دوستان عذر خواهی میکنم اگه قسمت ها کوتاهه
نویسنده اینگونه به من دادند و گفتند که فردا هم قسمت های پایانی رمان رو در اختیارمون میذارن
از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم💐🌺🌸
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#ادامه_قسمت_دوازدهم بدترین کلمات برای شوخی بودند. زیر لب می غرم:چیدم به اون جفنگیاتت. ببند! حالم ر
#اپلای
#قسمت_سیزدهم
همیشه ((آن)) نبودم مخصوصا وقتی که باید روی مقاله و بحث ها برای ارزیابی و در آوردن پروتکل جدید تمرکز داشته باشم و نتایج آزمایشگاهیم را تحلیل کنم،یا شب را تا دیر وقت آزمایشگاه باشم. بعد هم ترجیح می دادم که دومین کار زندگیم استراحت و خواب باشد به جای آن که وقتم را خورد کنم با جواب دادن به پیام های خصوصی. شاید برای آن که خیال سوسن را راحت کنم جواب دادم:مگه مسئله ای مونده بود؟بقیه اش که دیگه با خودمه!
_نه!اما در ادبیات ما دل به دست آوردن هم هنر است!
قبل از آن که عقلم با چشمان وق زده زل بزند در چشمان خسته ام،((خودم))نوشتم:خوبم.
_گاهی میشه زندگی رو از دریچه پنجره ای که رو به آفتاب باز میشه نگاه کرد و سردی رو کنار گذاشت!
با خودم گفتم:پنجره ها که هیچ،درها هم خیلی وقت ها باز است اما هیچکدام حس خوب منتقل نمی کند. فقط حس مزخرف!
مثل آن روز که با سینا رفته بودیم موزه. چه حس بدی!وقتی توی موزه های اروپایی ها،دار و ندار خودت را میبینی. آثار تمدن قدیم ما ارزشمند میشود،می دزدند و در موزه نگهداری میکنند و ما بی تمدن قلمداد میشویم. تمدن ما ناگهان هیچ میشود!به سینا گفتم:اینا فرصت هم میکنن بخوابن!
سینا بلند خندیده بود. گفته بود:بیدارن که همه جوره حال ما رو میگیرن. برنامشون دقیقه میثم جون. حالی شونه کجا دارن چکمه هاشونو میذارن. من و تو باید مواظب باشیم زیر چکمه له نشیم.
_اشتباه نکن. پایی که با چکمه میاد سمت مملکتمون باید قطع بشه!
قشنگ بود. هر جایی هر چیزی که ردی از ایران داشت قشنگ بود. رفتیم پارک و تا شب بشود گشتیم و حرف زدیم. بعد که رفتیم یک فروشگاه تا چیزی بخریم متوجه شدم صندوق دار و یکی از فروشندگان کنار غرفه سبزی از بچه های ایرانی هستند. دانشجوی دکترا بودند و به خاطر تامین مخارج زندگی مجبور شده بودند آنجا کار کنند. به نظر من که حال و روزشان بهتر از دانشجوهای کارگر ایرانی فست فودها بود که تی می کشیدند. حرفی که زد توی ذهنم حک شد؛گفت اینجا یک پنجره برایت باز میکنند تا لذت را نشانت بدهند،اما هیچ وقت از در خانه راهت نمی دهند. همیشه همان پشت پنجره میمانی با همان بهره اندک. غریبه ای همیشه؛نه اهل خانه!
من این را وقتی با پروفسور و سوفی و فرنز کار میکردم بیشتر فهمیدم. سینا میگفت برای پروژه هایشان، مغز و استعداد ما مغتنم ترین فرصت است،اما برای مدیریت کردن عقل بشری،ما جهان سوم محسوب میشویم!پشت پنجره نگهت میدارند اندازه ای که خودشان از وجودت استفاده کنند. سوسن از من خواسته بود که پنجره باز کنم. این که از اول خلقت باز بوده است و مهم این است که آدم،حوایش را پیدا کند تا مطمئن اهل خانه ات بشود.
چند بار جوابش را خواندم. تکیه دادم به پشتی صندلی و دست از روی کیبورد برداشتم و دور بازوانم حلقه کردم. عقلم مات مانده بود. با پوزخند به چشمان وق زده من نگاه میکرد.
_میثم آقا!
لحظه ای روی میثم آقا مکث کردم. عقلم مجبورم کرد در تاریکی اتاق چشم بگردانم و روی عقربه های ساعت بمانم. ندیدم چند است و موبایلم را نگاه کردم؛یک و چهل و هشت دقیقه!
من که صبح باید بروم دانشگاه. چه دردی است که تا این موقع شب بیدارم و می حرفم آن هم با... با چه کسی حرف میزنم؟سوسن شفیعی دختری که دو ترم باهم کلاس داشتیم و با پروژه مشترک ارتباط درسی گرفتیم و او دچار حس و حالی شده است که گله مند نامم را مینگارد. دختری که در مباحث علمی و استنتاج نتایج و پروژه های مکمل دقیق بود. همین!
دفعات بعد نه حضوری که مجازی رک نوشت مرا به خاطر خودم میخواهد و توقعی ندارد. اما باور نمیکرد که من به خاطر خودش میگفتم شرایط روحی و عرفی برای تشکیل دونفره هایی که هر کدام آرزویمان است،را ندارم!کوتاه نیامد و نوشت:مگه لحظه های زیبای پر آرزو غیر از همین لحظه هاست؟نمی خوای بگی که قلب نداری؟
_بحث قلب نیست. مقدمه ها که نباشه نتیجه ها همش به هم میریزه!
_مقدمه رو ما خودمون میسازیم.
_من همین رو میگم. اصلا دنبال این مقدمه نمیخوام برم چون هدفی ندارم. این وسط هم نمیخوام شما اذیت بشی. همین.
_این وسط من دارم اذیت میشم. میثم یه خورده از این لاکت در بیا. بذار حالمون خوب بشه!
گند زد به حالم!راهی که نباید بروی،نباید است. چرا افتاده در مسیر و میخواهد مرا هم با خودش ببرد.
میگفت میماند تا هر وقت که بخواهم. عقلم با همان چشمان،دست به سینه فقط نگاهم میکرد تا ببیند خودم چه قدر پایش را وسط زندگیم میکشم.
سوسن دختری نبود که نشود با او کنار آمد. هر چند ایده آل ذهنم نبود. هر چند انسان ها اگر بخواهند فضای تغییر،همیشه هست اما من شرایطم بد بود. حدفاصل صبر کردن او تا به نتیجه رسیدن من خیلی بود و او فکر میکرد که میتواند صبر کند!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#اپلای
#قسمت_چهاردهم
دخترها چه بتی از ما پسرها،برای خودشان میسازند،البته قبل از ازدواج. پشت هر حرکت و سکوت ما پسرها یک تعبیر عاشقانه میگذارند و در خیالات پرورش می دهند و تا فراسوی واقعیت پیش می روند و هر شرط و شروطی را لذت مندانه قبول میکنند،اما همین ها در زندگی یکی دوتا از تندی های مردانه را که میبینند تمام عاشقی یادشان می رود و داد فمنیستی شان بالا می رود و ما میشویم بی شعور. فاصله عاشقی تا بی شعوری فقط چند ماه است.
خیلی اهل درک روحیات دختران امروزی نبودم و اهل نامردی هم نمیخواستم باشم. این مدت سر پروژه دیده بودم که گاهی کلافه و خسته میشود،او شخصیتی دو کاناله داشت؛از نظر علمی قوی و پرتوان و در کارها همراه بود؛که این برای من در اولویت نبود. کانال دوم هم که شخصیت زنانه اش بود و پر ابهام. یکبار برایم نوشت:ما میتونیم با هم خوب پیش بریم میثم!
برایش نوشتم:اشتراک علمی و کاری الویت نیست برام.
_واقعا؟
_من فکر میکنم زندگی دو نفره و خانوادگی بر مبنای علم آکادمیک جلو نمیره. بر اساس مرد و زن بودن است.
_اشتراک علمی آرامش نمیاره؟
_وقتی وارد فضای خونه میشی دیگر اخلاق و منش وجودیت تورو،مادر و پدر و همسر و فرزند خوب و بد نشون میده. نه مدرک و جایگاه اجتماعیت!
این تنش ها در طول دو ترم ادامه داشت تا یک شب که سوسن دوباره پیام داده بود؛جوابش را اشتباه برای احمد ارسال کردم. برادر بزرگ یعنی همین احمد ما!تکیه گاه بودنش به جا است و مداخله های قلدرمابانه اش به جا. با اینکه نبود همیشه خودش را بود نشان میداد،نه با کنترل؛با پیگیری ها و محبت های مدل خودش. و البته باید این محبت ها را پذیرش بی قید و شرط می زدی و الا... همین هم بود که درجا رادار احمد به کار افتاد:میثم!دقیق از اول تا آخرش رو نمیخوام بگی،اما درست بگو چی شده؟
کوزه افتاده بود و نمیشد حاشا کرد. نوشتم:چی میخوای بشنوی تا بگم.
_تا چه حده؟
_معمولی. یه پروژه مزخرف که نتیجه اش شده این!
_تو یا اون؟
_نه،دل من سرجاشه!
_پس لوطی باش و اذیتش نکن!محبوبه نیست که هر بلایی بخوای سرش بیاری و من ازش دفاع کنم.
محبوبه خواهر کوچک تر از من بود که همیشه کارهایش را زیر نظر میگرفتم و گاهی اوقات دادش را در می آوردم. اما اینجا من نبودم که داشتم جلو میبردم و ضربه میزدم. سوسن بود. ناراحت شدم و برای احمد نوشتم:داری بد قضاوت میکنی!
_چون نمیخوام بد قضاوت بشی. عقلی جلو برو!
این مدل رابطه را نه من شروع کرده بودم و نه من تمایلی به ادامه اش داشتم. بحث درس و کار،یک روال عادی در دانشگاه بود یعنی همه فکر میکنند که روابط درسی دخترها و پسرها روال عادیش را دارد!اما حالا متوجه شده بودم که اصلا هم عادی نیست. پشت بندش خیلی اتفاق ها ممکن است بیفتد. حداقل درگیری ذهنی است و زیروبم خودش را دارد و دل های زیادی را زیرو رو میکند اما...
با فرنز هم که در آزمایشگاه کار میکردم دوتا دختر دانشجوی اتریشی هم کنارش بودند. نیاز به تیز بودن من نداشت،روال طبیعی است دیگر. نیاز است و ناز. حتی آنجا هم که بیلبوردهایشان شاید تبلیغ یک مایع ظرف شویی بیشتر نبود،تمام بدن برهنه یک زن را به حراج می گذاشتند و هیچ پنهانی برای زن و مردشان نگذاشته و به ظاهر چشم و دل سیرند،وقتی حرف نیاز پیش می آمد چشم و گوش و دهان و فکر و جسم به له له می افتاد و برایشان هم مهم نبود که چه کسی باشد یا نباشد!یک مرد با بیست زن. یک زن با بیست مرد.
بودن هایی که برای یک ساعت لذت و شهوت بود و بعد،بیست و سه ساعت آرامشی که نبود!در این هفت ماه،من برای آنا شده بودم یک بُت. با فرنز زیاد صحبت کردیم سر این مسئله. صاحب نظر نبود اما برایش قشنگ بود که من میگفتم که بدن همسرم برای من باید باشد نه اجتماع. مثل ماشین بنز تو که کلیدش توی جیبت است!زن هم دوست دارد روح و جسم مردش برای خانواده باشد نه متعلق به همه!
فرنز میگفت اگر چنین زنی باشد او هم حاضر است این طور بشود. خیانت را نمی فهمید و برایش روال عادی موجود،که نه مسئولیت می آورد و نه تشنه می گذاشتش خوب بود. هر چند با حسرت،مدل ما را تحسین کرد و دلش خواست. برعکسش دکتر نات بود. یک اعتقاد خوبی به خانواده داشت،چیزی که در اروپا با یک فرایند عجیب از هم پاشیده است و تلاش برای حفظ آن در بعضی از خانواده های با اصالت کاملا معلوم است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_پانزدهم
با آرش قرار داشتم که روی یک بخشی از پروتکل آزمایش من بحث کنیم. کنار خیابان منتظرم تا بیاید.
دوروز پیش صدای جروبحث آریا با آرش را از دور شنیدم. زیادی آریا را میخواهد وآریا هم مثل ماهی لیز است!حدسم این است که سد شکن خانواده آرش باشد؛اوست که مثل بقیه نیست. جسارتی دارند این دوتا!منتهی هر کدام به سبک خودش!یک آپارتمان خریدهاند برایشان نزدیک دانشگاه که بیشتر آریا ساکن آن است و آرش میرود همان تجریش. بعضی وقتها که میآمد پیش آریا؛ دوزاریمان میافتد که والدین بار سفر بستهاند به خارجه. بعضی شبها هم آرش ساکن خوابگاه است تنهایی؛دوزاریمان میافتد که آریا.
خنده دار است هر که را آریا تور میکندآرش پر میدهد. این را وقتی فهمیدم که دم غروب داشتم دنبال جایی میگشتم تا سرم را به درختی ،دیواری، جایی بکوبم از دست خرابی دستگاه آزمایشگاه که صدای جر و بحثشان را شنیدم.
—مگه خر گازم گرفته که خودمو بندازم تو هچل!بازار آزاده حالشو میبرم!
—آریا!
—بیخیال!چی سر جاشه که این باشه.
—اصلاً دنبال چی هستی؟
جوابی از آریا جز سکوت نمیشنوم. صدای فندک که میآید تصور سیگار روشن کردن آریا برایم شفاف میشود.
—داری بد جلو میری. بالاخره یه لڋتهایی هست که مال الانه. تا پنجاه شصت سالگی هم بیشتر نیست. بدم میاد که ادای بچه مثبتا رو در میاری. لذت نفهمی داداشم! لڋت نفهم!
صدای آرش نمیآید.خودم را به جایش میگڋارم. برای فکری که در مابلش است؛ سر ندارد، عمق ندارد، فهم و درک ندارد.
آریا را نگاه نمیکنم. چشمانی را بستهام که هیچکدام از اینها را ندارد. کاش دنیا آریا را نداشت.نه؛کاش آریا این افکار را نداشت. کاش لذت را داشت ، فکر را داشت ،آریا را هم داشت.دارم مثل یک کودک فکر میکنم. چون نمیتوانم مثل آرش ساکت باشم.
—تو آدم باش!
آرش به بنبست مشاجرهای رسیده است. که این را میگوید.
—ببینم اینم یه سبکه. مخالف جوونمردی که نیست! آره اگه یکی گشنه بود من کنار خیابون محلش نذاشتم ناجوونمردم. اما ماها مثل هم فکر میکنیم. یعنی اصلاً کار اجباری ننیکنیم. نه اونا بدشون میاد،نه من زور گفتم. اوکی. این کجاش با مرام تو نمیخونه؟هان؟بگو دیگه.
—اگه یکی خودشو داره میندازه تو چاه تو هم هلش میدی؟
—باز هم حرف خودتو میزنی آرش. ما قبول نداریم چاهه. اوکی. استخر آبه.، ما هم بلدیم شنا کنیم. مشکلیه؟
سکوت بدی میافتد بین دوقلوهای همسان و بعد زمزمهای که صدای آریاست؛گل بگیرن به این زندگی!حالم از زیر و روش بهم میخوره!
صدای بوق ماشین تمام خیالات و افکارم را پاره میکند و نگاهم را میکشد تا سر خم شدهٔ آرش . شیشه را پایین میکشد و عذرخواهی میکند که لپ تاپ را جا گذاشته است. سوار میشوم تا برویم خانهشان و بیاوریمش.ماشین که میایستد آرش هم سکوت میکند. در طول مسیر داشت با شور بحثش با استاد و دید جالب استاد به نتایجش را میگفت که حرف در دهانش ماسید. لبهایش با همان فاصله از هم ماند ودستش روی فرمان مشت شد.
سر برمیگردانم و رد نگاه آرش را میگیرم. آریا و دختر را کنار در خانهشان میبینم و تا در باز شود و آنها داخل خانه بروند؛نه حرکتی میکنم و نه چشم میگیرم.
آرش با شدت در را باز میکند که پیاده شود. بیاختیار دستش را میکشم. ماهیچههای دستش زیر انگشتانم سفت میشود. میگویم:اول آروم شو،بعد.
چند لحظه در سکوت میگذرد . دستش هنوز مشت و محکم است. دلم میخواهد حرفی بزند،اما...
صدای نفس بلند آرش را که میشنوم میفهمم که زنده است. دستش شل میشود. انگشتانم را آرام دور ساعدش باز میکنم، پیاده نمیشود و در ماشین را هم میبندد. وقتی حرکت و صدایی نمیشنوم نگاهش میکنم. چشمانش را بسته و سرش را به پشتی ماشین تکیه داده است. صورت کبودش، تحمل فشاری را نشان میدهد که اگر رها میشد،طوفان به پا میکرد. چه میشد اگر به قاعدهٔ درست پیش میرفتیم؟
نه میرویم و نه پیاده میشویم و نه بلد هستم حرفی بزنم که یا آرامش کند ویا به زبان بیاوردش تا از درون منفجر نشود.
نگاهم به همراهش میافتد. شاید به کار بیاید. با همراهم میزنم به سینهاش. چشم باز میکند، میگویم؛بهش زنگ بزن.
نفس عمیقی میکشد و رویش را بر میگرداند؛دفعهٔ اولش نیست!
—پس چرا اینطوری شدی؟
صورتش درهم فشرده و دستش به فرمان ماشین سفت میشود و آرام میگوید؛ دختره رو دفعهٔ اوله با آریا میبینم.
یکبار آنا کلید را روی در خانه جا گذاشته بود. اول خواستم بیخیالش شوم بعد دیدم تا از مغازه بیاید شاید کسی کلید را... برداشتم و راهی شدم. وسط خیابان دیدم همان پسری که از چند وقت پیش با آنا بود، دست دختری را گرفته است و آنا قبل از اینکه من برسم تف را انداخت طرف صورت پسر که ریخت روی لباسش . برگشتم و کلید را دوباره روی در گذاشتم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_سی_هفتم به سختی بلند شدم .هنوز پاهایم از
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_سی_هشتم
پویا در خانه اش را باز کرد و من را به داخل راهنمایی کرد پریا با دیدن من به سمتم آمد و گفت:
_ثمین جان خوبی؟چرا رنگت پریده؟
پویا عصبانی به پریا توپید و گفت:
_مگه نمیبینی حالش بده .بدو برو واسش یک لیوان آب قند بیار
پریا که تعجب کرده بود گفت:
_چشم داداش چرا عصبانی میشی حالا.
پریا به سمت آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب قند برگشت.
من با راهنمایی پویا به اتاق خوابش رفتم و روی تخت نشستم.
پریا لیوان آب قند را به لبم نزدیک کرد و گفت:
_بیا اینو بخور .این چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی؟این دراکولا چشه؟
از دراکولا خطاب شدن پویا خنده ام گرفت ولی همه سعیم را میکردم تا بلند نخندم ولی تلاشم بی فایده بود چون با دیدن قیافه متعجب پویا آهسته خندیدم که پویا و پریا هم به خنده افتادند.
پریا گونه ام را بوسید و مانند مردان بی حیا گفت:
_ای جوووون.عروس ننم میشی عشقم
پویا که هنوز با لبخند به من نگاه میکرد گفت:
_غصه نخور ان شاءالله تا شب عروس ننه اتون هم میشه
با تمام شدن حرفش برای من ابرو بالا انداخت.هم خنده ام گرفته بود و هم متعجب بودم که پسر سر به زیر گذشته کجا رفته.پویا کی انقدر اهل شیطنت کردن شده بود .
با خجالت نگاهم را از پویا گرفتم و به پریایی چشم دوختم که با دهانی باز نگاهش بین من و پویا در جریان بود.
پویا به پریا گفت:
_ببند پشه نره عزیزم
و بعد در حالی که لبخند میزد از اتاق خارج شد.
پریا که تازه به خودش آمده بود گفت:
_به جون خودم بعد اون سفر شمال من هیچ وقت نه خنده پویا رو دیدم و نه شیطنتاش رو .راستش بگو چی بهش گفتی انقدر شارژ شده بلا
_پریا جان اجازه میدی کمی بخوابم حالم خوب نیست بعدا حرف میزنیم
_باشه عزیزم میرم ولی بیدار شدی باید پاسخگو باشی مسئول عزیز
خندیدم و گفتم:
_چشم خانم محترم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_سی_نهم
پریا که از اتاق خارج شد .حس فضولی ام گل کرده بود ,دلم میخواست وجب به وجب اتاق پویا را زیر و رو کنم ولی حس بلند شدن نداشتم.
با چشم دورتا دور اتاقش را از نظر گذراندم.
روی دیوار چند تابلو نقاشی از یک دختر بود که انگار در مه محو میشد .تابلو حس خوبی را به تماشاگر القا نمیکرد.
بی خیال فضولی شدم و چشمانم را بستم.
تازه میتوانستم بوی عطر روتختی را احساس کنم.
ببوی همان عطری را میداد که خودم برای پویا خریده بودم .
نمیدانم کی خوابم برد,وقتی از خواب بیدار شدم صدای پچ پچ به گوش میرسید .
از روی تخت پاشدم.چادرم را سرم کردم و از اتاق خارج شدم.
در کمال تعجب عمو و خاله به انجا آمده بودند.هنوز کسی متوجه حضور من نشده بود .
بلند سلام کردم,خاله به سمتم آمد و مرا در اغوش کشید و گفت:
_سلام به روی ماهت عزیزم.خوبی فدات شم؟دخترم واسه فوت خانواده ات متاسفم .بهت تسلیت میگم عزیزم.ان شاءالله غم آخرت باشه عزیزم
_سلام خاله جان .ممنونم شما خوبید؟
عمو در حالی که مثل همیشه لبخند بر لب داشت گفت:
_خوبی دخترم
_ممنونم عموجون خوبم
_شنیدم دختر صفدری میخواسته با ماشین بهت بزنه.به پویا هم گفتم نباید کوتاه میومدید.باید میرفتید وشکایت میکردید ولی انگار تو راضی نبودی
_نمیدونم شاید حق داشت .من شاید سر تهمت مادرش آینده ام تباه شد ولی اون همه بچگیش زجر کشیده .بهش حق میدم که منو باعث از بین رفتن زندگیش بدونه.
پویا نگاهی به من کرد و گفت:
_مسیر آینده ات شاید پر پیچ و خم شده باشه ولی تباه نشده اینو هیچ وقت فراموش نکن.من آینده ات رو تغییر میدم
خاله مرا به آغوش کشید و گفت:
_شما برو با بزرگترت بیا.من دختر به تو نمیدم.پسره پررو
پویا مثل پسر بچه های مظلوم گفت:
_مامان جونم دلت میاد؟
خاله خندید و گفت:
_راستشو بگم نه دلم نمیاد.ثمین جان عروس من میشی.هرچند تو دخترمونی
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_خاله جون ان شاءالله خدا یه عروس خوب قسمتتون میکنه.من لیاقت عروس خانواده شما بودن رو ندارم
_دیگه نشنوم.تو از اول هم عروس خودم بودی.کی بهتر از تو؟کی با لیاقت تر از تو.ثمین جان دلمو نشکن .جواب مثبت بده بزار این پسر دیوونه من هم سر و سامون بگیره و برگرده سرخونه و زندگیش
_اخه
-اخه نداره.پریا اون شیرینی رو بیار عروسم دهنش رو شیرین کنه
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_چهل
از این همه مهربانی خاله متعجب بودم.
از وقتی پویا به من پیشنهاد ازدواج داده بود هرچند دلم میخواست همان لحظه به او با عشق جواب مثبت بدهم ولی میترسیدم از مواجه خاله و عمو با این اتفاق.
میترسیدم فکرکنند من خودم را به پویا غالب کرده ام.
مطمئنن هر خانواده دیگری اگر می بود با این که تک پسرشان با یک زن مطلقه که خانواده اش رو هم از دست داده,ازدواج کند بخاطر حرف مردم هم که شده مخالفت میکردند ولی خاله و عمو تمام معادلات ذهنی مرا بهم ریختند.
پریا ظرف شیرینی را روبه رویم گرفت و گفت:
_بفرمایید عروس خانم
_ممنون نمیخورم
-بخور عزیز من از صبح هیچی نخوردی.دوباره از حال بری کی میخواد جواب اون اقای نگران رو بده ؟ها؟
نگاهی به پویا انداختم که به مبل تکیه داده بود و به من نگاه میکرد.
خاله رو به پریا کرد و گفت:
_یعنی چی از صبح هیچی نخورده.پویا به جای اینکه بر و بر به عروسم زل بزنی بیا راهنماییش کن تو اتاقت تا کمی استراحت کنه.کمی هم باهم حرف بزنید ولی وای به حالت اگه خسته اش کنی.من و پریا هم میریم شام رو آماده کمیم
_چشم مامان خانم.ثمین جان پاشو تا مامانم نکشتم
خجالت زده سرم را پایین انداختم و بلند شدم و همراه با پویا به سمت اتاقش رفتیم .وقتی وارد اتاق شدیم پویا گفت:
_قدیما عروس خانم آقا دوماد رو دعوت میکرد به اتاقش الان برعکس شده
بعد هم در حالی که میخندید به من نگاه میکرد. به زور لبخند خجالت زده ای ,زدم و گفتم:
_ببخشید دیگه
_چه خانوم سربه زیری دارم من.ثمین بانو شرایطت چیه؟از من چه انتظاراتی داری؟
_-خب شرایط خاصی ندارم. شما چی؟
_منم هیچی خب پس مبارکه .وااای
_چیزی شده؟
_به قول مامان خاک بر سر صدام.یادم رفت بهت بگم بشین رو تخت و استراحت کن.مثلا ضعف داری و مامان به من سپرده مواظبت باشم .بیا برو رو تخت دراز بکش منم رو مبل میشینم.
_نه خوبه راحتم
_ولی من ناراحتم بدو سریع .هرچی آقاتون میگه بگو چشم
_چشم
_بالاخره جواب مثبت رو گرفتم .هورااااا مبارکم باشه.من برم ببینم مامان به چیزی احتیاج نداره.تو هم استراحت کن.
_من با اجازه اتون میخوام اول نمازم رو بخونم.اگه میشه یه مهر به من بدید؟
_اجازه منم دست شماست بانو.جانمازم تو کشو اول میز هست.با اجازه
پویا که رفت به سرویس بهداشتی داخل اتاق رفتم و وضو گرفتم و بعد به نماز ایستادم.از خدا بخاطر دوباره بخشیدن پویا تشکر کردم و آینده رو بخدا سپردم چون مطمئنم خدا بهترین ها را برای بنده هایش میخواهد.
صبح زود همگی آماده برگشت به تهران بودیم که پویا رو به عمو کرد و گفت:
_بابا همین نزدیکی ها یه مسجد هستش.اول بریم بین من و خانومم خطبه عقد بخونن بعد شما دخترتون رو ببرین.منم خانومم رو میبرم
عمو که خنده اش گرفته بود اخمی کرد و گفت:
_چشمم روشن پسره چش سفید.چه خانومم خانوممی میکنه.بزار بهت جواب مثبت بده بعد
_جواب مثبتم میده پدر من.شما بیا بریم مسجد پویا نیستم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #قسمت_آخر
خاله گوش پویا را پیچاند و گفت:
_چه بلبل زبون هم شده .خجالت بکش از کی تا حالا رو حرف بابات حرف میزنی؟
_مامان ول کن گوشمو جون پویا.ثمین خانم همسر دراز گوش نمیخواد بخدا.بعدشم.میترسم این بارهم از دستش بدم .جون پویا اذیت نکنید دیگه
پریا کنار گوشم گفت:
_خداشانس بده ببین چطوری واسه رسیدن بهت بال بال میزنه
لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم .عمو نگاهی به من کرد و گفت:
_ثمین بابا نظر تو چیه؟
_هرچی بابا احمدم بگه.
و این چنین شد که همگی راهی مسجد شدیم .
عمو احمد پیش نماز مسجد را خبر کرد.
من و پویا کنار هم نشستیم و حاج اقا خطبه بین ما را قرائت کرد .این چنین شد که من و پویا بعد یک سال و خورده ای به عقد هم درآمدیم و اینبار کسی جز خداوند نمیتوانست باعث جدایی ما شود.
لحظه ای که خطبه خوانده میشد وجود خانواده ام را در حالی که لبخند بر لب دارند را احساسم میکردم.
مطمئنم انها هم از اینکه من و پویا باهم ازدواج کردیم شادمان هستند.
از مسجد که خارج شدیم پویا گفت:
_بابا اگه اجازه بدید من و ثمین فردا عصر راه بیفتیم
_باشه بابا جان .مواظب دخترم باش
_چشم از جونمم بیشتر مراقبشم شما خیالتون راحت.
خاله به سمتم آمد و همان انگشترنشانی که بار اول به انگشتم کرده بود را دوباره درون انگشتم کرد.بعد از خداحافظی با همه,انها راهی تهران شدند.
پویا دستم را گرفت و بوسید سپس گفت:
_ثمینم بریم ابشار
_بریم .منم دوست دارم دوباره ببینم.
با پویا به سمت آبشار به راه افتادیم.
وقتی به همان کوچه باریک رسیدیم پویا ماشین را پارک کرد.
در حالی که دست هم را گرفته بودیم به سمت آبشار به راه افتادیم.
پویا از آرزوهایش گفت,از اینکه دلش یک خانواده پرجمعیت میخواهد .از همه لحظات سختی که بی من گذرانده بود,سخن گفت.
من نیز همه خاطرات تلخ گذشته را برایش تفگعریف کردم.
از برادر جدیدم و لطف بی کرلنش گفتم و او نیز ابراز کرد بی صبرانه مشتاق دیدار برادر و نجات دهنده من است.
از اینکه از او انتظاردارم همیشه به من و مقدساتم اعتماد کند و هیچ گاه تنهایم نگذارد,سخن گفتم.
بالاخره به آبشار رسیدیم .
پویا روبه رویم ایستاد بوسه ای بر پیشانی ام نهاد و سپس در حالی که دستم را روی قلبش نگه داشته بود گفت:
_ثمینم .بانوی زیبای من .این قلب تا وقتی توکنارم باشی میتپه.من زندگی رو بدون تو نمیخوام.در این مدت دوری انقدر درد کشیدم که دیگه توان حتی یک ثانیه دوری ازت رو ندارم.ثمینم بیشتر از گذشته ها دوستت دارم
در حالی که از این همه عشق پویا لذت میبردم,همان دستش که روی دستم بود را بالا بردم و بر ان بوسه زدم و گفتم:
_من بدون تو پر از خالیم.زندگی بدون تو برام از جهنم سختتره.تا دنیا دنیاست دوستت دارم پویای من.
پویا در حالی که دستش را دور شانه ام حلقه کرده بود گفت:
_به قول شاعر.اگر تو نبودی من بی دلیل ترین اتفاق زمین بودم /تو هستی و من محکمترین بهانه ی خلقت شدم.
_به قول شاعر ,تمان مهربانی ها را میگیرم و از ان فرشته ای میسازم همچون تو.پویای من
پایان.اسفند/1396
ساعت 1:45 دقیقه بامداد
.
.
.
ادامه دارد... 🙄😳🤔
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
به نام خالق عشق
با سلام خدمت خوانندگان رمان محکمترین بهانه
از خداوند بسیار ممنونم که کمک کرد تا بتوانم با شما عزیزان به وسیله قلمم در ارتباط باشم.
از همه دوستانی که با انتقاداتشان مرا در این مسیر همراهی کردند بسیار سپاسگذارم.
نقدهایی به رمان وارد بود که من وظیفه خودم میدانم که جوابگو باشم.
من در این داستان میخواستم به مخاطب چندگفته را القا کنم :
👇
1 قرارنیست همیشه مذهبی های ما زندگی بدی داشته باشند.میتوان در رفاه کامل به سر برد ولی معتقد و متدین بود چیزی که متاسفانه در فیلم ها و کتاب های ما برعکس آن هست و اغلب یک خانم نیازمند و بی بضاعت چادری است.
2 .نشان دهم که اغلب مذهبی های ما بسیار عاشق پیشه هستند و برای زن احترام خاصی قائلند و عشقشان بسیار پاک و بی آلایش است.چیزی که شما در پویا بخاطر حرف های محبت آمیزش و احترامش به ثمین مشاهده میکردید.
3.یک انسان متدین کاملا از روی احساسات تصمیم نمیگیرد .گاهی لازم است برای رسیدن تلاش کرد ,مبارزه کرد.
کاری که ثمین قصه من انجام نداد و در اخر قصه به این نتیجه رسید که باید مبارزه میکرد .
من هدفم از این داستان نشان دادن زندگی یک دختر مذهبی با اعتقادات مخصوص به خود بود.کسی که اگر کشور ش عوض شد ولی اعتقاداتش تغیری نکرد.
امیدوارم که از داستان لذت برده باشید.ممنونم که این مدت با ما همراه بودید.
قطعا این داستان معایب خاص خودش را داشت که از دید من نویسنده مخفی مانده بود.
امیدوارم شما عزیزان با راهنمایی ها و انتقادات سازنده اتون به من کمک کنید تا در داستان های بعدی این معایب را رفع کنم.
آیدی بنده در فضای مجازی
@ya_emamhasanam
امیدوارم در زندگی با تمام سختی ها هرگز خدا را فراموش نکنید.
عاشقانه زندگی کنید
و یادتان نرود که خداوند هیچ گاه دست از حمایت شما بر نخواهد داشت.
باتشکر
ز فاطمی
این #پایان ماجرا نیست
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺
امروز رمان پر طرفدار #محکمترین_بهانه تمام شد
ان شاءالله از فردا با دو رمان زیبا و جذاب #رنج_مقدس در بخش ظهر گاهی و
رمان خاص و زیبای #اپلای در بخش شامگاهی در خدمتتون هستیم
از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم🌹 🌺❤️💐