eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
719 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 با صدای جیغ من زود تر از همه علی، داداش بزرگم پرید تو اتاق و پشت سرش مامان بابا.. اونقدر خوشحال بودم که نمیفهمیدم الان ساعت یک بعد از نصف شبه و ممکنه همسایه ها خواب باشن.. دوباره جیغ زدم و پریدم بغل علی.. -علییییییی رتبه م شده ۹۰۰ واااایییی باورم نمیشههههه صدای ″خداروشکر″ گفتن مامان رو شنیدم.. برگشتم سمت مامان بابا.. با شادی نگاهم میکردن.. _تبریک میگم گل دختر بابا، برای من مایه ی افتخاری! +مهندس کی بودیم ما بابا؟! باز از من تعریف کردن و علی خان حسودیشون شد و مدرک مهندسیشونو به رخ کشیدن😅 مامان بغلم کردم و صورتم رو بوسید! _دیدی مامان جان، انقد استرس داشتی؟! منکه دلم روشن بود دختر درسخونم بلاخره خانوم وکیل میشه😍 +خب مامان، درد و بلات بخوره تو فرق سر من، حالا ۹۰۰ رشته ی انسانی هم انقده ذوق داره؟! والا ما ریاضی بودیم شدیم ۱۰۰۰ .. علیِ بی مزه بعدهم هرهر به حرف خودش خندید.. زدم پس کله ش و با حرص گفتم؛ هوووی غولچه ی بی مخ حسود خیلیم خوبه.. برای اولین بار بود که باهام کل کل نکرد و خیلی زود کوتاه اومد؛ دستشو گذاشت دو طرف صورتمو گفت؛ تبریک میگم خواهریم :) بازم موفق بشی الهی.. اونقد ذوق زده شدم، که دوباره پریدم بغلش و از ته قلب بهش گفتم″دوسِت دارم کله گنده″ با خنده از اتاقم رفت بیرون! فورا سجاده م رو پهن کردم و سجده ی شکر به جا آووردم! ″ممنونم خدا که انقدر خوبی″ با اون شرایط سختی که سال آخر دبیرستان، گریبان گیر خودم و خانواده م شده بود... از ورشکستگی شرکت بابا و خونه نشین شدنش، تا نارسایی قلبی که شده بود بلای جون خودم و هرلحظه ممکن بود نیاز به عمل قلب باز داشته باشم.. از غصه خوردنای مامان و شبانه روز کارکردنای علی.. همه و همه باعث ذهن مشغولیم شده بود و دلیل بر عقب افتادنم از درس و کنکور.. اما خداروشکر، تیز هوشی و استعداد و بختی که باهام یار بود، نتیجه داد و شد؛ ؛ خانومِ ″سُها درویشان پور″ اونشب با فکربه دانشگاه های خوبه کشور؛ با فکر به اینکه قرار بشم خانوم وکیل و یک عمر خوب زندگی کنم خوابم برد.‌. غافل از اینکه چرخ گردون چه پیشامد ها که برای دل کوچَک من نداشت.. نویسنده : سیمین باقری _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف و رمان👆🏻
💔 صبح با صدای ″پروانه″ دختر داییم که یه سال ازم بزرگتر بود و سال پیش این موقع ها کنکور داده بود و الان ترم دو پرستاری میخوند، از خواب بیدارم شدم.. +الهیییییی عزیززززم مبارکت باشههه😍 همونطور که صورتم رو میبوسید از خودم دورش کردم! و خواب آلوده گفتم؛ پروانهههه من هنوز صورتمو‌ نشستم روانی! خندید و دوباره بغلم کرد؛ همینجوری خوبه فداتشم که خانوم وکیل مایی! خندیم به صورت مهربونش! علی حق داره که خاطرخواه چشمای به رنگ شب تو شده از بس دلش پاک و مهربونه.. پروانه بلند شد؛ من میرم بیرون آماده شو بیا که برات برنامه داریم سُها خانوم😉 چشمک زد و تو هوا برام بوسه فرستاد و رفت بیرون.. بعد از اینکه دست و صورتم رو‌ شستم، دستی به موهام کشیدم و رفتم بیرون.. دایی و زن دایی نشسته بودن روی زمین.. مبل نداشتیم یعنی توی روستا رسم نبود کسی مبل داشته باشه.. +سلام دایی جون! سلام زن داییم! با لبخند بلند شدن و هرکدوم صورتم رو بوسه بارون کردن! +ماشاءلله خانوم وکیل دایی! _خسته نباشی دختر گلم میدونستم افتخار میاری برامون! چشم حسودات کور :) میدونستم زن دایی منظورش به فامیلاییه که تو روزای سختمون تنهامون گذاشتن، انتظاری نداشتیم؛ داداشم عین کوه پشت بابام بود ولی حداقل تنهامون نمیذاشتن.. از عمه و عمو تا خانواده ی خاله و بقیه ی دایی ها.. بیخیال خدا پشتمون باشه:) این چند سال تنها کسایی که برامون مونده بودن؛ همین دایی و زن دایی ماه م بودن که یک لحظه هم از دلگرمی دادن دریغ نکرد و پا به پای ما تو مشکلمون شریک بودن.. خداروشکر که یکمی از مشکلات حل شد و بابا دوباره تونست شروع کنه.. +خب سُها خانوم پاشید با علی و پروانه یه سر برید دم در مدرسه تون و بیاین! تعجب کردم! چی میگفت دایی! هرچی که بود، آماده شدیم رفتیم! +علی خب چرا تو این گرما بریم اونجا اخه!؟ قبل از علی، پروانه دستمو گرفت و کشید؛ _بریم دیگه عه بی ذوق! نزدیکای مدرسه بودیم که علی از پشت چشمامو گرفت! +عههه خب چیکار میکنی! _هیس! عه برو جلو آروم آروم، عه یواش😃 خندم گرفته بود.. دیوونه ها معلوم نبود چشون شده بود.. بلاخره وایسادیم! و علی آروم دستاشو برداشت! +خب سها خانوم بالارو نگاه کنید! سردر مدرسه رو نگاه کردم! یه بنر زده بودن! شروع کردم به خوندنش! _خانوم سها درویشان پور موفقیت شمارا در کسب رتبه ی ۹۰۰ استانی در رشته انسانی تبریک عرض جیییییغغغغ یوهووو هورااااا پریدم بغل پروانه و شادی میکردم! +واییییی چه خووووبهههه😍 _حالا خوبه نمیخواست بیادا +علیییی خداروشکررررر _اره عزیزم خداروشکر:) از طرف دایی و مامان بابا و مدرسه برام بنر زده بودن و موفقیتم رو تبریک گفته بودن! چه افتخاری از این بالاتر! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💔 +خب سها برای انتخاب رشته میخوای چیکار کنی؟! چند روز گذشته بود و من همچنان سردرگم و کلافه بودم برای انتخاب رشته م! علی و پروانه سعی میکردن کمکم کنن اما تصمیم آخر بر عهده ی خودم بود! _داداشی یه اولویت بندی کردم خودت ببین! علی برگه رو از دستم گرفت و نگاهش کرد.. +اوممم بح بح وکالت تهران که شده اولویتتون خانوم! _یعنی میگی قبول نمیشم؟! +نمیدونم عزیزم توکل بخدا!! بعد از اینکه تایید علی و مامان بابا رو‌ گرفتم خودم رفتم کافی نت که کد هارو بدم وارد کنه! وارد که شدم نگاهم گره خورد تو چشمای ″حسام″.. مسئول کافی نت بود، یه پسر امروزی اما نه جلف، توی روستا به خوشتیپی و خوشکلی معروف بود؛ البته بین بچهای دبیرستان، که همیشه براش غش و ضعف میرفتن! منڪر این نمیشم که تمام گزینه های مناسب برای ازدواج رو داشت؛ هم خوب بود و هم وضع مالیش خوب بود و اینکه تک فرزند بود، هردختری دوست داشت همسرش بشه، اما هیچوقت نشده بود بهش فکر کنم! اما یه بار علی بهم گفت که درباره من زیاد سوال پرسیده و متحرمانه درخواست خواستگاری داده که علی بهش گفته بود من کنکور دارم و اون سال بیخیال شده بود.. +سلام خانوم درویشان پور؛ تبریک میگم موفقیتتون رو ، ان شاءالله تو مراحل بالاتر! دستی به مانتوی مشکیم کشیدم و آروم زیرلب گفتم؛ ممنونم از لطفتون! +درخدمتم امری بود؟! برگه رو گرفتم سمتش و گفتم؛ اومدم این کدا رو برام وارد کنید! خودم یکم استرس داشتم؛ علی هم که میدونید این روزا بیشتر شرکتشونه! -بله چشم خودم میام براتون وارد میکنم! بفرمایید اینطرف بشینید! خودش رفت پشت میز کامپوترش نشست و یه صندلی هم کشید کنارش و اشاره کرد بشینم! یکم با کامپیوترش کار کرد انگاری رفت توصفحه ی انتخاب رشته! +خب شما بگین من وارد کنم فقط دقت کنید جا به جا نگین! زیرلب بسم اللهی گفتم و‌ شروع کردم به گفتن کدا.. و حسام با آرامش وارد کرد! تموم که شد؛ قبل از اینکه تایید رو بزنه برگشت سمتم‌و گفت؛ سها خانوم؟ کنکورتون تموم شده، شما.... نذاشتم ادامه بده و گفتم؛ میشه تایید رو بزنید! +بله چشم! وقتی دکمه ی تایید رو زد؛ متوجه شدم که صلواتی فرستاد.. شروع کرد به خوندن رشته و شهرهایی که زده بودم. همه چی درست بود تا یهو مکث کرد! +سُها خانوم؟! شما تبریز رو هم زده بودین؟! ته دلم خالی شد و انگاری یهو‌پشتم خالی شد! دستمو گرفتم به میز و گفتم؛ نه فقط اطراف خودمون! صدای یا امام رضا گفتن حسام تایید شد بر اینکه یه کد رو جا به جا گفتم و مطمینا اون شده شهر تبریز که حداقل دو روز از ما فاصله داشت.. نمیدونم اما؛ مدار روزگار اونقدر میچرخه که آدم رو جایی قرار بده که سرنوشتش رقم خورده! درسته یک ماه تمام حسام میومد و عذر خواهی میکرد درسته یک ماه تمام اشک ریختم و اشک ریختم درسته یک ماه تمام بابا مخالف بود و علی تلاش کرد راضیشون کنه؛ اما بالاخره چرخ روزگار سر جای خودش قرار گرفت و من رو راهیِ رشته ی ″حقوق دانشگاه شهر تبریز″ کرد؛ و چه بد دردی بود ″خانوم وکیل″ نشدن! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 نویسنده: ☺ بابا مامان و دایی تا آخرین لحظه هم ناراضی بودن و علی سعی میکرد جو رو جوری نشون بده که همه راضین؛ نگاه نگران مامان، سکوت مرگبار بابا و نگاه های پر حسرت دایی همش داشت میگفت رضایت به رفتنت به شهری که دور از شهر خودمون فاصله داشت رو نداریم! نیم ساعت دیگه قطار حرکت میکرد و من هنوز تو خونه بودم! باید میرفتم برای ثبتنام و شروع کلاسایی که از سوم مهر ماه بود! نگاهم افتاد به پروانه که با حرص ناخوناشو میجوید! مثل علی موافق رفتنم بود.. +خب علی پاشو ببرش دیگه! علی هم از خدا خواسته فورا بلند شد و رو به من گفت؛ سها جان پاشو داداشی! دلم به رفتن نبود.. نگاهمو سوق دادم سمت بابا نمیدونم چرا و چجوری زیرلب گفت؛ پاشو بابا. اشکم جاری شد.. بلند شدم رفتم سمتش همونطور که نشسته بود از ته دل بغلش کردم و زار زار گریه کردم.. چقد بد بود که دیگه حوصله سال دوم رو نداشتم.. و بدتر از اونکه هیچ علاقه ای به رشته م نداشتم.. به هرصورتی بود مامان بابا راهیم کردن! قرار بود علی تا تبریز باهام بیاد و بعد از ثبتنام من برگرده! +سها بسه دیگه فین فین ت رو مخمه! تو قطار بودیم و تقریبا نصف راه رو رفته بودیم.. _چشم! انگاری دلش به رحم اومد که برگشت سمتم و گفت؛ مگه من مردم که انقد گریه میکنی اخه؟! عزیز من سها جان میری یه ترم میگذرونی بعد ان شاءالله انتقالی میگیری برمیگردی همینجا خب؟! تو یه ترم بخون عقب نیوفتی! رشته تم خوبه ان شاءالله ارشد میری وکالت میخونی باشه خواهرم؟! حله ؟؟ خندیدم به طرز حرف حرف زدنش «دیوونه» بالاخره رسیدیم دم در دانشگاه! کوله م رو روی دوشم جا به جا کردم و گفتم؛ یعنی باید برم اینجا؟! علی عصبانی شد و مچم رو گرفت و بردم سمت داخل؛ بله دقیقا همینجا😐 خندم گرفت انگاری بچهایی که روز اول مدرسه شون بود! رفتیم باهم کارای ثبتنامم رو انجام دادم وسایلی که نیاز داشتم رو برام تهیه کرد وقتی مطمین شد تو خوابگاه جام مناسبه و مشکلی ندارم ازم خواست شب رو بریم بیرون خوش بگذرونیم! +سها جان خواهری، خیلی مراقب خودت باش عزیزم باشه؟؟! تو گلی، تا این سن روی چشمای منو مامان بابا بزرگ شدی؛ گل بمون پاک بمون باشه داداشی؟! نذا هیچکی دخترونه های شادتو خراب کنه باشه؟! خیلی مراقب قلب کوچیکت باش... میدونم که مراقبی جان دلم :) دلم طاقت نیاوورد اینهمه مهربونی و دلواپسیشو، اینهمه اعتمادی که بهم داشت رو.. رفتم توی بغلش و از ته دل ازش خواستم برای خوب موندنم دعا کنه، دعا کنه سهای خوبشون بمونم! بعد از خداحافظیِ پر آه و ناله ام با علی رفتم خوابگاه! مسئول خوابگاه میگفت؛ اتاق چهار نفریه و اون سه نفر دیگه هنوز نیومده بودن.. یعنی باید تنهایی میخوابیدم! تا نیمه های شب به خانواده م فکر کردم؛ مامان بابایی که نگرانم بودن، علی که عین کوه پشتم بود؛ خودم که بی پناه ترین آدم روی زمین بودم این روزا.. خوابیدم و به خدا توکل کردم! چرخ گردون دست اونه و هرطور خاطرخواهش باشه میچرخونه! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
❣💕❣💕💕❣💕❣ 💥تلافی نکنید زندگی مشترک میدان جنگ و مقابله به مثل نیست❌ و راه حل آرام کردن همسر شکاک تان، بیشتر کردن تردیدهایش نیست.❌ مقابله به مثل یا متهم کردن همسر بدترین راهی است که می توانید برای آرام کردن زندگی تان انتخاب کنید. مدام انگشت اتهام را به سمت همسرتان نشانه نگیرید❌ و با از بین بردن اعتماد به نفسش برای برنده شدن تلاش نکنید.❌ گاهی به او بگویید که شاید در برخی موارد حق داشته و سؤتفاهمی میان شما چنین مشکلی را ایجاد کرده است.✅ در تمام طول بحث به او بگویید که "برداشت های اشتباه" در ایجاد این مشکل دخیل بوده و "هر دوی شما" باید برای از بین بردن سؤتفاهم ها تلاش کنید. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
خوب است آدمی جوری زندگی کند که آمدنش چیزی به این دنیا اضافه کند و رفتنش چیزی از آن کم… حضور آدمی باید وزنی در این دنیا داشته باشد باید که جای پایش در این دنیا بماند، آدم خوب است که آدم بماند و آدم تر از دنیا برود … نیامده ایم تا جمع کنیم آمده ایم تا عشق را ؛ ایمان را ؛ دوستی را ؛ با دیگران قسمت کنیم و غنی برویم … آمده ایم تا جای خالی ای را پر کنیم که فقط و فقط با وجود ما پر میشود و بس ! آمده یم تا بازیگر خوب صحنه ی زندگی خود باشیم … پس بهترین بازی خود را به نمایش بگذاریم   #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤ #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🌸🍃🌸🍃 #هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هشتم روزا ها و هفته ها سپری میشن هیچ جا مثل اتاقم بهم آرام
🍃🌸🍃🌸🍃 اومدم تو اتاقم هووف حالا شب لباس چی بپوشم رفتم جلو آینه یه مدته اصلا حوصله نگاه کردن خودمم ندارم چشمایه درشتم گود افتاده عسلی چشم هام شفافیت همیشگیشو نداره...صورتم یکم لاغر شده یاد آخرین باری که آرایش کردم افتادم سه هفته پیش تولد نگین.. اه لعنتی بازم یاد اون شب کذایی افتادم سعی میکنم فکرمو دور کنم از اون کابوس باید یکم به خودم برسم برای امشب کیف لوازم آرایشمو آوردم خواستم کرم بزنم یاد جو افتادم هوووف من اگه بخوام آرایش کنم نگاه های حسین و مامانو چیکار کنم تازه بدتر از اونا اون زینبه یه جوری چادرو میپیچه به خودش که ادم کنارش فکر میکنه لباس تنش نیست بیخیال آرایش شدم حوصله نصیحت ندارم لباس انتخاب کنم یه دامن مشکی بلند با یه‌ پیرهن مردونه بلند و تقریبا گشاد ابی رنگ شال مشکی هم میزارم کنار ساعت نزدیک ۶ هنوز وقت هست گوشیمو برمیدارم یه گشتی تو اینستامیزنم یه پیج فالوم کرده چه عکس جذابو خوشگلی داره میرم داخل پیجش زده شهید مدافع حرم وای اخه چرابه این خوشگلی خودشو به کشتن داده اصلا نمیتونم درکشون کنم کلی عکس داره دونه دونشون رو میبینم کپشنای قشنگی گذاشتن تن آدمو میلرزونه یکم فکرمو درگیر میکنه که چی باعث شده اینا از زندگیشون بگذرن دلم میخواد بیشتر بدونم دربارشون . . انقد غرقش شدم که زمان از دستم در رفت مامان_حلماااا اماده نشدی هنوز الان میرسن ها _وای اصلا حواسم نبود الان آماده میشم گوشی رو گذاشتم کنار رفتم سراغ لباسام عوضشون کردم جلو آیینده داشتم شالمو درست میکردم دلم خواست کل موهامو بپوشونم اما قیافم یجوری میشه میکشمش عقب یکم باز نگاه میکنم به آیینه هوووف خوشم‌نمیاد باز زینبو بکوبن سرم شالو میکشم جلو جوری که گردی صورتم معلوم باشه عطر کادویی سپیده که بوی شیرین و فوق العاده ای داره هم زدم و رفتم استقبال مهمون ها _هنوز نیومدن که حسین_دارن ماشین پارک میکنن _آهان خوانواده موسوی اومدن اول مامان زینب وارد شد خانومه خیلی مهربونیه بعد سلام و احوال پرسی زینب با یه لبخند اومد سمتم به گرمی دستم رو فشرد با یه لبخند مصنوعی جوابش رو دادم رفت سمت مامانم آقای موسوی هم وارد شد و با مهربونی سلام کرد جوابش رو با لبخند دادم اییش این پسره هم با اون اخم همیشگیش اومد نمیدونم کف زمین دنبال چی میگرده خیلی آروم سلام کرد ولی به زمین بدون جواب گذاشتم و رفتم سمت خانوما حلما_خیلیی خوش اومدین خاله جون خانوم موسوی_ممنون عزیزدلم خوبیی ماشالا هردفعه خانوم تر میشی حلما_مرسی لطف دارین مامان_حلما جان برین تو اتاقت زینب چادرشو عوض کنه بیاید حلما_باشه زینب جون بیا بریم درو باز کردم با دست اشاره کردم بره داخل خودم هم اومدم و درربستم حلما_راحت باش عزیزم زینب_ممنون حلما جون مشغول عوض کردن لباساش بود داشتم نگاهش میکردم این دختر چقدر حجابش کامله اما بااین حال فوق العاده شیک پوشه چرا تا حالا از این دید بهش نگاه نکرده بودم یه روسری سبز خوش رنگ رو لبنانی سر کرده بود و با یه گیره خوشگل بسته بود با این که استینش بلند بود ساق هم رنگ روسریش هم زده بوداین همه حجاب لازمه واقعا؟ چادر خونگیشو سرش کرد و هیکل ظریفش رو زیر چادر پنهان کرد با لبخند برگشت سمت من زینب_ببخشید حلما جون معطل شدی بریم حلما_نه عزیزم این چه حرفیه میخواستم کنار زینب بشینم که دیدم مامان از اشپز خونه با چشم و ابرو بهم اشاره میکنه بیا وا یعنی چیکارم داره ؟ حلما- جانم - دخترم تا من این میوه هارو میچینم تو دیس این سینی شربتو ببر تعارف کن باشه ای گفتم و بسم الله گویان سینی رو بلند کردم چرا این سینی انقدر شله؟؟ انگار لق میزنه با احتیاط رفتم سمت حال و از بزرگ تر ها شروع به تعارف کردم هر لیوانی که برداشته میشد سینی سبک تر و شل تر میشد انگار... اوووف شالمم هم خراب شده و رو سرم سر خورده فقط علی مونده بود که تعارف کنم . . ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 رفتم بالا سرش و اروم گفتم بفرمایید همین که خم شدم تا راحت تر برداره شالم کامل افتاد رو شونم ... تو همین لحظه علی سرشو بلند کرده بود که با دیدن وضع من اخم بدی کرد و سریع سرشو انداخت پایین منم از واکنشش هول شدم اومدم سریع شالمو درست کنم اصلا حواسم به سینی تو دستم نبود که.... واااای چی شد تا به خودم امدم دیدم سینی از دستم افتاده ... همه ی شربت هم رو شلوار این علی بیچاره ریخته سریع شالمو سرم کردم هول کرده بودم بزرگ تر ها متوجه ما شدن اقای موسوی گفت : عیب نداره دخترم اتفاق بود دیگه فدای سرت اومدم قضیه رو راست و ریست کنم سریع به علی که سرش پایین بود و با شلوارش درگیر بود گفتم: شرمنده اصلا نفهمیدم چی شد درش بیارید خودم براتون تمیزش میکنم یهو علی سرشو بلند کرد و با تعجب نگام کرد وا چرا این طوری نگام میکنه این مگه چی گفتم... اخ با خجالت سرمو انداختم پایین و سرخ شدم صدای خنده های ریز حسین رو میشنیدم اینم وقت گیر اورده ها خب حواسم نبود شربت رو شلوارش ریخته حسین_داداش شربتم مثل آبه روشناییه _پاشو بریم شلواربدم عوضش کنی علی_بله خب بریم منم همونجوری ایستاده بودم وسط پذیرایی خانوم موسوی_حلما جون حالا چیزی نشد که بیا بشین اینجا حلما_بله چشم احساس خوبی نداشتم اروم کنار زینب نشستم و سعی کردم به مامان که با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید توجه نکنم خوب چیکار کنم؟ یه جور بد نگام کرد که حسابی هول کرده بودم پسره از خودراضی بااون قیافش باعث شد هول شم اههه یه چند دقیقه بعد حسین و علی اومدن یکی از شلوارایه حسین پاش بود ایییییش چه اخمیم کرده بر من اصلا حالا ک اینجوریه خوب کردم دلم خنگ شد کاش سینی پُر بود دیگه تا شب اتفاق خاصی نیوفتاد بعد از شام با زینب رفتیم داخل اتاق دختر مهربونو خون گرمیه نمیدونم چرا تا الان مقابلش گارد میگرفتم آرامش چهرش آدمو جذب میکنه سعی کردم بیشتر باهاش گرم بگیرم همینجوری زل زده بودم بهش داشتم فکر میکردم زینب- چیزی شده حلما جونم؟ حلما_هان نه نه خوبی چخبر چیکارا میکنی زینب- سلامتی عزیزدلم شکر خدا خبر خاصی نیست... چقدر باآرامش صحبت میکنه این دخترچرا من اینجوری نیستم زینب_حلما جون تو چخبر ادامه نمیدی درستو؟ حلما_فعلا که نه حوصله درس ندارم بیشتر وقتا خونم بیکار زینب_اینجوری که حسابی کلافه میشی چی بگم اخه بگم هرجا که میخوام برم بادیگارد شخصی دنبالمه بگم تکلیفم با خودمو زندگیم معلوم نیست این شده ک خونه نشین شدم هووووف حلما_اره دیگه اینم یه مدلشه زینب_پس وقتت آزاده من یه پیشنهاد دارم که اگه بخوای میتونی کمک کنی هم کاره خیره، هم سرت گرم میشه... حلما_چی هست حالا این پیشنهادت؟ زینب_ خوب چطور بگم برات... علی به طور تصادفی با یه پسر بچه گل آشنا میشه که12 سالشه... متاسفانه زندگی سختی داره با همین سن کمش مجبوره کار کنه این حسن اقای گل به خاطر شرایط خاصش بیشتر طول سال رو مدرسه نرفته حالا هم که امتحان ها نزدیکه... پسر زرنگ و خوبیه، عاشق درس و مدرسس متاسفانه چون شرایط خوبی ندارن خیلی از بچه های دیگه عقب افتاده و تصمیم به ترک تحصیل داشت... ولی علی همه جوره پشتشه و میخواد کمکش کنه از تایم کارش میزنه و باهاش ریاضی کار میکنه ولی بازم وقت کم میاره و حسن تو زبان هم خیلی ضعیفه... به این جا که رسید زینب سکوت میکنه خیلی متاثر شدم واقعا دلم برای حسن کوچولو میسوزه ولی من چه کمکی از دستم ساختس؟ حلما_ من واقعا براش ناراحت شدم ولی چه کمکی از من ساختس؟ زینب_ خب یادمه از بچگی زبانت قوی بود... گفتم شاید بتونی تو زبان کمکش کنی... زینب دستمو گرفت اروم پرسید: کمکش میکنی؟ ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 هر کاری میکنم خوابم نمیبره چند ساعتی میشه که خانواده موسوی رفتن. فکرم درگیره پیشنهاد زینبه همون لحظه جوابی بهش ندادم، گفتم فکرامو که کردم بهش خبر میدم انگار علی خبر داشت زینب از من کمک خواسته موقع رفتن که به اصرار مامان به خاطر ریختن شربت ازش عذر خواهی کردم برخلاف همیشه که به زمین زل میزنه چند ثانیه معنی دار نگام کرد و آروم گفت:اتفاق خاصی نبود، نیازی به عذرخواهی نیست... خودم قصد عذر خواهی از اینو نداشتم اصلا ولی مگه میشه از دستور مامان سرپیچی کرد... نمیدونستم چیکار کنم هم رو بچه ها حساسم و نمیتونم ناراحتی و دردشونو تحمل کنم هم از علی خوشم نمیاد اخلاقاش عصبیم میکنه حس میکنم خیلی خودشو میگیره... نمیتونم حضورشو تحمل کنم اخم کردن هاش به من، نگاه نکردن هاش... انگاری منو لایق هم صحبتی نمیدید، هر چند دورادور خبر دارم که رفتار و ظاهر منو قبول نداره اصلا... هه... اصلا مهم نیست چی دربارم فکر میکنه من هر جور که دوست داشته باشم رفتار میکنم ولی کاراش عجیب رو مخمه... فکرنمیکنم مامان و بابا مشکلی داشته باشن تازه کلی هم خوش حال میشن یه دلم میگفت تو به علی چیکار داری آخه؟؟ برو کمکتو بکن، چرا بهونه میاری یه دلمم میگفت بیخیال تو نری از یکی دیگه کمک میخواد... اصلا اگه خیلی مشتاقه خودش یه جوری براش وقت بزاره زبانم یادش بده... انقدر فکر کردم سر درد گرفتم صبح با حسین مشورت کنم ببینم اون چی میگه... _صبح همگی بخیر حسین_ به به حلما خانم چی شده که صبح زود بیدار شدی؟ حلما_یه جور میگی انگار همیشه تا لنگ ظهر خوابم حسین_ هستی دیگه... مگه نه مامان؟ مامان_ دخترمو اذیت نکن بچه بعد چند هفته خواسته دور هم صبحونه بخوریم مگه نه دخترم؟ خدا منو ببخشه این مدت انقدر تو خودم بودم و به دیگران توجه نداشتم اصلا متوجه مامان نبودم که چقدر نگرانمه و سعی میکنه حال و هوای منو عوض کنه... یه بوس آبدار از لپ مامان کردم و گفتم : بله مامان گلم گفتم دور هم صبحونه بخوریم... راستی بابا رفت؟ حسین_ اره کار داشت زودتر رفت منم 1ساعت دیگه باید برم. حلما_آهان فقط قبل اینکه بری میخواستم مسئله ای رو باهات درمیون بزارم... حسین چشمکی زد و گفت : باشه خواهری اول صبحانتو بخور بعد باشه ای گفتم و مشغول شدم اینم مشکوک میزد ها انگار میدونست قراره چی بگم _داداشی میای اتاقم؟ حسین_ برو خواهری الان میام ببینم چیکارم داری رفتم اتاقم و درو باز گذاشتم حسین هم چند دقیقه بعد اومد و کنارم نشست حسین_ خب بگو ببینم چی فکرتو مشغول کرده؟ تموم حرفای زینب رو براش بازگو کردم و منتظر نگاهش کردم _میگی چیکار کنم ؟ حسین_اگه ادم در راه خدا کمکی از دستش برمیاد چرا انجام نده؟ تو هم که یه مدته همش خونه ای و بیکاری هم یه ثوابی کردی هم سرت گرم میشه ولی قبلش من با علی حرف میزنم اول باید مطمئن شم که مشکلی برای تو پیش نمیاد اگه خیالمو راحت کنه که از نظر من مشکلی نداره خودت چی فکر میکنی حلما؟ _بدم نمیاد امتحانی هم شده یه بار برم کمک ... حسین- من باعلی صحبت میکنم ببینم چجوریاس بلاخره تو باید از وقتت استفاده کنی چه کاری بهتر از کمک حلما_اوهوم درست میگی فقط نمیدونم حوصلم بکشه یانه حسین_امتحانش که ضرر نداره حسین درست میگه قبول میکنم فوقش اگه اذیت شدم دیگه نمیرم هرچی باشه بهتر از خونه نشستنه... ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 حسین با علی صحبت کرد قرار شد هفته ای دو روز بریم من به حسن زبان یاد بدم و برای این که من تنها نباشم زینب هم قراره بیاد باهام امیدوارم بتونم از پسش بربیام... حسین_حلماااا _بلهه همینجام چرا داد میزنی حسین_شرمنده ندیدمت خانوم کوچولو _خو حالا چیکارم داری؟ حسین_علی قرار شد ساعت 4با زینب خانوم بیان دنبالت فقط... سعی کن یه لباس ساده بپوشی حلما_چرا اونوقت نکنه علی آقا فرمودن لباس من مناسب نیست بچه پرو حسین_باز زود قضاوت کردی حلما اون بنده خدا اصلا نگاه میکنه ک بخواد نظربده جایی که دارین میرین یه محله فقیر نشین هستن خانواده حسن وضع مالی خوبی ندارن نمیخوام جوری بری که جلب توجه کنه مهمونی که نمیخوای بری گفتم حواست باشه مثل وقت هایی ک با دوستات میری بیرون نیست متوجه ای که چی میگم؟ وای خدا من چه احمقم از بی فکری خودم شرمنده میشم _متوجه شدم حسین_خب حالا قیافت رو آویزون نکن خواهری با من کاری نداری؟ حلما_نه داداشی قضیه رو وقتی با مامان و بابا مطرح کردم کلی خوش حال شدن میدونم از این بابت که قراره بیشتر وقتمو با زینب بگذرونم خیلی خوش حالن اما راستش خودم خیلی از این بابت راضی نیستم ... دوستایی که تا حالا باهاشون صمیمی بودم همه هم تیپ نگین و سپیده هستن سخته بخوام با یه دختره چادری و... صمیمی بشم البته زینب خیلی مهربونو خونگرمه نمیدونم شاید مشکل از منه امتحانش که ضرر نداره یه مدتی رو هم اینجوری میگذرونم میرم داخل اتاقم آماده شم یه ساعت بیشتروقت ندارم خب به گفته حسین باید لباس ساده بپوشم مانتو مشکی که قدش تا زانو هست رو انتخاب میکنم با شلوار جین سرمه ای شال هم رنگ شلوارمم برمیدارم خب یه کوچولو هم آرایش میکنم به من چه که اون پسره خوشش نمیاد والا من بردل خودم آرایش میکنم کارم که جلو آیینه تموم شد وسیله هایی که لازمم میشه رو میزارم تو کولم میرم از اتاق بیرون مامان_حلما جان داری میری حلما_نه هنوز عشقم اماده شدم زینب برسه زنگ میزنه مامان_اهان دختر یکم شالتو بکش جلو تمام موهات معلومه زشته داری بااونا میری حلما_ وااا مامان ینی چی من همینم به اونا چه ربطی داره مامان_ یکم از زینب یاد بگیر ماشالا چقدر حجابش کامله حلما_من زینب نیستم به نظر من که حجابم خیلی هم خوبه اههه مامان شد یه بار تو به حجاب من گیر ندی گوشیم زنگ میخوره زینبه برای خاتمه دادن به بحث تکراری کمی شالمو میارم جلو خوب شد الان مامان؟ راضی شدی من برم؟ مامان_برو در پناه خدا .... از در میام بیرون اون پسره پشت فرمون نشسته زینب هم از ماشین پیاده شده داره با یه لبخند منو نگاه میکنه با این که همیشه باهاش مقایسه میشم ولی تهه دلم حس خوبی دارم بهش حس میکنم محبتاش واقعیه _سلااااام زینب_سلام خوشگل خانوم _چاکریم بانو زینب_سوار شو بریم عزیزم _باااشه برویم نشستم تو ماشین دیگه چاره ای نیست باید به این پسرم سلام بدیم _سلام بدون این که نگاهم کنه سلام میده شروع کرد به رانندگی پخش ماشین رو روشن کرد اوووه اووه مداحی گذاشته مگه شهادته _اوووم زینب جون زینب_جونم عزیزم _میگما شهادتی وفاتی هست ماخبر نداریم؟ زینب_نه حلما جونم چطور؟؟؟؟ _اخه دیدم مداحی گذاشتین گفتم شاید شهادته زینب_ نه عزیزدلم منو علی تو ماشین که میشینم بیشتر مداحی و این چیزا گوش میدیم اینا بهمون آرامش میده تا آهنگای دیگه حلما_ عجب ولی من که اینارو گوش میدم دلم میگیره. زینب_الان عوضش میکنم که دل شما هم نگیره یه آهنگ از حامد همایون گذاشت دیگه تو مسیر حرف خاصی زده نشد منم سرمو تکیه دادم به شیشه و به موسیقی که پخش میشد گوش میدادم . . . ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻