📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۴۳🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️ نگاهمو کشوندم تا صورتش.. اولین چیزی که جلب
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۴🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
روزام عادی میگذشت...
تصمیم گرفته بودم برای سرگرمی قبل از عیدم یکی از کلاسای رایگانی که پایگاه بسیج برگزار میکنه شرکت کنم...
وقتی با علی در میون گذاشتم بهم پیشنهادی داد که با خوشحالی قبولش کردم..
فردای اون روز باهم رفتیم کامپیوتریه حسام..
-راستش چون شما مدرک کامپیوتر دارین از علی خواستم بهتون اطلاع بده اگه دوست داشتین بیاین اینجا و تو برگزاری کلاسای ۲۰ روزه کمکم کنید..
+باید چیکار کنم؟!
-من چنتا کارآموز دارم....
توصیحاتی داد که فهمیدم در از،بین سه تا کاراموزی که داره یکیش که خانوم بود رو من باید تعلیم میدادم البته زیر نظر خودش..
روز اول که میخواستم برم عین بچها کلی ذوق داشتم..
آماده شدم مانتو شلوار رسمی پوشیدم و راس ساعت ده رفتم...
وقتی رسیدم سه نفری که قرار بود بیان اومده بودن و هر کدوم پشت یکی از کامپیوترا نشسته بودن...
حسام کنار یکیشو ایستاده بود و توضیحاتی بهشون میداد..
وقای صدای قدمامو شنید برگشت سمتم و با لبخند اومد نزدیکم...
-سلام.. خوبین!
+ممنونم سلامت باشین...آقا حسام من باید چیکار کنم؟!
با اشاره ی دست ازم خواست برم کنار اون دختر خانومی که اومده بود برای آموزش..
-خانوم درویشان پور شما رو راهنمایی میکنن..
ایشونم مریم خانوم هستن که قرار شاگرد شما باشن...
بعد هم با لبخند ترکمون کرد..
-سلا سها جون؟!
+میشناسی منو؟!
-نه که.. ولی آقا حسام گفته بودن قبل از اینکه بیاین.. اوممم من ۱۶ سالمه شما چی..
چشماش از ذوق و هیجان برق میزد...
معلومه پرحرفه..
نمیخواستم باهاش گرم بگیر..
خب واقعا حوصله نداشتم پرحرفی کنم..
لبخند کمی زدم و گفتم منم چند سالی از شما بزرگترم.. فورا نشستم روی صندلی و ازش خواستم بشینه..
-خب از کجا شروع کنیم؟!
آروم آروم براش گفتم توضیح دادم...
نذاشتم بینش زیاد حرف بزنه..
-وای سها جون خسته شدم...
همونموقع حسام رسید بالای سرمون..
پشت صندلی من ایستاد و رو به مریم گفت..
-من وقت استراحت براتون میگیرم از استاد...
لبخند زدم به کلمه ی خیلی آشنای ذهنم "استاد"
چقدر این روزها ازشون بی خبر بود حتی از سحر..
چقدر احساس میکنم دلم.....
+سها خانوم؟!
چشمامو یکم روی هم فشار دادم تا بتونم تم کز بگیرم..
-بله؟!
+شما نمیخواین استراحت کنین؟!الان دو ساعته یه سره کار کردین..
لبخندی زدم..
-خوبم چیکار کنم اخه :)
از همونجا یکی از پسرا رو صدا زد..
+سجاد؟! بیا..
اون پسری که قد کوتاهتری داشت و چهرش آرومتر از اونیکی بود که چشماش برق تیز شیطنت داشت اومد سمتمون..
-جان؟!
+بی بلا برو چنتا نوشیدنی بیار و بیا دیگه خودت میدونی ..
-چشم الان..
حسام برگشت سمتم و بالبخند گفت:
+باید اینکارو بکنید..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۵🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
رفته رفته روزام هدفمند شده بود و این روزا ناراحتیام کمتر شده بود..
فقط گاهی شبا اذیتم..
اصلا انگاری شب ساخته شده بود برای دلتنگی..
اونجایی که میای چشماتو ببندی و با خیالت راحت بگی شب بخیر خدا، دقیقا همون لحظه ، آخرین نفری که هجوم میاره به ذهنت و تمام خاطراتش برات زنده میشه، میشه اولین نفری که باعث بی خوابیات میشه..
امشبم دقیقا از اون شبام بود که سر درد امون چشمام رو میبرید میشد دو تا کاسه ی خون..
دوتا قرص خورده بودم ولی هیچ تاثیری نذاشته بود..
بلند شدم رو پنجره ی اتاقم رو باز کردم شاید باد خنکِ بهاری بتونه کمک کنه به بهتر شدن حالم..
نزدیک عید بود...
همه چی بوی خوب گرفته بود الا دلِ ماتم گرفته ی من..
الا ذهن خاک گرفته ی من از خاطرات سنگین و تلخِ چند ماه اخیر...
کلاسای دانشگاهم شروع شده بود اما قصد نداشتم برم..
بهتر بود بمونه برای بعد از عید..
زهرا میگفت اقای پارسا هم هنوز، نیومده کلاس..
وقتی اون نیاد عملا کلاسا برگزار نمیشد...
ولی عجیب بود نرفتنش..
رو به آسمون کردم و ماه تقریبا کاملا رو تو ذهنم بلعیدم از بس قشنگ شده بود تو این نیمه شب پنهون...
شونه ای بالا انداختم و گفتم
"برام مهم نیست که، هرکی هرکاری میخواد بکنه"
زهرا میگفت سحر هم نیومده...
"خب اونم برای من مهم نیست"
چرا امشب نمیگذشت...
شالمو برداشتم و پیچیدم دور سرم شاید از دردش کم بشه..
چشمام خواب میرفت و درد سرم نمیذاشت بخابم..
سرمو گذاشتم روی بالشت و زیر لب صلوات فرستادم..
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
با صدای آلارام گوشیم چشمام رو باز کردم..
ساعت ده بود و باید میرفتم برای آموزش..
تندتند اماده شدم و رفتم پایین ..
مامان تو آشپزخونه..
-سلام مامان میشه یه لقمه....آخ
چشمام سیاهی رفت و همونجا خوردم زمین..
مامان فورا متوجهم شد و اومد بغلم کرد..
با نگرانی پرسید:
-چیشدی تو اخه!!
چشمامو که باز کردم ببینمش بعد جواب بدم، زد تو صورتش و با گفتن "خاک به سرم چشات چرا انقد قرمزه" همونجا رهام کرد و رفت سمت گوشیش...
خندم گرفت..
مامان مارو چقدر خوبه...
کوبوندم زمین خخخ..
بلند شدم و رفتم یه چیزی بخورم..
اما نمیشد..
انگاری توی سرم یه چیزی تکون میخورد...
-اره علی بیا مامان ببریمش دکتری چیزی!
وای مامان منتڟره ها..
از همونجا صدا زدم
"مامان چیکار علی بیچاره داری"
به هر نحوی بود علی رو کشوند و الانم تو راه بودیم بریم کلینیک..
بعد از دو ساعت انتظار جواب دڪتر خیلی ناراحتمون کرد اما خب چیزی بود که نتیجه ی همه ناراحتیای شبانه و روزانم بود..
وقتی گفت دچار "میگرن شدید" شدم خیلی تعجب نکردم..
اما تو این سن خیلی سختم بود یه عمر بخوام با چشمای به خون نشسته از خواب بیدار شدم..
غصه م بیشتر شد اما چاره ای نداشتم..
+جانم حسام!
گوشی علی زنگ خورده بود و انگاری حسام بود..
+نه خوب نیست نمیتونه امروز..
-...
+میام حالا بهت میگم...
-...
+قربانت فعلا..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_پنجاه__دوم
.
.
.
بلاخره روز سفرمون رسید
تو این مدت همش باخودم فکر میکردم اگه کنسل شه چی
اگه من نتونم برم چی
به همه دوستام گفتم بیشترشون تعجب کردن
میگفتن حلما جو محرم گرفتت
اخه کربلا که جای تو نیست
خودمم به این فکر میکردم که منی که علاقه ای به جاهای زیارتی نداشتم چراانقدر برام مهم شده
امروز روزی بود که کلی منتظرش بودم
ساعت 5 گفتن باید فرودگاه باشیم
از شبش خوابم نمیبرد
خیلی زودتر از ساعت موعد حاضر شدم
حس و حال عجیبی داشتم
خدا بخیر کنه
مامان که منو دید یه نگاه عجیب بهم انداخت
انگاری با نگاهش میگفت تو نمیخوای آدم شی دختر؟؟
احتمال میدم نگاهش به خاطر موهام بود که یکم از زیر چادر بیرون بود و مانتو کوتایی که زیر چادر تنم بود
همین که چادر گذاشتم کلی بود
مثل همون حلمای همیشگی بودم
یه کوچولو آرایش هم داشتم البته خیلی کم که اصلا به چشم نمیومد
راه افتادیم سمت فرودگاه
یکم استرس داشتم
تا حالا سوار هواپیما هم نشده بودم
البته بیشتر فکرم درگیر سفر بود
ولی رسیدیم خیلی تعجب کردم فکر نمیکردم خیلی بیان برای بدرقم
انقدر فکرم مشغول بود که نفهمیدم چطور خداحافظی کردم باهاشون
مامان تو نگاهش استرس موج میزد
بابا هم نگران بود ولی خودشو کنترل میکرد
مامان بزرگ با لبخند دلنشینی دست مامان رو گرفت و بهش اطمینان خاطر داد که نگران نباشه همه چی رو به راهه و خودش مراقبمه
محکم مامان و بابا رو بغل کردم
همیشه با هم مسافرت میرفتیم این بار فرق میکرد ولی حس عجیبی بود
با بقیه فامیل خداحافظی کردم و رفتیم که از گیت رد شدیم
کارای پروازو انجام دادیم
متوجه شدم که اذان صبح داد یه یه ساعتی احتمالا معطلی داریم
اکثرن رفتن برای نماز
منم به طبق عادت که جاهای مذهبی میرم نماز میخونم
مادر جون گفت ماهم بریم نماز
حسین رفت چمدونامون رو تحویل داد
و بایه اقای که بعد متوجه شدم مدیر کاروانه یکم صحبت کردو اومد سمت نمازخونه که ما بودیم
حسین_ساعت ۷ هواپیمامون میپره ان شاالله😊
برید نمازتون رو بخونید بعد
منو پدرجون هم میریم بعد بیاید که به کاروان ملحق بشیم
باشه ای گفتم و با مادر جون رفتیم داخل نمازخونه
مادرجون_حلما جان وضو داری؟
حلما_ای وای نه😐
میرم وضو بگیرم من
مادرجون_میخوای بیام باهات؟
حلما_نه خودم میرم شما تا شروع کنی اومدم😘
اووف حالا باید کرممو پاک کنم
سخته ولی اشکال نداره دارم میرم
کربلا باید همه واجباتو انجام بدم دیگه😐😐
وضو گرفتمو برگشتم دیدم مادر جون داره نماز میخونه هنوز
منم شروع کردم با سرعت جت نمازم تموم شد 😂
هیچی نفهمیدم ازش یجورایی فقط انجام تکلیف بود
نماز جونم تموم شد و رفتیم
جایی که حسین گفته بود
.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دستیابی به اول رمانها و نیز لینک قسمتها به کانال ریپلای مراجعه کنید
@repelay
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_پنجاه_سوم
.
.
.
ساعت 7بود تقریبا که همه سوار هواپیما شدیم بهمون یه کاراتایی دادن که بدونیم برای کدوم کاروان هستیم
تا بحال با کاروان مسافرت نرفته بودم. جالب بود
حسین زیاد اینجوری مسافرت میره
سه سالم هست هراربعین میره کربلا
پدرجون و مادر جون صندلی های جلویی ما نشسته بودن
منو حسین هم کنار هم
پشت سرمونم یه خانوم اقا جوون نشسته. بودن که از همون اول بچشون داشت گریه. میکرد😩
چه حالو حوصله ای دارن بابچه کوچیک میان همچین سفرایی
سرمو تکیه داده بودم به شیشه
صدای بچه داشت کلافم میکرد
از یه طرفم استرس پرواز
چون واقعا از ارتفاع میترسم
بخاطر همینم هیچوقت حاضر نمیشدم سوار هواپیما بشم
اینسری وقتی فهمیدم سفرمون هوایه بدون هیچ حرفی قبول کردم
مامان بابا تعجب کردن
میترسیدم اما به روی خودم نمیوردم😅😅
حسین_حلمایی خوبی؟ ساکتی چرا
یکم سوال بپرس حوصلم سر رفت😁😊
حلما_😒الان منظورت این بود که من خیلی سوال میپرسم 😒
حسین_عه نههه باز لوس شد 😂
حلما_میگم چقدر تو راهیم؟
حسین_حدوده یه ساعت
حلما_چرا راه نمیوفته پس🙁
حسین_راه افتاده دیگه داره سرعت میگیره😊
حلما_اووم چیزه میگم خیلی میره بالا
حسین_میترسی خواهری؟
حلما_نههه کی گفته همینجوری گفتم
حسین_ولی رنگت پریده ها بیا این شکلاتو بخور از هیچیم نترس خان داداشت مثل شیر پشتته😁
حلما_باشه😂😂😘
حدوده بیست دقیقه ای بود که راه افتاده بودیم یکم برام عادی شده بود
اون فسقلی هم دیگه گریه نمیکرد
تازه کلی سوال اومد تو ذهنم😂😂
حلما_میگما حسین اول کجا میریم؟
حسین_میریم فرودگاه نجف
حلما_اهان بعد خیلی راهه تا حرم؟
حسین_نه خیلی بیست دقیقه باماشین
حلما_زینب بهم گفت منو حتما تو نجف یاد کنید 😁😁
من ممکنه یادم بره خودت ویژه دعاااااش کن😁😝😬😝
حسین یه چند ثانیه خیره نگاهم کرد بعد زد زیر خنده
حسین_ای شیطون☺️😂
حلما_خو راست میگم دیگه خودت دعاش کن😌 منم که هیچی نمیدونم🙄
یکم سربه سر حسین گذاشتم چشمام سنگین شده بود
حلما_من یکم میخوابم نزدیک شدیم بیدارم کن😊
حسین_باشه وروجک
چشمامو بستم ولی از هیجان خوابم نمیبرد
همش فکر. میکردم و کلی سوال میومد تو ذهنم
صدای اقاهه بلند شد
مسافرین برای فرود آماده شید
چشمامو باز کردم
مگه چقدر گذشت من که نخوابیدم اصلا
.
.
.
خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم رسیدیم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_پنجاه_سوم . . . ساعت 7بود تقریبا که همه سوار هواپیما شدیم بهمون یه
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_پنجاه_چهارم
.
.
.
وارد فرودگاهه نجف شدیم
یه حس غریبی اومد سراغم
کلی هیجان داشتم
مامان بهم گفته بود اولین نگاهی که به گنبد امام علی بندازی هر حاجتی که رو که تو دلت بخوای رو براورده میکنه
اما من نمیدونستم چی بخوام
همش باخودم کلنجار میرفتم که بهترینش و بگم
.
همراه بت کاروان سوار اتوبوس شدیم
اینجوری که حسین گفت یه یه ربی از فرودگاه تا حرم راه است
نشسته. بودیم داخل اتوبوس
مداح کاروان شروع کرد به صحبت. کردن
و سلام دادن به حضرت علی
سرمو تکیه داده بودم به
خیلی بی اراده اشک میریختم
چند دقیقه بعد اتوبوس جلو حرم نگه داشت
.
.
حلما_حسین پس چرا معلوم نیست حرم
حسین_یکم دیگه پیاده روی کنیم. معلوم میشه التماس دعا😊😍
حلما_خو خودت دعا کن هستی که😄
حسین_میگن کسانی که. اولین بار میان حتما دعاشون براورده میشه
حلما_چه خووب😍
چمدونامون رو برداشتیم به سمتی که مسئول کاروان میرفت راه افتادیم
هتل اقامتمون داخل محوطه حرم بود
همونجوری که مسیر رو میرفتیم جلو
طلایی گنبد نمایان شد
یه لحظه
مکث کردم
از هیجان زیاد نفسم بند اومد
وای خدا من کجا اومدم
ادامه مسیر رو باپاهای لرزون رفتم
کامل که نزدیک شدیم
مداحمون شروع کرد به دعا خوندن
حس شرمندگی داشتم
اخه من کجا اینجا کجا
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#سیاستهای_رفتاری
لجبازی يک كلمه نيست!
يه اشتباهست!
اشتباهی ويران كننده...
كه ميتواند هر دو نفر را در رابطه به زمين بزند و جايی برای بلند شدن نماند!
لجبازی ميتواند انقدر قوی باشد كه يادت برود روزی عاشق كسی بودی كه به او ميگفتی نميخواهی ناراحتی اش را ببينی!
اما حالا خودت عامل اصلی اش شده ای!
با عاشقانه های خود لجبازی نكنيد
گاهی جايی برای جبران نميماند!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️