📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 54
-ولی من... من از همون اول از تو خوشم اومد خب
لبخند زد
-اوم. .... خب حتمی من زیادی تو دل برو بودم دیگه...چه میشه کرد
دهنش را کج کرد
-از خود راضی
دوباره کمی گذشت و نیما گفتنش شروع شد.عادتش بود برای شروع حرفش نام نیما را بگوید
-میگم! نیما
-بله
-حتمی باید مراسم بگیریم...
متعجب نگاهش کرد
-آره خب .....چیه مگه...دوست نداری
کمی سرش را جابجا کرد
-خب آخه تو الان دست و بالت خالیه....بهت فشار می یاد
از نوازش موهایش دست کشید
-تو کار به این کارا نداشته باش. تو به فکر این باش عروس خوشگلی بشی....من هزاری هم پول داشتم پول مراسم عروسی رو بابا میده
بلند شد و نشست.آنهمه زیبایی در فاخته بود و او تازه تازه داشت کشف می کرد.همین سادگی اش را دوست داشت...اینکه در بند و هول و ولای یک من آرایش نبود......چقدر با آمدن فاخته به زندگیش، خواسته هایش عوض شده بودند...بر خلاف قبل ،حالا دوست داشت زنش همینطور ساده باشد......و در این بین هر از گاهی صورتش را با آرایش ببیند.....فاخته را همینجور با امواج بیکران موهایش دوست داشت.داشت همینجور نگاهش می کرد .آرام دستش را کشید و در کنار خود نشاند.سرش روی شانه هایش خوابید... حس خوب با او بودن در وجودش شعله می زد
-تو فقط همون کار خودتو بکن....عاشق من باش و درست رو بخون ...به بقیه کارا کار نداشته باش
-من همیشه عاشقت می مونم حتی اگر فرسنگها ازت دور باشم ......حتی اگر زیر خاک باشم... .من خیلی دوست دارم نیما
-منم دوست دارم عزیزم.....حالا پاشو اون چراغو خاموش کن
همینطور می خندید که بالشی محکم در سرش خورد.صدای آخش بلند شد.
-تو چرا هی به من می خندی
اخمهایش برای کشتنش بس بود.محبوب دوست داشتنی اش با آن قیافه شاکی خواستنی ترین موجود جهان بود
-دوست دارم بخندم.... پاشو چراغو خاموش کن ... حرف گوش کن بچه
کافی بود به او بگوید بچه است ..تا او را به غلط کردن نمی انداخت ول کن نبود.
یکسری لحظات را باید هی عکس گرفت.. هی عکس گرفت تا عشق درونش قاب شود.... بعضی لحظات خوشبختی را باید بلعید ... تند و تند تا اگر طوفانی آمد و بدبختی قورت دادی....آن ته مانده خوشبختی سرپا نگهت دارد....دستها را باید قل و زنجیر کرد... دستها حافظه دارند .....عشق و لمس احساس در خاطرشان خوب می ماند.پنج روز مسافرت فاخته و نیما هم هی فیلم شد...عکس شد ....خاطره شد... از هر گوشه ای عکس می گرفتن.. کادر نیما در دوربین فقط فاخته بود الکی به بهانه منظره هی تند و تند از فاخته عکس می گرفت....متطره ای با تم فاخته.. دلش برای فرشته کوچکش تپیدنها داشت ...فاخته خودش یک طبیعت بکر سرسبز بود.نیما هیچ زمان دلبسته شدن به دختری با مشخصات فاخته را فکر نمی کرد اما حالا فقط چشم بود دنبال فاخته....پر از احساس بود و از آتشفشان احساس اش فقط نام فاخته بیرون می آمد. ...هر مسافرت و خوشی به هر حال پایان می یابد مثل سفر پنج روزه آنها که آخرین زیارتشان را هم قبل رفتن کردند و دوباره راهی تهران شدند. باید چند وقت دیگر که مهلت خانه استیجاری تمام میشد صبر می کردند و از آنجا به قصد زندگی به خانه پدرش می رفتند.قبلترها اصلا دوست نداشت با پدر و مادرش یکجا زندگی کند..دائم فلسفه دوری و دوستیش به راه بود اما حالا روز شمارش را روشن کرده بود.بیخیال حرفهای روشنفکران ...نیما هم یک سنتی باقی می ماند به جایی از این دنیا بر نمی خورد.. صلاح خود را در آن لحظه زندگی با پدر و مادرش تشخیص داده بود.خسته کوفته از مسافرت با کلی سوغاتی بر گشتند بدون اینکه به چیزی دست بزنند فقط لباس عوض کرده و خوابیدند تا صبح با طلوع دیگر برگ جدید زندگی آنها را نیز ورق بزند.
با صدای نیما که در گوشش صحبت کرد تمام تنش مور مور شد.
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 55
-یادت باشه خواب موندیا من صبحونه نخوردم
چنان با سرعت چشمانش را باز کرد و بلند شد و نشست که چشمان نیما از تعجب گشاد ماند
-چه خبرته حالا
دستی به صورتش کشید هنوزم خواب آلود بود
-وای خواب موندم ببخشید...یه ذره صبر کنی درست می کنم الان
دست روی شانه هایش گذاشت. ...لبخندی نثارش کرد
-منکه خوردم صبحونمو ..بگیر بخواب
خواست از در بیرون برود دوباره برگشت و کنارش نشست.نیما کی حمام رفته بود..کی سشوار کشیده بود که فاخته نفهمیده بود.چشم به دهان نیما دوخت
-پول گذاشتم برات رو دراور.با آژانس برو.... آژانس بانوان باز شده اینجا شمارش رو برداشته بودم.....زنگ بزن ....ازشون اشتراک بگیر....
با لبخند نگاهش کرد.....تمام توجهش همیشه او باشد...خواسته ی زیادی نیست
-چشم
چشمانش را بوسید
-بی بلا....بگیر بخواب حالا
بیخوابش کرده بود و حالا می گفت بخواب. مردم آزار!!! از جایش بلند شد....باید خانه را تمیز می کرد دو ساعت بیشتر وقت نداشت . بدون معطلی دست به کار شد.بعد از تمام شدن کارهای و خانه و درست کردن غدایی برای شب ،حمام رفت و یک دست مانتوی نو که از مشهد خریده بود، پوشید.هوای اواخر بهمن ماه بود...با اینکه سرد بود اما دلپذیر هم بود.خواست آرایش کند پشیمان شد.....دوباره همانطور ساده سوغاتی دوستانش را در یک پلاستیک جا داد و کوله اش را هم انداخت.زنگ آیفون که زده شد فهمید آژانس رسیده است.سریع در را بست و راهی مدرسه شد.
وقتی وارد کلاس شد ، با دیدن فروغ لبخند دندان نمایی زد و بی قید و فارغ از چیزی اورا در آغوش کشید
-دلم برات یه ذره شده بود. ...وای فروغ اگه بدونی چقدر خوش گذشت...عالی بود ...عالی! همه چی عالی بود...جای شما خالی بود
نگاه محزون فروغ را که دید از حرف زدن ایستاد
-ببخشید پر حرفی کردم ....انگار حوصله نداری
دستان لاغرش را در دست گرفت و با مهربانی نوازش
کرد
-نه عزیزم ..این چه حرفیه خوشگل خانوم....اتفاقا معلومه خوش گذشته یه آبی زیر پوستت رفته خوشگل تر شدی....فقط
منتظر نگاهش کرد
-فقط چی فروغ جون
آهی کشید
-میخوام باهام بیای بریم یه جایی...بیخیال مدرسه
نگاه ناراحتش را نمی فهمید
-کجا بریم...من شاید نیما بیاد دنبالم
-من خودم ماشین آوردم ....میزارمت بعدش خونه... اون موبایل پس برای چیه بهش خبر بده. ...
با تردید و دو دلی از ناراحتی فروغ همراهیش را قبول کرد.بسته سوغات او و چند نفر دیگر و دفتر مدرسه را هم داد و با فروغ به جایی که نمی دانست همراه شد
**
کلید را در در چرخاند و وقتی چراغها را روشن دید حرصش در آمد.کلی زنگ زده بود و کسی در را باز نکرده بود .فکر کرد فاخته خانه نیامده هنوز، اما حالا او را در هال در حال نگاه کردن به موبایلش میدید.
-سلام عرض شد...چرا در رو وا نمی کنی
انگار فاخته نبود و مجسمه اش را آنجا کار گذاشته بودند.همانجور در حال نگاه کردن به موبایل مانده بود
کفشهایش را در اورد و به بالای سرش رسید.عکس خودش روی صفحه بود .زل زده بود به او؟یعنی تا چه حد محو تماشای او بوده که صدای زنگ ،آمدن نیما،و حالا حضورش را بالای سرش حس نکرده است
-فاخته
باز هم حرکتی نکرد.دست روی شانه فاخته گذاشت
-فاخته
ناگهان از جا پرید و هین بلندی کشید
-وای...تویی
موشکاف درجز جز صورتش نگاه کرد ....چهره ای که چشمها و بینی قرمزش خبر از گریه فاخته می دادند.گره ابروانش بیشتر شد
-دوساعته دارم زنگ می زنم .. اینهمه صدات کردم ...نشنیدی واقعا
دستی به صورتش کشید و هاج و واج کمی به اطرافش نگاه کرد.روی پاهای لرزانش ایستاد.
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 56
-نه...نه ...نشنیدم ... حواسم رفته بود جای دیگه
دستاتش را دو طرف صورت فاخته گذاشت
-چته فاخته....خوبی... گریه کردی؟
مردمک های چشمش دائم می رقصیدند
-گر...گریه...من... نه.. من... داری از من می پرسی؟
تک خنده ای زد...متعجب از رفتارش همانطور در چشمهای فاخته زل زد
-خب دارم از کی می پرسم پس...چته فاخته. ....حالت خوب نیست. ..جاییت درد می کنه
دستان نیما را از صورتش جدا کرد.دستهای سرد خودش را روی داغی دستهای نیما گذاشت. ....دستانش گونه هایش را سوزانده بودند انگار
-تو چرا فکر می کنی من حالم بده...خوب خوبم ...ببین سالمم..سر و مر و گنده
قانع نشد.این دختر چیزیش شده بود.یک حال خاصی داشت .مثل مرغ پر کنده ... حتی در و دیوارها را یکجور خاصی نگاه می کرد.سرش را پایین انداخت و از نیما رد شد.اصلا حال او را هم که نپرسید.داخل آشپزخانه شد.موهای بافته اش را پشتش انداخت و دوباره به سمت نیما برگشت.نیما اما همانجور ایستاده بود و او را نگاه می کرد. محکم نفسش را بیرون داد
و او هم به سمت آشپزخانه رفت
-مگه قرار نبود بریم پیش مامان اینا
زیر لب یک بار دیگر "مامان اینا" را تکرار کرد. دوباره همانجور مات او را نگاه کرد.لبخندی زد خیلی کمرنگ
-آره ...آره... باید زیاد ببینیمشون ...آره . آره . .حتما
اینبار دیگر کلافه شد
-فاخته نمی گی چت شده.. چرا اینطوری می کنی
-هوم.....چی گفتی
هوا را در لپهایش باد کرد و محکم بیرون فرستاد
-اصلا فهمیدی چی گفتم
اخم کرد
-آره فهمیدم چی گفتی !شام می خوریم میریم دیگه
او هم همانجا ایستاده بود و دست و پا زدنهای او را نگاه می کرد. می خواست طبیعی باشد اما باید احمق می بود که او را طبیعی می دیدی و از کنارش رد می شد.انگار که بار اول است وارد این خانه شده برای برداشتن یک چیز، دایم کابینتها را باز می کرد و دنبالشان می گشت.یک حالی داشت. انگار که دارد از یک شوک عبور می کند درست مثل همان روزی که عکسهای نیما و مهتاب را دید.همان طور بود.....دائم اشک، چشمانش را براق می کرد و او هی دست می کشید و دوباره چشمانش تار میشد.اما ساکت نشست ،فقط خواست ببیند تا کی می تواند اینطور پنهان کار باشد."رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون
با همان حال به خانه مادر جان رفتند.تا در به رویشان باز شد آنچنان خود را در آغوش مادر جان انداخت انگار سالهاست آنها را ندیده است.همش پنج روز بود آنها را ندیده بودند.
-وای چقدر دلم براتون تنگ شده بود
-منم مادر جان! بیاین...بیاین تو...خوش اومدین
همانطور هم "آقا جان آقا جان" گویان، پدر را بغل کرد. همه جا را نگاه می کرد.او هی عجیب و غریب رفتار می کرد و نیما چهار چشمی حرکاتش را زیر نظر داشت.انگار که بار اول هست آنجا را دیده . همش به حاج آقا خیره میشد. ناگهان دستش را در دستان نیما انداخت و انگشتانش را فشار داد.سرش را نزدیک گوشش کرد
-خوبی عزیزم... چرا پریشونی فاخته
برگشت و نگاهش کرد.لبخند زد
-فقط می خوام دستت تو دستم باشه.
او هم فشار آرامی به انگشتانش همیشه سردش داد.مادر هم آمد .نازنین و بچه ها نبودند.ظرف میوه را روی میز گذاشت و خودش هم نشست
-نیما مادر .. اینهمه سوغات می خواستین چه کار...آهان راستی تا یادم نرفته..فردا شام دعوت شدین خونه خاله ملوک
فاخته با تعجب به نیما نگاه کرد.نیما هم شانه ای بالا انداخت که یعنی خبر ندارد
-همون که اسم دخترش سارا ست
حاج آقا هم به جمع پیوست
-اصرار نکن زهرا خانم.....اگر دوست داشتین بیاین. وگرنه زیادم مهم نیست
حاج خانم نازی برای حاج آقا کرد
-چی میشه حالا مگه.. عروس به این ماهی.. دوست دارم باهاش هی برم همه جا .....همه ببینن دختر گلمو
نیما خیاری برداشت ،پوست کند و جلوی فاخته گرفت
-اگه حال داشته باشم....ببینیم چی میشه....خودت میدونی که مامان... اصلا حال نمی کنم با جمعشون
فاخته باز هم خیره به نقطه ای، در کنار آنها بود و نبود
-فاخته
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 57
دوباره با همان بهت برگشت و به چشمان نیما خیره شد
-بله چیزی گفتی
به خیار در دستش اشاره کرد
-دستم خشک شد نمی خوری
اینبار به خیار خیره شد و همینطور ماند
-برای من پوست کندی
فقط از کارهایش نزدیک بود شاخ در بیاورد
-آره دیگه....مگه چیه، بگیرش
خیار را گرفت
-مرسی...ممنون.... مرسی
مادرش هم زل زده بود به فاخته و با تعجب نگاهش می کرد.هی ناگهان از خوشحالی با آب و تاب تمام از مسافرتشان می گفت بعد دوباره به نقطه ای خیره میشد و جای دیگری میرفت.تمام آنها به کنار با حسرت نگاه کردن نیما زیادی اذیتش می کرد.سر سفره شام هم بعد از کمی سکوت برگشت و دوباره به نیما نگاه کرد
-چیزی می خواستی
با سر فهماند که نه
-نه ...ولی ...ولی هی دلم برات تنگ میشه
نفهمید لقمه را چطور قورت داد.شعله های خواستش را می دید اما یک ایرادی داشت.شعله ها، آبی نمی سوختند،انگار که اکسیژن نداشته باشند زرد می سوختند.خیلی زرد!!!!
در خانه که بسته شد دستان نیما را کشید و با خود به هال برد
روی مبل نشست
-بفرمایین بشینین الان بستنی می یارم
دستی در موهایش کشید و خاراند
-چه وقت هوس بستنیه
بیخیال و سر گرم خودش، دو تا کاسه بستنی کوکی از همان شکلاتی خوشمزه ها روی می گذاشت و کنار نیما نشست.هر کدام در سکوت و فکر خودشان بستنی خوردند.فاخته در حال و هوای جدید خودش بود و نیما متعجب و متفکر از رفتارش.بستنی را تمام کرد و کاسه را روی میز گذاشت.به فاخته نگاه کرد که قاشق بستنی هنوز همانطور در دهانش بود.دستش را کشید و قاشق از دهانش بیرون آمد. او هم کاسه نصفه را روی میز گذاشت.
-چرا نخوردی
غمگین نگاهش کرد
-دلم و زد یهو....دهنم داشت زیادی شیرین میشد
صورت فاخته را سمت خودش چرخاند
-فاخته.....از سر شب منتظرم خودت بگی چته. ....نمی خوای بگی چته
نگاهش را مستقیم در چشمان نیما دوخت.آخ ...از دست این غم لعنتی چشمانش
-هیچی. .. فقط خیلی دوست دارم....خب دوست دارم هی بهت بگم دوست دارم
دستانش را در دستش فشردند .سرد و لرزان بود دستانش
-نه بد نیست....اصلا بد نیست...من خودم تا دنیا دنیاست هر لحظه تو گوشت می خونم دوست دارم...اما...اما تو...تو یه چیزیت هست.غیر طبیعی هستی....سعی می کنی آروم باشی اما نیستی. .. نیستی فاخته... گولم نزن...من خر نیستم...پس بهتره بگی چته.....من از پنهان کاری متنفرم خودت که بهتر میدونی
دستانش را از دستان نیما بیرون کشید.نیمای دوست داشتنی اش.اصلا هزاران مرد می آوردی و ادعا می کردی زیبا هستند.هیچ کس نیمای او نمی شد .هیچ کس نگاهش اینهمه نور نداشت...چشمانش چرا اینقدر مشکوک او را نگاه می کرد. اشکش ریخت اما سریع با پشت دستش پاک کرد.
-یعنی می خوای بگی دروغ می گم. ....یه اشتباهی یه بار شده یعنی می خوای بگی فکر می کنی دوباره به داستان دیگه هست....من هیچ کاری نکردم. ...قسم می خورم
بدنش می لرزید .نیما هراسان اورا در میان بازوانش کشید
-من نگفتم دروغ می گی...فقط دارم سعی می کنم بفهمم چته. ...چرا اینقدر بهم ریختی
ا ز آغوشش با شدت بیرون امد
-فقط دوبار بهت گفتم دوست دارم. ...چی کار کردم مگه...بازم کار بچه گانه ای کردم....بازم یه کاری کردم بهم بگی بچه .....می خوای بگی زن بچه سال داری... دوست نداری...
صدایش بلند شده بود و داد می زد و نیما فقط با چشمانی گشاد شده از تعجب چشم به دهانش دوخته بود
بلند شد و روبرویش ایستاد
-من بچه نیستم...شونزده سالمه ولی بچه نیستم. من شوهر دارم...من زندگی دارم ...دارم نفس می کشم مگه نه......دارم .. دارم درس می خونم....قراره درس بخونم و یه کاره ای بشم....من دوست دارم زندگیمو... اینجا رو دوست دارم.....درس خوندنو دوست دارم..شوهرمو دوست دارم ...من همه اینارو می خوام. می خوامشون
هراسان بلند شد و در آغوشش کشید .دیوانه شده بود عجیب و غریب حرف می زد.موهایش را بوسید ...هق هق اش اوج گرفت
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
💠 کوه #عقاب، از فاصله دور مانند عقابی زیبا و باابهت است اما هرچه به آن نزدیک میشویم دیگر اثری از آن #شمایل زیبا پیدا نیست و نقش عقاب زیبا محو میشود.
💠گاهی زن و شوهرها #ظاهر زندگی دیگران را با #باطن زندگی خویش و با رفتار #همسر خود #مقایسه میکنند! در حالیکه اگر داخل زندگی آنها شویم زیباییهایی که از دور دیدیم سرابی بیش نیست!
💠این اشتباه مخربی است که ناخودآگاه #بدبینی و تنفر را نسبت به همسر خود ایجاد میکند و در نتیجه بهانهای برای ندیدن #خوبیها و زیباییهای همسر است.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی ها
آرامش مطلقند..!
لبخندشان
تلألو برق چشمانشان..!
صدای آرامشان..!
اصلِ کار، تپش قلبشان
یک دنیا آرامشند..!
آنقدر عزیزند که میترسی تمام شوند
بعضی ها
بودنشان..!
همین ساده بودنشان..!
نفس کشیدنشان..!
لبخند مینشاند گوشه لبمان
و من چقدر دوست دارم
این بعضی ها را!!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI
mahdirasuli-@yaa_hossein.mp3
5.57M
#اربعین
🎵اربعین رسید و عشق تو توی دلا خیمه زده
🎤مهدی #رسولی
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI 🏴
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_39😍✋
توپ کوچیکی که امیرسام باهاش بازی میکرد اومد سمت من و نگاه امیرسام هم با توپ کشده
شد روی من چشمکی بهش زدم وتوپ رو اروم پرت کردم سمتش که ذوق کرد و وقتی خندید
دوتا دندون سفید خوشگل پایینش دیده شدو من بی حواس بلند گفتم: الهی قربونت برم نفس! با
اون دندونهای برنج دونه ات.
یک دفعه سکوت کامل شدواول از همه عمو احمد خندید که عطیه گفت: چته تو با این قربون
صدقه رفتنت همه رو سکته دادی بچه که جای خود داره..
ل*ب پایینم رو به دندون گرفتم و همه به حرف عطیه خندیدن ونفیسه امیرسام رو که بغلش بود
,بلند کردو گرفت سمت من
_بیا زن عموش ...به جای قربون صدقه رفتن یکم نگهش دار ببینم نیم ساعت دیگه هم باز
قربونش میری یا فرار میکنی!
دوباره همه خندیدیم و حس خوبی پیدا کردم از لحن صمیمی نفیسه که موقع طرفداری امیرعلی از
من یک لنگ ابروش باالا رفته بود!
امیرسام رو بین خودم و عطیه نشوندم که شروع کرد باذوق دست زدن ...محکم بوسیدمش و دلم
ضعف رفت برای این سادگی کودکانه اش
_گمونم خیلی بچه ها رو دوست داری نه؟
نگاهم رو از امیرسام که حالا با عطیه بازی میکرد گرفتم و به نفیسه نگاه کردم...چه خوب که بعد
ازاون بحث مسخره ...حالا راجع به چیزهای معمولی حرف میزدیم بدون دلخوری!
_آره ...حس خوبی دارم وقتی نزدیکشونم ...دلم می خواد منم باهاشون بچه بشم وبچگی کنم بی
دغدغه
عطیه آروم و زیر لبی گفت:نه که الان خیلی بزرگی ! بچه ای دیگه!
می دونستم نفیسه نشنیده صداش رو برای همین با چشمهام براش خطو نشون کشیدم که لبخند
دندون نمایی زد
نفیسه_ پس فکر کنم خیلی زود بچه دار بشی تو با این حسهای مادرانه خفته ای که داری
حس کردم صورتم داغ شد خوب بود امیر محمد و عمو باهم صحبت می کردن و حواسشون به ما
نبود
عمه هم حرف نفیسه رو روی هوا قاپید _ان شالله بچه ی شما دوتا رو هم من ببینم به همین زودی
بیشتر خجالت کشیدم ...امیرعلی ظاهرا به صحبتهای عمو گوش میکرد ولی چین ظریف پیشونیش
نشون میداد متوجه حرفهای ماهم هست و من بیشتر احساس شرم کردم ...
خنده ریز ریز عطیه هم رفته بود روی اعصابم از بین دندونهام کوفتی نصیبش کردم که میون خنده
اش گفت: مطمئنم امیرعلی االان حسابی آتیشیه متنفره از این حرفها و صحبتها که به جای باریک
میکشه
ل*ب پایینم رو زیر دندونم گرفتم_عطی خجالت بکش می فهمی چی میگی!
عروسک امیرسام رو براش کوک می کرد_عطی و درد اسمم و کامل بگو خوبه بهت هشدار داده
بودم شوهرت همین الانم برزخیه ها
زیر چشمی نگاهم رو چرخوندم روی امیرعلی ...نه انگار خدا رو شکر دیگه متوجه عطی گفتن من
نشده بود... ولی مونده بود اخم روی پیشونیش!
بدن بی حالم رو روی تخت جابه جا کردم تا گوشیم رو جواب بدم ولی محسن زودتر از من گوشی
رو برداشت و تماس رو وصل کرد و مهلت نداد ببینم کی پشت خطه!
فقط صدای محسن رو میشنیدم_سلام ...شما خوبین ..هست ولی داره میمیره !
چشمهام گرد شدو باصدایی که از شدت گلودرد دورگه شده بود گفتم: کیه محسن ؟
جوابم و نداد و همون طور که با پشت خطی صحبت میکرد برای محمد چشم و ابرو اومد ...معلوم
بود دارن آتیش میسوزونن
_ نه بابا چیز مهمی نیست ...فقط کمی تا قسمتی رو به موته...ناراحت نشین به دیار باقی که
شتافت خبرشو بهتون میدم فقط مژدگونی ما یادتون نره
عصبی شده بودم ولی توان تکون خوردن هم نداشتم و محسن هم حسابی جدی حرف میزد ولی
محمد می خندید
_بده من گوشی رو کی بهت گفت جواب بدی؟ اصلاکیه ؟ چرادری وری میگی!
بازم توجهی به من نکرد ولی لحنش تغییر کردو تخس شد_نه بابا چیزیش نیست ...باز این
دردونه سرما خورده ماهم شدیم نوکرش ...باور کنین چیزیش نیست فقط یک تب بالای چهل
درجه و گلودردو آبریزش بینی! همین! محیا زیادی لوسه و گرنه چیزیش نیست !
هم خنده ام گرفته بود هم دلم می خواست کله جفتشون رو بکنم مامان با چه دونفری من رو تنها
گذاشته بود و رفته بود با بابا مهمونی !
محسن_چشم...گوشی گوشی
موبایلم رو گرفت سمتم _بگیر شوهرت داره پس میفته بهش بگو چیزیت نیست ...خواهشا خودت
و براش لوس نکن
چشم غره ای بهش رفتم و حسابی حرصی شدم... از اون وقت این دری وری ها روداشت به
امیرعلی میگفت؟!
با زحمت سلام بلندی تونستم بگم چون حسابی گلوم می سوخت بدترین چیزی که توی سرما
خوردگی بودو همیشه من دچارش میشدم!
صدای نگرانش تو گوشم پیچید_سلام محیا چی شده؟
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_40😍✋
دلم گرم شد از دل نگرانیش
_هیچی نیست ...سرما خوردم
_نمیدونستم ببخشید ...از صبح تعمیرگاه بودم سرمم حسابی شلوغ دیدم امروز به من زنگ نزدی
گفتم شاید قهری که همش تو زنگ میزنی !
لبخند دوست داشتنی روی لبم نشست خوشحال شدم از اینکه یادش مونده بود هرروز من زنگ
میزنم و میشم احوال پرسش!
گفتم: مرسی زنگ زدی حالم زیاد خوب نبودنتونستم وگرنه قهر نبودم میدونم روزها فرصت نداری!
_صدات حسابی گرفته است دکتر نرفتی؟
_نه ...گلوم خیلی درد میکنه
_حالا مهمون نمی خوای ؟
با پرسش و تعجب گفتم: مهمون؟؟
_نزدیک خونه شمام ...راستش ماشین بابا رو گرفته بودم باهم بریم بیرون ...داشتم میومدم اونجا
که از دایی اجازه بگیرم بعد بریم
ذوق کردم از این رفتار امیرعلی دفعه اول بود خب !
با صدای گرفته و پنچری گفتم:حالم خیلی بده!
با خنده گفت : حالا یعنی نیام اونجا؟!
هول کرده گفتم: چرا چرا کجایی االان؟
_پشت در خونه به محسن بگو درو بازکنه
بی حواس موبایل و قطع کردم و هول به محسن گفتم: زود در و بازکن امیرعلی پشت دره
محمد ابرو بالا انداخت_خب حالا...از اون موقع صدات در نمیومد چی شده هوار میزنی حالا
چشم غره ای بهش رفتم_خواهشا مزه نریز
تمام بدنم درد میکرد با زحمت خودم رو روی تختم بالا کشیدم و تکیه دادم به پشتی تخت
...امیرعلی با خنده وارد اتاقم شدو این یعنی باز این محسن خوشمزه گری کرده!
سلام گرمی کردو دستش رو جلوآوردو من دستم رو گذاشتم توی دستش..چینی به پیشونیش افتاد
و دست دیگه اش نشست روی پیشونیم دلم ضعف رفت برای اخمش که حاصل دل نگرانی برای
من بود !
_خیلی تب داری!
محمد_نه بابا چهل درجه که چیزی نیست هنوز به مرحله تشنج نرسیده
چشم غره ای به محمد رفتم وامیرعلی با خنده سر تکون داد
امیرعلی_ پاشو لباس بپوش بریم دکتر ...من خودم به دایی زنگ میزنم
ترسیده گفتم: نه نه لازم نیست خوب میشم
ابروهاش بالا پرید _چه جوری خوب میشی پاشو
_نه امیرعلی خوبم
لبه تخت نشست و نگاهش رو دوخت به چشمهام و آروم گفت: یک دکتر که می تونم ببرم خانومم
رو نمی تونم؟ دوست نداری بامن...
پریدم وسط حرفش و با قیافه پریشونی گفتم:جون محیا ادامه نده میبینی حالم خوش نیست
نگاهش جدی شد_پس چرا هول کردی و نمیای؟
محسن شنید صدای امیرعلی رو _چون از آمپولهایی که قراره نوش جان کنه میترسه
امیرعلی با تعجب خندید_راست میگه؟
با خجالت پتو رو کشیدم روی سرم و با حرص گفتم: آره راست میگه ...خب چیکار کنم ترسه دیگه
هرکسی از یک چیزی می ترسه
محمد طعنه زد_حالا نکه فقط تو ازآمپول می ترسی ...اگه تاریکی شب و مرده ها و جن و پری و
دزد های خیال تو رو فاکتور بگیریم آره راست می گی فقط از آمپول میترسی
با حرص جیغ خفیفی کشیدم وامیرعلی بلند بلند خندید
آروم پتو رو از روی سرم کشیدو چند تاراز موهام براثر الکتریسیته روی هوا موند
_پاشو بریم دختر خوب تبت خیلی بالاست من به دکتر بگم به جای آمپول خشک کننده قوی تر
بنویسه قبوله ؟میای؟
مثل بچه ها لب چیدم_نخیر نمیشه الکی به من وعده نده... باباهم همیشه همین و میگه ولی
وقتی دکتر آمپول مینویسه به زور میبرتم تزریقاتی میگه برای خودته دخترم
امیرعلی می خندید به لحن بچگانه و پر حرصم
_پس الاقل جوشونده بخور!
لب چیدم ولی خوشحال شدم کوتاه اومده!
جوشونده های تلخ بهتر از آمپول بود
_باشه
محسن و محمد از اتاق بیرون رفتن و امیرعلی کمکم کرد دراز بکشم _اینجوری معذبم خب
دستش رو نوازش گونه کشید روی موهام و شقیقه ام... پوست دستش یک کم زبربود ولی اذیتم
نمی کرد و برعکس لذت میبردم از نوازش دستهاش که اولین دفعه بود!
_راحت باش
آروم شده از نوازش دست امیر علی گفتم: ممنون که اومدی
نگاه ازمن دزدید
_دلم برات تنگ شده بود!!
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_41
یک گوله آرامش قل خورد توی وجودم و لبخند زدم و و دستش رو که ثابت شده بود روی گونه ام
بوسیدم
اخم مصنوعی کردو بازم اعتراض
_محیا خانوم!
لب چیدم و تخس گفتم: خب چیه ذوق کردم ...
اولین دفعه ایه که دلت برای من تنگ میشه... بعداین همه مدت
نگاهش گم شد توی نگاهم
_ ببخش محیا...میدونم ولی خب من....
یعنی...
پریدم وسط حرفش و نزاشتم ادامه بده قصدم اصلا گله نبود که ناراحتش کنم!برای همین با
شوخی گفتم:منم خیلی دلم برات تنگ شده بود بازم معرفت تو که اومدی دیدنم ! من که هر وقت
دلم تنگ شد فقط بهت زنگ زدم !
لبخند تلخی نشست روی صورتش
– که اونم همیشه من ...
ادامه حرفش رو خورد و پوفی کشید...نمیدونستم یک جمله اینجوری بهم میریزه امیرعلی رو!
-بیخیال گذشته دیگه...باشه؟!
زل زد توی چشمهام
_داره دوماه میگذره از عقدمون و من هنوز یک بار درست و حسابی نبردمت گردش...
خب بابا دیگه نمیتونه مثل قدیم سرپا باشه و کارها گردن منه ...من وببخش محیا
نمیتونم دوران عقد پر خاطره ای برات بسازم مثل بقیه...دیگه حالامیترسم از پشیمون شدنت!
این دومین گوله آرامش بود یعنی الان نفسهام بند شده بود به نفسهاش که میترسید از پشیمونیم
که من مطمئن بودم اتفاق نمی افته؟؟!
آروم گفتم: همین که هستی خوبه ...همین که حس کنم دوستم داری لحظه لحظه هایی رو که
باهات هستم برام میشه خاطره ...من نمی خوام مثل بقیه باشیم می خوام خودمون باشیم...
محیاقربون این گرفتاربودن و خستگیت ...
تکونی خورد از این قربون صدقه رفتن ساده وصمیمیم و لب زد_خدا نکنه
دستش رو که بین دو دستم حصار کرده بودم فشار آرومی دادم و گفتم: همین که با همه خستگیت
اومدی اینجا و همیشه لبخند رو لبته برام دنیا دنیا می ارزه حاضرم همیشه تو خونه بمونم و بیرون
نرم ولی تو باشی و فکرت مال من باشه!مگه فقط گردش رفتن و خوش گذرونی خاطره میسازه
وقتی دلنگرانم میشی برام میشه خاطره!
لبخند محوی صورتش و پر کرد که گفتم: میدونی امیرعلی از وقتی فهمیدم دوست دارم؛ همیشه
بایک رویا خوابیدم ... اینکه تو خسته بیای خونه و دستها و لباسهات کثیف باشه و من کمکت کنم
دستهات رو بشوری... بهت بگم خسته نباشی یک کمم غربزنم چرا لباست کثیف شده... !
آروم خندیدو زیرلبی گفت: دیونه ای ؟! همه دنبال یک شوهر نمونه میگردن که با افتخار کنارش
قدم بردارن اونوقت تو آرزوی شستن دستهای سیاه و لباس کثیفم و داشتی؟
نگاهم رو از چشمهایی که حالا برق میزدن گرفتم و خیره شدم به دکمه های ریز و سفید سر
آستینش
_ افتخار میکنم کنارت قدم بردارم چون میدونم یک شوهر واقعی هستی که میتونم بهت تکیه کنم
...داشتن ظاهر مدو مارک که فقط چشم پرکنه به درد من نمی خوره ...چیزی که من و خوشحال
میکنه اینه که تو باهمون دستهای سیاهت عجله کنی بیای دنبالم برای اینکه من توی شب معطل
نشم...خیالم راحته اگه جایی کارم گره بخوره یا جایی باشم که بترسم و بهت زنگ بزنم سریع
خودت رو بهم میرسونی و من به جون می خرم اون لباسهای سیاه کارت رو که از عجله یادت رفته
باشه دربیاری...میشه برام افتخار که برات مهم بودم !
دستش مشت شد بین دست هام ..نمیدونم چرا کلافه شد !
نگاهش به زانوهاش بود و نفس میکشید عمیق ولی آروم و شمرده ! خواست حرفی بزنه که صدای
محسن بلند شد که در جواب مامان تازه رسیده می گفت _آقا امیرعلی پیش محناست
دستش از بین دستم کشیده شدو ایستاد... خیلی با عجله گفت:ان شالله بهتر باشی ...من دیگه
برمحتی مهلتم نداد برای خداحافظی
دوروز گذشته بود و من هنوز فکر می کردم
چرا اون شب امیرعلی زود گذاشت و رفت و حتی روز
بعد فقط یک احوال پرسی ساده ازم کرد! ...نمیفهمیدم چرا یکدفعه امیرعلی مهربون شده میشدامیرعلی قدیمیه اول عقدمون ...نمی دونم یعنی اون شب من حرفی زدم که ناراحت شد؟!
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay