📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_سی_یک دیگر توان شنیدن رنج های کسی که برای
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_سی_دو
پریا از ماشین پیاده شد و به داخل خانه رفت .
پویا به راه افتاد,چشمانم را بستم.نمیدانستم مقصد کجاست کلی هنوز هم بیشتر از چشمانم به پاکی پویا ایمان داشتم.
پویا بعد از گذر از یک مسیر پر پیچ و خم وارد یک کوچه شد و هرچه بالاتر میرفت سربالایی هم بیشتر میشد تا اینکه دیگر کوچه انقدر باریک شد که نمیشد با ماشین مسیر را ادامه داد.پویا ماشین را گوشه ای پارک کرد و گفت:
_ثمین لطفا پیاده شو
چادرم را مرتب کردم و با پویا همراه شدم .تمام مسیر پر بود از سنگ های ریز و درشت.
من با آن کفش های پاشنه دارم نمیتوانستم به راحتی راه بروم .چندبار نزدیک بود زمین بخورم که پویا گوشه چادرم را گرفت و مانع افتادنم شد.
به هر سختی بود بالا رفتیم و بالاخره رسیدیم.
یک ابشار بسیار زیبا انجا قرارداشت که اطرافش پر بود از درختهای سر به فلک کشیده ,دست کمی از بهشت نداشت.
پویا در حالی که به تک درخت کنار آبشار تکیه زده بود .به من نگاهی انداخت و گفت:
_ثمین خانم .تعریف کن.همه اتفاق هایی که افتاده رو تعریف کن.
روی تخته سنگی که کنار چشمه بود نشستم و گفتم:
_گفتنی ها رو گفتم.فکرکنم بهتره الان برگردیم.حتما الان با این اوضاعی که پیش اومده نامزدتتون بهتون احتیاج داره
_ثمییییییین
_چرا داد میزنید؟چیزی نیست که بخوام بگم.منو برگردونید لطفا
؟فکرکنم لازمه واست توضیح بدم که من با اون خانم هیچ نسبتی ندارم.اصلا علاقه ای هم به اون ندارم. از تو یکی انتظار نداشتم که فکرکنی من عاشق یکی دیگه شدم.مگه آدم چندبار عاشق میشه.
_بگذریم آقا پویا.بهتره بریم پریا تنهاست .
_کجا بانو .شما هنوز واسه من تعریف نکردی چه اتفاقی برات افتاده
_چیو باید تعریف کنم وقتی همه چیز رو شنیدیدو فهمیدید
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_سی_سه
پویا نگاهش رابه ابشار دوخت و گفت:
_من همیشه فکرمیکردم خوشبختی.هربار که دلتنگت میشدم بهخودم نهیب میزدم که حق ندارم به ناموس یکی دیگه فکرکنم.وقتی شبا کابوس میدیدم که اشک میریزی وقتی بیدار میشوم واست آیت الکرسی میخوندم و باخودم میگفتم شوهرت نمیزاره آب تو دلت تکون بخوره.
اون لعنتی به من قول داد که مواظبت باشه و هیچ وقت اشکتو در نیاره.گفتم اگه اشکتو دربیاره دودمانش رو به باد میدم .
میدونی چه حس بدیه فکرکنی کسی که همه زندگیت بوده تمام مدت زجر میکشیده و تو با خیال خام خودت فکرمیکردی اون الآن حالش خوبه.خودمو مقصر میدونم اگه من کوتاه نمیومدم و به عاقل بودن تو اعتماد نمیکردم الان حال روز هیچ کدوممون این نبود.
_اره من یه دختر بی عقلم که به پدر خودش شک کرد.اونقدر احمق که به خودش زحمت نداد بره تحقیق کنه.فقط با حماقتاش همه عزیزانش و زندگیش رو نابود کرد و فقط صورت مسئله رو پاک کرد به جای رسیدن به جواب.
نمیتونید درک کنید چقدر دلتنگشونم.نمیتونید درک کنید چقدر بی تاب آغوش مامانم دم .نمیتونید درک کنید چقدر دلتنگ داداش کوچولوم شدم.شما نمیتونید حال منو درک کنید .ازه حق با شماست من یه احمقم.
از روی سنگ بلند شدم و چادرم را مرتب کردم و در حالی که اشک میریختم به راه افتادم و گفتم:
_خدانگهدار
_من کی گفتم تو احمقی اخه.من احمقم که ازت دست کشیدم.ثمین به خدا بسه.این همه مدت تنهایی سخته دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم.من بهترین روزهای زندگیم رو با تو گذروندم .بدترین روزهای زندگیم رو هم به یادت گذروندم.ثمین این جدایی رو تموم کن.الان هیچ کس نیست که مجبورت کنه تنهام بزاری
_آقا پویا .دیگه زندگی برای من تموم شده اس.من دیگه اون ثمین سابق نیستم مثل اون موقع شاد و سرزنده نیستم.الان فقط یک زن مطلقه و افسرده ام.
اقا پویا شما مقصر نیستید این حس ترحم رو بزارید کنار
راه زندگی من و شما خیلی وقته ازهم جداست.
_باورم نمیشه انقدر سنگدل شده باشی که اسم علاقه منو بزاری ترحم.ممنونم واقعا.از کی تا حالا اسم عشق و دوست داشتن میزارن ترحم
_من فقط ترحم میبینم.خدانگهدار
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_سی_چهار
بدون توجه به صدا کردن های پویا,به سمت پایین به راه افتادم .
صدای قدمهایش را می شنیدم که به من نزدیک میشد ولی بدون توجه به او راهم را ادامه دادم.
پویا نزدیکم رسید و بامن هم قدم شد.
کمی نگذشته بود که گفت:
_میگم واقعا نمیشه وایسی باهم دو دیقه حرف بزنیم؟
_سکوت
_یادته اون موقع ها وقتی حرصت میدادم چقدر لذت میبردم و تو همش میگفتس پویا سادیسم داری؟من سادیسمی رو قبول نداری؟
_سکوت
_خانم رادمنش افتخار هم صحبتی نمیدید؟
_سکوت
_ببین بانو میشه منو به غلامی قبول کنی .قول میدم غلام خوبی باشم برات.ببین ظرفا رو من میشورم..اصلا خودم نوکرتم واست غذا هم درست میکنم.نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره.قبوله؟
_سکوت
قدیما میگفتن سکوت علامت رضاست.خب پس مبارکه
در حالی که خودم را کنترل میکردم تا به حرفهای پویا نخندم به سمتش برگشتم و گفتم:
_جواب من منفیه.لطفا دیگه ادامه ندید
از کنارش گذشتم و از او دور شدم .
پویا با صدای بلند گفت:
_این بار کوتاه نمیام ثمین خانم.نمیزارم بدبختم کنی.به جون خودت قسم که به دنیا نمیدم ,بجز تو با هیچ کس ازدواج نمیکنم و قلم پای اونی که بیاد خواستگاری رو خورد میکنم.دیگه نمیزارم زندگی جفتمون رو خراب کنی .ثمین به خدای احد و واحد اگه بگی فقط یک درصد دلت بامن نیست و دوسم نداری میزارم از ایران میرم.جوابمو بده بگو جان پویا دوسم نداری؟بگو مرگ پویا دوسم نداری؟
وقتی پای جون عشق اول و آخرت میاد وسط دیگه نمیدونی چیکارکنی.بدون اینکه برگردم عقب همونجا منتظر شدم تا بیاد.
پویا روبه رویم ایستاد و گفت:
_خودت میدونی چقدر دوست داشتم.تمام اون مدتی که تو رفتی من به این روستا پناه آوردم تا فراموشت کنم.
تا فکرم نره سمت ناموس یکی دیگه.
نمیدونی چقدر عذاب وجوان میگرفتم هروقت به لحظه هایی که با تو بودم فکرمیکردم.هربار استغفار میکردم ولی مگهاین دل دیوونه گناه حالیش میشد.
به جون خودت بین من و اون خانم هیچی نبوده و نخواهد بود.
من فقط چون مستاجرشون بودم هرموقع کمک لازم داشتن به کمکشون میرفتم.
به خداوندی خدا اصلا نه درست دیدمش و نه ازش خوشم میادچه برسه بخوام باهاش نامزد کنم اونم بدون اطلاع خانواده.
از وقتی دیدمت انگار دوباره زنده شدم ,دوباره میتونم نفس بکشم.دوباره میتونم بخندم.مرگ پویا این بار رهام نکن.بزار کنارت بمونم .بزار خوشبخت بشم.التماست میکنم این بار کوتاه نیا و تنهام نزار.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_نهم با اینکه با سعید قرار دارم،میخوابم و وقتی بیدار میشوم که دیر شده است. به سعید زن
#اپلای
#قسمت_دهم
نگاهم روی چند ایمیلی که آمده میچرخد. هنوز جواب استاد گورودی دانشکده برق و الکترونیک وین را نداده ام. لپ تاپ را میبندم و بلند میشوم. کارهایم را پوشه بندی کرده ام و سپرده ام به ذهنم؛تهیه بقیه موادی که لازم دارم،دستگاه پلاسما که باید تعمیر بشود،دانشجویان ارشدی که قرار است دکتر علوی جدیدا در تیم وارد کند،گزارش دوره ای از نتایج کارهایم تا این مرحله که باید در جلسه هفته آینده آزمایشگاه ارائه بدهم،سخنرانی انگلیسی برای مقاله پذیرش شده در کنفرانس بین المللی شریف.
نت گوشی را روشن میکنم،پیام های دکتر علوی میرسد!مثل هرروز!پیگیری های دقیق و سحرگاهیش!
_ سلام آقا میثم،منتظرم!
با نظمی که از او سراغ دارم،لطف کرده که فحش نداده است. استاد علوی کنار تمام خوبی هایش،خیلی دقیق و جدی است. شش دانگ ذهن و حواست را میکند برای خودش!
پیام برای دو ساعت پیش است!استاد منتظر جواب تست تی آی ام نانو ذرات است تا ببیند اندازه شان با محاسبات قبل منطبق بوده یا نه!دیروز نوبت به نمونه من نرسیده بود و من هم برای استاد توضیح نداده بودم. از دیشب این دومین پیامی است که میدهد. با عذر خواهی مینویسم:امروز ساعت هشت با اپراتور دستگاه قرار دارم. نتایج را با تصاویر ارسال میکنم.
این هفته باید در جلسه آزمایشگاه ارائه داشته باشم و هنوز انطباق نتایج مرحله قبل با تست مشخص نشده است. هر چند روز یک بار قسمتی را که بررسی کرده است میفرستد تا توضیح و رفع اشکال کنم. بار قبل به اعمال نکردن خطاها در اندازه گیری ایراد گرفته بود و با آرش و شهاب نمودار را بر مبنای خطاها دوباره کشیدیم تا دقت کار نشان داده شود. هنوز جواب نداده است به توضیحم.
تا عصر کار میکنم و بحث و تکرار و بررسی و تحلیل. متحیر و کلافه ام. خوشی اولیه ای که از نتایج در دلم افتاده بود حالا به یک حجم عظیم از شایدها و بایدها تبدیل شده است. یکی دوماه کار شبانه روزی و بی خوابی ها اگر نتیجه ندهد چه؟ بین دو فکر گیر افتاده ام؛یا دارم کشف جدید میکنم،البته نتایج تکرار شوند،یا کلا توی انجام آزمایش و نوشتن پروتکلش سوتی داده ام.
نگاهم را از دستگاه میگیرم و در آزمایشگاه میگردانم. علیرضا دستش را دور سرش چرخانده و همان طور که تکیه داده دارد کار میکند. شهاب هم خم شده روی دستگاه. آرش هم که کلاس است و هنوز نیامده،نگاهم را میدوزم به صفحه لپ تابم. چشمانم خسته میشوند و در و دیوار و میز و وسایل همه به یکباره به سمتم هجوم می آورند انگار... نمیتوانم بمانم. بلند میشوم و کیف و جزوه هایم را داخل کمد آزمایشگاه میگذارم و در مقابل نگاه های متعجب شهاب و علیرضا بیرون میزنم.
جلوی در با سوسن شفیعی روبرو میشوم. چند روزی است که برای انجام بخش شبیه سازی و محاسباتی آزمایش ها به آزمایشگاه دکتر علوی رفت و آمد دارد و کمی ارتباطش را با من بیشتر کرده است. نمیتوانم بفهمم که شفیعی فی الحال نقطه ای از ذهنم است یا مگس مزاحم.
دو سال پیش هم گروه شدیم و اولین پروژه را باهم شروع کردیم. قرار بود برای پروژه سیالات موضوع انتخاب کنیم؛اولین پیام را او داد.
_ سوسن شفیعی هستم. برای موضوعی که قراره پیشنهاد بدیم،من یک مقداری سرچ کردم،براتون میفرستم یه نگاهی بندازید. نظری دارید و موضوعاتی مد نظرتان است به این موارد اضافه کنید.
نگاه کردم و یکی دوجا نظرم را گفتم و تمام شد. اما تمام نشد. چون تازه اول کار بود و عنوان مصوب شده بود! تحقیق همچنان بود و زمان را ما مدیریت نمیکردیم بلکه با مدیریت زمانه پروژه را جلو میبردیم.
این همان نقطه آغازینی است که دست خود آدم نیست و در زندگی زیاد اتفاق می افتد که تو فکر میکنی داری کار و بارت را مدیریت میکنی اما برعکس؛چون از اولش حواست به چیدن مهره های صفحه نبوده است سر که بالا می آوری کیش و مات شده ای.
کار خوب پیش میرفت و غیر از فضای دانشگاه گاهی شبها در فضای مجازی طبق روال،ارتباط درسی داشتیم. توضیحات تکمیلی و رفع اشکالات را برایش میفرستادم. کم کم کنار کار احوالم راهم،طور دیگری میپرسید و ابراز نگرانی میکرد از سرفه هایم.
با بچه ها از استخر که برگشتیم. برگشتن دیدم شهاب کلاه نیاورده. با سینوزیتی که دارد و آنقدر بی فکر است که... کلاهم را دادم و بعد هم روی مسخره بازی بستنی خوردیم و شد سرفه هایی که حالا شفیعی را نگران کرده بود.
ته دل گاهی یک چند قلپی خون است که فقط با انگیزه جابه جا میشود. اگر همه خون با پمپاژ پر و خالی میشود،این چند قلپ فقط گیر چند کلمه،یک نگاه یا یک خوش آمد است. جوابش را دادم که:(خوبم) همین. هرچند قلپ های خون را ظاهرا کنترل کردم،اما بابش باز شده بود دیگر. مخصوصا از وقتی که وحید آدرس پیجم را به همه داد پایین پست هایی که چند شب یکبار میگذاشتم،حتما سوسن کامنت میگذاشت و گاهی هم در دایرکت بعضی از نظراتش را...
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
-💌 #ادامه_دارد 💌 -
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#اپلای
#قسمت_یازدهم
کتاب((سه شنبه ها با موری))را وین که بودم خواندم. یکی از تفریحاتم خواندن کتب زبان اصلی بود البته فیلمش را هم دیدم. همان موقع که خواندم،در پیجم عکسی از کتاب گذاشتم و در کپشن نوشتم:
_دنیا به چالش روانی رسیده است باید یکی دست بگذارد روی کیبورد آدم ها و یک کنترل،ضِد بزند تا هرچه داشتیم و گند زدیمش،دوباره برگردد منتهی فکر کنم این دست باید به بزرگی کره زمین باشد. سه شنبه ها با موری فریاد تشنگی روحی انسان است. چون به نسل امروز مداوم القا میشود؛هرچه جلوه جسمی دارد زیباست. سه شنبه ها با موری اثبات کرد که غرب به نتیجه کنترل ضد رسیده است.
البته من این متن را با توجه به حال و روز آنا و سوفی،یکی از خانمهای آزمایشگاه که به توصیه دکتر،کارهایم را پیگیری میکرد نوشتم کنار فرنز راحت بودم اما سوفی انگار ماموریت داشت که به من سخت نگذرد که هیچ،برای هیچ کارم هم معطل نمانم. همان روز اول میزی در اتاقم نشانم داد کنار سه نفر دیگر. هر سه دانشجوی دکترا بودند و برای کشورهای مختلف بعد هم مرا برد و فضای دانشکده را با حوصله توضیح داد. به اتاق قهوه که رسیدیم برایم یک قهوه ریخت و گفت چه ساعتی اگر بیایم اینجا بیسکویت و قهوه هست و خودم از فردا باید حواسم باشد که بیایم. دقیقا نقطه ضعفم که اصلا حواسم نبود به خوراک ایران هم که بودم شهاب و علیرضا گاهی سوخت میرساندند و این را سوفی هم فهمید غالبا با آب رفع عطش میکردم.
سوفی چهل سالش بود و یک روز وقتی از دانشکده بیرون میرفتیم آقایی را به من معرفی کرد که سه سال باهم،هم خانه بودند و قرار بود در آوریل ازدواج کنند.
از سوفی خواسته بودم که به انتخاب خودش چند کتاب برایم بیاورد. دو سه رمان آورد که خوانده بودم. برایش عجیب بود و برای من عجیبتر،این بود خیلی وقتها آدمها را در هر جایگاه شغلی میدیدم که سرگرم کتاب خواندن بود؛هم پروفسور،هم دکتر فرنز و سوفی...سوفی کتاب((سه شنبه ها با موری))را برایم آورد و همانجا خواندم و در صفحه ام حرفم را نوشتم.
سوسن شفیعی برایم نظر گذاشت.
_((نتیجه مبهم و عجیبی گرفته اید کتاب را نمیخرم اما میخوانم. طبق حرف شما از پوچی گذشته و رویکرد معنوی دارند!نکند ماهم از روابطمان به هیچ نتیجه ای جز بازگشت نرسیم.))
کلا که دخترها فعال تر ظاهر میشدند،اما متنهایی که او مینوشت اگر از روی مرض هم میخواندم بودار بود.
وسط پرسه زدن در افکار گذشته هستم که به خانه میرسم و تنها کاری که آرامم مبکتد یه دو ساعتی خواب است. دراز که میکشم تلاش میکنم تا افسار ذهنم را هم ببندم اما...به لپ تابم پناه میبرم و به صفحه شفیعی سر میزنم. با فرصتی که دارم یکی دو تا از عکس ها و متن هایش را میخوانم. ابراز دلتنگی ها و شکایت از بی وفایی عشق و تنهایی. دنیا مثل یک تابلو تمام ذهنیتش را نشانم میدهد. یاد بحث چند وقت پیشی که توی خوابگاه داشتیم افتادم. ساعت یازده شب با بچه ها لپ تاپ ها را با هم وصل کرده بودیم و تیمی بازی میکردیم نادر داشت چت میکرد و گاهی هم با صدای بلند اظهار نظر:این دختره خیلی چسبه چقدر زر میزنه.
وحید گفت:بیکاریا!ولشون کن خب!
نادر خندید.
_این دخترِ کرم داره!من نباشم دو روزه ولو تو پارکاس ساقی نداره!
بی اختیار حواسم رفته بود سمت نادر که همزمان موبایلش را چرخاند و صفحه اش را مقابلم گرفت.
_بیا ببین،کرم از خودشونه،کسی که مرض نداشته باشه این جوریا عکس می ذاره؟اینا زنگ تفریحند و بعدا هم میرن رد زندگیشون.
عکس سوسن را لحظه ای دیدم و ذهنم قفل شد. فکر کردم اشتباه دیده ام حتما اشتباه دیده ام. یعنی شاید اشتباه دیده باشم به خودم یک به تو چه هم حواله کرده بودم.
به من چه؟به خودم راست نمیگویم اما برای خودم متاسفم از شنیده ها و دیده هایی که من را مدیریت میکند. بدون اختیار من!
همان روزهایی هم که با شفیعی پروژه برداشته بودیم حس خوبی نداشتم با اینکه ظاهرا خیلی معمولی پیش میرفت اما به خاطر قسمت های عملی که باید با نرم افزار کامسول روی یک سیستم،کار انجام میدادیم،ناچار ساعت های بسیاری را کنار هم سپری میکردیم هر شب هم فاز مطالعاتی را،با تلگرام و اسکایپ و تیم ویوور ادامه میدادیم که بعضی وقتها تا نیمه شب طول میکشید این بودنها برایم عادت آورده بود.
یک بار شهاب گفته بود:میدونی وحید درباره شما دوتا چی میگه؛اَنکَحتُ و زَوجت میثم و سوسن!میثم خبری نیست که؟
_غلط کرده وحید با تو.
شهاب با اذیتهایش کمی چراغ قرمز را برایم روشن میکرد اما نمیدانستم که دارد چه بلایی سر دل او می آید حتی رنگ مانتو و مقنعه و راه آمدنش سمت من پر حرف شده بود.
_میثم،من هی بگم تو بگو نه!کبک بازی در نیار!
_شهاب برم بهش بگم چی؟
_بگو که چه آدم مزخرفی هستی به درد دوستیم نمیخوری چه برسه به زندگی!
_لابد تو خوبی!
_من؟من بهش میگم میدونی چیه؟یه قانون تو زندگی بیشتر نداریم. به درد میخوره،به درد نمیخوره که کلا جماعت مردا به درد مردن هم نمیخورن!خاک بر سرت که عاشق شدی!
#ادامه_دارد
#اپلای
#قسمت_دوازدهم
اما میان این مسخره بازی های ما،متوجه حال سوسن شده بودم. او داشت طبق یک روال طبیعی در دلش دانه میکاشت و مراقبش بود تا جوانه بزند و درخت بشود!به دلش وعده داده بود از باغ میوه اش سبد سبد برداست کند.
این حالش را وقتی رو کرد که یکی دو روز تعطیل،بچه های کانون را اردو بردیم و چون خیلی سرمان گرم بود و نت مشکل داشت بی خیال مجازی جات شده بودم.
سوسن آن دو شب،چند پیام احوال پرسی و چه خبر فرستاده بود که بی جواب ماند. دو شب بعد که منتظر بودم تکالیف استاد را برای تکمیل بفرستد تا دیروقت خبری نشد. یکی دو بار پیام دادم،خواند و جواب نداد. عصبی ام میکرد سر به هواییش. طبق برنامه اگر جلو نمی رفتیم روزهای آخر باید بیشتر زمان میگذاشتیم. فرداهم گذشت و جواب نداد. سر کلاس دیر آمد و بعد هم زود رفت. هر چه چشم گرداندم ندیدمش. من نمیتوانستم این همه بی برنامه جلو بروم و حوصله اطوارهای دخترانه را نداشتم. انگیزه استادها از اصرارشان برای گروه مشترک دختر و پسر راهم نمی فهمیدم. تمرکز به هم زنِ مزخرفی بود. هرچند استاد علوی دائم بگوید که اگر میخواهید نتایج قابل توجه و ارزشمندی داشته باشید،اصل مهم تمرکز را ندیده نگیرید. الآن من با این اصل و پارازیت وسط آن باید چه میکردم. برایش نوشتم:((اگر نمی خواهید پروژه را ادامه بدهید من وقت بیشتری روی آن بگذارم و خودم جمعش کنم)).
درجا جواب داد:این را باید از شما پرسید؟!
مفسر هستم اما نه برای ناز و اداهای بچه گانه. نوشتم:این تیکه انداختن برای چیه؟ و علامت تعجب فرستادم.
_وقتی دو روز جواب نمیدی نباید ناراحت بشی از دو روز جواب ندادن من!
ابروهایم را با دست از بالا پایین کشیدم. باید تکه انداختن های بچه ها را جدی میگرفتم انگار.
توهم همین است دقیقا!باید چه میکردم؟نه حریف سوسن می شدم و نه عقلم با آن چشمان وق زده دست از نگاه به من برمیداشت. زل زدم در چشمان عقلم تا بفهمد الان وقت مچ گیری از احساس نیست و باید کمی مداد به دست بگیرد و کمک بدهد معادله ضربتی که بازم شده و قاعده و قانون هیچ رشته درسی راهم رعایت نکرده است را حل کند. عقلم؛همچنان وق زده نگاهم کرد و خودش نوشت.
_پروژه که شوخی نیست. من و تویی هم بر نمی دارد. آن دوشب مسئله خاصی نبود که بخواهم ((آن))باشم. سوسن جواب داد:انگار شما همه را سنگ میبینی و کاغذ و قلم.
من نه سنگ بودم و نه کاغذ و قلم!آدمم!انسانم!مَردَم!این را چرا نمی فهمد؟!استادها اما میفهمند که مرد است و زن؟نمی شود که نفهمند!مثل خودم که می فهمیدم.
عقلم مداد را زمین گذاشت و دست دراز کرد و دکمه احساسم را خاموش کرد. باید خیلی جاها اجازه داد عقل بی اجازه کار را جلو ببرد.
فردای همان شب داشتیم میرفتیم که صدای((آقا میثم))گفتنِ سوسن باعث شد که شهاب و وحید به سرعت رو برگردانند!همه اش تقصیر استاد بود که به من میگفت:آقا میثم!
برگشتم سمتش تا دیگر صدایم نزند،لحظه ای که نگاهم افتاد شالش عقب رفته بود و لب های قرمزش. نگاهم را پایین کشیدم تا روی کیفش و بعد به شهاب دوختم که میخِ من بود!چشمان سیاه و ابروهای درهمش داشت با تعجب می خندید. زیر لب زمزمه کرد:میثم به نظرت به درد می خوره،به درد نمی خوره؟
و وحید که زر زیادی می زند.
_اصلا در آسمان ها عقد شما دو تا رو بستند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#ادامه_قسمت_دوازدهم
بدترین کلمات برای شوخی بودند. زیر لب می غرم:چیدم به اون جفنگیاتت. ببند!
حالم را فهمید که لب خندانش را جمع کرد. شفیعی جزوه ام را میخواست.
نه حوصله در به در شدن برای جزوه خودم را دارم و نه خواندن خط های چینی و میخی بچه ها را. تا وحید به خودش بجنبد دست کردم و از توی کیفش جزوه را درآوردم و دادم دستش و گفتم که جزوه ام ناقص است.
آخر های پروژه هم یکبار شبیه همین اتفاق افتاد. قرار بود برنامه را یکبار در حضور من اجرا کند تا نتایج را ببینم و تحویل استاد بدهیم. بعد از شرکت آمدم دانشگاه و منتظر تماسش بودم. اما خبری نشد. معطل نشدم و رفتم. از اتفافات آن روز کلافه بودم؛مراحل نهایی تحلیل نتایج پروژه بود و خیلی نیاز به تمرکز داشتم. هر چند حضور سوسن با آن ریز بینی و دقت بالایش،می توانست در تحلیل نتایج خیلی کمک کند. اما این رفتارهایش تمرکزم را کم میکرد و ترجیح میدادم او نباشد. اصل کار بر عهده خودم بود. دیگر ضرورتی نداشت حضور بیشتر سوسن در آزمایشگاه و بودن هر شب. پیام داد.
_سلام کارا خوب پیش می ره؟
احوال پرسی درسی روال معمولی است که هست. حل مسائل و گروه های درسی و وقایع اتفاقیه دانشگاه را مرور کردن هم جزوه همین معمولی های دانشگاه است. من هم روال معمولی جواب دادم:بله خوبه!
که ادامه داد:چرا پیام میدم نمی خونی؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_سی_چهار بدون توجه به صدا کردن های پویا,به
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_سی_پنج
دیگر از توانم خارج بود .روی زمین نشستم و اشک ریختم به حال بدبختی خودم .
پویا کنارم زانو زد و گفت:
_تو رو خدا گریه نکن.هنوزم مثل همون موقع ها با دیدن اشکات قلبم میگیره.جون پویا گریه نکن
_من نمیخوام باعث بدبختیت باشم .تو باید به یه دختر که خانواده خوبی داره ازدواج کنی نه با یک زن مطلقه که همه خانواده اش رو از دست داده.من نمیتونم خودخواه باشم.لطفا درکم کنید و دیگه قسمم ندید
_ثمین من بهشت رو هم بدون تو نمیخوام, چه برسه به زندگی این دنیا.جرات داری بگو نه .ببین یه بلایی سرخودم میارم یا نه؟
به چشمانش نگاه کردم .هنوز هم همان پویای سابق بود با همان شیطنت های خاص تو نگاهش.مطمئن بودم
مطمئن بودم اهل گناه و خودکشی نیست فقط میخواهد که باورش کنم.
من لحظه اول باورش کردم ولی میترسیدم از اینکه باعث بدبختی او شوم.
لبخندی زدم و گفتم:
_اقا پویا بهتره بریم پریا تنهاست
_جواب من چی شد؟
_من رفتم شما هم بیاید
_باشه پس لطفا سوار ماشین بشید بریم
_چشم
_روشن به جمال آقا
_ان شاءالله
در راه برگشت من به بیرون خیره شده بودم ,پویا هم در حالی که لبخند میزد گاهی به من نگاه میکرد و باز حواسش را به رانندگی میداد.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_سی_ششم
وقتی به خیابان اصلی رسیدیم رو به پویا کردم و گفتم:
_آقا پویا میشه چند لحظه اینجا نگه دارید
_چشم یک لحظه صبرکنید.چیزی لازم دارید بگید من بخرم؟
_نه میخوام خودم برم واسه کسی هدیه بخرم
_باشه پس اینجا منتظرتون می مونم
_باشه.ممنونم
از ماشین پیاده شدم ,چادرم را مرتب کردم و کیفم را در دستم جا به جا کردم .
میخواستم از خیابان رد شوم که یک ماشین با سرعت به ستمتم آمد.صدای فریاد پویا به گوشم رسید که صدایم میزد ولی من وسط خیابان خشکم زده بود.
ناگهان با شدت به سمت پیاده رو کشیده شدم.
قلبم از ترس با شتاب به قفسه سینه ام میکوبید.
پویا دو طرف چادرم که در دستانش اسیر شده بود را رها کرد و با نگرانی گفت:
_خوبی بانو؟
هنوز هنگ بودم فقط سرم را تکان دادم.صدای نفس عمیق کشیدن و به دنبالش صدای خدارو شکر گفتن پویا را شنیدم.
پویا که خیالش از من راحت شده بود با عصبانیت از کنارم بلند شد و به سمت ماشینی که میخواست به من بزند, رفت.
نگاهم به پویا بود که با عصبانیت در ماشین را باز کرد و با عصبانیت راننده را از ماشین بیرون کشید.
با بهت به راننده نگاه میکردم.
باورم نمیشد کسی که قصد جانم را کرده بود روژان باشد.
حواسم رفت پی داد و بیداد پویا که با عصبانیت گوشه شال روژان را گرفته بود و میگفت:
_چطور جرات کردی جون عشق منو تهدید کنی هان با توأم؟من میکشم اونی که باعث بشه ثمینم خم به ابروش بیاره.
تو چطور به خودت جرات دادی که بترسونیش چه برسه که بخوای با ماشینت بهش بزنی؟ ظهر وقتی شنیدم خودتو نامزد من معرفی کردی میخواستم همونجا بزنم تو دهنت ولی اونقدر لز پیدا کردن عشقم تو بهت بودم که بی خیال تو شدم ولی الان دیگه بی خیالت نمیشم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_سی_هفتم
به سختی بلند شدم .هنوز پاهایم از ترس میلرزید.
به زحمت خودم را به پویا رساندم و گفتم:
_آقا پویا
_جانم.چرا بلند شدی رنگ به روت نمونده .برو تو ماشین تا من حسابم رو با این خانم صاف کنم.
_خواهش میکنم آقا پویا.این فقط یک تصادف بود "مطمئنم عمدی نبوده.خواهش میکنم ازتون؟
پویا گوشه شال روژان را رها کرد و با من همراه شد تا به سمت ماشین برویم ولی روژان بی خیال نمیشد.با عصبانیت چادرم را از سرم کشید. روبه رویم ایستاد و گفت:
_شماها زندگی ما رو خراب کردید.وقتی تو آغوش بابات ناز و نوازش میشدی ,من بودم و یه پدر که حتی نگاهم نمیکرد .من بودم و پدری که بخاطر مادرت ما رو رها کرده بود و اخرش هم خودشو کشت.تقصیر شماهاست اگه من تو بچگی مادری داشتم که نمیتونست راه بره .شما باعث شدید خانواده من از هم بپاشه.تو هم مثل اون مادر لعنتیت عشقمو گرفتی ازم گ.........
هنوز حرفش تمام نشده بود که از عصبانیت زیر گوشش خوابوندم و گفتم:
_اینو زدم تا بدونی باید حرمت مادرمو نگه داری بهت توهین نکردم نمیزارم به مادرم توهین کنی اینو هیچ وقت فراموش نکن.
پویا گوشه چادرم را گرفت و من را دنبال خودش می کشید.
در ماشین را باز کرد و من را داخل ماشین نشاند و گفت:
_جان پویا از ماشین پیاده نشو تا من برم تکلیفم رو با این خانم روشن کنم باید بخاطر قصد جونت تحویل پلیس بدمش تا دیگه جرات نکنه جونت رو بخطر بندازه.سریع میام
_خواهش میکنم نرید.بی خیالش بشید .بیاین بریم تا الان پریا حتما نگران شده
_اخه
_خواهش میکنم. تو رو ....
_لازم نیست قسم بخورید چشم
در سمت من را بست ,سوارماشین شد و به راه افتاد
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️