eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
719 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
‍📚 رمان قسمت81 یک آب سرد روی نیما خالی شد گویا.همین را کم داشت که صد تا هم روی حرفهایشان بگذارند و آنها را نقل مجلس کنند.همیشه از این خانواده متنفر بود.مادرش بدتر از نیما .نمی دانست چه بگوید.آنها هم یکریز یاوه می گفتند و به خیال خودشان همدردی می کردند.ناگهان بلند شد و به سمت اتاق نیما رفت.دستپاچه دنبالش راه افتاد -برم ببینم دختر بیچاره....سنی هم نداره تا بخواهد به او برسد دستگیره در را پایین داد و وارد شد.فاخته روی تخت نشسته بود و هراسان و در عین حال اندوهگین چشم به نیما دوخت.خاله قیافه ناراحتی به خود گرفت -بمیرم برات...خدا انشالله شفا بده...نا امید نباش مادر....وای سارا مامان بیا ببین موهاشم کوتاه کرده دیگر داشت صبرش را از دست می داد. از این خیرخواه ها و دوستان داشته باشی دیگر چه نیاز به دشمن.آمده بودند متلک پرانی و لیچار بار کردن.آمده بودند الکی برای نیما دل بسوزانند و بیشتر نیشتر بزنند.فاخته سرش را از خجالت یا ناراحتی بود پایین انداخته بود.سارا چهره مزخرف غمناکش را به نیما دوخت - ان شالله دیگه غم نبینی از عصبانیت بر آشفت.هنوز هیچ چیز نشده بود مجلس سوم و هفتم هم راه انداخته بودند.با تمام توان داد زد -بیرون سکوت همه جا را فرا گرفت.همه چشمها به نیما دوخته شد.دستش را به طرف در دراز کرد و دوباره فریاد زد -گفتم بیرون خاله طلبکار دست به کمر زد -چته فریاد می زنی...اومدم خونه خواهرم داد زد -تا وقتی من تو این خونه ام حق ندارین پاتونو اینجا بزارین.من از اینجا رفتم تا دلت خواست بیا ببین خواهرتو با عصبانیت از در بیرون رفت -واه واه...نوبرش رو آورده...حالا خوبه عمرش به دنیا نیست.خواهر شوهرم با دکترش حرف زده گفته خیلی بمونه شش ماه...ببینم بعدش سوسه می یای یا نه اینبار حاج خانم عصبانی شد -این حرفا چیه ملوک...شما درمونین یا درد...خجالت نمی کشی... خاله فریاد زد -خجالت پسرت نمی کشه صداشو انداخته روی سرش.یادته گفتی سارا رو برا پسرم. ... اینبار نیما فریاد زد -مامان تو چی کار کردی صدای در آمد.نازنین با شنیدن سر و صدا بالا آمده بود -چه خبرتونه حاج خانم با اخم به سمت خواهرش رفت -تو اشتباه فکر کردی ملوک ...من سارا رو برای نیما نگفتم تو اشتباه فهمیدی....بهت گفتم تو اشتباه کردی ولی تو گوشت نرفت. حالا هی می یای نیما رو میچزونی که چی..بچه مو ناراحت کنی دلت خنک میشه....اومدی از ناراحتی نیما به نفع خودت. چی بهت میرسه...بخدا خدا رو خوش نمی یاد. .اومدی اون دختر رو ناراحت کنی که چی چادرش را با عصبانیت سر کرد -باشه حق با تو..اصلا خاک تو سر تون که لیاقتت همون دختره س.دختر من اصلا لیاقتش پسر تو نیست. باشه من اشتباه فهمیده بودم دوباره داد زد -میرین بیرون یا پرتتون کنم بیرون جیغ کشید -بریم سارا. جواب خوبی ما همین بود رفتند و در را محکم پشت سرشان بستند. با عجله به اتاق رفت. نشسته بود روی تخت و آرام و بی صدا اشک می ریخت. رو برویش نشست. دستش را روی صورت اشکبارش گذاشت -فاخته عزیزم -شش ماه دیگه میشه یه سال. تقریبا همون موقع که اومدم میرم غمزده نگاهش را به نیما داد. اشک در چشمانش جمع بود -چرت گفتن...بخدا اصلا دکتر چیزی نگفته اشکهایش جاری شد -قول بده با هر کی ازدواج می کنی...با سارا نه...با سارا نه -دروغه فدات شم...قربونت برم. ..اصلا میریم فردا یه جای دنج....میریم عید یه حای خوش آب و هوا. ..نمی زارم اینجا بمونی...محاله بزارم غصه بخوری صدای گریه اش بلندتر شد امان از زبانی که بد موقع باز شود.می توان با تیر یک حرف کسی را در آن واحد کشت.مثل فاخته که از دیروز تا الان که در راه شمال بودند کلمه ای حرف نزده بود.همان یک ذره روحیه هم مرده بود.شش ماه دیگر باید وداع می کرد.تمام منظره ها از جلوی چشمانش بی هیچ جلب توجهی رد می شدند.برای او که امدن به سفر شمال و دیدن جاده پر پیچ و خمش آرزو بود، الان فقط به داشبورد ماشین نگاه میکرد. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣💕❣💕💕❣💕❣ "در زنـدگی مشتـرک روانـکاوی ممنـوع!!!" 🍃 در بعضی کشمکش‌ها، شما سعی می‌کنید، رفتار همسرتان را ریشه‌یابی کنید. جملاتی مانند «اعصابت از جای دیگر خرد است، به من می‌ریزی»، «تو با خانواده‌ی من مشکل داری و به خاطر همین اینطوری رفتار می‌کنی» و... 👈 روانکاوی که انجام داده‌اید و به زبان جاری می‌سازید دو حالت دارد، یا شما درست حدس زده‌اید که باعث خجالت و شرمساری همسرتان خواهید شد، یا اگر تشخیص‌تان اشتباه باشد که در اکثر موراد این گونه است؛ همسرتان از اتهامی که به او وارد ساخته‌اید، عصبانی شده و درگیری میان شما عمیق‌تر خواهد 👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
به یاد داشته باش: آینده کتابی ست که امروز می نویسی پس چیزی بنویس که فردا از خواندن آن لذت ببری #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
seyedmajidbanifatemeh-@yaa_hossein.mp3
2.62M
#اربعین 🎵رو بال فرشته ها دارن میان زائرا 🎤سیدمجید #بنی_فاطمه #شور http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسابی خسته بودم و چشمهام پر از خواب ... همیشه شنبه ها خسته کننده بود چون تا شب کلاس داشتم.... به خونه که رسیدم بدون شام روی تختم دراز کشیدم تا بخوابم .... حالم خیلی بهتر بود و دلهره های دیشب جاش رو به حس شیرین و خوبی داده بود که از وجودامیرعلے گرفته بودم! صبح که بیدارشده بودم امیرعلی نبود و من اول چقدر از عمه خجالت کشیده بودم و عطیه چقد باشوخی به من طعنه زده بود!! به خاطر فشرده بودن کلاسهام صبح با اس ام اس از امیرعلی تشکر کرده بودم و اون هم با اس ام اس احوالم رو پرسیده بود... یه لحظه تاریکی اتاقم من رو ترسوندو دلم پرواز کرد برای امیرعلی که برام امن ترینِ دنیا بود! با ویبره رفتن گوشیم بی حوصله از تخت جداشدم... با دیدن اسم امیرعلی روی گوشیم بلافاصله تماس و وصل کردم: -سلام.....!!! صداش مثل همیشه پر از مهربونی بودوپیش قدم شده بود برای سلام کردن! -سلام...خوبی؟ - ممنون...شما چطوری؟!بهتری؟ امروز سرم شلوغ بود نشد زودتر زنگ بزنم احوالت رو بپرسم... شرمنده!! پاهام رو توی شکمم جمع کردم و وسط صحبتش گفتم -دشمنت شرمنده! کمی مکث کردو ادامه داد _میدونستم کلاسهات پشت سرهمه و دیر میای خونه گفتم بزارم خستگیت دربره شام بخوری بعد بهت زنگ بزنم! حالا... سرم رو به پشتی تخت تکیه دادم بازم پریدم وسط حرفش - شام نخوردم! اینبار خندید به منی که صبر نمی کردم حرفش رو کامل بزنه و مثل بچه ها حرف میزدم! - حالا چرا شام نخوردی؟! حالت خوب نیست!؟ هنوزم... _خوبم امیرعلی ... گاهی ذهنم و مشغول میکنه ولی درکل حالم خیلی بهتره!! -خب خدا رو شکر...چیکار میکردی؟ -اومدم بخوابم امروز خیلی خسته شدم ..تو چیکار می کردی؟ - منم مثل تو امروز خیلی خسته شدم اومدم که بخوابم ولی با این تفاوت که من شام خوردم... کاش یه چیزی می خوردی دختر خوب دیروز که اصلا چیزی نخوردی مامان گفت صبح هم درست صبحانه نخوردی! معده ات داغون میشه ها!!! گرم شده بودم از دل نگرانیش که حتی احوال صبحم رو از عمه پرسیده بود!! - دلم چیزی نمی خواست ... االانم اشتها نداشتم... سکوت کرده بود و من حس میکردم لبخند میزنه: -راستی یه چیزی محیا! بیحال بودم ولی نمی تونستم جلوی قلبم و بگیرم که فرمان میداد به مغزم موقع صحبت با امیرعلی... لوس گفتم: _جونم؟! صداش رگه های خنده داشت -خاله لیلاتون زنگ زداحوالتو پرسید! توی ذهنم شروع کردم به گشتن و گیج گفتم: _خاله لیلام؟!...من که... هنوز حرفم و کامل نزده بودم که تلنگری به حافظه ام وارد شد _آهاااان خاله لیلا! به گیجی و بی حالی و شیطنتم که باهم قاطی شده بود بلند خندید: شیطون گفت: _ بله خاله لیلا... حسابی بنده خدا رو بردی تو شٌک ... البته اون که جای خود داره من باهمه دل نگرانیمم یه لحظه تعجب کردم! -چراآخه؟!! خب من خاله ندارم هر کی رو میبینم سریع برام میشه خاله!! -قربون دل مهربونت خانوم ... راستش اصلا فکر نمی کردم توی دیدار اول این قدر خودمونی برخورد کنی.... با خودم می گفتم یه ذره تردید شایدم... دلم لرزید از لحنش که یهویی تغییر کردو شد مهربون و نوازش گر شایدم پر تشکررر! از سکوتش استفاده کردم _شاید چی؟ آروم خندید - هیچی ... یکدفعه ای و بلند گفتم: _راستی خاله لیلا شماره ات و از کجا داشته؟! پرصدا خندید: - آروم ترم بپرسی جواب میدم ها.... گفت محمود آقا از عمو اکبر گرفته! آهان کشیده ای گفتم -یک کار دیگه هم داشت...ما رو برای عروسی دخترش دعوت کرد آخر هفته میای بریم؟! با تعجب گفتم: _ما رو؟ چرا آخه؟ -والا تو خودت و یه دفعه ای فامیل کردی من چه بدونم!... لحنش نشون از شیطنت و شوخی داشت ولی من هم الکی خودم رو زدم به دلخوری! -امیرعلی اذیت نکن دیگه! از ته دل خندید انگار به چیزی که می خواست رسیده بود... من هم با خودم فکر کردم چه دل بزرگی داره خاله لیلا! منی رو که فقط یک روز دیده بود دعوت کرده تا شریک شادی هاش باشم _چه خوب! -شوخی کردم خانوم گل چرا دلخور میشی... حالا میای!؟چون دیگه چهلم بابای نفیسه خانومم گذشته بی احترامی هم نمیشه! حالا چی کار کنیم بریم یانه؟! ذوق کردم... عاشق مهمونی های بودم که خودمونی تعارفت می کردن ... بازم فراموشم شد که مثلا دلخور بودم! -آخ جون عروسی... آره میام چرا که نه؟! -خوبه... عمو اکبرم دعوتن!! -چه عالی اینجوری دیگه من تنها نمی مونم خجالت بکشم... باصدای پرخنده ای گفت: _حسابی خواب و از سرت پروندم نه؟ لپهام رو باد کردم _نه خب من در هر موقعیتی خوابم بیاد می خوابم... خندید _پس دیگه بخواب شبت بخیر :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
قبل قطع کردن تماس دل و به دریا زدم و گفتم: _امیرعلی! -جانم؟! بی اختیار لبخند پر کرد صورتم رو... آرزویی که از موقع خواب رو دلم سنگینی می کرد رو گفتم: – راستش یکم می ترسم.... برام قرآن میخونی قبل اینکه قطع کنی...؟! البته اگه خسته ای... پرید وسط حرفم - خسته نیستم.... بخونم برات؟! مثل بچه ها ذوق زده از مهربونیش گفتم: _نه نه صبر کن دراز بکشم که خوابم ببره و دیگه نتونم فکرو خیال بکنم...! امشب امیرعلی به همه حرفهای من می خندید! -باشه صاف شدم و سرم رو روی بالشتم گذاشتم و گوشی رو به گوشم چسبوندم که گفت: _بخونم محیا خانوم! صداش هنوزم ته مایه خنده داشت - آره ممنون ... فقط امیرعلی اگه یبار جواب خداحافظیت رو ندادم بدون که خوابیدم!! باز صدام نزنی بیدارم کنی ها بدخواب بشم ... خودت گوشی رو قطع کن ... پیشاپیش شبت بخیر😂 با اخطار گفت: _بخونم؟؟ چشمهام رو بستم -آره بخون صوت قشنگ قرآنش بلند شدو من آرامش می گرفتم از سوره های کوچیک قرآنی که امیر علی برام میخوند ! سوره توحیدش رو که تموم کرد چشمهام داشت گرم میشد... آروم و با صدای پر از خوابی گفتم: دوستت دارم! مکث کرد و بعد چند ثانیه با بسم الله الرحمن الرحیم سوره بعدی رو شروع کرد به خوندن و من پلکهام با آرامش عجیبی روی هم افتاد! ...... نگاهم رو روی خانومی که کل می کشید ثابت نگه داشتم و فاطمه خانوم که کنارم نشسته بود در ادامه کل کشیدن اون خانوم همراه بقیه شروع کرد به دست زدن !همون موقع هم عروس با لباس سفید و دامن پفیش وارد خونه شد! اول از همه خاله لیال رفت سراغش عروس هم اصال مراعات صورت آرایش شده و موهاش رو نکردو مثل بچه ها خزید بغل مامانش!...از همین دور هم برق اشک رو تو چشمهای هردوشون می دیدم !یک لحظه دلم لرزید منم شب عروسیم از مامان جدا می شدم از بابا!حتی داداش دوقلوهایی که عاصی بودم از دستشون!چه لحظه تلخی که همه خوشی شب عروسی رو زایل می کرد ! نمیدونم چرا من اشک جمع کردم توی چشمهام آخه یکی نبود بگه عروسی هم جای گریه است ...به خودم نهیب زدم تقصیر من چیه اینا وسط عروسیشون سکانس احساسی اجرا می کنن ! -عروس خوشگل شده نه؟ با صدای فاطمه خانوم که هنوز داشت دست میزد نگاه از جای خالی عروس و خاله لیلاگرفتم و به عروس که حاال سرجای خودش محجوب و سربه زیر نشسته بود دوختم! موهاش فر شده بود و رنگ اصلی خودش همون خرمایی تیره ! با یک آرایش مالیم! -آره خیلی گمونم این سوال و جواب رو همیشه همه با ورود عروس از هم میپرسیدن چون سر که چرخوندم نگاه همه روی عروس بیچاره بود که نگاهش رو زیر انداخته بود و جرئت نمی کرد سر بلند کنه ! صدای دست و سوت و کل کشیدن هم که قطع نمیشد ... اون وسط هم یکی از خانومها شروع کرد شعر محلیی رو در وصف عروس خوندن و بقیه هم با دستاشون و ماشاالله ماشاالله گفتن همراهیش کردن! خیلی وقت بود عروسیی نرفته بودم که توی خونه برگزار بشه! همیشه تالاربود و صندلی هایی که باید سیخ روش مینشستی با صدای بلند ضبط و آهنگهای تندش و غریبی کردن با افراد حاضر در جلسه که هرکدوم با یک مدل مو و لباس بودن و با همه آشنا بودنت برات میشدن غریبه که مبادا با احوال پرسی و روبوسی آرایششون بهم بریزه !... برای همین امشب حسابی داشت بهم خوش می گذشت به خاطر جمعیت زیاد و خونه نقلی همه دایره وار و پشت بهم نشسته بودیم روی زمین هیچکس هم نگران چروک شدن لباس مجلسی اش نبود ! همه با هم روبوسی می کردن و با خنده رد رژهایی که روی صورتهاشون می موند رو پاک ...شربتم رو تو لیوان شیشه ای می خوردم و شیرینی ام رو توی ظرف چینی گل سرخی! خبری از ظرف یکبار مصرف نبود و روی پیشونی هیچکس هم اخم نبود به خاطر این همه ظرفی که کثیف میشد! تازه با اینکه با همه غریبه بودم نوع برخوردو تعارف کردنشون جوری بود که انگار چندساله میشناسمشون و من چه ذوقی کرده بودم به خاطر این همه محبت و دوستی اونم به صورت یکجابین این همه غریبه! -چیزی لازم ندارین ؟! :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
باصدای خاله لیلا صورت خندونم رو که به جمعیت در حال شادی دوخته بودم گرفتم و بدون حذف کردن لبخندم به خاله لیلا دوختم فاطمه خانوم به جای من جواب داد - همه چی هست مرسی لیلا جان ! همون اول از برخورد فاطمه خانوم و خاله لیلا حدس زده بودم باید از قبل باهم آشنا بوده باشن وصمیمی! -محیا خانوم غریبی که نمی کنی؟ با این همه صمیمیت مگه آدم غریبی میکرد؟! لبخندم عمق گرفت -نه اصلا! -دوست داری باهم بریم جای محدثه؟ می دونستم محدثه دختر خاله لیلاست و عروس امشب ... خیلی دوست داشتم ولی گفتم شاید رسم ادب نباشه فاطمه خانوم رو تنها بزارم! فاطمه خانوم هم که حواسش هم به صحبت ما بود هم از دست زدن دست نمی کشید گفت:دوست داری برو محیا جون چرامعطلی! خوشحال تقریبا از جا پریدم و دست تو دست خاله لیلا از وسط جمعیت نسبتا زیادی که نزدیک عروس و سفره عقد ساده اش نشسته بودن با احتیاط که مبادا پای کسی رو لگد کنم رفتیم سمت عروس که حاال حواسش رو از آینه بختش گرفته بود و متوجه ما بود ! خاله لیلا با دیدن محدثه شروع کرد به قربون صدقه رفتن -الهی قربون دختر خوشگلم برم که اینقدر ماه شده محدثه هم لبخندی صورتش و پر کرد - خدا نکنه مامان خاله لیلا دستش رو پشتم گذاشت -اینم محیا خانوم که برات تعریفش و کرده بودم لبخندی روی لبهام نشست یعنی این قدر مهم بودم که خاله لیلا راجع به من بادخترش حرف هم زده بود! دستم رو جلو بردم -سلام...تبریک میگم خوشبخت باشین دسته گلش رو توی دستش جا به جا کرد و بعد دست آزادش رو توی دستم گذاشت -سلام ...ممنون...خیلی خوشحالم که اومدین دستش رو فشار نرمی دادم که خاله لیلا گفت :خاله دوست داری پهلوی محدثه بشین فعلا خبری از اقا دامادمون نیست از بچگی عاشق این بودم کنار عروس بشینم و باهاش حرف بزنم!... کلی از پیشنهاد خاله کیف کردم ولی نگاه پر تردیدم رو به محدثه دوختم -نمی خوام محدثه خانوم معذب بشن! محدثه پف دامنش رو جمع کرد -نه اصلا بفرمایید من هم سرخوش روی صندلی داماد جاگرفتم ... توی دلم قند آب می کردن چه حس خوبی بود! -مامان خیلی از شما تعریف کردن... خیلی دوست داشتم شما رو ببینم ! با حرف محدثه نگاه از آینه دور نقره ای رو به روم و تصویر خودم که توش افتاده بود گرفتم همیشه دوست داشتم مثل فیلمها از تو آینه بختم زیر چشمی امیر علی رو دید بزنم ولی خب قسمت نشده بود چون عقد ما این قدر هول هولکی بود که فقط خریدمون حلقه بود و قرآن و بقیه خریدها مونده بود برای جلسه عروسی!.. با خودم فکر کردم اگه محدثه هم مثل من همچین آرزویی داشته باشه الان چه حالی داره که به جای شوهرش تصویر من کنار خودش تو آینه جا خوش کرده! از فکرم خنده ام گرفت ولی الان خندیدن اصلا درست نبود ... سعی کردم خنده ام رو پشت لبخند مهربونی قایم کنم و به چشمهای آرایش شده محدثه نگاه کردم! -خاله لطف دارن من تعریفی نیستم والا به لحن صمیمی ام خندید -راستش محیا خانوم ... :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
پریدم وسط حرفش ... از لفظ خانوم کنار اسمم خوشم نمی اومد به خصوص اگر طرف مقابلم یک دختر بود و هم سن و سال ! اسمم رو بی هیچ پسوندی ترجیح می دادم چون صمیمیت خاصی ایجاد می کرد ! -بی خیال خانوم گفتن و این حرفها محدثه جون من با محیا خالی راحت ترم ! لبخندی صورتش و پر کرد -باشه... راستش مامان خیلی از برخورد شما تعریف می کرد ... من با اینکه مامان بابام هر دو غسال هستن هنوزم جرئت نکردم از نزدیکی اونجا رد بشم واقعیتش هم ترس مانع بود و هم قدیما خجالت ! میدونستم از چی حرف می زنه - حالا چی؟ خندید از سر ذوق -نه اصال میبوسم دست و پاشون رو ! با خنده سر تکون دادم به حرف ساده ولی از ته قلبش!... به دسته گلش خیره شد ! -شما چطوری جرئت کردین برین؟ -اوم... خب راستش یکم قصه اش مفصله... منم مثل تو می ترسیدم خیلی ولی... خنده اش گرفت -ولی؟؟ من هم خندیدم به این مبهم حرف زدنم -می دونی محدثه جون من عاشق امیر علی ام شوهرم و میگم !... بعد از عقدمون فهمیدم میره کمک عمو اکبرش ... اکبرآقا رو میشناسی که؟ به نشونه آره سر تکون داد و من با خودم فکر کردم الان اعلام کردن عشقم نسبت به امیرعلی چه دلیلی داشت برا گفتن علت رفتنم ! شونه هام رو برای خودم آروم بالا انداختم و ادامه دادم -خب وقتی فهمیدم اول شکه شدم ولی کم کم با دیدگاه امیرعلی آشنا شدم و دوست داشتم منم تجربه کنم اون چیزی رو که امیرعلی باهاش داشت ساده کنار می اومد ولی برای من خیلی سخت بود و شاید تصورش برای بقیه سخت تر! خندید -پس از سر عاشقی این کارو انجام دادین؟ خب حالا علت حرفم معلوم شد! ولی فقط هم از سر عاشقی نبود ! شایدهم بود! واقعا نمی دونستم ! خندیدم و یک چشمکی نثار محدثه کردم _آره دیگه! سعی کرد حواسش باشه عروسه و باید سنگین باشه برای همین با احتیاط خندیدو گرنه مطمئنا از ته دل و بلند می خندید به این حرکتهای من که زود صمیمی شده بودم ! جای عطیه خالی که همیشه میگفت زود پسرخاله میشی باهمه یکم خانوم باش ! خانومی همونطور که چادر رنگی به سرش می کشید داد زد خانوما آقا داماد داره میاد ! از روی صندلی بلند شدم و دوباره دست محدثه رو فشردم -خب من دیگه برم ... خوشحال شدم از آشناییت خوشبخت باشین لبخند مهربونی زد - ممنونم ...خیلی خوشحال شدم اومدین -باعث افتخارم بود که دعوتم کردین! مگه میشد نیام ! لبخندش کش اومد که صدای کل کشیدن بلند شد این یعنی داماد وارد خونه شده ! سریع عقب کشیدم -من دیگه برم طفلکی آقا داماد اگه بفهمه من جاش و تصاحب کردم غصه اش میگیره! محدثه بازم با احتیاط خندیدو من دور شدم و موقع روبه روشدن عروس و داماد بهم و دست دادنشون من هم با بقیه از سر ذوق و شادی دست زدم و دعای خوشبختی کردم براشون با دیدن نگاه هاشون بهم که پر از عشق و دلدادگی بود ! پر انرژی از خاله لیلا خداحافظی کردم همین طور از محدثه که داشت تازه شام می خورد کنار شوهرش ... همراه فاطمه خانوم بیرون اومدم ... کوچه پر بود از آقایونی که شام خورده بودن و منتظر خانومهاشون بودن فاطمه خانوم به جایی اشاره کرد -آقاها اونجان ! به سمتی که فاطمه خانوم اشاره کرد راه افتادیم ... امشب علی آقا هم اومده بود تک پسر عمو اکبر که اونشب رفته بودیم خونشون نبود و نمیدونم کجا بود ! عالیه هم تک دختر عمو بود ولی اون عروس شده بود و علی آقا مجرد بود هنوز! سر که بلند کردم نگاه امیرعلی رو دیدم که با یک لبخند داره به نزدیک شدن ما نگاه می کنه... عاشق این لباس چهارخونه آبی فیروزه ایش بودم که بهش میومد مثل همیشه ساده پوشیده بود ! پیراهن و شلوار!.. :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﮐﻠﯿﺪ ﻃﻼﯾﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ در روابط: 🔖ﯾﮏ: ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﺎﺛﯿﺮﯼ ﺑﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺭﺩ. 🔖ﺩﻭ: ﻣﺮﺩﻡ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﻨﺪ. 🔖سه: ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻟﻄﻔﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﻮﻗﻌﯽﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﻟﻄﻒ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﻖ ﺍﻭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ. 🔖چهار: ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻧﺎﺟﻮﺍﻧﻤﺮﺍﺩﻧﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺗﻮﺳﻂ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﺮﮔﺰﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺸﻮﻡ. 🔖پنج: ﺩﻧﯿﺎ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﮐﺴﯽ، ﺭﺍﻩ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻨﮓ ﮐﻨﺪ. 🔖شش: ﻣﻼﮎ ﻣﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭﺷﺮﺍﻓﺘﻤﺪﺍﻧﻪ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﺑﻪ ﻣﺜﻞ؛ 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂