سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺
از امروز در بخش ظهر گاهی با رمان جذاب و زیبای #رنج_مقدس که رمان پنجمی هست که از سرکار خانم #نرجس_شکوریان_فرد براتون قرار میدیم، در خدمتتون خواهیم بود 💐❤️🌺
و
همچنان با رمان خاص و زیبای #اپلای در بخش شامگاهی در خدمتتون هستیم
از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم🌹 🌺❤️💐
رمان شماره: 1️⃣4️⃣
نام رمان : #رنج_مقدس
📝#نویسنده: #نرجس_شكوريان_فرد
👇🏻👇🏻👇🏻
#رنج_مقدس
#قسمت_اول
چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش رامی کشم. یکی دوجا دندانه هایش کج شده است و گیر می کند. کمی فشار می آورم. درش راباز می کنم. علی شانه اش رابه در قهوه ای اتاقم تکیه داده است ولحظه ایی چشم از من برنمی دارد. حال مسافر کوچولو را دارم که هم به سیاره اش علاقه مند است وهم مجبوراست به سیاره ی دیگری برود. بیست سال درتنهایی خودم، دوراز خانواده، کنارپدربزرگ و مادربزرگ زندگی کرده ام وحالاازروبه روشدن با آدم هایی که هرکدام رنگ و فکری متفاوت دارند می ترسم. من نمی توانم مثل شازده کوچولو ازکنارفلسفه هایی که هرکس برای زندگی وکاروبارش می بافد چشم فروببندم و بی خیال بگذرم.
صبح به گل های باغچه آب داده بودم و حیاط رابااینکه تمییزبود، دوباره آب و جارو کرده بودم. می خواستم سیاره ام راترک کنم وراهی شوم.
علی بالاخره سکوتش را می شکند و آرام صدایم می کند. ازدنیای فکروخیالم بیرون می پرم ونگاهش می کنم. چشمان قهوه ایی درشتش راتنگ کرده، ابروهارادرهم کشیده و منتظر است جوابی از من بشنود. لباس ها ووسایلم راجمع کرده ام. درکمدخالی ام را می بندم. کشوهارادوباره نگاه می کنم، چه زود مجبور شدم ازتمام خاطرات کودکی ام خداحافظی کنم وهمه شیطنت های آزادانه ی نوجوانی ام راپشت دیوارهای این خانه امانت بگذارم وبروم؛ دیوارهای کوتاهی که به بلندی اعتمادبه مردم بود.
ازحالادلم برای باغچه ودرخت های میوه اش ، برای ماهی های قرمز حوض بزرگش، حتی دلم برای سنگ های کف حیاطش تنگ می شود. چقدرهمه اصرار می کردند پدربزرگ حیاط را موزاییک کند ومن خوشحال می شدم که قبول نمی کرد. راه رفتن روی سنگ ریزه ها ورسیدگی به سبزی ها وگل ها حس خاصی داشت. انگارباپستی ها وبلندی هایشان، کف پایت راماساژ می دهند وخستگی بدنت را بیرون می کشند ؛ اماحالا این سنگ ریزه ها هم سکوت کرده اند. بهت زده اند انگار؛ مثل من که وامانده ام.
علی مقابلم می نشیند و کمک می کند تادر چمدان را ببندم. یک ساک پرازلباس ها ووسایل دوست داشتنی ام را می بندم تابه کسی هدیه دهم. برایم مهم نیست چه کسی از آنها استفاده خواهد کرد، اما می دانم که این میل وکششم به دیگر شدن، به متفاوت زندگی کردن، اصالت و عمق بیشتری دارد. باید سیاره ام راترک کنم .
وقتی که ازروی تاقچه، قاب عکس جوانی پدربزرگ و مادربزرگ رابرمی دارم، حس تمام شدن مثل دردی درقلبم می پیچد ودر رگ هایم جریان پیدامی کند. انگارصدای پدربزرگ رامی شنوم که می گوید: می بینی لیلاجان! توبزرگ شدی و زیبا. ماپیرشدیم و چروکیده. قربون قدوبالات.
گل های خشک روی تاقچه ام را نگاه می کنم. باچه علاقه ای از کوه و دشت می چیدمشان وتاخشک شود عاشقانه نگاهشان می کردم، اماحالا از همه ی گذشته ام باید بگذرم. انگارخشکی آنها آینده ام راافسرده می کند. مادرباچشمانی سرخ از گریه درحالی که لبخند برلب دارد، باظرف میوه داخل می شود. خانه را جمع و جور وکارتن ها را بسته بندی کرده تاحاصل یک عمر تعلق و دلبستگی مادربزرگ رابه دیگری بسپارد.
دلبستگی ها و وابستگی ها بگذارند یا نگذارند ،باید گذاشت و گذشت.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_دوم
سرم را بالا می آورم. این ده روز که مادربزرگ رفته وهرروز فقط چشم دنبال جای خالی اش گردانده ام، آنقدرگریه کرده ام که سرم چندبرابر سنگین تراز همیشه شده است. مادر دستش راروی زانویم می گذارد و آرام آرام نوازش میکند. ازعالم خیال نجات پیدامی کنم.
-لیلاجان! خیلی ها به خاطر حسادت و رسیدن به پول و شهرت، سختی میکشند، اما تو فشار تنهایی و سختی کاری که اینجا برعهده ات بوده متفاوت از اون سختی و رنج بی عاقبته.
باصدای تلفن همراه، نگاه همه مان میرود سمت صفحه ایی که روشن شده :
-یاخدا! باباتون اومد!
دکمه ی وصل را می زند وروی بلندگو می گذارد. انگاردنبال کسی می گردد تاهمراهی اش کند . تنهایی نمی تواند این بار رابردارد.
-سلام خانومم.
- سلام. واای، شماخوبید؟ کجاییدالان؟
صدای مادر می لرزد. دوباره حلقه ی اشک چشمانش را پرکرده است.
- تازه از هواپیما پیاده شدم. یک ساعت دیگه می رسم ان شاالله. همه خوبند؟
مادرلبش را گاز می گیرد.
- خوبیم. ببین عزیزم. شما نرو خونه.
- خونه نیستید؟
تحمل مادر را ندارم. اشکم سرازیر می شود .
- نه طالقانیم .
مادر آرام به گریه می افتد . صورت سفیدش قرمز می شود . گوشه ی چشمانش ....
چند چروک ریز نشسته و با حالت صورتش کم و زیاد می شوند.
پدرهربارکه می رود، چشم انتظاری های مادر آغاز می شود. انتظارحالت چشمهای او را عوض کرده است. نگاهش عمیق تر و مظلوم شده است. چشمهایش روشنایی دارد ،محبت و آرامش دارد.
علی گوشی را می گیرد.
- سلام بابا.
- به سلام علی آقا. خوبی بابا؟
- چه عجب! بعد از چند هفته صداتون رو شنیدیم!
- خب دیگه، چاره چیه؟ شما هم مرخصی گرفتی همه رفتید ییلاق؟
علی نمی خواهد جواب سوال های پدر را بدهد.
- تا یک ساعت دیگه می رسید. نه؟
- بله. فقط علی جان! گوشی رو بده با مادرجون هم حال و احوال کنم. این چند روز دلتنگ مادر شدم. دوسه بار خوابش رو دیدم. حالا که شما...
و سکوت می کند.
- علی؟
- بله
این را چنان بغض آلود می گوید که هرکس نداند هم متوجه می شود.
- شما چرا وسط هفته اونجایید؟ چرا همتون... علی... طوری شده؟
صدای هق هق من و مادر اجازه نمی دهد تا چیزی بشنویم...
به اتاقم می روم و از پشت پنجره آمدن پدر را می بینم. هروقت می خواستم مردی را ستایش کنم بی اختیار پدر درذهنم شکل میگرفت؛ قد بلند و چهارشانه؛ راه رفتنش صلابت خاصی دارد و انگار همیشه کاری دارد که مصمم است آن را انجام دهد...
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_سوم
چشمهایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیده ام. علی می رود سمت پدر، فرورفتن دومرد درآغوش هم و لرزش شانه هایشان، چشمه ی اشکم را دوباره جوشان می کند. این لحظه ها برایم ترنم شادی های کودکانه و خیال های نوجوانانه ام را کمرنگ می کند.
در اتاقم را که باز می کند، به سمتم می آید و مرا تنگ در آغوش میفشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطره ام را باید در صندوقچه ی همین خانه بگذارم و ترکشان کنم.
با اختیارخودم نرفته بودم که با اختیارخودم برگردم. حالا اینجایم کنار قل دیگرم مبینا، اتاقمان کنار اتاقی ست که برادرهایم؛ علی و سعید و مسعود را در خود جا نداده ، بلکه تحمل کرده است! پسرها آنقدر شلوغ هستن که تمام دنیای مرا به هم می ریزند. کودکی ام را کنارشان زندگی نکرده ام وحالا مانده ام که چگونه این حجم متفاوت را مدیریت کنم. از دختر یکی یکدانه، شده ام بچه ی پنجم خانه.
مبینا برای پروژه ی درس همسرش عازم خارج است ومن هنوز لذت بودن کنار او را نچشیده باید خودم را برای جدایی آماده کنم. دوتایی این روزها را می شماریم و نمی خواهیم که تمام شود.
گاهی آرزوی چیزی را داری، وقتی به دستش می آوری، پیش خودت فکر می کنی همین بود آنچه منتظرش بودی و همیشه لحظات تنهاییت را به آن می اندیشیدی! یعنی بالاتراز این نیست؟ یک بالاتری که باز بتوانی حسرتش را بخوری و برای رسیدن به آن دعایی، حرکتی، برنامه ریزی ای... جزاین، انگار زندگی یکنواخت و خسته کننده می شود.
یادم می آید من و دوستان مدرسه ای ام تابستان ها به همین بلا دچار می شدیم. انواع و اقسام کلاس ها وگردش ها را تجربه می کردیم تا اثبات کنیم زنده و سرحالیم.
آخر آرزوهایمان را درنوشته های خیالی دیگران و در صفحات مجازی جست و جو می کردیم، آن هم تا نیمه های شب؛ اما صبح زندگی ما همانی بود که بود ...
نگاهی به اتاقم می اندازم. اینجا هم مثل طالقان یک پنجره دارم رو به حیاط. حیاطی با باغچه ی کوچک و حوض فیروزه ای. فقط کاش پنجره ام چوبی بود و شیشه های آن رنگی. آن جا که بودم گاهی ساعت های تنهایی ام را با بازی رنگ ها، می گذراندم. خورشید که بالا می آمد پنج پرهای قرمز و زرد و آبی و سبز شیشه ها روی زیلوی اتاق میافتاد؛ اما شیشه های ساده ی پنجره ی اینجا، نور را تند روی قالی می اندازد و مجبور می شوم اتاقم را پشت پرده پنهان کنم.
عکسی از پدربزرگ و مادربزرگ را گذاشته ام مقابل چشمانم تافراموش نکنم گذشته ای را که برایم شیرین و سخت بود.
- لیلا... لیلی... لیلایی...
علی است که هرطور بخواهد صدایم می کند. دراتاق را که باز می کنم می گوید:
- ا بیداری که؟
- اگه خواب هم بودم دیگه الان با این سرو صدا بیدار می شدم.
- آماده شو بریم.
در را رها می کنم و می روم پشت میزم می نشینم. کتاب را مقابلم باز می کنم.
- گفتم که نمی آم. خودتون برید.
تکیه اش را از در برمی دارد.
- باکی داری لج می کنی؟
نگاهش نمی کنم.
- وقتی لج می کنی اول خودت ضرر می کنی. هیچ چیزی روهم نمی تونی تغییر بدی...
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #ادامه_قسمت_هجدهم با چشمان سرخش نگاهم کرد. نخواستم خجالت بکشد و به رویش نیاوردم. رفتم لند
#اپلای
#قسمت_نوزدهم
خط فاصله های بین کلمات املایمان را با مداد قرمز میگذاشتیم تا هر کلمه جدا خوانده شود بعد هم که غلط مینوشتیم مجبور میشدیم هم خود کلمه را بنویسیم و هم با آن یک جمله بسازیم من باید کلمه جدا از آرش میشدم که خط فاصله قرمز بینمان باشد؟یا کلمات کنارش تا جمله میشد و میتوانست راحتتر زندگی اش را اداره کند؟الان میخواهم کلمات کنارش باشم تا جمله بشویم و بتوانیم تا آخر خط برویم پدر گاهی تذکر میداد که هم صبر کردن یاد بگیر هم کمک بده دیگران صبور بشوند و هم رابطه ات را با دیگران خوب کن دوستانت باید زیاد باشند. باید دوست باشی. الآن،همین امشب که با شهاب سرگردان آرش هستیم تنها آرزویی که دارم همین است میخواهم سه تذکر پدر را برای آرش یکجا داشته باشم فقط خدا اجازه بدهد تا باشم!
نمیشود هیچکدام از راه ها نمیشود و من پشت در سرد خانه ایستاده ام؛دنیا برایم یه دروغ است این را در دلم دعا میکنم؛هر چه شنیده ام دروغ باشد یک اشتباه،یک داستان،یک دوربین مخفی. اما اگر حقیقت باشد؟میلرزم!هوا سرد نیست!سلولهایم یخ زده اند و از درون میلرزم نه زمان را درک میکنم،نه مکان را!حرفی که شنیده ام سنگم کرده است. دروغ بزرگ را همه راست میپندارند این دروغ بزرگی است که مرا تا اینجا کشانده است.
نه من و نه شهاب هیچکدام پای رفتن نداریم. به دیوار تکیه میدهم سردیش لرز را به بدن بیجانم می نشاند. شهاب مقابلم می ایستد. چشمان سرخمان را به هم میدوزیم و ناله میکنم:شهاب!
_دست میگذارد روی شانه هایم و فشار میدهد.
حرفی که از دیروز صدبار گفته ام را دوباره زمزمه میکنم.
_شهاب ماموره دیروز یه حرفی زد،مطمئن نبود. اشتباه کرده...آره؟
فشار دستانش را بیشتر میکند و سرش را پایین می اندازد و التماس میکند:میثم من الآن از خدا هیچی نمیخوام دیگه هیچی تا آخر عمرم نمیخوام یه کاری کن بلدی نذر کنی؟یه چیزی،یه ذکری،یه...وای میثم،وای...
نذر،نذر بلدم باید نذر کنم یادم نمی آید تمام بلد بودن هایم حالی دارم که هیچ وقت نداشته ام. الآن بیچاره ترینم. هیچ یادم نمی آید. همان کنار دیوار مینشینم و فکر میکنم آرش الآن می آید...با همان چشمان خمار و قهوه ایش زل میزند توی صورتم. من هم ملاحظه مظلومیت نگاهش را نمیکنم و تلافی تمام زجری که کشیده ام را سرش در می آورم. مجبورش میکنم مثل دفعه قبل برایمان شیرینی بخرد؛آرش را مجبور کرده بودم به خاطر قبولی طرحمان نان خامه ای بخرد از شیرینی فروشی که به نامش باز شده و من که بی غرض پرسیدم:از آریا چه خبر؟با هم نیستید؟
صدای آب دهانش را که قورت داد شنیدم انگار راه گلویش را چیزی گرفت و اجازه نداد تا پایین برود. مکثش طولانی شد پشیمان نبودم از سوالم؛چون حس میکردم مدتی بود که خودش میخواست حرف بزند و شرایطش نبود. اما حالا که تنها بودیم و سر حال بود صبر کردم تا خودش هر چه را میخواست بگوید.
_میثم...آریای ما خیلی حیفه!
مزه شیرینی برایم شد هندوانه ابوجهل حرفی نداشتم که بزنم و نتوانستم فضا را هم عوض کنم. همه ما حیفیم؛آریا حیف است نادر حیف است مسعود حیف است من هم حیفم. شهاب و وحید و علیرضا،بچه های نازنین ما حیفند. آرش هم حیف بود حیف بود که آرش اینقدر همیشه نگران و پر غصه بود. نصف وقتهایش را دنبال آریا می رفت و می آمد و نصف این رفت و آمدها را آریا با ناراحتی تحمل میکرد. آرش گفت:دیگه میخوام یه خرده بیخیالش بشم. اگه به خاطر غصه مادرم نبود چند سال پیش ولش میکردم ولی الآن دیگه بیست و چهار سالشه...
گفته بودم:مادرا عادت دارند یه چیزی برای غصه خوردن دست و پا کنند. فایل بازند همیشه. ولی برای من و تو سخته که دیگه زیر بار بریم. آریا که اصلا. باید رها سازی بشه تا شرایط مجبورش کنه. دلسوزی زیادی،دو طرف رو فرسوده میکنه!
تلخندش همان لبخند تلخی بود که گاهی حرف دل بود و نتیجه بدبختی ها.
_شاید تو راست بگی میثم نمیدونم. حرفات خیلی شبیه معلممونه. سال اول دبیرستان پدر و مادرم برای یه سال رفتن آمریکا و ما تنها بودیم. یه معلم به تورمون خورد خیلی عجیب بود. مثل بقیه فقط ما رو فرمول نمی دید. اون موقع خیلی بهش وابسته شدم. تکونم داد. آریا مثل ماهی بود،همش لیز میخورد. خودش نخواست. آدما خودشون،خودشون رو بالا و پایین میکنند!کسی مجبورشون نمیکنه...نه میتونه مجبورشون کنه بد باشن،نه میتونه مجبورشون کنه خوب باشن. منم نتونستم میثم. میدونی...نمیتونم.
بیخیالی هم عالمی داشت. کاش میشد نسبت به همه دنیا بیخیال زندگی کرد. یک به من چه،یک به درک. آرش گفت:پدر و مادرم ما رو خیلی دوست دارند البته خب به سبک خودشون. امکانات و آزادی. مشکل هم زیاد داشتند که خب همونم باعث میشد به تیپ هم بزنند و گاهی بزنند از ایران بیرون. مسکنی بروند اروپاگردی. آدم ها یا از دست آدم ها خسته میشوند که کم می آورند یا از دست خودشان!مهم خستگی و دلزدگی هاست که باید فهمید منشاش از کجاست؟پناه بردن از آدم ها به امکانات هیچ فایده ندارد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#ادامه_دارد
#اپلای
#قسمت_بیستم
_اون سالی که پدر و مادرم رفتند،دختر خاله مادرم زیاد می اومد پیشمون. یه دختر هم داست هم سن ما که خب...نگار...
مکث های آرش را دیگر دوست نداشتم تحلیل کنم. خودم میدانستم که پسر در سن بلوغ یعنی چه؟
_ماها اصلا برامون این خط قرمزایی که خیلیا دارند تعریف نشده،یعنی مسخره است. حد و حدودی نداریم. خیلی از زندگیمون اون طرفه. خیلی از مسائل رو همون بچگی فهمیدیم. چیزایی که نباید،میفهمیدیم و پرستیژ خانوادمون این بوده که بگیم بچه ما همه چیز رو دیده و میدونه. چشم و گوش بسته نیست. بعد از چند ماه متوجه شدم که آریا زیر آبی میره. دعوامون شد. نگار متوجه نبود و احساسی بود،آریا که نباید...ولی خب...نشد دیگه...نتونستم.
زمان و مکان را گم میکنم. خودم را میگذارم جای آرش. سخت میشوم. پس چرا همیشه اینقدر آرام بود؟بی ربط پرسیدم:نگار چی شد؟
این سوالم عین حماقتم بود. کنجکاوی نبود فقط میل به فهمیدن بازی سرنوشت بود. نفس عمیقی که بیرون داد مطمئنم کرد که نباید سوال میکردم.
_داره زندگیشو میکنه. فقط قید آریا رو زده و منو داره دیوونه میکنه.
تلفنش زنگ خورد و نتوانست بیشتر بگوید. هرچند که من تا ته ماجرا را فهمیدم. نگار هم دنبال یک انسان کامل است. کسی که وجودش هنوز لطافت داشته باشد و بوی مرداب نگرفته باشد. همه میدانند که برای یک زندگی خوب باید با یک خوب همراه شد. ماشین را کناری پارک کرد و با همراهش پیاده شد. در را باز کردم. آب میخواستم. اما نه معدنی و بطری آب. چشم گرداندم به امید آب سرد کن. از هر چیز بسته بندی شده هم دلزده شده ام. اصلا چرا مردم آب را هم فروشی کرده اند؟قبلا که هر کس یک آب سردکن میگذاشت به نیتی.
چشمم پیدا کرد. همان آب سردکن های استیل که رویش نوشته بنوش به یاد حسین علیه السلام. این نوش رفع نیش میکند. فکر میکنی وقتی مردم تشنه میشدند آب میخوردند؟نه،نوششان برای رفع اثر نیش هایی بود که بد ذاتی ها و زشتی ها به جانشان می زد. لیوان را برداشتم و دو بار پر کردم و لاجرعه سر کشیدم. چه خوب که یکبار مصرف نیست. همین لیوان غل و زنجیر شده استیل را دوست دارم که یادم می آورد آزادی بی حد و حصر ندارم.
_میثم،میثم.
سر برگرداندم سمت آرش.
_چرا پیاده شدی؟
_آب نمیخوای؟تشنه م بود.
صدای برخورد زنجیر به لیوان یعنی آرش هم بنده بودن را بیشتر از آزادی ها میخواست.
برای فرار از دست خاطرات و لحظه ها میخواستم بلند شوم اما انگار کسی تمام رمق را از دست و پایم کشیده بود. سر برمیگردانم و اطراف را نگاه میکنم و امید دارم تا آرش بیاید. شهاب بازویم را میگیرد. صدایم می زند. بازویش را میگیرم و لب میزنم:ما اینجا چه کار میکنیم؟بیا برگردیم شهاب!
چشمهایش پر از ترس و انکارند. رو برمیگرداند. بازویم را از دست شهاب خلاص میکنم. بغضم را قورت میدهم. یاد آخرین مکالمه ام با آرش می افتم. دارم دیوانه میشوم. چرا از وسط خیابان تماس گرفت؟قبلش چه شده بود؟بعدش چه شد؟صدای گریه ای که بیشتر شبیه ناله و ضجه است دلم را به هم می زند. سر میچرخانم سمت صدا. از در ساختمان چند نفر بیرون می آیند. چشم میبندم. چشم می بندم به روی دنیایی که به من خبر تمام شدن میدهد و نبودن!
پا عقب میکشم و سر جایم می ایستم نمی خواهم به داخل بروم. شهاب دستم را می کشد و با خودش میبرد داخل فضایی که سیاه و تاریک و تنگ است مثل قبر. بی روح و سرد. نشانم می دهند. اول که نمیبینم. بس که چشمانم را روی هم فشار داده ام تار شده است. نمیبینم کسی را و دلم آرام میشود که آرش نیست.
اما وقتی صدای یا خدای شهاب را میشنوم،دوباره سر میچرخانم سمت کسی که آرام خوابیده است. آرش است و صورت سفید و موهای لختش. میگفت سالهاست نتوانسته راحت بخوابد. باید خوشحال باشم بالاخره توانسته بخوابد. خوب است که خوابیده. زمان غصه خوردن برایش تمام شد. حالا مادرش راحت با دوستانش قرار مسافرت های دوره ای بگذارند. پدرش هم برای پول بیشتر ماه ها اروپا را دور بزند،یک ساعت هم افکار و احوال آرش و آریا را دوره نکند. دور دور تاریکی هاست و سردخانه تاریک آخر همه خوشی ها. دست میبرم بین موهایش. این جا سرد است. چرا آرش اینجا خوابیده!ابروهایش را مرتب میکنم و بی اختیار صدایش میزنم:آرش...آرش جان...
سکوت کرده است. من برایش چه کار کنم؟سخت ترین کار عالم،بدترین درد عالم،زشت ترین صحنه عالم،ساعت های بدون آرش.
بیرون می آییم. همه جا تار است. نمیتوانم ببینم و قدم بردارم. مینشینم کنار جدول باغچه. صدای هق هق و زمزمه شهاب چشمانم را پر آب میکند. رفت و آمد مردم را درک نمیکنم. موبایل را مقابلم میگیرد و اسم دکتر را میبینم. دکتر علوی تماس گرفته...برای چه؟!وقتی یاد محبت های دکتر به آرش می افتم،بغضم میشکند. انگار پدرش بود. پدر بی پسر. خبر را به دکتر میدهم و بیرون میزنم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
--💌 #ادامه_دارد 💌 --
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#اپلای
#قسمت_بیست_یکم
خیابان ها و کوچه های شهر را یک شبانه روز پیاده میروم. فقط وقتی مینشینم که پاهایم خم میشود و وقتی بلند میشوم که آرش را میبینم،مقابلم ایستاده و در چشمانم حرفهایش را میزند. گریه کردن را یاد گرفته ام تازه. شاعر شده ام،چون دیوانه شده ام. اصلا حافظ را درک نمیکردم و حالا تمام بیتهایی که پدر زمزمه میکرد،برایم شده اند مثل واگویه هایی که آرامم میکند.
سه روز کشید تا پدر و مادرش را خبر کنند و از آمریکا بیایند. تا آریا بفهمد فراتر از دنیا مرگ هم هست. سر قبرش ارکستر آورده بودند و سوزناک هم مینواخت. همه تعلل میکردند انگار همه از واقعیت فرار میکردند!نفهمیدم چطور خودم را داخل قبر انداختم و بدن آرش را تحویل گرفتم. نفهمیدم وقتی کفن را از روی صورتش کنار زدم تا روی خاک بگذارم چه شد. سرمای صورتش مرا یاد آبی انداخت که از آب سردکن کنار خیابان خوردیم. همانکه رویش نوشته بود بنوش به یاد حسین!همان که از آنچه رنگ تعلق بگیری آزادت میکند!
کسی به شانه ام میزند و میگوید:آرام تکانش بده می خواهند تلقین بخوانند. یاد آن سحری که همه بعد از نماز رفتیم زیر پتو و آرش...آرش سر سجاده نشسته بود.
آرام آرام تکانش میدهم. هیچکس ندید چقدر آرش آرام و زیباتر شده بود. بوسیدمش. انگشتر در نجفم را در آوردم و روی لبان خندانش گذاشتم.
_نمیتونم خدا...نمیتونم!
آنقدر بعد از تلقین کنارش میمانم تا شهاب و استاد علوی بیرونم میکشند دنیا را نمیفهمیدم موسیقی مزخرف سر نزار را نمی فهمیدم،اما ضجه های آریا را میشنیدم. خودش را میزد دستانش را گرفته بودند تا روی صورتش نکوبد. آرش مقابل من به خاطر آریا سیلی خورده بود. آریا خبر نداشت. ندید نه آرش سیلی خورد. من رفته بودم خانه شان خانه مجردیشان خالی بود و از وسایل پر. دو تا جوان که این همه تیشتان تیشتان نداشتند.
تا آرش رفت چایی دم کند دسته ایکس وسوسه ام کرد و مشغول بازی شدم. آرش طعنه زد که:ترک عادات مزخرف بچگی و نوجوانی موجب مرض است.
خندیده بودم به حرفش. چقدر عمر نازنین را پای این بازی های صدمن یک غاز گذاشتیم که اگر رفته بودیم پیش مش رمضان الآن حداقل یک نانوایی داشتیم کنار پروژه ها نان هم دست مردم میدادیم. آرش هنوز سینی چای را مقابلم نگذاشته بود که زنگ آپارتمان را زدند. گفت:راحت باش،شاید همسایه باشه،و الا با کسی قرار ندارم. در را که باز کرد صدای لطیف دخترانه ای در گوشم پیچید:آریا... خیلی نامردی!پست تر از تو ندیدم!
تا بخواهم دو جمله را هضم کنم صدایی بلند شد که نمیگویم سیلی بود،ولی رو که برگردانم فهمیدم که سیلی بود. آرش لال شده بود صدای هق هق گریه و جیغ دختر بلند شد:چطور دلت میاد با من این کارو بکنی؟من میخوامت آریا!
آن روز دلم خواست یک سیلی هم من به آرش بزنم که سکوت کرده و حرف نمیزند دوباره داد زد:من به خاطر تو میدونی چه کارایی کردم. به خاطر تویِ پست فطرت.
قبول ندارم فطرتها ایراد دارد انسان خودش همه چیز را مشکل دار میکند.
_چرا حرف نمیزنی؟چرا نگام نمیکنی؟خودمو میکشم آریا!میفهمی... میکشم!
میخواستم بلند بشوم و بروم یکی توی دهان دختر بزنم؛وقتی که باید هوار میکشید،صدای قهقهه اش بلند بود و حالا هم که باید غرورش را حفظ کند،اینطور ایستاده و التماس میکند یکی هم بزنم توی سر آرش تا به حرف بیاید...که لب باز کرد.
_خانم من برادر آریا هستم الآن نیستن منم نمیتونم براتون کاری بکنم.
دختر مات مانده بود که آرش دروغ میگوید یا نه. سکوت فضا یعنی که داشت تجزیه و تحلیل میکرد صورت و حرف آرش را. واقعا چه اهمیتی دارد مهم تمام حس و حالی است که برباد رفته و به این زودی ترمیم نمیشود اصلا ترمیم میشود؟
چشمم به صفحه تلویزیون بود و دستم بازی میکرد. هوش و حواسم پریده بود خواستم حواسم را به بازی بدهم و کلمات را پیدا کنم تا جمله بسازم،که در خانه باز شد و آریا آمد آرش میر غضب بود آریا رفت سمت اتاق و آرش هم زمزمه صحبت دو برادر کم کم تبدیل به فراصوت شد.
_خفش میکردی آرش!
صدای آرش را نمی شنیدم.
_غلطو اون کرده که اومده سراغ تو و حرف مفت زده. بعدم زندگی خودمه میخوام به گند بکشمش.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#اپلای
#ادامه_قسمت_بیست_یکم
من مرده این استدلال ها هستم همه ادعا دارند که زندگی خودشان است؛اما به مشکل که میخورند کل اجتماع و مسئولین را به نقد میکشند انفرادی میخورند اجتماعی توقع میکنند.
بالاخره صدای آرش هم بلند شد.
_باشه...باشه!زندگی خودت پس چرا دختر مردم رو کشیدی وسط این لجن زار؟اینا آدمن آریا!
_به من چه؟مگه من گفتم،خودش خواست!
و خدا عقل را آفرید.
آریا فریاد زد:خودش خواست...اوکی؟
_همیشه خودشون میخوان حرفا و کارای تو هم هیچ اثری نداره؟
_و انسان،عقل را چال کرد تمام اینها را عقل بی پدر و مادرم با چشمان بسته دارد کنار گوشم زمزمه میکند:_اصلا غلط کرده اونده سراغ تو کی گفت تو باهاش حرف بزنی؟به قول خودت،خودم خراب کردم بذار خودم جمش کنم.حال اون دختره متوهم رو هم میگیرم.
و انسان،بی عقل به زندگی ادامه داد...
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1