#سیاستهای_رفتاری
لجبازی يک كلمه نيست!
يه اشتباهست!
اشتباهی ويران كننده...
كه ميتواند هر دو نفر را در رابطه به زمين بزند و جايی برای بلند شدن نماند!
لجبازی ميتواند انقدر قوی باشد كه يادت برود روزی عاشق كسی بودی كه به او ميگفتی نميخواهی ناراحتی اش را ببينی!
اما حالا خودت عامل اصلی اش شده ای!
با عاشقانه های خود لجبازی نكنيد
گاهی جايی برای جبران نميماند!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۴۵🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️ رفته رفته روزام هدفمند شده بود و این روزا
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۶🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
هرچی به شب عید نزدیک تر میشدیم حال و هوای خونه بیشتر تغییر میکرد..
فرداشب عید بود و من و مامان دنبال خریدن وسایل سفره ی هفت سین بودیم..
تو بازار بودیم..
همه چی خریده بودیم هنوز سبزه پیدا نکرده بودیم..
تُنگ ماهی تو دستم بود و با احتیاط پشت سر مامان میرفتم..
مردم همه با ذوق فراوون داشتن خرید میکردن..
لبخند زدم به حال خوب دختر کوچولویی که تقه ای به تنگ ماهی تو دستم زد و رد شد..
یا زوج جوونی که دست همدیگه رو گرفته بودن و راه میرفتن..
+سلام زن دایی..
-سلام پسرم خوبی سبحان جان
تو این شلوغ بازار این چطور مارو پیدا کرد..
+خوبم قربونتون برم....
(همیشه خودشیرین بوده.. رو کرد سمت منو با کج و کول کردن چشماش گفت
+سلام.. دوباره یادت رفت..
رومو ازش برگردوندم..
و زیر لب "پررویی" نثارش کردم..
+نچ نچ زن دایی اون از علی که انقد بد اخلاقه آدم میترسه باش حرف بزنه اینم از سها که سلامـ نمیده به بزرگترش..
زن دایی میشه باهاتون بیام هرجا میخواین برین؟؟
خندم گرفته از این همه انرڗیش..
خیلی پررو بود بخدا..
-اره عزیزم چرا که نه..
+قربونتون برم میام...
ولی زن دایی این علی ببینه خون چشاشو میگیره..
مامان خندید..
-نه دیگه سبحان بی انصافی نکن...
+مخلص شمام هستم ولی زن دایی یه کاری کنید دیگه اخه تا کی..
مامان آهی کشید و ادامه نداد حرفاشو..
+بخدا زن دایی میدونید که اونموقع ها من دانشجو بودم اصن اینجا نبودم وگرنه عمرا میڋاشتم علی تنها بمونه...
-میدونم عزیزم..
+خب پس زن دایی من بیام خونتون..
-خیلی پررویی..
دستشو به حالت مسخره ای گذاشت پشت گوشش و سرشو خم کرد سمتم..
+چی گفتین؟!نشنیدم..
بهش دهن کجی کردم و راهمو ادامه دادم..
مامان و سبحان سرگرم حرف زدن شدن..
دلم هوای سحر رو کرده بود..
نمیدونم چرا یهو دلم خواست باهاش حرف بزنم..
گوشیمو از جیبم در آوردم و بهش زنگ زدم..
بوق آخری داشتم ناامید میشدم که جواب داد..
+سها..
صداش گرفته بود..
انگاری گریه کرده بود..
نگرانتر شدم..
-سحر چیشده!!!!
+سهااااا...سپهرررر.. سپهررررر...
باشنیدن اسم استاد اونم وسط گریه های سحر، نمیدونم چجوری شد که کنترلمو از دست دادم و تنگ ماهی وسط اون جمعیت از دستم پرت شد روی زمین..
با افتادنش و هرار تیکه شدنش با دیدن ماهی ای که داشت روی زمین بالا پایین میشد، دستمو گڋاشتم روی دهنم و جیغ خفه ای زدم..
مامان نگران اومد سمتم و دستشو انداخت دورم..
-چیزی نشده مامان جان آروم باش مهم نیست..
نگاه سرزنش بار عابرا برام مهم نبود...
سبحان داشت ماهی کوچولوی عیدمون رو نیمه جون از روی زمین برمیداشت و الو الو کردنای سحر تو مخم میزد..
از مامان دور شدم و گوشیو گرفتم سمت گوشم..
با صدای لرزونی گفتم..
-سحر استاد چیشده؟؟!
+تو چیشدیییییی کی جیغ زد صدای چی بود...
-هیچی بگو ببینم استاد چیشده؟؟!
دوباره گریه ش شروع شد..
+سپهر بیمارستانهههه..
-چرااااااااااااا
(چخبرته سها چرا انقد داد وبیداد میکنی زشته وسط خیابون)
سبحان بود..
اما من نمیفهمیدمش...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
4_345554935284237987.mp3
6.29M
#تسلیت_امام_زمانم
یا اباالمهدی غریب امام عسگری
🎤 سید #رضا_نریمانی
⚫️السَّلامُ عَلیکَ یا حسن بنِ عَلیّ العسگری(ع)⚫️
▪️اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم ▪️
شهادت امام حسن عسگری علیه السلام را محضر حضرت ولی عصر عج و همراهان کانال تسلیت عرض میکنیم.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۴۶🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️ هرچی به شب عید نزدیک تر میشدیم حال و هوای خ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۷🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
سحر گفت استاد تصادف کرده..
حالش بد بوده..
دعوا کرده رودن با همسرش..
نشسته پشت فرمون...
سرعت بالا..
تصادف..
بیمارستان..
وای خدا...
از همون لحظه اشک میریختم..
نمیدونستم دلیلش چیه اما اشک میریختم..
دلم میسوخت هم برای اون و احوالاتش هم برای خودم و سرنوشتم..
سبحان پرسید..
مامان پرسید..
چیشده..
مگه کیه..
فقط گفتم دوستم تصادف کرده ناراحتم..
سبحان مارو رسوند خونه و خودش رفت..
قبل از اینکه بابا بیاد خودش رفت..
رفتم تو اتاقم..
باید تمرکز میکردم..
استاد دیگه هیچ ربطی به من نداشت اما چرا ناراحت بودم ..
ای خدا..
اونقدری گریه کردم که دوباره اون سر دردای لعنتی اوند سراغم..
قرص خوردم و قبل از اینکه بابا اینا برسن خونه خوابیدم..
خوابم نمیبرد اما چشمامو باشالم بستم و دراز کشیدم..
نیمه های شب بود که سحر پیام داد حال استاد خوبه..
میخواست صبت کنه درباره ی گذشته که این اجازه رو بهش ندادم..
حالم خوب نبود..
نیاز داشتم به آرامش..
که بتونم تو تنهاییام فکر کنم و یا خودم کنار بیام...
روز عید زودتر از چیزی که فکرشو میکردم رسید..
سعی کردم به چیزایی که احساس بد بهم میده فکر نکنم و آروم باشم..
بعد از اینکه مامان صدام کرد، بلند شدم و دست و صورتمو شستم..
پیرهن شلوار زرشکی و سعیدم رو پوشیدم و موهامو مرتب کردم..
رفتم پایین..
مامان و پروانه سفره رو چیده بودن..
ماهی رو کی گرفته بودن..
+خوچکلو... الان وقته اومدنه دو دقیقه دیگه سال تحویله..
-خبالا پروانه ی حسود..
رفتم نشستم کنار دایی و "خودشیرین" گفتن علی رو به جون خریدم..
چشمامونو بستیم و منتظر توپی بودیم که هر چی زودتر به صدا در بیاد و تموم کنه این سال منحوسی که دامن گیر دل بی پناه سهای آفتاب مهتاب ندیده ی این روزهای سرنوشت که نه بد نوشت روزگار شده بود
(به سبک شهرزاد خونده بشه)
و اینطور هم شد..
و بعد سیل تبریکات و روبوسی های جمعیت کوچیک فامیل ما...
دینگ دینگ گوشیم منو به سمت خودش کشوند و
"سال نوت مبارک بی ادبِ دایی"
که بویی از پررو بازیِ عجیب سبحان داشت..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۸🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
دیوونه بود این پسر عمه زاد..
در جوابش فقط ایموجی دهن کجی "😕" گڋاشتم..
جوابی نداد..
دورهمی کوچیکمون خیلی خوش گذشت مخصوصا با سبزی پلو ماهی که زن دایی جونم درست کرده بود...
بعد از ناهار علی چنتا کاغذ خودکار اوورد و هممون مشغول بازی اسم فامیل شدیم..
وقتی پروانه گفت شروع مسابقه با حرف "سین" اصلا تعجبی نداشت که من مردد بودم بین نوشتن "سها" یا "سپهر"
چه حس بدی بود وقتی دلمو مجاب کردم که
"تو باید شخصی به اسم سپهر رو فراموش کنی"
بدتر از اون وقتی بود که نوشتم "سها"
سر گرم بازیمون بودیم که صدای زنگ خونه بلند شد..
+منتظر کسی بودین مگه؟!
علی زودتر جواب داد
-نه دایی...
همونطور که بلند میشد ادامه داد
-برم ببینم کیه!
اونقدر تو روستا کسیو نداشتیم که غیر از خانواده دایی منتظر هیچکی نمیموندیم..
-یه آقا و خانوم و یه آقا پسرن...
گفتن باز کنید اشنا میشیم!
+عجب چه مهمون جالبی...
-دایی من باز کردم😂
+خوب کردی بابا مهمونه دیگه..
فورا من و پروانه بلند شدیم و چادر رنگی تو خونه ای پوشیدیم و رفتیم تو آشپزخونه..
-یعنی کیه سها..
+وایی خو منم کنجکاوم..
-حالا هول نشو مطمئن باش کسی نمیاد خواستگاریت😂
با مشت زدم سر شونه ش و "ایششش" غلیظی حواله ش کردم..
صدای مبهم احوال پرسی از سالن میومد..
از در آشپزخونه سرک کشیدیم بیرون..
با دیدن چهره ی پسر جوونی که کنار علی نشسته بود دلم ریخت..
-این اینجا چیکار میکنه!!!!!!!!
+مگه کیه سها
-وااای پروانه...
دو طرف صورتمو گرفت و گفت
+زرمار چته خب کیه..
-این ، این هم دانشگاهیمه، آقای پارسا.. همونکه همونکهـ...
+باشه بابا خودم فهمیدم..
میگم؟؟
-ها
+خوبه ها
-کوفت
+بخدا میگما بچه ی خوبی هم میزنه
-من نگفتم بده..
+پ چی..
-هیچی..
مامان بلند شد اومد سمت آشپزخونه.. ما هم رفتیم نشستیم روی صندلیا...
+باشه منم باورم شد شما در حال دید زدن نبودین..
سها بدون اینکه کولی بازی دربیاری دخترم بیا بشین که گناه دارن..
-مامان!!!!!!!
پروانه پخش روی میز شده بود و میخندید..
+هیس پروانه چخبرته...
-ببخشید عمه جون..
ولی هنوز رگه هایی از خنده تو نفس زدناش پیدا بود..
-مامان اومدن چیکار..
+خودشون میگن دید و بازدید ... اخه دید و بازدید هم شد بهونه.. مگه چند بار این بدبختو رد کردی که زده به سیم اخر اومده خونه..؟؟؟
جوابی ندادم..
مامان چای ریخت و بلند شد بره سالن..
من و پروانه هم پشت سرش بلند شدیم رفتیم..
با سلام پروانه نگاها برگشت سمتمون..
اقای پارسا ترکیبی از چهره ی مامان باباش بود..
فقط چشمای روشن و عسلیش معلوم بود از مامانش به ارث برده..
هر سه بلند شدند به احتراممون..
مامانش اونقد با محبت برخورد کرد دلم نیومد یه جوری باشم که انگار غریبه هستن..
+سلام سها خانوم..
-سلام خوش اومدین..
همین و نشستم..
جو سنگینی بود...
انگاری حرفا تموم شده بود و کسی دوست نداشت دیگه حرف بزنه..
.
💗
بابای آقای پارسا، یه اقای میانسال یا بیشتر با کت شلوار رسمی، محاسن مرتب شده و از تسبیح دور انگشتاش مشخص بود مذهبیه ، سکوت جمع رو شیکوند و با لحن آروم و شمرده شمرده ای گفت:
-آقای درویشان پور، قطعا حضور ناگهانی و بی برنامه ی ما اینجا و روزی مثل امروز برای شما چندان خوشایند نیست و یقینا شما برنامه هایی داشتین که با حضور ما بهم خورده..
بابا لبخند همیشه مهربونش رو مهمون صورتش کرد و جایی نزدیکی نگاه اقای پارسای بزرگ پیاده اش کرد..
+این چه حرفیه بزرگوارید و مهمون،مهمون هم تاج سر ماست..
-شما لطف دارین و منو خانواده بسیار سپاسگذاریم..
غرض ما از مزاحمت رو فکر میکنم اقا حامد با معرفی خودشون به عنوان همکلاسیِ دخترم (اشاره ای به من کرد و ادامه داد)
مشخص شد..
اما بد نیست که من هم توضیحاتی خدمتتون عرض کنم و تکمیل حرفام رو آقا حامد بگن...
چند مدتی هست، فکر میکنم بیشتر از یک سال باشه که اقا پسر ما دل در گرو دختر شما گذاشتن و اصرار خیلی زیادی داشتن به اقدامی مبنی بر خواستگاری..
از طریق دخترخانوم پر حجب و حیای شما هم اقداماتی کردن که ....
مورد تایید بنده بوده اما خب به طور طبیعی جواب منفی شنیدن...
لبخند آرومی نثار صورتم کرد..
من اما فڪرم رفت به روزای نزدیکی که من هم دل در گرو یه انتخاب اشتباه گذاشتم و روزایی که دیوونه وار گذروندم و شب نحس و نفرین شده ای که شد تکمیل کننده ی اون احوال نامساعد و نامیمون و شاهد هم شد آقایی پارسایی که من رو دختری حجب و حیا معرفی کرده بود پیش خانواده ای که قطعا بهترین هارو میخواستن برای تک پسری که تنها امیدشون بود..
-اما خب اقا حامد اونقدری تحقیق کردن که از انتخابشون مطمین باشن و یک ماه تمام به ما اصرار کنن که بی برنامه اینجا حضور پیدا کنیم و به حرمت مهمون شهرتون بودن، جواب بهتری از دخترم بشنویم...
و حالا ریش و قیچی دست خوده شما اقای درویشان پور..
+بزرگوارید...
راستش تکمیل حرفاتون اینکه من به دخترم اونقدی اعتماد دارم که اصل جواب رو بذارم بر عهده ی خودش اما این حق رو به بنده بدید که از این اتفاق ناگهانی، شوکه باشم و نتونم تصمیم بگیرم..
-بله قطعا همینطوره..سوالی باشه هم در خدمتم برای شناخت اولیه..
سرگرم حرف زدن شدن و از همدیگه پرسیدن و آشنا شدن..
این بین فهمیدم بابای آقای پارسا کارخونخ ی لبنیاتی دارن و کلا آمای پولداری بودن ولی اینو از سر و وضعشون نمیشد فهمید..
از آدمای معتبر منطقه شون بودن و خلاصه تونستن چه چه و بح بح بابا و دایی رو نصیب خودشون بکنن..
نمیدونم چرا دوست داشتن با همدیگه آشنا بشن وقتی جواب من مشخص بود..
آقای پارسا خیلی ساکت بود این بین هرازگاهی متوجه نگاهش میشدم..
اینکه میدونست من جوابم چیه ، چرا به خودش زحمت داده به چه امیدی..
نمیدونم چقدر غرق افکارم بود و چقدر بزرگترا باهمدیگه حرف زدن که نتیجه ش شد اینکه
"حالا چند دقیقه بچها باهم حرف بزنن هم بد نیست"
و من و اقای پارسایی که به دنبال هم راهی اتاقم شدیم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سلام همراهان گرامی و وفادار کانال
از فردا پارت های رمان ساعت 13 رو سعی میکنیم صبح و در شروع کار کانال تقدیم نگاه گرمتون کنیم
البته ممکنه هر 3 قسمت رو منظم و سر ساعت و پشت سر هم خدمتتون ارائه ندیم
ولی سعی میکنیم همون سه قسمت از هر رمان که مجموعا میشه 6 قسمت رو به تناوب و در طول روز تقدیمتون کنیم حتی اگه شد بیشترش کنیم
ازینکه این تغییرات در کانال بوجود اومده ازتون عذرخواهی میکنیم و همراهی شمارو ارج مینهیم و از حضورتون به خود میبالیم💐❤️🌺
غم های یک دختر مذهبی …
آقا قبول ما دختریم…
آقا قبول شهید نمی شویم …
آقا قبول نمی گذارند تفنگ دستمان بگیریم و برویم مدافع حرم حضرت عشق (س) شویم …
آقا قبول راه شهادت برایمان بسته شده…. قبول ….
همه را در اوج ناامیدی قبول کردیم ….آری اشک میریزیم
چون نمی توانیم ابراهیم باشیم؛
نمی توانیم محمد هادی باشیم ؛
نمی توانیم علی باشیم ….
آری نمی توانیم ….
هرکاری میخواهیم بکنیم می گویند شما دخترید توان کافی را ندارید ..
هروقت خواستیم تنها برویم گفتند دختر نباید تنها جایی بره …
هروقت خواستیم خلوت کنیم نگذاشتند… پس چگونه شبیه ابراهیم هادی و هادی ذوالفقاری و علی خلیلی شویم ؟؟!!
بنشینیم و فقط درس بخوانیم و آرزوی شهادت کنیم ؟
نمی شود به والله نمی شود …..
شهدا بیابید بگویید این دختران دلسوخته چه کنند ؟
چه کنند در این آشفته بازار فساد و بی حجابی و تنهایی مهدی فاطمه ؟
جوابم را شهدا دادند…. از شهدا به دختران محجبه ایران
قبول
هرکاری خواستید بکنید به یاد مهدی فاطمه باشید آن وقت خود به خود عزیز دل مهدی فاطمه می شوید
آن وقت است که دیگر طاقت ماندن در دنیایی که بوی گناه را می دهد نخواهید داشت …
آن وقت است که وقت شهادت است …
آن وقت می فهمید که راه شهادت برای هیچ کس بسته نیست …
آن وقت مسیر شهادت برایتان باز میشود حتی اگر دختر باشید …
فقط اخلاص و نگاه مهدی فاطمه را درنظر بگیرید ….
در نبود ما پشت حضرت مهدی (عج) را خالی نکنید ….
یقه تان را میگیریم اگر ولایت فقیه را تنها بگذارید…
آری دختران شهید نگویید شهید نمی شویم!! میشود میشود ….
هنوز هم میشود…و شهادتی دخترانه را رقم میزند چادر..
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_پنجاه_چهارم . . . وارد فرودگاهه نجف شدیم یه حس غریبی اومد سراغم
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_پنجاه_پنجم
.
.
روبه روی حرم ایساده بودیم
برای عرض سلام
همه گریه میکردن
گریه که نه هق هق میزدن
حسین هم تو حال. خودش بود تا حالا ندیده بودم اینجوری اشک بریزه
بعد چند دقیقه دعا خوندن و عرض سلام راهی هتل شدیم تا نمازظهر برگردیم برای زیارت
به دستام که از چادر زده بود نگاه. کردم یجوری شدم
حلما_حسین قبل این که بریم هتل بریم من یه ساق. بگیرم
حسین_ساق میخوای چیکار🤔
حلما_ببین دستام معلومه دوست. ندارم اینجوری
حسین_من قربون تو خواهرم چقدر. خانوم شدی 😍بریم
_پدرجون شما با بقیه برید من باحلما بریم خرید داره میایم بعدا
پدر جون_باشه پسرم
از جمع فاصله گرفتیم رفتیم سمت مغازه ها جالب بود اکثرن فارسی بلد بودن
یه ساق و یه گیره روسری خریدم که راحت باشم زیر چادر
رفتیم داخل هتل
.
.
.
خطامون خاموش بود به وای فای هتل وصل شدیم با مامان بابا صحبت کردیم
خبر دادیم که رسیدیم
کلی دلتنگی کردن
بعد یه استراحت کوتاه اماده شدیم بریم حرم به نماز ظهر برسیم
مانتوی بلند مشکیمو ساقمم زدم روسری مشکیمم با گیره بستم جوری که گردی صورتم فقط مشخص بود
مادرجون_حلما دخترم بریم؟
بقیه پایین منتظرن
حلما_بریم جیگرمن امادم😊
مادرجون_هزار ماشالا چقدر ناز شدی
خدا حفظت کنه ایشالا. همینجوری بمونی
حلما_😂ایشالا بریم دیر شد
.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️