📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 78
عجب خنکای بهاری خوبی. عطر گلها مستش می کرد و پای کوبان دور خود می چرخید. موهایش در هوا به رقص در آمده بودند و صدای خنده مستانه اش با آواز گنجشکها در هم آمیخته بود. لباس آبی فیروزه ایش را کمی بالا گرفت تا چمنهای خیس لباسش را خیس نکند.سر مست از این زیبایی چشمش به قامت مردی افتاد که پشتش به او بود.او را از هر طرف می شناخت.عطر آشنایش زودتر حضورش را اعلام می کرد.با خوشحالی بلند صدایش زد
-نیما
برگشت .در حالیکه با هیجان دستش را برایش تکان می دهد بلند تر داد می زند
-نیما
کت و شلوار سفید پوشیده و دستش در جیب شلوارش است.لبخندی سحر آمیز میزند.مست و مدهوش نگاهش می کند.نیمایش خواستنی ترین مرد دنیا بود.او حتی از فرم دندانهایش هم خوشش می آمد.دندانهایش صاف بودند اما نیشهایش کمی بلندتر بود.باز هم لبخند می زند و او باز نامش را صدا می زند
-نیما
دامن آبی فیروزه اش را بالا می گیرد تا راحتتر به نیمایش برسد.ناگهان بادی بلند می شود...می چرخد و می چرخد و گرد باد میشود.تمام گلها به هوا می روند.بوی خاک جای بوی گل همه را فرا می گیرد.وحشتزده فریاد می زند
-نیما
بلندتر صدایش می زند
-نیما
نیما نبود.رفته بود با باد .هراسان و گریان صدایش می زند
-نیما
صدایی در گوشش می پیچد
-دکتر بیمار داره بهوش می یاد ،اما خیلی ناله می کنه
-چته خانم روح نواز .انگار اولین بارته.طبیعیه موقع بیهوشی ترسیده بود.صدای ناله مانندی می پیچد
-نیما. ...نیما
-سِرمش رو تند تند چک کنید.فشارش خیلی پایینه من الان بر می گردم
کسی دوباره ناله می کند و صدا در گوشش می پیچد
-نیما
دستانش ناگهان گرم میشوند.طوفان خوابیده است و صدای گنجشکها می آید.صدای بم مردانه گوشش را نوازش می دهد
-جان نیما
صورتش گرم میشود.از اشک است...صدایش خون به رگهایش می دواند
-نیما
-جانم.عمل تموم شده قشنگم.من الان نباید اینجا باشم...استثنا دکتر اجازه داد.آروم باش فدات شم ...یه کم دیگه پیشتم
فقط او را می خواهد.نیمه هوشیار است اما حضورش را احساس میکند.پیشانیش داغ میشود
-آروم باش عشقم...فقط یه کم دیگه ...من پیشتم
اشکهای داغ صورتش را گرم می کنند.از ذوق شنیدن صدایش زودتر بهوش می آید.
از ریکاوری بیرون و درست روبه روی دکتر در آمد .دست دکتر روی شانه اش نشست
-تو که کم طاقت تری بابا
دستی در موهایش کرد
-ممنون دکتر گذاشتین ببینمش.من ..من واقعا طاقت ندارم اونو اینجوری ببینم
دستانش را در جیب روپوش سبزش کرد
-خیلی خیلی باید صبور باشی هنوز اول راهی پسر جان
بی طاقت اشک در چشمانش جمع شد.نفسش را حبس کرد تا مانع ریختن اشکش بشود
-امیدی هست
دکتر نفس عمیقی کشید
-باید به کرم و حکمت خدا امید داشته باشی جوون.اما ما هر کاری از دستمون بر بیاد انجام میدیم
-ممنون.کی میتونم دوباره ببینمش
-دو سه ساعت دیگه احتمالا میاد تو بخش.یکی دو روز هم نگه میداریمش.یه چند تا آزمایش دیگه انجام بدیم بعد
فقط توانست سرش را تکان داد .از اتاق بیرون رفت.دیدن فاخته در آن حال برایش جانکاه بود.نفسش، خود بد نفس می کشید.آن زمان که نفسش به شماره بیافتد چه حالی خواهد داشت.به سالن که رسید مادرش بی تاب جلویش سبز شد
-چی شد مادر. ..دیدیش
-دیدم مادر خوبه....ببخشید می خوام تنها باشم
با عجله از بیمارستان بیرون رفت.روی صندلی در حیاط بیمارستان نشست.عجب هوای بهاری خوبی.بیست و پنجم اسفند ماه بود و شمارش معکوس زمستان.اما برای او بدون فاخته زمستان ادامه داشت.ان بیرون هزاران نفر در تکاپوی عید دست در دست هم و خندان آماده بهار میشدند او هم گل سرمازده اش را در بیمارستان داشت.چشمان خسته اش را مالید.دیشب لحظه ای نخوابیده بود.حالا سردرد ناشی از بیخوابی امانش را بریده بود.دختری با ویلچر از روبه رویش گذشت. آنقدر مریض و ناتوان بود که سرش کج شده اش را هم نمی توانست صاف کند.فاخته اش روزی به این حال می افتاد.. رنجور و پژمرده. .. .گلویش درد گرفت.این بغض لعنتی که هی قورتش می داد، آخر او را می کشت.آرنج دستانش را روی زانو گذاشت و صورتش را با دستانش پوشاند.در حال و هوای خودش بود صدای جیغ و فغان، خبر از مرگ کسی می داد.اصلا این بیمارستان به آدم افسردگی تزریق می کرد.تصویر وحشتناک فاخته را کنار زد... او باید زنده می ماند.
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 79
تصور مرگش اینقدر وحشتناک بود اگر به حقیقت می پیوست حتما می مرد.
در دلش نالید"خدا ! اصلا من بنده بد و گناهکار، حواست هست،مجازاتت خیلی سخته، یه کم آرومتر"
دوباره چشمه اشکش جوشید.این روزها مثل دخترها دل نازک شده بود و اشکش دائم می ریخت.ضعف داشت و یارای بلند شدن نداشت.از دیشب چیزی نخورده بود.دست روی معده اش گذاشت که جعبه ای جلوی رویش قرار گرفت.مرد میانسالی با لبخندی باز بلند او را خطاب قرار داد
-بفرما...بفرما برادر دهنت رو شیرین کن...بابا شدم ....بعد دوازده سال...دو قلو
دلش بالا و پایین شد.یکی می مرد و یکی به دنیا می آمد.با لبخندی بی رنگ یک شیرینی دانمارکی برداشت و تبریک گفت
-قدمشون خیر باشه براتون.مبارکه
آنقدر خوشحال بود که بی توجه محکم به پشتش زد
-ان شالله تو هم بابا میشی...خیلی کیف داره
با زور گازی به شیرینی زد اما اشک و بغض مانع از خوردنش شد.دوباره تکه گاز زده را در آورد. ...فاخته آنجا ضعیف افتاده بود، از گلویش هیچی پایین نمی رفت.شیرینی را در زباله انداخت و دوباره به داخل بیمارستان برگشت.
در سالن نشسته بودند که صدای زنگ تلفنش بلند شد.فرهود بود
-بله
-سلام.یه ذره صدات بهتر شده ها ...آدم می فهمه چی میگی. چی شد خانمت.
-هنوز نیاوردنش بخش
-می یاد ان شالله. حالشو داری یه چیزی بهت بگم
-در مورد.؟؟
صدای نفس عمیق فرهود آمد
-ببین من دلم نمی یاد انحلال بزنم برای شرکت.فعلا سر موعدش امسال اظهار نامه پر می کنیم. ...نه نگو دیگه باشه
دستی به پیشانیش کشید
-پول لازم دارم پسره خنگ.سهمم رو چطور حساب کنم
-تو از سهمت خرج کن ....چی کار به انحلال داری خو.بابا زنگ زدم یه چیز دیگه بگم
-اوف بگو...این همه حرف زدی هنوز اصلیه نبوده
-مهتاب رو دیدن تو یکی از این مهمونیای شبانه.نیما واقعا مثل اینکه بارداره...هر چند زنیکه با اون شکم دست از عیاشی برنداشته....برات کلک نچینه نیما
چشمان دردناکش را مالید
-فرهود من واقعا انرژی فکر کردن به مهتاب رو ندارم.ولی به همین آدما بگو دوباره دیدنش خبر بدن با پلیس بریم سر وقتش.به جرم کلاهبرداری. ..
**
بالش را پشت سرش صاف کرد.خواست کمی صاف تر بنشیند صدای آخش بلند شد
-مواظب باش! یه ذره آرومتر
تکیه داد و نگاهش کرد.رنگ و رو پریده و بی حال بود
کنارش نشست
-سردت نیست
نچی گفت.نگاهش کرد
-نیما
-جانم
-چرا انقدر لاغر شدی تو.
موهایش را پشت گوشش زد
-تو به فکر خودت باش.چیزی می خوری برات بیارم
سرش را تکان داد اینبار اخم کرد
-یعنی چی!باید بخوری تا قوت بگیری.یه چیزی بخور بخواب منم برم برای گوسفند کمک کنم
-برو .من که اینجا خوابیدم
دوباره بلند شد و بالش را از پشتش برداشت.آرام او را خواباند
-پس یه ذره بخواب ،بعد باهم غذا میخوریم باشه
بوسه ای روی سرش نشاند
-برم یه ذره کمک بعد می یام همینجا کنارت می مونم.
بی حال خندید.او را تنها گذاشت.می خندید اما بخاطر نیما.دل نیما هم به همین خوش بود.او آرام باشد.آنقدر به دیوار رو به رویش خیره ماند تا خواب مهمان چشمانش شد.
در اتاق را که بست مادرش با سینی غذا سر رسید
-دختر رو با شکم گشنه خوابوندی
-خسته بود مامان!یه نیم ساعت بخوابه بعد
با سینی برگشت
-باشه مادر هر طور تو بگی
به طرف سفره ای که وسط هال پهن شده بود ،رفت و نشست.همین را کم داشت .رفت و رو به روی سهراب آنطرف سفره نشست.خوشبختانه دو قلوها بچه های ساکتی بودند و بیشتر سرشان به کار خودشان بود.نازنین هم در آشپزخانه بود.صدای سلامش را که شنید سرش را بلند کرد.آرام جوابش را داد.تکه ای از گوشتها را برداشت و به کارش مشغول شد.هر کار می کرد از دلش در نمی آمد. در مرگ نوید نه کاملا اما او را مقصر می دانست.
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت80
از اول هم که زیاد از او خوشش نمی آمد اما از مرگ نوید به اینطرف اصلا با او حرف نمی زد.آن روز کذایی نوید از سهراب ماشین او را قرض کرد اما سهراب هیچ وقت اشاره ای به خرابی چرخ ماشینش نکرد.هر چند علت تصادف سرعت بیش از حد نوید بود اما در رفتن چرخ ماشین باعث انحراف ماشین در جاده شده بود.البته آتش ناراحتی اش فرو کش کرده بود اما باز هم دیگر تلاشی برای بر قراری ارتباط با او نمی کرد.حتی سلامش را جواب نمی داد.این اولین جواب سلامی بود که در این دو سال و نیم داده بود.
هر کدام بدون حرفی به کارشان مشغول شدند حاج خانم هم نشسته بود و تکه های گوشتهای قربانی را جدا می کرد و تقسیم میکرد برای پخش بین در و همسایه.سهراب کارش را زودتر تمام کرد و بلند شد.حاج خانم به رویش لبخند زد
-دستت درد نکنه مادر.بشین چای بیارم
-مرسی ...برم پایین
نیما هنوز هم سرش به کار گرم بود و نگاهش نمی کرد
-کار دیگه با من نداری نیما
مخصوصا نامش را صدا کرد تا او را نگاه کند.کمی نگاهش کرد و تکه ای گوشت در لگن انداخت
-نه دستت درد نکنه
-کاری نکردم.به هر حال پایینم.کاری بود خبرم کن
فقط با سر تایید کرد.او هم بی سر و صدا گذاشت و رفت.صدای حاج خانم بلند شد
-میگم مادر.این کینه شتری تو تموم نشد....نمی خوای آشتی کنی...
بدون اینکه به حاج خانم نگاه کند تکه ای دیگر گوشت در لگن انداخت
-من باهاش قهر نیستم فقط حوصله حرف زدن باهاش رو ندارم
-قربونت مادر.بیا و تموم کن این جوونم از عذاب وجدان در بیاد...
از کار کردن ایستاد و نگاهش کرد
-خب من چی کار با اون دارم.نکنه قراره اینجام بیایم هی زیر گوش من از خوبی سهراب خان بگی
با حرص بلند شد
-اوف....با تو هم نمیشه دو کلوم حرف زد....مثل چی میپری به آدم
بلند شد و به آشپز خانه رفت.صدایی از اتاق نامش را صدا می کرد. سریع بلند شد و به اتاق رفت.فاخته به رنگی پریده دوباره شیشه قلبش را خراش داد
-موبایلت هی زنگ می خوره
به شماره روی گوشی نگاه کرد و پاسخ داد
-جانم جناب وحدت
-جناب پورداوود سلام.میگم این طلبکارات رو هم از اینجا جمع میکردی.فلنگو بستی رفتی این آقا اومده اینجا دادو بیداد و آبرو ریزی.میگه پول ازت طلب داره
از عصبانیت محکم به پیشانیش زد.کاملا فراموشش کرده بود حتی شماره را به پدرش هم نداده بود
-ایشون شماره منو دارن برای چی اومدن اونجا.شرمنده واقعا
-من نمی دونم آقا.بیا دهن این بی فرهنگ رو ببند من حالیم نیست
چشمی گفت و سریع گوشی را قطع کرد.رو به فاخته کرد که نگران نگاهش می کرد
-برم زود می یام باشه.فقط قول بده یه چیزی بخوری
-دعوا نکنیا
حق به جانب نگاهش کرد
-دعوا کدومه.. .برم ببینم مرگش چیه
آرام گونه اش را بوسید و از اتاق بیرون رفت.مادر هم داشت دنبالش می رفت و به سفارشات نیما گوش می کرد.کفشهایش را پا کرده بود تا برود که زنگ خانه به صدا در آمد.
در را سهراب که در حیاط بود باز کرد.با دیدن قوم تاتار که امروز آوار شده بود، زیر لب غرید
-همینو کم داشتیم
خاله ملوک و سارا دختر خاله اش بودند که با عجله از پله ها بالا آمدند.خاله ملوک به طرف حاج خانم رفت
-خواهر آدم، نباید تو ناراحتی بهش بگه.باید از مردم بشنوم
سارا نگاهی به نیما انداخت
-خدا بد نده نیما
متعجب پرسید
-چی رو بد نده
صدای خاله اش را شنید
-وا خاله جان.پنهان کاری برای چی،مگه ما غریبه ایم یا دشمن
کفشهایش را در آورد و بدون تعارف تو رفت.نگاهی به مادرش انداخت.او هم شانه هایش را بالا انداخت و داخل رفت.پشت سرشان او هم داخل شد. خاله ملوک به سفره پهن شده وسط هال نگاه کرد
-خوب کار کردین قربونی کردین.بلا به دور باشه
چادرش را در آورد و روی مبل نشست و با ناراحتی به نیما زل زد
-لاغر شدی خاله.. نه که خیلی چاق بودی...دورت بگردم...خیلی سخته
دستش را روی قلبش گذاشت و خودش را با ناله ای کوتاه تکان داد.سارا هم کنار مادرش نشست
-از خواهر شوهرم شنیدم...تو بیمارستان دیده بود شما رو...نمی دونی چه حالی شدم
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت81
یک آب سرد روی نیما خالی شد گویا.همین را کم داشت که صد تا هم روی حرفهایشان بگذارند و آنها را نقل مجلس کنند.همیشه از این خانواده متنفر بود.مادرش بدتر از نیما .نمی دانست چه بگوید.آنها هم یکریز یاوه می گفتند و به خیال خودشان همدردی می کردند.ناگهان بلند شد و به سمت اتاق نیما رفت.دستپاچه دنبالش راه افتاد
-برم ببینم دختر بیچاره....سنی هم نداره
تا بخواهد به او برسد دستگیره در را پایین داد و وارد شد.فاخته روی تخت نشسته بود و هراسان و در عین حال اندوهگین چشم به نیما دوخت.خاله قیافه ناراحتی به خود گرفت
-بمیرم برات...خدا انشالله شفا بده...نا امید نباش مادر....وای سارا مامان بیا ببین موهاشم کوتاه کرده
دیگر داشت صبرش را از دست می داد. از این خیرخواه ها و دوستان داشته باشی دیگر چه نیاز به دشمن.آمده بودند متلک پرانی و لیچار بار کردن.آمده بودند الکی برای نیما دل بسوزانند و بیشتر نیشتر بزنند.فاخته سرش را از خجالت یا ناراحتی بود پایین انداخته بود.سارا چهره مزخرف غمناکش را به نیما دوخت
- ان شالله دیگه غم نبینی
از عصبانیت بر آشفت.هنوز هیچ چیز نشده بود مجلس سوم و هفتم هم راه انداخته بودند.با تمام توان داد زد
-بیرون
سکوت همه جا را فرا گرفت.همه چشمها به نیما دوخته شد.دستش را به طرف در دراز کرد و دوباره فریاد زد
-گفتم بیرون
خاله طلبکار دست به کمر زد
-چته فریاد می زنی...اومدم خونه خواهرم
داد زد
-تا وقتی من تو این خونه ام حق ندارین پاتونو اینجا بزارین.من از اینجا رفتم تا دلت خواست بیا ببین خواهرتو
با عصبانیت از در بیرون رفت
-واه واه...نوبرش رو آورده...حالا خوبه عمرش به دنیا نیست.خواهر شوهرم با دکترش حرف زده گفته خیلی بمونه شش ماه...ببینم بعدش سوسه می یای یا نه
اینبار حاج خانم عصبانی شد
-این حرفا چیه ملوک...شما درمونین یا درد...خجالت نمی کشی...
خاله فریاد زد
-خجالت پسرت نمی کشه صداشو انداخته روی سرش.یادته گفتی سارا رو برا پسرم. ...
اینبار نیما فریاد زد
-مامان تو چی کار کردی
صدای در آمد.نازنین با شنیدن سر و صدا بالا آمده بود
-چه خبرتونه
حاج خانم با اخم به سمت خواهرش رفت
-تو اشتباه فکر کردی ملوک ...من سارا رو برای نیما نگفتم تو اشتباه فهمیدی....بهت گفتم تو اشتباه کردی ولی تو گوشت نرفت. حالا هی می یای نیما رو میچزونی که چی..بچه مو ناراحت کنی دلت خنک میشه....اومدی از ناراحتی نیما به نفع خودت. چی بهت میرسه...بخدا خدا رو خوش نمی یاد. .اومدی اون دختر رو ناراحت کنی که چی
چادرش را با عصبانیت سر کرد
-باشه حق با تو..اصلا خاک تو سر تون که لیاقتت همون دختره س.دختر من اصلا لیاقتش پسر تو نیست. باشه من اشتباه فهمیده بودم
دوباره داد زد
-میرین بیرون یا پرتتون کنم بیرون
جیغ کشید
-بریم سارا. جواب خوبی ما همین بود
رفتند و در را محکم پشت سرشان بستند. با عجله به اتاق رفت. نشسته بود روی تخت و آرام و بی صدا اشک می ریخت. رو برویش نشست. دستش را روی صورت اشکبارش گذاشت
-فاخته عزیزم
-شش ماه دیگه میشه یه سال. تقریبا همون موقع که اومدم میرم
غمزده نگاهش را به نیما داد. اشک در چشمانش جمع بود
-چرت گفتن...بخدا اصلا دکتر چیزی نگفته
اشکهایش جاری شد
-قول بده با هر کی ازدواج می کنی...با سارا نه...با سارا نه
-دروغه فدات شم...قربونت برم. ..اصلا میریم فردا یه جای دنج....میریم عید یه حای خوش آب و هوا. ..نمی زارم اینجا بمونی...محاله بزارم غصه بخوری
صدای گریه اش بلندتر شد
امان از زبانی که بد موقع باز شود.می توان با تیر یک حرف کسی را در آن واحد کشت.مثل فاخته که از دیروز تا الان که در راه شمال بودند کلمه ای حرف نزده بود.همان یک ذره روحیه هم مرده بود.شش ماه دیگر باید وداع می کرد.تمام منظره ها از جلوی چشمانش بی هیچ جلب توجهی رد می شدند.برای او که امدن به سفر شمال و دیدن جاده پر پیچ و خمش آرزو بود، الان فقط به داشبورد ماشین نگاه میکرد.
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
❣💕❣💕💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
#هر_دو_بدانیم
"در زنـدگی مشتـرک روانـکاوی ممنـوع!!!"
🍃 در بعضی کشمکشها، شما سعی میکنید، رفتار همسرتان را ریشهیابی کنید. جملاتی مانند «اعصابت از جای دیگر خرد است، به من میریزی»، «تو با خانوادهی من مشکل داری و به خاطر همین اینطوری رفتار میکنی» و...
👈 روانکاوی که انجام دادهاید و به زبان جاری میسازید دو حالت دارد، یا شما درست حدس زدهاید که باعث خجالت و شرمساری همسرتان خواهید شد، یا اگر تشخیصتان اشتباه باشد که در اکثر موراد این گونه است؛ همسرتان از اتهامی که به او وارد ساختهاید، عصبانی شده و درگیری میان شما عمیقتر خواهد
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
seyedmajidbanifatemeh-@yaa_hossein.mp3
2.62M
#اربعین
🎵رو بال فرشته ها دارن میان زائرا
🎤سیدمجید #بنی_فاطمه
#شور
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI 🏴
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_63
حسابی خسته بودم و چشمهام پر از خواب ...
همیشه شنبه ها خسته کننده بود چون تا شب کلاس داشتم....
به خونه که رسیدم بدون شام روی تختم دراز کشیدم تا بخوابم ....
حالم خیلی بهتر بود و
دلهره های دیشب جاش رو به حس شیرین و خوبی داده بود که از وجودامیرعلے گرفته بودم!
صبح که بیدارشده بودم امیرعلی نبود و من اول چقدر از عمه خجالت کشیده بودم و عطیه چقد
باشوخی به من طعنه زده بود!!
به خاطر فشرده بودن کلاسهام صبح با اس ام اس از امیرعلی تشکر کرده بودم و اون هم با اس
ام اس احوالم رو پرسیده بود...
یه لحظه تاریکی اتاقم من رو ترسوندو دلم پرواز کرد برای
امیرعلی که برام امن ترینِ دنیا بود!
با ویبره رفتن گوشیم بی حوصله از تخت جداشدم...
با دیدن اسم امیرعلی روی گوشیم
بلافاصله تماس و وصل کردم:
-سلام.....!!!
صداش مثل همیشه پر از مهربونی بودوپیش قدم شده بود برای سلام کردن!
-سلام...خوبی؟
- ممنون...شما چطوری؟!بهتری؟
امروز سرم شلوغ بود نشد زودتر زنگ بزنم احوالت رو بپرسم...
شرمنده!!
پاهام رو توی شکمم جمع کردم و وسط صحبتش گفتم
-دشمنت شرمنده!
کمی مکث کردو ادامه داد
_میدونستم کلاسهات پشت سرهمه و دیر میای خونه
گفتم بزارم خستگیت دربره شام بخوری بعد بهت زنگ بزنم!
حالا...
سرم رو به پشتی تخت تکیه دادم بازم پریدم وسط حرفش
- شام نخوردم!
اینبار خندید به منی که صبر نمی کردم حرفش رو کامل بزنه و مثل بچه ها حرف میزدم!
- حالا چرا شام نخوردی؟!
حالت خوب نیست!؟
هنوزم...
_خوبم امیرعلی ...
گاهی ذهنم و مشغول میکنه ولی درکل حالم خیلی بهتره!!
-خب خدا رو شکر...چیکار میکردی؟
-اومدم بخوابم امروز خیلی خسته شدم ..تو چیکار می کردی؟
- منم مثل تو امروز خیلی خسته شدم اومدم که بخوابم ولی با این تفاوت که من شام
خوردم...
کاش یه چیزی می خوردی دختر خوب دیروز که اصلا چیزی نخوردی
مامان گفت صبح
هم درست صبحانه نخوردی!
معده ات داغون میشه ها!!!
گرم شده بودم از دل نگرانیش که حتی احوال صبحم رو از عمه پرسیده بود!!
- دلم چیزی نمی خواست ...
االانم اشتها نداشتم...
سکوت کرده بود و من حس میکردم لبخند میزنه:
-راستی یه چیزی محیا!
بیحال بودم ولی نمی تونستم جلوی قلبم و بگیرم که فرمان میداد به مغزم موقع صحبت با امیرعلی...
لوس گفتم:
_جونم؟!
صداش رگه های خنده داشت
-خاله لیلاتون زنگ زداحوالتو پرسید!
توی ذهنم شروع کردم به گشتن و گیج گفتم:
_خاله لیلام؟!...من که...
هنوز حرفم و کامل نزده بودم که تلنگری به حافظه ام وارد شد
_آهاااان خاله لیلا!
به گیجی و بی حالی و شیطنتم که باهم قاطی شده بود بلند خندید:
شیطون گفت:
_ بله خاله لیلا...
حسابی بنده خدا رو بردی تو شٌک ...
البته اون که جای خود داره من
باهمه دل نگرانیمم یه لحظه تعجب کردم!
-چراآخه؟!!
خب من خاله ندارم هر کی رو میبینم سریع برام میشه خاله!!
-قربون دل مهربونت خانوم ...
راستش اصلا فکر نمی کردم توی دیدار اول این قدر خودمونی
برخورد کنی....
با خودم می گفتم یه ذره تردید شایدم...
دلم لرزید از لحنش که یهویی تغییر کردو شد مهربون و نوازش گر شایدم پر تشکررر!
از سکوتش استفاده کردم
_شاید چی؟
آروم خندید
- هیچی ...
یکدفعه ای و بلند گفتم:
_راستی خاله لیلا شماره ات و از کجا داشته؟!
پرصدا خندید:
- آروم ترم بپرسی جواب میدم ها....
گفت محمود آقا از عمو اکبر گرفته!
آهان کشیده ای گفتم
-یک کار دیگه هم داشت...ما رو برای عروسی دخترش دعوت کرد آخر هفته میای بریم؟!
با تعجب گفتم:
_ما رو؟ چرا آخه؟
-والا تو خودت و یه دفعه ای فامیل کردی من چه بدونم!...
لحنش نشون از شیطنت و شوخی داشت ولی من هم الکی خودم رو زدم به دلخوری!
-امیرعلی اذیت نکن دیگه!
از ته دل خندید انگار به چیزی که می خواست رسیده بود...
من هم با خودم فکر کردم چه دل
بزرگی داره خاله لیلا!
منی رو که فقط یک روز دیده بود دعوت کرده تا شریک شادی هاش باشم
_چه خوب!
-شوخی کردم خانوم گل چرا دلخور میشی...
حالا میای!؟چون دیگه چهلم بابای نفیسه خانومم
گذشته بی احترامی هم نمیشه!
حالا چی کار کنیم بریم یانه؟!
ذوق کردم...
عاشق مهمونی های بودم که خودمونی تعارفت می کردن ...
بازم فراموشم شد که مثلا
دلخور بودم!
-آخ جون عروسی...
آره میام چرا که نه؟!
-خوبه...
عمو اکبرم دعوتن!!
-چه عالی اینجوری دیگه من تنها نمی مونم خجالت بکشم...
باصدای پرخنده ای گفت:
_حسابی خواب و از سرت پروندم نه؟
لپهام رو باد کردم
_نه خب من در هر موقعیتی خوابم بیاد می خوابم...
خندید
_پس دیگه بخواب شبت بخیر
#نویسنده:M_Alizadeh
#کپی_فقط_با_لینک_کانال_مجازه👌🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_64
قبل قطع کردن تماس دل و به دریا زدم و گفتم:
_امیرعلی!
-جانم؟!
بی اختیار لبخند پر کرد صورتم رو...
آرزویی که از موقع خواب رو دلم سنگینی می کرد رو گفتم:
– راستش یکم می ترسم....
برام قرآن میخونی قبل اینکه قطع کنی...؟!
البته اگه خسته ای...
پرید وسط حرفم
- خسته نیستم....
بخونم برات؟!
مثل بچه ها ذوق زده از مهربونیش گفتم:
_نه نه صبر کن دراز بکشم که خوابم ببره و دیگه نتونم فکرو خیال بکنم...!
امشب امیرعلی به همه حرفهای من می خندید!
-باشه
صاف شدم و سرم رو روی بالشتم گذاشتم و گوشی رو به گوشم چسبوندم که گفت:
_بخونم محیا خانوم!
صداش هنوزم ته مایه خنده داشت
- آره ممنون ...
فقط امیرعلی اگه یبار جواب خداحافظیت رو ندادم بدون که خوابیدم!!
باز صدام نزنی بیدارم کنی ها بدخواب بشم ...
خودت گوشی رو قطع کن ...
پیشاپیش شبت بخیر😂
با اخطار گفت:
_بخونم؟؟
چشمهام رو بستم
-آره بخون
صوت قشنگ قرآنش بلند شدو من آرامش می گرفتم از سوره های کوچیک قرآنی که امیر علی برام میخوند !
سوره توحیدش رو که تموم کرد چشمهام داشت گرم میشد...
آروم و با صدای پر از خوابی گفتم:
دوستت دارم!
مکث کرد و بعد چند ثانیه با بسم الله الرحمن الرحیم سوره بعدی رو شروع کرد به خوندن و من
پلکهام با آرامش عجیبی روی هم افتاد!
......
نگاهم رو روی خانومی که کل می کشید ثابت نگه داشتم و فاطمه خانوم که کنارم نشسته بود در
ادامه کل کشیدن اون خانوم همراه بقیه شروع کرد به دست زدن !همون موقع هم عروس با لباس
سفید و دامن پفیش وارد خونه شد!
اول از همه خاله لیال رفت سراغش عروس هم اصال مراعات صورت آرایش شده و موهاش رو
نکردو مثل بچه ها خزید بغل مامانش!...از همین دور هم برق اشک رو تو چشمهای هردوشون می
دیدم !یک لحظه دلم لرزید منم شب عروسیم از مامان جدا می شدم از بابا!حتی داداش دوقلوهایی
که عاصی بودم از دستشون!چه لحظه تلخی که همه خوشی شب عروسی رو زایل می کرد !
نمیدونم چرا من اشک جمع کردم توی چشمهام آخه یکی نبود بگه عروسی هم جای گریه است
...به خودم نهیب زدم تقصیر من چیه اینا وسط عروسیشون سکانس احساسی اجرا می کنن !
-عروس خوشگل شده نه؟
با صدای فاطمه خانوم که هنوز داشت دست میزد نگاه از جای خالی عروس و خاله لیلاگرفتم و به
عروس که حاال سرجای خودش محجوب و سربه زیر نشسته بود دوختم!
موهاش فر شده بود و رنگ اصلی خودش همون خرمایی تیره ! با یک آرایش مالیم!
-آره خیلی
گمونم این سوال و جواب رو همیشه همه با ورود عروس از هم میپرسیدن چون سر که چرخوندم
نگاه همه روی عروس بیچاره بود که نگاهش رو زیر انداخته بود و جرئت نمی کرد سر بلند کنه !
صدای دست و سوت و کل کشیدن هم که قطع نمیشد ...
اون وسط هم یکی از خانومها شروع کرد
شعر محلیی رو در وصف عروس خوندن و بقیه هم با دستاشون و ماشاالله ماشاالله گفتن همراهیش
کردن!
خیلی وقت بود عروسیی نرفته بودم که توی خونه برگزار بشه! همیشه تالاربود و صندلی هایی که
باید سیخ روش مینشستی با صدای بلند ضبط و آهنگهای تندش و غریبی کردن با افراد حاضر در
جلسه که هرکدوم با یک مدل مو و لباس بودن و با همه آشنا بودنت برات میشدن غریبه که مبادا با
احوال پرسی و روبوسی آرایششون بهم بریزه !...
برای همین امشب حسابی داشت بهم خوش می گذشت به خاطر جمعیت زیاد و خونه نقلی همه
دایره وار و پشت بهم نشسته بودیم روی زمین هیچکس هم نگران چروک شدن لباس مجلسی
اش نبود !
همه با هم روبوسی می کردن و با خنده رد رژهایی که روی صورتهاشون می موند رو پاک
...شربتم رو تو لیوان شیشه ای می خوردم و شیرینی ام رو توی ظرف چینی گل سرخی!
خبری از ظرف یکبار مصرف نبود و روی پیشونی هیچکس هم اخم نبود به خاطر این همه ظرفی که کثیف
میشد!
تازه با اینکه با همه غریبه بودم نوع برخوردو تعارف کردنشون جوری بود که انگار چندساله
میشناسمشون و من چه ذوقی کرده بودم به خاطر این همه محبت و دوستی اونم به صورت
یکجابین این همه غریبه!
-چیزی لازم ندارین ؟!
#نویسنده:M_Alizadeh
#کپی_فقط_با_لینک_کانال_مجازه👌🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay