eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهاردهم فصل سوم. عصر شده بود و من از تنهایی خست
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ سریع از خانه خارج شدم و به سمت منزل عمو به راه افتادم هرچه نزدیکتر میشدم قلبم تندتر میتپید .بالاخره بعد از دقایقی مقابل درخانه رسیدم ,زیر لب دعا میکردم پویا در را باز کند . دستم را روی زنگ گذاشتم و با دلهره زنگ را به صدا درآوردم .برخلاف خواسته قلبیم پریا در را باز کرد .وارد حیاط شدم .پریا که از دیدن من متعجب شده بود گفت : -سلام ,چه عجب ما تونستیم شما رو زیارت کنیم -سلام خوبی؟امروز بیکاربودم اومدم دنبالت بریم بیرون .کار که نداری؟ -قربونت.حالا بیا بریم داخل .تا تو یه چیزی بخوری منم آماده میشم . -باشه بریم .عمو و خاله خوبن؟ همراه هم به داخل خانه رفتیم .پریا در حالی که برایم شربت می آورد گفت : -اونا هم خوبن ,مامان و بابا رفتن بیمارستان ,پویا هم رفته دنبال کارای چاپ رمانش.ثمین جان تا تو شربت بخوری منم آماده شدم به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم به امید دیدار پویا آمده بودم و حالا با نبودن او انگار غمی بزرگ تمام وجودم را فراگرفته بود.خوب میدانستم غمی که در دلم رخنه کرده بخاطر ندیدن محبوب است.زیر لب با شرمنگی و خجالت از خدامیخواستم تا پویا زودتر برگردد و من بتوانم لحظه ای او را ببینم . با پریا از خانه خارج شدیم .هنوز چندقدمی نرفته بودیم که پویا را در مقابل چشمانم دیدم باورم نمیشد انقدر زود دعایم مستجاب شود حس خوبی وجودم را در بر گرفت.با خجالت گفتم:سلام .حالتون خوبه؟ -سلام ثمین خانم ممنونم .از این طرفا؟خانواده خوب هستند؟ _ممنونم همه خوبن .امروز از سفر برگشتند. -چه خوب ,به سلامتی .چشمتون روشن .جایی میرید برسونمتون؟ پریا سریع گفت : -داداش نیکی و پرسش؟میرفتیم خرید ,ثمین تو که مشکلی نداری پویا برسونتمون؟ -نه مشکلی نیست فقط ممکنه ایشون خسته باشند -ثمین جان,شما خان داداش منو نمیشناسی .اونم مثل من عاشق خرید کردن و قدم زدن هستش پس نگران نباش سوار ماشین پویا شدیم .من که روی صندلی عقب نشسته بودم متوجه نگاههای پویا به خودم میشدم .او آینه را طوری تنظیم کرده بود که بتواند راحت مرا ببیند .متوجه میشدم که هرگاه پویا زیرچشمی به من نگاه میکند پریا لبخند میزند ولی به روی خودش نمی آورد .دقایقی بعد ما به مرکز خرید رسیدیم .من و پریا در کنارهم راه میرفتیم و پویا نیز پشت سر ما حرکت میکرد.مدتی نگذشته بود که پریا ما را به بهانه خسته شدن تنها گذاشت .حال من مانده بودم و پویا .از اضطراب و خجالت درمانده شده بودم با خود میگفتم مگر دستم به پریا نرسد و دل او را با عناوین مختلف مستفیض میکردم .در حال درگیری با پریای ذهنم بودم که پویا گفت : -ببخشید ثمین خانم با اجازه اتون تصمیم دارم با خانواده صحبت کنم و واسه امرخیر مزاحمتون بشیم .البته اگه از نظر شما مشکلی وجود نداشته باشه؟ در حالی که از خجالت گونه هایم سرخ شده بود بی آنکه حرفی بزنم از پویا دور شدم و به سمت ماشین رفتم وقتی که به پریا رسیدم به او گفتم : -پریا لطفا دفعه بعد منو تو چنین موقعیتی قرارنده .الکی به بهانه خستگی منو تنها گذاشتی یادم می مونه .بعدا حتما جبران میکنم -حالا انگار چی شده ؟باشه عزیزم تو بعدا جبران کن .نالا چرا انقدر عصبانی هستی,پویا چیزی گفته؟ نه ,فقط.... پویا که تازه به ما رسیده بود و سط حرفم پرید و گفت :فقط اینکه من از ایشون خواستم با اجازه اشون با خانواده ها در مورد ازدواجمون صحبت کنم ولی ایشون بدون گفتن حتی یک کلمه حرف,اومدن اینجا.پریا تو بگو من حرف بدی زدم که ناراحت شدن؟ پریا در حالی که چشمانش از خوشحالی برق میزد رو به من کرد و گفت -آره ثمین ؟بخاطر حرف پویا ناراحت شدی؟ -پریا تو دیگه چرا این حرف رو میزنی ,معلومه که ناراحت نشدم مخصوصا وقتی شرط خودم همین بوده . -خب پس مبارکه دیگه من که دوباره از خجالت گونه هایم سرخ شده بود لبخندی زدم و سوار ماشین شدم ,سپس پویا در حالی که میخندید سوار شد و به پریا گفت : -اگه گفتی بعد شنیدن این خبر خوش چی میچسبه؟ -چسب نواری؟ -نخیییر -پس چسب رازی -نه ,خودتو لوس نکن یک بار دیگه بیشتر فرصت نداری واسه حدس زدن. -باشه باشه.جواب میشه چسب چوب -پریا جان به مغز فندقیت فشار نیار عزیزم .بزار آک بمونه.الان یه بستنی میچسبه.نظرتون چیه بریم کافی شاپ ؟ اگه ثمین موافق باشه من حرفی ندارم .ثمین جان نظرت چیه؟ -من حرفی ندارم. هرسه باهم به کافی شاپ دوست پویا رفتیم و لحظاتی را باهم خوشگذراندیم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پانزدهم سریع از خانه خارج شدم و به سمت منزل عمو
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ در راه بازگشت همگی باهم به منزل ما رفتیم پدرم وقتی انها را دید با خوشحالی به سمتمان آمد و پویا را در آغوش گرفت و گفت : - پسرم چقدر شبیه دوران جوانی پدرت شده ای مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند.چقدر باوقار و خوش قیافه هستی البته امیدوارم مثل پدرت اهل دل هم باشی ؟ پویا نگاهی به من انداخت و گفت : -اهل دل که بله شدیدا.عموجان از شما بخاطر تعریفهاتون ممنونم شما به من لطف دارید چنددقیقه بعد مادرم نیز به سمت ما آمد .پدرم که متوجه مادرم شد گفت : -سلاله جان بیا ببین این دخترخانم مهربون ',دختر احمد دوست قدیمیه منه .قیافه اش که باباش رفته امیدوارم اخلاقش به محیا خانوم رفته باشه پادرم در حالی که لبخند میزد به پریا گفت : -سلام عزیزدلم .حالت خوبه؟ -سلام خاله جان .ممنونم من خوبم شما خوب هستید ؟ -مرسی عزیزم من هم خوبم .اقا پویا شما چطوری خوب هستید ؟ پویا -ممنونم شما خوب هستید ؟ -متشکرم ,به بزرگی خودتون ببخشید که ثمین جان و آقا عماد شما رو به داخل خونه دعوت نکردن . نگاهی به پدرم کرد و گفت :پریاجون هم با کمالات و زیباست و البته خوش اخلاق مثل پدر و مادرشه.بچه ها بفرمایید داخل . همگی باهم به داخل خانه رفتیم .دقایقی بعد پدرم که از پویا خوشش آمده بود به او پیشنهاد داد که باهم شطرنج بازی کنند و پویا هم با اشتیاق از ان استقبال کرد . انها به بازی کردن مشغول شدند و من و پریا انها را تشویق کردیم .من طرفدار پدر و پریا طرفدار پویا بود. پدر و پویا 4 مرتبه باهم مسابقه دادند ک هرکدام 2 بار برنده شدند و من خوش حال بودم از اینکه هردونفری که برایم مهم و عزیز بودند برنده بازی بودند. بعد از بازی پویا گفت : -عموجان اگه اجازه بدید ما دیگه مرخص بشیم و بیشتر از این مزاحمتون نمیشیم . -کجا عموجان بمونید ,زنگ میزنم احمدشون هم بیان دور هم باشیم -ممنونم ان شاءالله در یک فرصت مناسب خدمت میرسیم .شما تازه از مسافرت برگشتید بهتره استراحت کنید -هرطور مایلید,خوشحال میشدیم شام رو با ما میخوردید,خانووووم بیا مهمونامون قصد رفتن کردن مادرم که در آشپزخانه مشغول بود بیرون آمد و گفت : -کجا پویا جان هنوز تازه از راه رسیدید مگه میزارم به این زودی برید من تدارک شام دیدم الان میخواستم به آقا عماد بگم با احمداقا تماس بگیره ممنون خاله جان ولی شما تازه از سفر رسیدید ,خسته اید .یک شب دیگه حتما مزاحمتون میشیم . -نه ,ما به اندازه کافی استراحت کردیم .اگه اینطور بود تدارک شام نمیدیدم . پدر گوشی تلفن را برداشت و با عمو احمد تماس گرفت و انها را برای شام دعوت کرد و عمو با کمال میل قبول کرد . پدر و پویا به حیاط رفتند پدر مشغول رسیدگی به درخت ها شد و پویا کنار باغچه روی نیمکت نشست . من و پریا هم به مادر در تهیه غذا کمک می کردیم .خورشید در حال غروب کردن بود هوا تاریک شده بود رو به مادرم کردم ک گفتم: - مامان جان اگه بامن کاری نداری برم به قرارم برسم ؟ -برو عزیزم فعلا کاری ندارم پریا گفت : ثمین کجا قرارداری منم بیام ؟ -اره چراکه نه بیا بریم -بگم پویا بیاد مارو برسونه؟ -نه لازم نیست بیا بریم میگم بهت -پریا جون اول باید وضو بگیریم -وا ثمین وضو واسه چی مگه تو مسجد قرارداری؟با حاج اقا قرارمیزاری کلک -نه بابا از اون مهمتره,حالا بیا وضو بگیر تا بگم پریا که متعجب شده بود وارد سرویس بهداشتی شد و وضو گرفت . باهم به اتاقم رفتیم وقتی لباسهایم را عوض کردم جانمازم را پهن کردم و چادر سر گذاشتم .پریا که تازه فهمیده بود منظور من چیست قهقهه کنان خندید و گفت : - بگم خدا چیکارت کنه ثمین ,از اول مثل یه دختر خوب بگو میخوام نماز بخونم دیگه .کلی باخودم فکرکردم با کی قرارداری که نیاز به وضو گرفتن هم داره .راستی تو خونه مابودی هم نماز میخوندی؟ -عزیزم هیچ قراری مهمتر از قراربا خدا نیست .من از 9 سالگی هیچ وقت قرارم با خدا رو فراموش نکردم و بیشتر وقت ها نمازم رو سر وقت میخونم .حتی وقتی خونه شما بودم .حالا حاضری نماز بخونیم؟ - من بر عکس تو خیلی وقتا خدا رو فراموش کردم .الان باعث یادم بیاد خدایی هم هست که همیشه هوامو داشته ولی من فراموشش کردم .,ثمین شاید باورت نشه ولی پویا برعکس من هیچ وقت نمازش قضا نمیشد و من همیشه به حالش غبطه میخوردم .خب دیگه نمازمون رو بخونیم. هردو به نماز ایستادیم .در برابر خالق قرارگرفتن بهترین حس دنیاست آرامش به تمام وجودم سرازیر شد و من آرام بودم با وجود داشتن خدایی چون او. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_شانزدهم در راه بازگشت همگی باهم به منزل ما رفتی
📚 📝 نویسنده(تبسم) ♥️ بعد از نماز هردو پیش مادر برگشتیم .من که خیلی کنجکاو شده بودم ببینم پویا در چه حالی است به حیاط رفتم .با دیدن صحنه رو به رویم متعجب ایستادم پویا را دیدم که پشت سر پدر ایستاده و نماز جماعت میخوانند پدرم عادت داشت همیشه تابستان ها نماز مغرب و صبح را در حیاط میخواند.معتقد بود زیر سقف آسمان به خدا نزدیک تر است . روی نیمکت کنار باغچه نشستم و منتظر شدم تا نمازشان تمام شود .در همان حین تلفن پدرم به صدا در آمد .پدرم که تازه نمازش به اتمام رسیده بود .برای پاسخ دادن به گوشی از ما دور شد. به پویا گفتم :قبول باشه.نمیدونستم شما هم نماز میخونید .اخه تو اون چندروز که مهمونتون بودم ندیدم نماز بخونید.البته همین چنددقیقه قبل پریا گفت که همیشه نماز میخونید. -شما که همیشه پیش من نبودید تا ببینید نماز میخونم یا نه؟من تا الان که 26 سال سن دارم حتی یک رکعت نماز قضا ندارم .ثمین خانم باید یک اعترافی بکنم ,توی خونه ما همیشه نماز خونده نمیشه .الان که پشت سر عمو نماز خوندم احساس خیلی خوبی بهم دست داد واقعا خوش به حالتون که توی خونتون همیشه یادی از خدا هست ,اگه میبینید من نماز خوندنم هیچ وقت ترک نمیشه بخاطر اینه که توی دبیرستان یک دبیر یا بهتره بگم یک مشوق عالی داشتم .دبیر فیزیکم بود که بر خلاف رشته اش آدم متدین و مذهبی بود .من عاشقش بودم ,اوایل بخاطر تحسین معلمم نماز میخوندم ولی بعد از یک مدتی برام شد یک قرار یک عشق دوطرفه ,یک کار خیلی مهم که تا الان حتی یکبار هم نشده فراموشش کنم. -پس من تو انتخابم اشتباه نکردم شما متدین وخداشناس هستید صفتی که بسیار برای من مهمه و تو اولویت هام هستش. -منم خیلی ازتون ممنونم که منو لایق دونستید ناگفته نمونه عاشق همین هندونه زیر بغل گذاشتناتون شدم لبخندی زدم و گفتم : -نفرمایید قصد چنین جسارتی نداشتم. پدر به سمت ما آمد و گفت :خب بچه ها بفرمایید بریم داخل .تا بیست دقیقه دیگه مهمونای عزیزم میرسند. سریع به آشپزخانه رفتم و گفتم: -مامان مهمونا تا 20 دقیقه دیگه میرسند .کاری هست که انجام بدم -تا شما چایی رو دم کنی منم نمازم رو بخونم و بیام مدتی نگذشته بود که صدای زنگ خانه به صدا در آمد ,پدرم آیفون را زد و به استقبال عمو احمدشان رفت .من از اینکه خانواده هایمان باهم دوستی قدیمی داشتند بسیار شادمان بودم . عمو و خاله وارد شدند به سمتشان رفتم و با انها احوال پرسی کردم .مادر مهمان ها را به پذیرایی دعوت کرد . آن شب به خنده و شادی گذشت و من در طول شب متوجه نگاههای همیشگی پویا و لبخندهایش به خودم بودم و حتی بعد از رفتن انها هنوز نگاههایش از جلو چشمانم کنار نمیرفت .مدتی از رفتن پویا نگذشته بود که احساس دلتنگی به سراغم آمد .احساسی که باعث میشد از معبودم شرم کنم که این گونه دل و ایمانم را جوانی نامحرم ربوده است..دلتنگی پویا خواب را از چشمانم ربوده بود همانند دلم.گوشیم را برداشتم تا با او تماس بگیرم ولی عقلم مانعم میشد و قلبم مرا وادار به این کار میکرد .در جدال بین عقل و عشق عقل برنده شد .گوشی را روی میز گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم .چشمانم را بستم تا بتوانم فکردلتنگی را از خود دور کنم .در همان حین برایم پیامکی آمد .با شتاب گوشی را برداشتم .پویا نوشته بود: -نمیدونم امشب چه اتفاقی افتاده که دلتنگتون شدم .باهاتون تماس میگیرم لطفا جواب بدید. در همان حین کهذپیامکش را میخواندم تماس گرفت .با استرس تماس رو برقرارکردم و گفتم -سلام -سلام.ببخشید این موقع تماس میگیرم -نه خواهش میکنم بفرمایید -واقعیتش علاوه بر رفع دلتنگی میخواستم ازتون اجازه بگیرم پدرم با عمو در مورد ازدواجمون صحبت کنه -من با در جریان گذاشتن خانواده هامون مشکلی ندارم .ولی فکرنمیکنید واسه ازدواج خیلی زوده که تصمیم بگیریم ؟فکرکنم بهتره یه خورده دیگه هم فکرکنید ؟ -من خوب فکرکنم یا شما؟ من تصمیم خودم رو خیلی وقته گرفتم .لطفا شماهم بامن رو راست باشید اگه هنوز نیاز به فکرکردن داریدو یا پشیمون شدید فقط بگید؟ -نه من فکرام رو کردم و مطمئن باشید من به جز شما با کسی دیگه ازدواج نمیکنم.و اگه شما میخواین ته دلتون از طرف قرص باشه به عمو بگید با پدرم صحبت کنن.من با هرنظری که پدرم داشته باشن .موافقمِ -واقعا ازتون ممنونم که حال منو درک میکنید ,پس فعلا خوابهای خوب ببینید .شبخوش -شماهم همینطور .خدانگهدار . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_چهارم از داخـل یخچـال برایـش آب و عسـل مـی آورم... می خـورد. بی اصـرار مـن
با سـؤال جواد، از فضای درونم بیرون می آیم. سـؤالش برای خودم هم مبهم است. 😳🤔 - جوابمـو نمـیدی؟ الآن اونجـا فریـد داره زندگـی می کنـه؟ خـوش و خرم؟ مثل همین جا؟🙄🤔 - یعنـی الآن فریـد اونجـا داره زندگـی می کنـه. امـا خـوش و خرمـش رو نمی دونم. بستگی داره. - بگو. بازم بگو. نمی خواهد سکوت کنم. چقدر حال خودم طالب این سکوت🤐 شده است. اما حالا که آرام شده نباید بگذارم دوباره به هم بریزد: - من فرید رو نمی شناسم. کلا آدم عاقل😉 اون ور خوشه. ☺️ - فرید چه طور؟🙄 من را با خدا اشـتباه گرفته اسـت.😶 مگر کسـی می تواند جایگاه تعیین کنـد. مگـر کسـی از درون و تمـام کارهـای افـراد خبـر دارد کـه بخواهـد تعیین درجه کند؟ خدا خیلی از ظاهرها👺 را کنار می گذارد و با ترازوی نیت افراد سنجش را انجام می دهد. کاش می شد برایش بگویم فرید را رهـا کـن، او خـودش اسـت و اعمالـی کـه حـالا تـوی چنتـه دارد و بـا خودش حسـاب می شـود. دسـت خودت را به جایی محکم بگیر که زمین نخوری. اما نمی گویم. 😶 - تو دوستش بودی. - شماها عقل رو چی تعریف می کنید؟🤔 -می خوای یه کم بخوابی؟ - جوابمو بده. جوابمو بده. بچه نیستم که نفهمم. 😐 - عقل؟ چه جور بگم؟ به تعریف من آدم عاقل😉 دنبال کاری که براش سود نداشته باشه نمی ره. 🙂 - الآن کارای فرید سود داشت یا نه؟ - نمی دونم چه کار می کرده. خودت بگو؟ - دخترایی که دوسـتش بودند.😶 ماهایی که دوسـتش بودیم🙄 نتونستیم هیچ غلطی بکنیم. فقط سر قبرش زار زدیم... پول و پله ی ننه باباش💵 هم این دوسـه روزه شـد غذا تو حلق آدمای مفت خور.😑 دسـته گل های💐 چند صد تومانی رو قبرش که باد همه رو برد. بقیه کاراشم که همش بـا هـم بـه لعنـت خـدا نمـی ارزه. شـراب🍷... سـیگار 🚬و زیر شـکم و شـکم سر و تهش بود. اینا به دردش می خورده؟ به کارش می آد؟ خداتون چه جوری حساب می کنه؟🤔🤔 دوباره صدایش می لرزد. چقدر بد حساب و کتاب کرد. آدم زنده هم تـرس می گیـردش. چه برسـد بـه مرده ای که صاحب این کارهاسـت.😐 قضـاوت سـخت اسـت. چطـور بعـد از پـرواز پـدر، هرکـس کـه می آمد، دلداری ام می داد و طوری تعریف می کرد که حسـرت می خوردیم که حیـف از مـا و خـوش بـه حال آن دنیایی ها😟. بدهکاری و بسـتانکاری آدم هـا هـم در ایـن دنیـا اسـیری دارد و هـم در آن دنیـا. بـا حـال او انـگار دارد پرده از حال و روز خودم برداشته می شود. - یه سؤال دارم خواستی جواب بده، نخواستی هم نده. حرکتی نمی کند. کاش کمی می خوابید. - فکر می کنی اگر فرید برگرده چه کار می کنه؟😳🤔 سـکوتش را نمی شـکند. تـکان نمی خـورد، امـا از بی نظمـی نفـس کشـیدنش متوجـه می شـوم کـه هنـوز بیـدار اسـت. دارد بـه چـه فکـر می کند؟ برایش آرام می گویم: - منظورم اینه اگر سختی قبر و تنهایی و ترسش رو تحمل کنه 😥 و بعد الآن بـه صـورت معجـزه زنـده بشـه، باز دوباره همـون کارهای قبلش رو می کنه؟ درست و غلطش رو کار ندارم، کلی می گم. سـکوتش را ادامه می دهد. خم می شـوم روی صورتش. بیدار اسـت و مات.😳 - می خوای بخواب بعدا صحبت می کنیم. - به نظرت آدمی که قبر رو یه بار تجربه کرده. بعد که زنده بشه... حرفش را نیمه می گذارد. انگار از اول هم نمی خواسـته این را بگوید. آن قـدر می گـذرد کـه فکـر می کنـم سـکوت پایانی بین مان شـروع شـده است. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_پنجم با سـؤال جواد، از فضای درونم بیرون می آیم. سـؤالش برای خودم هم مبهم اس
- یادته؟ یه بار معلم نداشتیم😊 تو اومدی سر کلاس مون. آره؟ یادته؟🤔 یادم است... چقدر کلاس پر کشمکشی بود. 😰 - خب؟ - یکی از ما برای مسخره کردنت😜 از مرگ و قبر پرسید. تو جواب دادی. - خب... 🙂 - تا چند روز مسخرت می کردیم.😅 اما من دیدم که قبر راسته. مردن هم راسته. تنهایی قبر هم راسته.😓 حرفـی نمی‌زنـم. تصـور قبـر و مـردن و تنهایـی‌اش اشـک را تـا پشـت چشـمانم😢 مـی‌آورد. تصـور روزی کـه جسـمم روی زمیـن افتـاده باشـد بدون اینکه بتواند تکان بخورد. - الآن فرید با کی طرف حسابه؟ هان؟ نفس می‌کشم و از تنهایی قبر😰 فرار می‌کنم. پنجه هایم را بین موهایش مشت می کنم: - الآن خـودم و خـودت و فریـد و همـه‌ی موجـودات یـه طـرف حسـاب بیشتر نداره. اونم کسی که صاحب همه است. - کی؟ خدا؟☝️ سـرش را دوبـاره صـاف می‌کنـد. سـرم را دوباره به دیـوار تکیه می‌دهم. هیچ وقـت انقـدر دیـوار را تکیـه گاه خوبـی حـس نکرده بـودم.😌 دیوارها خوبنـد، یـا دیـوار اینجـا کـه نمازخانه🕌 اسـت اینقـدر انتقال دهنده ی حـس خـوب😊😍 و گیرنـده ی حس بد اسـت. پشـتم را کـه محکم می گیرد از بی پناهی درمی‌آیم. - غیر از خدا کسـی رو هم می شناسـی؟🤔 صاحب دیگه سـراغ داری؟ یـه کـس دیگـه کـه موجـود آفریـده باشـه؟ یه دنیـای دیگه بـا موجودات دیگه؟ حـس می‌کنـم کـه دارد گذشـته را می‌فهمـد و می‌گویـد، مـرور می‌کنـد و می‌گویـد، خیـال می‌کنـد و می‌گویـد. دارد اعتقـاد درونـی‌اش را کـه مدت‌ها ندیده گرفته بود کلمه می‌کند و اعتراف می‌کند. - نه نشـنیدم. فرید رو که توی قبر گذاشـتند، برایش از همون خدایی☝️ گفتنـد کـه تـو برامـون می‌گفتـی. اون حاج آقـای اردوی مشـهد برامـون گفـت و مـا بهـش خندیدیـم😓 و گفتیـم متحجـر! مادربزرگـم می‌گفـت: - افکار پوسیده‌ی امل😑. همون خدایی که خیلی جاها فریاد زدند و من تـوی دلـم❤️ و ذهنـم خفه‌ش کردم. می‌دونـی، فرید، خیلی وقت‌ها خدا رو زیـر سـؤال می بـرد،😓 خیلـی هـم دورو بـر خـدا نمیپلکیـد. می گفـت: - ادعـای قدیمی هاسـت. چـی می‌گفـت: افیـون توده هاسـت. حـالا تـو می‌گی طرف حسابش خدا شده!😧🙁 - بهش نمازم خوندن دیگه؟ - غسـلش هـم دادنـد. بـه سـبک شـماها کفـن هـم کردنـد. آره راسـت می‌گی سـر قبر حلالیت طلبیدند، گفتند هر کس حقی داره ببخشـه تـا خـدا هـم اونو ببخشـه. همون جا براش روضه هـم خوندند. می دونی فرید خیلی وقت ها روضه رو هم مسخره می کرد.😐 دنیا مسـخره اسـت؟ آدم ها مسـخره اند؟ مدل زندگی ها مسـخره شده اسـت؟ خدایـا ایـن بسـاطی کـه پهـن کردی قـرار بود چـه اتفاقـی را رقم بزند که حالا به این قصه های پرغصه کشیده شده است؟😞 تو که کم آدم ها نگذاشـتی، هر چه خواسـتند و نخواسـته بودند مهیا کردی، راه و روش هم که ارائه کردی پس چه مرگمان شده است؟🤔 چرا اول از هر چیز تو را از فکر و خیال و زندگیمان حذف می‌کنیم؟ 🙄 - تو چی می‌گی جواد؟ چی فکر می‌کنی؟🤔 - راسـت بگـم. مـن خـدا☝️ رو قبـول دارم. ادا درمـی‌آوردم می‌گفتـم: دنیـا تصادفـه. عقـل یـه بچـه هـم خـدا رو قبـول داره😒. امـا نمی خـوام زیـر بـار حرفـاش بـرم. فکـر می کنـم محـدودم میکنـه.😐 می خـوام آزاد باشـم. راحت بچرخم. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_ششم - یادته؟ یه بار معلم نداشتیم😊 تو اومدی سر کلاس مون. آره؟ یادته؟🤔 یادم ا
دیـوار پشـت سـرم سـخت می شـود انـگار. عکس العمل ذرات اسـت. ذرات بی جـان و جانـدار می فهمنـد و انسـان مسـلط نمی فهمد.😥 سـرم درد می گیرد. چشمانم را می بندم. 😣 - مگه الآن چه چیزی عوض شده؟🤔 می نشیند. چشمان خسته ام را باز نمی کنم. - نگاه کن منو. 🙄 پلک هایـم را سـخت از هـم جدا می کنم. اشـک بی اجـازه روی صورتم می چکد. 😢 - تـو فکـر می کنـی کـه مـن یـه عوضـی ام؟ یـه کافـر احمقـم؟😯 تو چـی فکر می کنی؟🙁🤔 - مـن فکـر می کنـم کـه چـرا اولیـن کسـی کـه دلمـان می خواهـد کنـار بذاریمش! اولین کسی که باهاش قهر می کنیم! اولین کسی که سرش داد می زنیم. اولین کسی که دعوامون می شه باهاش خداست.☝️ چرا؟ ☹️ تکیه می دهد به دو دستش و سرش را رو به سقف می گیرد: - بگو. حرف بزن. امشب به سؤال و جوابم کاری نداشته باش. حرف بزن... حرف بزن. 😌 - واقعا دلم می خواد شماها بگید. من نمی دونم. تا حالا باهاش دعوا نکردم. قهر نکردم... شاید شک کردم...🤔 خسته شدم...😞 اما... - دروغ می گی. دروغ می گی.😐 دقیقا ما رو می فهمی. اما دلت نمی خواد باورکنی. بگو بقیه اش رو. حرفـی نـدارم بزنـم. انـگار همـه ی وجـود خـودم تشـنه ی خلـوت شـده اسـت.😔 اطرافم، طراوتش را از دسـت می دهد. ذهنم از تکاپو می افتد. کاش می شـد مـن هـم بخوابـم.💤😴 می ترسـم تـا امشـب تمـام شـود مـن هـم تمام شوم. بی رمق دراز می کشم. حالم آنقدر به هم ریخته هست که دلم بخواهد تا ابد سکوت🤐 کنم و دیگر حرف نزنم. می آید روی صورتم. - تـو رو قـرآن نخـواب، تنهایـی دیوونـه می شـم. اگـه بگـم می ترسـم از تنهایی و خواب، باور میکنی.😰😫 دسـتم را دراز می کنـم. آرام می کشـمش بـه سـمت زمیـن. مجبـورش می کنم تا سـرش را روی دسـتم بگذارد. چقدر بشـریت بی پناه است. کاش خدا را داشت.🙁 لذت آغوش گرمش🤗😍، حتما آرامش می کرد. - خـدا رو نمی خواهیـد چـون فکـر می کنیـد جلـوی خوشـی هاتون رو می گیـره. کاش قبـول می کردیـد کـه خـدا آدم رو آفریـده تـا از دنیـا لذت ببـره،😍😇 در حالـی کـه این ها خوشـی نیسـت؛ هوسـه.😈 لذت تمامـی ندارد. خسـتگی و دل زدگـی نـداره. بـا روح آدم جـوره. هوسـه کـه وقتـی تمـوم می شه، تنهایی و دربه دری می آره. مقابـل خـواب💤 مقاومـت می کنـد. رگه هـای خونـی تمـام سـفیدی چشمانش را پر کرده است. خدا وعده ی لذت می دهد. آدم ها عجله دارند. آدم ها خود خواهند. قیـد خـدا را می زننـد بـه خاطـر یـک انسـان دیگـر،😒 بـه خاطـر یـک لیـوان نوشـیدنی،😟 چنـد میلیـون کاغـذ بـه اسـم پـول.😪 قیـد خـدا کـه همـه چیز است می زنند به خاطر تمام آن چیزهایی که زود هیچ می شود. دستش را روی صورتش می کشد و می گوید: - حرف بزن. برام حرف بزن.😴 دارد خوابـش می بـرد.💤 حرفـی نمی زنـم. می گـذارم تـا صبـح تلافـی ایـن چند شب نخوابیده را بخوابد. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول هفته تون عالی خدایا🌳🌸 هفته پیش رو را برای دوستانم یک هفته سلامتی یک هفته لبخند یک هفته پیشرفت یک هفته موفقیت و🌳🌹 یک هفته خیروبرکت مهیا کن
دنیایمان درست مثل بازار مس گرهاست عده ای از صدای تیشه هاخسته اند، وعده ای دیگر به نوای به ظاهرگوش خراش میرقصند... این ما هستیم که انتخاب میکنیم لحظه هایمان چگونه بگذرد🍁🍂 🍂|❀ ❀|🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا