eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
بہ خورشیـدی ڪه در چشمـت عیـان است بہ مـاهی کز تـو روشـن در جهـان است سلام ای صبـح صادق، نـور مطلق ڪه مهرت در دل و برتر زِ جان است الهی صبـح امـروزت ز غـم دور دلت از حسـرت هر بیش و کم دور خـدا یارت، نگهـدارت، بہ هر جا از اقبالت، دو چشـم پر زِ نم دور نصیبت حال خوش، شادی و لبخند لبت از ناله‌های دم بہ دم دور 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌿🌹🌿🌹🌹🌿🌹🌿 ✨امشب از عرشِ خدا بانگِ سعادت آمد نورِ چشمانِ علی(ع)، کوهِ صلابت آمد ✨زینبِ حضرتِ زهراست بدانید فقط جهتِ بندگی و صبر و رشادت آمد #میلاد_حضرت_زینب_کبری(س) مبارک💫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_دهم وقتی چشمانم را باز کردم در یک اتاق سفی
📚 📝 (تبسم) ♥️ مانی به هتل رفت ومن منتظرش ماندم . به گذشته فکرکردم ,به خانواده ای که مدتهاست دیگر در کنارم نیستن . به روزهای شومی که در این کشور گذرونده بودم . یک ساعتی نگذشته بود که مانی برگشت و به حسابداری رفت تا کارهای ترخصیم را انجام دهد. من سریع لباس های بیمارستان را عوض کردم و لباسهای خودم را پوشیدم و بدون اینکه جلب توجه کنم سوارماشین مانی که قبلا باز گذاشته بود,شدم. ده دقیقه بعد در حالی که با گوشیش حرف میزد سوار ماشین شد. میخواستم بپرسم چی شد ,که سریع دستش را گذاشت روی دهنم و به حرف زدنش ادامه داد: _ببین رامین اون دختره که آورده بودم بیمارستان,فرارکرده......اره همون ثمین. رفتم حسابداری تسویه حساب کنم برگشتم دیدم نیست فرارکرده. ببین رامین من میرم با ماشین تو خیابونا دنبالش میگردم . تو هم برو هتل شاید اونجا باشه.بای تماس را قطع کرد. بلند داد زد: -خدااا عاشقتم. به من نگاهی کرد و گفت: _نبینم غصه بخوری خواهری؟ در حالی که اشکم میریختم گفتم: _واقعا این کابوس تموم شد مانی؟ _اره عزیزم تموم شد حالا بخند بزار حداقل این لحظه های آخر خنده اتو ببینم گریه ام اوج گرفت و گفتم: _مانی نمیشه شما هم بیاین .من بدون شما اونجا خیلی تنهام. اونجا بی خانواده چیکارکنم. _الهی فدات شم بهت که گفتم سال نو ما ایران پیشتیم . حتی اگه بابا و مامان نیان من قول میدم عید پیشت باشم. مانی به سمت فرودگاه به راه افتاد .تو راه هردو ساکت بودیم. بعد نیم ساعت به فرودگاه رفتیم . باهم وارد سالن پروازهای خارجی شدیم . مانی به تابلو اعلانات اشاره کرد و گفت: _ثمین جان بیست دقیقه دیگه پروازته در حالی که بغض کرده بودم سرم را به نشانه فهمیدن تکان دادم . مانی روبه رویم ایستاد. دستانم را گرفت و گفت: _نبینم باز گریه کنیا.باشه خواهرم؟ثمین بهم اعتماد داری؟ _اوهوم _قول دادم سال تحویل کنارتم درسته؟ _اوهوم _اوهوم و درد پس این قیافه گرفته و چشمای اشکی واسه چیه؟ _اوهوم _ثمین میزنمتا.دماغتو بکش بالا آویزون شده خندیدم و گفتم: _اوهوم -بیا بغل داداش بزرگه ببینم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ خودم را انداختم تو بغلش و گریه کردم.مانی سرم را نوازش کردو گفت: _دختره خرس گنده.الان چرا گریه میکنی؟میخوای دقم بدی ؟ سرم را به نشانه نه تکان دادم.خندید و گفت: _خواهر لوس من تا حالا کجا بودی اخه؟دلم میخواد نزارم بری ولی چه کنم که دلم نمیاد اینجا زجر بکشی. ثمین گریه نکن دیگه دختره لوس. الان داری دماغتو با لباس من پاک میکنی؟ _اوهوم _دختره کثیف برو اونور ببینم. وای میدونی چقدر پول لباسمو دادم. خندیدم و گفتم: _حقته ,وای به حالت دیرتر بیای میکشمت. _چشم قبل سال تحویل پیشتم. مگه دلم میاد بیشتر ازت دورباشم خواهری. _اگه نیای ایشالا کچل بشی مانی زد زیر خنده . حالا نخند کی بخند همه برگشته بودن ما را نگاه میکردند بهش اخم کردم و گفتم : _کوفت نخند دماغمو کشید و گفت: _عاشقتم خواهر کوچولو . اخه تو چرا انقدر دوست داشتنی هستی؟البته به داداشت رفتی خندیدم و گفتم: _اوهوم _فدای اوهوم گفتنت. خب دیگه عزیزم دیر شد برو از پرواز جا می مونی _باشه از خاله و عمو هم خداحافظی کن. بگو ببخشنم که بدون خبر برگشتم. بگو دوسشون دارم _فقط اونا رو ؟پس من چی؟ -اره دیگه فقط اونا رو دوست دارم ولی جونمو واسه داداشم میدم. خیلی دوست دارم با اینکه دو روزه فهمیدم یه داداش دارم _پس من چی بگم این همه سال میدونستم ابجی دارم و همش دلم میخواست حرصش بدم ولی الان داره تنهام میزاره. اشکمو درآوردی برو دیگه دختره لوس. محکم بغلش کردم و گفتم: _دلم برات تنگ میشه زود بیا پیشانیم را بوسید و گفت : _مواظب خودت باش قربونت بشم.خداحافظ _خداحافظ در حالی که اشک میریختم از تنها کسی که برایم مانده بود ,از تنها برادری که خدا به تازگی به من هدیه داده بود دور شدم . از کسی که برادری را درحقم تمام کرده بود و برای نجاتم تمام تلاشش را کرده بود و حال مرا با ارامش به کشورم فرستاد دور شدم. بالاخره بعد از گذراندن روزهای سخت دراین کشور منحوس به سمت کشورم پرواز کردم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ در حالی که چمدان را دنبال خودم میکشیدم از درب سالن فرودگاه خارج شدم . همیشه فکر میکردم که آدمهایی که از خارج بر میگردند و میگویند بوی خاک ایران آدم را از خود بی خود میکند ,دروغ میگویند ولی در ان لحظه که من هم بوی خاک ایران را استشمام کردم مرا از خود بی خود کرد. برخلاف رم که اکتبر و نوامبر هوا خوب و مطبوع ودلچسب است ,اینجا هوا کمی سرد است دلم برای خانه و کوچه پدری پر میکشید. همه غم های عالم به دلم سرازیر شد. در حالیکه اشکهایم میریخت سوار تاکسی زرد رنگ فرودگاه شدم و به سمت خانه رفتم. در طول مسیر با دیدن مسیرهای آشنایی که با خانواده و یا پویا از آن گذشته بودم ,اشکهایم شدت میگرفت راننده رو به روی ساختمان نگه داشت. با شانه ای افتاده و چمدان به دست به سوی خانه رفتم. با دیدن در حیاط به یاد روزی افتادم که میخواستم از در بالا بروم و پایم صدمه دید. یاد پویا که هراسان به سمتم آمد و پرسید چه بلایی سرم امده. کلیدهایم را از ته کیفم خارج کردم و با دستی لرزان در حیاط را باز کردم و وارد شدم دم در چمدان را گذاشتم و با چشمانی پر از اشک به اطراف نگاه کردم. پدرم را دیدم که مشعول آب دادن به گلها بود و مادرم که طبق معمول مشعول شعر خواندن برای پدر بود . و سهیلم که مشغول بازی با تبلتش بود. دوان دوان به سمتشان رفتم. تا دستهایم را باز کردم که پدر را در آغوش بگیرم,همه چیز محو شد. دوزانو روی زمین افتادم و زار زدم. دلم هوای آغوش پدرم را داشت, هوای آغوش مادر ,هوای خنده های سهیل به زحمت ایستادم و به داخل خانه رفتم به همه جا سرک کشیدم و داد زدم: _مااااامااااان .کجایی دخترت اومده. دوباره زار زدم و گفتم: _بابایی کجایی؟منم ثمین . شما که نیومدیدولی من اومدم دینتون. بابایی قول دادی بری دوماه دیگه بیای ولی الان یک سال و دوماه گذشته. بابایی تو نیومدی ولی من اومدم. دوباره فریاد زدم:سهییییل داداشی کجایی..بیا آبجی اومده .بمیرم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_بیست_هفتم به چند روز پیش فکر می کنم که آرشام داشت صدر و ذیل مملکت را به باد می د
ماهواره روشن است و صد کانالش را زیر و رو می کنم. رقص ها را دیده ام. تکراری شده است. یک دختر که یک جسم منظم دارد، می ایستد جلوی دوربین و چشم هزار هزار آدم، با موسیقی یکی دیگر، از شست پا و مچ پا و زانو و کمر و سر و دست و دوباره انگشت دست را تکان می دهد. تکان تکان می دهد و بقیۀ مردم هم با ذوق این میمون رنگی را تشویق می کنند. از تمام رقصیدن هایم احساس حقارت می کنم. کانال را عوض می کنم: - من هستم و تو. این را آن عوضی ها می گویند: - من و تو. یعنی فقط ما دو تا هستیم و هرکاری می خواهی بکن کس دیگری حق ندارد حرفی بزند. خدا هم که یُخدو... هیچ. همین می شود که علیرضا عوضی سه تا ولنتاین عمرش برای سه تا دختر متفاوت سه تا خرس قرمز خریده و خرشان کرده و خرش کرده اند که پول خرجشان کند. گلشیفتۀ پست فطرت که شب ولنتاین آمد کافه و کادو گرفت، فردا صبح و عصرش با کس دیگر... به قول مهدوی لذت دنیای من و هیچ. دیروز خواهر آرشام را غافل گیر کردم و از دستش سیگار را کشیدم. فقط نزدمش، عکس هایش را با پسرها در کافه ها و پارک ها دیدم و داد زدم. من جنس خودم را می شناسم. رذل که بشود، هرزه می کند. یا شاید هم برعکس. بی حیایی هرزگی که ببیند. پست می شود. پست! بی حوصله و گیج از خانۀ آرشام می زنم بیرون. همه اش تقصیر علیرضا است. با همان دوستان کذایی رفته بود شمال. تلفن هم آنتن نداشت. جواد محکم نشسته بود سر درس. با مصطفی بیشتر می پرید. شاید هم مصطفی زیاد دور و برش بود. اما مهم این بود که خیلی از گاهی های رفاقتی نبود. بهانه هم نمی آورد که کنکور دارم و فلان و بهمان. وقتی که نمی خواست حرفی را بزند، نگاهت می کرد و دیگر هیچ. موبایلم را چک می کنم. باز هم جواد نه در تل است که با فیلترشکن سرپا نگه داشتمش، نه در اینستا. عصبی شده ام کمی. این را از موبایلم که خرد شده افتاده پای دیوار می فهمم. نگاه تاسفبارم کاری جلو نمی برد. خرد شد. خاک بر سرش؛ اپل اصل هم به دیوار بخورد می ترکد. راه می افتم. دستم را که روی زنگ خانه شان می گذارم می فهمم رسیدم. در باز میشود بدون حرف. حتما جواد نیست. مادرش که مقابلم می ایستد مطمئن می شوم نمی داند جواد کجاست. رنگ مو های مادرش عوض شده، دفعۀ پیش شرابی بود، حالا طلایی. مادر جواد خیلی خونگرم است. دستش را که جلو می آورد، ناخواسته دست می دهم و تازه می فهمم که چقدر سردم. می کشدم داخل خانه. - بهش زنگ نزدی؟ عیب نداره. الان من می گم اومدی. می نشینم روی مبل مقابل صفحۀ دو متری که دارد فیلم نشان می دهد. همان فیلمی که مادر آرشام هم دنبال می کند. گاهی که جایی مهمان بودیم و ماهواره داشتند پایه بودم، اما یک طوری شدم. یعنی یکجوری بود. دخترهایش قشنگ بودند، ولش کن.ولش کردم. شرف که ندارند؛ خیانت زن های شوهردار را راحت نشان می دهند. بعد زندگی می شود گ... تا حالا توی سرِ ما می زدند که چرا یک مرد می تواند چهار تا زن بگیرد، اسلامِ ظالم. حالا خودشان می گویند زن جان! برو با چهار تا، چهل تا، چهارصد تا مرد باش؛ حقت رو، بگیر. بعد هم برده می کنند و بارکد پشت گردن زن می زنند و می فروشندش. عصر جاهلی برگشته. اما حال و هول مادر جواد این روزها، با چند سال پیش، فاصله اش از خانه است تا پشتبام و دیش. چشمانم را می بندم و تف می فرستم به فرهنگشان که عقاید شان را اینطور جذاب قالب می کنند. دلم برای مادرم تنگ می شود. الان من چرا اینجا آمده ام وقتی که... مادرم یک زن است؛ یک انسان. می فهمد! با صدای تقّی که می شنوم چشم باز می کنم: - خوابت میاد وحیدجان! نگاه از موهای افشان مادر جواد می گیرم و به لیوان شربت روبرویم می دهم و نمی گویم: - خوارم. یعنی احساس خواری می کنم. اما می گویم: - نه. زحمت کشیدید. جواد کی میاد؟ می نشیند و پا روی پا می اندازد. ساپورت چه نقشه ای پشتش بود که این طور در کشور ما پر شد. مهدوی می گفت غربی ها برای زنان کابارهای طراحی کردند اما تمام زن های سالم ما مشتاقانه استفاده کردند! خدا رحمت کند، شلوار چیز خوبی بود. دست می برم لیوان پر از یخ را برمی دارم. خنکی اش بهترم می کند. من باید بروم. جواد برود و بمیرد که معلوم نیست این موقع کجاست. نمی دانم چطور از خانه بیرون می زنم. خداحافظی می کنم یا نه. به زحمت قبول می کند که بروم. در را که به هم می زنم، به دیوار تکیه می زنم و چشمم را تا ته باز می کنم تا فقط درخت روبرو را ببینم. نفس هایم را بیرون می دهم تا خنکی غروب را ببلعم. وای مادرم. از کف پایش می بوسم تا فرق سرش. مادرست! . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_بیست_هشتم ماهواره روشن است و صد کانالش را زیر و رو می کنم. رقص ها را دیده ام. تک
- خودتی وحید؟ چشم باز می کنم و سر می چرخانم سمت جوادی که مقابل در خانه شان کلید به دست، دارد نگاهم می کند. تکیه از دیوار نمی گیرم، اما می گویم: - نه. روح خبیثمه که منتظر توی لعنتیه. کلید را برمی گرداند توی جیبش و می آید مقابلم. - چته تو. چرا این ریختی شدی؟ نفس عمیق می کشم. جواد را که می بینم، یادم می آید که غیر از خاک که داشتم نثار همه می کردم، هوا هم هست. پس فعلا می شود زندگی کرد. - کی اومدی؟ اینجا وایسادی خب می رفتی تو خونه. فکر کنم مامان باشه. تمام حرص هایم را سرش خالی می کنم: - معلومه این روزا کدوم گوری هستی؟ داری چه غلطی می کنی؟ سرت تو کدوم آخوره؟ اول فقط نگاهم می کند. بعد فقط در خانه را باز می کند و کوله اش را پرت می کند توی حیاط و در را می بندد. زنگ می زند به مادرش و می گوید با من می رود قدم بزند. بعد دستم را می گیرد و همراه خودش می کشد. حرف خاصی که نداریم بزنیم اما: - اول جواب سؤالای مهمت رو بدم. گور کتابخونه م. دارم غلط زیادی کنکور رو جلو می برم. سرم هم توی آخور کتابای کنکوره. اینا رو که می شناسی. یه آخور دارن قد تمام بچه کنکوریا علف توشه. میدن می خوریم، پول پارو می کنن. تو الان با کدوم اینا مشکل داری؟ گورش؟ غلطش؟ آخورش؟ یا... دست هایم را فرو می کنم در جیب شلوارم. شلوارم که جیب ندارد. دارد تنگ است. انگشتانم را بیشتر پرس می کند. هیچی بابا دستانم را همین طور آویزان نگه می دارم و حرفی نمی زنم. در کافه را که هل می دهد، من را هم هل می دهد توی کافه. - بریم ببینم چه مرگته. - با علیرضا نمی تونم ارتباط بگیرم. مکث می کند و نفس محکمی بیرون می دهد. بعد می پرسد: - چند روزه؟ - چهار! صندلی را عقب می کشد و می نشیند. دستانش را در هم قلاب می کند و به پیشانی می گذارد. فضای نیمه تاریک کافه حالم را بد می کند. کافه چه دارد که همه پاتوقش می کنند. چهار تا صندلی و چهار تا میز و در و دیوار خالی. در و دیوار با بوی قهوه ای که کافئینش قرار بود آرامش بدهد اما هیچ نمی دهد. من چقدر خودم را دماغ بالا می گرفتم که دارم میروم کافه. پس چرا الان که حالم خوب نیست، حال نمی کنم. حتی از موسیقی لایتش هم متنفرم. از تمام آدم هایش که سعی می کنند با ناز و ادا فنجان ها را به لب بگذارند و لبخند. لبخندشان یعنی راست است؟ این دختره دارد برای... به من چه. اصلا همه چیز به من چه. اصلا بگذار کلاغ را رنگ کنند به جای طاووس بفروشند چهارتا تکه چوب را بکنند کافه ما را هول بدهند و بچاپند من اصلا دلم می خواهد مثل پینوکیو، خر بشوم و همه خر حسابم کنند. غلط کرده پینوکیو با خریت هایش. غلط کردم من، غلط کرده دنیا. برای فرار از همۀ اینها زل می زنم به جواد که از خیلی از کارهای علیرضا خبر ندارد. نمی خواهم چیز هایی را که می دانم برایش بگویم. ترجیح می دهم بیشتر از این به هم نریزد. بی هوا می گویم: - مامانت میدونه مسیرت رو عوض کردی؟ تکیه می دهد و دست به سینه می گوید: - من مسیر عوض نکردم. چشمانش سفت و محکم و خیره است: - پس حال و کار این روزات چیه؟ معلومه که می خوای، اما تابلو جلوی خودت رو می گیری! اینا چیه؟ - امیدوارم کردی! و لبخند مسخره ای تمام صورتش را پر می کند. می گویم: - خر فرضم نکن. تو الان جواد پارسالی؟ رو برمی گرداند از من و می گوید: - می دونم که "جوادم"!! پارسال و امسالم فرقش فقط تو انجام ندادن بعضی از کاراست، همین. مسخره اش می کنم، چون حس می کنم دارد مسخره ام می کند: - همین. بعضی کارا رو انجام نمیدی. چه جالب! میشه اون وقت بگی چه کارایی؟ در سکوت نگاهم می کند. هر چه من در زندگی ام از وقتی چشم باز کردم داشتم و وقتی به چهارده سالگی رسیدم به خاطر جو مدرسه نسبت به آنها تردید پیدا کرده بودم، جواد نداشته و حالا دارد با تردید مزه اش می کند. من مطمئن بودم که مسیر اکیپ درست نیست و مادر گاهی برایم تحلیلشان می کرد؛ اما اینقدر در جمع با لذت از داشتنی هایشان حرف می زدند، اینقدر راحت هر کس مدلشان نبود مسخره می کردند که اگر بخواهی ناراحت نشوی پس قطعا همرنگ شان می شوی! خیلی غرور می خواهد، خیلی ایمان داشتن به مسیرت را می خواهد که هم خودت باشی و بمانی و هم در جمعشان بروی و عوض نشوی. . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کسی می پرسد چی میل دارید. جواد معطل من نمی شود و دو تا کاپوچینو می گیرد. اما باز هم سکوت می کند. حس یک انسان خسارت دیده دارم. انسانی که یک چیز با ارزش داشته و خودش از دست داده است. با اختیار خودش از دست داده است. حرص خورده می گویم: - نمی خواد بگی. خودم میگم. پارسال اهل حال بودی. یکهو متوجه شدی اون حالا دیگه بت حال نمیده. بی حال شدی. هوووم. فقط هم بعضی از کارا رو دیگه نمی کنی. منتهی فقط کارایی که " حالی" بوده رو. والّا که جواد همون جواده. تا دیروز، سیگار می کشیدی، تیپ می زدی، کورس می ذاشتی، می رقصیدی، می زدی و می خوندی، حال می داد. اینا دیگه بت حال نمیده. خواجه شدی؟ عارف شدی؟ کور شدی؟ هان. چه مرگته جواد؟... - چه مرگتونه تو و آرشام؟ خم می شود روی میز و دستانش را در هم قفل می کند و آرام می گوید: - هنوزم رم می کنم، هوس می کنم. سیگار می بینم دلم می خواد لب بزنم. هنوزم کورس می زنم. رقص یادم نرفته. سه تارم رو دارم، بلدم بخونم. نترس تارک دنیا نشدم. سالمم. سالمِ سالم. تو بگو چت شده. عادت ندارم این طوری ببینمت وحید. - مچ دستش را می گیرم و فشار می دهم. انقدری که به سفیدی می زند. اما نمی کشد و نگاه از صورتم برنمی دارد: - من خودم خرم جواد. خر فرضم نکن. می فهمم که رم می کنی مثل قبل اما... افسار زدن یاد گرفتی. مبارزه می کنی با خواستنی هات. می فهمم که هوس می کنی اما لب نزدن بلد شدی. می فهمم که دلت می خواد اما گِل گرفتی در دلت رو. سالمی مریض نیستی اما عقب می کشی. چرا؟ اینا چی شدن. یهو شدن چاه و گند و... تو داری به خودت تلقین می کنی! به خودت زور میگی! از کل حرفم فقط یک کلمه اش را می گیرد. لب جمع می کند و چشم ریز می کند روی صورتم بعد از مکثی کوتاه آرام آرام انگار که با خودش حرف می زند یا دارد در ذهنش دنبال یک فراموش شده میگردد زمزمه می کند: - تلقین!... تلقین! صورتش باز می شود...ابروهای جواد جفتی بالا می روند و لبخند می نشیند گوشۀ لبش. آرام لب می زند: - تلقین. تا حالا بهش فکر نکرده بودم. باید به خودم تلقین کنم. خوبه وحید. تو همیشه از یه زاویۀ دیگه نگاه می کنی. فکر میکنم روی حرفت. تلقین کنم به خودم برای حذف بعضی چیزا. یه راه چریکی پرفکت. مبارزۀ چریکی. مطمئنم این حرف خودت نیست اما مهمون منی تا یه هفته هر چی می خوری! حرف پدرم بود. این مدت که می دید اذیت می شوم همه اش می نشست حرف هایم را گوش می داد و گاهی یکی دو جمله هم می گفت که من غالبا گوش نمی دادم. یعنی می شنیدم اما اهل عمل نبودم. این جواد بیشتر به درد خانوادۀ من می خورد. حرف خوب را بلد است روی هوا بقاپد. فرصت ها را بلد است از دست ندهد. فرصت هایی که مثل باد می گذرد و گاهی بینشان یکی مثل همین راه حل، طلایی است. پدر برایم پیام داده بود: - به خودت دائم بگو که نمی خواهی. بگو که نباید بروی سمت هر چه که خرابت می کند. تلقین کن که می توانی، باید بتوانی، می شود. باید بشود. سخته، رنج می کشی، حرف می شنوی، اما می شود. می توانی! دستی دو کاپ را مقابلمان می گذارد و بوی شکلات در بینیام می پیچد. موبایل جواد زنگ می خورد. عکس خندان مصطفی روی صفحه می افتد. جواد نگاهم می کند و می گذارد تا قطع شود. دوباره موبایلش زنگ می خورد و عکس آرشام می افتد. جواد نگاهم می کند و جواب نمی دهد. برمی دارم. وصل می کنم و صدای آرشام را می شنوم: - سلام. پوفی می کشد جواد و گوشی را از دستم می گیرد: - سلام. آرشام با مصطفی دو تایی برید من الان نمی تونم. کار پیش اومده. ... - مودب باش پسر. پیش وحیدم. ... - سلام مصطفی. ... - وحید. وحید فکر نکنم حوصلۀ اومدن داشته باشه. ... - باشه... بیا زدم رو بلندگو خودت بگو. - سلام آقاوحید. خوبی شما؟ صدای مصطفی است. - سلام. - آقا ما با هم قرار داشتیم بریم و بیایم. شما هم بیا و برگرد. - ممنون آقامصطفی. من الان دقیقا توجیه شدم به کل قرار و کارتون. می خندند آن دوتا. نگاهم می کند جواد. - قربون تو. خوبه مثل آرشام و جواد نیستی دو ساعت کنفرانس نیاز داشته باشی. پس منتظرم خدافظ... جواد... - جان! - فقط ده دقیقه وقت دارید بیاید، خود دانی. خدافظ. یعنی جواد کسی شده که مصطفی برایش خط و نشان بکشد. ساعت را نگاه می کنم و در جا بلند می شوم. هیچ نمی گویم تا برسیم. کنار استخر که می ایستم، مصطفی برایم مایو و حوله خریده و منتظر است... آبدرمانی می کنم؛ سر آرشام دست مصطفی است، سر مصطفی دست جواد، گردن جواد هم دست من؛ هرکدام زور می زنیم آن یکی را زیر آب بکنیم. من فکر می کردم مصطفی از علیرضا خبر دقیقی داشته باشد. اما گفت آخرین خبرش برای مکان مسافرتشان... هردو نگران زل می زنیم به هم دیگر .مصطفی زود خودش را جمع می کند... من که نه، اما جواد و آرشام را مجبور کرد طول استخر را مسابقه بدهند و حریف قدری بود برایشان. . -💌 💌 - @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_سیزدهم در حالی که چمدان را دنبال خودم میک
📚 📝 (تبسم) ♥️ دوباره فریاد زدم: _سهیل داداشی کجایی.بیا ابجی اومده بمیرم برات کجایی اخه.دلم برات پرمیکشه داداشی.بیا ,سهیل بیا لپ تاپم ,واسه تو.فقط بیا قربونت بشم مثل دیوانه ها تو خانه میچرخیدم و با گریه وسایل را میشکستم و میگفتم: _چطور دلتون اومد منو تنها بزارید هااان؟مگه من بچه اتون نبودم .مامان تو بازم سهیل رو بیشتر دوست داشتی .من بدون شما میمیرم ,برگردید ,خواهش میکنم انقدر اشک ریختم که چشمه اشکم خشکید ,با خستگی و داغ تازه شده ,به سمت اتاق مامان و بابا رفتم . در اتاق را باز کردم ,بوی عطر تنشان انگار هنوز توی اتاق بود.روی تخت دراز کشیدم و بالشت مامان را به ببینی چسباندم و با تمام وجود بو کشیدمدانگار الان تو بغل مامان بودم.نمیدانم تا کی اشک ریختم وکی به خواب افتادم. دوروز از برگشتم به خانه گذشته بود .دو روز قبل را در اتاق پدرو مادرم و گاهی اتاق سهیل گذرانده بودم.همه ی ان دو روز را یا با خدا راز و نیاز میکردم و برای آرامش دلم قران میخواندم و یا با پدرو مادرم دردو دل میکردم. بعد از دوروز و آرام شدن نسبی روح و روانم تصمیم گرفتم به خانه و زندگی شخصی ام سر و سامانی بدهم. اول از همه یک لیست از وسایل و مواد غذایی که لازم داشتم گرفتم,بعد شماره کبری خانم ,خدمتکاری که هفته ای یکبار به خانه ما می آمد را از دفتر تلفنم برداشتم و با او تماس گرفتم. کبری خانم بعد از شنیدن صدایم کلی اشک ریخت و تسلیت گفت. لیست خرید را برایش خواندم و از او خواستم سر راه برایم خرید کند و به کمکم بیاید. به آشپزخانه رفتم و برای خودم چای دم کردمو با یاد خانواده ام که همیشه کنارهم چای مینوشیدیم ,اشک ریختم و چایی ام را نوشیدم. یک ساعت بعد کبری خانم رسید . کبری خانم یک زن مسن تپل و سفید بانمک بودکه همیشه وقتی به خانه ما می آمد از دستم حرص میخورد و من با خوشحالی سربهذسرش میگذاشتم و میگفتم: _کبری جون به مش حسین بگو به جای من یه گاز کوچولو از لپات بگیره .فکرکنم خیلی باحال باشه او هم در حالی که به گونه اش میزد می گفت: _خاک به سرم خانم جان این چه حرفیه میزنید.دختر باید یکم سنگین و رنگین باشه .می مونی رو دست آقای دکتر ,باید ترشی بندازمت.یکی اگه تو رو تو خونه ببینه پا پس میکشه مگه شانست بخونه تو رو فقط تو کوچه خیابون ببینه که مثل یه دسته گل و خانم وار هستی. منم میرفتم گونه اشو میبوسیدم و میگفتم: _غصه نخور کبری جون قول میدم نزارم این ذات شیطونمو ببینن.نمیبینی پاشنه در رو از جا کندن از بس خواستگاری اومدن.نترس رو دست دکترتون نمی مونم. طفلک کبری خانم هیچ وقت حریف زبون من نمیشد و اخرش به مامان پناه میبرد و همیشه به مامان میگفت:مادر این دخترت اخرش منو دق میده. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ کبری خانم بعد از اینکه مرا بوسه باران کرد و اشک ریخت با کمک من به جان خانه افتاد و شروع به تمیزکاری کرد. نهار را از بیرون سفارش دادم و کبری خانم کلی حرص خورد بابت این کارم زیرا معتقد بود باید اجازه میدادم آشپزی کند. من به خوبی میدانستم که او دیگر توانسرپا ایستادن ندارد. برای همین به غرغر هایش توجه نکردم و به زور او را روی مبل نشاندم و خواستم کمی استراحت کند تا نیرو داشته باشد که بعد نهار بقیه قسمت های خانه را تمیز کنیم. بعد از خوردن نهار و خواندن نماز با چادر مادر و سجاده همیشه معطر پدر و با دلی افسرده از بازی روزگار ,با کبری خانم تمام خانه را تمیز کردیم. برای شام کبری خانم مشغول درست کردن کتلت شد. من هم بی حوصله شبکه های تلویزیون را بالاپایین میکردم که یادم آمد با مانی تماس نگرفتم مطمئن بودم تا حالا کلی نگرانم شده . گوشی تلفن را برداشتم و شماره مانی را گرفتم.به بوق دوم نرسیده تماس برقرار شد و گفت: _مگه دستم بهت نرسه ثمین .معلوم هست کدوم گوری هستی ؟مگه قرارنبود رسیدی ایران بهم زنگ بزنی هان؟ _علیک سلام.منم خوبم شکر شما خوبی؟ _اگه خوب نبودی که اینقدر منو نگران نمیکردی خیر ندیده؟چرا زنگ نزدی؟ _مانی تو این اصطلاحات رو از کجا میاری اخه یکی ندونه فکرمیکنه تو تموم عمرت رو ایران ور دل یه پیرزن بزرگ شدی.ببخشید زنگ نزدم .اینبار عفو بفرما جون ثمین _بیشتر از این با اصطلاحات خاصم سورپرایزت نمیکنم.میدونی چقدر دلم برات تنگ شده ورپریده من.نالت خوبه؟ _خوب که چه عرض کنم .الان تو یه حالیم که نمیدونم خوب و بد چیه.همه خاطراتم تو این خونه هرلحظه جلو چشممه.همش میبینم که مامان تو حیاط نشسته و برای بابا کتاب شعر میخونه .بابا داره با عشق نگاش میکنه.سهیل رو میبینم که با تبلتش مشعول بازیه و همش به من میگه بیا بازی.تا میرم سمتشون ,من می مونم و یه خونه خالی و یه عالمه حسرت,من می مونم و .... گریه نذاشت بیشتر ادامه بدم.صدای مانی میومد که میگفت: _ثمین.گریه نکن جون مانی همین جوری خیلی نگرانتم .تو رو خدا گریه نکن .بی طاقت ترم نکن.واسه عید پیشتم خواهری _کاش تو و خاله و عمو پیشم بودید .تنهایی خیلی سخته .خانواده نداشتن خیلی سخته _میایم عزیزم .باباشون کارهاشون جور نشه من حتما میام .چندتا پرونده وکالت دارم که چیزی نمونده تا بسته بشه.بعدش کلا میام ایران پیش ابجی خانم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ با نگرانی و اضطراب پرسیدم: _از رامین چه خبر؟ _هیچی در به در دنبالته. دیروز دیدمش میگفت خان بابات مجبورش کرده که اگه نصف ارثش رو میخواد باید غیابی طلاقت بده. _نصف ارثش؟ _اره نصفش .اونم بخاطر اینکه طلاقت بده وگرنه همون رو هم نمیخواسته بده. _رامین قبول کرده؟ _چاره ای نداره. بدجور دور از جون گاو ,تو گل گیر کرده. چندوقت پیش قمار کرده همه دار و ندارش رو به باد داده. الان مجبوره اون ارث رو بگیره تا بتونه بدهیاشو بده _زندگیم بخاطر یه آدم بی لیاقت تباه شد حالا چرا دنبال من میگرده؟ _نگران نباش خدا تقاصشو گرفته. دنبالت میگرده تا تلافی کنه ولی اصلا غصه نخور وقتی من بیام اونجا نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره . یه بلایی به سرش بیارم اون سرش ناپیدا . فعلا منتظرم برگردم ایران تا بعد.پدرشو درمیارم تو نگران هیچی نباش. _منتظر اومدنتم داداش. _میام فقط زحمت بکش یه عروس خوب واسه ننم پیدا کن شاید تو بتونی واسم آستین بالا بزنی _الهی فدات شم تو بیا.من خودم واسه خاله یه عروس تو دل برو و ناز پیدا میکنم. _ای به چشم. انرژی مضاعف گرفتم جون تو.از فردا بار و بندیل میبندم و کارامو راست و ریست میکنم تا شب عید اونجا باشم. _به پا از هول حلیم نیفتی تو دیگ.چه هول هم هست؟ _تو نگران نباش .پاشو پاشو برو دنبال یه دختر خوب ,منم برم پی زندگیم. _چشم تو جون به خواه کیه که بده _چشمت روشن به جمالم خواهر هردو خندیدیم و بعد خداحافظی کردیم. بخاطر وجود مانی تو زندگیم که یک نعمت بزرگ بود دو رکعت نماز شکر خوندم. کبری خانم برای شام صدایم کرد و من با انرژی که از حرفهای مانی گرفته بودم به آشپزخانه رفتم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_سی کسی می پرسد چی میل دارید. جواد معطل من نمی شود و دو تا کاپوچینو می گیرد. اما
خسته خودم را لب استخر می کشم بالا و نفس تازه می کنم. آرشام هم می آید و به تقلای جواد و مصطفی نگاه می کند. شنای پروانه می روند و مطمئنم که فقط روکمکنی است. می پرسم: - با مصطفی کجا بودی؟ نگاهم می کند. انگار اردکی هستم که تازه از آب درآمدم. باید بنشینم تا خشک بشود. بعد بروم چند تا خیار گندیده آن گوشه است بخورم. بعد زیرآفتاب بنشینم. - واضح نبود سؤالم؟ مرده شور نگاهت رو ببرن؟ می خندد و می گوید: - جواد گفت بهش گیر داده بودی. - غلط کرد جواد. خیلی مهمه که بخوامم بهش گیر بدم؟ سوت می زند آرشام و کسی محکم می کوبد پشت سرم. ضرب دستان جواد را می شناسم: - قبلا مودبتر بودی وحید. چند روز بالا سرت نبودم. می گوید و رو می کند سمت مصطفی. آرشام خیز برمی دارد برای شیرجه که نمی گذارم: - نگفتی! می نشیند و می گوید: - تا عصر با جواد کتابخونه بودم. زودتر زدم بیرون چون خسته بودم. بعد هم با مصطفی قرار استخر داشتیم. همین. - روزای دیگه؟ چشم غره می رود و شیرجه می زند. پشت سرش شیرجه می زنم. دو بار عرض را می رویم و می آییم. دو بار طول را. نفسزنان دست می گیرم به لبۀ استخر کنار دست آرشام: - محلّ حال جدید پیدا کردید؟ درجا می گوید: - حال و هوا ها همیشه، همه جا تکراریه. من فقط اینو فهمیدم. همین. هیچ چیز دیگه هم حالی ام نیست. مطمئن باش. - تکراری؟ سر تکان می دهد و آب صورتش را پاک می کند: - تکراریه، مسخره هم هست، چون سه سوته تموم می شه. اینم فهمیدم. از کل 24ساعت، 14 دقیقه و تمام. نمی خوام اسیر این 14دقیقه ها باشم. - خوبه. - اوضاعم که خوب نیست وحید، اما فکر می کنم که خوبه یه خرده فکرم رو از بایگانی در بیارم. پوزخندم انقدر صدادار هست که نگاهش را در چشمانم خیره کند. می گویم: - مهدوی دیگه چی گفته؟ می کشد از لب استخر بالا و می رود سمت دوش ها. صبر نمی کنم. حالم به هم ریخته تر از این حرف هاست. صدای جواد را می شنوم: - آرشام... وحید. نه او جواب می دهد، نه من. دوش می گیریم. لباس عوض می کنیم. سشوار می کشیم و بیرون می زنیم. اخم کرده است و من هم نگرانی دارم کیلو کیلو. یعنی این دو سالی که خودم را با هزار مکافات شبیه این ها کرده بودم یک اشتباه بزرگ بوده؟ اینها خودشان هم مدل زندگیشان را قبول ندارند؟ دارند چه می کنند؟ قید قبل خودشان را زده اند و فقط دور خودشان می چرخند؟ من باید چه کار کنم؟ خودم می فهمیدم که این دو سال ظاهرا سرحال ترم اما کسی که از خلوت های تلخم خبر نداشت. کل محبت پدر و مادر را داشتم از دست می دادم. خودم هم می دانم خیلی از قهقه هایم فیلم بود که بود اما... آرشام ماشین پدرش را آورده دوباره. سوار می شود و سوار می شوم. می رویم تا... پارک آب و آتش می زند کنار. پیاده می شود و پیاده می شوم. کلاه کاپشن را می کشیم روی سرمان و... می رویم داخل پارک. می ایستم کنار فواره ها و بازیشان را نگاه می کنیم. چند دقیقه ای شاید. بلند و کوتاه می شوند. دوسال زندگیم را روی آب می بینم. آرشام چه؟ دستانش را داخل جیب کرده و من هم. راه می افتیم از وسط فواره ها و کمی خیس می شویم. صدای چند دختر که برایمان متلک می فرستند را می شنویم و رد می شویم. باید از کنار خیلی چیزهایی که دنیا به عنوان لذت نشانم داده بود همین طور راحت می گذشتم. اما من و ما افتادیم. نه، خودمان را انداختیم وسطش. سمت چپ پارک را می گیریم و می رویم. از پشت شمشاد ها صدای خندۀ نازک و کلفت و حرف های نا مربوط می آید. چیزی نمی بینم اما حسش هم خوب نیست. حسش همیشه خوب بود اما الان انگار یکی چشمان عقلم را دارد باز می کند. کنار پیست اسکیت می ایستیم. سه تا پسر و پنج، شش تا دختر بازی می کنند. نگاه می کنیم و... من به حالاتشان نگاه می کنم. دخترها خودشان را دارند می کُشند که پسرها نگاهشان کنند. خب بعدش؟! رد می شویم. می رسیم وسط میدانگاهی، دو تا پسر دارند ایروبیک کار می کنند. هندزفری توی گوششان است و با دقت و خیلی ریز، حرکات را انجام می دهند. نگاهشان می کنیم. چند دختر دارند رد می شوند، پسرها تعارف می کنند که دخترها صبر کنند. با ناز و خنده می ایستند و آنها برایشان بی نظیر می رقصند. دخترها دست می زنند. نگاهشان می کنیم و می رویم. کنار تلویزیون بزرگ جمعیت ایستاده و دارد فوتبال تماشا می کند. چند دقیقه بیشتر می ایستیم، گاهی صفحۀ بزرگ را نگاه می کنیم و گاهی مردم را... نگاهشان می کنیم و می رویم. ته پارک خیلی ساکت تر است، می نشینیم و نمی رویم. . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_سی_یکم خسته خودم را لب استخر می کشم بالا و نفس تازه می کنم. آرشام هم می آید و ب
سلام دوستان: بالاخره آرشام لب باز می کند: - مهدوی میگه دنیا رو ببین! ببین مردم چه با لذت بهش نگاه می کنند، تو هم نگاه کن، لذت ببر. خائنه هر کی میگه لذت نبر. خائنتر اونیه که آدرس لذت رو اشتباهی میده. لذت رو اینقدر کم برات تعریف می کنه. اینقدر زودگذر، تموم شدنی. حالِ دل خراب کن. اتفاقا باید لذت ببری، اما عمیق. لذت بیرون وجودت نیست. از درونت باید بفهمی که حال کردی یا نه؟ من الان نه حال خودم را می فهمم نه حال آرشام را. تازه سردرگم شده ام. تمام آرزوها و خیال ها و برنامه هایم یکجا رفته زیر سؤال. حس می کنم یک عالمه آدم رذل نشسته بودند از قبل برای منِ هیچ نفهم طوری زندگی نوشته اند که تهش برسم به هیچ. عشق من و بچه ها رفتن بود. از ایران باید می رفتیم یک جای بهتر. زندگی آمریکایی آرزویمان بود. هست یعنی، هنوزم هست. هست یعنی؟ هنوزم هست؟ تا می خواهم حرف های ذهنم را به آرشام بگویم، می پرسد: - تو معنی این حرفا رو می فهمی وحید؟ نگاهش را داده به سنگ مقابلش. چه شد که همۀ اینها برای ما سراب شد. - من چندبار اومدم اینجا تنهایی. فکر کردم. اینا رو دیدم و فکر کردم. دیدم اینا خیلی کیف می کنند. دیدی دخترا و پسرا والیبال می کردند؟ - ندیده بودم. کجا بودند؟ - هر روز میان چند تا دختر، چند تا پسر. بازی می کنن و می رن. زیر فواره ها خیس می شن و میرن. اسکیت می کنن و می رن. باز هم سکوت می کند. مجبورم بگویم: - خب بمونن؟ نرن؟ دستانش را بغل می کند و نفس عمیق می کشد. اما حرف نمی زند. بلند می شوم و مقابلش می ایستم. سر بالا نمی آورد. به هم ریخته ام، این سکوت ها بیشتر عصبی ام می کند. می گویم: - خب خب خب. - هیچی... میرن دیگه. تموم میشه. مهدوی می گفت یه جوری حال کن که تموم هم که شد، انرژیِ حالش، حالت رو خوب کنه، انرژیش تموم نشه. هروقت یادش می افتی حس خوبی که گرفتی اشک شوق به چشمت بیاره. لذتش اینقدر زیاد باشه که نتونی با صدای بلند برای بقیه هم تعریف کنی. این بقیه هم حسرت بخورن از لذتی که بردی. بگن خوش به حالت، وقتی هم از تو جدا میشن برای بقیه بگن. پشتم را به آرشام می کنم و چند قدم دور می شوم. مهدوی حرف زده مثلا! صدای آرشام را از پشت سرم می شنوم: - من و تو خودمون می دونیم الان که داریم اینطور می چرخیم تو دنیا، سی سال دیگه رومون نمیشه تعریف کنیم. می ترسیم زن و بچه مون بفهمن. حرف ندارم بزنم. اما فکرم دور می زند که اطرافیانم خیلی از کارهایی که کرده ام را بفهمند. بفهمند که من ... می کنم و حواسم را جمع می کنم که باید خیلی چیزها را انکار کنم. - من حرف های مهدوی رو نمی فهمم، ولی خب اون خیلی حرفای قشنگی داره که می زنه. من فقط شنیدم. دوست داشتم. از درخت بالای سرمان، نه، از شاخۀ درخت بالا سرمان چند تا برگ زرد زمین نمی افتد. زمستان است خب. برگی نمانده تا بریزد و کمی حال را عوض کند. همه جا سرد است و یخ. آدم را یاد مرگ فرید می اندازد. سوز سرد همه را دارد فراری می دهد و یک خلوتی نامیزان سایه می اندازد روی سکوت بعد از غروب پارک. حس وحشتناک مرگ دهان انسان را سرویس می کند. بالاخره مرگ خوب است یا بد؟ مسئله این است. ابدیت اگر نباشد که آمدن و رفتن به کشک هم نمی ارزد. اگر هم باشد... دلهرۀخوب و بد بودن زندگی آن دنیا و آبرویی که می رود و دوری و نزدیکی از خدا، آدم را بیچاره می کند. آن دنیا اگر قرار است که باشد، دیگر باید کلا توی بغل خدا باشد که شر و شیطان و نفس خبیث و گل و گیس نمالند همۀ دارایی را به هم. الانش هم باید یا خالق نباشد یا باید تنگ آغوشش باشی که این همه حسرت و بدبختی و دل نگرانی پشتش نباشد. وسط این فکرهایم که آرشام دهان باز می کند و از دنیایم بیرونم می کشد: - من که نه، اما جواد داره خودشو زیر و رو می کنه. فرق پارسال و امسالش اینه که اگه پارسال می پرسیدی تو کی هستی نمی تونست دو کلمه از خودش بگه. اما الان دقیقا می دونه چه قدر لجبازه، چقدر بداخلاقه، جواد امسال هر شب خودشو مرور می کنه، کجا حرف مفت زده، کی چشم درونده، کجا لمبونده. تلخندی می زنم و رویم را برمی گردانم و می گویم: - حتما بعدشم یاد گرفته که "هواشو" دائم تو پلاستیک کنه که نفس خبیثش حال نیاد. هان! خوب است. مرد شده جواد. تا حالا ولمعطل بود، حالا... . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
- می دونی وقتی به من و تو و همه نگاه می کنه، عاشقانه نگاه می کنه. دیدی پدر و مادر یه بچۀ شیرین و قشنگ دارن. بچه راه میره نگاش می کنن و می خندن، هی عکس و فیلم می گیرن و قربون صدقه میرن.حالا فکر کن یکی خالق همین ماها باشه. پدر و مادر که خالق نیستن، حال می کنن! خدا که خالقه چه قدر ماها رو طلب می کنه... چقدر عاشقانه نگاهمون می کنه... بابا و مامانه، انواع و اقسام وسایل رو قبل از به دنیا اومدن بچه می خرن. هی لباس می خرن، ذوقزده نگاه می کنن و به بقیه هم نشون میدن. بعد تن بچه شون می کنن و ضعف میرن. خدا خالقه، قبل از اومدن ما، زمین و آسمون رو برامون آفریده، چیده، رنگارنگ، انواع و اقسام. هزار مدل گل... هزار مدل میوه... هزارجور محبت؛ محبت مامان بابا یه جور، دوست و رفیق یه جور... ملائکه یه جور... عمه و عمو و دایی و خاله یه جور. ستاره و ماه و خورشید...یعنی عشقی داره به ما بی نظیر.هوامونو داره از شیر مادر تا هرچی که هست. زودتر آماده می کنه که چی؟ که داریم میایم این دنیا. بعد هم خودش میشه اولین تربیت کننده... رب العالمین. خسته میشی؛ شب رو میاره، بخواب گلم. "وَ جَعَلْنَا اللَّیْلَ لِباساً". زمین باید بچرخه اما برای تو مثل گهواره است. "أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً". روز رو دوست داری سر و صداشو، حالش رو... خورشید میآره و سایه. گرما و خنکی. نسیم و آب و... گرسنگی و تشنگی. خلاصه پیش پیش. هی آماده می کنه و میگه ای جان... این وسط دیدی پدر و مادر، بچه رو چه جوری به حرف میارن. چند ماهه است میگن بگو: آقون، آقون. بچه دست و پا می زنه می خنده چون می خوان توانایی کلام بچه شون رو بالا ببرن، توانمندی یه اصل مهم تو زندگیه. رشد کردن با کمک وسیله ها. اینا دوست دارند صداشو بشنوند. با...با. بگو با...با. خدا دوست داره صدا بشنوه از ما. کسی هست به پدر و مادر بگه چرا میگی بچه ت برات حرف بزنه. یا بچه ای اینقدر بی ادب باشه بگه من دلم نمی خواد براتون حرف بزنم. فلسفۀ نماز و قرآن خوندن همینه. خدا دلش می خواد ما باهاش اختصاصی حرف بزنیم. می خواد رشد کنیم. کنار خودش رشد کنیم. کوتوله نمونیم. می خواد کلاس خصوصی بذاره برای قبولیمون تو کنکورای سخت. کتاب و مدرسه رو قبول داریم، اما معلمی و کتاب و درس و قوانینشو برای قبولی تو آزمون بزرگ خدا و قوت گرفتن و بزرگ شدن رو قبول نداریم! عشق بین عاشق و معشوق دیدی. کله هاشون تو همه، چند ساعت با هم حرف می زنند. زنه مطمئنه مرده دوستش داره، برعکس هم همین طور. ساعت ها دست تو دست هم، هم صحبت با هم... خدا مطمئنه دوسِت داره و اثبات کرده. من و توییم که فرار می کنیم. چون نمی شناسیم. چون بهش فکر نمی کنیم. چون نمی خواهیم بشناسیم. چون نمی بینیم. چون... عجیب نیست لذت بودن با کسی که اصل وجود منه، پایۀ لذت منه، اصلا لذت رو خدا خودش خلق کرده، برای من و تو هم خلق کرده. یه لذت همیشگی، عمیق، تکرار نشدنی.یه محبوب قوی، زیبا پسند، دوست داشتنی، خالق زیبایی. خدا؛ خالق لذت هاست. امکان نداره مخالف لذت بردن باشه وحیدجان. حالا خودت یه قلم بردار، یه دفتر. با همین نگاه خدا برو جلو. کنار مهدوی آرام شده ام انگار کلامش هم... باید برای علیرضا هم کاری بکنم. علیرضا این روزها آرام نیست. موسیقی هم گوش نمی دهد. گوشی اش هم شکسته است. سیدی هایش خرد شده اند. اینها را برای جواد و آرشام می گویم. می گویم هم که همه اش زیر سر آن سه جوبنشین است. قرار می شود که زیاد دور علیرضا را بگیریم. مصطفی اما در سکوت و بدون اطلاع آن دو ارتباط مجازی گرفته است با علیرضا. بحث می کند، نقد می کند، رفاقت و محبت می کند، مرام گذاشته است وسط برای علیرضا. خیلی به من نمی گوید که چه می خواند و چه می نویسد، اما فکر کنم که علیرضا را وابستۀ خودش کرده است. ما همه کنکور داریم، اما غصۀ مهم تر از کنکور هوارمان شده. . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
1398/10/13 انا لله و انا الیه راجعون😭 سردار سلیمانی که عمری به شهادت لبخند میزد و برای دوری از شهیدان اشک میریخت شهادت را درآغوش گرفت.😔😭 خوشا به سعادت کسی که تمام زندگیش مجاهدت و پایان عمرش شهادت باشد و آغاز مرگ مستکبران و بیداری و نجات مستضعفان جهان گردد. خدا میداند با شهادت سردار سلیمانی چه فتنه ها که خاموش خواهد شد. شهادتت مبارک سردار دلها🌹😔 دلمون خیلی براتون تنگ میشه خییییلی😔😭😭 #تسلیت #شهادت #مرگ_بر_آمریکا #سردار_قاسم_سلیمانی
هدایت شده از KHAMENEI.IR
سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد 👈 انتقام سختی در انتظار جنایتکاران است در پی شهادت سردار پرافتخار اسلام حاج قاسم سلیمانی و شهدای همراه او بویژه مجاهد بزرگ اسلام جناب آقای ابومهدی المهندس رهبر انقلاب پیامی صادر کردند. پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت‌ آیت‌الله خامنه‌ای KHAMENEI.IR متن پیام را به شرح زیر میکند: بسم الله الرحمن الرحیم ملت عزیز ایران! سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد. دیشب ارواح طیبه‌ی شهیدان، روح مطهر قاسم سلیمانی را در آغوش گرفتند. سالها مجاهدت مخلصانه و شجاعانه در میدانهای مبارزه با شیاطین و اشرار عالم، و سالها آرزوی شهادت در راه خدا، سرانجام سلیمانی عزیز را به این مقام والا رسانید و خون پاک او به دست شقی‌ترین آحاد بشر بر زمین ریخت. این شهادت بزرگ را به پیشگاه حضرت بقیة‌الله‌ارواحناه‌‌فداه و به روح مطهر خود او تبریک و به ملت ایران تسلیت عرض میکنم. او نمونه‌ی برجسته‌ای از تربیت‌شدگان اسلام و مکتب امام خمینی بود، او همه‌ی عمر خود را به جهاد در راه خدا گذرانید. شهادت پاداش تلاش بی‌وقفه‌ی او در همه‌ی این سالیان بود، با رفتن او به حول و قوه‌ی الهی کار او و راه او متوقف و بسته نخواهد شد، ولی انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون او و دیگر شهدای حادثه‌ی دیشب آلودند. شهید سلیمانی چهره‌ی بین‌المللی مقاومت است و همه‌ی دلبستگان مقاومت خونخواه اویند. همه‌ی دوستان -‌ و نیز همه‌ی دشمنان - بدانند خط جهاد مقاومت با انگیزه‌ی مضاعف ادامه خواهد یافت و پیروزی قطعی در انتظار مجاهدان این راه مبارک است، فقدان سردار فداکار و عزیز ما تلخ است ولی ادامه مبارزه و دست یافتن به پیروزی نهایی کام قاتلان و جنایتکاران را تلخ‌تر خواهد کرد. ملت ایران یاد و نام شهید عالیمقام سردار سپهبد قاسم سلیمانی و شهدای همراه او بویژه مجاهد بزرگ اسلام جناب آقای ابومهدی المهندس را بزرگ خواهد داشت و اینجانب سه روز عزای عمومی در کشور اعلام میکنم و به همسر گرامی و فرزندان عزیز و دیگر بستگان ایشان تبریک و تسلیت می‌گویم. سیدعلی خامنه‌ای ۱۳دیماه ۱۳۹۸ 💻 @Khamenei_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چه رنگیه بالاتر از سرخی خون،چه حسیه بهتر ز حس شهادت 🎬نماهنگ "مدافع وطن و حرم" تقدیم به روح ابر قهرمان تاریخ اسلام و ایران شهید سپهبد #قاسم_سلیمانی 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_شانزدهم با نگرانی و اضطراب پرسیدم: _از ر
📚 📝 (تبسم) ♥️ _باباااااا.تو رو خدا نرو.باباااا _باورم نمیشه دخترم بهم اعتماد نکرده.من پدرت بودم ثمین.تو منو چطوری شناختی که باور کردی -بابا من حالم بود.عقلم رو از دست داده بودم بابا ببخش منو _تا حالا دیدی من خطا برم.عشق منو به مادرت دیدی و باور کردی. _بابا غلط کردم باباااااا هوای این خونه بدون شما خیلییی دلگیره.بابا برگردید قول میدم جبران کنم _من دیگه باید برم .مواظب خودت باش ثمینم. _بااااابااااااا تنهاااااام نزار بابااااااا _دوست دارم دخترم دوست دارم با صدای اذان وحشت زده از خواب بیدارشدم. عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود. خوابی که تلنگری شد برای اینکه به فکر اثبات بی گناهی پدرم باشم. میدانم اگر زنده بود و میفهمید خیلی از من ناامید میشد چون همیشه معتقد بود یا مومن باید باهوش باشه. .من با تصمیمات عجولانه و بدون فکرم زندگی همه خانواده را نابود کردم. توی آن لحظه فقط خدا میتوانست آرامم کند. وضو گرفتم و سجاده پدر را پهن کردم ,مثل همیشه بودی عطر محمدی میداد. چادر نماز مادر را طبق عادت همیشگی پوشیدم و به نماز ایستادم. بعد از نماز از خدا خواستم تا کمکم کند تا بتوانم بی گناهی پدرم را ثابت کنم. بعد ازنماز به حیاط رفتم و کمی قدم زدم و فکرکردم . تنها راه پیدا کردن خانم دکتر عمو احمد بود ولی من دلم نمیخواست با این حال و اوضاع با انها رو به رو شوم,باید یه فکر دیگه میکردم. ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد تنها راه پیدا کردنش این بود که به سازمان نظام پزشکی مراجعه کنم. میان خوشحالی کردن از کشف راه جدید یکباره یادم امد که من حتی اسم او را هم نمیدانم. مجبور بودم با خان بابا تماس بگیرم . خوشحال از پیداکردن راه حل بی گناهی پدرم به داخل ساختمان رفتم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️