ﻭﻗﺘﻲ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺩﻗﺎﻳﻖ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﺩﻣﻬﺎﻱ ﺧﻮﺏ ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﻲ ﭼﺮﺍ
ﺑﺎﻳﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺻﺮﻑ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﻲ ﮐﻨﻲ ﮐﻪ ﻳﺎ ﺩﻟﻬﺎﻱ
ﮐﻮﭼﮏ ﺷﺎﻥ ﻣﺪﺍﻡ ﺩﺭﮔﻴﺮ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻫﺎ ﻭ ﮐﻴﻨﻪ ﻭﺭﺯﻱ ﻫﺎﻱ
ﺑﭽﻪ ﮔﺎﻧﻪ ﺍﻧﺪ ...
ﻳﺎ ﻣﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ، ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻂ ﺯﺩﻧﺖ ﺗﻼﺵ ﻣﻲ ﮐﻨﻨﺪ؟
ﻧﻪ، ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺟﻨﮕﻴﺪﻥ ﺧﻮﺏ ﻧﻴﺴﺖ!
ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻓﻬﻤﻴﺪﻩ ﺍﻡ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ، ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻪ
ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝ ﺁﺩﻣﻬﺎ، ﺑﺮﺍﻱ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﺒﺎﻳﺪ
ﺟﻨﮕﻴﺪ !
ﺑﻌﻀﻲ ﭼﻴﺰﻫﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎ ﺟﻨﮕﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ ﺑﻲ ﺍﺭﺯﺵ
ﻣﻴﺸﻮﻧﺪ !
ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻧﺴﺨﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﻣﻲ ﭘﻴﭽﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﺮﮐﺴﻲ
ﮐﻪ ﺭﻧﺠﻢ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ ...
ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﻭ ﻣﻲ ﺑﺨﺸﻤﺸﺎﻥ ...
ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﻣﺴﺘﺤﻖ ﺑﺨﺸﺸﻨﺪ !
ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﻪ " ﻣﻦ ﻣﺴﺘﺤﻖ ﺁﺭﺍﻣﺸﻢ " ....
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
همانطور که به سمتش میرفتم بسیار شاکی گفتم: _صبر کن اقا محمد! در جایش دقیقا جلوی در اتاق ایستاد. به
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیست_دوم
دلم برای امام رضا و حرم و این صحن و سرای با صفایش عجیب لک زده بود.
انگار با امدن به اینجا روح تازه ای به بند بند تمام وجودم نفوذ کرد.
آن هم وقتی در کنار کسی بودم که از خود امام رضا اورا خواستم .
این دومین باری بود که در این ۴ سال منو محمدحسین به مشهد می امدیم.
منتها، قبلا با اقا مصطفی و نرگس و اینبار سه نفری.
خیلی وقت نمیکردیم به سفر برویم. اما محمد حسین تمام سعیش را میکرد که حداقل سالی یک بار را برویم.
همانطور که در حیاط حرم نشسته بودیم محمد حسین و امیرعباس در حال فوتبال بازی کردن بودند. ان هم با یک بتری اب!
امیر عباس با ان جثه و مدل دویدنش دیدنی بود. محمد هم طوری با امیرعباس هم بازی میشد که انگار جدی جدی همسن اوست. واقعا حق داشت پسرم انقدر وابسته ی پدرش باشد.
_محمدحسین زشته بسه دیگ بشینید.
_صبر کن ببینم این امیرعباس تنبل بلاخره گل میزنه یا نه! تکون بخور دیگه بابایی! لیلی بچم اضافه وزن نداره؟
_نگو اینجوری! تازه لاغر شده.
_مامان، بابا همش گل میژنه! اصن من باژی نمیچنم. تازه شچمم صدا میده من گشنمه!
روبه ی پنجره فولاد نشسته بودیم و هر کس در حال خودش بود. امیر هم در خوابی عمیق به سر میبرد.
_لیلی خانم؟
اشک هایم را پاک کردم. به سمتش برگشتم و گفتم:
_جانم؟
_میخوام یه چیزی بهت بگم. ولی باید قل بدی فکر نکرده جوابمو ندی. باشه؟
_خب باشه. بگو...
به پایین نگاه کرد و گفت:
_دلم نمیخواد سفرمون خراب شه.ولی به نظرم الان جلوی اقا بهتره که بهت بگم.
_محمد بگو دیگه مردم من از کنجکاوی...
در چشم هایم خیره شد و گفت:
_من میخوام اعزام شم سپاه قدس! همه کارامو کردم. فقط میمونه رضایت تو که از همه چیز برام واجب تره!
چشم هایم گرد شد و متعجب خیره به او ماندم. انگار دنیا روی سرم خراب شد.
همین را کم داشتم.
شاید سرش به سنگ خورده بود.
اخمی به پیشانی نشاندم و خیلی جدی گفتم:
_نه! معلومه که من راضی نمیشم.
نفسش را به بیرون فوت کرد و گفت:
_قرار بود فکر کنی و بعد...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_هر چقدرم فکر کنم باز جوابم همینه. محمد تروخدا بیخیال شو! همینجا به اندازه کافی داری خدمت میکنی!
_لیلی تو میدونی من هدفم چیه چرا اذیت میکنی اینجوری کارو برای من سخت میکنی..
_بزار سخت بشه بلکه پات گیر بشه! تو چرا به من فکر نمیکنی؟
خواست حرفی بزند که فورا گفتم:
_محمد تموم کن این بحثو!
نگاهش روی چشم هایم ایستاد. نگاهی که هزارها حرف در ان بود.
تنها با لحن ارامی گفت:
_اگه یه در صد هنوز به ارزش هامون اعتقاد داری منو اینجوری تو منگنه نزار!
از این راه برای راضی کردن من وارد میشد چون میدانست در این مورد کم میاورم!
فورا نگاهم را از چشم های منتظرش گرفتم و به روبه رو دوختم.
حسابی حالم را گرفته بود. فکرم درگیر بود و لحظه ای ارام نمیگرفت.
هر چه سعی میکردم پا بندش کنم انگار بیشتر به پرواز فکر میکرد...
تقصیر من چه بود که نمیخواستم دوباره دوریش بشود عذاب جانم؟
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
دگر وقت خداحافظی بود.
دلم گرفته بود. دل کندن از این صحن و سرا که جان دوباره به هر خلقی میبخشید سخت بود.
همانطور که یک دست امیر را من گرفته بودمو یک دستش را محمد روبه روی گنبد طلایی ایستاده بودیم برای ادای احترام و خداحافظی.
محمد حسین که بعد مخالفت من حالش گرفته شده بود، انگار با من قهر بود. من هم اصلا محلش نمیگذاشتم.
با لحن عجیبی روبه گنبد گفت:
_ امام رضا تو که همیشه هر چی خواستم دادی و هوامو داشتی! اینبارم رومو زمین نزن.
نگاهم کردو با لبخند مارموزانه ای گفت:
_یکاری کن این خانم لجباز راضی بشه من برم!
چشم غره ای برایش رفتم و رو به گنبد گفتم:
_نخیر! امام رضا یکاری کن این مرد بی فکر سرش به سنگ بخوره بمونه کنار خانوادش!
_امام رضا بهش بگو خونوادم تاج سرم! ولی چطور میتونه اروم بشینه درحالی که خونواده های دیگه حتی سقفی ندارن که زیرش بخوابن؟ کاش فقط سقف بود! چطور میتونه راحت زندگی کنه و بچه بغل بگیره درحالی که مادری از داغ بچش شب و روز نداره؟
بهش بگو انقدر خودخواه نباشه.
کم کم داشت دست میگذاشت رو نقطه ضعفم. نگاهش کردم و با اخم و بغضی که در چهره ام بود گفتم:
_اره من خودخواهم! به جای اینکه پیش امام رضا اینجوری بی آبروم کنی یکم درکم کن. اتفاقا تو خودخواهی که حتی یذره هم به من نه حداقل به این بچه فکر نمیکنی.
سرش را پایین انداخت. بعد مکثی همانطور که با انگشت های دست امیرعباس ور میرفت و انگار از حرفم ناراحت شده بود ارام گفت:
_اگه فکر میکنی این خودخواهیه باشه من دیگه حرفی ندارم. دیگه راجب این موضوع حرف نمیزنم. اصلا هر جور شما ها راحتید. خوبه؟
نگاهم را از چشمانش گرفتم و چیزی نگفتم. چه میگفتم؟
تنها اشوبی در دلم به پا میکرد و دیگر حرفی برای گفتن باقی نمیگذاشت.
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. فکرم درگیر شده بود.
تا کی میخواستم او را بند کنم کنارم؟
من به یقیین رسیده بودم که او ماندنی نیست.
کاری هم از دست من بر نمیامد!
انگار کسی بیشتر از من اورا دوست داشت. شاید خدا میخواست او را برای خود بچیند.
حتی فکر کردن به نبودش عذاب درداوری بود.
اصلا همه ی این هارا کنار بگزاریم حرف هایش حرف حق بود.
من چطوری راحت زندگی میکنم در حالی که هم نوع هایم ارزوی کمی راحتی دارند؟
او راست میگفت. من کمی خودخواه بودم.
در حال رانندگی بود و حرفی نمیزد. میدانستم در دلش چه اشوبی به ماست.
میدانستم چقدر عاشق من بود و با خود کلنجار میرفت تا مبادا این عشق مانع رسیدن به هدفش باشد.
بر خلاف میلم. با بغضی که باعث لرزش صدایم شده بود خیلی غیره منتظره گفتم:
_برو! کسایی هستن که بیشتر از ما بهت احتیاج دارن.
متعجب چشم هایش گرد شد و فورا پایش را روی ترمز گذاشت!
نگاهش نمیکردم. اما متوجه میشدم که خیره به من مانده.
اشک در چشم هایم جمع شده بود.
خودم با تصمیم خودم راضی به نبودش شده بودم.
با لحن ارامی گفت:
_لیلی خانم. عزیز دلم یه لحظه نگام کن.
نگاهم به سمت چشم هایش کشیده شد.
با خنده گفت:
_جون من اینجوری بغض نکن. میدونی طاقت ندارم اینجوری ببینمت. بخند که بفهمم کاملا راضی!
در حین بغض لبخندی روی لبم نشست و ارام گفتم:
_فقط به خدا میسپارمت.
همانطور که با خوشحالی ماشین را روشن میکرد گفت:
_من نوکرتممم خانم!
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
حالا جور دگر به او نگاه میکردم.
انگار که جدی جدی باورم شده بود او برای من نیست.
باورم شده بود که او رفتنی است.
کاش فقط انقدر دوست داشتنی نبود تا دل کندن از او راحت میشد...
اما مشکل او که فقط راضی کردن من نبود!
مادری داشت همه جوره عاشق که مطمئن بودم رضایت نمیدهد.
با چهره ای ناراحت و نگران به روی پایش زد و گفت:
_من نمیفهمم تو یکی بری اسرائیل منحدم میشه؟
_همین یکی یکی ها میشن یه لشکر که اسرائیلو نابود میکنند.
در این میان عباس اقا که کاملا موافق محمد بود گفت:
_بحث اسرائیل نیست خانم. پای ناموس وسطه! یه روز مقصد اونا میشه ایران! همین جوونان که جلوشونو میگیرن.
خانم جون که درحال برنج پاک کردن بود گفت:
_عباس مریمم مادره باید درکش کنی! نمیتونه از جگرگوشش بگزره.
خاله مریم که خسته از توجیه کردن شده بود نگاهی به من کرد و گفت:
_اگه به فکر ماها نیستی به فکر لیلی باش! به فکر بچت باش. لیلی تو چرا هیچی نمیگی؟
من که میدانستم محمد روی این جمله حساس است فورا گفتم:
_الان کسایی هستن که بیشتر از منو امیرعباس بهش نیاز دارن.
محمدحسین که دگر کلافه شده بود روبه همه گفت:
_اگه اجازه بدین دو کلمه با مامان تنها حرف بزنم.
اولین نفر امیرعباس را از دست زینب که حالا باردار بود گرفتم و از در خارج شدم.
در حیاط خیره به امیرعباس که با توپ پلاستیکی اش فوتبال بازی میکرد و در عین حال گزارشگری هم میکرد بودم و به فکر محمدحسین.
دقیقا ۲۰ دقیقه بعد خاله مریم از خانه بیرون امد و محمدحسین هم پشت سرش.
محمد حسین که از نیش بازش معلوم بود موفق شده دستش را دور گردن خاله مریم انداخت و گفت:
_خب صلوات بفرستید که مام رفتنی شدیم.
همهمه سرو صدا بالا رفت. امیرحسین، زینب، اقا رضا و امیر هر کسی چیزی میگفت.
در آن حین خاله مریم گفت:
_برو به سلامت. ولی به شرط اینکه سالم برگردی.
_به روی چشم.
امیر که ناراحت شده بود گفت:
_ای بابا اینکه بی معرفتیه اقا محمد! یه سال گزاشتی رفتی هیچی نگفتم ولی اینبار رفیق نیمه راه نشو.
زینب که از وقتی حامله شده بود نازش هم بیشتر شده بود. دست به کمر از جا بلند شد و همانطور که به سمت خانه میرفت گفت:
_شروع شد! شما صبر کن بچتو بزرگ کن بعد هر کاری خواستی بکن.
محمد هم خندید و رو به امیر گفت:
_تو حریف ابجی ما بشو بعد به من بگو رفیق نیمه راه!
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
و باز هم رفتن محمد و دلتنگی و انتظار من!
انگار داستان زندگی من اینطور رقم خورده بود. انتظارو انتظارو انتظار...
اما خب، اینبار نوع دلتنگیم فرق داشت.
اینبار به رفتنش ایمان داشتم انگار که خود در کنارش ایستاده و میجنگم.
اینبار واژه ی از خودگذشتگی را به دیوار قلبم چسبانده بودم.
از خودگذشتگی حداقل برای خدا.
تا شاید منم شبیه زنان بزرگی باشم که برای اسلام و دین و خدایشان از تمام لذت ها گذشتند.
امیرعباس هم که اصلا خواب و خوراک نداشت. پسرم جز کلمه ی بابا انگار همه چیز از یادش رفته بود.
انقدر غد بود که اصلا جلوی من گریه نمیکرد. دلتنگ که میشد پتو را روی سرش میکشید و هیچ نمیگفت.
انقدر بی تابی پدرش را میکرد و سوال های عجیب غریب میپرسید که گاهی خسته میشدم و سرش داد میزدم.
پای موبایل مینشست تا محمدحسین جواب وویسی که فرستاده بود را بدهد.
محمد هم که خدا میدانست کی جواب دهد.
ناگهان با صدای بلندش از جا پریدم:
_مااااماااان بابا فلستاد.
_خب بازش کن ببین چی گفته بهت.
لحظه ای نگذشت که صدای دلنشین محمد سکوت خانه را شکست:
_امیرعباس، بابایی تو مرد خونه ای! مراقب مامان باش تا بابا برگرده.
خیلی دوست دارم عشق بابا.
***
همانطور خیره به روبه رویم مانده بودم و حرف هایش را در ذهنم مرور میکردم.
ناگهان با سوزش دستم چاقو را به روی زمین پرت کردم.
انقدر محو صدایش شدم که بلاخره دستم را بریدم.
همانطور که دستم را به طرف پارک میکشید میگفت:
_مامااان تلوخدا! فقط یذره. بیا دیگه
_همین دیروز پارک بودیم بچه!
_مامااااان. جون من بیا.
نمیدانم این واژه هارا از کجا یاد میگرفت.
_خیلی خب باشه ولی فقط یذره!
نفهمیدم چه شد انقدر هیجان داشت که دستم را ول کرد و به سمت پارک دوید.
روی نیمکت نشسته بودم و چشم هایم روی امیر بود.
فقط در حال کری خواندن و شاخ و شانه کشیدن برای هم سنو سالانش بود.
قلدری بود که لنگه نداشت.
لحظه ای تلفنی با زینب حرف زدم و وقتی قطع کردم چشم هایم به دنبال امیر چرخید. همه جای پارک را با نگاهم زیرو کردم.
نبود!
لحظه ای قلبم از جا درامد. به سرعت از جا بلند شدم و به دنبالش گشتم.
از این طرف پارک به انطرف پارک. نبود که نبود...
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🍁آدمها....گاهی در زندگی ات می مانند!گاهی در خاطره ات
آن ها که در زندگی ات می مانند؛همسفر می شوند....
🍁آن ها که در خاطرت می مانند:کوله پشتیٍِ تمامٍ تجربیاتت برای سفر....
گاهی تلخ ,گاهی شیرین ,گاهی با یادشان لبخند می زنی
گاهی یادشان لبخند از صورتت بر می دارد....
🍁اما تو لبخند بزن به تلخ ترین خاطره هایت حتی....
بگذار همسفر زندگی ات بداندهر چه بود؛هر چه گذشت
تو را محکمتر از همیشه و هر روز
برای کنار او قدم برداشتن ساخته است....
🍁آدمها می آیندو این آمدن باید رخ بدهد تا تو بدانی آمدن را همه بلدند....
این ماندن است که هنر می خواهد
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤
قرارعاشقی_خداونداتوکیستی_توچیستی.mp3
20.05M
قرارعاشقی امشب:
قرارعاشقی خداوندا تو کیستی تو چیستی؟
این فایل را گوش دهید و برای عزیزانتان ارسال کنید.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581(2).mp3
5.38M
انتظارات سطح بالا و پیشبینی مثبت داشته باشید تا بتوانید بهترین اتفاقات را رقم بزنید.
با هم بشنویم...🌱
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
و باز هم رفتن محمد و دلتنگی و انتظار من! انگار داستان زندگی من اینطور رقم خورده بود. انتظارو انتظارو
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیست_سوم
کم کم اشک هایم ناخواسته سرازیر میشدند.
قلبم انقدر تند میزد که هر آن ممکن بود بایستد.
یعنی کجا میتوانست رفته باشد؟
_یا حسین بچمو حفظ کن.
_این چیه بابا؟
صدای امیر عباس بود؟ فورا به پشت سرم نگاه کردم. با چیزی که دیدم چشم های گرد شد.
امیرعباس در بغل محمدحسین از دور به سمت من میامدند.
محمدحسین اینجا چه میکرد؟ یعنی برگشته بود؟
آنقدر دلم برایش تنگ شده بود که همه چیز را فراموش کردم و فقط خیره به او ماندم. اما خب زبانم کار خودش را کرد. وقتی که نزدیک شدند با عصبانیت تمام همانطور که نفس های بلندی میکشیدم گفتم:
_پدر و پسر عین همین! اخه چرا انقدر بی فکرین! نمیگین قلبم میاد تو دهنم؟
روبه امیرعباس با اخم غلیظی گفتم:
_دارم برات! نگفتم از جلو چشم من کنار نرو؟
محمد حسین هم در کمال ارامش گفت:
_اول اینکه سلام.
دوم اینکه من امیرو تو خیابون دیدم.
بعدشم حالا که چیزی نشده. بخیر گذشته. خودت خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_خوبم. تو خوبی؟
_دیدمتون بهتر شدم.
_چرا قبلش خبر ندادی که میای؟
_اتفاقی شد. حالا میخواین همینجوری اینجا وایسیم؟ بریم که من دیگه جون ندارم رو پام وایسم.
امیرعباس روی پای محمد نشسته بود و با تفنگی که پدرش برایش اورده بود بازی میکرد.
محمد هم از خاطرات ان جا برایم میگفت.
من هم دست زیر چانه زده بودم و با اشتیاق تمام گوش میکردم.
_ولی خب دلم همش پیش تو و امیر بود.
در تیله های طوسیش خیره شدم و گفتم:
_منم دلم یجای دیگه بود. هوش و حواس نداشتم تو این چند روز!
با لبخند مرموزی گفت:
_دقیقا کجا بود؟
خندیدم و گفتم:
_دقیقا یجایی اونور مرزای ایران!
_همینه دیگه دل تو اونجا بوده که من همش حواسم پرت بوده!
خندیدم و گفتم:
_چقدر پیشمون میمونی؟
_خدا بخواد دو هفته دیگه میرم.
نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم:
_دو هفته هم غنیمته جناب سرگرد. بلکه این بچه یکم اروم بگیره.
صورت امیر را بوسید و گفت:
_بابا قربونش بره.
از جا بلند شدم و همانطور که سمت اشپزخانه میرفتم محمد گفت:
_حالا من بمونم فقط این بچه اروم میگیره؟
نگاهش کردم خندیدم و گفتم:
_نخیر دل مامان بچه هم اروم میگیره! میخواستی اینو بشنوی؟ خوب شد؟
خندید و گفت:
_خوب شد
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
۱۳ بهمن ماه!
سرمای عجیبی همه جای شهر را پوشانده بود.
امشب همگی خانه ی عباس اقا پدرشوهر گرامی شام مهمان بودیم بخاطر برگشت محمد به تهران.
همه منتظر محمدحسین بودند تا سفره را پهن کنند.
دختر زینب مثل خودش بسیار بامزه بود.
محمدحسین عاشق بهار بود و تا به اینجا میامد با امیرعباس ابتدا میرفتند سر وقت بهار. همیشه هم به شوخی میگوید: بهار عروس خودمه!
زینب هم که وقتی امیر خانه نبود میترسید تنها در خانه بماند و همیشه اینجا بود.
اگر جای من بود چه میکرد پس؟
موبایلم که زنگ خورد با دیدن اسم محمدحسین، امیرعباس را که در بغلم خوابیده بود روی زمین گذاشتم و به سمت اتاق خواب رفتم.
_سلام. کجایی پس؟
باصدایی گرفته که سعی در نلرزیدن داشت گفت:
_سلام. لیلی بهشون بگو برام کاری پیش اومده نمیتونم بیام. بگو شامشونو بخورن.
_عه! نمیشه که عزیزم اینجا همه منتظر تو موندن.
_نمیدونم. لیلی نمیدونم خودت یکاریش بکن. خودتم پاشو بیا بیرون من پشت درم.
متعجب شدم و گفتم:
_چی؟ محمدحسین چیشده؟
_بیا بیرون. من منتظرتم.
_خیلی خب باشه.
حسابی نگرانم کرده بود. هر طور شده بود خانواده را توجیه کردم و از خانه بیرون رفتم.
امیرعباس را پشت ماشین گذاشتم و خودم هم جلو نشستم.
_سلام.
بدون اینکه نگاهم کند گفت:
_سلام. خوبی؟
_من که اره! ولی انگار تو خوب نیستی.
ماشین را به حرکت دراورد. سکوت عجیبی بینمان حاکم بود. من همانطور خیره به او مانده بودم.
چهره اش بسیار ناراحت بود.
با لحن ارامی پرسیدم:
_محمد چیشده؟
باز هم چیزی نگفت. میفهمیدم که با آن چشم های قرمز و چهره ی درهم رفته حتما اتفاق بدی افتاده.
نگرانی در نگاهم موج میزد. دوباره پرسیدم:
_نمیخوای حرف بزنی؟
خیلی غیره منتظره پایش را روی ترمز نگه داشت.
انگار بغضش خلاص شد. صورتش را به طرف دیگه ای گرفت تا من اشک هایش را نبینم.
کم کم داشتم میترسیدم.
با صدایی که از ته چاه درمیامد گفت:
_لیلی! مصطفی شهید شد.
با حرفش حسابی جا خوردم.
در اولین تصور چهره ی نرگس از جلوی چشم هایم رد شد. چهره ی آن پسر کوچولوی ۲ ساله اش!
نمیتوانستم باور کنم! مصطفی انقدر خوب بود که رفتنش اتش به جان همه بزند.
دستم را جلوی دهنم گذاشتم و ناخواسته مثل ابر بهار اشک میریختم.
با گریه دست هایش را جلو اورد و گفت:
_رو دستای من جون داد و من نتونستم کاری کنم. نتوتستم...
حال محمد را به خوبی درک میکردم.
زمان میگذشت و ما همچنان بی صدا اشک میریختم.
دستم را روی دست یخ زده اش گذاشتم و ارام گفتم:
_تو الان یه رفیق شهید داری که همه جوره حواسش بهت هست. نباید اینطور بی قرار باشی!
دستش را جلوی چشم هایش گذاشت و گفت:
_همین رفیق نیمه راه بودنش اذیتم میکنه.
با حرفش ترسی به جانم افتاد. میدانستم این اتفاق باز هواییش میکند.
_منو ببر دم خونشون. میخوام نرگس رو ببینم.
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
تشییع جنازه ی با شکوهی بود.
جمعیت زیادی هم امده بودند.
اما خب بسیار دلگیر بود. انگار همه در خفگی به سر میبردند.
دلم برای نرگس اتش میگرفت.
کنارش که مینشستم و شروع به حرف زدن میکرد تمام غم های دنیا روی سرم اوار میشدند.
او چگونه میتوانست به این اسانی نبود مصطفی را تحمل کند؟
چگونه نبودش را میپذیرفت؟
هیچکس جز من نمیتوانست درک کند که چه آشوبی در دل این زن بهپاست.
حال محمدحسین هم که اصلا گفتنی نبود.
نگاهش، حرف هایش، چشم هایش، صدایش، همه و همه ریشه ی نگرانی را در دل من میکاشتند.
میدانستم دردش چه بود. میدانستم دگر ماندن در این جمهنم برایش عذاب بود.
میفهمیدم که تنها به پریدن فکر میکرد...
در این بین من حال مبهم و مسخره ای را داشتم با ذهنی که کارش شده بود فکر و خیال!
***
چهلم مصطفی بود.
امیرعباس را پیش مامان گذاشته بودم و با محمد به مراسم رفتیم.
روی موتور بودیم و از مسجد برمیگشتیم. انقدر خسته بودم که دگر نمیتوانستم چشم هایم را باز نگه دارم.
سرم را روی شانه ی محمد گذاشتم و همین که خواستم چشم هایم را ببندم مانع شد:
_لیلی فردا برو دنبال کار.
متعجب شدم و سرم را بلند کردم:
_کار برای چی؟ مگه ما مشکل مالی داریم؟
_نه بخاطر خودت میگم. دلت واس خبرنگاری تنگ نشده؟
_خب اره شده. ولی امیرعباس رو چیکار کنم.
_بابا بچم سه سالشه مردی شده واس خودش. بزارش پیش مامان من یا مامان خودت.
با لحن مشکوکی پرسیدم:
_حالا چیشده یهویی این فکر زد به سرت؟
_شاید تو اینده نیاز به شغل داشته باشی.
منظورش را فهمیده بودم.
باز قیافه ام در هم رفت. سعی کردم اهمیت ندهم. تنها دست به سینه دوباره سرم را روی شانه اش گذاشتمو همانطور که چشم هایم بسته بود گفتم:
_مثل اینکه تو بارو بندیلتو بستی! میخوای مارو تنها بزاری جناب سرگرد؟
_من هیچوقت شما هارو تنها نمیزارم. همیشه کنارتونم. حتی بعد از مرگم.
دوبار، مشتش را روی قلبش کوبید و ادامه داد:
_درست اینجا! توی قلبت.
دستم را دور کمرش حلقه کردمو همانطور که صورتم درست کنار گوشش بود گفتم:
_محمد قول میدی اگه یه روز خدایی نکرده، خدایی نکرده، خدایی نکرده،...
ناگهان وسط حرفم پریدو گفت:
_ای بابا اگه یه روز شهید بشم؟ خب؟
_قول میدی هر شب بیای به خوابم؟
_اول اینکه حالا کو تا من شهید شم. بعدشم من اگه برم اون دنیا، اگه جام خوب بود. کل روزو میشینم از اون بالا نگات میکنم تا بلاخره بیای پیش خودم.
در جریانی که دل دیوانه ی ما قفل است به دل شما.
خندیدم و گفتم:
_حالا خدانکنه شهید بشی!
صدایش را در گلو انداخت و گفت:
_لیلی خانم این بدترین دعاعه که واس من میکنیا!
_همینه که هست! من نمیتونم چیز دیگ ای بگم!
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
#هر_دو_بدانیم
"همدیگر را بفهمید!!!"
🔹 فرض کنید همسر شما کمی زود از کوره در میره و این ویژگی شخصیتی ایشون هست، با همچین فردی نباید تو شرایط بحث و دعوا دهن به دهن گذاشت چون اینکار فقط و فقط باعث تشدید تنش میشه.
🔸 سکوت و گفتن جمله «حق با شماست!» میتونه بهترین تصمیم یک زن یا مرد با سیاست باشه که در شرایط بحرانی همسرشو آروم میکنه. اما این نکته رو در نظر بگیرید که حتماً وقتی حال هر دوتون خوب هست، در مورد اون موضوع با هم حرف بزنید...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
خلاصه رمان وقت دلدادگی👇🏻
رمان وقت دلدادگی یک رمان بسیار زیبا به قلم دل افروز میباشد که داستان دختری را روایت میکند، دختری که پدرش غرق در اعتیاد است و پسر حاجی ای که مجبور است به دلیل یک عهد قدیمی با این دختر ازدواج کند و زندگی شخصیش را از دست بدهد
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت اول(۱)
امروز روز خواستگاری است مثلا، اما از داماد خبری نیست.دو زن و مرد مسن و مومن که مادر و پدر داماد بودن فقط حضور داشتند.اصلا داماد حتما کسر شانش بود در این آلونک را بزند و دختر بخواهد.از دل فاخته گذشت نکند عقب مانده ای چیزی باشد و بر فکر خودش خندید.فاخته هم فقط یکبار سینی چای برده بود و بعد به اتاقش رفته بود.صحبتها را از اتاق میشنید.پدر مثل زمان عهد قجر شیر بها می خواست.از استرس ناخنهایش را می جوید.مادر بدون اهمیت به حرفهای مفت پدر فقط شرط ادامه تحصیل گذاشت. از خوشحالی نزدیک بود جیغ بزند وقتی توافق حاج آقا را شنید.دوباره به فکر فرو رفت"کاش لا اقل سطر زندگیش از این به بعد خوب شروع میشد.حرفهای زیادی زده شده.شر و ور های زیادی پدرش گفت.الکی مهریه بالا می خواست...رو که نبود سنگ پا.بعد از کلی حرف زدن و چک و چانه زدن خداحافظی کردند و رفتند.رفتند و غر غرهای پدر و بد و بیراه گفتن ها شروع شد
-گدا گشنه های تازه به دوران رسیده شیربها ندادن.خب درسته واس مسعود قدم جلو گذاشتن ضمانت و اینا و رضایت حاج یونس رو گرفتن اما خب دختر دارم می دم دست نخورده
با این حرف مادرش زیر لب غرید
-استغفرالله. . .رو تو برم
بینی اش را پر صدا بالا کشید و به پشتی تکیه داد
-میگم فریده اینا مشکوک می زنن .چه زود همه چی راس و ریس شد....نکنه شیطون بلا کاری کردی
فریده که داشت بشقابها را از روی زمین برمی داشت با شنیدن این حرف محکم بشقابها را زمین زد و داد کشید
-خجالت بکش.....یه جو غیرت داشته باش....به تو ام می گن مرد....بمیرم از دستت راحت شم....
بلند شد و بدون توجه به بشقابهای پخش شده وسط هال سمت اتاق رفت.در هنگام باز کردن در اتاق رو به منوچهر کرد و با کینه نگاهش را به او دوخت
-ازت متنفرم منوچهر. ...متنفر
وارد اتاق شد و در را به روی فحشهای رکیک پدر بست.پشت همان در نشست و جلوی چشمان غمگین فاخته اشکهایش روان شد.فاخته بلند شد و آرام کنار فریده نشست.سرش را به شانه مادر تکیه داد؛دستان مادر روی دستان ظریف دخترش نشست .هر دو درسکوت بدون حتی کلمه ای با هم حرفها داشتند.
ترافیک بعد از ظهر وقتی با سکوت و اخم زهرا قاطی میشد دیگر غیر قابل تحمل بود.دنده را خلاص کرد و به سمت زهرا برگشت که محکم چادرش را گرفته بود و به بیرون و ترافیک زل زده بود.دستش را روی شانه زهرا گذاشت .با این کار حواس او به سمت حاج آقا برگشت
-چیه زهرا خانم. .. چرا اخمات تو همه
آه عمیقی کشید.بدون اینکه متوجه شده باشد حاجی چه سوالی پرسیده غمگین نگاهش را به روبرو داد
-چقدر فریده شکسته شده بود.....ولی بازم قشنگ بود
از اینکه فریده را شناخته بود جا خورد.ماشین جلویی که حرکت کرد او هم آرام روی دنده زد و آهسته چند سانتی جلو رفت و دوباره ایستاد
-نبینم زهرا خانوم بد دل بشه ها
صدایی از زهرا در نیامد. دوباره صدایش زد
-زهرا....حاج خانوم
بله آرامی گفت و باز هم آه کشید.حاجی کلافه شد و اخم کرد
-حاج خانوم.... حق نداری فکر ای بیجا بکنی
آرام گفت
-پس چرا دخترش باید بیاد بشه عروس من...نه که بد باشه ها....اتفاقا دختر قشنگی بود اما لایق پسرم نیمانیست علی....بیا بگذر....نیما رو که میشناسی ،به کاری مجبورش کنی همش شلنگ تخته می ندازه. اندازه هم نیستن این دوتا
حاج آقا که حواسش به رانندگی بود و گوشش با زهرا
-چرا نباشن خانوم....هان...وضع زندگیشان افتضاحه....خب....پدرش که نمیشه اسم پدر گذاشت اونم خب....برادر اهلی نداره به جهنم چرا چوبشو این طفل معصوم بخوره
زهرا کمی چادرش را شل کرد
-بحث اینا نیست علی...خود تم میدونی...اخلاق نیما رو می دونی....نگاه نکن ما چی می پسندیم سلیقه پسرت نیست، زن باید به دل طرف بشینه.....مردا عشق به زن رو فرا موش نمی کنن اما اگرم کسی رو نخوان راه کج میرن؛ خیانت ....بفهم چی می گم
از تمام حرفهای زهرا فقط همین را مطمئن بود او امروز بعد از سی سال زندگی فکر می کرد علی هنوز هم در خم عشق اولش است
-حق نداری نسبت به محبتم نسبت به خودت شک کنی
زهرا از اینکه تکه حرفش را علی فهمیده باشد یکه خورد و چشم ب پنجره دوخت
-محبت با عشق خیلی فرق داره حاج علی
راهنما زد و به خروجی دیگری رفت
ادامه دارد
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
کانالی پراز پی دی اف👆🏻
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت ۲
-محبت و عشقی که تو ،تو قلبم کاشتی همون چیزی هست که هر مردی برای ادامه نیاز داره.من عذاب وجدان دارم فقط....شاید اینجوری
اینبار با اخم به طرف علی برگشت
-برای کم شدن عذاب وجدانت پسرت رو قربونی می کنی... این رسمش نیست علی؟؟؟دل نیما رو میشکونی فقط بخاطر دل..
بغض جا مانده در گلویش نگذاشت ادامه بدهد اما حاج آقا ادامه داد
-نیما پسر منم هست. ...حاضر نیستم آخ بگه چه برسه قربونی کنم....نه من ابراهیمم نه نیما اسماعیل...اگر بدونی پسرت چه غلطی کرده اونوقت چوب پسر تو سر من نمی زنی.آره زورش کردم به ازدواج ولی به والله قبلش کلی فکر کردم استخاره کردم زهرا.تو تنهام نزار زن....دلیلش رو بهت حتما می گم اما بعد از بله پسرت. .. اینم بگم فریده رو خیلی اتفاقی دیدم تو جریان دعوای حاج یونس و غمه کش شدن پسرش.....باقیش باشه برای بعد عقد
زهرا فقط آه کشید
-خدا به خیر کنه اما اگه ذره ای نیما رو بشناسم مطمئنم دل به دل این دختر نمیده
*
از صبح که بلند شده بود جای هر چیز بغض فرو داده بود.پدرش انگار عجله داشت برای راندن فاخته و دائم غر می زد که دیر دنبال فاخته آمده اند.اما جوابش فقط سکوت بود.در اتاقش که باز شد و مادرش را دید دیگر نتوانست مقاومت کند و باران بهاری را آغاز کرد.هوا هم که در پاییز برگریزان زود تاریک و دلگیر میشد. مادر بدون توجه به گریه فاخته شانه ای آورد و آرام گفت
-پشت تو کن به من و بشین
فاخته فقط با سیلاب اشک گوش کرد.شانه آرام روی موهایش نوازشگونه پایین آمد.هیچ حرفی نمی زدند اما احساس دلتنگی بینشان زبانه می کشید. مادر شانه می زد و آه می کشید ،فاخته اشک میریخت و حسرت می خورد.موهای فوق العاده بلندش را گیس کرد و بعد پیچاند و جمع کرد.آرام دستانش را روی شانه فاخته گذاشت.تشکر آرامش را شنید.فریده بلند شد و از کمد زوار دررفته و داغان روبرویشان پلاستیکی
در آورد و جلوی فاخته نشست.
بدون نگاه کردن به فاخته مشغول در آوردن محتویات پلاستیک شد
-می گن باید لباس سفید بپوشی تا سفید بخت بشی....اینا همش حرفه.آدم باید پیشونی نوشتش سفید باشه.امروز از این در که بیرون رفتی دیگه پشت سرتم نگاه نمی کنی
فاخته با بهت به مادرش چشم دوخت.مادرش هم سرش را بالا آورد و به چشمان گریان دخترش نگاه کرد
-تو این خونه یا جای تو یا مسعود.درسته از پدر یکی هستین اما از دری که اعتیاد بیاد تو غیرت و مردونگی فرار می کنه. شاید زور من تو این اجبار دلت رو شکست اما این بهترین فرصت برای رفتن از اینجاست.من قول کتبی از حاج پور داوودی گرفتم تا تامین باشی و درست رو بخونی.سراغ از من نگیر که همین که تو بری منم گورم رو گم میکنم
با پشت دستش محکم اشکهایش را پاک کرد
-کجا می خوای بری مامان....هر جا میری منم با خودت ببر
دستش را نرم روی گونه فاخته کشید اما زبری دستهایش باز هم پیدا بود
-جاییکه من میرم تو نمی تونی بیای...من حق ندارم حق زندگی رو از تو بگیرم. از من نشونی نخواهی داشت
فریده خواست دستش را بر دارد اما فاخته محکمتر آنرا به گونه اش چسباند
-چرا مرموز حرف می زنی مامان...مگه کجا می خوای بری
فریده پاسخ نداد لبهایش از بغض لرزید اما مانع ریختنش شد.با دستانی که سعی داشت از لرزشش جلوگیری کند شال سفید رنگی را روی سر فاخته انداخت و به صورت مهتابی دخترش نگریست
-خوشبختی تو تنها آرزوی منه.فقط من برای راضی کردن پدرت بهش پول دادم.نمی بینی چقدر خوشحاله .بزار دود کنه هوا.....عمر من که دود شد اما نمی زارم تو هم مثل من بشی....تو این خونه حروم میشی...امیدوارم منو ببخشی
صورت فاخته را در قاب دستانش گرفت و بر پیشانی او بوسه زد.صدای زنگ در بلند شد
.قلب فاخته فرو ریخت.این آخرین دیدارشان بود فریده هم در مبارزه با اشکهایش شکست خورد و گریان فاخته را در آغوش کشید
-دیگه وقت رفتنه.....اومدن دنبالت
گریه فاخته شدت گرفت.فریده دوباره دستهایش را دو طرف صورت فاخته گرفت
-شاید اولش برات خیلی سخت باشه ولی صبور باش باشه.هر موقع هم دلتنگ و خسته شدی با همون دفترت درد دل کن
در میان آنهمه گریه از اینکه مادر راز دفترش را می دانست و کلمه ای بر زبان نیاورده بود تعجب کرد و محکمتر مادر را در آغوش گرفت
-خیلی دوستت دارم مامان...دلم برات تنگ میشه
در آغوش هم گریه می کردند که با صدای گوشخراش پدرش هر دو به هم نگاه کردند.زمان به پایان رسیده بود
-پاشو دیگه....وقتشه
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 3
جو آرام خانواده پورداوودی عوض آرام کردن دلش بیشتر خرمن اضطرابش را آتش میزد.زیر نگاههای مادر و دختر حاج آقا آرام و قرار نداشت.هر بار که سر بلند می کرد داشتند نگاهش می کردند.خواهر داماد بیست و هفت یا هشت سال رو داشت.دو قلوهای دختر و پسر نه ساله ای داشت.آنطور که فهمید در همینجا زندگی می کردند.اما از داماد خبری نبود.نکند واقعا خبری از داماد نبود و او بیخبر بود.شام هم در همان سکوت میان دو سه کلمه حاج آقا و تشکر از دستپخت حاج خانوم صرف شد.از خجالت گوشه ای از مبل معذب نشسته بود که نازنین کنارش نشست
-اگر دوست داری نمازی بخونی بریم تو اتاق
انگار دنیا را به او دادند.سریع موافقت کرد و با هم به اتاقی رفتند.وقتی داخل شدند نازنین با لبخند به سمتش برگشت
-اینجا اتاق منه.این خونه خیلی قدیمیه ولی آقا جون دوست داشت ترکیبش همینطور باشه واسه همین فقط توش باز سازی شده. منم طبقه بالا میشینم.طبقه سوم هم مال داداشه.
فاخته سرش را پایین انداخت.نازنین هم میدانست امشب با آمدن نیما هیچ چیز خوب پیش نخواهد رفت.چادر سفید رنگی را روی تخت گذاشت
-دوست داشتی اینم سر کن....
خواست از در اتاق بیرون برود اما دوباره برگشت و به چهره آشفته و رنگ پریده دخترک نگاه کرد
-دو رکعت نماز بخون آروم میشی
فاخته فقط سرش را به نشانه تاکید تکان داد.او رفت و فاخته روی تخت نشست.دستی به رو تختی نرم روی تخت کشید.اتاق بزرگی بود.اتاقش دلباز تر از خانه ازآنها بود.از فضای آرام بخش اتاق که سفید و کرم تزئین شده بود روحش آرام شد.دختری میشود نازنین و در رفاه؛دختری هم میشد فاخته با کلی حسرت و آه.خواست آه بکشد اما یادش آمد از این کار متنفر است.از قبل وضو داشت.جانمازی هم روی پاتختی کنار تخت بود .بر داشت و قامت بست.دو رکعت نماز به جا آورد فقط به نیت شکر از بودن خدایی که او می تواند به او پناه ببرد.سلام نماز را هم گفت و همان جا سر سجاده نشست.
*
با بی حوصلگی ماشین را در کوچه پارک کرد و پیاده شد. بنر تبریک و خوش آمد گویی حاج آقا حسنی از کربلا چشمش را در گیر و پوز خند را مهمان لبش کرد در دلش گفت "کاش جای اینهمه کربلا رفتن حاجی دلت برای دختر بچه ات میسوخت که پانزده سالگی عروسش کردی و حالا یه بیوه بیست و پنج ساله داری."زنگ در را در همین حین فشرد.صدای تیک در و باز شدنش را شنید و وارد شد.دو سال بود هر از گاهی انهم در نبود حاج آقا به اینجا می آمد اما امشب برای دیدن عروس انتخابی می بایست دوباره با پدرش رو در رو شود.نه اینکه دوستش نداشته باشد از اینکه عقایدشان با هم متضاد بود و دائم بینشان تنش وجود داشت خسته شده بود.پدرش درعین بسیار خوب بودن بسیار در عقایدش متعصب بود .چیزیکه نیما درک نمی کرد.وارد خانه شد و با اهل خانه سلام و علیکی کرد بعد از خوردن چای با اشاره های نازنین فهمید دختر مورد نظر در اتاق نازنین است.با پدر هم سر سنگین رفتار کرد.بلند شد و آرام به اتاق نازنین نزدیک شد.چند ضربه به در زد و آرام در را گشود
**
از همان موقع که صدای مردانه ای شنیده بود دلش مثل سیر و سرکه می جوشید.ندیده بود اما از پشت همین در هم احساس می کرد این جوان که آمد همه از قبل ساکت تر شدند.فقط تند و تند صلوات می فرستاد و در دل دعا می کرد اما اصلا آرامشی به دلش باز نمی گشت.همان لحظه که دستگیره در اتاق پایین داده شد سراسیمه از روی سجاده بلند شد و چادر گلدار را روی سرش مرتب کرد .با باز شدن در سرش را بالا آورد و به قامت پسر جوانی که در آستانه در ایستاده بود و اورا نگاه می کرد خیره ماند.زبانش نچرخید سلامی بگوید مخصوصا که اخمهای پسر رفته رفته بیشتر در هم فرو می رفت و صورتش داشت از عصبانیت قرمز میشد.
بعد از کمی برانداز کردن با عصبانیتی که کمتر از خود سراغ داشت در اتاق را کوبید و به سمت سالن پذیرایی قدم تند کرد.پدرش روی سجاده نشسته بود و ذکر می گفت.دستانش را مشت کرد و به سمت پدر رفت. مادر و خواهرش همزمان از روی مبل بلند شدند.بلند پدرش را که پشتش به او بود خطاب قرار داد
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
سلام بر دوستان گلم از امشب رمان جدید وقت دلدادگی رو گذاشتم ۴ قسمت از رمان عشق واحد مونده که ان شاءالله فردا و پس فردا میذارمممنون که هستین و مارو همراهی میکنید 🙏🏻🌹
💕خود را بشناس
اگر در درونت صلح و آرامش برقرار باشد
آنرا در دیگران نیز مییابی
اگر ذهنت آشفته باشد
آشفتگی در اطرافت موج خواهد زد
بنابراین آرامش را درون خود بیاب
آنگاه میبینی
چگونه بـه بیرون منعکس میگردد
تـو خود همان آرامشی
همان خوشبختی
پس بیشتر جستجو کن
بـه یاد داشته باش
آرامش در جای دیگری نیست
اگر درونت متلاطم باشد
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️