eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
724 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
😍✋ توپ کوچیکی که امیرسام باهاش بازی میکرد اومد سمت من و نگاه امیرسام هم با توپ کشده شد روی من چشمکی بهش زدم وتوپ رو اروم پرت کردم سمتش که ذوق کرد و وقتی خندید دوتا دندون سفید خوشگل پایینش دیده شدو من بی حواس بلند گفتم: الهی قربونت برم نفس! با اون دندونهای برنج دونه ات. یک دفعه سکوت کامل شدواول از همه عمو احمد خندید که عطیه گفت: چته تو با این قربون صدقه رفتنت همه رو سکته دادی بچه که جای خود داره.. ل*ب پایینم رو به دندون گرفتم و همه به حرف عطیه خندیدن ونفیسه امیرسام رو که بغلش بود ,بلند کردو گرفت سمت من _بیا زن عموش ...به جای قربون صدقه رفتن یکم نگهش دار ببینم نیم ساعت دیگه هم باز قربونش میری یا فرار میکنی! دوباره همه خندیدیم و حس خوبی پیدا کردم از لحن صمیمی نفیسه که موقع طرفداری امیرعلی از من یک لنگ ابروش باالا رفته بود! امیرسام رو بین خودم و عطیه نشوندم که شروع کرد باذوق دست زدن ...محکم بوسیدمش و دلم ضعف رفت برای این سادگی کودکانه اش _گمونم خیلی بچه ها رو دوست داری نه؟ نگاهم رو از امیرسام که حالا با عطیه بازی میکرد گرفتم و به نفیسه نگاه کردم...چه خوب که بعد ازاون بحث مسخره ...حالا راجع به چیزهای معمولی حرف میزدیم بدون دلخوری! _آره ...حس خوبی دارم وقتی نزدیکشونم ...دلم می خواد منم باهاشون بچه بشم وبچگی کنم بی دغدغه عطیه آروم و زیر لبی گفت:نه که الان خیلی بزرگی ! بچه ای دیگه! می دونستم نفیسه نشنیده صداش رو برای همین با چشمهام براش خطو نشون کشیدم که لبخند دندون نمایی زد نفیسه_ پس فکر کنم خیلی زود بچه دار بشی تو با این حسهای مادرانه خفته ای که داری حس کردم صورتم داغ شد خوب بود امیر محمد و عمو باهم صحبت می کردن و حواسشون به ما نبود عمه هم حرف نفیسه رو روی هوا قاپید _ان شالله بچه ی شما دوتا رو هم من ببینم به همین زودی بیشتر خجالت کشیدم ...امیرعلی ظاهرا به صحبتهای عمو گوش میکرد ولی چین ظریف پیشونیش نشون میداد متوجه حرفهای ماهم هست و من بیشتر احساس شرم کردم ... خنده ریز ریز عطیه هم رفته بود روی اعصابم از بین دندونهام کوفتی نصیبش کردم که میون خنده اش گفت: مطمئنم امیرعلی االان حسابی آتیشیه متنفره از این حرفها و صحبتها که به جای باریک میکشه ل*ب پایینم رو زیر دندونم گرفتم_عطی خجالت بکش می فهمی چی میگی! عروسک امیرسام رو براش کوک می کرد_عطی و درد اسمم و کامل بگو خوبه بهت هشدار داده بودم شوهرت همین الانم برزخیه ها زیر چشمی نگاهم رو چرخوندم روی امیرعلی ...نه انگار خدا رو شکر دیگه متوجه عطی گفتن من نشده بود... ولی مونده بود اخم روی پیشونیش! بدن بی حالم رو روی تخت جابه جا کردم تا گوشیم رو جواب بدم ولی محسن زودتر از من گوشی رو برداشت و تماس رو وصل کرد و مهلت نداد ببینم کی پشت خطه! فقط صدای محسن رو میشنیدم_سلام ...شما خوبین ..هست ولی داره میمیره ! چشمهام گرد شدو باصدایی که از شدت گلودرد دورگه شده بود گفتم: کیه محسن ؟ جوابم و نداد و همون طور که با پشت خطی صحبت میکرد برای محمد چشم و ابرو اومد ...معلوم بود دارن آتیش میسوزونن _ نه بابا چیز مهمی نیست ...فقط کمی تا قسمتی رو به موته...ناراحت نشین به دیار باقی که شتافت خبرشو بهتون میدم فقط مژدگونی ما یادتون نره عصبی شده بودم ولی توان تکون خوردن هم نداشتم و محسن هم حسابی جدی حرف میزد ولی محمد می خندید _بده من گوشی رو کی بهت گفت جواب بدی؟ اصلاکیه ؟ چرادری وری میگی! بازم توجهی به من نکرد ولی لحنش تغییر کردو تخس شد_نه بابا چیزیش نیست ...باز این دردونه سرما خورده ماهم شدیم نوکرش ...باور کنین چیزیش نیست فقط یک تب بالای چهل درجه و گلودردو آبریزش بینی! همین! محیا زیادی لوسه و گرنه چیزیش نیست ! هم خنده ام گرفته بود هم دلم می خواست کله جفتشون رو بکنم مامان با چه دونفری من رو تنها گذاشته بود و رفته بود با بابا مهمونی ! محسن_چشم...گوشی گوشی موبایلم رو گرفت سمتم _بگیر شوهرت داره پس میفته بهش بگو چیزیت نیست ...خواهشا خودت و براش لوس نکن چشم غره ای بهش رفتم و حسابی حرصی شدم... از اون وقت این دری وری ها روداشت به امیرعلی میگفت؟! با زحمت سلام بلندی تونستم بگم چون حسابی گلوم می سوخت بدترین چیزی که توی سرما خوردگی بودو همیشه من دچارش میشدم! صدای نگرانش تو گوشم پیچید_سلام محیا چی شده؟ ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍✋ دلم گرم شد از دل نگرانیش _هیچی نیست ...سرما خوردم _نمیدونستم ببخشید ...از صبح تعمیرگاه بودم سرمم حسابی شلوغ دیدم امروز به من زنگ نزدی گفتم شاید قهری که همش تو زنگ میزنی ! لبخند دوست داشتنی روی لبم نشست خوشحال شدم از اینکه یادش مونده بود هرروز من زنگ میزنم و میشم احوال پرسش! گفتم: مرسی زنگ زدی حالم زیاد خوب نبودنتونستم وگرنه قهر نبودم میدونم روزها فرصت نداری! _صدات حسابی گرفته است دکتر نرفتی؟ _نه ...گلوم خیلی درد میکنه _حالا مهمون نمی خوای ؟ با پرسش و تعجب گفتم: مهمون؟؟ _نزدیک خونه شمام ...راستش ماشین بابا رو گرفته بودم باهم بریم بیرون ...داشتم میومدم اونجا که از دایی اجازه بگیرم بعد بریم ذوق کردم از این رفتار امیرعلی دفعه اول بود خب ! با صدای گرفته و پنچری گفتم:حالم خیلی بده! با خنده گفت : حالا یعنی نیام اونجا؟! هول کرده گفتم: چرا چرا کجایی االان؟ _پشت در خونه به محسن بگو درو بازکنه بی حواس موبایل و قطع کردم و هول به محسن گفتم: زود در و بازکن امیرعلی پشت دره محمد ابرو بالا انداخت_خب حالا...از اون موقع صدات در نمیومد چی شده هوار میزنی حالا چشم غره ای بهش رفتم_خواهشا مزه نریز تمام بدنم درد میکرد با زحمت خودم رو روی تختم بالا کشیدم و تکیه دادم به پشتی تخت ...امیرعلی با خنده وارد اتاقم شدو این یعنی باز این محسن خوشمزه گری کرده! سلام گرمی کردو دستش رو جلوآوردو من دستم رو گذاشتم توی دستش..چینی به پیشونیش افتاد و دست دیگه اش نشست روی پیشونیم دلم ضعف رفت برای اخمش که حاصل دل نگرانی برای من بود ! _خیلی تب داری! محمد_نه بابا چهل درجه که چیزی نیست هنوز به مرحله تشنج نرسیده چشم غره ای به محمد رفتم وامیرعلی با خنده سر تکون داد امیرعلی_ پاشو لباس بپوش بریم دکتر ...من خودم به دایی زنگ میزنم ترسیده گفتم: نه نه لازم نیست خوب میشم ابروهاش بالا پرید _چه جوری خوب میشی پاشو _نه امیرعلی خوبم لبه تخت نشست و نگاهش رو دوخت به چشمهام و آروم گفت: یک دکتر که می تونم ببرم خانومم رو نمی تونم؟ دوست نداری بامن... پریدم وسط حرفش و با قیافه پریشونی گفتم:جون محیا ادامه نده میبینی حالم خوش نیست نگاهش جدی شد_پس چرا هول کردی و نمیای؟ محسن شنید صدای امیرعلی رو _چون از آمپولهایی که قراره نوش جان کنه میترسه امیرعلی با تعجب خندید_راست میگه؟ با خجالت پتو رو کشیدم روی سرم و با حرص گفتم: آره راست میگه ...خب چیکار کنم ترسه دیگه هرکسی از یک چیزی می ترسه محمد طعنه زد_حالا نکه فقط تو ازآمپول می ترسی ...اگه تاریکی شب و مرده ها و جن و پری و دزد های خیال تو رو فاکتور بگیریم آره راست می گی فقط از آمپول میترسی با حرص جیغ خفیفی کشیدم وامیرعلی بلند بلند خندید آروم پتو رو از روی سرم کشیدو چند تاراز موهام براثر الکتریسیته روی هوا موند _پاشو بریم دختر خوب تبت خیلی بالاست من به دکتر بگم به جای آمپول خشک کننده قوی تر بنویسه قبوله ؟میای؟ مثل بچه ها لب چیدم_نخیر نمیشه الکی به من وعده نده... باباهم همیشه همین و میگه ولی وقتی دکتر آمپول مینویسه به زور میبرتم تزریقاتی میگه برای خودته دخترم امیرعلی می خندید به لحن بچگانه و پر حرصم _پس الاقل جوشونده بخور! لب چیدم ولی خوشحال شدم کوتاه اومده! جوشونده های تلخ بهتر از آمپول بود _باشه محسن و محمد از اتاق بیرون رفتن و امیرعلی کمکم کرد دراز بکشم _اینجوری معذبم خب دستش رو نوازش گونه کشید روی موهام و شقیقه ام... پوست دستش یک کم زبربود ولی اذیتم نمی کرد و برعکس لذت میبردم از نوازش دستهاش که اولین دفعه بود! _راحت باش آروم شده از نوازش دست امیر علی گفتم: ممنون که اومدی نگاه ازمن دزدید _دلم برات تنگ شده بود!! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
یک گوله آرامش قل خورد توی وجودم و لبخند زدم و و دستش رو که ثابت شده بود روی گونه ام بوسیدم اخم مصنوعی کردو بازم اعتراض _محیا خانوم! لب چیدم و تخس گفتم: خب چیه ذوق کردم ... اولین دفعه ایه که دلت برای من تنگ میشه... بعداین همه مدت نگاهش گم شد توی نگاهم _ ببخش محیا...میدونم ولی خب من.... یعنی... پریدم وسط حرفش و نزاشتم ادامه بده قصدم اصلا گله نبود که ناراحتش کنم!برای همین با شوخی گفتم:منم خیلی دلم برات تنگ شده بود بازم معرفت تو که اومدی دیدنم ! من که هر وقت دلم تنگ شد فقط بهت زنگ زدم ! لبخند تلخی نشست روی صورتش – که اونم همیشه من ... ادامه حرفش رو خورد و پوفی کشید...نمیدونستم یک جمله اینجوری بهم میریزه امیرعلی رو! -بیخیال گذشته دیگه...باشه؟! زل زد توی چشمهام _داره دوماه میگذره از عقدمون و من هنوز یک بار درست و حسابی نبردمت گردش... خب بابا دیگه نمیتونه مثل قدیم سرپا باشه و کارها گردن منه ...من وببخش محیا نمیتونم دوران عقد پر خاطره ای برات بسازم مثل بقیه...دیگه حالامیترسم از پشیمون شدنت! این دومین گوله آرامش بود یعنی الان نفسهام بند شده بود به نفسهاش که میترسید از پشیمونیم که من مطمئن بودم اتفاق نمی افته؟؟! آروم گفتم: همین که هستی خوبه ...همین که حس کنم دوستم داری لحظه لحظه هایی رو که باهات هستم برام میشه خاطره ...من نمی خوام مثل بقیه باشیم می خوام خودمون باشیم... محیاقربون این گرفتاربودن و خستگیت ... تکونی خورد از این قربون صدقه رفتن ساده وصمیمیم و لب زد_خدا نکنه دستش رو که بین دو دستم حصار کرده بودم فشار آرومی دادم و گفتم: همین که با همه خستگیت اومدی اینجا و همیشه لبخند رو لبته برام دنیا دنیا می ارزه حاضرم همیشه تو خونه بمونم و بیرون نرم ولی تو باشی و فکرت مال من باشه!مگه فقط گردش رفتن و خوش گذرونی خاطره میسازه وقتی دلنگرانم میشی برام میشه خاطره! لبخند محوی صورتش و پر کرد که گفتم: میدونی امیرعلی از وقتی فهمیدم دوست دارم؛ همیشه بایک رویا خوابیدم ... اینکه تو خسته بیای خونه و دستها و لباسهات کثیف باشه و من کمکت کنم دستهات رو بشوری... بهت بگم خسته نباشی یک کمم غربزنم چرا لباست کثیف شده... ! آروم خندیدو زیرلبی گفت: دیونه ای ؟! همه دنبال یک شوهر نمونه میگردن که با افتخار کنارش قدم بردارن اونوقت تو آرزوی شستن دستهای سیاه و لباس کثیفم و داشتی؟ نگاهم رو از چشمهایی که حالا برق میزدن گرفتم و خیره شدم به دکمه های ریز و سفید سر آستینش _ افتخار میکنم کنارت قدم بردارم چون میدونم یک شوهر واقعی هستی که میتونم بهت تکیه کنم ...داشتن ظاهر مدو مارک که فقط چشم پرکنه به درد من نمی خوره ...چیزی که من و خوشحال میکنه اینه که تو باهمون دستهای سیاهت عجله کنی بیای دنبالم برای اینکه من توی شب معطل نشم...خیالم راحته اگه جایی کارم گره بخوره یا جایی باشم که بترسم و بهت زنگ بزنم سریع خودت رو بهم میرسونی و من به جون می خرم اون لباسهای سیاه کارت رو که از عجله یادت رفته باشه دربیاری...میشه برام افتخار که برات مهم بودم ! دستش مشت شد بین دست هام ..نمیدونم چرا کلافه شد ! نگاهش به زانوهاش بود و نفس میکشید عمیق ولی آروم و شمرده ! خواست حرفی بزنه که صدای محسن بلند شد که در جواب مامان تازه رسیده می گفت _آقا امیرعلی پیش محناست دستش از بین دستم کشیده شدو ایستاد... خیلی با عجله گفت:ان شالله بهتر باشی ...من دیگه برمحتی مهلتم نداد برای خداحافظی دوروز گذشته بود و من هنوز فکر می کردم چرا اون شب امیرعلی زود گذاشت و رفت و حتی روز بعد فقط یک احوال پرسی ساده ازم کرد! ...نمیفهمیدم چرا یکدفعه امیرعلی مهربون شده میشدامیرعلی قدیمیه اول عقدمون ...نمی دونم یعنی اون شب من حرفی زدم که ناراحت شد؟! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
کلاسم تموم شده بود و با بدنی که بی حال بود به خاطر سرماخوردگیه دوروز پیش, پله هارو آروم آروم پایین می اومدم با ویبره رفتن گوشیم توی جیب مانتوم اون رو برداشتم و تماس رو وصل کردم _علیک سلام عطیه خانوم چه عجب یاد ما کردی؟ عطیه_علیک سلام عروس ...بهتری ؟ به دیار باقی نشتافتی هنوز؟ _به کوری چشم تو حالم خوبه خوبه ...حالا فرمایش؟ _عرض کنم خدمتت که ...حالا جدی جدی خوبی؟ _کوفت عطیه حرفت و بزن... دارم از خستگی میمیرم سه کلاس پشت سرهم داشتم الان تازه دارم میرم خونه _خب حالا کوه که نکندی پوفی کردم _قطع می کنم ها عطیه_تو غلط می کنی گوشی رو روی خواهر شوهرت قطع کنی بی حیا بلند گفتم: عطی خندید_درد ...نگو عطی آخر یکبار سوتی می دی جلوی امیرعلی ... خب عرضم به حضورت که با اون اخلاق زامبی ایت! کشیده گفتم: بی تربیت قهقه زد_ مامان گفت فردا نهار بیای اینجا دلخور بودم از امیرعلی_نه ممنون صداش مسخره شد_ وا چرا آخه؟ افتخار نمیدین یا دارین ناز می کنین ؟ گفته باشم خریدار نداره نیومدی هم بهتر! وارد حیاط دانشگاه شدم- کشته مرده این مهمون دعوت کردنتم - من همین مدلی بلدم میای دیگه؟ نفسم روباصدا بیرون دادم و بخار بزرگی جلوی دهنم شکل گرفت:باشه ممنون از عمه تشکر کن - خب دیگه خیلی حرف میزنی از درسهام افتادم اگه رتبه ام خراب بشه امسال, گردن تو! - نکه خیلی هم درس خونی! از تو درس خون ترم ...خداحافظ محی جون خندیدم- خداحافظ دیوونه خودتیی گفت و تماس قطع شد خوبی صحبت باعطیه این بود حسابی حال و هوات رو عوض میکرد... ازحالت غم زده بیرون اومدم و باصورت خندونی به آسمون گرفته نگاه کردم... چه قدر دلم برف و بارون میخواست! رسیدم به قسمت شلوغ حیاط دانشگاه ... انگار همیشه تو این محوطه پر ازدرخت کاج که توی زمستونم سبز بود , بعد کلاس همه اینجا کنفرانس میزاشتن ...قدمهام رو تند کردم ولی یک دفعه تحلیل رفت همه توانم ! امیرعلی بود آره خودش بود ! باور نمی کردم اینجا باشه...متوجه من نشد و قدمهاش رو تند کرد سمت خروجی دانشگاه! نفهمیدم چطور شروع کردم به دوییدن و داد زدم _ امیر علی ..امیرعلی!؟ صدام رو شنید و ایستاد نگاه خیلی ها چرخید روی من که مثل بچه ها با هیجان میدویدم و امیرعلی که باصدای من وایستاد! سرعتم این قدر زیاد بود که محکم خوردم به امیرعلی ... صدای پوزخند و تمسخر اطرافیانم رو شنیدم و متلک هایی رو که من و نشونه رفته بود ... ولی مگرمهم بود وقتی امیرعلی اینجا بود! سرزنش گر گفت: چه خبره محیا؟؟؟؟ ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
YEKNET.IR - vahed 2 - shabe 7 safar 1398 - salahshour.mp3
3.59M
🔳 #واحد احساسی #اربعین 🌴خدا اسم تورو رو دلم نوشته 🌴سفر بعدی مو کرببلا نوشته 🎤مهدی #سلحشور http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فرهنگ یعنی ... - فرهنگ یعنی: عذرخواهی نشانه‌ی ضعف نیست. - فرهنگ یعنی: کینه‌ها وبال گردن خودمان هستند. - فرهنگ یعنی: لباس گران‌قیمت نشانه‌ی برتر بودن نیست. - فرهنگ یعنی: به جای قدرت صدا، قدرتِ کلاممان را بالاتر ببریم - فرهنگ یعنی: القاب ناپسند گذاشتن برای دوست، نشان صمیمیت نیست - فرهنگ یعنی: هر کتاب یک تجربه است، تجربه‌هایمان را به اشتراک بگذاریم - فرهنگ یعنی: وجدان کاری داشته باشیم. - فرهنگ یعنی: چشم و هم‌چشمی را کنار بگذاریم. - فرهنگ یعنی: تفاوت نسل‌ها را درک کنیم - فرهنگ یعنی: آزادی ما نباید مانع آزادی دیگران شود. - فرهنگ یعنی: به دیگران زُل نزنیم! - فرهنگ یعنی: برای دیگران دعا کنیم - فرهنگ یعنی: به اندازه از دیگران سوال بپرسیم تا دروغ نشنویم - فرهنگ یعنی: در دورهمی‌ها کسی را سوژه‌ی غیبت کردنمان قرار ندهیم - فرهنگ یعنی: در جمع از کسی سوال شخصی نپرسیم - فرهنگ یعنی: کتاب بخوانیم...! 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
خدای همیشه آنلاین من.mp3
9.78M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
پروردگارم … شکوفایی روزت را سپاس میگویم که تاریکی شب را پایان می بخشد و تاریکی شب را نظاره گرم که هیاهوی روز را سرانجام است؛ در این میان این “من” هستم که بالا میروم؛ پایین می آیم ؛ خوشحال و غمگین می شوم؛ تهی و سرشار می شوم و باز…. همان میشوم که بودم، پروردگارم بندگی ام را بپذیر. با یه بغل هوای تازه سلام،صبح زیباتون بخیر #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581(2).mp3
3.33M
تنبلی نوعی سازوکار برای مقابله با استرس است. تنبلیِ مخرب پیامدهای بد و منفی دارد و باید کنترل شود. با هم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍📚 رمان قسمت 58 ‍ ‍‍ -آروم باش عزیزم... باشه باشه... فقط آروم باش... چرا عصبانی شدی. . ببخشید.... من احساس کردم از چیزی ناراحتی.....خواستم فقط دلیل شو بدونم فقط بلند بلند گریه می کرد.مانده بود چه کار کند.باز هم اصرار کند تا دلیل این آشفتگی را بداند یا فعلا بیخیال شود.تحمل نداشت او را اینگونه ببیند ترجیح داد بخوابند .شاید حالش مخصوص امروز باشد.فردا شاید اثری نماند.روبروی آینه ایستاده بود و به خودش نگاه می کرد.پشت سرش رفت. -با من که قهر نیستی همانطور که در آینه به تصویر خودشان نگاه می کرد آرام جواب داد -نه نیستم شروع کرد بافت موهایش را باز کردن.زندگی هم گاهی مثل موج موهای فاخته مواج و نا آرام میشد. تشکر کوتاهی کرد و زیر پتو خزید.نیما هم آرام کنارش دراز کشید.نه به عصیان یک ساعت پیشش،نه به سکوت افتضاح الانش. زل زده بود به نیما و نگاهش می کرد. آه چه می گفت به این دختر.الان اگر دوباره می پرسید چرا اینطور است باز می خواست گریه کند.چشمانش را بست. رد انگشتانش را با چشمان بسته روی چشمها ،گونه ها و لبهایش حس می کرد.قلبش که دیگر از تنظیم در آمده بود و محکم و نا مرتب می کوبید اما چشمانش را باز نکرد.دوست نداشت با آن ذهن آشفته فاخته، امشب چیزی بینشان اتفاق بیافتد. صبح دست و صورتش را شست و به آشپزخانه رفت لبخندی به رویش زد و آرام سلام داد.زیر چشمی نگاهش کرد.چشمانش بیحال و بیخواب بود.آهی کشید.لقمه را در دهانش می گذاشت که بوسه آرامی روی گونه اش نشست.کنارش نشست و مظلومانه به او چشم دوخت -بابت داد و بیداد دیشب ببخشید در حالیکه لقمه را می جوید شانه ای بالا انداخت.مهم داد و بیداد نبود چرا نمی فهمید.مهم حال و اوضاع داغون و خرا بش بود که ناراحتش می کرد.دوست نداشت او را اینگونه ببیند.یه چند لقمه ای خورد و تشکر کرد.به اتاق رفت تا حاضر شود دنبالش آمد.تی شرتش را در آورد و پیرهن مردانه ای پوشید خواست دکمه هایش را ببندد فاخته پیش قدم شد.آرام و بدون حرفی دکمه هایش را بست.سرش را روی سینه اش گذاشت. آرام به نوازش موهایش پرداخت -میشه نری همانطور که موهایش را نوازش می کرد بوسه ای روی موهایش کاشت -باید برم....پول باید ردیف کنم.چند جا کار واجب دارم.باید این شر رو از سرم وا کنم.تو حال نداری بمون خونه نچی کرد -با فروغ می خوام برم یه جایی.می خواد بیاد دنبالم با ماشین. -من نباید بدونم کجا می خوای بری؟ حلقه دستانش را محکمتر کرد -می خواد بره آزمایش بده، می خواست یکی باهاش باشه تنها نباشه. ...منم گفتم میرم باهاش تن فاخته را از خودش جدا کرد.صورتش را در دستانش گرفت -فقط می خوام حالت خوب باشه و همیشه بخندی....آره هزار بارم بگی من می گم سنت برای ازدواج کمه....اما حالا من این خانم کوچولو را خیلی دوست دارم گناهه....دوست دارم خندون باشی فاخته.... من دیوونه میشم اینطور باشی گلوله های اشک شروع کردند پایین آمدن. اشکهایش را بوسید -برم الان. ...خیلی کار دارم....گریه نکن دیگه....دلم همش می مونه اینجا....شب با هم حرف می زنیم باشه فقط سرش را تکان داد.پفی کشید واز در بیرون رفت.نخیر! این که از دیروز هم بدتر بود .در دلش خدا خداکرد چیز مهم و بزرگی مثل وجود مهتاب نباشد. . دیگر چیزی به ذهنش برای حال خراب فاخته نمی رسید * ماشین را در گوشه ای پارک کرد و پیاده شد .خانه اش فاصله زیادی با نیما نداشت .دو سه خیابان پائینتر بود.امروز می خواست در خواست انحلال شرکت را بزند اما حیفش آمد.نه انکه حالا شرکت قدری داشته باشند اما برایش کم زحمت نکشیده بودند.از صبح بیرون مانده بود و چیزی نخورده بود.آنطرف پارک یک شیرینی فروشی بود اما برای رسیدن به آنجا اگر از پارک رد میشد راه نزدیکتر میشد.وارد پارک شد و کمی هم اطراف را نگاهی انداخت.بعد از خریدن شیرینی باز هم از داخل پارک رد شد داشت دیگر از ان سر پارک خارج میشد اما با حدس دیدن چهره آشنایی کمی مکث کرد.اشتباه نکرده بود... خودش بود .. فاخته بود....آرام به سمتش رفت...همانطور نشسته بود و به روبه رو خیره شده بود.اشک هم همانطور بی اراده از چشمانش می امد .کمی به سمتش خم شد -فاخته خانم نشنید .اینبار بلندتر صدا کرد -فاخته خانوم سرش به سمت صدا برگشت و با دیدن او سریع خودش را جمع و جور کرد و ایستاد -س...سلام آقا فرهود....من ....چیزه اینجا آنهم با اینحال چه می کرد -اینجا چی کار می کنین ؟!فاخته خانوم طوری شده. :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay