eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_پانزدهم با آرش قرار داشتم که روی یک بخشی از پروتکل آزمایش من بحث کنیم. کنار خیابان م
با سینا کلی درباره این موضوع بحث کردیم. ازدواج به شکل رسمی‌شان شده بود ازدواج سفید. دخترها و پسرها از اول جوانی هم‌خانه پیدا می‌کردند. هر وقت که از هم خسته می‌شدند یا گزینهٔ بهتری با شرایط ویژه یافت می‌شد به راحتی جایگزین می‌کردند. حتی اگر بچه‌ای هم این وسط می‌آمد باز هم مهم نبود وبچه کنار یکی‌شان می‌ماند. البته گاهی بعد از چند سال با هم می‌رفتند کلیسا و ازدواج می‌کردند. حتی بعضی از ایرانی‌هایی هم که اینجا بودند هم این فرهنگ را گرفته بودند. همین هم بود که چشمان مردم تنهایی را داد می‌زد. به سینا گفتم آدم از همان اول هم‌خانگی، اعتماد به‌نفسش را از دست می‌دهد و اضطراب می‌گیرد؛چون ممکن است یک روز که می‌آید خانه، جای خودش یک لندهور ببیند. این ازدواج، سفید نبود که هیچ، لجنی بود. وقتی کاری می‌شود مایهٔ ناآرامی. آنا آشفته شده بود. می‌گفت مردهای شرقی استثنایی هستند. این را بی‌مقدمه گفت و من خواستم بگویم البته آن‌هایی که ادای شماها را در می‌آوردند کمی ریپ می‌زنند باید تنظیم باد و هوا بشوند.سینا کلی ایرانی سراغ داشت که آن‌جا آمده بودند برای زندگی بهتر،الآن از سفید و سیاه ناموس رد کرده بودند و همان لجنی بودند. اما الآن حال آرش؛فراتر از ناموس پرستی است حسش؛غیرت است. نه آریا می‌فهمم ونه آرش را. زمان آنقدر کند پیش می‌رود که زمین را به فحش می‌کشم. طاقت نمی‌آورم و با تمسخر می‌گویم: شاید دختره هم دفعهٔ اول و نفر اولش نباشه. رو می‌کند به سمتم و با ناله می‌گوید: میثم رحم داشته باش. —من رحم دارم، ولی زندگی دیگران دست من نیست. وقتی خودش به خودش رحم نمی‌کنه، من و تو چه غلطی می‌تونیم براش بکنیم. حرفم بزنیم می‌گه آزادی نداریم. —گل بگیرند این آزادی رو. در خانه باز می‌شود اول دختر بیرون می‌آید . آرش ابرویی ماشین پایین می‌دهد و من با دیدن ساره هدایت کنار آریا مات می‌شوم و تازه می‌فهمم که چرا آرش بر آشفت. صدای زنگ موبایل آرش چشمم را تا روی صفحه می‌کشد.عکس علی‌رضا حال هر دوی ما را خراب‌تر می‌کند. چند بار زنگ می‌خورد و قطع می‌شود تا آرش جواب می‌دهد. می‌زنم روی بلندگو: آرش آریای شما کجاست الآن؟ صدای علی‌رضا بدجور خش دارد. آرش با تردید می‌پرسد:چه‌طور؟ —می‌دونی کجاست؟با کیه؟ دست می‌کشد بین موهایش و سکوت می‌کند. چشم می‌بندم تا برای لحظه‌ای هم که شده کثیفی‌های دنیا را نبینم. آرش همراهش را قطع و خاموش می‌کند. باید به علی‌رضا چه می‌گفت؟ ساره هدایت تا دیروز با علی‌رضا بود و امروز... هر دو در خود احساس بی‌چارگی می‌کنیم. ابرویی را پایین می‌دهم ودر خود مچاله می‌شوم. سوار ماشین آریا می‌شوند و می‌روند. آن‌قدر ساکت می‌مانم تا صدای خش دار آرش پیش‌قدم می‌شود:برای‌چی اومده بودیم میثم؟ کمی فکر می‌کنم یادم می‌آید: لپ تابتو جا گذاشته بودی، برو بیار تا روزمون بیشتر نسوخته. متابولیسم، سوخت و ساز سلولی است. سلول زنده از مواد غذایی استفاده می‌کند. بدن نیاز دارد. سلول نیاز دارد پس باید غذا خورد، تا آرش برود و بیاید همین اراجیف را مرور می‌کنم تا ڋهنم را از علی‌رضا و دختری که الآن با آریااست و آرش می‌گوید باید نسبت به او رحم داشته باشم خالی کنم. اما نمی‌شود. غذا که مسموم باشد سِرم واجب می‌شوی. اورژانسی می‌شوی. سلول‌های بدن غذای آلوده نمی‌گیرند.باید بدنت درمان شود. تا شب که برسد و تا کارمان تمام شود آرش اخم دارد. از هم جدا می‌شویم و می‌روم خانه. اما طاقت نمی‌آورم و مقابل چشمان متعجب مادر بیرون می‌زنم.تا برسم در خانه‌شان به هیچ چیز فکر نمی‌کنم جز همه چیز، زنگ را که می‌زنم و صدای تق باز شدن در را که می‌شنوم تردید می‌کنم. در آپارتمان باز است و آرش تنها توی آشپزخانه چای ساز را به برق می‌زند. —سلام،تنهایی؟ سر بر‌می‌گراند و چشم نمی‌دهد به چشمانم، سرش را داخل کابینت فرو می‌کند: سلام، عادت کردم. چایی، قهوه، نسکافه؟ —اوه. تو چرا داری درس می‌خونی! کافه بزن حال بده. باز هم نگاهش طرف من نمی‌آید. متوجه سرخی صورت و دور چشم‌هایش می‌شوم و می‌روم سمت مبل‌ها و مقابل تلوزیون ولو می‌شوم:زیر شلواری داری؟ —از مادر زنت بگیر! با صدای بلند می‌خندم که پایه‌ام شده است برای تغییر حال و هوا و دوباره آدم می‌شود! —اصلاً خوشم نمیاد شب خونه‌ای باشم که برادر زن و پدر زن وباجناق داره! —از پرروییته،شام خوردی؟ کنترل رابر می‌دارم و دستهٔ پی‌اس را با پا می‌کشم سمت خودم.نه. انگار حوصلهْ بازی هم ندارم. سکوت آرش باعث می‌شود که در و دیوار را نگاه کنم. چند عکس تکی و یک عکس دونفره است. قشنگ‌ترینش عکسی‌است که آرش پشت سر آریا ایستاده و دستش روی شانهٔ آریااست. سینی چای را که مقابلم می‌گیرد دست از آنالیز بر می‌دارم. دلم می‌خواهد کمی حرف بزند تا سبک بشود. خیلی حرف زدیم اما گذاشتم مسیر حرف را آرش جلو ببرد. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
از نقد تشکل‌ها شروع کرد و فضای ناامیدی بین بچه‌ها که عقیده داشت تقصیر فضای مجازی است و خبرهایی که بزرگ‌نمایی و خوبی‌هایی که پنهان می‌کنند تا برنامه‌های کانون و فشار بی‌پولی و طرح فعال سازی درون خانگی مادران سرپرست خانوار. وسط حرفمان آریا آمد و به لحظه پشیمان می‌شوم از بودنم.ساعت اولین چیزی‌است کهتوی ذوقم می‌زند. از دو هم رد شده است و حرف‌های معمول زده‌ایم. صدای آریا که می‌آید، آرش نمی‌تواند خودش را کنترل کند. —ساعت چنده؟ —اَ...بَه... منتظر من بودی تا حالا،فدات! آریا نمی‌دانست که چه حالی بر آرش گذشته است. بلند می‌شوم :سلام. چه‌طوری؟ با همان مشنگی خودش مقابلم قرار می‌گیرد و دستش را مقابلم دراز می‌کند. دست می‌دهم و عزم رفتن می‌کنم که دستم را می‌کشد: میثم تو امشب حکم فرشته نجات منو داری . بمون تا این برزخ و رد کنم. من بدم جهنم، آرش بره بهشت، تو هم برم خونتون. همراهش می‌کشدم تا سمت مبل‌ها: اِ بازی می‌کردین. همچین هم بد نمیگذشته! دسته را می‌دهد دستم و مشغول می‌شود. تا خود صبح شبم را می‌سوزانم. روز گاهی شاید بسوزد. شب گاهی شاید بسوزد. اما وقتی توالی شب و روزت سوخت می‌شود و روشنایی پشتش نیست، تمام زندگیت از آبادانی به ویرانی می‌رود. آرش گفته بود دلش یک مسافرت متفاوت می‌خواهد . برود جایی که فاصله‌ها نباشد. که بتواند خودش باشد و نخواهد در مزان رنگ‌ها و ژست‌ها سر بالا بگیرد. یک جایی که حال روحی‌اش را خوب کند. اهل درد و دل نبود ولی برایم از روابط حاد پدر و مادرش گفت وحال و قال آریا.آن‌ها الآن ایران نبودند و آرش تنها بود. حالا چند روزیست که آرش و نظراتش نیست. با پیام در ارتباطیم. عادت کرده بودم به بودنش و این ندیدنش کمی کلافه‌ام می‌کرد. روز سوم که موبایلم روشن می‌شود و عکس خندان آرش روی صفحه می‌افتد خوش‌حالیم را پنهان نمی‌کنم. خوش و بشمانـکمی بیشتر از هر تماسی طول می‌کشد.بعد کمی مکث می‌کند،انگار دودل است حرفی رابزند یا نه که آرامـمی‌گوید:یادته یه بار گفتم آخرش چی می‌شه؟ دست از کار می‌کشم و می‌رومـجایی که خلوت تر باشد و می‌گویم:عزیز منی. رفته بودی که از اول بازیابی بشی، اولش شروع نشده رسیری به آخرش؟ به شوخی‌ام لبخند می‌زند و آرامـمی‌گوید: به قول تو حرَم، آدم رو بازیابی می‌کنه! —بیام سوغاتیمو بگیرم؟ فقط می‌خندد آرش همیشه هست و نیست. آرام و صبور است و کنار آمدنی!اما این آرامش حالش برای من خوشایند نیست. لب می‌زنم:مشکوک می‌زنی؟ صدای نفس عمیقی که می‌کشد کمی حالم را به تلاطم می‌اندازد. —آرش خوبی؟کجایی؟ —خوبم. امروز از همیشه بهترم. لحن و صدایش طوری است که قلبم را فشار می‌دهد و:می‌گم کجایی؟ —الآن باید می‌گفتی ای جان، عزیز منی! عصبی‌ام می‌کند:آرش! —ای جان!باشه ناراحت نشو. فقط میثم، شماره کارتت رو می‌دی؟ —شماره کارتمو برای چی می‌خوای؟ —همونیه که دفعه قبل دادی، عوض که نشده؟ درست که حرف نمی‌زند کلافه‌ام می‌کند. راه می‌افتم واز در آزمایشگاه می‌زنم بیرون:وایسا ببینم آرش. بگو چی شده؟بازم آریا؟ —نه،نه. —اصلاً کجایی؟خوبی؟ —شارژ شارژم خیالت تخت! آرش! —یه پولی دارم که این چند ساله جمع کردم .خیالت راحت پاک پاکه. حق کی توش نیست. گفتم دست تو باسه. خیلی در حقم برادری کردی روم نمی‌شد بهت بگم. اما همیشه مدیونتم!شاید برم. دیگر طاقت نمی‌آورم و تا نی‌آیم حرفی بزنم گوشیم خاموش می‌شود. شارژش تمام است به صفحهٔ سیاهش نگاه می‌کنم و بی اراده دور خودم چرخی می‌زنم.شارژر نیاورده‌ام. تا از کسی بگیرم توانم به صفر می‌رسد. هر چه بوق می‌خورد کسی جوابگو نیست . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
ذهنم به همه جا میرود الا به آنجایی که تقدیر خدا مثل پروانه دور میزد. فکر میکردم پرواز دارد به آن ور آب. بی مروتی است اگر بیخبر رفته باشد. میروم دم آپارتمانش هرچه زنگ میزنم کسی در را باز نمی کند. ماشین هم نیست. تکیه میدهم به دیوار و منتظر میمانم شاید بیاید. یاد چند هفته پیش می افتم که با آرش توی همین کوچه ماندیم و چه قدر حرص خورد. شک دارم که با آریا تماس بگیرم یا نه؟یک هفته ای هست که رفته آن ور. چند بار دیگر زنگ خانه را فشار میدهم...ده بار دیگر تماسم بی پاسخ میماند. برمیگردم دانشگاه و از شهاب و وحید و علیرضا هم سراغ آرش را میگیرم. یک دلشوره بدقلقی افتاده است به جانم که نمیگذارد برگردم سراغ کارم. چند تا پیام جانانه برایش فرستادم که بی جواب ماند. عصر که همراهم زنگ خورد و شماره آرش افتاد دلم میخواست جوابش را ندهم. اما برای اینکه حداقل خودم را خالی کنم وصل کردم:دهنت سرویس آرش! _سلام آقای شهریاری؟ صدای آرش نبود. موبایل را پایین آوردم،عکس و اسم خودش بود. _آقای میثم شهریاری؟ _بله. آرش؟ _نخیر ایشون نمی تونند صحبت کنند. _شما؟ او دارد توضیح میدهد و من تکیه میدهم به دیوار که سر پا بمانم. شهاب که تازه رسیده میخواهد حرفی بزند دستم را مقابلش میگیرم و لب میگزم. سکوت میکند و چشم می اندازد در چشمانم. با اشاره چشم و ابرو سوال میکند. صدایم قوتش را از دست میدهد. با دلهره ای که به جانم افتاده میپرسم:الان کجا بیام؟ کجا باید میرفتم. غروب که جای رفتن نیست و درِ جایی باز نیست جز درِ دلهای سرگردان و شوریده. خیابان ها روشن بود و من همه جا را تاریک میدیدم. تا شب تمام بشود،من تمام خاطرات با آرش بودن را برای شهاب گفتم:یادت است یک شب آمدید خانه ما. مادر و پدر رفته بودند مسافرت،شماها آوار شدید. شهاب یادش بود؛((آرش هم آمده بود. بچه ها ماندند،آرش هم. خیلی سر و صدا میکردید.)) با شهاب حرف میزنیم. نه داریم به قلبمان خط می اندازیم با این یادها. برای خودم زمزمه کردم: _همه که خوابیدید تازه متوجه شدم آرش دائم تکان میخورد. گفتم بنده خدا عادت ندارد روی پتو بخوابد حتما. عذاب وجدان گرفتم. بلند شدم تا ببرمش توی رختخوابم بخوابد. مقابلش که نشستم. چشمانش بسته بود. کمی نگاهش کردم و منصرف شدم‌. میخواستم بلند شوم دستم را گرفت و پتویش را کنار زد. صدای خروپف وحید روی اعصای بود. با پا متکایش را تکان دادم‌. آرام گفتم:نمیخواستم مزاحمت بشم. فکر کردم شاید سختت باشه رو پتو بخوابی ببرمت توی اتاقم استراحت کنی. کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:نه من خیلی شبها نمیتونم درست بخوابم!یعنی دلم نمیخواد بخوابم! توی تاریکی نمی توانستم واضح چشمانش را ببینم. باید حرفی میزدم. کلا بحث آرامش گری در من ضعیف است. اما او ادامه داد:از همون پونزده،شونزده سالگی اینطوری شدم. راست میگفت آرش. گاهی آدم دلش میخواهد که نخوابد. انگار وقتی بیدار میشوی دنیا رفته و تو جامانده ای. یعنی دنیا روی دور تندش است و تو کند و بی حال خوابیده ای!گفت:تو برو بخواب. منم یه چند صفحه کتاب بخونم خوابم میبره. چراغ مطالعه را روی نور کم گذاست و مثلا مشغول شد. همانجا کنارش دراز کشیدم. جوان باید پر از امید و انرژی و نشاط باشد. وقتی همه این ها باشد و نتواند مدیریت کند،میشود آریا. وقتی همه اینها باشد و تنهایی و فشارها هم باشد،میشود آرش. میشود همه ما. نه نمی شود همه ما. من که تنها نیستم. حداقل خانواده هستند. خانواده آرش کجای زندگی را به آرش یاد دادند. شاید ظاهرا قربان صدقه های مادرش به گوشم میخورد،شاید پول های پدرش در چشمانم رنگ گرفته باشد،شاید آزادی بی حد و حصرشان را گاهی طلب کرده باشم اما چرا سرگردانی و نابسامانی آریا و غم چشمهای آرش هیچ وقت تمامی نداشت. آرش چه موجود عجیبی بود. صبح که برای نماز بیدار شدم هنوز بیدار بود و سرش روی کتاب. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
با چشمان سرخش نگاهم کرد. نخواستم خجالت بکشد و به رویش نیاوردم‌. رفتم لند هورها را با مشت و لگد بیدار کردم. میخواستم ثواب نماز با نفرینشان برای من باشد. نفزین وحید از همه ترسناک تر بود:ان شالله یه زن هپلی گیرت بیاد،صبح که برا نماز بیدارش میکنی،اول یه دور از دیدنش سکته کنی. نه جوونای مثل ما که صورت صبحمون خوشحالت کنه. موبایل آرش زنگ خورد. از خانه بیرون رفت. چند دقیقه بعد که رفتم دنبالش صدای آرام و صورت سرخش بیشتر افکار و اعصابم را به هم ریخت. _مامان جان!قربونت برم!شما که همه این ها رو میدونی،میدونی هم،بابا عوض نمیشه. پس تو رو خدا بیخیال شو. از کنار آرش که رد میشدم صدای گریه مادرش را شنیدم. اوه. مادر من اگر یکبار اینطور گریه کند تمام زندگی را به آتش میکشم! _نه فدات شم. من که نمیتونم کاری بکنم. شما برگرد پیش خودم حداقل نبینی. من اگر نتوانم برای گریه های مادرم کاری بکنم،مادرم را هم به آتش میکشم. _باشه!باشه! رد شدم از کنار آرش...تا دنیا را به آتش نکشیده و آرش را نکشته ام. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 از امروز در بخش ظهر گاهی با رمان جذاب و زیبای که رمان پنجمی هست که از سرکار خانم براتون قرار میدیم، در خدمتتون خواهیم بود 💐❤️🌺 و همچنان با رمان خاص و زیبای در بخش شامگاهی در خدمتتون هستیم از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم🌹 🌺❤️💐 رمان شماره: 1️⃣4️⃣ نام رمان : 📝: 👇🏻👇🏻👇🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش رامی کشم. یکی دوجا دندانه هایش کج شده است و گیر می کند. کمی فشار می آورم. درش راباز می کنم. علی شانه اش رابه در قهوه ای اتاقم تکیه داده است ولحظه ایی چشم از من برنمی دارد. حال مسافر کوچولو را دارم که هم به سیاره اش علاقه مند است وهم مجبوراست به سیاره ی دیگری برود. بیست سال درتنهایی خودم، دوراز خانواده، کنارپدربزرگ و مادربزرگ زندگی کرده ام وحالاازروبه روشدن با آدم هایی که هرکدام رنگ و فکری متفاوت دارند می ترسم. من نمی توانم مثل شازده کوچولو ازکنارفلسفه هایی که هرکس برای زندگی وکاروبارش می بافد چشم فروببندم و بی خیال بگذرم. صبح به گل های باغچه آب داده بودم و حیاط رابااینکه تمییزبود، دوباره آب و جارو کرده بودم. می خواستم سیاره ام راترک کنم وراهی شوم. علی بالاخره سکوتش را می شکند و آرام صدایم می کند. ازدنیای فکروخیالم بیرون می پرم ونگاهش می کنم. چشمان قهوه ایی درشتش راتنگ کرده، ابروهارادرهم کشیده و منتظر است جوابی از من بشنود. لباس ها ووسایلم راجمع کرده ام. درکمدخالی ام را می بندم. کشوهارادوباره نگاه می کنم، چه زود مجبور شدم ازتمام خاطرات کودکی ام خداحافظی کنم وهمه شیطنت های آزادانه ی نوجوانی ام راپشت دیوارهای این خانه امانت بگذارم وبروم؛ دیوارهای کوتاهی که به بلندی اعتمادبه مردم بود. ازحالادلم برای باغچه ودرخت های میوه اش ، برای ماهی های قرمز حوض بزرگش، حتی دلم برای سنگ های کف حیاطش تنگ می شود. چقدرهمه اصرار می کردند پدربزرگ حیاط را موزاییک کند ومن خوشحال می شدم که قبول نمی کرد. راه رفتن روی سنگ ریزه ها ورسیدگی به سبزی ها وگل ها حس خاصی داشت. انگارباپستی ها وبلندی هایشان، کف پایت راماساژ می دهند وخستگی بدنت را بیرون می کشند ؛ اماحالا این سنگ ریزه ها هم سکوت کرده اند. بهت زده اند انگار؛ مثل من که وامانده ام. علی مقابلم می نشیند و کمک می کند تادر چمدان را ببندم. یک ساک پرازلباس ها ووسایل دوست داشتنی ام را می بندم تابه کسی هدیه دهم. برایم مهم نیست چه کسی از آنها استفاده خواهد کرد، اما می دانم که این میل وکششم به دیگر شدن، به متفاوت زندگی کردن، اصالت و عمق بیشتری دارد. باید سیاره ام راترک کنم . وقتی که ازروی تاقچه، قاب عکس جوانی پدربزرگ و مادربزرگ رابرمی دارم، حس تمام شدن مثل دردی درقلبم می پیچد ودر رگ هایم جریان پیدامی کند. انگارصدای پدربزرگ رامی شنوم که می گوید: می بینی لیلاجان! توبزرگ شدی و زیبا. ماپیرشدیم و چروکیده. قربون قدوبالات. گل های خشک روی تاقچه ام را نگاه می کنم. باچه علاقه ای از کوه و دشت می چیدمشان وتاخشک شود عاشقانه نگاهشان می کردم، اماحالا از همه ی گذشته ام باید بگذرم. انگارخشکی آنها آینده ام راافسرده می کند. مادرباچشمانی سرخ از گریه درحالی که لبخند برلب دارد، باظرف میوه داخل می شود. خانه را جمع و جور وکارتن ها را بسته بندی کرده تاحاصل یک عمر تعلق و دلبستگی مادربزرگ رابه دیگری بسپارد. دلبستگی ها و وابستگی ها بگذارند یا نگذارند ،باید گذاشت و گذشت. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سرم را بالا می آورم. این ده روز که مادربزرگ رفته وهرروز فقط چشم دنبال جای خالی اش گردانده ام، آنقدرگریه کرده ام که سرم چندبرابر سنگین تراز همیشه شده است. مادر دستش راروی زانویم می گذارد و آرام آرام نوازش میکند. ازعالم خیال نجات پیدامی کنم. -لیلاجان! خیلی ها به خاطر حسادت و رسیدن به پول و شهرت، سختی میکشند، اما تو فشار تنهایی و سختی کاری که اینجا برعهده ات بوده متفاوت از اون سختی و رنج بی عاقبته. باصدای تلفن همراه، نگاه همه مان میرود سمت صفحه ایی که روشن شده : -یاخدا! باباتون اومد! دکمه ی وصل را می زند وروی بلندگو می گذارد. انگاردنبال کسی می گردد تاهمراهی اش کند . تنهایی نمی تواند این بار رابردارد. -سلام خانومم. - سلام. واای، شماخوبید؟ کجاییدالان؟ صدای مادر می لرزد. دوباره حلقه ی اشک چشمانش را پرکرده است. - تازه از هواپیما پیاده شدم. یک ساعت دیگه می رسم ان شاالله. همه خوبند؟ مادرلبش را گاز می گیرد. - خوبیم. ببین عزیزم. شما نرو خونه. - خونه نیستید؟ تحمل مادر را ندارم. اشکم سرازیر می شود . - نه طالقانیم . مادر آرام به گریه می افتد . صورت سفیدش قرمز می شود . گوشه ی چشمانش .... چند چروک ریز نشسته و با حالت صورتش کم و زیاد می شوند. پدرهربارکه می رود، چشم انتظاری های مادر آغاز می شود. انتظارحالت چشمهای او را عوض کرده است. نگاهش عمیق تر و مظلوم شده است. چشمهایش روشنایی دارد ،محبت و آرامش دارد. علی گوشی را می گیرد. - سلام بابا. - به سلام علی آقا. خوبی بابا؟ - چه عجب! بعد از چند هفته صداتون رو شنیدیم! - خب دیگه، چاره چیه؟ شما هم مرخصی گرفتی همه رفتید ییلاق؟ علی نمی خواهد جواب سوال های پدر را بدهد. - تا یک ساعت دیگه می رسید. نه؟ - بله. فقط علی جان! گوشی رو بده با مادرجون هم حال و احوال کنم. این چند روز دلتنگ مادر شدم. دوسه بار خوابش رو دیدم. حالا که شما... و سکوت می کند. - علی؟ - بله این را چنان بغض آلود می گوید که هرکس نداند هم متوجه می شود. - شما چرا وسط هفته اونجایید؟ چرا همتون... علی... طوری شده؟ صدای هق هق من و مادر اجازه نمی دهد تا چیزی بشنویم... به اتاقم می روم و از پشت پنجره آمدن پدر را می بینم. هروقت می خواستم مردی را ستایش کنم بی اختیار پدر درذهنم شکل میگرفت؛ قد بلند و چهارشانه؛ راه رفتنش صلابت خاصی دارد و انگار همیشه کاری دارد که مصمم است آن را انجام دهد... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
چشمهایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیده ام. علی می رود سمت پدر، فرورفتن دومرد درآغوش هم و لرزش شانه هایشان، چشمه ی اشکم را دوباره جوشان می کند. این لحظه ها برایم ترنم شادی های کودکانه و خیال های نوجوانانه ام را کمرنگ می کند. در اتاقم را که باز می کند، به سمتم می آید و مرا تنگ در آغوش میفشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطره ام را باید در صندوقچه ی همین خانه بگذارم و ترکشان کنم. با اختیارخودم نرفته بودم که با اختیارخودم برگردم. حالا اینجایم کنار قل دیگرم مبینا، اتاقمان کنار اتاقی ست که برادرهایم؛ علی و سعید و مسعود را در خود جا نداده ، بلکه تحمل کرده است! پسرها آنقدر شلوغ هستن که تمام دنیای مرا به هم می ریزند. کودکی ام را کنارشان زندگی نکرده ام وحالا مانده ام که چگونه این حجم متفاوت را مدیریت کنم. از دختر یکی یکدانه، شده ام بچه ی پنجم خانه. مبینا برای پروژه ی درس همسرش عازم خارج است ومن هنوز لذت بودن کنار او را نچشیده باید خودم را برای جدایی آماده کنم. دوتایی این روزها را می شماریم و نمی خواهیم که تمام شود. گاهی آرزوی چیزی را داری، وقتی به دستش می آوری، پیش خودت فکر می کنی همین بود آنچه منتظرش بودی و همیشه لحظات تنهاییت را به آن می اندیشیدی! یعنی بالاتراز این نیست؟ یک بالاتری که باز بتوانی حسرتش را بخوری و برای رسیدن به آن دعایی، حرکتی، برنامه ریزی ای... جزاین، انگار زندگی یکنواخت و خسته کننده می شود. یادم می آید من و دوستان مدرسه ای ام تابستان ها به همین بلا دچار می شدیم. انواع و اقسام کلاس ها وگردش ها را تجربه می کردیم تا اثبات کنیم زنده و سرحالیم. آخر آرزوهایمان را درنوشته های خیالی دیگران و در صفحات مجازی جست و جو می کردیم، آن هم تا نیمه های شب؛ اما صبح زندگی ما همانی بود که بود ... نگاهی به اتاقم می اندازم. اینجا هم مثل طالقان یک پنجره دارم رو به حیاط. حیاطی با باغچه ی کوچک و حوض فیروزه ای. فقط کاش پنجره ام چوبی بود و شیشه های آن رنگی. آن جا که بودم گاهی ساعت های تنهایی ام را با بازی رنگ ها، می گذراندم. خورشید که بالا می آمد پنج پرهای قرمز و زرد و آبی و سبز شیشه ها روی زیلوی اتاق میافتاد؛ اما شیشه های ساده ی پنجره ی اینجا، نور را تند روی قالی می اندازد و مجبور می شوم اتاقم را پشت پرده پنهان کنم. عکسی از پدربزرگ و مادربزرگ را گذاشته ام مقابل چشمانم تافراموش نکنم گذشته ای را که برایم شیرین و سخت بود. - لیلا... لیلی... لیلایی... علی است که هرطور بخواهد صدایم می کند. دراتاق را که باز می کنم می گوید: - ا بیداری که؟ - اگه خواب هم بودم دیگه الان با این سرو صدا بیدار می شدم. - آماده شو بریم. در را رها می کنم و می روم پشت میزم می نشینم. کتاب را مقابلم باز می کنم. - گفتم که نمی آم. خودتون برید. تکیه اش را از در برمی دارد. - باکی داری لج می کنی؟ نگاهش نمی کنم. - وقتی لج می کنی اول خودت ضرر می کنی. هیچ چیزی روهم نمی تونی تغییر بدی... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا