eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
710 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_بیست_هشتم وقتی تماس را قطع کرد در حالی که
📚 📝 (تبسم) ♥️ شهره که انگار با شنیدن خبر فوت بابا شوکه شده بوددبا ناباوری گفت: _چی؟دکتر مرده؟ با عصبانیت داد زدم: _اره بابای مهربونم خیلی وقته که دیگه نیست.از چی می ترسید تو رو خدا راستشو بگید.شما بجز زندگی بابام زندگی و آینده منو هم نابود کردید به پویا اشاره کردم و گفتم: _همین اقایی که دخترت با غرور میگه نامزدمه و شما ازش خواستید بیاد من و خواهرش رو بندازه بیرون یه روزی نامزد من بود. پویا با بهت گفت: _چییییییی؟نامزد؟من و روژان خانممممم!!! نگاه از پویای متعجب گرفتم و گفتم: _همون پاپوش سالها پیش شما باعث شد من از عشقم بخاطر زندگی مادرم بگذرم و با کسی ازدواج کنم که فقط منو بخاطر ارثیه ام میخواست. شما باعث شدی خانم. شمایی که نمیدونم سر چه دشمنی باعث شدی خان بابا تمام این سالها با پدرم خوب رفتار نکنه . شما باعث شدید خان بابا منو تهدید کنه یا ازدواج یا فاش کردن خیانتی که پدرم روحش هم از اون خبر نداشت. میفهمید شما با پاپوشتون زندگی و آینده منو خراب کردید شهره که دیگه مقاومتش شکسته بود در حالی که گریه میکرد گفت: _من عاشق بابای روژان بودم. _منم عاشق بودم ولی بخاطر زندگی مادرم مجبور شدم با مردی ازدواج کنم که بخاطر اینکه حاضر نبودم مثل اون با هر نامحرمی دست بدم و برقصم ,من بدبخت رو تا میخواست زد و تو یه اتاق حبسم کرد و منتظر مرگم شد. مردی که اونقدر بی غیرت بود که من,زنشو,میخواست ببخشه به دوستش. که اگه فرارنکرده بودم الان نابود شده بودم.وقتی برای بابای بی گناه من پاپوش درست میکردید,فکرش رو هم نمیکردید که با اون کارتون باعث نابودی زندگی چندنفر میشیدفقط به خودتون فکرکردید. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ _من اون روزا عاشق فرامرز بودم ولی فرامرز عاشق مادرت بود. شبی که خبر ازدواج مادرت رو شنیده بود حالش خیلی بد بود . اومد در خونه من و ازم یک دارو خواست تا آرومش کنه.خب من عاشقش بودم نمیتونستم با اون حال ببینمش اجازه دادم بیاد تو خونه.بهش آرامش بخش تزریق کردم و اون راحت خوابید.صبح که بیدار شد من تمام سعیم رو کردم که با محبتها و توجه هام جذبش کنم.فرامرز میدونست من عاشقش هستم. اون روز گذشت تا اینکه بعد چند روز دوباره پیداش شد.گفت اگه کمک کنم دکتر رو پیش چشم مادرت و خان بابات خراب کنم باهام ازدواج میکنه.منم که فقط رسیدن به اون واسم مهم بود قبول کردم .قرارشد من تو دفتر با پدرت در مورد نامردی دروغین فرامرز صحبت کنم و از اون طرف هم بابای فرامرز که دل خوشی از خان بابات نداشت .با نقشه خان بابات رو بکشونه بهداری.منم جوری حرف میزدم که پدرت شک نکنه و خان بابات فکرکنه منظورم پدرته ولی هیچی اون جوری که فرامرز میخواست پیش نرفت . پدر و مادرت انقدر عاشق هم بودن که نقشه ما نتونست اونها رو از هم جداکنه .فقط باعث شدیم از این روستا برن. بعد از اون من و فرامرز باهم ازدواج کردیم ولی خدا تقاص کارمون رو خیلی زود ازمون گرفت. سال بعد وقتی روژان یک ماهه بود فرامرز دوباره هوایی شده بود و یاد عشق قدیمیش افتاده بود. یک روز گفت دیگه نمیتونه منو تحمل کنه.گفت دلش پیش سلاله است.گفت با با اینکه سلاله ازدواج کرده ولی نمیتونه بدون اون زندگی کنه و تمام اون یک سالی رو هم که با من مونده همیشه سلاله تو قلب و ذهنش بوده و اگه تا تولد روژان صبر کرده فقط بخاطر این بوده که در تموم نه ماه بارداری من دعا میکرده خدا بچه منو شبیه سلاله کنه.اونقدر عاشق بود که نمیتونست باورکنه بچه به سلاله نمیره و منتظر بود با چشم خودش ببینه. وقتی روژان به دنیا اومد فقط یکبار نگاهش کرد وقتی دید شبیه من شده حتی بغلش هم نکرد.وقتی هم که یک ماهه بود مهریه منو داد و گذاشت و رفت. نمیتونی تصور کنی چقدر دلم با بی توجهیاش به روژان میشکست.اگه منو دوست نداشت واسم مهم نبود چون من به اندازه هردومون دوسش داشتم و همین برای هردومون کافی بود ولی اینکه بچه اش رو نخواد نابودم میکرد. وقتی رفت بیشتر شکستم فقط به عشق روژان زنده بودم و امید داشتم که یک روز برمیگرده ولی یک روز خبر آوردن که خودکشی کرده . وقتی رفتم خونه اش ,همه جاپر بود از عکس های مادرت.مشخص بود بدون اینکه مادرت متوجه بشه عکس گرفته. همه عکس ها رو ریخته بود رو زمین و خودش هم کنار اونا جون داده بود,رگ دستاش رو زده بود.من عاشق مردی بودم که دیوانه وار عاشق کسی دیگه بود. صدای گریه شهره بلند شد.باورم نمیشد که فرامرز انقدر مادرم را دوست داشته که از پاره تنش هم گذشته باشد. شهره در حالی که گریه میکرد گفت: بعد از خودکشی فرامرز سکته کردم و نتونستم دیگه خوب راه برم ولی هشت سال بعد کلا پاهام از کار افتاد و من مهمون این ویلچر شدم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ دیگر توان شنیدن رنج های کسی که برایذپدرم پاپوش درست کرده بود را نداشتم . بلند شدم و چادرم را به زحمت مرتب کردم و به راه افتادم. پریا هم پا به پای من به راه افتاد. پویا ,مرد روزهای خوش گذشته ام انگار با شنیدن سرگذشت زندگیم متاثر شده بود فقط با چشمانی نگران نگاهم میکرد. هنوز هم میشد مثل سابق از چشمانش حرف دلش را خواند . از نگاهش میفهمیدم که میخواهد همه رنج هایم را تکذیب کنم ولی روزهای سخت گذشته مت از هرچیزی واقعی تر بود . از کنار پویا گذشتم و به سمت ماشین رفتم. سوییچ را به پریا دادم تا رانندگی کند . من با این حال و روز حوصله خودم را نداشتم چه رسد به رانندگی. هنوز راه نیفتاده بودیم که پویا در عقب را باز کرد و نشست. سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم.حوصله بحث کردن نداشتم. پریا به عقب برگشت و گفت: _آقا پویا نگفته بودید نامزد کردید و اینجا نقش بادیگارد روژان خانم رو بازی میکنید. قبل از اینکه پویا جواب بدهد گفتم: _پریا جان نمیخوام تو بحث خانوادگیتون مداخله کنم ولی آقا پویا حق دارن واسه زندگیشون تصمیم بگیرن .عشق که اجازه نمیخواد پیش میاد.اتفاقا خیلی بهم میومدن.درسته من با اونا مشکل دارم شما که باهم مشکلی ندارید. _ثمین تو دیگه چرا این حرف رو میزنی؟ندیدی خانوم چه کلاسی میزاشت که الان نامزدم میاد میندازتون بیرون.ورد زبونش نانزدم نامزدم بود _پریا جان منم اگه تو چنین موقعیتی قرار میگرفتم حتما به نامزدم زنگ میزدم تا کمکم کنه.پی لطفا ادامه نده _من نمیتونم ادامه ندم ثمین .من نمیفهمم دختر خوب قحط بود.اصلا بدون اجازه بابا چطوری تونستی یواشکی نامزد کنی؟ پویا ناگهان عصبانی شد و از پاشین پیاده شد . فکرمیکردم میخواهد تنها برود ولی با کمال تعجب در جلو ماشین را باز کرد و با عصبانیت به پریا گفت: _پریا بیا پایین پریا هم که انگار فهمیده بود زیاده روی کرده پیاده شد و به دستور پویا روی صندلی عقب نشست. پویا نشست و به راه افتاد. از چند کوچه گذشتیم و جلو یک خانه نگه داشت.,دسته کلیدش را داد به پریا و گفت: _پریا برو پایین .امشب اینجا می مونید بعد باهم برمیگردیم. سریع گفتم: _پریا میخواد بمونه ایرادی نداره من تنها بر می گر.... چنان با اخم نگاهم کرد که خفه شدم و ادامه ندادم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#ادامه_قسمت_ششم بیخیال تر از آنم که در سیر تبادل انرژی،طرف مقابلم را کمی نوازش کنم!الان یک الکترون
به جای کیک،هندوانه را قسمت میکنم و گل وسطش را دست مادر میدهم. صدای زنگ میان سر و صداها به انتظارم پایان میدهد. احمد را میخواهم برادری که کاتالیزوز طول و عرض درس خواندنهایم بوده و همیشه سعی میکرده که ارتفاع زندگیم کم نشود. تم برادریش مخلوط با رفاقت و پدری است و بودنش برایم مثل آب خنک. دستش را دورم محکم میکند و کنار گوشم میگوید:میدونی که خوشحالی من برای این چیزا نیست برای حقیه که محکم و اصولی داری به دست میاری! و دو سه تا میکوبد پشت کمرم. جمع با آمدن احمد تکمیل میشود و بساط کادو دادنشان راه می افتد که ته بی آبرویی است؛پول آورده اند. عالم و آدم فهمیده اند که برای ادامه حیات دانشجوییم نیازمند شده ام. از طایفه خان ها و آقازاده ها هم نیستم که حداقل ویلایی،کنار دریایی،ماشینی... همه اش دو روزه تمام میشود و خرِ من هنوز به انتهای مسافت گل آلود نرسیده است. _تو هم اگر برای دکتری با دکتر صنیعی باشی روی رفتن مطمئن میشی و دیگه دل دل نمیکنی! علیرضا همینطور که دستش را به عادت دور سرش چرخانده و دارد با کنار لبش بازی میکند،حرف میزند. صندلی را میکشم و کنارش مینشینم. اهل غر زدن نیست. اما آرام زیر لب میگوید:کاش قدر و ارزش توانمندی ها و انرژی و وقتی که میگذاریم رو بدونند. ریشه ای و عمیق کار میکند و خیلی گیر نمیماند سر کس و کاری که نخواهد بفهمدش. این حرفهایش هم برای کم کردن آتش درونش است!چه میشود کرد؟میگویم:خوبه آدم رو تحویل بگیرن! سر خم میکند روی لپ تابم. _به کجا رسیدی؟ صندلی را به سمتش میچرخانم و دفتر را مقابلش میگیرم. نتایجی که تا به حال داشته ام و در جلسه قبل از استاد پرسیدم را برایش توضیح میدهم. با صدای خانم صداقت سر از روی دفتر بلند میکنم و سوسن شفیعی را هم کنارش میبینم. دیشب صداقت پیام داده بود که نتایج اولیه تستهایم را برایش بگویم. بلند میشوم و بقیه کار را به علیرضا میسپارم. صندلی را همراه خودم میکشم تا کنار دستگاهی که صداقت روی آن خم شده است. مشغول شنیدن توضیح نتایج آزمایشهای دیروزش هستم که صدای خنده بلند سوسن برای لحظه ای ذهنم را مشغول میکند. چشمم را میبندم و به خودم یک به تو چه،برای اینجا بودنِ او حواله میکنم. تا غروب بشود و دفتر و دستکم را جمع کنم و بیرون بزنم،راحتم. اما وقتی در سایه تاریک و روشن مسیر،سوسن را دست در دست نادر میبینم دوباره ذهنم پر از معادله های چند مجهولی میشود. دنبال راه حلی هستم برای آرام کردن خودم؛حرف احمد را در ذهن مرور میکنم که گفته بود به اتفاقات تلخ اطرافت گاهی به شکل تفریح نگاه کن تا بتوانی فراموشش کنی. همیشه همه دنیا اینقدر مهم نیست که به خاطرش خودکشی کنی یا حرص بخوری. بند ناف است؛قیچی کن و بینداز دور!دنیای جدید بزرگتری هم هست. اما سوسن شفیعی برای من تفریح نبود. اصلا تاحالا فکر میکردم زنگ تفریح فقط قسمتی از زندگی است و همین. مگر وجود انسانها زنگ تفریح میشود؟ اتریش که بودم چندباری آنا همراه مردی جلوتر از من وارد ساختمان شد‌. برایش خوشحال شدم که بالاخره چشمانش از آن حالت التماس روحی در می آید و یک سروسامانی به حالش میدهد. اما مرد هرروز نمی آمد. آنا خودش هم برای خودش تفریح تعریف کرده بود و نه یک سنگ بنای زندگی. بعد از چند ماه دست مرد دیگر دستان آنا را میفشرد که درِ آسانسور روی من بسته شد. تحلیل نیاز نبود. چشمان آنا باید یک برقی برای زندگی می زد...که چشمهای افراد کمی این برق را داشت. کلا آدم های آنجا ساکت تر از این بودند که خیلی نیاز به کلام داشته باشند. تنهایی و بی کسی پررنگ تر بود. صدای خنده سوسن و نادر حواسم را پرت می کند. آن وقتها که با سوسن پروژه داشتیم این طوری نبود. بود یعنی؟نه دختر امروزی بود اما اهل ویترینی شدن نبود. خیلی ها تا می آیند دانشگاه صوت و تصویر عوض می کنند؛اوایل سوسن با اصالت نشان میداد. حتی کپشنش غالبا متن های هنری بود کنار استکان چای و قلم و دفتر. آسمان دانشگاه و خوابگاه و کوه های گاه بیگاه گروهی اما بعد از مدتی کم کم عکسهایش با گروه پسرها و کنار نادر...کلافه میشوم از رژه این همه حرف و فکر در ذهن و خیالم. برای رها شدن ذهنم نگاهم را به قد و قواره درخت ها که در تاریکی برای خودشان ابهتی به هم می زنند،می اندازم و بعد به دربانی که از صبح جلوی در می ایستد تا غیر از دانشجو کسی به آسفالت دانشگاه قدم نگذارد؛خبر ندارد اندیشه و افکار بدون پا می آیند...باز و بسته کردنِ در راه حل نیست. از این گذشته،آنهایی که باعث دردسر هستند بلدند آدم بخرند و در هم برایشان باز باشد. از دانشگاه بیرون می زنم. چند قدمی که میروم آرش صدایم می زند. می ایستم تا برسد. تعارف میزند با ماشینش برویم. قبول نمیکنم،تفاوت مسیرمان خط صافی از شمال تا جنوب است. _باور کن میثم حوصله خونه و خوابگاه رو ندارم. بریم یه دوری هم میزنیم. --💌 💌 -- @ROMANKADEMAZHABI ❤️
این چند سال نتوانسته ام تفاوت این دو برادر را هضم کنم. آرش و آریا دو قلو هستند!شبیه به هم!یک ترم سرکار بودیم تا بالاخره توانستیم تشخیص بدهیم. فقط مدل موهایشان بهترین راه شناسایی شان بود اگر آریا مثل آرش نمی زد. صورت سفید و کشیده ای دارند با موهای لختی که آریا گاه بلند و گاه کوتاه می کند و آرش همیشه یک دست و فرق از وسط. فقط میماند خُلقشان! _یه چیزی بخوریم؟ بدون آنکه جواب من را بخواهد پارک میکند و پیاده میشود. سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشم میبندم. با صدای تقه ای شیشه را پایین میدهم. باد سرد،گرمای شیر کاکائو و پیراشکی را دلچسب تر میکند. حالا که شکم را به سکوت کشانده ام میشود کمی دل به دل آرش بدهم و با افکار مزاحمی که از دیدن سوسن در سرم بیدار شده است به خانه نروم. از درس و مقاله و پایان نامه و حرف و حدیث استادها تا همایش فلسفه علم و سخنرانی نسجد دانشگاه و بازتاب آن در سایت استاد فیزیکمان که هر اتفاقی در دانشگاه و جامعه را به نقد می کشد و به خاطر بیان نظراتش از طرف دانشجوها پربازدید است تا...نهایت میرسیم به وضعیت اقتصادی و حال و روز خودمان. آرش هم صحبت خوبی است نه فقط برای من،با همه بچه ها زود جوش میخورد. برعکس آریا. صحبت را در همان ماشین ادامه میدهیم و خیابان را کیلومتر میزنیم که دوباره می ایستد برلی خوردن ساندویچ. بوی همبرگر اشتهایم را باز می کند. به خاطر شلوغی مغازه ترجیح میدهیم داخل ماشین بخوریم. آرش راه نمی افتد و همینطور که آرام لقمه اش را می جود میگوید:فکر میکنی آخرش چی میشه؟ _آخر چی؟ به مقابلش زل زده است. _ ... آخرش چه میشود؟نمی دانم. مگر کسی به آخر کارش فکر هم میکند؟مگر خودم فکر کرده ام؟یک طوری میشود دیگر. آرش به در تکیه میدهد و دستی به موهایش می کشد و میگوید:میدونی شاید چه طور تموم شدن خیلی مهم نباشه یا چون از تموم شدن میترسیم بهش فکر نکنیم! اما چه طور زندگی کردن برای همه خیلی مهمه. تو اینو قبول داری؟ نی نوشابه ام را به بازی میگیرم و حرفی نمیزنم. _آریا منو قبول نداره. بار اول است که دارد از آریا حرف میزند. دوباره تفاوتشان برایم تداعی میشود. شاید دیگران گاهی اشاره ای کرده باشند اما من...نفسم را می بلعم تا کلماتی که میخواهم به زبان بیادرم آرش را اذیت نکند؛بعضی آدما رو باید رها کنی تا خودشون طالب بشن. وقتی زیاد هواداری میکنی تازه متهم هم میشی!البته حرفم شعاره. ولی خب. بقیه حرفم را خوردم و نگفتم. ساعت دوازده است که در خانه را باز میکنم. تاریکی حیاط و ساختمان وادارم میکند آرام وارد خانه شوم. در را که میبندم مثل همیشه مادر را میبینم که نشسته است گوشه سالن و زیر نور چراغ مطالعه میکند. مقابلش که می نشینم میگوید:جوونی میکنی نوش جونت،به فکر ما پیراهم باش! خجالت زده لب میزنم:عزیز منی. فقط نگو که بچه مثل خودم گیرم بیاد! سر تکان میدهد به تاسف و من به اتاقم پناه میبرم. سرم را که روی متکا میگذارم اولین چیزی که وسوسه وار در ذهنم شروع به چرخیدن می کند صدای خنده ها و حرفهای سوسن است. دنبال شماره سوسن شفیعی میگردم. خودم هم نمیدانم که چرا دارم بود و نبودش را رصد میکنم. وجودی کسی که برایم تمام شده! با شماره دیگرم که میدانم ندارد در فضای مجازی می یابمش. همان است که نمی خواهم. نخواستنی ها را باید چه کار کرد؟سوسن و نادر و عکس های... خواب از سرم می پرد و برای رها کردن خودم می نشینم پای کارهای عقب مانده. صدای هشدار همراهم که بلند میشود از دنیای درس و فکر بیرون می آیم. سحر شده است و نمیدانم آنچه خوانده ام با آن چه که در ذهن و خیالم جنگیده ام قرار است در پروژه ام چه ثمری بدهد! از اتاق بیرون میروم،مادر هنوز نشسته است همان گوشه همیشگی اش. کنار کتابخانه سفید و پر کتابی که نظم چیدنی اش نه به رنگ است و نه به اندازه؛به علاقه است. مقابلش که می نشینم صورتش را بالا می آورد و لبخند می زند. نگاهم را می برم سمت کتاب های روی میز؛یکی از آن ها را بر می دارم و شروع می کنم به ورق زدن و می گویم:من درس دارم،شما چرا بیدار موندی؟ آنقدر سکوت را کش می دهد که نگاهم را بالا می آورم و به لب هایش می دوزم. به زحمت می شنوم که می گوید:من دل شوره تو رو دارم! مادرها حس ششم دارند در فرایند تبادل انرژی و تعاملات بدون حساب محبتی! برایش زبان می ریزم. _فدای شما! _همین!فکر کن شاید توضیحی مدیون من باشی! سکوت میکنم. حرف زیاد دارم و آدم باید دلش را بار گُرده کسی کند که دستی در عالم داشته باشد. مادر دست دعا دارد. نگاهم را تا چشمانش بالا می آورم و میگویم:خبری نیست،گفتنش برای شما فقط بار اضافه است!برام دعا کنید! دستی می کشد لای موهایم،از این کارش هیچ وقت کوتاه نمی آید،حتی آن موقع هایی که نوجوانیِ لجوجانه ام را رد می کردم هم،نوازشش را در حال قهر و خوشیم داشت. می داند که معجزه می کند. _این جوری جلوی من میشینی هول میکنم!شونه ای،آرایشگاهی،بد نیستا!
با اینکه با سعید قرار دارم،میخوابم و وقتی بیدار میشوم که دیر شده است. به سعید زنگ میزنم. جواب نمی دهد. بلوز و شلوار گرم کن میپوشم و راه می افتم. ضرب پایم را تندتر میکنم و بلند تر. وسط پارک پیدایش میکنم و تا انتهای پارک همراهش می دوم‌. نمی ایستد تا دست بدهم و حرکت های کششی را شروع می کند. هوای پاییزی و سکوت و خلوتی،حس خوبی در رگهایم سرازیر میکند. حس همان کیسه هوای وطنی که حالا اصل و عمق و طولش را دارم نفس میکشم‌. بعد از نرمش فن ها را تمرین میکند. ضربات بی وقفه ام هوا را میشکافد و چنان عرقی از شش بند وجودم در می آورد که دلم یک استخر آب یخ طلب میکند. سعید مربی رزمی است و یکی دو سالی است که خصوصی دارد پوست مرا ور می آورد. هرچه در رفاقت مرام میگذارد،در تمرین ها هیچی حالیش نمیشود. برای جریمه دیرکرد،هزینه صبحانه را مثل بچه آدم تقبل میکنم. آن هم صبحانه سعید که سه برابر به خودش می رسد. تا کله پاچه ای سر میدان می رویم. پشت میز که جاگیر میشویم سعید میگوید:تو کمتر بخور. سر تمرینا که مثل آدم نمیای،همشم پشت سیستم و میز آزمایشگاهی،تمام زحمتم رو داری هدر میدی! صاف مینشینم. _ عزیز منی،این دفعه رو ندید بگیر جون من. ظرف غذا را که می آورند،آبلیمو را خالی میکند توی کاسه ام. نگاهم به آبلیمو است و غذای بر باد رفته‌. رو کم کنی سعید،بی اعتراض تا ته غذا را میخورم. تا مدت ها معده ام آبلیمو که ببیند رم میکند. _ برنامه آموزشی کانون رو نوشتی؟ با سوالش لقمه در دهانم تلخ میشود و نمی گویم که فرصت نکرده ام. فقط سری تکان میدهم. دستانش را با دستمال کاغذی تمیز می کند و می گوید:می دونی که تا آخر هفته باید تحویل بدی؟ دارم در ذهنم دنبال زمانی می گردم تا کار کانون را انجام بدهم. بلند میشوم و همراه سعید بیرون می آیم‌. وجدان دردِ حجم کارها و کم کاریم اذیتم میکند. سعید بازویم را فشار میدهد. _الان یکم روش کار کنیم؟ همراهم می آید تا آرایشگاه. برنامه کانون را همان جا زیر تیغ و قیچی میبندیم و قرار میشود که وقتی برای اردوی تمرینات کشوری می رود،من کنار کلاس فیزیک با شاگردانش تمرین هم داشته باشم! همراه سعید و چندتای دیگر کانونی زده ایم برای بروبچه های زیر خط فقر. هرکس یه گوشه ای از کار را با بضاعتش گرفته است. سعید تکواندو کار میکند و با این اردو رفتن هایش تمام وقت من را میگیرد که باید به جایش کار کنم. به چشم غره هایم اهمیت نمی دهد و برای پاچه خواری پول آرایشگاهم را می دهد و می رود. دوتا زیرلبی حواله اش میکنم که به هیچ میگیرد. یک ساعتی می کشد تا برسم آزمایشگاه. در حقیقت یک ساعت دیر می رسم. دوتا لیوان چای میگیرم و وارد آزمایشگاه میشوم. برای علیرضا که انتهای سالن سر دستگاه ایستاده لیوان چای را بالا می آورم. سری به رد تعارفم بالا می اندازد. می چرخم سمت شهاب که قوز کرده روی لپ تاپ. کنارش مینشینم. سرش را که بالا می آورد هجوم موها روی صورتش در چشمم می نشیند. _ ای جان!شونه ای،آرایشگاهی،مدیون موهات نشی! قند را می اندازد توی دهانش و لپ تابش را می چرخاند سمت من. خم میشوم تا نتیجه کارها را برایم توضیح دهد که می گوید:اگه بخوام ادامه ندم چی میگی؟ مکثم چند لحظه بیشتر طول نمی کشد. _ برای چی؟فشار از کجاست؟فضا و کارت یا دلت؟ نمیتوانم حالت چشمانش را بفهمم،این کلافه ام میکند. حالا که دارد اپلای میکند و حسرت در نگاه های دیگران انداخته است دچار این تردید شدن بعید به نظر می رسد. میگوید:همه چی با اون چیزی که توی ذهن و فکر آدمه فرق میکنه!تازه فهمیدم خبری نیست! نمیدانم چه بگویم که همه چیز را گفته باشم و ذهنیت بدی هم ایجاد نکرده باشم. تردید الان شهاب با تردید سال های اول تفاوت دارد اما باز هم آزار دهنده است. میگویم:چون تو همه چیز رو نمی سازی. نخواستی که بسازی!بی اراده تو طبق یه فرایند جلو رفته!حالام فکر میکنی داره خراب میشه اینه که تو هم خراب میشی! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🔹مدیر انقلابی و مدیر لیبرال🔹 📛 تصمیم مستقیم یک مدیر-در حالی که کاملا قابل پیش بینی بود- کشور را به آشوب میکشه و منجر به کشته شدن چند صد نفر میشه، ولی با شانه خالی کردن از زیربار مسئولیت، میگه خودم هم صبح جمعه فهمیدم!!!! ✅ اما نیروی جزء مدیر دیگری که مستقیما هم از او دستور نگرفته، تصمیمی اشتباه می گیره و مدیر او مردانه در مقابل دوربین میگه با شنیدن خبر آرزوی مرگ کردم، گردنم از مو باریکتر و تسلیم هرگونه تصمیم مقامات کشور هستم. ⭕️ اولی در مکتب انگلیس تربیت شده و دومی در مکتب اسلام ناب انتقام سخت دشمن و جریان نفوذ و غربگرا از سردار باشرف وطن و @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🔴 ترور فیزیکی یعنی اقدام آمریکایی ها در شهادت #حاج_قاسم ترور شخصیتی ،یعنی ترور #سردار_حاجی_زاده مردم هوشیار باشند #من_يك_سپاهي_ام @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برخی به خاطر دلخوری و احساساتی که جریحه دار شده، دارن علیه سپاه که ضامن امنیت کشور بوده و هست حمله می‌کنند و برخی مطالب ساختار شکنانه می‌کنند. این کلیپ هرچند ناقص اما نقش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در تأمین امنیت کشور رو ترسیم میکنه مبادا اشتباه یک سرباز رو به کل ساختار امنیت کشور گره بزنید! #سردار_حاجی_زاده #النجاه_في_الصدق #انتقام_سخت دشمن و جریان نفوذ و غربگرا از سردار باشرف وطن و سپاه @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_سی_یک دیگر توان شنیدن رنج های کسی که برای
📚 📝 (تبسم) ♥️ پریا از ماشین پیاده شد و به داخل خانه رفت . پویا به راه افتاد,چشمانم را بستم.نمیدانستم مقصد کجاست کلی هنوز هم بیشتر از چشمانم به پاکی پویا ایمان داشتم. پویا بعد از گذر از یک مسیر پر پیچ و خم وارد یک کوچه شد و هرچه بالاتر میرفت سربالایی هم بیشتر میشد تا اینکه دیگر کوچه انقدر باریک شد که نمیشد با ماشین مسیر را ادامه داد.پویا ماشین را گوشه ای پارک کرد و گفت: _ثمین لطفا پیاده شو چادرم را مرتب کردم و با پویا همراه شدم .تمام مسیر پر بود از سنگ های ریز و درشت. من با آن کفش های پاشنه دارم نمیتوانستم به راحتی راه بروم .چندبار نزدیک بود زمین بخورم که پویا گوشه چادرم را گرفت و مانع افتادنم شد. به هر سختی بود بالا رفتیم و بالاخره رسیدیم. یک ابشار بسیار زیبا انجا قرارداشت که اطرافش پر بود از درختهای سر به فلک کشیده ,دست کمی از بهشت نداشت. پویا در حالی که به تک درخت کنار آبشار تکیه زده بود .به من نگاهی انداخت و گفت: _ثمین خانم .تعریف کن.همه اتفاق هایی که افتاده رو تعریف کن. روی تخته سنگی که کنار چشمه بود نشستم و گفتم: _گفتنی ها رو گفتم.فکرکنم بهتره الان برگردیم.حتما الان با این اوضاعی که پیش اومده نامزدتتون بهتون احتیاج داره _ثمییییییین _چرا داد میزنید؟چیزی نیست که بخوام بگم.منو برگردونید لطفا ؟فکرکنم لازمه واست توضیح بدم که من با اون خانم هیچ نسبتی ندارم.اصلا علاقه ای هم به اون ندارم. از تو یکی انتظار نداشتم که فکرکنی من عاشق یکی دیگه شدم.مگه آدم چندبار عاشق میشه. _بگذریم آقا پویا.بهتره بریم پریا تنهاست . _کجا بانو .شما هنوز واسه من تعریف نکردی چه اتفاقی برات افتاده _چیو باید تعریف کنم وقتی همه چیز رو شنیدیدو فهمیدید . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ پویا نگاهش رابه ابشار دوخت و گفت: _من همیشه فکرمیکردم خوشبختی.هربار که دلتنگت میشدم بهخودم نهیب میزدم که حق ندارم به ناموس یکی دیگه فکرکنم.وقتی شبا کابوس میدیدم که اشک میریزی وقتی بیدار میشوم واست آیت الکرسی میخوندم و باخودم میگفتم شوهرت نمیزاره آب تو دلت تکون بخوره. اون لعنتی به من قول داد که مواظبت باشه و هیچ وقت اشکتو در نیاره.گفتم اگه اشکتو دربیاره دودمانش رو به باد میدم . میدونی چه حس بدیه فکرکنی کسی که همه زندگیت بوده تمام مدت زجر میکشیده و تو با خیال خام خودت فکرمیکردی اون الآن حالش خوبه.خودمو مقصر میدونم اگه من کوتاه نمیومدم و به عاقل بودن تو اعتماد نمیکردم الان حال روز هیچ کدوممون این نبود. _اره من یه دختر بی عقلم که به پدر خودش شک کرد.اونقدر احمق که به خودش زحمت نداد بره تحقیق کنه.فقط با حماقتاش همه عزیزانش و زندگیش رو نابود کرد و فقط صورت مسئله رو پاک کرد به جای رسیدن به جواب. نمیتونید درک کنید چقدر دلتنگشونم.نمیتونید درک کنید چقدر بی تاب آغوش مامانم دم .نمیتونید درک کنید چقدر دلتنگ داداش کوچولوم شدم.شما نمیتونید حال منو درک کنید .ازه حق با شماست من یه احمقم. از روی سنگ بلند شدم و چادرم را مرتب کردم و در حالی که اشک میریختم به راه افتادم و گفتم: _خدانگهدار _من کی گفتم تو احمقی اخه.من احمقم که ازت دست کشیدم.ثمین به خدا بسه.این همه مدت تنهایی سخته دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم.من بهترین روزهای زندگیم رو با تو گذروندم .بدترین روزهای زندگیم رو هم به یادت گذروندم.ثمین این جدایی رو تموم کن.الان هیچ کس نیست که مجبورت کنه تنهام بزاری _آقا پویا .دیگه زندگی برای من تموم شده اس.من دیگه اون ثمین سابق نیستم مثل اون موقع شاد و سرزنده نیستم.الان فقط یک زن مطلقه و افسرده ام. اقا پویا شما مقصر نیستید این حس ترحم رو بزارید کنار راه زندگی من و شما خیلی وقته ازهم جداست. _باورم نمیشه انقدر سنگدل شده باشی که اسم علاقه منو بزاری ترحم.ممنونم واقعا.از کی تا حالا اسم عشق و دوست داشتن میزارن ترحم _من فقط ترحم میبینم.خدانگهدار . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ بدون توجه به صدا کردن های پویا,به سمت پایین به راه افتادم . صدای قدمهایش را می شنیدم که به من نزدیک میشد ولی بدون توجه به او راهم را ادامه دادم. پویا نزدیکم رسید و بامن هم قدم شد. کمی نگذشته بود که گفت: _میگم واقعا نمیشه وایسی باهم دو دیقه حرف بزنیم؟ _سکوت _یادته اون موقع ها وقتی حرصت میدادم چقدر لذت میبردم و تو همش میگفتس پویا سادیسم داری؟من سادیسمی رو قبول نداری؟ _سکوت _خانم رادمنش افتخار هم صحبتی نمیدید؟ _سکوت _ببین بانو میشه منو به غلامی قبول کنی .قول میدم غلام خوبی باشم برات.ببین ظرفا رو من میشورم..اصلا خودم نوکرتم واست غذا هم درست میکنم.نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره.قبوله؟ _سکوت قدیما میگفتن سکوت علامت رضاست.خب پس مبارکه در حالی که خودم را کنترل میکردم تا به حرفهای پویا نخندم به سمتش برگشتم و گفتم: _جواب من منفیه.لطفا دیگه ادامه ندید از کنارش گذشتم و از او دور شدم . پویا با صدای بلند گفت: _این بار کوتاه نمیام ثمین خانم.نمیزارم بدبختم کنی.به جون خودت قسم که به دنیا نمیدم ,بجز تو با هیچ کس ازدواج نمیکنم و قلم پای اونی که بیاد خواستگاری رو خورد میکنم.دیگه نمیزارم زندگی جفتمون رو خراب کنی .ثمین به خدای احد و واحد اگه بگی فقط یک درصد دلت بامن نیست و دوسم نداری میزارم از ایران میرم.جوابمو بده بگو جان پویا دوسم نداری؟بگو مرگ پویا دوسم نداری؟ وقتی پای جون عشق اول و آخرت میاد وسط دیگه نمیدونی چیکارکنی.بدون اینکه برگردم عقب همونجا منتظر شدم تا بیاد. پویا روبه رویم ایستاد و گفت: _خودت میدونی چقدر دوست داشتم.تمام اون مدتی که تو رفتی من به این روستا پناه آوردم تا فراموشت کنم. تا فکرم نره سمت ناموس یکی دیگه. نمیدونی چقدر عذاب وجوان میگرفتم هروقت به لحظه هایی که با تو بودم فکرمیکردم.هربار استغفار میکردم ولی مگهاین دل دیوونه گناه حالیش میشد. به جون خودت بین من و اون خانم هیچی نبوده و نخواهد بود. من فقط چون مستاجرشون بودم هرموقع کمک لازم داشتن به کمکشون میرفتم. به خداوندی خدا اصلا نه درست دیدمش و نه ازش خوشم میادچه برسه بخوام باهاش نامزد کنم اونم بدون اطلاع خانواده. از وقتی دیدمت انگار دوباره زنده شدم ,دوباره میتونم نفس بکشم.دوباره میتونم بخندم.مرگ پویا این بار رهام نکن.بزار کنارت بمونم .بزار خوشبخت بشم.التماست میکنم این بار کوتاه نیا و تنهام نزار. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_نهم با اینکه با سعید قرار دارم،میخوابم و وقتی بیدار میشوم که دیر شده است. به سعید زن
نگاهم روی چند ایمیلی که آمده میچرخد. هنوز جواب استاد گورودی دانشکده برق و الکترونیک وین را نداده ام. لپ تاپ را میبندم و بلند میشوم. کارهایم را پوشه بندی کرده ام و سپرده ام به ذهنم؛تهیه بقیه موادی که لازم دارم،دستگاه پلاسما که باید تعمیر بشود،دانشجویان ارشدی که قرار است دکتر علوی جدیدا در تیم وارد کند،گزارش دوره ای از نتایج کارهایم تا این مرحله که باید در جلسه هفته آینده آزمایشگاه ارائه بدهم،سخنرانی انگلیسی برای مقاله پذیرش شده در کنفرانس بین المللی شریف. نت گوشی را روشن میکنم،پیام های دکتر علوی میرسد!مثل هرروز!پیگیری های دقیق و سحرگاهیش! _ سلام آقا میثم‌،منتظرم! با نظمی که از او سراغ دارم،لطف کرده که فحش نداده است. استاد علوی کنار تمام خوبی هایش،خیلی دقیق و جدی است. شش دانگ ذهن و حواست را میکند برای خودش! پیام برای دو ساعت پیش است!استاد منتظر جواب تست تی آی ام نانو ذرات است تا ببیند اندازه شان با محاسبات قبل منطبق بوده یا نه!دیروز نوبت به نمونه من نرسیده بود و من هم برای استاد توضیح نداده بودم. از دیشب این دومین پیامی است که میدهد. با عذر خواهی مینویسم:امروز ساعت هشت با اپراتور دستگاه قرار دارم. نتایج را با تصاویر ارسال میکنم. این هفته باید در جلسه آزمایشگاه ارائه داشته باشم و هنوز انطباق نتایج مرحله قبل با تست مشخص نشده است. هر چند روز یک بار قسمتی را که بررسی کرده است میفرستد تا توضیح و رفع اشکال کنم. بار قبل به اعمال نکردن خطاها در اندازه گیری ایراد گرفته بود و با آرش و شهاب نمودار را بر مبنای خطاها دوباره کشیدیم تا دقت کار نشان داده شود. هنوز جواب نداده است به توضیحم. تا عصر کار میکنم و بحث و تکرار و بررسی و تحلیل. متحیر و کلافه ام. خوشی اولیه ای که از نتایج در دلم افتاده بود حالا به یک حجم عظیم از شایدها و بایدها تبدیل شده است. یکی دوماه کار شبانه روزی و بی خوابی ها اگر نتیجه ندهد چه؟ بین دو فکر گیر افتاده ام؛یا دارم کشف جدید میکنم،البته نتایج تکرار شوند،یا کلا توی انجام آزمایش و نوشتن پروتکلش سوتی داده ام. نگاهم را از دستگاه میگیرم و در آزمایشگاه میگردانم. علیرضا دستش را دور سرش چرخانده و همان طور که تکیه داده دارد کار میکند. شهاب هم خم شده روی دستگاه. آرش هم که کلاس است و هنوز نیامده،نگاهم را میدوزم به صفحه لپ تابم. چشمانم خسته میشوند و در و دیوار و میز و وسایل همه به یکباره به سمتم هجوم می آورند انگار... نمیتوانم بمانم. بلند میشوم و کیف و جزوه هایم را داخل کمد آزمایشگاه میگذارم و در مقابل نگاه های متعجب شهاب و علیرضا بیرون میزنم. جلوی در با سوسن شفیعی روبرو میشوم. چند روزی است که برای انجام بخش شبیه سازی و محاسباتی آزمایش ها به آزمایشگاه دکتر علوی رفت و آمد دارد و کمی ارتباطش را با من بیشتر کرده است. نمیتوانم بفهمم که شفیعی فی الحال نقطه ای از ذهنم است یا مگس مزاحم. دو سال پیش هم گروه شدیم و اولین پروژه را باهم شروع کردیم. قرار بود برای پروژه سیالات موضوع انتخاب کنیم؛اولین پیام را او داد. _ سوسن شفیعی هستم. برای موضوعی که قراره پیشنهاد بدیم،من یک مقداری سرچ کردم،براتون میفرستم یه نگاهی بندازید. نظری دارید و موضوعاتی مد نظرتان است به این موارد اضافه کنید. نگاه کردم و یکی دوجا نظرم را گفتم و تمام شد. اما تمام نشد. چون تازه اول کار بود و عنوان مصوب شده بود! تحقیق همچنان بود و زمان را ما مدیریت نمیکردیم بلکه با مدیریت زمانه پروژه را جلو میبردیم. این همان نقطه آغازینی است که دست خود آدم نیست و در زندگی زیاد اتفاق می افتد که تو فکر میکنی داری کار و بارت را مدیریت میکنی اما برعکس؛چون از اولش حواست به چیدن مهره های صفحه نبوده است سر که بالا می آوری کیش و مات شده ای. کار خوب پیش میرفت و غیر از فضای دانشگاه گاهی شبها در فضای مجازی طبق روال،ارتباط درسی داشتیم. توضیحات تکمیلی و رفع اشکالات را برایش میفرستادم. کم کم کنار کار احوالم راهم،طور دیگری میپرسید و ابراز نگرانی میکرد از سرفه هایم. با بچه ها از استخر که برگشتیم. برگشتن دیدم شهاب کلاه نیاورده. با سینوزیتی که دارد و آنقدر بی فکر است که... کلاهم را دادم و بعد هم روی مسخره بازی بستنی خوردیم و شد سرفه هایی که حالا شفیعی را نگران کرده بود. ته دل گاهی یک چند قلپی خون است که فقط با انگیزه جابه جا میشود. اگر همه خون با پمپاژ پر و خالی میشود،این چند قلپ فقط گیر چند کلمه،یک نگاه یا یک خوش آمد است. جوابش را دادم که:(خوبم) همین. هرچند قلپ های خون را ظاهرا کنترل کردم،اما بابش باز شده بود دیگر. مخصوصا از وقتی که وحید آدرس پیجم را به همه داد پایین پست هایی که چند شب یکبار میگذاشتم،حتما سوسن کامنت میگذاشت و گاهی هم در دایرکت بعضی از نظراتش را... -💌 💌 - @ROMANKADEMAZHABI ❤️
کتاب((سه شنبه ها با موری))را وین که بودم خواندم. یکی از تفریحاتم خواندن کتب زبان اصلی بود البته فیلمش را هم دیدم. همان موقع که خواندم،در پیجم عکسی از کتاب گذاشتم و در کپشن نوشتم: _دنیا به چالش روانی رسیده است باید یکی دست بگذارد روی کیبورد آدم ها و یک کنترل،ضِد بزند تا هرچه داشتیم و گند زدیمش،دوباره برگردد منتهی فکر کنم این دست باید به بزرگی کره زمین باشد. سه شنبه ها با موری فریاد تشنگی روحی انسان است‌. چون به نسل امروز مداوم القا میشود؛هرچه جلوه جسمی دارد زیباست. سه شنبه ها با موری اثبات کرد که غرب به نتیجه کنترل ضد رسیده است. البته من این متن را با توجه به حال و روز آنا و سوفی،یکی از خانمهای آزمایشگاه که به توصیه دکتر،کارهایم را پیگیری میکرد نوشتم کنار فرنز راحت بودم اما سوفی انگار ماموریت داشت که به من سخت نگذرد که هیچ،برای هیچ کارم هم معطل نمانم. همان روز اول میزی در اتاقم نشانم داد کنار سه نفر دیگر. هر سه دانشجوی دکترا بودند و برای کشورهای مختلف بعد هم مرا برد و فضای دانشکده را با حوصله توضیح داد. به اتاق قهوه که رسیدیم برایم یک قهوه ریخت و گفت چه ساعتی اگر بیایم اینجا بیسکویت و قهوه هست و خودم از فردا باید حواسم باشد که بیایم. دقیقا نقطه ضعفم که اصلا حواسم نبود به خوراک ایران هم که بودم شهاب و علیرضا گاهی سوخت میرساندند و این را سوفی هم فهمید غالبا با آب رفع عطش میکردم. سوفی چهل سالش بود و یک روز وقتی از دانشکده بیرون میرفتیم آقایی را به من معرفی کرد که سه سال باهم،هم خانه بودند و قرار بود در آوریل ازدواج کنند. از سوفی خواسته بودم که به انتخاب خودش چند کتاب برایم بیاورد. دو سه رمان آورد که خوانده بودم. برایش عجیب بود و برای من عجیبتر،این بود خیلی وقتها آدمها را در هر جایگاه شغلی میدیدم که سرگرم کتاب خواندن بود؛هم پروفسور،هم دکتر فرنز و سوفی...سوفی کتاب((سه شنبه ها با موری))را برایم آورد و همانجا خواندم و در صفحه ام حرفم را نوشتم. سوسن شفیعی برایم نظر گذاشت. _((نتیجه مبهم و عجیبی گرفته اید کتاب را نمیخرم اما میخوانم. طبق حرف شما از پوچی گذشته و رویکرد معنوی دارند!نکند ماهم از روابطمان به هیچ نتیجه ای جز بازگشت نرسیم.)) کلا که دخترها فعال تر ظاهر میشدند،اما متنهایی که او مینوشت اگر از روی مرض هم میخواندم بودار بود. وسط پرسه زدن در افکار گذشته هستم که به خانه میرسم و تنها کاری که آرامم مبکتد یه دو ساعتی خواب است. دراز که میکشم تلاش میکنم تا افسار ذهنم را هم ببندم اما...به لپ تابم پناه میبرم و به صفحه شفیعی سر میزنم. با فرصتی که دارم یکی دو تا از عکس ها و متن هایش را میخوانم. ابراز دلتنگی ها و شکایت از بی وفایی عشق و تنهایی. دنیا مثل یک تابلو تمام ذهنیتش را نشانم میدهد. یاد بحث چند وقت پیشی که توی خوابگاه داشتیم افتادم. ساعت یازده شب با بچه ها لپ تاپ ها را با هم وصل کرده بودیم و تیمی بازی میکردیم نادر داشت چت میکرد و گاهی هم با صدای بلند اظهار نظر:این دختره خیلی چسبه چقدر زر میزنه. وحید گفت:بیکاریا!ولشون کن خب! نادر خندید. _این دخترِ کرم داره!من نباشم دو روزه ولو تو پارکاس ساقی نداره! بی اختیار حواسم رفته بود سمت نادر که همزمان موبایلش را چرخاند و صفحه اش را مقابلم گرفت. _بیا ببین،کرم از خودشونه،کسی که مرض نداشته باشه این جوریا عکس می ذاره؟اینا زنگ تفریحند و بعدا هم میرن رد زندگیشون. عکس سوسن را لحظه ای دیدم و ذهنم قفل شد. فکر کردم اشتباه دیده ام حتما اشتباه دیده ام. یعنی شاید اشتباه دیده باشم به خودم یک به تو چه هم حواله کرده بودم. به من چه؟به خودم راست نمیگویم اما برای خودم متاسفم از شنیده ها و دیده هایی که من را مدیریت میکند. بدون اختیار من! همان روزهایی هم که با شفیعی پروژه برداشته بودیم حس خوبی نداشتم با اینکه ظاهرا خیلی معمولی پیش میرفت اما به خاطر قسمت های عملی که باید با نرم افزار کامسول روی یک سیستم،کار انجام میدادیم،ناچار ساعت های بسیاری را کنار هم سپری میکردیم هر شب هم فاز مطالعاتی را،با تلگرام و اسکایپ و تیم ویوور ادامه میدادیم که بعضی وقتها تا نیمه شب طول میکشید این بودنها برایم عادت آورده بود. یک بار شهاب گفته بود:میدونی وحید درباره شما دوتا چی میگه؛اَنکَحتُ و زَوجت میثم و سوسن!میثم خبری نیست که؟ _غلط کرده وحید با تو. شهاب با اذیتهایش کمی چراغ قرمز را برایم روشن میکرد اما نمیدانستم که دارد چه بلایی سر دل او می آید حتی رنگ مانتو و مقنعه و راه آمدنش سمت من پر حرف شده بود. _میثم،من هی بگم تو بگو نه!کبک بازی در نیار! _شهاب برم بهش بگم چی؟ _بگو که چه آدم مزخرفی هستی به درد دوستیم نمیخوری چه برسه به زندگی! _لابد تو خوبی! _من؟من بهش میگم میدونی چیه؟یه قانون تو زندگی بیشتر نداریم. به درد میخوره،به درد نمیخوره که کلا جماعت مردا به درد مردن هم نمیخورن!خاک بر سرت که عاشق شدی!
اما میان این مسخره بازی های ما،متوجه حال سوسن شده بودم. او داشت طبق یک روال طبیعی در دلش دانه میکاشت و مراقبش بود تا جوانه بزند و درخت بشود!به دلش وعده داده بود از باغ میوه اش سبد سبد برداست کند. این حالش را وقتی رو کرد که یکی دو روز تعطیل،بچه های کانون را اردو بردیم و چون خیلی سرمان گرم بود و نت مشکل داشت بی خیال مجازی جات شده بودم. سوسن آن دو شب،چند پیام احوال پرسی و چه خبر فرستاده بود که بی جواب ماند. دو شب بعد که منتظر بودم تکالیف استاد را برای تکمیل بفرستد تا دیروقت خبری نشد. یکی دو بار پیام دادم،خواند و جواب نداد. عصبی ام میکرد سر به هواییش. طبق برنامه اگر جلو نمی رفتیم روزهای آخر باید بیشتر زمان میگذاشتیم. فرداهم گذشت و جواب نداد. سر کلاس دیر آمد و بعد هم زود رفت. هر چه چشم گرداندم ندیدمش‌. من نمیتوانستم این همه بی برنامه جلو بروم و حوصله اطوارهای دخترانه را نداشتم. انگیزه استادها از اصرارشان برای گروه مشترک دختر و پسر راهم نمی فهمیدم. تمرکز به هم زنِ مزخرفی بود. هرچند استاد علوی دائم بگوید که اگر میخواهید نتایج قابل توجه و ارزشمندی داشته باشید،اصل مهم تمرکز را ندیده نگیرید. الآن من با این اصل و پارازیت وسط آن باید چه میکردم. برایش نوشتم:((اگر نمی خواهید پروژه را ادامه بدهید من وقت بیشتری روی آن بگذارم و خودم جمعش کنم)). درجا جواب داد:این را باید از شما پرسید؟! مفسر هستم اما نه برای ناز و اداهای بچه گانه. نوشتم:این تیکه انداختن برای چیه؟ و علامت تعجب فرستادم. _وقتی دو روز جواب نمیدی نباید ناراحت بشی از دو روز جواب ندادن من! ابروهایم را با دست از بالا پایین کشیدم. باید تکه انداختن های بچه ها را جدی میگرفتم انگار. توهم همین است دقیقا!باید چه میکردم؟نه حریف سوسن می شدم و نه عقلم با آن چشمان وق زده دست از نگاه به من برمیداشت. زل زدم در چشمان عقلم تا بفهمد الان وقت مچ گیری از احساس نیست و باید کمی مداد به دست بگیرد و کمک بدهد معادله ضربتی که بازم شده و قاعده و قانون هیچ رشته درسی راهم رعایت نکرده است را حل کند. عقلم؛همچنان وق زده نگاهم کرد و خودش نوشت. _پروژه که شوخی نیست. من و تویی هم بر نمی دارد. آن دوشب مسئله خاصی نبود که بخواهم ((آن))باشم. سوسن جواب داد:انگار شما همه را سنگ میبینی و کاغذ و قلم. من نه سنگ بودم و نه کاغذ و قلم!آدمم!انسانم!مَردَم!این را چرا نمی فهمد؟!استادها اما میفهمند که مرد است و زن؟نمی شود که نفهمند!مثل خودم که می فهمیدم. عقلم مداد را زمین گذاشت و دست دراز کرد و دکمه احساسم را خاموش کرد. باید خیلی جاها اجازه داد عقل بی اجازه کار را جلو ببرد. فردای همان شب داشتیم میرفتیم که صدای((آقا میثم))گفتنِ سوسن باعث شد که شهاب و وحید به سرعت رو برگردانند!همه اش تقصیر استاد بود که به من میگفت:آقا میثم! برگشتم سمتش تا دیگر صدایم نزند،لحظه ای که نگاهم افتاد شالش عقب رفته بود و لب های قرمزش. نگاهم را پایین کشیدم تا روی کیفش و بعد به شهاب دوختم که میخِ من بود!چشمان سیاه و ابروهای درهمش داشت با تعجب می خندید. زیر لب زمزمه کرد:میثم به نظرت به درد می خوره،به درد نمی خوره؟ و وحید که زر زیادی می زند. _اصلا در آسمان ها عقد شما دو تا رو بستند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
بدترین کلمات برای شوخی بودند. زیر لب می غرم:چیدم به اون جفنگیاتت. ببند! حالم را فهمید که لب خندانش را جمع کرد. شفیعی جزوه ام را میخواست. نه حوصله در به در شدن برای جزوه خودم را دارم و نه خواندن خط های چینی و میخی بچه ها را. تا وحید به خودش بجنبد دست کردم و از توی کیفش جزوه را درآوردم و دادم دستش و گفتم که جزوه ام ناقص است. آخر های پروژه هم یکبار شبیه همین اتفاق افتاد. قرار بود برنامه را یکبار در حضور من اجرا کند تا نتایج را ببینم و تحویل استاد بدهیم. بعد از شرکت آمدم دانشگاه و منتظر تماسش بودم. اما خبری نشد. معطل نشدم و رفتم. از اتفافات آن روز کلافه بودم؛مراحل نهایی تحلیل نتایج پروژه بود و خیلی نیاز به تمرکز داشتم. هر چند حضور سوسن با آن ریز بینی و دقت بالایش،می توانست در تحلیل نتایج خیلی کمک کند. اما این رفتارهایش تمرکزم را کم میکرد و ترجیح میدادم او نباشد. اصل کار بر عهده خودم بود. دیگر ضرورتی نداشت حضور بیشتر سوسن در آزمایشگاه و بودن هر شب. پیام داد. _سلام کارا خوب پیش می ره؟ احوال پرسی درسی روال معمولی است که هست. حل مسائل و گروه های درسی و وقایع اتفاقیه دانشگاه را مرور کردن هم جزوه همین معمولی های دانشگاه است. من هم روال معمولی جواب دادم:بله خوبه! که ادامه داد:چرا پیام میدم نمی خونی؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_سی_چهار بدون توجه به صدا کردن های پویا,به
📚 📝 (تبسم) ♥️ دیگر از توانم خارج بود .روی زمین نشستم و اشک ریختم به حال بدبختی خودم . پویا کنارم زانو زد و گفت: _تو رو خدا گریه نکن.هنوزم مثل همون موقع ها با دیدن اشکات قلبم میگیره.جون پویا گریه نکن _من نمیخوام باعث بدبختیت باشم .تو باید به یه دختر که خانواده خوبی داره ازدواج کنی نه با یک زن مطلقه که همه خانواده اش رو از دست داده.من نمیتونم خودخواه باشم.لطفا درکم کنید و دیگه قسمم ندید _ثمین من بهشت رو هم بدون تو نمیخوام, چه برسه به زندگی این دنیا.جرات داری بگو نه .ببین یه بلایی سرخودم میارم یا نه؟ به چشمانش نگاه کردم .هنوز هم همان پویای سابق بود با همان شیطنت های خاص تو نگاهش.مطمئن بودم مطمئن بودم اهل گناه و خودکشی نیست فقط میخواهد که باورش کنم. من لحظه اول باورش کردم ولی میترسیدم از اینکه باعث بدبختی او شوم. لبخندی زدم و گفتم: _اقا پویا بهتره بریم پریا تنهاست _جواب من چی شد؟ _من رفتم شما هم بیاید _باشه پس لطفا سوار ماشین بشید بریم _چشم _روشن به جمال آقا _ان شاءالله در راه برگشت من به بیرون خیره شده بودم ,پویا هم در حالی که لبخند میزد گاهی به من نگاه میکرد و باز حواسش را به رانندگی میداد. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ وقتی به خیابان اصلی رسیدیم رو به پویا کردم و گفتم: _آقا پویا میشه چند لحظه اینجا نگه دارید _چشم یک لحظه صبرکنید.چیزی لازم دارید بگید من بخرم؟ _نه میخوام خودم برم واسه کسی هدیه بخرم _باشه پس اینجا منتظرتون می مونم _باشه.ممنونم از ماشین پیاده شدم ,چادرم را مرتب کردم و کیفم را در دستم جا به جا کردم . میخواستم از خیابان رد شوم که یک ماشین با سرعت به ستمتم آمد.صدای فریاد پویا به گوشم رسید که صدایم میزد ولی من وسط خیابان خشکم زده بود. ناگهان با شدت به سمت پیاده رو کشیده شدم. قلبم از ترس با شتاب به قفسه سینه ام میکوبید. پویا دو طرف چادرم که در دستانش اسیر شده بود را رها کرد و با نگرانی گفت: _خوبی بانو؟ هنوز هنگ بودم فقط سرم را تکان دادم.صدای نفس عمیق کشیدن و به دنبالش صدای خدارو شکر گفتن پویا را شنیدم. پویا که خیالش از من راحت شده بود با عصبانیت از کنارم بلند شد و به سمت ماشینی که میخواست به من بزند, رفت. نگاهم به پویا بود که با عصبانیت در ماشین را باز کرد و با عصبانیت راننده را از ماشین بیرون کشید. با بهت به راننده نگاه میکردم. باورم نمیشد کسی که قصد جانم را کرده بود روژان باشد. حواسم رفت پی داد و بیداد پویا که با عصبانیت گوشه شال روژان را گرفته بود و میگفت: _چطور جرات کردی جون عشق منو تهدید کنی هان با توأم؟من میکشم اونی که باعث بشه ثمینم خم به ابروش بیاره. تو چطور به خودت جرات دادی که بترسونیش چه برسه که بخوای با ماشینت بهش بزنی؟ ظهر وقتی شنیدم خودتو نامزد من معرفی کردی میخواستم همونجا بزنم تو دهنت ولی اونقدر لز پیدا کردن عشقم تو بهت بودم که بی خیال تو شدم ولی الان دیگه بی خیالت نمیشم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ به سختی بلند شدم .هنوز پاهایم از ترس میلرزید. به زحمت خودم را به پویا رساندم و گفتم: _آقا پویا _جانم.چرا بلند شدی رنگ به روت نمونده .برو تو ماشین تا من حسابم رو با این خانم صاف کنم. _خواهش میکنم آقا پویا.این فقط یک تصادف بود "مطمئنم عمدی نبوده.خواهش میکنم ازتون؟ پویا گوشه شال روژان را رها کرد و با من همراه شد تا به سمت ماشین برویم ولی روژان بی خیال نمیشد.با عصبانیت چادرم را از سرم کشید. روبه رویم ایستاد و گفت: _شماها زندگی ما رو خراب کردید.وقتی تو آغوش بابات ناز و نوازش میشدی ,من بودم و یه پدر که حتی نگاهم نمیکرد .من بودم و پدری که بخاطر مادرت ما رو رها کرده بود و اخرش هم خودشو کشت.تقصیر شماهاست اگه من تو بچگی مادری داشتم که نمیتونست راه بره .شما باعث شدید خانواده من از هم بپاشه.تو هم مثل اون مادر لعنتیت عشقمو گرفتی ازم گ......... هنوز حرفش تمام نشده بود که از عصبانیت زیر گوشش خوابوندم و گفتم: _اینو زدم تا بدونی باید حرمت مادرمو نگه داری بهت توهین نکردم نمیزارم به مادرم توهین کنی اینو هیچ وقت فراموش نکن. پویا گوشه چادرم را گرفت و من را دنبال خودش می کشید. در ماشین را باز کرد و من را داخل ماشین نشاند و گفت: _جان پویا از ماشین پیاده نشو تا من برم تکلیفم رو با این خانم روشن کنم باید بخاطر قصد جونت تحویل پلیس بدمش تا دیگه جرات نکنه جونت رو بخطر بندازه.سریع میام _خواهش میکنم نرید.بی خیالش بشید .بیاین بریم تا الان پریا حتما نگران شده _اخه _خواهش میکنم. تو رو .... _لازم نیست قسم بخورید چشم در سمت من را بست ,سوارماشین شد و به راه افتاد . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
دوستان عذر خواهی میکنم اگه قسمت ها کوتاهه نویسنده اینگونه به من دادند و گفتند که فردا هم قسمت های پایانی رمان رو در اختیارمون میذارن از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم💐🌺🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا