eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان قسمت 20 حاجی بدون وقفه ای جواب داد -من با فامیل مادری عروسم آشنایی داشتم.پدر و مادر فاخته هم شهرستانن.امکان نبود اینجا باشن.واسه همین ما زودتر این دو تا رو عقد کردیم که نیما دائم در رفت و آمد نباشه.فاخته هم اینجا به تحصیلش ادامه میده نیما که فامیل فاخته را ندیده بود؛ اما حاضر بود قسم بخورد که پدرش دارد در این مورد دروغ می گوید.کار به ازدواج اجباری خودش نداشت حاج آقا حتما و حتما از خانواده فاخته مطمئن بود که حاضر شده بود به زور هم که شده این دختر را برای پسرش عقد کند. بالاخره موقع شام شد.شام هم خورده میشد و نیما راحت میشد و خلاص.کمی در قسمتی که خانمها نشسته بودند چشم گرداند فاخته سرش پایین بود و به دستانش نگاه می کرد. آهی کشید نمی دانست چرا هیچ چیز از فاخته احساسش را بر نمی انگیزد.فاخته هم هیچ کششی به او نشان نمی داد تا لا اقل دلش خوش باشد او از نیما خوشش می آید.بی زبان و کم حرف بود ،دایم در خودش فرو می رفت.اصلا دختر شاد و دلچسبی نبود.البته امروز کمی زبانش در آمده بود.چشمش نا خود آگاه به سارا و سمیه و دختردایی اش افتاد که زیر لبی پچ پچ می کردند و می خندیدند. خیلی راحت میشد حدس زد موضوع بحث شان فاخته است.دوباره حواسش را به بحث سیاسی مردان داد که جوانها بلند شدند برای پهن کردن سفره.حسابی خسته شده بود از بس یکجا نشسته بود .بالاخره سفره چیده شد.همه می خواستند سر سفره بیایند همه با حرف عمه خانم ایستادند -بابا لااقل بزارین سر سفره این دو تا کنار هم بشینن. واسه دو تا جوون تازه عقد کرده اینهمه دوری خوب نیست. بیاین اینجا کنار هم شما دوتآ از نیما به بعد آقایون بنشینن از فاخته به بعد خانمها تمام مدت احساس می کرد عمه جان جوک می گوید.چرا فکر می کرد نیما از دوری فاخته دارد جان بر لبش می آید. عمه دست فاخته را گرفت و پیش نیما آورد. بقیه هم مثل گفته عمه نشستند.حاج آقا که کنار نیما نشسته بود پسرش را خطاب قرار داد -بابا جان برای فاخته بکش.شاید خجالت بکشه خودش هیچ حرفی نزد.بدون اینکه به فاخته نگاه کند دستش را به طرفش دراز کرد -بشقابتو بده...بگو چی می خوری برات بکشم بشقاب را دست نیما داد -بیزحمت پس با قالی پلو بکشین مکالمات بینشان تا این حد مختصر و مفید بود.هیچ کدامشان به خودش زحمت نمی داد بیشتر از این حرف بزند. به هر حال دقایق کند مهمانی به آخر رسید و بعد از دادن کادو به عروس خانوم به عنوان پاگشا هر کس به خانه خودش رفت.نیما هم سریع بعد از مهمانها از فاخته خواست تا بروند، خسته بود و فردا هم کلی کار داشت.از در ماشین که در پارکینگ پیاده شدند و به طرف خانه از پله ها بالا رفتند.بدی آپارتمان نداشتن آسانسور بود.در پاگرد با کلی کارتن روی هم مواجه شدند بالاخره تنها واحد خالی که واحد روبروی خانه نیما بود پر شد. با زحمت از کنار کارتونها بالا رفتند و وارد واحد خود شدند.تا همین لحظه نیما کلمه ای با فاخته حرف نزده بود.در سکوت کفشهایشان را در آوردند و هر کدام به سمت اتاق خودش رفت.دست هر دو همزمان روی دستگیره در اتاق نشسته بود که نیما صدایش زد -فاخته برگشت و به نیمرخ نیما نگاه کرد.پسری که حتی به خودش زحمت نمی داد به صورتش نگاه کند.شاید اگر نگاه می کرد شعله اشتیاق را در چشمان فاخته میدید.همانطور که به در اتاقش نگاه می کرد حرفش را زد -یه چیز می گم آویزه گوشت کن.....دل من برای هر کی بلرزه اون یه نفر مسلما تو نیستی ** کاسه چشمش از اشک خشک نمی شد.حرف نیما برای دل او زلزله مخربی بود.هرچه اشکش را پاک می کرد دوباره می جوشید و پایین میریخت. دستی دوباره به پهلویش زد.درد می کرد باز.کمی هم سوزش ادرار قاطی اش بود و حسابی درد روی دردهای دلش می گذاشت.همیشه وقتی اینجور میشد اگر چرک خشک کن می خورد کمی بهتر میشد.تا صبح همش فکر کرد.به اینکه حتی امروز هم گوشه چشم نیما را پر نکرده بود.با خودش فکر کرد این موی به این بلندی را که تا پایین باسنش رسیده بود پس به چه دردی می خورد.چرا امروز دلش را خوش کرده بود نیما او را می بیند .نه اینکه نگاه کند واقعا او را ببیند.اما همیشه در مورد آرزوهایش با نیما به دیوار ساروجی و محکمی می خورد. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
رمان قسمت 21 صبح با بسته شدن در از جا بلند شد.کمی درد پهلویش بهتر بود اما حال دلش هرگز.این در هیچ وقت به دست نیما باز نمی شد حتی از سر کنجکاوی. حقیقت تلخ این بود فاخته حتی اندازه سر سوزن اهمیتی برای نیما نداشت.از اتاق بیرون آمد.به خانه تمیز این روزها نگاه می کرد .با خودش نالید هیچ چیز تو نیما اثر نمی کنه.خودش هم در کار خودش مانده بود که چرا دلش مردی را می خواهدکه احساسش در برابر او مثل سنگ است. برگشت و به میز دست نخورده صبحانه نگاه کرد و دوباره لبهایش از بغض لرزید.فایده نداشت هیچ کدام از این کارها ؛فایده نداشت.آهی کشید و پشت میز صبحانه نشست.کمی از نان کند و لقمه ای برای خودش درست کرد.چقدر دوست داشت روزی باهم سر میز صبحانه بنشیند و نیما برایش لقمه بگیرد .مثل تمام فیلمها و رمانها.چه اشکال داشت میان اینهمه آدم زندگی او مثل قصه ها باشد.بی اشتها بود و چند لقمه ای بیشتر نخورد .ظرفها را شست و به اتاقش رفت.لای کتابش را باز کرد .امتحان عربی داشت و با اینکه خوانده بود همه چیز از ذهنش پریده بود... بالاخره بعد از چند ساعت حاضر شد و راه مدرسه را در پیش گرفت.مدرسه زیاد دور نبود اما بد مسیر بود.از همه سختر هم آن بود که تا سر کوچه باید پیاده می رفت تا سوار اتوبوس شود.در این سرما و با کفشهای نامناسب فاخته خب مثل شکنجه بود. همینکه وارد کلاس شد چشمان فروغ روی قیافه درهم فاخته ثابت ماند.امروز دیگر مثل همیشه نبود.بدتر از همیشه بود.آمد و آرام در کنار فروغ نشست.فروغ دیگر طاقت سکوت در برابر این دختر نداشت.باید سر از کارش در می آورد.دستش را روی شانه فاخته گذاشت و فاخته را از برهوتی که در آن افتاده بود بیرون آورد -خانم خوشگله نمی خوای برام حرف بزنی چشمهای شیشه ایش دوباره پر از اشک شد.اینبار دیگر بغضش پر صدا شکست.سرش را در سینه فروغ گذاشت و هق هق کرد -دوسم نداره فروغ....دوسم نداره....از من متنفره *** ساعت هشت شب به خانه رسید .با عجله به اتاق رفت و لباسهایش را عوض کرد.امشب با مهتاب قرار داشت .باید سریع دوش می گرفت و راه می افتاد.می دانست امشب مهتاب برایش سناریو می سازد برای خام کردنش اما نیما دیگر ذهنش پخته شده بود از رفتارهای مهتاب.کافی بود کلمه "ف "از دهانش بیرون بیاید تا ته حرفهایش می رفت.خواست به سمت حمام برود که صدای دوش آب را شنید.اه. ..لعنت به این شانس. ..دیرش شده بود و حالا فاخته خانم حمام بود .محکم به در زد -اون تویی....یه کم سریعتر ...عجله دارم دوش آب بسته شد و صدای فاخته آمد -پنج دقیقه دیگه بیرونم -بجنب رفت و روی مبل نشست تا فاخته بیاید.چشمش به قل قل سماور افتاد.شاید به قول مهتاب فکرهایش سنتی بود اما عاشق قل قل سماور و اجاق گاز روشن خانه بود.احساس می کرد بوی زندگی همینهاست.بوهای خوبی هم امروز می آمد حیف که دستپخت فاخته بود وگرنه یک شکم سیر می خورد.صدای در حمام آمد سریع بلند شد و به سمت راهرو رفت.فاخته را حوله به سر با چشمهایی متورم و قرمز دید.رنگ و رویش به زردی می زد .سلام آرامش را شنید و سلام داد و سریع خودش را در حمام انداخت.زیر دوش ذهنش پی فاخته رفت.می دانست دیشب اورا رنجانده است. صدای گریه اش را شنیده بود،اما مرگ یکبار شیون هم یکبار، خواست حساب کار دست فاخته بیاید.دل بستن به فاتحه ....اصلا ...امکان نداشت....نیما اهل دل بستن نبود.....نه از بدی فاخته....کمی هم قلبش زخمی بود.. .پا در رابطه اشتباهی گذاشته بود و دودش به چشمش رفته بود.فاخته دیگر تجربه وحشتناکتری می شد.سنش کم بود و احساساتش متغیر....دلش نمی خواست با او دوباره دل دادن و شکست را امتحان کند...اصلا بچه را چه به عشق و عاشقی.....همانجا جلوی آینه اصلاح هم کرد و بیرون آمد.حوله را دور گردنش انداخت و وارد هال شد. فاخته را دید روی زمین نشسته و تکیه به شوفاژ داده بود و نم موهایش را با حوله می گرفت.تصویر ،عکس قشنگی شده بود با آن موهای زیادی بلند و مشکی که خیسی مو براق و چشمگیرش کرده بود.چشمش به صورت مهتابی فاخته افتاد.اولین عضو چشمگیر صورتش چشمهایش بود.درشت و کشیده و آهویی.حالا که ابروهایش را برداشته بود کمی قیافه اش خانمانه تر شده. بیتفاوت به اطراف و آدم گنده ای مثل نیما ،غرق در فکر حوله را روی موهای به رنگ شبش می کشید.به ذهنش دسید" کمی لاغر مردنیه".جا داشت چاقتر باشد آن موقع صد در صد جذابتر بود.پوفی کشید و بر افکارش فحشی نثار کرد.نگاه فاخته روی او برگشت .نه لبخندی زد و نه حرفی ،فقط در سکوت کمی براندازش کرد ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
4_5987906368856654138.mp3
8.25M
❖✨﷽✨❖ واحد؛فوق العاده زیبا کربلایی_جواد_مقدم باز میشن عده ای زائر کربلای تو.... خوش به حال زائرای اربیعن🏴 پیشنهاد دانلود👌 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌹 🔴 💠 سیستم ساعت به این شکل است که دو ظرف شیشه‌ای متصل به یکدیگر به نوبت شن‌های ظرف دیگر است و وقتی شنها و بار ظرف بالا خالی شد شیفتشان عوض شده و دیگری به زیر بار ظرف بالایی می‌دهد. در واقع مکمّل یکدیگر هستند و تا وقتی مسئولیت خود را به نوبت انجام دهند به ساعت شنی می‌دهند. 💠 یکی از اصول مهم در زندگی مشترک این است که زن و شوهر مثل یک ساعت شنی بارِ مشکلات و سختیها را از دوش همسر خود بردارند و پذیرای احساسات و یکدیگر باشند. 💠 زن یا مرد در مواقعی نیاز به کمک جسمی، و یا فکری همسر پیدا می‌کنند و مشکلات و گرفتاریهای زندگی، آنها را خسته و کلافه می‌کند در اینگونه مواقع باید مثل سیستم ساعت شنی، برای یکدیگر بگذاریم و شانه به زیر بار مشکلات همسر بدهیم و مانند ساعت شنی که به نوبت ظرفیت خود را در اختیار ظرف دیگر قرار می‌دهد بالای خود را در اختیار همسر قرار دهیم تا ذهن او را از افکار آشفته و پریشان کرده و با دیدن پشتیبانی و حمایت ما به آرامش، آسودگی خاطر و روانی برسد. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
این متن طلاست شمع به کبریت گفت: از تو میترسم تو قاتل من هستی کبریت گفت: از من نترس، از ریسمانی بترس که در دل خود جای دادی. عامل نابودی انسان ها تفکرات منفی خودشان است. نه عوامل بیرونی #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_3✋😍 تقه ای به در خوردو بعد صدای بابابزرگ که یاالله می گفت برای ورود به
من زجر کشیدم ... قلب بی تابم فشرده و فشرده تر شد! ولی چون دیدم نگاه منتظرش روبرای رفتنم حفظ کردم لبخندم رو و من هم لب زدم _باشه چشم بازهم با چرخیدنم چنگ زدم قلبمو که باز بی تاب بود و در حال پس افتادن! خانومها از غریبه و آشنا در حال باز کردن تای چادر نمازهای رنگی بودن که مادر بزرگ کنار مهرهای کربلا که دلم سخت تنگ بو کردن عطرشون بود و گوشه هال مرتب چیده شده بود بودن! و یک به یک نماز میبستن... مطمئن بودم نامحرمی بین خانومها نیست برای همین چادر از سرم کشیدم و سنجاق ریزِ زیر گلوم رو که برای محکم نگه داشتن شال مشکی روی سرم بهش زده بودم رو شل کردم و فرق باز کردم برای وضو! سلام آخر نماز رو دادم ... دست بردم و با تسبیح خاکی سجاده مامان بزرگ که عطر تند تری از مهرهای کربلایی داشت تسبیحات حضرت زهرا(س) رو گفتن... که عجیب آرومم می کرد سوگند به بزرگی خدا حمد و سپاسش و سوگند به پاکیش بعد از این همه دلهره و سردرگمی! چون همیشه خدا بود بهترین دوست و پناه و به حرف خودش از رگ گردن نزدیکتر! دونه های تسبیح هنوز با ذکر صلوات بین انگشتام دونه دونه می افتاد که صدای مامان بزرگ از حالت آرامش بیرونم کشید و ولوله به پا کرد توی وجودم! مامان بزرگ: _بیا امیر علی مادر... محیا اینجاست تو هم بیا برو پیش خانومت نمازت رو بخون!!! :M_alizadeh ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍✋ تسبیح فشرده شد توی دستم و گوشهام تیز برای شنیدن صدای امیر علی و جوابش! امیرعلی: _نه مامان بزرگ میرم توی حیاط شاید خانومها بخوان اونجا نماز بخونن درست نیست! بغض درست شده ی کهنه سر باز کردو بزرگ شدو بزرگ تر با گفتن التماس دعا به مامان بزرگ و صدای دور شدن قدمهاش! بهونه بود! به جون خودش بهونه بود... فقط نخواست من رو ببینه فقط نخواست کنار من نماز بخونه! نمازی که با همه وجود بودو باز من دلم میرفت براش! بغضم ترکیدو بازهم چشمهام پر از اشک ... صدای بلند شدن مداحی که از ضبط صوت پخش میشدو تو همه خونه طنین انداخته بود دامن زد به هق هق بی صدام! چشمهام بازم قرمز بود و پر از گریه برای همین خلوت کردم با خودم دور از بقیه درست تو حیاط خلوت پشت آشپزخونه درست جلوی دیگ مسی پر از یخ و نوشابه های شیشه ای که مال شام و نذری امشب بود! برای مهمونهایی که پای دیگ نذری شله زردصبح عاشورا تا خود صبح اینجابودن و دست کمک! با دستم یخ ها رو زیر و رو کردم ... بازم خاطره ها زنده شدن توی ذهنم! مثل همین امشب بود، نمیدونم چند سال پیش‌، فقط میدونم هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم من وامیر علی که شیش سال اختلاف سنی داشتیم... نویسنده:M_alizadeh ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍🎈 درست همین شب آخر روضه بود که من و عطیه با دو دختر عمویی که تقریبا سه یا چهار سال از ما بزرگتر بودن و تک دختر عمه دیگه ام توی همین حیاط خلوت جمع شده بودیم و مسابقه میدادیم. مسابقه ای بچگانه مثل سن خودمون ! قرار بود هرکی بتونه تیکه یخ بزرگ رو تا آخرین لحظه که یک قطره آب میشه بین دستهاش نگه داره برنده باشه... با کنار کشیدن همه بازهم من با تمام بی حس شدن لحظه به لحظه دستم پافشاری می کردم برای آب شدن تیکه یخ سمج! هیچ وقت نفهمیم چطوری شد امیر علی سر از بین ما درآورد فقط همین تو خاطرم مونده با همون سن کمش مردونگی داشت و رفتارهاش بزرگانه بود... با اخم پر از نگرانی انگشتهای سرخم رو باز کرد و تیکه یخی رو که حاال کوچیک شده بود رو برداشت و انداخت توی دیگ, روی نوشابه ها! من هم بی خبر از این حس الانم بغض کرده نگاهش کردم وگرفته گفتم: داشتم برنده میشدم! گره اضافه شد بین گره ی ابروهاش و دستم بین دستهای پسرونه اش بالااومد _ببین دستت رو قرمز شده و دون دون...داره بی حس میشه دیگه اینکارو نکن! با اینکه اونشب قهر کردم با امیر علی و تو عالم بچگی حس کردم جلوی بقیه کوچیکم کرده و غرورم رو شکسته ولی وقتی بزرگ شدم و نفهمیدم چرا این خاطره با من رشد کرد و پر کرد همه ذهنم رو که حتی وقتی از جایخی یخ بردارم لبخند بزنم و یاد امیر علی بیفتم و تمام وجودم پربشه از حس قشنگی که حاصل دلنگرانی اون شبش بود ! قلبم فشرده شد بازم با مرور خاطره هام... با حرص دستم رو بردم زیر تیکه یخ های بزرگ...سردیش لرزه انداخت به همه وجودم ولی دست نکشیدم ...لجبازی کردم با خودم و با خاطره هام ...چشمهام رو فشردم تا اشکی نباشه ...یک فکر مثل برق از سرم گذشت اگه الان هم امیر علی من رو میدید بازهم نگران میشد برای من و دستی که هر لحظه بی حس و بی حس تر میشد؟! _ببخشید محیا خانوم؟! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک روز می فهمی که عاقبت ، این تویی که برای خودت می مانی و آدم ها هرچقدر هم عزیز و هر چقدر هم نزدیک ؛ دنبالِ زندگی و آرزوهای خودشان می روند . روزی به خودت می آیی ، روزی که تارهای سفید موهایت در نبرد تن به تن با تارهای سیاه ، پیروز شده اند ، و تو مانده ای و حسرتِ کارهایی که نکرده ای ، لذتی که نبرده ای و زمانی که برای خودت نگذاشته ای ! تو مانده ای و آرزوهایی که برای رسیدنشان دیر است ... روزی تو پیر خواهی شد و این "برای دیگران بودن ها" و خودت را فراموش کردن ها ، حریفِ حسرت و بغض های شبانه ات نخواهند شد ! ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂