eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
710 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#ادامه_قسمت_دوازدهم بدترین کلمات برای شوخی بودند. زیر لب می غرم:چیدم به اون جفنگیاتت. ببند! حالم ر
همیشه ((آن)) نبودم مخصوصا وقتی که باید روی مقاله و بحث ها برای ارزیابی و در آوردن پروتکل جدید تمرکز داشته باشم و نتایج آزمایشگاهیم را تحلیل کنم،یا شب را تا دیر وقت آزمایشگاه باشم. بعد هم ترجیح می دادم که دومین کار زندگیم استراحت و خواب باشد به جای آن که وقتم را خورد کنم با جواب دادن به پیام های خصوصی. شاید برای آن که خیال سوسن را راحت کنم جواب دادم:مگه مسئله ای مونده بود؟بقیه اش که دیگه با خودمه! _نه!اما در ادبیات ما دل به دست آوردن هم هنر است! قبل از آن که عقلم با چشمان وق زده زل بزند در چشمان خسته ام،((خودم))نوشتم:خوبم. _گاهی میشه زندگی رو از دریچه پنجره ای که رو به آفتاب باز میشه نگاه کرد و سردی رو کنار گذاشت! با خودم گفتم:پنجره ها که هیچ،درها هم خیلی وقت ها باز است اما هیچکدام حس خوب منتقل نمی کند. فقط حس مزخرف! مثل آن روز که با سینا رفته بودیم موزه. چه حس بدی!وقتی توی موزه های اروپایی ها،دار و ندار خودت را میبینی. آثار تمدن قدیم ما ارزشمند میشود،می دزدند و در موزه نگهداری میکنند و ما بی تمدن قلمداد میشویم. تمدن ما ناگهان هیچ میشود!به سینا گفتم:اینا فرصت هم میکنن بخوابن! سینا بلند خندیده بود. گفته بود:بیدارن که همه جوره حال ما رو میگیرن. برنامشون دقیقه میثم جون. حالی شونه کجا دارن چکمه هاشونو میذارن. من و تو باید مواظب باشیم زیر چکمه له نشیم. _اشتباه نکن. پایی که با چکمه میاد سمت مملکتمون باید قطع بشه! قشنگ بود. هر جایی هر چیزی که ردی از ایران داشت قشنگ بود. رفتیم پارک و تا شب بشود گشتیم و حرف زدیم. بعد که رفتیم یک فروشگاه تا چیزی بخریم متوجه شدم صندوق دار و یکی از فروشندگان کنار غرفه سبزی از بچه های ایرانی هستند. دانشجوی دکترا بودند و به خاطر تامین مخارج زندگی مجبور شده بودند آنجا کار کنند. به نظر من که حال و روزشان بهتر از دانشجوهای کارگر ایرانی فست فودها بود که تی می کشیدند. حرفی که زد توی ذهنم حک شد؛گفت اینجا یک پنجره برایت باز میکنند تا لذت را نشانت بدهند،اما هیچ وقت از در خانه راهت نمی دهند. همیشه همان پشت پنجره میمانی با همان بهره اندک. غریبه ای همیشه؛نه اهل خانه! من این را وقتی با پروفسور و سوفی و فرنز کار میکردم بیشتر فهمیدم. سینا میگفت برای پروژه هایشان، مغز و استعداد ما مغتنم ترین فرصت است،اما برای مدیریت کردن عقل بشری،ما جهان سوم محسوب میشویم!پشت پنجره نگهت میدارند اندازه ای که خودشان از وجودت استفاده کنند. سوسن از من خواسته بود که پنجره باز کنم. این که از اول خلقت باز بوده است و مهم این است که آدم،حوایش را پیدا کند تا مطمئن اهل خانه ات بشود. چند بار جوابش را خواندم. تکیه دادم به پشتی صندلی و دست از روی کیبورد برداشتم و دور بازوانم حلقه کردم. عقلم مات مانده بود. با پوزخند به چشمان وق زده من نگاه میکرد. _میثم آقا! لحظه ای روی میثم آقا مکث کردم. عقلم مجبورم کرد در تاریکی اتاق چشم بگردانم و روی عقربه های ساعت بمانم. ندیدم چند است و موبایلم را نگاه کردم؛یک و چهل و هشت دقیقه! من که صبح باید بروم دانشگاه. چه دردی است که تا این موقع شب بیدارم و می حرفم آن هم با... با چه کسی حرف میزنم؟سوسن شفیعی دختری که دو ترم باهم کلاس داشتیم و با پروژه مشترک ارتباط درسی گرفتیم و او دچار حس و حالی شده است که گله مند نامم را مینگارد. دختری که در مباحث علمی و استنتاج نتایج و پروژه های مکمل دقیق بود. همین! دفعات بعد نه حضوری که مجازی رک نوشت مرا به خاطر خودم میخواهد و توقعی ندارد. اما باور نمیکرد که من به خاطر خودش میگفتم شرایط روحی و عرفی برای تشکیل دونفره هایی که هر کدام آرزویمان است،را ندارم!کوتاه نیامد و نوشت:مگه لحظه های زیبای پر آرزو غیر از همین لحظه هاست؟نمی خوای بگی که قلب نداری؟ _بحث قلب نیست. مقدمه ها که نباشه نتیجه ها همش به هم میریزه! _مقدمه رو ما خودمون میسازیم. _من همین رو میگم. اصلا دنبال این مقدمه نمیخوام برم چون هدفی ندارم. این وسط هم نمیخوام شما اذیت بشی. همین. _این وسط من دارم اذیت میشم. میثم یه خورده از این لاکت در بیا. بذار حالمون خوب بشه! گند زد به حالم!راهی که نباید بروی،نباید است. چرا افتاده در مسیر و میخواهد مرا هم با خودش ببرد. میگفت میماند تا هر وقت که بخواهم. عقلم با همان چشمان،دست به سینه فقط نگاهم میکرد تا ببیند خودم چه قدر پایش را وسط زندگیم میکشم. سوسن دختری نبود که نشود با او کنار آمد. هر چند ایده آل ذهنم نبود. هر چند انسان ها اگر بخواهند فضای تغییر،همیشه هست اما من شرایطم بد بود. حدفاصل صبر کردن او تا به نتیجه رسیدن من خیلی بود و او فکر میکرد که میتواند صبر کند! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
دخترها چه بتی از ما پسرها،برای خودشان میسازند،البته قبل از ازدواج. پشت هر حرکت و سکوت ما پسرها یک تعبیر عاشقانه میگذارند و در خیالات پرورش می دهند و تا فراسوی واقعیت پیش می روند و هر شرط و شروطی را لذت مندانه قبول میکنند،اما همین ها در زندگی یکی دوتا از تندی های مردانه را که میبینند تمام عاشقی یادشان می رود و داد فمنیستی شان بالا می رود و ما میشویم بی شعور. فاصله عاشقی تا بی شعوری فقط چند ماه است. خیلی اهل درک روحیات دختران امروزی نبودم و اهل نامردی هم نمیخواستم باشم. این مدت سر پروژه دیده بودم که گاهی کلافه و خسته میشود،او شخصیتی دو کاناله داشت؛از نظر علمی قوی و پرتوان و در کارها همراه بود؛که این برای من در اولویت نبود. کانال دوم هم که شخصیت زنانه اش بود و پر ابهام. یکبار برایم نوشت:ما میتونیم با هم خوب پیش بریم میثم! برایش نوشتم:اشتراک علمی و کاری الویت نیست برام. _واقعا؟ _من فکر میکنم زندگی دو نفره و خانوادگی بر مبنای علم آکادمیک جلو نمیره. بر اساس مرد و زن بودن است. _اشتراک علمی آرامش نمیاره؟ _وقتی وارد فضای خونه میشی دیگر اخلاق و منش وجودیت تورو،مادر و پدر و همسر و فرزند خوب و بد نشون میده. نه مدرک و جایگاه اجتماعیت! این تنش ها در طول دو ترم ادامه داشت تا یک شب که سوسن دوباره پیام داده بود؛جوابش را اشتباه برای احمد ارسال کردم. برادر بزرگ یعنی همین احمد ما!تکیه گاه بودنش به جا است و مداخله های قلدرمابانه اش به جا. با اینکه نبود همیشه خودش را بود نشان میداد،نه با کنترل؛با پیگیری ها و محبت های مدل خودش. و البته باید این محبت ها را پذیرش بی قید و شرط می زدی و الا... همین هم بود که درجا رادار احمد به کار افتاد:میثم!دقیق از اول تا آخرش رو نمیخوام بگی،اما درست بگو چی شده؟ کوزه افتاده بود و نمیشد حاشا کرد. نوشتم:چی میخوای بشنوی تا بگم. _تا چه حده؟ _معمولی. یه پروژه مزخرف که نتیجه اش شده این! _تو یا اون؟ _نه،دل من سرجاشه! _پس لوطی باش و اذیتش نکن!محبوبه نیست که هر بلایی بخوای سرش بیاری و من ازش دفاع کنم. محبوبه خواهر کوچک تر از من بود که همیشه کارهایش را زیر نظر میگرفتم و گاهی اوقات دادش را در می آوردم. اما اینجا من نبودم که داشتم جلو میبردم و ضربه میزدم. سوسن بود. ناراحت شدم و برای احمد نوشتم:داری بد قضاوت میکنی! _چون نمیخوام بد قضاوت بشی. عقلی جلو برو! این مدل رابطه را نه من شروع کرده بودم و نه من تمایلی به ادامه اش داشتم. بحث درس و کار،یک روال عادی در دانشگاه بود یعنی همه فکر میکنند که روابط درسی دخترها و پسرها روال عادیش را دارد!اما حالا متوجه شده بودم که اصلا هم عادی نیست. پشت بندش خیلی اتفاق ها ممکن است بیفتد. حداقل درگیری ذهنی است و زیروبم خودش را دارد و دل های زیادی را زیرو رو میکند اما... با فرنز هم که در آزمایشگاه کار میکردم دوتا دختر دانشجوی اتریشی هم کنارش بودند. نیاز به تیز بودن من نداشت،روال طبیعی است دیگر. نیاز است و ناز. حتی آنجا هم که بیلبوردهایشان شاید تبلیغ یک مایع ظرف شویی بیشتر نبود،تمام بدن برهنه یک زن را به حراج می گذاشتند و هیچ پنهانی برای زن و مردشان نگذاشته و به ظاهر چشم و دل سیرند،وقتی حرف نیاز پیش می آمد چشم و گوش و دهان و فکر و جسم به له له می افتاد و برایشان هم مهم نبود که چه کسی باشد یا نباشد!یک مرد با بیست زن. یک زن با بیست مرد. بودن هایی که برای یک ساعت لذت و شهوت بود و بعد،بیست و سه ساعت آرامشی که نبود!در این هفت ماه،من برای آنا شده بودم یک بُت. با فرنز زیاد صحبت کردیم سر این مسئله. صاحب نظر نبود اما برایش قشنگ بود که من میگفتم که بدن همسرم برای من باید باشد نه اجتماع. مثل ماشین بنز تو که کلیدش توی جیبت است!زن هم دوست دارد روح و جسم مردش برای خانواده باشد نه متعلق به همه! فرنز میگفت اگر چنین زنی باشد او هم حاضر است این طور بشود. خیانت را نمی فهمید و برایش روال عادی موجود،که نه مسئولیت می آورد و نه تشنه می گذاشتش خوب بود. هر چند با حسرت،مدل ما را تحسین کرد و دلش خواست. برعکسش دکتر نات بود. یک اعتقاد خوبی به خانواده داشت،چیزی که در اروپا با یک فرایند عجیب از هم پاشیده است و تلاش برای حفظ آن در بعضی از خانواده های با اصالت کاملا معلوم است. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
با آرش قرار داشتم که روی یک بخشی از پروتکل آزمایش من بحث کنیم. کنار خیابان منتظرم تا بیاید. دوروز پیش صدای جروبحث آریا با آرش را از دور شنیدم. زیادی آریا را می‌خواهد وآریا هم مثل ماهی لیز است!حدسم این است که سد شکن خانواده آرش باشد؛اوست که مثل بقیه نیست. جسارتی دارند این دوتا!منتهی هر کدام به سبک خودش!یک آپارتمان خریده‌اند برایشان نزدیک دانشگاه که بیشتر آریا ساکن آن است و آرش می‌رود همان تجریش. بعضی وقت‌ها که می‌آمد پیش آریا؛ دوزاریمان می‌افتد که والدین بار سفر بسته‌اند به خارجه. بعضی شب‌ها هم آرش ساکن خوابگاه است تنهایی؛دوزاریمان می‌افتد که آریا. خنده دار است هر که را آریا تور می‌کندآرش پر می‌دهد. این را وقتی فهمیدم که دم غروب داشتم دنبال جایی می‌گشتم تا سرم را به درختی ،دیواری، جایی بکوبم از دست خرابی دستگاه آزمایشگاه که صدای جر و بحث‌شان را شنیدم. —مگه خر گازم گرفته که خودمو بندازم تو هچل!بازار آزاده حالشو می‌برم! —آریا! —بی‌خیال!چی سر جاشه که این باشه. —اصلاً دنبال چی هستی؟ جوابی از آریا جز سکوت نمی‌شنوم. صدای فندک که می‌آید تصور سیگار روشن کردن آریا برایم شفاف می‌شود. —داری بد جلو می‌ری. بالاخره یه لڋت‌هایی هست که مال الانه. تا پنجاه شصت سالگی هم بیشتر نیست. بدم میاد که ادای بچه مثبتا رو در میاری. لذت نفهمی داداشم! لڋت نفهم! صدای آرش نمی‌آید.خودم را به جایش می‌گڋارم. برای فکری که در مابلش است؛ سر ندارد، عمق ندارد، فهم و درک ندارد. آریا را نگاه نمی‌کنم. چشمانی را بسته‌ام که هیچ‌کدام از این‌ها را ندارد. کاش دنیا آریا را نداشت.نه؛کاش آریا این افکار را نداشت. کاش لذت را داشت ، فکر را داشت ،آریا را هم داشت.دارم مثل یک کودک فکر می‌کنم. چون نمی‌توانم مثل آرش ساکت باشم. —تو آدم باش! آرش به بن‌بست مشاجره‌ای رسیده است. که این را می‌گوید. —ببینم اینم یه سبکه. مخالف جوونمردی که نیست! آره اگه یکی گشنه بود من کنار خیابون محلش نذاشتم ناجوونمردم. اما ماها مثل هم فکر می‌کنیم. یعنی اصلاً کار اجباری ننی‌کنیم. نه اونا بدشون میاد،نه من زور گفتم. اوکی. این کجاش با مرام تو نمی‌خونه؟هان؟بگو دیگه. —اگه یکی خودشو داره می‌ندازه تو چاه تو هم هلش می‌دی؟ —باز هم حرف خودتو می‌زنی آرش. ما قبول نداریم چاهه. اوکی. استخر آبه.، ما هم بلدیم شنا کنیم. مشکلیه؟ سکوت بدی می‌افتد بین دوقلوهای همسان و بعد زمزمه‌ای که صدای آریاست؛گل بگیرن به این زندگی!حالم از زیر و روش بهم می‌خوره! صدای بوق ماشین تمام خیالات و افکارم را پاره می‌کند و نگاهم را می‌کشد تا سر خم شدهٔ آرش . شیشه را پایین می‌کشد و عذرخواهی می‌کند که لپ تاپ را جا گذاشته است. سوار می‌شوم تا برویم خانه‌شان و بیاوریمش.ماشین که می‌ایستد آرش هم سکوت می‌کند. در طول مسیر داشت با شور بحثش با استاد و دید جالب استاد به نتایجش را می‌گفت که حرف در دهانش ماسید. لب‌هایش با همان فاصله از هم ماند ودستش روی فرمان مشت شد. سر برمی‌گردانم و رد نگاه آرش را می‌گیرم. آریا و دختر را کنار در خانه‌شان می‌بینم و تا در باز شود و آنها داخل خانه بروند؛نه حرکتی می‌کنم و نه چشم می‌گیرم. آرش با شدت در را باز می‌کند که پیاده شود. بی‌اختیار دستش را می‌کشم. ماهیچه‌های دستش زیر انگشتانم سفت می‌شود. می‌گویم:اول آروم شو،بعد. چند لحظه در سکوت می‌گذرد . دستش هنوز مشت و محکم است. دلم می‌خواهد حرفی بزند،اما... صدای نفس بلند آرش را که می‌شنوم می‌فهمم که زنده است. دستش شل می‌شود. انگشتانم را آرام دور ساعدش باز می‌کنم، پیاده نمی‌شود و در ماشین را هم می‌بندد. وقتی حرکت و صدایی نمی‌شنوم نگاهش می‌کنم. چشمانش را بسته و سرش را به پشتی ماشین تکیه داده است. صورت کبودش، تحمل فشاری را نشان می‌دهد که اگر رها می‌شد،طوفان به پا می‌کرد. چه می‌شد اگر به قاعدهٔ درست پیش می‌رفتیم؟ نه می‌رویم و نه پیاده می‌شویم و نه بلد هستم حرفی بزنم که یا آرامش کند ویا به زبان بیاوردش تا از درون منفجر نشود. نگاهم به همراهش می‌افتد. شاید به کار بیاید. با همراهم می‌زنم به سینه‌اش. چشم باز می‌کند، می‌گویم؛بهش زنگ بزن. نفس عمیقی می‌کشد و رویش را بر می‌گرداند؛دفعهٔ اولش نیست! —پس چرا این‌طوری شدی؟ صورتش درهم فشرده و دستش به فرمان ماشین سفت می‌شود و آرام می‌گوید؛ دختره رو دفعهٔ اوله با آریا می‌بینم. یک‌بار آنا کلید را روی در خانه جا گذاشته بود. اول خواستم بی‌خیالش شوم بعد دیدم تا از مغازه بیاید شاید کسی کلید را... برداشتم و راهی شدم. وسط خیابان دیدم همان پسری که از چند وقت پیش با آنا بود، دست دختری را گرفته است و آنا قبل از این‌که من برسم تف را انداخت طرف صورت پسر که ریخت روی لباسش . برگشتم و کلید را دوباره روی در گذاشتم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_سی_هفتم به سختی بلند شدم .هنوز پاهایم از
📚 📝 (تبسم) ♥️ پویا در خانه اش را باز کرد و من را به داخل راهنمایی کرد پریا با دیدن من به سمتم آمد و گفت: _ثمین جان خوبی؟چرا رنگت پریده؟ پویا عصبانی به پریا توپید و گفت: _مگه نمیبینی حالش بده .بدو برو واسش یک لیوان آب قند بیار پریا که تعجب کرده بود گفت: _چشم داداش چرا عصبانی میشی حالا. پریا به سمت آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب قند برگشت. من با راهنمایی پویا به اتاق خوابش رفتم و روی تخت نشستم. پریا لیوان آب قند را به لبم نزدیک کرد و گفت: _بیا اینو بخور .این چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی؟این دراکولا چشه؟ از دراکولا خطاب شدن پویا خنده ام گرفت ولی همه سعیم را میکردم تا بلند نخندم ولی تلاشم بی فایده بود چون با دیدن قیافه متعجب پویا آهسته خندیدم که پویا و پریا هم به خنده افتادند. پریا گونه ام را بوسید و مانند مردان بی حیا گفت: _ای جوووون.عروس ننم میشی عشقم پویا که هنوز با لبخند به من نگاه میکرد گفت: _غصه نخور ان شاءالله تا شب عروس ننه اتون هم میشه با تمام شدن حرفش برای من ابرو بالا انداخت.هم خنده ام گرفته بود و هم متعجب بودم که پسر سر به زیر گذشته کجا رفته.پویا کی انقدر اهل شیطنت کردن شده بود . با خجالت نگاهم را از پویا گرفتم و به پریایی چشم دوختم که با دهانی باز نگاهش بین من و پویا در جریان بود. پویا به پریا گفت: _ببند پشه نره عزیزم و بعد در حالی که لبخند میزد از اتاق خارج شد. پریا که تازه به خودش آمده بود گفت: _به جون خودم بعد اون سفر شمال من هیچ وقت نه خنده پویا رو دیدم و نه شیطنتاش رو .راستش بگو چی بهش گفتی انقدر شارژ شده بلا _پریا جان اجازه میدی کمی بخوابم حالم خوب نیست بعدا حرف میزنیم _باشه عزیزم میرم ولی بیدار شدی باید پاسخگو باشی مسئول عزیز خندیدم و گفتم: _چشم خانم محترم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ پریا که از اتاق خارج شد .حس فضولی ام گل کرده بود ,دلم میخواست وجب به وجب اتاق پویا را زیر و رو کنم ولی حس بلند شدن نداشتم. با چشم دورتا دور اتاقش را از نظر گذراندم. روی دیوار چند تابلو نقاشی از یک دختر بود که انگار در مه محو میشد .تابلو حس خوبی را به تماشاگر القا نمیکرد. بی خیال فضولی شدم و چشمانم را بستم. تازه میتوانستم بوی عطر روتختی را احساس کنم. ببوی همان عطری را میداد که خودم برای پویا خریده بودم . نمیدانم کی خوابم برد,وقتی از خواب بیدار شدم صدای پچ پچ به گوش میرسید . از روی تخت پاشدم.چادرم را سرم کردم و از اتاق خارج شدم. در کمال تعجب عمو و خاله به انجا آمده بودند.هنوز کسی متوجه حضور من نشده بود . بلند سلام کردم,خاله به سمتم آمد و مرا در اغوش کشید و گفت: _سلام به روی ماهت عزیزم.خوبی فدات شم؟دخترم واسه فوت خانواده ات متاسفم .بهت تسلیت میگم عزیزم.ان شاءالله غم آخرت باشه عزیزم _سلام خاله جان .ممنونم شما خوبید؟ عمو در حالی که مثل همیشه لبخند بر لب داشت گفت: _خوبی دخترم _ممنونم عموجون خوبم _شنیدم دختر صفدری میخواسته با ماشین بهت بزنه.به پویا هم گفتم نباید کوتاه میومدید.باید میرفتید وشکایت میکردید ولی انگار تو راضی نبودی _نمیدونم شاید حق داشت .من شاید سر تهمت مادرش آینده ام تباه شد ولی اون همه بچگیش زجر کشیده .بهش حق میدم که منو باعث از بین رفتن زندگیش بدونه. پویا نگاهی به من کرد و گفت: _مسیر آینده ات شاید پر پیچ و خم شده باشه ولی تباه نشده اینو هیچ وقت فراموش نکن.من آینده ات رو تغییر میدم خاله مرا به آغوش کشید و گفت: _شما برو با بزرگترت بیا.من دختر به تو نمیدم.پسره پررو پویا مثل پسر بچه های مظلوم گفت: _مامان جونم دلت میاد؟ خاله خندید و گفت: _راستشو بگم نه دلم نمیاد.ثمین جان عروس من میشی.هرچند تو دخترمونی سرم را پایین انداختم و گفتم: _خاله جون ان شاءالله خدا یه عروس خوب قسمتتون میکنه.من لیاقت عروس خانواده شما بودن رو ندارم _دیگه نشنوم.تو از اول هم عروس خودم بودی.کی بهتر از تو؟کی با لیاقت تر از تو.ثمین جان دلمو نشکن .جواب مثبت بده بزار این پسر دیوونه من هم سر و سامون بگیره و برگرده سرخونه و زندگیش _اخه -اخه نداره.پریا اون شیرینی رو بیار عروسم دهنش رو شیرین کنه . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ از این همه مهربانی خاله متعجب بودم. از وقتی پویا به من پیشنهاد ازدواج داده بود هرچند دلم میخواست همان لحظه به او با عشق جواب مثبت بدهم ولی میترسیدم از مواجه خاله و عمو با این اتفاق. میترسیدم فکرکنند من خودم را به پویا غالب کرده ام. مطمئنن هر خانواده دیگری اگر می بود با این که تک پسرشان با یک زن مطلقه که خانواده اش رو هم از دست داده,ازدواج کند بخاطر حرف مردم هم که شده مخالفت میکردند ولی خاله و عمو تمام معادلات ذهنی مرا بهم ریختند. پریا ظرف شیرینی را روبه رویم گرفت و گفت: _بفرمایید عروس خانم _ممنون نمیخورم -بخور عزیز من از صبح هیچی نخوردی.دوباره از حال بری کی میخواد جواب اون اقای نگران رو بده ؟ها؟ نگاهی به پویا انداختم که به مبل تکیه داده بود و به من نگاه میکرد. خاله رو به پریا کرد و گفت: _یعنی چی از صبح هیچی نخورده.پویا به جای اینکه بر و بر به عروسم زل بزنی بیا راهنماییش کن تو اتاقت تا کمی استراحت کنه.کمی هم باهم حرف بزنید ولی وای به حالت اگه خسته اش کنی.من و پریا هم میریم شام رو آماده کمیم _چشم مامان خانم.ثمین جان پاشو تا مامانم نکشتم خجالت زده سرم را پایین انداختم و بلند شدم و همراه با پویا به سمت اتاقش رفتیم .وقتی وارد اتاق شدیم پویا گفت: _قدیما عروس خانم آقا دوماد رو دعوت میکرد به اتاقش الان برعکس شده بعد هم در حالی که میخندید به من نگاه میکرد. به زور لبخند خجالت زده ای ,زدم و گفتم: _ببخشید دیگه _چه خانوم سربه زیری دارم من.ثمین بانو شرایطت چیه؟از من چه انتظاراتی داری؟ _-خب شرایط خاصی ندارم. شما چی؟ _منم هیچی خب پس مبارکه .وااای _چیزی شده؟ _به قول مامان خاک بر سر صدام.یادم رفت بهت بگم بشین رو تخت و استراحت کن.مثلا ضعف داری و مامان به من سپرده مواظبت باشم .بیا برو رو تخت دراز بکش منم رو مبل میشینم. _نه خوبه راحتم _ولی من ناراحتم بدو سریع .هرچی آقاتون میگه بگو چشم _چشم _بالاخره جواب مثبت رو گرفتم .هورااااا مبارکم باشه.من برم ببینم مامان به چیزی احتیاج نداره.تو هم استراحت کن. _من با اجازه اتون میخوام اول نمازم رو بخونم.اگه میشه یه مهر به من بدید؟ _اجازه منم دست شماست بانو.جانمازم تو کشو اول میز هست.با اجازه پویا که رفت به سرویس بهداشتی داخل اتاق رفتم و وضو گرفتم و بعد به نماز ایستادم.از خدا بخاطر دوباره بخشیدن پویا تشکر کردم و آینده رو بخدا سپردم چون مطمئنم خدا بهترین ها را برای بنده هایش میخواهد. صبح زود همگی آماده برگشت به تهران بودیم که پویا رو به عمو کرد و گفت: _بابا همین نزدیکی ها یه مسجد هستش.اول بریم بین من و خانومم خطبه عقد بخونن بعد شما دخترتون رو ببرین.منم خانومم رو میبرم عمو که خنده اش گرفته بود اخمی کرد و گفت: _چشمم روشن پسره چش سفید.چه خانومم خانوممی میکنه.بزار بهت جواب مثبت بده بعد _جواب مثبتم میده پدر من.شما بیا بریم مسجد پویا نیستم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ خاله گوش پویا را پیچاند و گفت: _چه بلبل زبون هم شده .خجالت بکش از کی تا حالا رو حرف بابات حرف میزنی؟ _مامان ول کن گوشمو جون پویا.ثمین خانم همسر دراز گوش نمیخواد بخدا.بعدشم.میترسم این بارهم از دستش بدم .جون پویا اذیت نکنید دیگه پریا کنار گوشم گفت: _خداشانس بده ببین چطوری واسه رسیدن بهت بال بال میزنه لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم .عمو نگاهی به من کرد و گفت: _ثمین بابا نظر تو چیه؟ _هرچی بابا احمدم بگه. و این چنین شد که همگی راهی مسجد شدیم . عمو احمد پیش نماز مسجد را خبر کرد. من و پویا کنار هم نشستیم و حاج اقا خطبه بین ما را قرائت کرد .این چنین شد که من و پویا بعد یک سال و خورده ای به عقد هم درآمدیم و اینبار کسی جز خداوند نمیتوانست باعث جدایی ما شود. لحظه ای که خطبه خوانده میشد وجود خانواده ام را در حالی که لبخند بر لب دارند را احساسم میکردم. مطمئنم انها هم از اینکه من و پویا باهم ازدواج کردیم شادمان هستند. از مسجد که خارج شدیم پویا گفت: _بابا اگه اجازه بدید من و ثمین فردا عصر راه بیفتیم _باشه بابا جان .مواظب دخترم باش _چشم از جونمم بیشتر مراقبشم شما خیالتون راحت. خاله به سمتم آمد و همان انگشترنشانی که بار اول به انگشتم کرده بود را دوباره درون انگشتم کرد.بعد از خداحافظی با همه,انها راهی تهران شدند. پویا دستم را گرفت و بوسید سپس گفت: _ثمینم بریم ابشار _بریم .منم دوست دارم دوباره ببینم. با پویا به سمت آبشار به راه افتادیم. وقتی به همان کوچه باریک رسیدیم پویا ماشین را پارک کرد. در حالی که دست هم را گرفته بودیم به سمت آبشار به راه افتادیم. پویا از آرزوهایش گفت,از اینکه دلش یک خانواده پرجمعیت میخواهد .از همه لحظات سختی که بی من گذرانده بود,سخن گفت. من نیز همه خاطرات تلخ گذشته را برایش تفگعریف کردم. از برادر جدیدم و لطف بی کرلنش گفتم و او نیز ابراز کرد بی صبرانه مشتاق دیدار برادر و نجات دهنده من است. از اینکه از او انتظاردارم همیشه به من و مقدساتم اعتماد کند و هیچ گاه تنهایم نگذارد,سخن گفتم. بالاخره به آبشار رسیدیم . پویا روبه رویم ایستاد بوسه ای بر پیشانی ام نهاد و سپس در حالی که دستم را روی قلبش نگه داشته بود گفت: _ثمینم .بانوی زیبای من .این قلب تا وقتی توکنارم باشی میتپه.من زندگی رو بدون تو نمیخوام.در این مدت دوری انقدر درد کشیدم که دیگه توان حتی یک ثانیه دوری ازت رو ندارم.ثمینم بیشتر از گذشته ها دوستت دارم در حالی که از این همه عشق پویا لذت میبردم,همان دستش که روی دستم بود را بالا بردم و بر ان بوسه زدم و گفتم: _من بدون تو پر از خالیم.زندگی بدون تو برام از جهنم سختتره.تا دنیا دنیاست دوستت دارم پویای من. پویا در حالی که دستش را دور شانه ام حلقه کرده بود گفت: _به قول شاعر.اگر تو نبودی من بی دلیل ترین اتفاق زمین بودم /تو هستی و من محکمترین بهانه ی خلقت شدم. _به قول شاعر ,تمان مهربانی ها را میگیرم و از ان فرشته ای میسازم همچون تو.پویای من پایان.اسفند/1396 ساعت 1:45 دقیقه بامداد . . . ادامه دارد... 🙄😳🤔 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
به نام خالق عشق با سلام خدمت خوانندگان رمان محکمترین بهانه از خداوند بسیار ممنونم که کمک کرد تا بتوانم با شما عزیزان به وسیله قلمم در ارتباط باشم. از همه دوستانی که با انتقاداتشان مرا در این مسیر همراهی کردند بسیار سپاسگذارم. نقدهایی به رمان وارد بود که من وظیفه خودم میدانم که جوابگو باشم. من در این داستان میخواستم به مخاطب چندگفته را القا کنم : 👇 1 قرارنیست همیشه مذهبی های ما زندگی بدی داشته باشند.میتوان در رفاه کامل به سر برد ولی معتقد و متدین بود چیزی که متاسفانه در فیلم ها و کتاب های ما برعکس آن هست و اغلب یک خانم نیازمند و بی بضاعت چادری است. 2 .نشان دهم که اغلب مذهبی های ما بسیار عاشق پیشه هستند و برای زن احترام خاصی قائلند و عشقشان بسیار پاک و بی آلایش است.چیزی که شما در پویا بخاطر حرف های محبت آمیزش و احترامش به ثمین مشاهده میکردید. 3.یک انسان متدین کاملا از روی احساسات تصمیم نمیگیرد .گاهی لازم است برای رسیدن تلاش کرد ,مبارزه کرد. کاری که ثمین قصه من انجام نداد و در اخر قصه به این نتیجه رسید که باید مبارزه میکرد . من هدفم از این داستان نشان دادن زندگی یک دختر مذهبی با اعتقادات مخصوص به خود بود.کسی که اگر کشور ش عوض شد ولی اعتقاداتش تغیری نکرد. امیدوارم که از داستان لذت برده باشید.ممنونم که این مدت با ما همراه بودید. قطعا این داستان معایب خاص خودش را داشت که از دید من نویسنده مخفی مانده بود. امیدوارم شما عزیزان با راهنمایی ها و انتقادات سازنده اتون به من کمک کنید تا در داستان های بعدی این معایب را رفع کنم. آیدی بنده در فضای مجازی @ya_emamhasanam امیدوارم در زندگی با تمام سختی ها هرگز خدا را فراموش نکنید. عاشقانه زندگی کنید و یادتان نرود که خداوند هیچ گاه دست از حمایت شما بر نخواهد داشت. باتشکر ز فاطمی این ماجرا نیست @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 امروز رمان پر طرفدار تمام شد ان شاءالله از فردا با دو رمان زیبا و جذاب در بخش ظهر گاهی و رمان خاص و زیبای در بخش شامگاهی در خدمتتون هستیم از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم🌹 🌺❤️💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_پانزدهم با آرش قرار داشتم که روی یک بخشی از پروتکل آزمایش من بحث کنیم. کنار خیابان م
با سینا کلی درباره این موضوع بحث کردیم. ازدواج به شکل رسمی‌شان شده بود ازدواج سفید. دخترها و پسرها از اول جوانی هم‌خانه پیدا می‌کردند. هر وقت که از هم خسته می‌شدند یا گزینهٔ بهتری با شرایط ویژه یافت می‌شد به راحتی جایگزین می‌کردند. حتی اگر بچه‌ای هم این وسط می‌آمد باز هم مهم نبود وبچه کنار یکی‌شان می‌ماند. البته گاهی بعد از چند سال با هم می‌رفتند کلیسا و ازدواج می‌کردند. حتی بعضی از ایرانی‌هایی هم که اینجا بودند هم این فرهنگ را گرفته بودند. همین هم بود که چشمان مردم تنهایی را داد می‌زد. به سینا گفتم آدم از همان اول هم‌خانگی، اعتماد به‌نفسش را از دست می‌دهد و اضطراب می‌گیرد؛چون ممکن است یک روز که می‌آید خانه، جای خودش یک لندهور ببیند. این ازدواج، سفید نبود که هیچ، لجنی بود. وقتی کاری می‌شود مایهٔ ناآرامی. آنا آشفته شده بود. می‌گفت مردهای شرقی استثنایی هستند. این را بی‌مقدمه گفت و من خواستم بگویم البته آن‌هایی که ادای شماها را در می‌آوردند کمی ریپ می‌زنند باید تنظیم باد و هوا بشوند.سینا کلی ایرانی سراغ داشت که آن‌جا آمده بودند برای زندگی بهتر،الآن از سفید و سیاه ناموس رد کرده بودند و همان لجنی بودند. اما الآن حال آرش؛فراتر از ناموس پرستی است حسش؛غیرت است. نه آریا می‌فهمم ونه آرش را. زمان آنقدر کند پیش می‌رود که زمین را به فحش می‌کشم. طاقت نمی‌آورم و با تمسخر می‌گویم: شاید دختره هم دفعهٔ اول و نفر اولش نباشه. رو می‌کند به سمتم و با ناله می‌گوید: میثم رحم داشته باش. —من رحم دارم، ولی زندگی دیگران دست من نیست. وقتی خودش به خودش رحم نمی‌کنه، من و تو چه غلطی می‌تونیم براش بکنیم. حرفم بزنیم می‌گه آزادی نداریم. —گل بگیرند این آزادی رو. در خانه باز می‌شود اول دختر بیرون می‌آید . آرش ابرویی ماشین پایین می‌دهد و من با دیدن ساره هدایت کنار آریا مات می‌شوم و تازه می‌فهمم که چرا آرش بر آشفت. صدای زنگ موبایل آرش چشمم را تا روی صفحه می‌کشد.عکس علی‌رضا حال هر دوی ما را خراب‌تر می‌کند. چند بار زنگ می‌خورد و قطع می‌شود تا آرش جواب می‌دهد. می‌زنم روی بلندگو: آرش آریای شما کجاست الآن؟ صدای علی‌رضا بدجور خش دارد. آرش با تردید می‌پرسد:چه‌طور؟ —می‌دونی کجاست؟با کیه؟ دست می‌کشد بین موهایش و سکوت می‌کند. چشم می‌بندم تا برای لحظه‌ای هم که شده کثیفی‌های دنیا را نبینم. آرش همراهش را قطع و خاموش می‌کند. باید به علی‌رضا چه می‌گفت؟ ساره هدایت تا دیروز با علی‌رضا بود و امروز... هر دو در خود احساس بی‌چارگی می‌کنیم. ابرویی را پایین می‌دهم ودر خود مچاله می‌شوم. سوار ماشین آریا می‌شوند و می‌روند. آن‌قدر ساکت می‌مانم تا صدای خش دار آرش پیش‌قدم می‌شود:برای‌چی اومده بودیم میثم؟ کمی فکر می‌کنم یادم می‌آید: لپ تابتو جا گذاشته بودی، برو بیار تا روزمون بیشتر نسوخته. متابولیسم، سوخت و ساز سلولی است. سلول زنده از مواد غذایی استفاده می‌کند. بدن نیاز دارد. سلول نیاز دارد پس باید غذا خورد، تا آرش برود و بیاید همین اراجیف را مرور می‌کنم تا ڋهنم را از علی‌رضا و دختری که الآن با آریااست و آرش می‌گوید باید نسبت به او رحم داشته باشم خالی کنم. اما نمی‌شود. غذا که مسموم باشد سِرم واجب می‌شوی. اورژانسی می‌شوی. سلول‌های بدن غذای آلوده نمی‌گیرند.باید بدنت درمان شود. تا شب که برسد و تا کارمان تمام شود آرش اخم دارد. از هم جدا می‌شویم و می‌روم خانه. اما طاقت نمی‌آورم و مقابل چشمان متعجب مادر بیرون می‌زنم.تا برسم در خانه‌شان به هیچ چیز فکر نمی‌کنم جز همه چیز، زنگ را که می‌زنم و صدای تق باز شدن در را که می‌شنوم تردید می‌کنم. در آپارتمان باز است و آرش تنها توی آشپزخانه چای ساز را به برق می‌زند. —سلام،تنهایی؟ سر بر‌می‌گراند و چشم نمی‌دهد به چشمانم، سرش را داخل کابینت فرو می‌کند: سلام، عادت کردم. چایی، قهوه، نسکافه؟ —اوه. تو چرا داری درس می‌خونی! کافه بزن حال بده. باز هم نگاهش طرف من نمی‌آید. متوجه سرخی صورت و دور چشم‌هایش می‌شوم و می‌روم سمت مبل‌ها و مقابل تلوزیون ولو می‌شوم:زیر شلواری داری؟ —از مادر زنت بگیر! با صدای بلند می‌خندم که پایه‌ام شده است برای تغییر حال و هوا و دوباره آدم می‌شود! —اصلاً خوشم نمیاد شب خونه‌ای باشم که برادر زن و پدر زن وباجناق داره! —از پرروییته،شام خوردی؟ کنترل رابر می‌دارم و دستهٔ پی‌اس را با پا می‌کشم سمت خودم.نه. انگار حوصلهْ بازی هم ندارم. سکوت آرش باعث می‌شود که در و دیوار را نگاه کنم. چند عکس تکی و یک عکس دونفره است. قشنگ‌ترینش عکسی‌است که آرش پشت سر آریا ایستاده و دستش روی شانهٔ آریااست. سینی چای را که مقابلم می‌گیرد دست از آنالیز بر می‌دارم. دلم می‌خواهد کمی حرف بزند تا سبک بشود. خیلی حرف زدیم اما گذاشتم مسیر حرف را آرش جلو ببرد. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
از نقد تشکل‌ها شروع کرد و فضای ناامیدی بین بچه‌ها که عقیده داشت تقصیر فضای مجازی است و خبرهایی که بزرگ‌نمایی و خوبی‌هایی که پنهان می‌کنند تا برنامه‌های کانون و فشار بی‌پولی و طرح فعال سازی درون خانگی مادران سرپرست خانوار. وسط حرفمان آریا آمد و به لحظه پشیمان می‌شوم از بودنم.ساعت اولین چیزی‌است کهتوی ذوقم می‌زند. از دو هم رد شده است و حرف‌های معمول زده‌ایم. صدای آریا که می‌آید، آرش نمی‌تواند خودش را کنترل کند. —ساعت چنده؟ —اَ...بَه... منتظر من بودی تا حالا،فدات! آریا نمی‌دانست که چه حالی بر آرش گذشته است. بلند می‌شوم :سلام. چه‌طوری؟ با همان مشنگی خودش مقابلم قرار می‌گیرد و دستش را مقابلم دراز می‌کند. دست می‌دهم و عزم رفتن می‌کنم که دستم را می‌کشد: میثم تو امشب حکم فرشته نجات منو داری . بمون تا این برزخ و رد کنم. من بدم جهنم، آرش بره بهشت، تو هم برم خونتون. همراهش می‌کشدم تا سمت مبل‌ها: اِ بازی می‌کردین. همچین هم بد نمیگذشته! دسته را می‌دهد دستم و مشغول می‌شود. تا خود صبح شبم را می‌سوزانم. روز گاهی شاید بسوزد. شب گاهی شاید بسوزد. اما وقتی توالی شب و روزت سوخت می‌شود و روشنایی پشتش نیست، تمام زندگیت از آبادانی به ویرانی می‌رود. آرش گفته بود دلش یک مسافرت متفاوت می‌خواهد . برود جایی که فاصله‌ها نباشد. که بتواند خودش باشد و نخواهد در مزان رنگ‌ها و ژست‌ها سر بالا بگیرد. یک جایی که حال روحی‌اش را خوب کند. اهل درد و دل نبود ولی برایم از روابط حاد پدر و مادرش گفت وحال و قال آریا.آن‌ها الآن ایران نبودند و آرش تنها بود. حالا چند روزیست که آرش و نظراتش نیست. با پیام در ارتباطیم. عادت کرده بودم به بودنش و این ندیدنش کمی کلافه‌ام می‌کرد. روز سوم که موبایلم روشن می‌شود و عکس خندان آرش روی صفحه می‌افتد خوش‌حالیم را پنهان نمی‌کنم. خوش و بشمانـکمی بیشتر از هر تماسی طول می‌کشد.بعد کمی مکث می‌کند،انگار دودل است حرفی رابزند یا نه که آرامـمی‌گوید:یادته یه بار گفتم آخرش چی می‌شه؟ دست از کار می‌کشم و می‌رومـجایی که خلوت تر باشد و می‌گویم:عزیز منی. رفته بودی که از اول بازیابی بشی، اولش شروع نشده رسیری به آخرش؟ به شوخی‌ام لبخند می‌زند و آرامـمی‌گوید: به قول تو حرَم، آدم رو بازیابی می‌کنه! —بیام سوغاتیمو بگیرم؟ فقط می‌خندد آرش همیشه هست و نیست. آرام و صبور است و کنار آمدنی!اما این آرامش حالش برای من خوشایند نیست. لب می‌زنم:مشکوک می‌زنی؟ صدای نفس عمیقی که می‌کشد کمی حالم را به تلاطم می‌اندازد. —آرش خوبی؟کجایی؟ —خوبم. امروز از همیشه بهترم. لحن و صدایش طوری است که قلبم را فشار می‌دهد و:می‌گم کجایی؟ —الآن باید می‌گفتی ای جان، عزیز منی! عصبی‌ام می‌کند:آرش! —ای جان!باشه ناراحت نشو. فقط میثم، شماره کارتت رو می‌دی؟ —شماره کارتمو برای چی می‌خوای؟ —همونیه که دفعه قبل دادی، عوض که نشده؟ درست که حرف نمی‌زند کلافه‌ام می‌کند. راه می‌افتم واز در آزمایشگاه می‌زنم بیرون:وایسا ببینم آرش. بگو چی شده؟بازم آریا؟ —نه،نه. —اصلاً کجایی؟خوبی؟ —شارژ شارژم خیالت تخت! آرش! —یه پولی دارم که این چند ساله جمع کردم .خیالت راحت پاک پاکه. حق کی توش نیست. گفتم دست تو باسه. خیلی در حقم برادری کردی روم نمی‌شد بهت بگم. اما همیشه مدیونتم!شاید برم. دیگر طاقت نمی‌آورم و تا نی‌آیم حرفی بزنم گوشیم خاموش می‌شود. شارژش تمام است به صفحهٔ سیاهش نگاه می‌کنم و بی اراده دور خودم چرخی می‌زنم.شارژر نیاورده‌ام. تا از کسی بگیرم توانم به صفر می‌رسد. هر چه بوق می‌خورد کسی جوابگو نیست . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
ذهنم به همه جا میرود الا به آنجایی که تقدیر خدا مثل پروانه دور میزد. فکر میکردم پرواز دارد به آن ور آب. بی مروتی است اگر بیخبر رفته باشد. میروم دم آپارتمانش هرچه زنگ میزنم کسی در را باز نمی کند. ماشین هم نیست. تکیه میدهم به دیوار و منتظر میمانم شاید بیاید. یاد چند هفته پیش می افتم که با آرش توی همین کوچه ماندیم و چه قدر حرص خورد. شک دارم که با آریا تماس بگیرم یا نه؟یک هفته ای هست که رفته آن ور. چند بار دیگر زنگ خانه را فشار میدهم...ده بار دیگر تماسم بی پاسخ میماند. برمیگردم دانشگاه و از شهاب و وحید و علیرضا هم سراغ آرش را میگیرم. یک دلشوره بدقلقی افتاده است به جانم که نمیگذارد برگردم سراغ کارم. چند تا پیام جانانه برایش فرستادم که بی جواب ماند. عصر که همراهم زنگ خورد و شماره آرش افتاد دلم میخواست جوابش را ندهم. اما برای اینکه حداقل خودم را خالی کنم وصل کردم:دهنت سرویس آرش! _سلام آقای شهریاری؟ صدای آرش نبود. موبایل را پایین آوردم،عکس و اسم خودش بود. _آقای میثم شهریاری؟ _بله. آرش؟ _نخیر ایشون نمی تونند صحبت کنند. _شما؟ او دارد توضیح میدهد و من تکیه میدهم به دیوار که سر پا بمانم. شهاب که تازه رسیده میخواهد حرفی بزند دستم را مقابلش میگیرم و لب میگزم. سکوت میکند و چشم می اندازد در چشمانم. با اشاره چشم و ابرو سوال میکند. صدایم قوتش را از دست میدهد. با دلهره ای که به جانم افتاده میپرسم:الان کجا بیام؟ کجا باید میرفتم. غروب که جای رفتن نیست و درِ جایی باز نیست جز درِ دلهای سرگردان و شوریده. خیابان ها روشن بود و من همه جا را تاریک میدیدم. تا شب تمام بشود،من تمام خاطرات با آرش بودن را برای شهاب گفتم:یادت است یک شب آمدید خانه ما. مادر و پدر رفته بودند مسافرت،شماها آوار شدید. شهاب یادش بود؛((آرش هم آمده بود. بچه ها ماندند،آرش هم. خیلی سر و صدا میکردید.)) با شهاب حرف میزنیم. نه داریم به قلبمان خط می اندازیم با این یادها. برای خودم زمزمه کردم: _همه که خوابیدید تازه متوجه شدم آرش دائم تکان میخورد. گفتم بنده خدا عادت ندارد روی پتو بخوابد حتما. عذاب وجدان گرفتم. بلند شدم تا ببرمش توی رختخوابم بخوابد. مقابلش که نشستم. چشمانش بسته بود. کمی نگاهش کردم و منصرف شدم‌. میخواستم بلند شوم دستم را گرفت و پتویش را کنار زد. صدای خروپف وحید روی اعصای بود. با پا متکایش را تکان دادم‌. آرام گفتم:نمیخواستم مزاحمت بشم. فکر کردم شاید سختت باشه رو پتو بخوابی ببرمت توی اتاقم استراحت کنی. کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:نه من خیلی شبها نمیتونم درست بخوابم!یعنی دلم نمیخواد بخوابم! توی تاریکی نمی توانستم واضح چشمانش را ببینم. باید حرفی میزدم. کلا بحث آرامش گری در من ضعیف است. اما او ادامه داد:از همون پونزده،شونزده سالگی اینطوری شدم. راست میگفت آرش. گاهی آدم دلش میخواهد که نخوابد. انگار وقتی بیدار میشوی دنیا رفته و تو جامانده ای. یعنی دنیا روی دور تندش است و تو کند و بی حال خوابیده ای!گفت:تو برو بخواب. منم یه چند صفحه کتاب بخونم خوابم میبره. چراغ مطالعه را روی نور کم گذاست و مثلا مشغول شد. همانجا کنارش دراز کشیدم. جوان باید پر از امید و انرژی و نشاط باشد. وقتی همه این ها باشد و نتواند مدیریت کند،میشود آریا. وقتی همه اینها باشد و تنهایی و فشارها هم باشد،میشود آرش. میشود همه ما. نه نمی شود همه ما. من که تنها نیستم. حداقل خانواده هستند. خانواده آرش کجای زندگی را به آرش یاد دادند. شاید ظاهرا قربان صدقه های مادرش به گوشم میخورد،شاید پول های پدرش در چشمانم رنگ گرفته باشد،شاید آزادی بی حد و حصرشان را گاهی طلب کرده باشم اما چرا سرگردانی و نابسامانی آریا و غم چشمهای آرش هیچ وقت تمامی نداشت. آرش چه موجود عجیبی بود. صبح که برای نماز بیدار شدم هنوز بیدار بود و سرش روی کتاب. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
با چشمان سرخش نگاهم کرد. نخواستم خجالت بکشد و به رویش نیاوردم‌. رفتم لند هورها را با مشت و لگد بیدار کردم. میخواستم ثواب نماز با نفرینشان برای من باشد. نفزین وحید از همه ترسناک تر بود:ان شالله یه زن هپلی گیرت بیاد،صبح که برا نماز بیدارش میکنی،اول یه دور از دیدنش سکته کنی. نه جوونای مثل ما که صورت صبحمون خوشحالت کنه. موبایل آرش زنگ خورد. از خانه بیرون رفت. چند دقیقه بعد که رفتم دنبالش صدای آرام و صورت سرخش بیشتر افکار و اعصابم را به هم ریخت. _مامان جان!قربونت برم!شما که همه این ها رو میدونی،میدونی هم،بابا عوض نمیشه. پس تو رو خدا بیخیال شو. از کنار آرش که رد میشدم صدای گریه مادرش را شنیدم. اوه. مادر من اگر یکبار اینطور گریه کند تمام زندگی را به آتش میکشم! _نه فدات شم. من که نمیتونم کاری بکنم. شما برگرد پیش خودم حداقل نبینی. من اگر نتوانم برای گریه های مادرم کاری بکنم،مادرم را هم به آتش میکشم. _باشه!باشه! رد شدم از کنار آرش...تا دنیا را به آتش نکشیده و آرش را نکشته ام. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 از امروز در بخش ظهر گاهی با رمان جذاب و زیبای که رمان پنجمی هست که از سرکار خانم براتون قرار میدیم، در خدمتتون خواهیم بود 💐❤️🌺 و همچنان با رمان خاص و زیبای در بخش شامگاهی در خدمتتون هستیم از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم🌹 🌺❤️💐 رمان شماره: 1️⃣4️⃣ نام رمان : 📝: 👇🏻👇🏻👇🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش رامی کشم. یکی دوجا دندانه هایش کج شده است و گیر می کند. کمی فشار می آورم. درش راباز می کنم. علی شانه اش رابه در قهوه ای اتاقم تکیه داده است ولحظه ایی چشم از من برنمی دارد. حال مسافر کوچولو را دارم که هم به سیاره اش علاقه مند است وهم مجبوراست به سیاره ی دیگری برود. بیست سال درتنهایی خودم، دوراز خانواده، کنارپدربزرگ و مادربزرگ زندگی کرده ام وحالاازروبه روشدن با آدم هایی که هرکدام رنگ و فکری متفاوت دارند می ترسم. من نمی توانم مثل شازده کوچولو ازکنارفلسفه هایی که هرکس برای زندگی وکاروبارش می بافد چشم فروببندم و بی خیال بگذرم. صبح به گل های باغچه آب داده بودم و حیاط رابااینکه تمییزبود، دوباره آب و جارو کرده بودم. می خواستم سیاره ام راترک کنم وراهی شوم. علی بالاخره سکوتش را می شکند و آرام صدایم می کند. ازدنیای فکروخیالم بیرون می پرم ونگاهش می کنم. چشمان قهوه ایی درشتش راتنگ کرده، ابروهارادرهم کشیده و منتظر است جوابی از من بشنود. لباس ها ووسایلم راجمع کرده ام. درکمدخالی ام را می بندم. کشوهارادوباره نگاه می کنم، چه زود مجبور شدم ازتمام خاطرات کودکی ام خداحافظی کنم وهمه شیطنت های آزادانه ی نوجوانی ام راپشت دیوارهای این خانه امانت بگذارم وبروم؛ دیوارهای کوتاهی که به بلندی اعتمادبه مردم بود. ازحالادلم برای باغچه ودرخت های میوه اش ، برای ماهی های قرمز حوض بزرگش، حتی دلم برای سنگ های کف حیاطش تنگ می شود. چقدرهمه اصرار می کردند پدربزرگ حیاط را موزاییک کند ومن خوشحال می شدم که قبول نمی کرد. راه رفتن روی سنگ ریزه ها ورسیدگی به سبزی ها وگل ها حس خاصی داشت. انگارباپستی ها وبلندی هایشان، کف پایت راماساژ می دهند وخستگی بدنت را بیرون می کشند ؛ اماحالا این سنگ ریزه ها هم سکوت کرده اند. بهت زده اند انگار؛ مثل من که وامانده ام. علی مقابلم می نشیند و کمک می کند تادر چمدان را ببندم. یک ساک پرازلباس ها ووسایل دوست داشتنی ام را می بندم تابه کسی هدیه دهم. برایم مهم نیست چه کسی از آنها استفاده خواهد کرد، اما می دانم که این میل وکششم به دیگر شدن، به متفاوت زندگی کردن، اصالت و عمق بیشتری دارد. باید سیاره ام راترک کنم . وقتی که ازروی تاقچه، قاب عکس جوانی پدربزرگ و مادربزرگ رابرمی دارم، حس تمام شدن مثل دردی درقلبم می پیچد ودر رگ هایم جریان پیدامی کند. انگارصدای پدربزرگ رامی شنوم که می گوید: می بینی لیلاجان! توبزرگ شدی و زیبا. ماپیرشدیم و چروکیده. قربون قدوبالات. گل های خشک روی تاقچه ام را نگاه می کنم. باچه علاقه ای از کوه و دشت می چیدمشان وتاخشک شود عاشقانه نگاهشان می کردم، اماحالا از همه ی گذشته ام باید بگذرم. انگارخشکی آنها آینده ام راافسرده می کند. مادرباچشمانی سرخ از گریه درحالی که لبخند برلب دارد، باظرف میوه داخل می شود. خانه را جمع و جور وکارتن ها را بسته بندی کرده تاحاصل یک عمر تعلق و دلبستگی مادربزرگ رابه دیگری بسپارد. دلبستگی ها و وابستگی ها بگذارند یا نگذارند ،باید گذاشت و گذشت. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سرم را بالا می آورم. این ده روز که مادربزرگ رفته وهرروز فقط چشم دنبال جای خالی اش گردانده ام، آنقدرگریه کرده ام که سرم چندبرابر سنگین تراز همیشه شده است. مادر دستش راروی زانویم می گذارد و آرام آرام نوازش میکند. ازعالم خیال نجات پیدامی کنم. -لیلاجان! خیلی ها به خاطر حسادت و رسیدن به پول و شهرت، سختی میکشند، اما تو فشار تنهایی و سختی کاری که اینجا برعهده ات بوده متفاوت از اون سختی و رنج بی عاقبته. باصدای تلفن همراه، نگاه همه مان میرود سمت صفحه ایی که روشن شده : -یاخدا! باباتون اومد! دکمه ی وصل را می زند وروی بلندگو می گذارد. انگاردنبال کسی می گردد تاهمراهی اش کند . تنهایی نمی تواند این بار رابردارد. -سلام خانومم. - سلام. واای، شماخوبید؟ کجاییدالان؟ صدای مادر می لرزد. دوباره حلقه ی اشک چشمانش را پرکرده است. - تازه از هواپیما پیاده شدم. یک ساعت دیگه می رسم ان شاالله. همه خوبند؟ مادرلبش را گاز می گیرد. - خوبیم. ببین عزیزم. شما نرو خونه. - خونه نیستید؟ تحمل مادر را ندارم. اشکم سرازیر می شود . - نه طالقانیم . مادر آرام به گریه می افتد . صورت سفیدش قرمز می شود . گوشه ی چشمانش .... چند چروک ریز نشسته و با حالت صورتش کم و زیاد می شوند. پدرهربارکه می رود، چشم انتظاری های مادر آغاز می شود. انتظارحالت چشمهای او را عوض کرده است. نگاهش عمیق تر و مظلوم شده است. چشمهایش روشنایی دارد ،محبت و آرامش دارد. علی گوشی را می گیرد. - سلام بابا. - به سلام علی آقا. خوبی بابا؟ - چه عجب! بعد از چند هفته صداتون رو شنیدیم! - خب دیگه، چاره چیه؟ شما هم مرخصی گرفتی همه رفتید ییلاق؟ علی نمی خواهد جواب سوال های پدر را بدهد. - تا یک ساعت دیگه می رسید. نه؟ - بله. فقط علی جان! گوشی رو بده با مادرجون هم حال و احوال کنم. این چند روز دلتنگ مادر شدم. دوسه بار خوابش رو دیدم. حالا که شما... و سکوت می کند. - علی؟ - بله این را چنان بغض آلود می گوید که هرکس نداند هم متوجه می شود. - شما چرا وسط هفته اونجایید؟ چرا همتون... علی... طوری شده؟ صدای هق هق من و مادر اجازه نمی دهد تا چیزی بشنویم... به اتاقم می روم و از پشت پنجره آمدن پدر را می بینم. هروقت می خواستم مردی را ستایش کنم بی اختیار پدر درذهنم شکل میگرفت؛ قد بلند و چهارشانه؛ راه رفتنش صلابت خاصی دارد و انگار همیشه کاری دارد که مصمم است آن را انجام دهد... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
چشمهایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیده ام. علی می رود سمت پدر، فرورفتن دومرد درآغوش هم و لرزش شانه هایشان، چشمه ی اشکم را دوباره جوشان می کند. این لحظه ها برایم ترنم شادی های کودکانه و خیال های نوجوانانه ام را کمرنگ می کند. در اتاقم را که باز می کند، به سمتم می آید و مرا تنگ در آغوش میفشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطره ام را باید در صندوقچه ی همین خانه بگذارم و ترکشان کنم. با اختیارخودم نرفته بودم که با اختیارخودم برگردم. حالا اینجایم کنار قل دیگرم مبینا، اتاقمان کنار اتاقی ست که برادرهایم؛ علی و سعید و مسعود را در خود جا نداده ، بلکه تحمل کرده است! پسرها آنقدر شلوغ هستن که تمام دنیای مرا به هم می ریزند. کودکی ام را کنارشان زندگی نکرده ام وحالا مانده ام که چگونه این حجم متفاوت را مدیریت کنم. از دختر یکی یکدانه، شده ام بچه ی پنجم خانه. مبینا برای پروژه ی درس همسرش عازم خارج است ومن هنوز لذت بودن کنار او را نچشیده باید خودم را برای جدایی آماده کنم. دوتایی این روزها را می شماریم و نمی خواهیم که تمام شود. گاهی آرزوی چیزی را داری، وقتی به دستش می آوری، پیش خودت فکر می کنی همین بود آنچه منتظرش بودی و همیشه لحظات تنهاییت را به آن می اندیشیدی! یعنی بالاتراز این نیست؟ یک بالاتری که باز بتوانی حسرتش را بخوری و برای رسیدن به آن دعایی، حرکتی، برنامه ریزی ای... جزاین، انگار زندگی یکنواخت و خسته کننده می شود. یادم می آید من و دوستان مدرسه ای ام تابستان ها به همین بلا دچار می شدیم. انواع و اقسام کلاس ها وگردش ها را تجربه می کردیم تا اثبات کنیم زنده و سرحالیم. آخر آرزوهایمان را درنوشته های خیالی دیگران و در صفحات مجازی جست و جو می کردیم، آن هم تا نیمه های شب؛ اما صبح زندگی ما همانی بود که بود ... نگاهی به اتاقم می اندازم. اینجا هم مثل طالقان یک پنجره دارم رو به حیاط. حیاطی با باغچه ی کوچک و حوض فیروزه ای. فقط کاش پنجره ام چوبی بود و شیشه های آن رنگی. آن جا که بودم گاهی ساعت های تنهایی ام را با بازی رنگ ها، می گذراندم. خورشید که بالا می آمد پنج پرهای قرمز و زرد و آبی و سبز شیشه ها روی زیلوی اتاق میافتاد؛ اما شیشه های ساده ی پنجره ی اینجا، نور را تند روی قالی می اندازد و مجبور می شوم اتاقم را پشت پرده پنهان کنم. عکسی از پدربزرگ و مادربزرگ را گذاشته ام مقابل چشمانم تافراموش نکنم گذشته ای را که برایم شیرین و سخت بود. - لیلا... لیلی... لیلایی... علی است که هرطور بخواهد صدایم می کند. دراتاق را که باز می کنم می گوید: - ا بیداری که؟ - اگه خواب هم بودم دیگه الان با این سرو صدا بیدار می شدم. - آماده شو بریم. در را رها می کنم و می روم پشت میزم می نشینم. کتاب را مقابلم باز می کنم. - گفتم که نمی آم. خودتون برید. تکیه اش را از در برمی دارد. - باکی داری لج می کنی؟ نگاهش نمی کنم. - وقتی لج می کنی اول خودت ضرر می کنی. هیچ چیزی روهم نمی تونی تغییر بدی... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #ادامه_قسمت_هجدهم با چشمان سرخش نگاهم کرد. نخواستم خجالت بکشد و به رویش نیاوردم‌. رفتم لند
خط فاصله های بین کلمات املایمان را با مداد قرمز میگذاشتیم تا هر کلمه جدا خوانده شود بعد هم که غلط مینوشتیم مجبور میشدیم هم خود کلمه را بنویسیم و هم با آن یک جمله بسازیم من باید کلمه جدا از آرش میشدم که خط فاصله قرمز بینمان باشد؟یا کلمات کنارش تا جمله میشد و میتوانست راحتتر زندگی اش را اداره کند؟الان میخواهم کلمات کنارش باشم تا جمله بشویم و بتوانیم تا آخر خط برویم پدر گاهی تذکر میداد که هم صبر کردن یاد بگیر هم کمک بده دیگران صبور بشوند و هم رابطه ات را با دیگران خوب کن دوستانت باید زیاد باشند. باید دوست باشی. الآن،همین امشب که با شهاب سرگردان آرش هستیم تنها آرزویی که دارم همین است میخواهم سه تذکر پدر را برای آرش یکجا داشته باشم فقط خدا اجازه بدهد تا باشم! نمیشود هیچکدام از راه ها نمیشود و من پشت در سرد خانه ایستاده ام؛دنیا برایم یه دروغ است این را در دلم دعا میکنم؛هر چه شنیده ام دروغ باشد یک اشتباه،یک داستان،یک دوربین مخفی. اما اگر حقیقت باشد؟میلرزم!هوا سرد نیست!سلولهایم یخ زده اند و از درون میلرزم نه زمان را درک میکنم،نه مکان را!حرفی که شنیده ام سنگم کرده است. دروغ بزرگ را همه راست میپندارند این دروغ بزرگی است که مرا تا اینجا کشانده است. نه من و نه شهاب هیچکدام پای رفتن نداریم. به دیوار تکیه میدهم سردیش لرز را به بدن بیجانم می نشاند. شهاب مقابلم می ایستد. چشمان سرخمان را به هم میدوزیم و ناله میکنم:شهاب! _دست میگذارد روی شانه هایم و فشار میدهد. حرفی که از دیروز صدبار گفته ام را دوباره زمزمه میکنم. _شهاب ماموره دیروز یه حرفی زد،مطمئن نبود. اشتباه کرده...آره؟ فشار دستانش را بیشتر میکند و سرش را پایین می اندازد و التماس میکند:میثم من الآن از خدا هیچی نمیخوام دیگه هیچی تا آخر عمرم نمیخوام یه کاری کن بلدی نذر کنی؟یه چیزی،یه ذکری،یه...وای میثم،وای... نذر،نذر بلدم باید نذر کنم یادم نمی آید تمام بلد بودن هایم حالی دارم که هیچ وقت نداشته ام. الآن بیچاره ترینم. هیچ یادم نمی آید. همان کنار دیوار مینشینم و فکر میکنم آرش الآن می آید...با همان چشمان خمار و قهوه ایش زل میزند توی صورتم. من هم ملاحظه مظلومیت نگاهش را نمیکنم و تلافی تمام زجری که کشیده ام را سرش در می آورم. مجبورش میکنم مثل دفعه قبل برایمان شیرینی بخرد؛آرش را مجبور کرده بودم به خاطر قبولی طرحمان نان خامه ای بخرد از شیرینی فروشی که به نامش باز شده و من که بی غرض پرسیدم:از آریا چه خبر؟با هم نیستید؟ صدای آب دهانش را که قورت داد شنیدم انگار راه گلویش را چیزی گرفت و اجازه نداد تا پایین برود. مکثش طولانی شد پشیمان نبودم از سوالم؛چون حس میکردم مدتی بود که خودش میخواست حرف بزند و شرایطش نبود. اما حالا که تنها بودیم و سر حال بود صبر کردم تا خودش هر چه را میخواست بگوید. _میثم...آریای ما خیلی حیفه! مزه شیرینی برایم شد هندوانه ابوجهل حرفی نداشتم که بزنم و نتوانستم فضا را هم عوض کنم. همه ما حیفیم؛آریا حیف است نادر حیف است مسعود حیف است من هم حیفم. شهاب و وحید و علیرضا،بچه های نازنین ما حیفند. آرش هم حیف بود حیف بود که آرش اینقدر همیشه نگران و پر غصه بود. نصف وقتهایش را دنبال آریا می رفت و می آمد و نصف این رفت و آمدها را آریا با ناراحتی تحمل میکرد. آرش گفت:دیگه میخوام یه خرده بیخیالش بشم. اگه به خاطر غصه مادرم نبود چند سال پیش ولش میکردم ولی الآن دیگه بیست و چهار سالشه‌... گفته بودم:مادرا عادت دارند یه چیزی برای غصه خوردن دست و پا کنند. فایل بازند همیشه. ولی برای من و تو سخته که دیگه زیر بار بریم. آریا که اصلا. باید رها سازی بشه تا شرایط مجبورش کنه. دلسوزی زیادی،دو طرف رو فرسوده میکنه! تلخندش همان لبخند تلخی بود که گاهی حرف دل بود و نتیجه بدبختی ها. _شاید تو راست بگی میثم نمیدونم. حرفات خیلی شبیه معلممونه. سال اول دبیرستان پدر و مادرم برای یه سال رفتن آمریکا و ما تنها بودیم. یه معلم به تورمون خورد خیلی عجیب بود. مثل بقیه فقط ما رو فرمول نمی دید. اون موقع خیلی بهش وابسته شدم. تکونم داد. آریا مثل ماهی بود،همش لیز میخورد. خودش نخواست. آدما خودشون،خودشون رو بالا و پایین میکنند!کسی مجبورشون نمیکنه...نه میتونه مجبورشون کنه بد باشن،نه میتونه مجبورشون کنه خوب باشن. منم نتونستم میثم. میدونی...نمیتونم. بیخیالی هم عالمی داشت. کاش میشد نسبت به همه دنیا بیخیال زندگی کرد. یک به من چه،یک به درک. آرش گفت:پدر و مادرم ما رو خیلی دوست دارند البته خب به سبک خودشون. امکانات و آزادی. مشکل هم زیاد داشتند که خب همونم باعث میشد به تیپ هم بزنند و گاهی بزنند از ایران بیرون. مسکنی بروند اروپاگردی. آدم ها یا از دست آدم ها خسته میشوند که کم می آورند یا از دست خودشان!مهم خستگی و دلزدگی هاست که باید فهمید منشاش از کجاست؟پناه بردن از آدم ها به امکانات هیچ فایده ندارد.
_اون سالی که پدر و مادرم رفتند،دختر خاله مادرم زیاد می اومد پیشمون. یه دختر هم داست هم سن ما که خب...نگار... مکث های آرش را دیگر دوست نداشتم تحلیل کنم. خودم میدانستم که پسر در سن بلوغ یعنی چه؟ _ماها اصلا برامون این خط قرمزایی که خیلیا دارند تعریف نشده،یعنی مسخره است. حد و حدودی نداریم. خیلی از زندگیمون اون طرفه. خیلی از مسائل رو همون بچگی فهمیدیم. چیزایی که نباید،میفهمیدیم و پرستیژ خانوادمون این بوده که بگیم بچه ما همه چیز رو دیده و میدونه. چشم و گوش بسته نیست. بعد از چند ماه متوجه شدم که آریا زیر آبی میره. دعوامون شد. نگار متوجه نبود و احساسی بود،آریا که نباید...ولی خب...نشد دیگه...نتونستم. زمان و مکان را گم میکنم. خودم را میگذارم جای آرش. سخت میشوم. پس چرا همیشه اینقدر آرام بود؟بی ربط پرسیدم:نگار چی شد؟ این سوالم عین حماقتم بود. کنجکاوی نبود فقط میل به فهمیدن بازی سرنوشت بود. نفس عمیقی که بیرون داد مطمئنم کرد که نباید سوال میکردم. _داره زندگیشو میکنه. فقط قید آریا رو زده و منو داره دیوونه میکنه. تلفنش زنگ خورد و نتوانست بیشتر بگوید. هرچند که من تا ته ماجرا را فهمیدم‌. نگار هم دنبال یک انسان کامل است. کسی که وجودش هنوز لطافت داشته باشد و بوی مرداب نگرفته باشد. همه میدانند که برای یک زندگی خوب باید با یک خوب همراه شد. ماشین را کناری پارک کرد و با همراهش پیاده شد. در را باز کردم. آب میخواستم. اما نه معدنی و بطری آب. چشم گرداندم به امید آب سرد کن. از هر چیز بسته بندی شده هم دلزده شده ام. اصلا چرا مردم آب را هم فروشی کرده اند؟قبلا که هر کس یک آب سردکن میگذاشت به نیتی. چشمم پیدا کرد. همان آب سردکن های استیل که رویش نوشته بنوش به یاد حسین علیه السلام. این نوش رفع نیش میکند. فکر میکنی وقتی مردم تشنه میشدند آب میخوردند؟نه،نوششان برای رفع اثر نیش هایی بود که بد ذاتی ها و زشتی ها به جانشان می زد. لیوان را برداشتم و دو بار پر کردم و لاجرعه سر کشیدم. چه خوب که یکبار مصرف نیست. همین لیوان غل و زنجیر شده استیل را دوست دارم که یادم می آورد آزادی بی حد و حصر ندارم. _میثم،میثم. سر برگرداندم سمت آرش. _چرا پیاده شدی؟ _آب نمیخوای؟تشنه م بود. صدای برخورد زنجیر به لیوان یعنی آرش هم بنده بودن را بیشتر از آزادی ها میخواست. برای فرار از دست خاطرات و لحظه ها میخواستم بلند شوم اما انگار کسی تمام رمق را از دست و پایم کشیده بود. سر برمیگردانم و اطراف را نگاه میکنم و امید دارم تا آرش بیاید. شهاب بازویم را میگیرد. صدایم می زند. بازویش را میگیرم و لب میزنم:ما اینجا چه کار میکنیم؟بیا برگردیم شهاب! چشمهایش پر از ترس و انکارند. رو برمیگرداند. بازویم را از دست شهاب خلاص میکنم. بغضم را قورت میدهم. یاد آخرین مکالمه ام با آرش می افتم. دارم دیوانه میشوم. چرا از وسط خیابان تماس گرفت؟قبلش چه شده بود؟بعدش چه شد؟صدای گریه ای که بیشتر شبیه ناله و ضجه است دلم را به هم می زند. سر میچرخانم سمت صدا. از در ساختمان چند نفر بیرون می آیند. چشم میبندم. چشم می بندم به روی دنیایی که به من خبر تمام شدن میدهد و نبودن! پا عقب میکشم و سر جایم می ایستم نمی خواهم به داخل بروم. شهاب دستم را می کشد و با خودش میبرد داخل فضایی که سیاه و تاریک و تنگ است مثل قبر. بی روح و سرد. نشانم می دهند‌. اول که نمیبینم. بس که چشمانم را روی هم فشار داده ام تار شده است. نمیبینم کسی را و دلم آرام میشود که آرش نیست. اما وقتی صدای یا خدای شهاب را میشنوم،دوباره سر میچرخانم سمت کسی که آرام خوابیده است. آرش است و صورت سفید و موهای لختش. میگفت سالهاست نتوانسته راحت بخوابد. باید خوشحال باشم بالاخره توانسته بخوابد. خوب است که خوابیده. زمان غصه خوردن برایش تمام شد. حالا مادرش راحت با دوستانش قرار مسافرت های دوره ای بگذارند. پدرش هم برای پول بیشتر ماه ها اروپا را دور بزند،یک ساعت هم افکار و احوال آرش و آریا را دوره نکند. دور دور تاریکی هاست و سردخانه تاریک آخر همه خوشی ها. دست میبرم بین موهایش. این جا سرد است. چرا آرش اینجا خوابیده!ابروهایش را مرتب میکنم و بی اختیار صدایش میزنم:آرش...آرش جان... سکوت کرده است. من برایش چه کار کنم؟سخت ترین کار عالم،بدترین درد عالم،زشت ترین صحنه عالم،ساعت های بدون آرش. بیرون می آییم. همه جا تار است. نمیتوانم ببینم و قدم بردارم. مینشینم کنار جدول باغچه. صدای هق هق و زمزمه شهاب چشمانم را پر آب میکند. رفت و آمد مردم را درک نمیکنم. موبایل را مقابلم میگیرد و اسم دکتر را میبینم. دکتر علوی تماس گرفته...برای چه؟!وقتی یاد محبت های دکتر به آرش می افتم،بغضم میشکند. انگار پدرش بود. پدر بی پسر. خبر را به دکتر میدهم و بیرون میزنم. --💌 💌 -- @ROMANKADEMAZHABI ❤️
خیابان ها و کوچه های شهر را یک شبانه روز پیاده میروم. فقط وقتی مینشینم که پاهایم خم میشود و وقتی بلند میشوم که آرش را میبینم،مقابلم ایستاده و در چشمانم حرفهایش را میزند. گریه کردن را یاد گرفته ام تازه. شاعر شده ام،چون دیوانه شده ام. اصلا حافظ را درک نمیکردم و حالا تمام بیتهایی که پدر زمزمه میکرد،برایم شده اند مثل واگویه هایی که آرامم میکند. سه روز کشید تا پدر و مادرش را خبر کنند و از آمریکا بیایند. تا آریا بفهمد فراتر از دنیا مرگ هم هست. سر قبرش ارکستر آورده بودند و سوزناک هم مینواخت. همه تعلل میکردند انگار همه از واقعیت فرار میکردند!نفهمیدم چطور خودم را داخل قبر انداختم و بدن آرش را تحویل گرفتم. نفهمیدم وقتی کفن را از روی صورتش کنار زدم تا روی خاک بگذارم چه شد. سرمای صورتش مرا یاد آبی انداخت که از آب سردکن کنار خیابان خوردیم. همانکه رویش نوشته بود بنوش به یاد حسین!همان که از آنچه رنگ تعلق بگیری آزادت میکند! کسی به شانه ام میزند و میگوید:آرام تکانش بده می خواهند تلقین بخوانند. یاد آن سحری که همه بعد از نماز رفتیم زیر پتو و آرش...آرش سر سجاده نشسته بود. آرام آرام تکانش میدهم. هیچکس ندید چقدر آرش آرام و زیباتر شده بود. بوسیدمش. انگشتر در نجفم را در آوردم و روی لبان خندانش گذاشتم. _نمیتونم خدا...نمیتونم! آنقدر بعد از تلقین کنارش میمانم تا شهاب و استاد علوی بیرونم میکشند دنیا را نمیفهمیدم موسیقی مزخرف سر نزار را نمی فهمیدم،اما ضجه های آریا را میشنیدم. خودش را میزد دستانش را گرفته بودند تا روی صورتش نکوبد. آرش مقابل من به خاطر آریا سیلی خورده بود. آریا خبر نداشت. ندید نه آرش سیلی خورد. من رفته بودم خانه شان خانه مجردیشان خالی بود و از وسایل پر. دو تا جوان که این همه تیشتان تیشتان نداشتند. تا آرش رفت چایی دم کند دسته ایکس وسوسه ام کرد و مشغول بازی شدم. آرش طعنه زد که:ترک عادات مزخرف بچگی و نوجوانی موجب مرض است. خندیده بودم به حرفش. چقدر عمر نازنین را پای این بازی های صدمن یک غاز گذاشتیم که اگر رفته بودیم پیش مش رمضان الآن حداقل یک نانوایی داشتیم کنار پروژه ها نان هم دست مردم میدادیم. آرش هنوز سینی چای را مقابلم نگذاشته بود که زنگ آپارتمان را زدند. گفت:راحت باش،شاید همسایه باشه،و الا با کسی قرار ندارم. در را که باز کرد صدای لطیف دخترانه ای در گوشم پیچید:آریا... خیلی نامردی!پست تر از تو ندیدم! تا بخواهم دو جمله را هضم کنم صدایی بلند شد که نمیگویم سیلی بود،ولی رو که برگردانم فهمیدم که سیلی بود. آرش لال شده بود صدای هق هق گریه و جیغ دختر بلند شد:چطور دلت میاد با من این کارو بکنی؟من میخوامت آریا! آن روز دلم خواست یک سیلی هم من به آرش بزنم که سکوت کرده و حرف نمیزند دوباره داد زد:من به خاطر تو میدونی چه کارایی کردم. به خاطر تویِ پست فطرت. قبول ندارم فطرتها ایراد دارد انسان خودش همه چیز را مشکل دار میکند. _چرا حرف نمیزنی؟چرا نگام نمیکنی؟خودمو میکشم آریا!میفهمی... میکشم! میخواستم بلند بشوم و بروم یکی توی دهان دختر بزنم؛وقتی که باید هوار میکشید،صدای قهقهه اش بلند بود و حالا هم که باید غرورش را حفظ کند،اینطور ایستاده و التماس میکند یکی هم بزنم توی سر آرش تا به حرف بیاید...که لب باز کرد. _خانم من برادر آریا هستم الآن نیستن منم نمیتونم براتون کاری بکنم. دختر مات مانده بود که آرش دروغ میگوید یا نه. سکوت فضا یعنی که داشت تجزیه و تحلیل میکرد صورت و حرف آرش را. واقعا چه اهمیتی دارد مهم تمام حس و حالی است که برباد رفته و به این زودی ترمیم نمیشود اصلا ترمیم میشود؟ چشمم به صفحه تلویزیون بود و دستم بازی میکرد. هوش و حواسم پریده بود خواستم حواسم را به بازی بدهم و کلمات را پیدا کنم تا جمله بسازم،که در خانه باز شد و آریا آمد آرش میر غضب بود آریا رفت سمت اتاق و آرش هم زمزمه صحبت دو برادر کم کم تبدیل به فراصوت شد. _خفش میکردی آرش! صدای آرش را نمی شنیدم. _غلطو اون کرده که اومده سراغ تو و حرف مفت زده. بعدم زندگی خودمه میخوام به گند بکشمش. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️