همسـر اولـش کـه پسـر ي خـوب و معقـول بـود طـلاق گرفـت . بـا مـرد ي ازدواج کـرد کـه روزي چنـد بـار ز یـردستش کتک می خورد.
عمــه فــروغ زنــدگی آرام و بــی دغدغــه اي دارد. تهمینــه و تــورج هــر دو یــک پســر دارنــد، عمــه و دکتر نیازي هم سرشان با نوه هایشان بند بود!
فـرزین هـم بخـاطر وضـعیت اقتصـادي بـد اروپـا، بـا ورشکسـتگی از اروپـا راهـی ایـران شـد و همسـر سـومش همـان جـا طـلاق گرفـت، همسـر اولـش خوشـحال از ایـن کـه مهبد پسـرش را مـی توانسـت
بیشتر ببیند هـر هفتـه به دیـدن پسـرش می رفـت در ا یـن رفـت و آمـدها فـرزین و سـالومه مـادر مهبـد، دوباره بهـم علاقمنـد شـدند و بـا هـم ازدواج کردنـد، سـالومه هـم عـلاوه بـر پسـرش سرپرسـتی دانیـال را هـم قبـول کـرد. فتانـه کـه هرچـی نشسـت تـا بلکـه خواسـتگار مـورد پسـندش پیـدا شـود، نشـد کـه نشــد. بــالاخره بــا همــان پســرعمه اش کــه ده ســال پــیش جــواب منفــی بــه او داده بــود ازدواج کــرد .
عروس سی و سه و داماد چهل و دو ساله بود. فقط از نادر برادرم بـی خبـر بـودم اصـلاً نمـی دانـم کجاسـت و چـه کـارمی کنـد . خیلـی وقـت اسـت کـه او را بخشـیده ام. هـر چنـد دیگـر امیــدي بـه آمـدنش نـدارم امـا امیــدوارم هـر جـا هسـت خوشــبخت باشد!
یادم می آیـد همیشـه کتابهـاي سـهراب سـپهري را دوسـت داشـتم . ولـی همیشـه ایـن قطعـه از یکـی از شعرهایش مرا مشغول خود کرده بود.
"چشمها را باید شست جور دیگر باید دید."
#پایان
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
همراهان گرامی از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم🌹🙏
ما همچنان با رمان زیبای #نمنمعشق در خدمتتان هستیم
و از فردا علاوه بر به وقت رمان عصر گاهی، در به وقت رمان ظهر نیز، این رمان جذاب را تقدیم نگاه پر مهر شما خواهیم کرد
💐❤️🌺
🌹
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
💞نکتهای در باب ارتباط زوجین💞
✅ درخواست کنید! شکایت نکنید!
💞 شکایت بر گذشته تأکید میکند و موجب ناامیدی میشود، چون گذشته را نمیتوان تغییر داد. اما درخواست کردن بر خواستهی شما انگشت میگذارد، به رفتارهای آتی اشاره میکند و برای بهبود حال، راهحلی پیشنهاد میکند.
⚠️ گاه شکایتها بهصورت سؤال مطرح میشوند. از «چرا نمیتونی...؟»ها پرهیز کنید. جملههایی از قبیل «تو باید فلان کار رو میکردی!» هم نوعی شکایت کردن است.
🔰اما درخواست، سؤالی واقعی است که پاسخی واقعی میطلبد. مثلاً «مایلی این کاری رو که من دوست دارم با هم انجام بدیم؟» سؤالی است واقعی که ممکن است پذیرفته شود، رد شود یا به بحث گذاشته شود.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی کلیه مطالب کانال بدون لینک کانال ممنوع
Moghadam-Shab1ShahadatHazratRoghaye1391[04].mp3
6.8M
🎧 #نوحه بسیار زیبا و دلنشین
#حضرت_رقیه
هرکی حاجتی داره بیاد
در خونه دختر شاه
🎤 #کربلایی_جواد_مقدم
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمتهشتم #نمنمعشق مهســو باصدای آلارم گوشیم ازخواب خوش پریدم... شروع کردم فحش دادن به یاسر...
#قسمتنهم
#نمنمعشق
چیییییی وای خدای من هیچکس توکوچه نبود...ینی اصلا نیومده؟
همون لحظه گوشیم زنگ خورد...
باخشم زیادتماسووصل کردم
_منومسخرهکردی شما؟؟؟
با خونسردی جواب داد
+اولا سلام ،دوما من که گفتم تادودقیقه دیگه منتظرم،فک میکنم حرفم واضح بود.من اینقد بیکارنیستم که شما لج کنین و بخاین با من کل کل کنین.نازکشیدنم بلدنیستم.الانم آدرس رومیفرستم تشریف بیارید.نیم ساعت دیگ منتظرم...توجه کنین فقط نیم ساعت.یاعلی.
تااومدم منم حرفی بزنم صدای بوق آزادپیچیدتوگوشم...
این بشر خییییلی بی نزاکته...نه میزاره حرف بزنی نه ....
نه چی مهسو..ها؟نه چی؟تو معطل کردی تو خواستی لج کنی اون بی نزاکته؟
باخشم حاصل از نتیجه ای که گرفتم به طرف خیابون به راه افتادم...مسلما اگر برمیگشتم توی خونه تاماشینموبیارم خیلی ضایع بود پس تاکسیوترجیح دادم.به محض رسیدن سرخیابون یه دربست گرفتم و به سمت آدرسی که برام فرستاده بود حرکت کردم...
یاسر
بعدازینکه از توی آینه ی ماشین دیدمش که سوار تاکسی شده به سمت آزمایشگاه تقریبا پروازکردم.نمیخواستم بفهمه که نرفته بودم.هنوزم بایادآوری کارش کفری میشم...بابا چجوری به چه زبونی بگم از بدقولی متنفرم...والا...ولی خب سرخیابون منتظرموندم چون هم دستم امانت بود هم یجورایی بخاطر تهدیدا میترسیدم هنوزهیچی نشده همه چی خراب بشه...توی این فکرابودم که به آزمایشگاه رسیدم...سریع وارد شدم و ماشینوپارک کردم.پیاده شدم و نوبت گرفتم و منتظر شدم تاعلیاحضرت
نزول اجلال بفرمایند.
درست سرنیم ساعت رسید رفتم جلو سلام دادم.ازچهرش خشم میبارید.منم تودلم عروسی بود که گربه رو دم حجله کشته بودم.جواب سلامموداد و باهم رفتیم و روی صندلی نشستیم.بعداز یک ساعت کارای آزمایش تموم شد و با نامه ای که از اداره گرفته بودم گفتن منتظربمونیم تااورژانسی جواب آزمایشو آماده کنن..
رفتم پیش مهسو:
_مهسوخانم پاشیدبریم یه چیزی بخوریم تا این جواب آماده بشه
+مگه الان میدن؟
_بله نامه داشتم اورژانسی انجام میدن
پشت چشمی نازک کرد و جلوترازمن رفت...
به طرف ماشین رفتیم و سوارشدیم...
+ماشینخودته؟
_بله چطور؟
پوزخندی زد و گفت:
+فک نمیکردم ازین پولاداشته باشی
اخمی کردم و جوابشوندادم
اصلاازحرفش خوشم نیومد.زدم کانال بیخیالی ...
_بعدازینکه جواب آزمایش روگرفتیم میریم یجایی برای اسلام آوردن شما.....
غم رو به وضوح توچهرش دیدم
+حالاچه عجله ایه؟
_خب فرداقراره محرم بشیم،هرچه زودتربهتر
+ببخشید قراره چی بشیم؟
_چیزه،محرم،یعنی عقدکنیم و شما به من حلال بشین
خودم ازخجالت آب شدم تااین جمله رو گفتم 😁
ولی اون اصلا عین خیالش نبود. فکر کنم اصلامنظورمونفهمید😂چه بهتر....
#مسلمانکردهایمنراخودتاینرانمیدانی
#توباآوایچشمانتموذنزادهمیخوانی
#محیاموسوی
ادامه دارد..
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#قسمتدهم
#نمنمعشق
مهسـو
با شنیدن حرفهاش راجع به مسلمون شدن یک لحظه تردید به دلم افتاد...
آخه این چه کاریه که باید انجام بدم..
مگه پلیس نمیتونه همینجوری جلوی اون خلافکاراروبگیره؟
پس جونم چی...😞
من هنوز کلی آرزو داشتم که به خیلیاش نرسیده بودم...
درسته مسیحی هستم و دینم اسلام نیست...ولی خدا و پسر خدا رو که قبول دارم..
هیچوقت اونقدری که پدرومادرم به دین و اعتقاداتشون پایبندی داشتن من نداشتم ولی هیچوقت خط قرمزهارونمیشکستم...
مسلما زندگی با پسری که قراره شب و روز محافظ من باشه آسون نیست و فراترازخط قرمز منه..
پس من مجبورم که این کار رو انجام بدم...
نه فقط به خاطر خودم بلکه بخاطر جون هزاران آدمی که درمعرض مصرف اون داروهان...
داشتم به افکارم پر و بال میدادم که باترمز ماشین به خودم اومدم...سرمو بالا آوردم ولی با دیدن تصویر روبه روم وحشت کردم..
به این زودی؟؟؟
یه ماشین مشکی که سرنشیناش داشتن پیاده میشدن و بدترازهمه این که ازهمین فاصله هم اسلحه ها شون رو میشد دید...
همه ی این تحلیل ها تو چند ثانیه رخ داد
آروم سرم رو به سمت یاسر برگردوندم تابپرسم حالا چی میشه که گفت...
+کمربندتوببند ومحکم بشین صندلیتم یکم بخوابون که سرت جلوی شیشه نباشه
میخایم یکم بازی کنیم
موقع گفتن این حرفا نفرت و خشونت و صدالبته جدیت خاصی توی صداش موج میزد...
با دیدن اینکه اون مردهادارن باپوزخند به طرف ما میان حسابی ترسیده بودم
باعجله کاری که یاسر گفته بود انجام دادم و فقط شنیدم که یاسر گفت:
یک،دو،سه...
و چرخش ماهرانه ی ماشین که سبب شد صدای جیغم دربیاد ...
ولی اون اصلا توجهی نداشت...
اون مردای سیاه پوش که متوجه هدفمون شده بودن سریعا سوارماشینشون شدن و پشت سرما حرکت میکردن....
یاسر
تمام تمرکزم روی رانندگیم بود ..
برای هزارمین بار خداروشکر کردم که توی دانشکده بهترین راننده ی مواقع بحرانی من بودم و بالاترین نمره رو کسب کرده بودم...
صدای جیغ های ممتد مهسو که ناشی از سرعت بالا و هیجان ناشی از تعقیب و گریز بود روی اعصابم بود.میدونستم ترسیده.بهرحال هدف اونا مهسوبود..
دختری که الان توی ماشین من بود.
بیست دقیقه بود که درگیر تعقیب و گریز بودیم
دیگه داشتم خسته میشدم چون به جیغ های مهسو گریه هم اضافه شده بود.دخترک بزدل...اه
چشمم به یه دوراهی افتاد وسریعا تصمیم گرفتم نقشموعملی کنم...
خوب میدونستم دوراهی سمت چپ میره به خارج شهر و پیچ در پیچه
ولی به سمت جاده ی سمت راست رفتم و سرعتمو کم کردم
کمی عقب ترازاول جاده ایستادم ...
ماشین مشکی حالا درست به یک متریم رسیده بود و از شانس همیشه طلایی من کنار ماشین پارک کرد خواستن پیاده شن که دنده عقب گرفتم و با سرعت عملی که در خودم سراغ نداشتم به سمت جاده ی سمت چپ روندم...
پاموتاآخر روی گاز فشارمیدادم تاازون محدوده دوربشم....
از آینه نگاهی انداختم ...
به جز خودمون کسی توی جاده نبود...
توی دلم خداروشکرکردم و سرمو روی فرمون گذاشتم....
اینم به خیر گذشت..😰
#گرچهدرچشمتکماکانیکسیاهیلشکرم
#راضیامحتیبهنقشیسادهدرسریالتو.!
#حرفآخریکدعایکآرزویکخواسته!
#دوستدارمخوبباشیخوبباشدحالتو.!
#محیاموسوی
ادامه دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#قسمتیازدهم
#نمنمعشق
یاسر
سرموروی فرمون گذاشتم تاازالتهابم که ناشی از هیجان بود کم بشه.برای یک لحظه یادم اومد که ای وای مهسو...
سرموبالاآوردم و به سمت مهسوچرخیدم...
کیفشو که توی بغلش بود رو محکم چنگ زده بود و توی بغلش فشارمیداد...چشمهاشم بسته بود و روی هم فشارشون میداد...رنگ صورتش مثل گچ دیوارسفیدشده بود.دقت کردم دیدم تندتندزیرلب داره یه چیزی رو میگه...
_مهسوخانم؟؟؟
+...
_مهسووخانم،خانم امیدیان؟؟؟
+.......
_ای بابا مهسووووو
اینو باداد گفتم ،ولی انگاراصلانمیشنید
سریع از ماشین پیاده شدم و در طرف مهسو رو بازکردم..
بازهم صداش زدم ولی انگار نه انگار سرمونزدیکتربردم وگوشمو طرف دهنش بردم تابشنوم چی میگه بلکه بتونم کاری کنم...
+من.....سرعت......یواش...
ولی من فقط اینارومیفهمیدم
بازهم تلاش کردم ولی افاقه نکرد...
سعی کردم توذهنم تحلیل کنم ...که..واااای..نه...
اون از سرعت میترسههههه
و الان هم شوکه شده...
یه نگاه بهش انداختم و با درموندگی گفتم...
_منوببخش...
ودستموروی صورتش فرودآوردم...
یهوسکوت کرد...ونگاهی بهم انداخت...
یکهوزدزیر گریه:
+تومثلا قراره محافظ من باشی؟؟؟هان؟من ازسرعت وحشت دارم،وححححشت،خاطره ی بد دارم،میفهمی؟؟؟نه نمیفهمی چون توروتهدیدنکردن،چون تو قرارنیس دینتوعوض کنی،چون توقرارنیست با یه پسر متحجر امل که اعتقاداتت باش زمین تا آسمون فرق داره زندگی کنی و شناسنامتو بخاطرش سیاه کنی...میفهمی؟؟؟؟؟
و بعد دستاشو جلوی صورتش گذاشت و گریه سرداد....
دستامو توی جیبم گذاشتم و به کاپوت ماشین تکیه زدم...
درسته حرفهاش بهم برخورده بود ولی بهش حق میدادم...
مهسو
یکم که گذشت آرومترشده بودم و انگار بااون غرغرا و داد و بیدادایی که سر پسره زدم خالی شده بودم...
یادحرفهام که افتادم شرمنده شدم..
جون منونجات داده بود،واقعا حرفهام بدبود..
از ماشین آروم پیاده شدم و به طرفش رفتم..
_چیزه،عههه،عذرمیخام😁
اینقدرتندگفتم که شک کردم شنیدیا نه..
بعداز چند لحظه که برام مثل چند ساعت گذشت با یه لحن آروم گفت:
_من نه متحجرم،نه امل...اتفاقا خیلی هم انسان به روزی هستم..
عقایدمن مبنی بر تحجرم نیست...
اینو به مرورزمان متوجه میشین...
بابت سرعت بالای ماشین هم واقعا نمیدونم چی بگم،اگر معذرت خواهی نمیکنم چون عقیده دارم اشتباهی نکردم.
اتفاقا اگر رانندگیم آروم میبودباید یک عمر شرمندگی رو جلوی روی خانوادتون تحمل میکردم...
چون من مسئول جون شماهستم.
درسته من تهدیدنشدم ولی من هم به اندازه ی شما یاحتی بیشتر جونم درخطره.چون اوناخوب میدونن تا از روی جنازه ی من ردنشن نوک انگشتشونم به شما نمیخوره...
واما راجع به زندگی بامن...خیالتون راحت،زندگی آرومی رو بامن خواهید داشت.
نفس عمیقی کشید و گفت...
+سوارشید،دیرشدبرای جواب آزمایش...
#ازعشقچراچشمبپوشمكهندارد
#اينتازهمسلمانشدهباكفرميانه
#محیاموسوی
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#قسمتدوازدهم
#نمنمعشق
یاسر
سوار ماشین شدم و پشت رول نشستم
چند لحظه بعد از من مهسوهم سوارشد.
توی سکوت به سمت آزمایشگاه به راه افتادم و همزمان از آینه ها حواسم به اطراف بود که سروکله ی اون ماشین مشکی پیدانشه.که ظاهرااثری هم نبود...
+شماتوماشینتونآهنگمپیدامیشه؟
_بلهولیبابمیلشمانیست
+چرابابا،منهمهچیگوشمیدم،حالایدونشوبزارید..
_بااینکهمیدونمباب میلتون نیست ولی چشم میذارم.
از توی داشبورد یه سی دی درآوردم و توی دستگاه گذاشتم:
باپیچیدن صدای حامد زمانی توی ماشینم انرژی گرفتم..
*مردان ماموریت سخت
مردان روز کارزاریم
تا خون غیرت در رگ ماست
این سرزمین را پاسداریم
ما وارث از خود گذشتن
از نسل عشق و اعتقادیم
ما وَأَعِدُّواْ مَّا اسْتَطَعْتُم
اینک مهیای جهادیم..
+اینننن آهنگه؟
_گفتم که باب میلتون نمیشه...من اهل موسیقی نیستم...
فقط آهنگ های ارزشی وحماسی ازهمین یک خواننده روگوش میدم بقیه اش فقط نوحه و مداحی.
پوزخندی زد و گفت:
+اونوقت این خشکه مقدس بازی نیست؟واقعا که امثال شماها املن.افسردگی نگرفتین؟
_خانم،اعتقادات دین من بادین شما تفاوت داره.من شیفته ی این دینم.لطفاعقایدکسی رو به سخره نگیرید.
همون لحظه به آزمایشگاه رسیدیم،ماشین رو پارک کردم و گفتم:
درضمن به مرورزمان متوجه میشین که من نه تنها افسردگی ندارم بلکه بسیار هم سرزنده ام حالاهم منتظرباشیدتاجواب رو بیارم.
و از ماشین پیاده شدم..
مهسو
من که نفهمیدم چی گفت دقیقا ولی واقعا باید اعتراف کنم به قدری قاطع حرف میزنه که جای مخالفتی نمیمونه.
معلومه خوب به حرف آدم گوش میده چون به تک تک سوالات وحرفهابه ترتیب جواب میده.چه تناقضایی داره این بشر،پولداره،خوش چهره و خوشتیپه،ولی بچه مذهبیه وحسابی مقیده اینجور که مشخصه،خیلی وظیفه شناس و زرنگ هم هست،یکمم بداخلاقه البته.
ولش کن بابا یه مدت تحملش میکنم دیگه..هرچی باشه ازاون همه تنهایی که یه عمرکشیدم که بهتره...
همون لحظه دیدم که از آزمایشگاه بیرون اومد و به سمت ماشین اومد..
بعد از اینکه سوارشد دستشو برد به سمت گوشیش..
+سلام الهام جونم،خوبی فداتشم؟
چشمام اندازه ی یه توپ تنیس گردشده بود...ازاین بعیده..نکنه زنشه...
چه بگوبخندم میکنن
+آره فداتشم جواب آزمایشوگرفتیم،یه سرمیایم خونه برااون جریان که گفتم...
اره...کاری امری؟قربونت یاعلی ع
_کی بود؟کجامیریم؟
لبخند ملیحی زد و گفت:
+مادرم بود...میریم خونه ی ما...
و بعد ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد....
#گویاخداتوراهمهچیزآفریدهاست
#اینازنینترازهمهیآفریدهها
#محیاموسوی
ادامه دارد....
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هيچ كس در هيچ كجا چمداني همراهش نيست كه پر از حال خوب براي ما باشد و آن را به ما سوغات بدهد .
حال خوب از درون ما مي آيد .
مهم اين است كه با توجه به داشته هايمان حال خوب را براي خودمان ايجاد كنيم .
مهم اينست كه شادي هاي كوچك را براي خود بسازيم و از آنها احساس رضايت كنيم .
گاهي با يك بستني قيفي ، با يك پياده روي همراه با موزيك دلخواه ، با ديدن يك فيلم كمدي و ...
مي توانيم حال خوب را به خودمان هديه كنيم .
مهم اين است كه بخواهيم حال خوب داشته باشيم و حس قرباني به خودمان نگيريم!
به همين سادگي ...
زندگي همين لحظه هاست ...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
قرار عاشقی درد دل.mp3
14.79M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
شادی ها را جذب کنیم.mp3
4.8M
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1