eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
حالا جور دگر به او نگاه میکردم. انگار که جدی جدی باورم شده بود او برای من نیست. باورم شده بود که او رفتنی است. کاش فقط انقدر دوست داشتنی نبود تا دل کندن از او راحت میشد... اما مشکل او که فقط راضی کردن من نبود! مادری داشت همه جوره عاشق که مطمئن بودم رضایت نمیدهد. با چهره ای ناراحت و نگران به روی پایش زد و گفت: _من نمیفهمم تو یکی بری اسرائیل منحدم میشه؟ _همین یکی یکی ها میشن یه لشکر که اسرائیلو نابود میکنند. در این میان عباس اقا که کاملا موافق محمد بود گفت: _بحث اسرائیل نیست خانم. پای ناموس وسطه! یه روز مقصد اونا میشه ایران! همین جوونان که جلوشونو میگیرن. خانم جون که درحال برنج پاک کردن بود گفت: _عباس مریمم مادره باید درکش کنی! نمیتونه از جگرگوشش بگزره. خاله مریم که خسته از توجیه کردن شده بود نگاهی به من کرد و گفت: _اگه به فکر ماها نیستی به فکر لیلی باش! به فکر بچت باش. لیلی تو چرا هیچی نمیگی؟ من که میدانستم محمد روی این جمله حساس است فورا گفتم: _الان کسایی هستن که بیشتر از منو امیرعباس بهش نیاز دارن. محمدحسین که دگر کلافه شده بود روبه همه گفت: _اگه اجازه بدین دو کلمه با مامان تنها حرف بزنم. اولین نفر امیرعباس را از دست زینب که حالا باردار بود گرفتم و از در خارج شدم. در حیاط خیره به امیرعباس که با توپ پلاستیکی اش فوتبال بازی میکرد و در عین حال گزارشگری هم میکرد بودم و به فکر محمدحسین. دقیقا ۲۰ دقیقه بعد خاله مریم از خانه بیرون امد و محمدحسین هم پشت سرش. محمد حسین که از نیش بازش معلوم بود موفق شده دستش را دور گردن خاله مریم انداخت و گفت: _خب صلوات بفرستید که مام رفتنی شدیم. همهمه سرو صدا بالا رفت. امیرحسین، زینب، اقا رضا و امیر هر کسی چیزی میگفت. در آن حین خاله مریم گفت: _برو به سلامت. ولی به شرط اینکه سالم برگردی. _به روی چشم. امیر که ناراحت شده بود گفت: _ای بابا اینکه بی معرفتیه اقا محمد! یه سال گزاشتی رفتی هیچی نگفتم ولی اینبار رفیق نیمه راه نشو. زینب که از وقتی حامله شده بود نازش هم بیشتر شده بود. دست به کمر از جا بلند شد و همانطور که به سمت خانه میرفت گفت: _شروع شد! شما صبر کن بچتو بزرگ کن بعد هر کاری خواستی بکن. محمد هم خندید و رو به امیر گفت: _تو حریف ابجی ما بشو بعد به من بگو رفیق نیمه راه! ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
و باز هم رفتن محمد و دلتنگی و انتظار من! انگار داستان زندگی من اینطور رقم خورده بود. انتظارو انتظارو انتظار... اما خب، اینبار نوع دلتنگیم فرق داشت. اینبار به رفتنش ایمان داشتم انگار که خود در کنارش ایستاده و میجنگم. اینبار واژه ی از خودگذشتگی را به دیوار قلبم چسبانده بودم. از خودگذشتگی حداقل برای خدا. تا شاید منم شبیه زنان بزرگی باشم که برای اسلام و دین و خدایشان از تمام لذت ها گذشتند. امیرعباس هم که اصلا خواب و خوراک نداشت. پسرم جز کلمه ی بابا انگار همه چیز از یادش رفته بود. انقدر غد بود که اصلا جلوی من گریه نمیکرد. دلتنگ که میشد پتو را روی سرش میکشید و هیچ نمیگفت. انقدر بی تابی پدرش را میکرد و سوال های عجیب غریب میپرسید که گاهی خسته میشدم و سرش داد میزدم. پای موبایل مینشست تا محمدحسین جواب وویسی که فرستاده بود را بدهد. محمد هم که خدا میدانست کی جواب دهد. ناگهان با صدای بلندش از جا پریدم: _مااااماااان بابا فلستاد. _خب بازش کن ببین چی گفته بهت. لحظه ای نگذشت که صدای دلنشین محمد سکوت خانه را شکست: _امیرعباس، بابایی تو مرد خونه ای! مراقب مامان باش تا بابا برگرده. خیلی دوست دارم عشق بابا. *** همانطور خیره به روبه رویم مانده بودم و حرف هایش را در ذهنم مرور میکردم. ناگهان با سوزش دستم چاقو را به روی زمین پرت کردم. انقدر محو صدایش شدم که بلاخره دستم را بریدم. همانطور که دستم را به طرف پارک میکشید میگفت: _مامااان تلوخدا! فقط یذره. بیا دیگه _همین دیروز پارک بودیم بچه! _مامااااان. جون من بیا. نمیدانم این واژه هارا از کجا یاد میگرفت. _خیلی خب باشه ولی فقط یذره! نفهمیدم چه شد انقدر هیجان داشت که دستم را ول کرد و به سمت پارک دوید. روی نیمکت نشسته بودم و چشم هایم روی امیر بود. فقط در حال کری خواندن و شاخ و شانه کشیدن برای هم سنو سالانش بود. قلدری بود که لنگه نداشت. لحظه ای تلفنی با زینب حرف زدم و وقتی قطع کردم چشم هایم به دنبال امیر چرخید. همه جای پارک را با نگاهم زیرو کردم. نبود! لحظه ای قلبم از جا درامد. به سرعت از جا بلند شدم و به دنبالش گشتم. از این طرف پارک به انطرف پارک. نبود که نبود... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁آدمها....گاهی در زندگی ات می مانند!گاهی در خاطره ات آن ها که در زندگی ات می مانند؛همسفر می شوند.... 🍁آن ها که در خاطرت می مانند:کوله پشتیٍِ تمامٍ تجربیاتت برای سفر.... گاهی تلخ ,گاهی شیرین ,گاهی با یادشان لبخند می زنی گاهی یادشان لبخند از صورتت بر می دارد.... 🍁اما تو لبخند بزن به تلخ ترین خاطره هایت حتی.... بگذار همسفر زندگی ات بداندهر چه بود؛هر چه گذشت تو را محکمتر از همیشه و هر روز برای کنار او قدم برداشتن ساخته است.... 🍁آدمها می آیندو این آمدن باید رخ بدهد تا تو بدانی آمدن را همه بلدند.... این ماندن است که هنر می خواهد ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
قرارعاشقی_خداونداتوکیستی_توچیستی.mp3
20.05M
قرارعاشقی امشب: قرارعاشقی خداوندا تو کیستی تو چیستی؟ این فایل را گوش دهید و برای عزیزانتان ارسال کنید‌. #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤
آرزویم برایتان این است در میان مردمی ڪه میدَوَند برای زنده بودن آرام قدم بردارید برای زندگی ڪردن برای مهربان بودن و برای عــاشق بـودن چرا ڪه زندگی چیزی جز عـشـق نیست 🌺 جمعه تون پر از خبر های خوب🌸 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581(2).mp3
5.38M
انتظارات سطح بالا و پیش‌بینی مثبت داشته باشید تا بتوانید بهترین اتفاقات را رقم بزنید. با هم بشنویم...🌱 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
و باز هم رفتن محمد و دلتنگی و انتظار من! انگار داستان زندگی من اینطور رقم خورده بود. انتظارو انتظارو
کم کم اشک هایم ناخواسته سرازیر میشدند. قلبم انقدر تند میزد که هر آن ممکن بود بایستد. یعنی کجا میتوانست رفته باشد؟ _یا حسین بچمو حفظ کن. _این چیه بابا؟ صدای امیر عباس بود؟ فورا به پشت سرم نگاه کردم. با چیزی که دیدم چشم های گرد شد. امیرعباس در بغل محمدحسین از دور به سمت من میامدند. محمدحسین اینجا چه میکرد؟ یعنی برگشته بود؟ آنقدر دلم برایش تنگ شده بود که همه چیز را فراموش کردم و فقط خیره به او ماندم. اما خب زبانم کار خودش را کرد. وقتی که نزدیک شدند با عصبانیت تمام همانطور که نفس های بلندی میکشیدم گفتم: _پدر و پسر عین همین! اخه چرا انقدر بی فکرین! نمیگین قلبم میاد تو دهنم؟ روبه امیرعباس با اخم غلیظی گفتم: _دارم برات! نگفتم از جلو چشم من کنار نرو؟ محمد حسین هم در کمال ارامش گفت: _اول اینکه سلام. دوم اینکه من امیرو تو خیابون دیدم. بعدشم حالا که چیزی نشده. بخیر گذشته. خودت خوبی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _خوبم. تو خوبی؟ _دیدمتون بهتر شدم. _چرا قبلش خبر ندادی که میای؟ _اتفاقی شد. حالا میخواین همینجوری اینجا وایسیم؟ بریم که من دیگه جون ندارم رو پام وایسم. امیرعباس روی پای محمد نشسته بود و با تفنگی که پدرش برایش اورده بود بازی میکرد. محمد هم از خاطرات ان جا برایم میگفت. من هم دست زیر چانه زده بودم و با اشتیاق تمام گوش میکردم. _ولی خب دلم همش پیش تو و امیر بود. در تیله های طوسیش خیره شدم و گفتم: _منم دلم یجای دیگه بود. هوش و حواس نداشتم تو این چند روز! با لبخند مرموزی گفت: _دقیقا کجا بود؟ خندیدم و گفتم: _دقیقا یجایی اونور مرزای ایران! _همینه دیگه دل تو اونجا بوده که من همش حواسم پرت بوده! خندیدم و گفتم: _چقدر پیشمون میمونی؟ _خدا بخواد دو هفته دیگه میرم. نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم: _دو هفته هم غنیمته جناب سرگرد. بلکه این بچه یکم اروم بگیره. صورت امیر را بوسید و گفت: _بابا قربونش بره. از جا بلند شدم و همانطور که سمت اشپزخانه میرفتم محمد گفت: _حالا من بمونم فقط این بچه اروم میگیره؟ نگاهش کردم خندیدم و گفتم: _نخیر دل مامان بچه هم اروم ‌میگیره! میخواستی اینو بشنوی؟ خوب شد؟ خندید و گفت: _خوب شد ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
۱۳ بهمن ماه! سرمای عجیبی همه جای شهر را پوشانده بود. امشب همگی خانه ی عباس اقا پدرشوهر گرامی شام مهمان بودیم بخاطر برگشت محمد به تهران. همه منتظر محمدحسین بودند تا سفره را پهن کنند. دختر زینب مثل خودش بسیار بامزه بود. محمدحسین عاشق بهار بود و تا به اینجا میامد با امیرعباس ابتدا میرفتند سر وقت بهار. همیشه هم به شوخی میگوید: بهار عروس خودمه! زینب هم که وقتی امیر خانه نبود میترسید تنها در خانه بماند و همیشه اینجا بود. اگر جای من بود چه میکرد پس؟ موبایلم که زنگ خورد با دیدن اسم محمدحسین، امیرعباس را که در بغلم خوابیده بود روی زمین گذاشتم و به سمت اتاق خواب رفتم. _سلام. کجایی پس؟ باصدایی گرفته که سعی در نلرزیدن داشت گفت: _سلام. لیلی بهشون بگو برام کاری پیش اومده نمیتونم بیام. بگو شامشونو بخورن. _عه! نمیشه که عزیزم اینجا همه منتظر تو موندن. _نمیدونم. لیلی نمیدونم خودت یکاریش بکن. خودتم پاشو بیا بیرون من پشت درم. متعجب شدم و گفتم: _چی؟ محمدحسین چیشده؟ _بیا بیرون. من منتظرتم. _خیلی خب باشه. حسابی نگرانم کرده بود. هر طور شده بود خانواده را توجیه کردم و از خانه بیرون رفتم. امیرعباس را پشت ماشین گذاشتم و خودم هم جلو نشستم. _سلام. بدون اینکه نگاهم کند گفت: _سلام. خوبی؟ _من که اره! ولی انگار تو خوب نیستی. ماشین را به حرکت دراورد. سکوت عجیبی بینمان حاکم بود. من همانطور خیره به او مانده بودم. چهره اش بسیار ناراحت بود. با لحن ارامی پرسیدم: _محمد چیشده؟ باز هم چیزی نگفت. میفهمیدم که با آن چشم های قرمز و چهره ی درهم رفته حتما اتفاق بدی افتاده. نگرانی در نگاهم موج میزد. دوباره پرسیدم: _نمیخوای حرف بزنی؟ خیلی غیره منتظره پایش را روی ترمز نگه داشت. انگار بغضش خلاص شد. صورتش را به طرف دیگه ای گرفت تا من اشک هایش را نبینم. کم کم داشتم میترسیدم. با صدایی که از ته چاه درمیامد گفت: _لیلی! مصطفی شهید شد‌. با حرفش حسابی جا خوردم. در اولین تصور چهره ی نرگس از جلوی چشم هایم رد شد. چهره ی آن پسر کوچولوی ۲ ساله اش! نمیتوانستم باور کنم! مصطفی انقدر خوب بود که رفتنش اتش به جان همه بزند. دستم را جلوی دهنم گذاشتم و ناخواسته مثل ابر بهار اشک میریختم. با گریه دست هایش را جلو اورد و گفت: _رو دستای من جون داد و من نتونستم کاری کنم. نتوتستم... حال محمد را به خوبی درک میکردم. زمان میگذشت و ما همچنان بی صدا اشک میریختم. دستم را روی دست یخ زده اش گذاشتم و ارام گفتم: _تو الان یه رفیق شهید داری که همه جوره حواسش بهت هست. نباید اینطور بی قرار باشی! دستش را جلوی چشم هایش گذاشت و گفت: _همین رفیق نیمه راه بودنش اذیتم میکنه. با حرفش ترسی به جانم افتاد. میدانستم این اتفاق باز هواییش میکند. _منو ببر دم خونشون. میخوام نرگس رو ببینم. ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
تشییع جنازه ی با شکوهی بود. جمعیت زیادی هم امده بودند. اما خب بسیار دلگیر بود. انگار همه در خفگی به سر میبردند. دلم برای نرگس اتش میگرفت. کنارش که مینشستم و شروع به حرف زدن میکرد تمام غم های دنیا روی سرم اوار میشدند. او چگونه میتوانست به این اسانی نبود مصطفی را تحمل کند؟ چگونه نبودش را میپذیرفت؟ هیچکس جز من نمیتوانست درک کند که چه آشوبی در دل این زن به‌پاست. حال محمدحسین هم که اصلا گفتنی نبود. نگاهش، حرف هایش، چشم هایش، صدایش، همه و همه ریشه ی نگرانی را در دل من میکاشتند. میدانستم دردش چه بود. میدانستم دگر ماندن در این جمهنم برایش عذاب بود. میفهمیدم که تنها به پریدن فکر میکرد... در این بین من حال مبهم و مسخره ای را داشتم با ذهنی که کارش شده بود فکر و خیال! *** چهلم مصطفی بود. امیرعباس را پیش مامان گذاشته بودم و با محمد به مراسم رفتیم. روی موتور بودیم و از مسجد برمیگشتیم. انقدر خسته بودم که دگر نمیتوانستم چشم هایم را باز نگه دارم. سرم را روی شانه ی محمد گذاشتم و همین که خواستم چشم هایم را ببندم مانع شد: _لیلی فردا برو دنبال کار. متعجب شدم و سرم را بلند کردم: _کار برای چی؟ مگه ما مشکل مالی داریم؟ _نه بخاطر خودت میگم. دلت واس خبرنگاری تنگ نشده؟ _خب اره شده. ولی امیرعباس رو چیکار کنم. _بابا بچم سه سالشه مردی شده واس خودش. بزارش پیش مامان من یا مامان خودت. با لحن مشکوکی پرسیدم: _حالا چیشده یهویی این فکر زد به سرت؟ _شاید تو اینده نیاز به شغل داشته باشی. منظورش را فهمیده بودم. باز قیافه ام در هم رفت. سعی کردم اهمیت ندهم. تنها دست به سینه دوباره سرم را روی شانه اش گذاشتمو همانطور که چشم هایم بسته بود گفتم: _مثل اینکه تو بارو بندیلتو بستی! میخوای مارو تنها بزاری جناب سرگرد؟ _من هیچوقت شما هارو تنها نمیزارم. همیشه کنارتونم. حتی بعد از مرگم. دوبار، مشتش را روی قلبش کوبید و ادامه داد: _درست اینجا! توی قلبت. دستم را دور کمرش حلقه کردمو همانطور که صورتم درست کنار گوشش بود گفتم: _محمد قول میدی اگه یه روز خدایی نکرده، خدایی نکرده، خدایی نکرده،... ناگهان وسط حرفم پریدو گفت: _ای بابا اگه یه روز شهید بشم؟ خب؟ _قول میدی هر شب بیای به خوابم؟ _اول اینکه حالا کو تا من شهید شم. بعدشم من اگه برم اون دنیا، اگه جام خوب بود. کل روزو میشینم از اون بالا نگات میکنم تا بلاخره بیای پیش خودم. در جریانی که دل دیوانه ی ما قفل است به دل شما. خندیدم و گفتم: _حالا خدانکنه شهید بشی! صدایش را در گلو انداخت و گفت: _لیلی خانم این بدترین دعاعه که واس من میکنیا! _همینه که هست! من نمیتونم چیز دیگ ای بگم! ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا