#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_38
نفس عمیقی کشید بافشارارومی که به بازوهام اوردمن روازخودش جداکردوبا انگشتش رداشکموگرفت
_راستی ممنون بخاطرلباسم تمیزشده بود! نگاهمودوختم به چشاش..نمیدونم چراحس کردم چشاش بهم میگه دوسم داره!به زبون نیاوردومسیرصحبتوتغییرداد..
فقط آروم گفتم_وظیفه ام بود احتیاجی به این همه تشکر نیست
_شروع کلاسها خوبه محیا جون
صحبتم رو با عطیه تموم کردم و سر چرخوندم تا جواب نفیسه رو بدم
_ممنون خوبه هنوز که اولشه ولی خب درسها یک خورده یعنی بیشتر از یک خورده سخته!
کلاسهامونم ترم اولی حسابی فشرده است.
امیرمحمد _رشته ات انتخاب خودته یا رفتی پیش مشاور تحصیلی؟
نگاهم چرخید روی امیرمحمد _انتخاب خودمه نرفتم مشاوره!حل کردن مسئله های ریاضی حس
خوبی به من میده!
عطیه دستش و به طرفم نشونه گرفت و رو به بقیه گفت: دیوونه است دیگه ...آخه کی از ریاضی
خوشش میاد ؟
-من!
نگاه ذوق زده ام و به امیرعلی دوختم که عطیه ابرو باالا انداخت-نه بابا!کی میره این هم راه و ...
خب تو هم یکی لنگه این محیایی دیگه!
امیرعلی ابروهاش و باالا داد- آها یعنی منم دیوونه ام
عطیه لبش و به طرز مسخره ای گزید-بلانسبت داداش من محیا رو گفتم
امیرعلی خنده اش گرفته بود ولی سعی میکرد جدی باشه-محیاهم خانوممه دوباره نبینم بهش
بگی دیوونه ها!
من بیشتر از قبل ذوق کردم ... نگاه پرتشکرم رو به امیرعلی دوختم و عطیه براق شد چیزی بگه
که امیرمحمد با خنده پایان داد به این دعوایی که شوخی بود!
امیرمحمد_ کار خوبی کردی محیا خانوم آدم باید طبق خواسته خودش انتخاب کنه اگه رشته ات رو
دوست نداشته باشی علاقه ات هم به درس خوندن از بین میره!
سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم
اینبار مخاطب امیرمحمد عطیه شد_ خب عطیه خانوم ان شالله امسال که دیگه سخت می خونی
یک رشته خوب قبول بشی ؟
عطیه _دارم می خونم دیگه حالا شما دعا کنین اون رشته خوبه رو قبول بشم!
امیرمحمد خندید به لحن جسور عطیه !
دیگه به ادامه صحبت امیرمحمدو عطیه توجه نکردم و رو به امیرعلی که کنار من نشسته بودو رفته
بود توی فکر گفتم:فردا هم میری؟
با پرسش سربلند کرد که گفتم: کمک عمو اکبرت ؟
لبخند محوی زد_معمولا هر جمعه میرم
_میشه یک روز منم باهات بیام؟ چشمهاش گشاد شد_جدی که نمی گی
لبهام روبازبونم تر کردم_چرا اتفاقا جدی جدی هستم
میون بهت نیشخندی زد_محیا هنوز یادم نرفته روز تشییع جنازه اون مامان بزرگت رو !
قلبم فشرده شد از یاد مامان بزرگ مادریم سوم راهنمایی بودم که فوت شدو و روز تشییع جنازه
موقع وداع با دیدن بدن کفن پوشش از حال رفتم و تا یک ماه از وحشت کنار مامانی می خوابیدم
که خودش سخت عزادار بود
مامان با فوت مامان بزرگ رسما تنها شد بابابزرگ رو قبل دنیا اومدن من از دست داده بود...مثل
من تک دختر بودو بافوت مامان بزرگ دودایی بزرگم رو هم دیگه خیلی کم میدیدیم و دیدارهامون
رسید به عیدتا عید! گاهی چه قدر دلم تنگ میشد برای مامان بزرگم با اون گیس های سفیدش که
همیشه بافته بود!
_ولی دوست دارم بیام !
سری به نشونه منفی تکون داد_اصلا نمیشه
وارفتم فکر می کردم استقبالم میکنه_چرا نه؟ پس خودت چرا رفتی؟
امیرعلی با مهربونی بهم خیره شد_من فرق می کنم محیا من یک مردم باید بتونم به ترس هام
غلبه کنم
با لجبازی گفتم : خواهش میکنم فقط یک بار اگه دیدم طاقت ندارم خودم میام بیرون !
امیرعلی_ دوست ندارم بازم برات کابوس شب درست کنم... نمیشه !میدونم ترسویی!
اخم مصنوعی کردم و دلخور گفتم: امیرعلی!!!!!!!!!
خندید_جونم ؟
گرم شدم از جونم گفتنش و اخمهام باز شد و یادم رفت دلخوریم...
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
مداحی آنلاین - چهل شبانه روز غم - محمود کریمی.mp3
4.49M
🔳 #زمینه احساسی #اربعین
🌴دلا چرا گمی تو؟
🌴ستون چندمی تو؟
🎤 #محمودکریمی
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI 🏴
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
🥀
🍃ارزش خود را در دیگران
جستجو نکنید ..
وقتی از اینکه خودتان باشید راضی باشید، بدون اینکه مقایسه کنید
یا برای تحت تاثیر قرار دادن دیگران رقابت کنید،
هر فرد باارزشی به شما احترام خواهد گذاشت.
و مهمتر اینکه خودتان هم به خودتان احترام خواهید گذاشت.
هیچکس حق قضاوت کردن شما را ندارد.
ممکن است مردم داستانهای شما را شنیده باشند و تصور کنند شما را میشناسند
اما هیچوقت نمیتوانند آنچه بر شما گذشته را احساس کنند.
هیچوقت نمیتوانند خودشان را جای شما بگذارند.
👈🏽پس فراموش کنید دیگران چه فکری میکنند یا درمورد شما چه میگویند...!
فقط روی احساسی که خودتان نسبت به خودتان دارید تمرکز کنید
و به راهتان ادامه دهید.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
خدای توبه پذیر سپاس.mp3
14.02M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI 🏴
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
هدایت شده از رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌺 رمان آدم وحوا🌺
خلاصه :
نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده
باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم
حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم را به بهاری سبز و شکوفایی مهمان کرد
هرچقدر می خواهی آدم باش
فرقی نمی کند در بهشت باشی یا رانده شده ای به زمین
من به هوایت حوا می مانم
خودت بگو ! حوا را چه به مجنون شدن !
چه گناه از من باشد چه تو ، محکومیم به تنها قانون بی قانون دنیا ؛ جاذبه ی عشق
بیا تا در خلوتمان یکدیگر را زمزمه کنیم !
پیشنهاد ادمین❤️
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺 رمان آدم وحوا🌺 خلاصه : نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف تری
پی دی اف رمان ادم و حوا در کانال ریپلای قرار گرفت👆🏻
587223581.mp3
5.84M
نگرش مثبت داشته باشید که قطعا شرایط مناسب سر راه شما قرار خواهد گرفت.
باهم بشنویم..🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI 🏴
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 54
-ولی من... من از همون اول از تو خوشم اومد خب
لبخند زد
-اوم. .... خب حتمی من زیادی تو دل برو بودم دیگه...چه میشه کرد
دهنش را کج کرد
-از خود راضی
دوباره کمی گذشت و نیما گفتنش شروع شد.عادتش بود برای شروع حرفش نام نیما را بگوید
-میگم! نیما
-بله
-حتمی باید مراسم بگیریم...
متعجب نگاهش کرد
-آره خب .....چیه مگه...دوست نداری
کمی سرش را جابجا کرد
-خب آخه تو الان دست و بالت خالیه....بهت فشار می یاد
از نوازش موهایش دست کشید
-تو کار به این کارا نداشته باش. تو به فکر این باش عروس خوشگلی بشی....من هزاری هم پول داشتم پول مراسم عروسی رو بابا میده
بلند شد و نشست.آنهمه زیبایی در فاخته بود و او تازه تازه داشت کشف می کرد.همین سادگی اش را دوست داشت...اینکه در بند و هول و ولای یک من آرایش نبود......چقدر با آمدن فاخته به زندگیش، خواسته هایش عوض شده بودند...بر خلاف قبل ،حالا دوست داشت زنش همینطور ساده باشد......و در این بین هر از گاهی صورتش را با آرایش ببیند.....فاخته را همینجور با امواج بیکران موهایش دوست داشت.داشت همینجور نگاهش می کرد .آرام دستش را کشید و در کنار خود نشاند.سرش روی شانه هایش خوابید... حس خوب با او بودن در وجودش شعله می زد
-تو فقط همون کار خودتو بکن....عاشق من باش و درست رو بخون ...به بقیه کارا کار نداشته باش
-من همیشه عاشقت می مونم حتی اگر فرسنگها ازت دور باشم ......حتی اگر زیر خاک باشم... .من خیلی دوست دارم نیما
-منم دوست دارم عزیزم.....حالا پاشو اون چراغو خاموش کن
همینطور می خندید که بالشی محکم در سرش خورد.صدای آخش بلند شد.
-تو چرا هی به من می خندی
اخمهایش برای کشتنش بس بود.محبوب دوست داشتنی اش با آن قیافه شاکی خواستنی ترین موجود جهان بود
-دوست دارم بخندم.... پاشو چراغو خاموش کن ... حرف گوش کن بچه
کافی بود به او بگوید بچه است ..تا او را به غلط کردن نمی انداخت ول کن نبود.
یکسری لحظات را باید هی عکس گرفت.. هی عکس گرفت تا عشق درونش قاب شود.... بعضی لحظات خوشبختی را باید بلعید ... تند و تند تا اگر طوفانی آمد و بدبختی قورت دادی....آن ته مانده خوشبختی سرپا نگهت دارد....دستها را باید قل و زنجیر کرد... دستها حافظه دارند .....عشق و لمس احساس در خاطرشان خوب می ماند.پنج روز مسافرت فاخته و نیما هم هی فیلم شد...عکس شد ....خاطره شد... از هر گوشه ای عکس می گرفتن.. کادر نیما در دوربین فقط فاخته بود الکی به بهانه منظره هی تند و تند از فاخته عکس می گرفت....متطره ای با تم فاخته.. دلش برای فرشته کوچکش تپیدنها داشت ...فاخته خودش یک طبیعت بکر سرسبز بود.نیما هیچ زمان دلبسته شدن به دختری با مشخصات فاخته را فکر نمی کرد اما حالا فقط چشم بود دنبال فاخته....پر از احساس بود و از آتشفشان احساس اش فقط نام فاخته بیرون می آمد. ...هر مسافرت و خوشی به هر حال پایان می یابد مثل سفر پنج روزه آنها که آخرین زیارتشان را هم قبل رفتن کردند و دوباره راهی تهران شدند. باید چند وقت دیگر که مهلت خانه استیجاری تمام میشد صبر می کردند و از آنجا به قصد زندگی به خانه پدرش می رفتند.قبلترها اصلا دوست نداشت با پدر و مادرش یکجا زندگی کند..دائم فلسفه دوری و دوستیش به راه بود اما حالا روز شمارش را روشن کرده بود.بیخیال حرفهای روشنفکران ...نیما هم یک سنتی باقی می ماند به جایی از این دنیا بر نمی خورد.. صلاح خود را در آن لحظه زندگی با پدر و مادرش تشخیص داده بود.خسته کوفته از مسافرت با کلی سوغاتی بر گشتند بدون اینکه به چیزی دست بزنند فقط لباس عوض کرده و خوابیدند تا صبح با طلوع دیگر برگ جدید زندگی آنها را نیز ورق بزند.
با صدای نیما که در گوشش صحبت کرد تمام تنش مور مور شد.
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 55
-یادت باشه خواب موندیا من صبحونه نخوردم
چنان با سرعت چشمانش را باز کرد و بلند شد و نشست که چشمان نیما از تعجب گشاد ماند
-چه خبرته حالا
دستی به صورتش کشید هنوزم خواب آلود بود
-وای خواب موندم ببخشید...یه ذره صبر کنی درست می کنم الان
دست روی شانه هایش گذاشت. ...لبخندی نثارش کرد
-منکه خوردم صبحونمو ..بگیر بخواب
خواست از در بیرون برود دوباره برگشت و کنارش نشست.نیما کی حمام رفته بود..کی سشوار کشیده بود که فاخته نفهمیده بود.چشم به دهان نیما دوخت
-پول گذاشتم برات رو دراور.با آژانس برو.... آژانس بانوان باز شده اینجا شمارش رو برداشته بودم.....زنگ بزن ....ازشون اشتراک بگیر....
با لبخند نگاهش کرد.....تمام توجهش همیشه او باشد...خواسته ی زیادی نیست
-چشم
چشمانش را بوسید
-بی بلا....بگیر بخواب حالا
بیخوابش کرده بود و حالا می گفت بخواب. مردم آزار!!! از جایش بلند شد....باید خانه را تمیز می کرد دو ساعت بیشتر وقت نداشت . بدون معطلی دست به کار شد.بعد از تمام شدن کارهای و خانه و درست کردن غدایی برای شب ،حمام رفت و یک دست مانتوی نو که از مشهد خریده بود، پوشید.هوای اواخر بهمن ماه بود...با اینکه سرد بود اما دلپذیر هم بود.خواست آرایش کند پشیمان شد.....دوباره همانطور ساده سوغاتی دوستانش را در یک پلاستیک جا داد و کوله اش را هم انداخت.زنگ آیفون که زده شد فهمید آژانس رسیده است.سریع در را بست و راهی مدرسه شد.
وقتی وارد کلاس شد ، با دیدن فروغ لبخند دندان نمایی زد و بی قید و فارغ از چیزی اورا در آغوش کشید
-دلم برات یه ذره شده بود. ...وای فروغ اگه بدونی چقدر خوش گذشت...عالی بود ...عالی! همه چی عالی بود...جای شما خالی بود
نگاه محزون فروغ را که دید از حرف زدن ایستاد
-ببخشید پر حرفی کردم ....انگار حوصله نداری
دستان لاغرش را در دست گرفت و با مهربانی نوازش
کرد
-نه عزیزم ..این چه حرفیه خوشگل خانوم....اتفاقا معلومه خوش گذشته یه آبی زیر پوستت رفته خوشگل تر شدی....فقط
منتظر نگاهش کرد
-فقط چی فروغ جون
آهی کشید
-میخوام باهام بیای بریم یه جایی...بیخیال مدرسه
نگاه ناراحتش را نمی فهمید
-کجا بریم...من شاید نیما بیاد دنبالم
-من خودم ماشین آوردم ....میزارمت بعدش خونه... اون موبایل پس برای چیه بهش خبر بده. ...
با تردید و دو دلی از ناراحتی فروغ همراهیش را قبول کرد.بسته سوغات او و چند نفر دیگر و دفتر مدرسه را هم داد و با فروغ به جایی که نمی دانست همراه شد
**
کلید را در در چرخاند و وقتی چراغها را روشن دید حرصش در آمد.کلی زنگ زده بود و کسی در را باز نکرده بود .فکر کرد فاخته خانه نیامده هنوز، اما حالا او را در هال در حال نگاه کردن به موبایلش میدید.
-سلام عرض شد...چرا در رو وا نمی کنی
انگار فاخته نبود و مجسمه اش را آنجا کار گذاشته بودند.همانجور در حال نگاه کردن به موبایل مانده بود
کفشهایش را در اورد و به بالای سرش رسید.عکس خودش روی صفحه بود .زل زده بود به او؟یعنی تا چه حد محو تماشای او بوده که صدای زنگ ،آمدن نیما،و حالا حضورش را بالای سرش حس نکرده است
-فاخته
باز هم حرکتی نکرد.دست روی شانه فاخته گذاشت
-فاخته
ناگهان از جا پرید و هین بلندی کشید
-وای...تویی
موشکاف درجز جز صورتش نگاه کرد ....چهره ای که چشمها و بینی قرمزش خبر از گریه فاخته می دادند.گره ابروانش بیشتر شد
-دوساعته دارم زنگ می زنم .. اینهمه صدات کردم ...نشنیدی واقعا
دستی به صورتش کشید و هاج و واج کمی به اطرافش نگاه کرد.روی پاهای لرزانش ایستاد.
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay