📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_بیست_هشتم وقتی تماس را قطع کرد در حالی که
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_بیست_نهم
شهره که انگار با شنیدن خبر فوت بابا شوکه شده بوددبا ناباوری گفت:
_چی؟دکتر مرده؟
با عصبانیت داد زدم:
_اره بابای مهربونم خیلی وقته که دیگه نیست.از چی می ترسید تو رو خدا راستشو بگید.شما بجز زندگی بابام زندگی و آینده منو هم نابود کردید
به پویا اشاره کردم و گفتم:
_همین اقایی که دخترت با غرور میگه نامزدمه و شما ازش خواستید بیاد من و خواهرش رو بندازه بیرون یه روزی نامزد من بود.
پویا با بهت گفت:
_چییییییی؟نامزد؟من و روژان خانممممم!!!
نگاه از پویای متعجب گرفتم و گفتم:
_همون پاپوش سالها پیش شما باعث شد من از عشقم بخاطر زندگی مادرم بگذرم و با کسی ازدواج کنم که فقط منو بخاطر ارثیه ام میخواست.
شما باعث شدی خانم.
شمایی که نمیدونم سر چه دشمنی باعث شدی خان بابا تمام این سالها با پدرم خوب رفتار نکنه .
شما باعث شدید خان بابا منو تهدید کنه یا ازدواج یا فاش کردن خیانتی که پدرم روحش هم از اون خبر نداشت.
میفهمید شما با پاپوشتون زندگی و آینده منو خراب کردید
شهره که دیگه مقاومتش شکسته بود در حالی که گریه میکرد گفت:
_من عاشق بابای روژان بودم.
_منم عاشق بودم ولی بخاطر زندگی مادرم مجبور شدم با مردی ازدواج کنم که بخاطر اینکه حاضر نبودم مثل اون با هر نامحرمی دست بدم و برقصم ,من بدبخت رو تا میخواست زد و تو یه اتاق حبسم کرد و منتظر مرگم شد.
مردی که اونقدر بی غیرت بود که من,زنشو,میخواست ببخشه به دوستش.
که اگه فرارنکرده بودم الان نابود شده بودم.وقتی برای بابای بی گناه من پاپوش درست میکردید,فکرش رو هم نمیکردید که با اون کارتون باعث نابودی زندگی چندنفر میشیدفقط به خودتون فکرکردید.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_سی
_من اون روزا عاشق فرامرز بودم ولی فرامرز عاشق مادرت بود.
شبی که خبر ازدواج مادرت رو شنیده بود حالش خیلی بد بود .
اومد در خونه من و ازم یک دارو خواست تا آرومش کنه.خب من عاشقش بودم نمیتونستم با اون حال ببینمش اجازه دادم بیاد تو خونه.بهش آرامش بخش تزریق کردم و اون راحت خوابید.صبح که بیدار شد من تمام سعیم رو کردم که با محبتها و توجه هام جذبش کنم.فرامرز میدونست من عاشقش هستم.
اون روز گذشت تا اینکه بعد چند روز دوباره پیداش شد.گفت اگه کمک کنم دکتر رو پیش چشم مادرت و خان بابات خراب کنم باهام ازدواج میکنه.منم که فقط رسیدن به اون واسم مهم بود قبول کردم .قرارشد من تو دفتر با پدرت در مورد نامردی دروغین فرامرز صحبت کنم و از اون طرف هم بابای فرامرز که دل خوشی از خان بابات نداشت .با نقشه خان بابات رو بکشونه بهداری.منم جوری حرف میزدم که پدرت شک نکنه و خان بابات فکرکنه منظورم پدرته ولی هیچی اون جوری که فرامرز میخواست پیش نرفت .
پدر و مادرت انقدر عاشق هم بودن که نقشه ما نتونست اونها رو از هم جداکنه .فقط باعث شدیم از این روستا برن.
بعد از اون من و فرامرز باهم ازدواج کردیم ولی خدا تقاص کارمون رو خیلی زود ازمون گرفت.
سال بعد وقتی روژان یک ماهه بود فرامرز دوباره هوایی شده بود و یاد عشق قدیمیش افتاده بود.
یک روز گفت دیگه نمیتونه منو تحمل کنه.گفت دلش پیش سلاله است.گفت با با اینکه سلاله ازدواج کرده ولی نمیتونه بدون اون زندگی کنه و تمام اون یک سالی رو هم که با من مونده همیشه سلاله تو قلب و ذهنش بوده و اگه تا تولد روژان صبر کرده فقط بخاطر این بوده که در تموم نه ماه بارداری من دعا میکرده خدا بچه منو شبیه سلاله کنه.اونقدر عاشق بود که نمیتونست باورکنه بچه به سلاله نمیره و منتظر بود با چشم خودش ببینه.
وقتی روژان به دنیا اومد فقط یکبار نگاهش کرد وقتی دید شبیه من شده حتی بغلش هم نکرد.وقتی هم که یک ماهه بود مهریه منو داد و گذاشت و رفت.
نمیتونی تصور کنی چقدر دلم با بی توجهیاش به روژان میشکست.اگه منو دوست نداشت واسم مهم نبود چون من به اندازه هردومون دوسش داشتم و همین برای هردومون کافی بود ولی اینکه بچه اش رو نخواد نابودم میکرد.
وقتی رفت بیشتر شکستم فقط به عشق روژان زنده بودم و امید داشتم که یک روز برمیگرده ولی یک روز خبر آوردن که خودکشی کرده .
وقتی رفتم خونه اش ,همه جاپر بود از عکس های مادرت.مشخص بود بدون اینکه مادرت متوجه بشه عکس گرفته.
همه عکس ها رو ریخته بود رو زمین و خودش هم کنار اونا جون داده بود,رگ دستاش رو زده بود.من عاشق مردی بودم که دیوانه وار عاشق کسی دیگه بود.
صدای گریه شهره بلند شد.باورم نمیشد که فرامرز انقدر مادرم را دوست داشته که از پاره تنش هم گذشته باشد.
شهره در حالی که گریه میکرد گفت:
بعد از خودکشی فرامرز سکته کردم و نتونستم دیگه خوب راه برم ولی هشت سال بعد کلا پاهام از کار افتاد و من مهمون این ویلچر شدم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_سی_یک
دیگر توان شنیدن رنج های کسی که برایذپدرم پاپوش درست کرده بود را نداشتم .
بلند شدم و چادرم را به زحمت مرتب کردم و به راه افتادم.
پریا هم پا به پای من به راه افتاد.
پویا ,مرد روزهای خوش گذشته ام انگار با شنیدن سرگذشت زندگیم متاثر شده بود فقط با چشمانی نگران نگاهم میکرد.
هنوز هم میشد مثل سابق از چشمانش حرف دلش را خواند .
از نگاهش میفهمیدم که میخواهد همه رنج هایم را تکذیب کنم ولی روزهای سخت گذشته مت از هرچیزی واقعی تر بود .
از کنار پویا گذشتم و به سمت ماشین رفتم.
سوییچ را به پریا دادم تا رانندگی کند .
من با این حال و روز حوصله خودم را نداشتم چه رسد به رانندگی.
هنوز راه نیفتاده بودیم که پویا در عقب را باز کرد و نشست.
سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم.حوصله بحث کردن نداشتم.
پریا به عقب برگشت و گفت:
_آقا پویا نگفته بودید نامزد کردید و اینجا نقش بادیگارد روژان خانم رو بازی میکنید.
قبل از اینکه پویا جواب بدهد گفتم:
_پریا جان نمیخوام تو بحث خانوادگیتون مداخله کنم ولی آقا پویا حق دارن واسه زندگیشون تصمیم بگیرن .عشق که اجازه نمیخواد پیش میاد.اتفاقا خیلی بهم میومدن.درسته من با اونا مشکل دارم شما که باهم مشکلی ندارید.
_ثمین تو دیگه چرا این حرف رو میزنی؟ندیدی خانوم چه کلاسی میزاشت که الان نامزدم میاد میندازتون بیرون.ورد زبونش نانزدم نامزدم بود
_پریا جان منم اگه تو چنین موقعیتی قرار میگرفتم حتما به نامزدم زنگ میزدم تا کمکم کنه.پی لطفا ادامه نده
_من نمیتونم ادامه ندم ثمین .من نمیفهمم دختر خوب قحط بود.اصلا بدون اجازه بابا چطوری تونستی یواشکی نامزد کنی؟
پویا ناگهان عصبانی شد و از پاشین پیاده شد .
فکرمیکردم میخواهد تنها برود ولی با کمال تعجب در جلو ماشین را باز کرد و با عصبانیت به پریا گفت:
_پریا بیا پایین
پریا هم که انگار فهمیده بود زیاده روی کرده پیاده شد و به دستور پویا روی صندلی عقب نشست.
پویا نشست و به راه افتاد.
از چند کوچه گذشتیم و جلو یک خانه نگه داشت.,دسته کلیدش را داد به پریا و گفت:
_پریا برو پایین .امشب اینجا می مونید بعد باهم برمیگردیم.
سریع گفتم:
_پریا میخواد بمونه ایرادی نداره من تنها بر می گر....
چنان با اخم نگاهم کرد که خفه شدم و ادامه ندادم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#ادامه_قسمت_ششم بیخیال تر از آنم که در سیر تبادل انرژی،طرف مقابلم را کمی نوازش کنم!الان یک الکترون
#اپلای
#قسمت_هفتم
به جای کیک،هندوانه را قسمت میکنم و گل وسطش را دست مادر میدهم. صدای زنگ میان سر و صداها به انتظارم پایان میدهد. احمد را میخواهم برادری که کاتالیزوز طول و عرض درس خواندنهایم بوده و همیشه سعی میکرده که ارتفاع زندگیم کم نشود. تم برادریش مخلوط با رفاقت و پدری است و بودنش برایم مثل آب خنک. دستش را دورم محکم میکند و کنار گوشم میگوید:میدونی که خوشحالی من برای این چیزا نیست برای حقیه که محکم و اصولی داری به دست میاری! و دو سه تا میکوبد پشت کمرم. جمع با آمدن احمد تکمیل میشود و بساط کادو دادنشان راه می افتد که ته بی آبرویی است؛پول آورده اند. عالم و آدم فهمیده اند که برای ادامه حیات دانشجوییم نیازمند شده ام. از طایفه خان ها و آقازاده ها هم نیستم که حداقل ویلایی،کنار دریایی،ماشینی... همه اش دو روزه تمام میشود و خرِ من هنوز به انتهای مسافت گل آلود نرسیده است.
_تو هم اگر برای دکتری با دکتر صنیعی باشی روی رفتن مطمئن میشی و دیگه دل دل نمیکنی!
علیرضا همینطور که دستش را به عادت دور سرش چرخانده و دارد با کنار لبش بازی میکند،حرف میزند. صندلی را میکشم و کنارش مینشینم. اهل غر زدن نیست. اما آرام زیر لب میگوید:کاش قدر و ارزش توانمندی ها و انرژی و وقتی که میگذاریم رو بدونند.
ریشه ای و عمیق کار میکند و خیلی گیر نمیماند سر کس و کاری که نخواهد بفهمدش. این حرفهایش هم برای کم کردن آتش درونش است!چه میشود کرد؟میگویم:خوبه آدم رو تحویل بگیرن! سر خم میکند روی لپ تابم.
_به کجا رسیدی؟
صندلی را به سمتش میچرخانم و دفتر را مقابلش میگیرم. نتایجی که تا به حال داشته ام و در جلسه قبل از استاد پرسیدم را برایش توضیح میدهم. با صدای خانم صداقت سر از روی دفتر بلند میکنم و سوسن شفیعی را هم کنارش میبینم. دیشب صداقت پیام داده بود که نتایج اولیه تستهایم را برایش بگویم. بلند میشوم و بقیه کار را به علیرضا میسپارم. صندلی را همراه خودم میکشم تا کنار دستگاهی که صداقت روی آن خم شده است. مشغول شنیدن توضیح نتایج آزمایشهای دیروزش هستم که صدای خنده بلند سوسن برای لحظه ای ذهنم را مشغول میکند. چشمم را میبندم و به خودم یک به تو چه،برای اینجا بودنِ او حواله میکنم. تا غروب بشود و دفتر و دستکم را جمع کنم و بیرون بزنم،راحتم. اما وقتی در سایه تاریک و روشن مسیر،سوسن را دست در دست نادر میبینم دوباره ذهنم پر از معادله های چند مجهولی میشود. دنبال راه حلی هستم برای آرام کردن خودم؛حرف احمد را در ذهن مرور میکنم که گفته بود به اتفاقات تلخ اطرافت گاهی به شکل تفریح نگاه کن تا بتوانی فراموشش کنی. همیشه همه دنیا اینقدر مهم نیست که به خاطرش خودکشی کنی یا حرص بخوری. بند ناف است؛قیچی کن و بینداز دور!دنیای جدید بزرگتری هم هست.
اما سوسن شفیعی برای من تفریح نبود. اصلا تاحالا فکر میکردم زنگ تفریح فقط قسمتی از زندگی است و همین. مگر وجود انسانها زنگ تفریح میشود؟
اتریش که بودم چندباری آنا همراه مردی جلوتر از من وارد ساختمان شد. برایش خوشحال شدم که بالاخره چشمانش از آن حالت التماس روحی در می آید و یک سروسامانی به حالش میدهد. اما مرد هرروز نمی آمد. آنا خودش هم برای خودش تفریح تعریف کرده بود و نه یک سنگ بنای زندگی. بعد از چند ماه دست مرد دیگر دستان آنا را میفشرد که درِ آسانسور روی من بسته شد. تحلیل نیاز نبود. چشمان آنا باید یک برقی برای زندگی می زد...که چشمهای افراد کمی این برق را داشت. کلا آدم های آنجا ساکت تر از این بودند که خیلی نیاز به کلام داشته باشند. تنهایی و بی کسی پررنگ تر بود. صدای خنده سوسن و نادر حواسم را پرت می کند. آن وقتها که با سوسن پروژه داشتیم این طوری نبود. بود یعنی؟نه دختر امروزی بود اما اهل ویترینی شدن نبود. خیلی ها تا می آیند دانشگاه صوت و تصویر عوض می کنند؛اوایل سوسن با اصالت نشان میداد. حتی کپشنش غالبا متن های هنری بود کنار استکان چای و قلم و دفتر. آسمان دانشگاه و خوابگاه و کوه های گاه بیگاه گروهی اما بعد از مدتی کم کم عکسهایش با گروه پسرها و کنار نادر...کلافه میشوم از رژه این همه حرف و فکر در ذهن و خیالم. برای رها شدن ذهنم نگاهم را به قد و قواره درخت ها که در تاریکی برای خودشان ابهتی به هم می زنند،می اندازم و بعد به دربانی که از صبح جلوی در می ایستد تا غیر از دانشجو کسی به آسفالت دانشگاه قدم نگذارد؛خبر ندارد اندیشه و افکار بدون پا می آیند...باز و بسته کردنِ در راه حل نیست. از این گذشته،آنهایی که باعث دردسر هستند بلدند آدم بخرند و در هم برایشان باز باشد. از دانشگاه بیرون می زنم. چند قدمی که میروم آرش صدایم می زند. می ایستم تا برسد. تعارف میزند با ماشینش برویم. قبول نمیکنم،تفاوت مسیرمان خط صافی از شمال تا جنوب است.
_باور کن میثم حوصله خونه و خوابگاه رو ندارم. بریم یه دوری هم میزنیم.
#نرجس_شکوریان_فرد
--💌 #ادامه_دارد 💌 --
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#اپلای
#قسمت_هشتم
این چند سال نتوانسته ام تفاوت این دو برادر را هضم کنم. آرش و آریا دو قلو هستند!شبیه به هم!یک ترم سرکار بودیم تا بالاخره توانستیم تشخیص بدهیم. فقط مدل موهایشان بهترین راه شناسایی شان بود اگر آریا مثل آرش نمی زد. صورت سفید و کشیده ای دارند با موهای لختی که آریا گاه بلند و گاه کوتاه می کند و آرش همیشه یک دست و فرق از وسط. فقط میماند خُلقشان!
_یه چیزی بخوریم؟
بدون آنکه جواب من را بخواهد پارک میکند و پیاده میشود. سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشم میبندم. با صدای تقه ای شیشه را پایین میدهم. باد سرد،گرمای شیر کاکائو و پیراشکی را دلچسب تر میکند. حالا که شکم را به سکوت کشانده ام میشود کمی دل به دل آرش بدهم و با افکار مزاحمی که از دیدن سوسن در سرم بیدار شده است به خانه نروم.
از درس و مقاله و پایان نامه و حرف و حدیث استادها تا همایش فلسفه علم و سخنرانی نسجد دانشگاه و بازتاب آن در سایت استاد فیزیکمان که هر اتفاقی در دانشگاه و جامعه را به نقد می کشد و به خاطر بیان نظراتش از طرف دانشجوها پربازدید است تا...نهایت میرسیم به وضعیت اقتصادی و حال و روز خودمان. آرش هم صحبت خوبی است نه فقط برای من،با همه بچه ها زود جوش میخورد. برعکس آریا. صحبت را در همان ماشین ادامه میدهیم و خیابان را کیلومتر میزنیم که دوباره می ایستد برلی خوردن ساندویچ. بوی همبرگر اشتهایم را باز می کند. به خاطر شلوغی مغازه ترجیح میدهیم داخل ماشین بخوریم. آرش راه نمی افتد و همینطور که آرام لقمه اش را می جود میگوید:فکر میکنی آخرش چی میشه؟
_آخر چی؟
به مقابلش زل زده است.
_ ...
آخرش چه میشود؟نمی دانم. مگر کسی به آخر کارش فکر هم میکند؟مگر خودم فکر کرده ام؟یک طوری میشود دیگر. آرش به در تکیه میدهد و دستی به موهایش می کشد و میگوید:میدونی شاید چه طور تموم شدن خیلی مهم نباشه یا چون از تموم شدن میترسیم بهش فکر نکنیم! اما چه طور زندگی کردن برای همه خیلی مهمه. تو اینو قبول داری؟
نی نوشابه ام را به بازی میگیرم و حرفی نمیزنم.
_آریا منو قبول نداره.
بار اول است که دارد از آریا حرف میزند. دوباره تفاوتشان برایم تداعی میشود. شاید دیگران گاهی اشاره ای کرده باشند اما من...نفسم را می بلعم تا کلماتی که میخواهم به زبان بیادرم آرش را اذیت نکند؛بعضی آدما رو باید رها کنی تا خودشون طالب بشن. وقتی زیاد هواداری میکنی تازه متهم هم میشی!البته حرفم شعاره. ولی خب.
بقیه حرفم را خوردم و نگفتم.
ساعت دوازده است که در خانه را باز میکنم. تاریکی حیاط و ساختمان وادارم میکند آرام وارد خانه شوم. در را که میبندم مثل همیشه مادر را میبینم که نشسته است گوشه سالن و زیر نور چراغ مطالعه میکند. مقابلش که می نشینم میگوید:جوونی میکنی نوش جونت،به فکر ما پیراهم باش!
خجالت زده لب میزنم:عزیز منی. فقط نگو که بچه مثل خودم گیرم بیاد!
سر تکان میدهد به تاسف و من به اتاقم پناه میبرم. سرم را که روی متکا میگذارم اولین چیزی که وسوسه وار در ذهنم شروع به چرخیدن می کند صدای خنده ها و حرفهای سوسن است. دنبال شماره سوسن شفیعی میگردم. خودم هم نمیدانم که چرا دارم بود و نبودش را رصد میکنم. وجودی کسی که برایم تمام شده!
با شماره دیگرم که میدانم ندارد در فضای مجازی می یابمش. همان است که نمی خواهم. نخواستنی ها را باید چه کار کرد؟سوسن و نادر و عکس های... خواب از سرم می پرد و برای رها کردن خودم می نشینم پای کارهای عقب مانده.
صدای هشدار همراهم که بلند میشود از دنیای درس و فکر بیرون می آیم. سحر شده است و نمیدانم آنچه خوانده ام با آن چه که در ذهن و خیالم جنگیده ام قرار است در پروژه ام چه ثمری بدهد!
از اتاق بیرون میروم،مادر هنوز نشسته است همان گوشه همیشگی اش. کنار کتابخانه سفید و پر کتابی که نظم چیدنی اش نه به رنگ است و نه به اندازه؛به علاقه است. مقابلش که می نشینم صورتش را بالا می آورد و لبخند می زند. نگاهم را می برم سمت کتاب های روی میز؛یکی از آن ها را بر می دارم و شروع می کنم به ورق زدن و می گویم:من درس دارم،شما چرا بیدار موندی؟
آنقدر سکوت را کش می دهد که نگاهم را بالا می آورم و به لب هایش می دوزم. به زحمت می شنوم که می گوید:من دل شوره تو رو دارم!
مادرها حس ششم دارند در فرایند تبادل انرژی و تعاملات بدون حساب محبتی!
برایش زبان می ریزم.
_فدای شما!
_همین!فکر کن شاید توضیحی مدیون من باشی!
سکوت میکنم. حرف زیاد دارم و آدم باید دلش را بار گُرده کسی کند که دستی در عالم داشته باشد. مادر دست دعا دارد. نگاهم را تا چشمانش بالا می آورم و میگویم:خبری نیست،گفتنش برای شما فقط بار اضافه است!برام دعا کنید!
دستی می کشد لای موهایم،از این کارش هیچ وقت کوتاه نمی آید،حتی آن موقع هایی که نوجوانیِ لجوجانه ام را رد می کردم هم،نوازشش را در حال قهر و خوشیم داشت. می داند که معجزه می کند.
_این جوری جلوی من میشینی هول میکنم!شونه ای،آرایشگاهی،بد نیستا!
#ادامه_دارد
#اپلای
#قسمت_نهم
با اینکه با سعید قرار دارم،میخوابم و وقتی بیدار میشوم که دیر شده است. به سعید زنگ میزنم. جواب نمی دهد. بلوز و شلوار گرم کن میپوشم و راه می افتم. ضرب پایم را تندتر میکنم و بلند تر. وسط پارک پیدایش میکنم و تا انتهای پارک همراهش می دوم. نمی ایستد تا دست بدهم و حرکت های کششی را شروع می کند. هوای پاییزی و سکوت و خلوتی،حس خوبی در رگهایم سرازیر میکند. حس همان کیسه هوای وطنی که حالا اصل و عمق و طولش را دارم نفس میکشم. بعد از نرمش فن ها را تمرین میکند. ضربات بی وقفه ام هوا را میشکافد و چنان عرقی از شش بند وجودم در می آورد که دلم یک استخر آب یخ طلب میکند. سعید مربی رزمی است و یکی دو سالی است که خصوصی دارد پوست مرا ور می آورد. هرچه در رفاقت مرام میگذارد،در تمرین ها هیچی حالیش نمیشود. برای جریمه دیرکرد،هزینه صبحانه را مثل بچه آدم تقبل میکنم. آن هم صبحانه سعید که سه برابر به خودش می رسد. تا کله پاچه ای سر میدان می رویم. پشت میز که جاگیر میشویم سعید میگوید:تو کمتر بخور. سر تمرینا که مثل آدم نمیای،همشم پشت سیستم و میز آزمایشگاهی،تمام زحمتم رو داری هدر میدی!
صاف مینشینم.
_ عزیز منی،این دفعه رو ندید بگیر جون من.
ظرف غذا را که می آورند،آبلیمو را خالی میکند توی کاسه ام. نگاهم به آبلیمو است و غذای بر باد رفته. رو کم کنی سعید،بی اعتراض تا ته غذا را میخورم. تا مدت ها معده ام آبلیمو که ببیند رم میکند.
_ برنامه آموزشی کانون رو نوشتی؟
با سوالش لقمه در دهانم تلخ میشود و نمی گویم که فرصت نکرده ام. فقط سری تکان میدهم. دستانش را با دستمال کاغذی تمیز می کند و می گوید:می دونی که تا آخر هفته باید تحویل بدی؟
دارم در ذهنم دنبال زمانی می گردم تا کار کانون را انجام بدهم. بلند میشوم و همراه سعید بیرون می آیم. وجدان دردِ حجم کارها و کم کاریم اذیتم میکند. سعید بازویم را فشار میدهد.
_الان یکم روش کار کنیم؟
همراهم می آید تا آرایشگاه. برنامه کانون را همان جا زیر تیغ و قیچی میبندیم و قرار میشود که وقتی برای اردوی تمرینات کشوری می رود،من کنار کلاس فیزیک با شاگردانش تمرین هم داشته باشم!
همراه سعید و چندتای دیگر کانونی زده ایم برای بروبچه های زیر خط فقر. هرکس یه گوشه ای از کار را با بضاعتش گرفته است. سعید تکواندو کار میکند و با این اردو رفتن هایش تمام وقت من را میگیرد که باید به جایش کار کنم. به چشم غره هایم اهمیت نمی دهد و برای پاچه خواری پول آرایشگاهم را می دهد و می رود. دوتا زیرلبی حواله اش میکنم که به هیچ میگیرد.
یک ساعتی می کشد تا برسم آزمایشگاه. در حقیقت یک ساعت دیر می رسم. دوتا لیوان چای میگیرم و وارد آزمایشگاه میشوم. برای علیرضا که انتهای سالن سر دستگاه ایستاده لیوان چای را بالا می آورم. سری به رد تعارفم بالا می اندازد. می چرخم سمت شهاب که قوز کرده روی لپ تاپ. کنارش مینشینم. سرش را که بالا می آورد هجوم موها روی صورتش در چشمم می نشیند.
_ ای جان!شونه ای،آرایشگاهی،مدیون موهات نشی!
قند را می اندازد توی دهانش و لپ تابش را می چرخاند سمت من. خم میشوم تا نتیجه کارها را برایم توضیح دهد که می گوید:اگه بخوام ادامه ندم چی میگی؟
مکثم چند لحظه بیشتر طول نمی کشد.
_ برای چی؟فشار از کجاست؟فضا و کارت یا دلت؟
نمیتوانم حالت چشمانش را بفهمم،این کلافه ام میکند. حالا که دارد اپلای میکند و حسرت در نگاه های دیگران انداخته است دچار این تردید شدن بعید به نظر می رسد. میگوید:همه چی با اون چیزی که توی ذهن و فکر آدمه فرق میکنه!تازه فهمیدم خبری نیست!
نمیدانم چه بگویم که همه چیز را گفته باشم و ذهنیت بدی هم ایجاد نکرده باشم. تردید الان شهاب با تردید سال های اول تفاوت دارد اما باز هم آزار دهنده است. میگویم:چون تو همه چیز رو نمی سازی. نخواستی که بسازی!بی اراده تو طبق یه فرایند جلو رفته!حالام فکر میکنی داره خراب میشه اینه که تو هم خراب میشی!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🔹مدیر انقلابی و مدیر لیبرال🔹
📛 تصمیم مستقیم یک مدیر-در حالی که کاملا قابل پیش بینی بود- کشور را به آشوب میکشه و منجر به کشته شدن چند صد نفر میشه، ولی با شانه خالی کردن از زیربار مسئولیت، میگه خودم هم صبح جمعه فهمیدم!!!!
✅ اما نیروی جزء مدیر دیگری که مستقیما هم از او دستور نگرفته، تصمیمی اشتباه می گیره و مدیر او مردانه در مقابل دوربین میگه با شنیدن خبر آرزوی مرگ کردم، گردنم از مو باریکتر و تسلیم هرگونه تصمیم مقامات کشور هستم.
⭕️ اولی در مکتب انگلیس تربیت شده و دومی در مکتب اسلام ناب
#هواپيماي_اوكرايني
انتقام سخت دشمن و جریان نفوذ و غربگرا از سردار باشرف وطن و #سپاه
#ir655
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برخی به خاطر دلخوری و احساساتی که جریحه دار شده، دارن علیه سپاه که ضامن امنیت کشور بوده و هست حمله میکنند و برخی مطالب ساختار شکنانه میکنند.
این کلیپ هرچند ناقص اما نقش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در تأمین امنیت کشور رو ترسیم میکنه
مبادا اشتباه یک سرباز رو به کل ساختار امنیت کشور گره بزنید!
#سردار_حاجی_زاده
#النجاه_في_الصدق
#انتقام_سخت دشمن و جریان نفوذ و غربگرا از سردار باشرف وطن و سپاه
@ROMANKADEMAZHABI ❤️