📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_پنجاه_یکم پدر دست می گذارد پشت کمرم و آرام می گوید : _ بریم توی صحن ، اونجا بایست
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_دوم
کاش می دانستم که " ولادت " را کی خوانده است.
پدر نگاهم را می خواند و می گوید :
_ پارسال خوندم .
و منی که دلم یک کتاب می خواهد . این را بلند می گویم .
سعید نگاهی به ساعت می کند و نگاهی به پدر برای اجازه .
پدر نیم خیز می شود و می گوید :
_ خدایا به حق این زوج ، یه زوجه به من هم بده ، خوشگل و مهربون ، فقط مثل لیلا نباشه . یه زوجه هم به سعید بده ، زشت عین لیلا . این علی و لیلا هم که هنوز دهنشون بوی شیر می ده.
پس کله ای محکم را ، یکی علی میزند ، یکی هم سعید .
من هم فقط زود می جنبم و دوتا نیشگون می گیرم. ناجنس هیچ نمی گوید و می خندد .
نگاهم را می دوزم به اسم نویسنده ها .
این طور شاید بهتر بشود ریسک کرد . کتاب هارا برمی دارم . قیمتش را که می بینم از خریدش منصرف می شوم . از قفسه ها رو برمی گردانم و چشمی در مغازه می چرخانم . مسعود که دارد مخ فروشنده را می خورد . علی ته مغازه مقابل قفسه ی کتاب های تاریخی گیرافتاده است و سعید هم میزو صندلی وسط مغازه را قرق کرده با چند تا کتابی که مقابلش چیده است .
چه با حوصله هم دارد انتخاب می کند !
نمی توانم بین کتابهایی که انتخاب کرده ام ، گزینش کنم . همه اش را می خواهم . تمام کتاب ها را برمی گردانم توی قفسه ها و دست خالی می روم ته مغازه .
کنار علی که می ایستم سربر می گرداند . نگاهم را می دوزم به کتاب ها.
می گوید :
_ پیدا کردی ؟
_اوهوم !
_ پس چرا برنداشتی ؟ دیرمی شه ؟
شانه ای بالا می اندازم و لب و لوچه ام را مظلومانه جمع می کنم : _ هیچی . من کتاب نمی خوام .
دستش رو که به قفسه بالا برده پایین می آورد و می گوید :
_ چی شده ؟ کسی چیزی گفته ؟
_ نه نه . خیلی گرونه . دلم نیومد .
عکس العمل حمایتی اش همان است که حدس می زدم .
_ نه بابا ! برو بردار . چه کار به پولش داری .
_ هرچی شما خریدید می خونم دیگه چه فرقی داره .
دستش را می گذارد روی شانه ام و برمی گرداند به سمت ورودی مغازه .
_ برو زودتر بردار . حساب و کتابش به تو ربطی نداره . فقط زود . به اون سعید بی خیال هم بگو این جا خونه ی خاله ش نیست .
می روم . حالا که پول به من ربط ندارد ، دوست داشتنی هایم را بغل می زنم و می آورم . جمعا با تخفیف هایی که گرفتیم شد : صدو پنجاه هزار تومن.
جای مبینا خیلی خالی بود .
چندباری تماس می گیریم تا صحبت کنیم ، اما فایده ندارد . پیام می دهم :
_ " زیارت اگر بی دوست باشد پراز یاد دوست است و اگر با دوست باشد پراز محبت دوست . یاد و محبتت هردو بوده و هست .
بیزارم از فاصله ها ..."
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_سوم
فاصله ی در خواست های نفس با استدلال های عقلم که در ذهنم میرود و می آید ، آنقدر کوتاه و نزدیک شده که نمی توانم تشخیص بدهم .
بروی ، کیف می کنی ، بمانی ، کیفی دیگر .
بخواهی ، یک خوشی دارد و نخواهی ، خوشی دیگر !
فقط می دانم زوری که می آورد و صحنه هایی از شیرینی اش که مقابلت به رژه در می آیند و آبی که از لب و لوچه ات راه می اندازد ،
برای لحظه ای کوتاه است و زود تمام می شود . تو می مانی و حسرت معصومیتی که از دست رفته است .
اما استدلال ها و التماس هایی که عقل بی چاره به عنوان چاره و راه حل ارایه می دهد ، اگرچه پدر در آور است و مجبور به صبرت می کند ، اما خب ، شیرینی پایدار و ماندگاری دارد .
شاید این ها نتیجه ی خواندن دست نوشته های علی باشد .
به دیوار تکیه می دهم و دفترش را بالا می آورم تا بخوانم :
" سطح جامعه بالا کشیده .
همه چیز تغییر کرده ، اگر اسمی" جان " پسوندش بود ، نشانه ی علاقه ای عمیق نیست .
تفکیک بین جنس زن و جنس مرد برای عصری بود که مردها همه ی مردانگی شان را سر اداره ی زنشان نشان می دادند .
نه الان که مردانگی به خط تولید بمب اتم رسیده و سفر به کره ی ماه و جهانی شدن همه چیز .
شما اگر بخواهید چون گذشته مردانگی کنید ، من می پذیرم و همه ی دارایی ام را نابود می کنم .
متنی بود که صحرا برایش ایمیل زد و این آخرین ایمیلی بود که از صحرا خواند . یعنی این که در ظاهر تعریفش کنم و تنها جسمش را ببینم ، در ظاهر ، او باشد و در باطن ، صد تصویر از غیر او در دل و ذهنم دور بزند ، این که دست او در دستم باشه و چشمم به هم جنس خودش ، این که در گوشی ام او را " عزیزدلم " ثبت کنم و در غیاب او صدتا عزیزدل داشته باشم ، این که او را نه برای خودم که سرویس همه بخواهم ، مردی است ؟
چشم بسته بود و لب گزیده بود تا فریاد نزند .
آن که بمب اتم می سازد و کره ی ماه می رود مرد است ، اما آن که یک زندگی سالم را طلب می کند ، نامرد. این را خود غربی ها هم قبول ندارند.
کافی است چند صفحه از رمان هایشان را بخوانی تا تنهایی و بی کسی بشریت را درک کنی . هرچه اراده کرده اند برای آسایش شان ساخته اند : ماشین هایی که می شورد ، می سابد ، می پزد ، می جود ، زشت را خوشگل می کند،
دور را نزدیک می کند !
پس چرا با این حال ، باز هم از زندگی راضی نیستند و از خودکشی و دیگر کشی دست برنمی دارند !؟
دیگر نمی خواست دلش بسوزد . این چند روز آن قدر رفته بود و آمده بود که سنگ ریزه های کوه هم می شناختندش.
در تنهایی کوه ، فکرهایش را فریاد زده بود . آخر هم برای خلاصی خودش و صحرا ایمیلش را برای همیشه معدوم کرده بود .
کثرت پیام ها کلافه اش کرده بود ، باید کاری می کرد تا هم خودش و هم اورا راحت کند . وقتی گوشی اش را پرت کرد وسط خیابان ، آزاد شده بود انگار . دستش را کرد توی جیبش و راه افتاد به سمتی که باید می رفت .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_چهارم
افشین را در دلش سرزنش کرده بود . به خودش مغرور شده بود و دقیقا از همان زاویه به زمین گرم خورده بود . حالا هم به التماس افتاده بود تا نفهمی اش را جبران کند .
بعضی وقت ها رو می کرد و به آسمان و می گفت : سخت می گذرد . این جنگ گاهی نابرابر هم می شود . بیا یک طرف را بگیر و کمک کن که نیفتم .
صحرا به مرز جنون رسیده بود . هرکاری که از دستش بر می آمد انجام می داد ، هربار لای جزوه ایی ، توی کیفی ، از طریق دوستی ، نامه ای می رساند ، اما او کار را راحت می کرد . از همان نامه ی اول رفت سراغ مادر .
یادش است داشت حلوا می پخت .
حتما نذر کرده بود که عطرش او را کشید سمت آشپزخانه .
صبرکرد تا کار مادر تمام شود . هرچه مادر حال و احوالپرسی کرد ،نتوانست درست جواب بدهد . نامه را گذاشت توی دستش و گفت :
_نمیدونم چیه ؟ نمی خوامم بدونم .
و رفت .
نامه ی سوم یا چهارم را که داد ، مادر طاقت نیاورده بود و آمده بود توی اتاق به هم ریخته شان . نشسته بود . پسرها بازار شام راه انداخته بودند . شاید مادر داشت فکر می کرد که تمام وسایلشان را بریزد تو گونی و بفروشد و چهار تا بستنی بخرد بدهد لیس بزنند .
این ها را چه به کنکور دادن و درس خواندن !
صندلی میز را چرخواند . با احتیاط از بین بازار شام رد شد و نشست . دیگر وسایل را نگاه نکرد . آرام گفت :
_ می خواهی صحبت کنیم ؟
حرفی نداشت که بزند جز :
_ نه ....
دلش برای چه می تپید ؟ این که معصومیتش در خطر است ؟ یعنی اورا بره ی مظلوم در بین گرگ ها دیده بود ؟
_می خوای برم با دختره صحبت کنم ؟
مادر چقدر معصومانه فكر ميكرد:
-نه
-مي خواي با پدرت صحبت كني؟ممكنه چند روز ديگه بره، الان كه هست صحبت كن...
قاطعانه گفت:
-نه
مادر كه رفت كتاب را كوبيدتوي ديوار و دراز كشيد.
پتو را روي سرش كشيد تا از همه ي دنيايي كه اطرافش هست جدا بشود؛اما از افكارش نتوانست رها شود.نمي شد.
عرق كرد زير پتو، اما پتو كه دنياي ديگر نيست تا آزاد شود از وضعيت كنوني.
يك ورقه برداشت و براي صحرا نوشت:
-"سطح جامعه تغيير كرده، همه چيز بالا و پايين شده...
با اين حال و روزي كه راه انداخته ايد و هيچ چيز حريم و حرمت ندارد، ديگر اگر كلمه "زن دوم" ،"زن سوم"،"زن چهارن" براي يك مرد به كار رود، نشانه بدي نيست.
رابطه هايي است متناسب با وضعيت دختران امروزي كه دائم به مردان التماس مي كنندتا آن ها را ببينند و به يك نفر قانع نيستند.
به قول شما يك توانمندي ايت. توانمندي به حلال. حرامش براي همه توجيه دارد اماحلالش زشت است؟ دنياي وارونه همين است.."
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #ادامه_قسمت_شصت_ششم اولین کارم بعد از پایین آمدن،زنگ زدن به استاد علوی است که رویم بشود در
#اپلای
#قسمت_شصت_هفتم
کاش یک دو دستی کتاب(خاطرات پهلوی ها)را داشتم و به او هدیه میدادم تا بخواند.
زودتر از مقصد پیاده میشوم که دیگر نشنوم تحلیل خبری دیشی را.
با پنج دقیقه تاخیر مقابل استاد مینشینم. بالا و پایین رفتن قفسه سینه ام را که میبیند متوجه میشود برای به موقع رسیدن تقلا کرده ام و نشده است. اول دستم چای میدهد تا بعد از آرام گرفتن بتوانم حرف بزنم.
از وقتی پیشنهاد داده است طور دیگری نگاهم میکند. اینطور را نخواهید توضیح دهم چون خودم هم طور دیگر نگاهش میکنم. نه نمیکنم اصلا رویم نمیشود چشم از گردنش بالاتر بیاورم. به خاطر همین نمیتوانم نگاه ها را توصیف کنم. استکان چای را که میگذارم،انگشتانم را در هم قفل میکنم و میگویم:گفتم مزاحم بشم یه مقدار شفاف تر صحبت کنیم. خدانکرده مزاحمتهای بیجا نداشته باشم.
انگشتان درهم قفل شده اش را باز میکند و روی دسته صندلی میگذارد و تکیه میدهد:مراحمید میثم جان!ته این ماجرا اگر به وصلت هم نرسد به رفاقت دو خانواده که میرسد،اون هم خانواده شما که باعث افتخاره!
در چهره استاد یک نشاط خاصی پنهان است همیشه. چند چروک ریز کنار چشمش وقتی که عینکش را برمیدارد،دقیقا به خاطر همین خوشرویی است. خیالت را راحت میکند از اینکه داری با یک منبع آرامش حرف میزنی!در جواب کلام محبت آمیزش میگویم:من این برخورد صادقانه شما را هیچ طوره نمیتونم تقدیر کنم و حس اعتماد فوق العاده ای را که کردید و بالاخره لطف شمارو میرسونه!
_آقا میثم!
سر بالا می آورم،اما تا چانه استاد.
_با من راحت باش. مثل پدرت میمونم. این امر پیش هم نرفت،اصلا مهم نیست.
سختم میشود. اما لبخند میزنم:شما بزرگوارید. راستش شما منو میشناسید. آدمی نیستم که دنبال زندگی بیمزه باشم.
میخندد استاد.
_اگه اینطور نبودی که من نمیدیدمت!
این استاد ما گفته بود که خودش با بچه های علامه حلی است. همین هم هست که نمیشود هیچ جوره حل و حذفش کرد. میگویم:خب این دیگران رو اذیت میکنه.
_نه دیگران رو راه اندازی میکنه. از فسیل شدن در میاره.
دیگران را نمیشود به اجبار راه اندازی کرد. اصلا بعضی ها فسیلشان کارآمدتر از زندهشان است. همین که بشود در موزه گذاشتشان،خودش کلی درآمد زایی دارد. موزههای عتیقه جات آدمی زاد یا آدمهای عتیقه. هرچند خیلی حال بهم زن میشوند چون انرژی منفی تولید میکنند و بازدید کنندهها راهم بی انگیزه. عبرت تاریخیاند. این فکرها را بیخیال.
تغییر رویه کلامی میدهم:شما وضعیت خانواده رو مطلعید. حد فوی العاده معمول جامعه،حالا از لحاظ مالی دیگه. البته بندگان خدا مدام میگن که کمک میدن ولی من در جریان زندگیم. خودم رو هم که دیدید.
گلویم میگیرد و صدایم میبرد. گلو صاف میکنم. انگشتانم کی دوباره به هم گره خورد و من کی کمر از پشتی صندلی گرفته بودم و رو به جلو نشسته بودم؟
_میثم جان!ذهن فعال اینا رو مدیریت میکنه نه اینکه درجه اول ببینه!
درگیری صدایم از درگیری و خش ذهنم است که اینقدر بی توکلم.
_قراره زندگی کنید،نه بردگی پول و تجملات. بله البته بری بیست سال دیگه بیای همه چیز داری جز جوونی که رو به سرازیریه.
نه اینطور نمیشود با استاد جلو رفت. اینقدر راحت گرفته که هرکس نداند فکر میکند دارم با...پط زندگی دختر استاد چه؟
_آخه من روحیم هم اینطور نیست که برای رفاه زندگی منت قرض و وام رو بکشم. شاید برای پیشرفت کار این حرکت رو انجام بدم. حتی از خواب شب و استراحت روز بزنم. اما میدونم که مرد قرض گرفتن برای زیادی های زندگی نیستم و خوب این با فرهنگ امروز نمیخونه.
_فرهنگ غلط رو باید پس زد. توهم کار خوبی میکنی. حالا دختر من نه،پس فردا اگه ازدواج کردی و خواست به خاطر تخته و شیشه زیر بار قرض بری،همینطور محکم مقاومت کن!
نخیر. این پدر زن غیرقابل باور است. دخترش هم به همین ترتیب. کسی باور نمیکند در داستان که این یک حقیقت است و تهمت میزنند که آرمان گرایانه است. اما حقیقت همین بود که من سمج تر ادامه دادم و سرآخر استاد میخواست من را بزند که چرا یک حرف را به چند صورت بیان میکنم!
ساکت میشوم. استاد بلند میشود پنجره را باز میکند. هوا کمی عوض میشود. نفس میگیرم.
_از آریا خبر داری؟
حال آریا مثل داغ آرش است برایم!سرم را پایین میاندازم. نفسم تنگ میشود. آرام میگویم:خودتون بهتر از من خبر دارید،خوب نیست. تقریبا هر روز میبینمش. هنوز کنار نیومده!
_خدا خیرت بده که داری براش جای آرش رو پر میکنی.
سرم را بالا میآورم و در چشمان استاد دنبال اصل حرفش میگردم. لبخندی میزند و با سوالش مسیر حرفش را تغییر میدهد.
_کار شرکت که خوب پیش میره؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#اپلای
#قسمت_شصت_هشتم
کار با سختیها و دویدنها و توکل بچه ها خوی پیش میرود،انگار پای نصرت خداهم پشت در ایستاده بود تا تشکیلاتمان شکل گرفت و تثبیت شد آن هم رسید. هرچند هرچه بیشتر در دم و دستگاههای دولتی و خصوصی پیش میرفتیم،حرفها و عملکردها وحشتناکتر میشد:گاهی نصفه جلسههایمان به نقد و غصه گویی میگذشت.
گاهی حتی به فحش هم میرسید،اما بالاخره ایستادن حتما سنگ خوردن هم دارد!
اگر فقر مدیریت،ندیدن دانشجو،ندید گرفتن استعداد،اقتصاد مریض و سیستم بانکی وحشتناک را میشد جمع کرد خوب میشد.
حالم حال مصطفی است؛دکتر مصطفی چمران!وقتی که در آمریکا اعتراض مدنی به رژیم را طراحی میکرده است. وقتی که در لبنان با آن وضعیت فجیع راه حل پیدا میکرده است. وقتی که در محاصره پاوه استقامت میکرده است. سختی را مقابلم قابل رد شدن میبینم. دیوار را بتنی نشان نمیدهد و رودخانه ای نشان میدهد که باید دل بزنی به موجهایش و از میانش بگذری.
در پیجم مینویسم:((رنج برای مردان است؛مردهایی داریم که رنجها را مقدس میکنند. به یاد دوستم آرش که برایم مثل چمران مقدس شده است.))
مسعود بعد از این برایم نوشت:دنیا را مسخره گرفته بودم و الان رسیدهام به سرگردانی در راههایی که نمیدانستم باید کدام سویش را انتخاب کنم. خاصیت آرش این بود که ماندنش آرامم میکرد و رفتنش سمت و سوی زندگیم را به هم ریخته است. به یاد آرش که از او نمیتوانم بگذرم و بدون او راحت نفس عمیق بکشم. هوای من،هوای اوست این روزها!
با پیشنهاد استاد از شهر میزنیم بیرون تا دو خانواده باهم بیشتر باشند. پشت فرمان سکوت کردهام و مادر دوست ندارد. دیشب به احمد گفته بودم یک تعریف درست و حسابی بگوید که زن و زندگی باید چه باشد که بدبختم نکند. جواب داد:جوک خوبیه!زن خوب؟یه دختر خوب؟چی بگم؟باید از بابا پرسید که مامان رو داره. من فهیمه رو که دیدم با مامان سنجیدم و انتخاب کردم. شاید بگم باید عقل زندگی و فهم مردفهمی داشته باشه. ببین این خانم فهم زندگی رو داره یا فقط جنس زن رو میفهمه. یعنی فقط میخواد از جنسیتش کیف تیپ و قیافه رو ببره و نمیخواد عقلی از این تفاوت برای رشد زندگیش استفاده کنه. زنه،اما زن نیست؛عروسکه. اصلا گول زیبایی صورت و نازکی صداشو نخور. دیگه بقیه چیزا حله.
از دو ساعت حرف با احمد فقط فهمیدم که باید از خدا بخواخم و الا چطور بفهمم که این اطمینان در عمل هم هست. ما که فقط چند جلسه نشستیم و حرف زدیم. مادر دست میگذارد روی شانهام و میگوید:میثم جان!ان شاالله دیگه جواب قطعی بگیرید.
سر تکان میدهم.
_خانوادهشون که خیلی خوبند،خودش هم که خیلی به دل میشینه ولی خب تا خودتون چی بخواید.
نگاهم را از پشت ماشین استاد میگیرم و کمی دست راستم را که باغی است بدون حصار نگاه میکنم.
_من هم که با دامادهاشون تلفنی صحبت کردم،خیلی راضی بودن و ویژگی خاصش رو آرامش و وقارش میگفتن.
_وا من با دوستاش و یکی از همسایههامون صحبت کردم میگفتن خیلی پرشوره و مهربون.
سر تکان میدهم. آرامش و پرشوری. چه شود؟
_میثم مادر یه حرفی بزنی بد نیست. میترسم لال از کار دربیای. امتحان کن چند کلمه رو!
_چی بگم؟
_هیچی. خوبه زبونت هست!
خیالم ناراحت است. دل نگرانی که نه،چون برای جنس من دل نگرانی معنا ندارد،اما دلواپسی چرا،دلواپسم. از آینده و فردی که به آن اعتماد میکنم و دلواپسم که نکند مثل دوستان دلواپس واقعا هم نتیجه اعتمادم بشود برچیده شدن هستهای!هسته زندگیم از هم بپاشد. کاش همایش دلواپسها ادامه پیدا میکرد و مذاکرات هستهای با چند تا تبصره از جانب ما جلو میرفت. دلواپسیم باعث میشود که بپرسم:اگه زن آدم بد بشه. چه کار باید کرد؟
_اینو از بابات بپرس.
پدر میکوبد روی پایم و میگوید:خوبه که دوست نداری زندگیت خراب بشه. الان که ما داریم این همه میریم و میآییم برای همینه دیگه. ولی خب تو از کی تا حالا اینقدر ظن بد میبری؟بابا یه خرده به پیامبرت برو. میگن هیچ وقت تفأل بد نمیزدن. بگو خدایا زن خوب نصیبم بشه تا آخر عمر میگم الحمدالله. از این بالاتر شکر کردن که نداریم. من دائم شکرت رو میکنم و میگم خدا لطف کرده.
فرارِ رو به جلو دارند. اما من ذهنم خالی نمیشود. خاک بر سری است دیگر. نمیتوانم اینجا بگذرم. یعنی چطور باید اعتماد کنم. اگر نتیجه اعتماد بشود آنچه که نباید بشود. میپیچند توی جاده خاکی. راهنما میزنم و میپیچم. سرعت بیست تا حالم را میگیرد. میگویم:حالا کلا شما فکر کن داری مشاوره میدی.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#اپلای
#قسمت_شصت_نهم
مکثی که میکند در جواب دادن،یعنی که دارد من را میسنجد تا از حرفش تبر نسازم کل زندگی را ویران کنم.
_نه تسلیم شو مقابل بدیش،نه ظلم کن مقابل ظلمش. براش تدبیر کن تا بتونی کمکش کنی بدیشو کنار بذاره. مثل یه پدر که مشکل بچهشو رها نمیکنه تا خفش کنه،کمکش میکنه!
نخیر،پدر گرام مرا محصل میبیند هنوز. اعتراضم را بلند میگویم:میخوام زندگی کنم،اول تعلیم و تربیت که نیست.
حوصله اینکه بدوم دنبال سختیهای نامرغوب زندگی را ندارم. بعضی از سختیها عیار دارند هر چهقدر هزینه هم بدهی ضرر نمیکنی،اما بعضی از مشکلات مثل انگلند؛هم توش و توانت را میمکند و هم سرآخر تو میمانی با روحی ضعیف شده که به لعنت خدا هم نمیارزد. من این سختیها را نه میتوانم قبول کنم و نه یک لحظه پایش میمانم.
_اشتباه نکن باباجون. کل زندگیت همین مسیره. تو همین دم و دستگاهی که زیرزمین راه انداختی مگه کلی صبر و تدبیر حواله پشتِ کار نکردی. خودتم میدونی که فقط کار نیست. زندگی همش همینه. راحتی خالص نیست که. تو یاد میگیری،یاد میدی. کمک میگیری،کمک میدی. باهم میسازید. این ساختن زحمت داره،غصه داره،سختی داره،کم و زیاد داره اما وقتی ساخته میشه قصه شیرینی داره که مزهشو فقط خدا میدونه مگه نه خانوم؟
_اِی مادر. بابات راست میگه. انقدر کارای عجیب میکرده،من اینقدر مثل بچه تر و خشکش کردم تا الان شده بابات که بابای منو بسوزونه!
صدای خندهشان ماشین را پر میکند. دست مادر مینشیند روی شانه پدر و فشاری که دست پدر به دستش میدهد.
_بابات هروقت میاومد مرخصی از جبهه،بنده خدا رو اینقدر اذیت میکردم.
چه شود!دو کبوتر پیر دارند از عاشقیهایشان پرده برداری میکنند:ساعتای نه شب و یادته؟
_ا بابا من اینجا مجردم به قرآن.
پدر مشت آرامی میکوبد به قفسه سینهام و یک خودم سوخته هم حوالهام میکند،مادر اما اعتراض میکند:آبرو بری. خودت لو دادی که قراره نه شب،به نه شب،دب اکبر و اصغر بچینیم!
تا به حال اینطور عاشقیهایشان را برای من روی دایره نریخته بودند. نمیتوانم به حالات و حرفهایشان نخندم. میگویم:اِ...اکبر و اصغرم بودن من نبودم!
شوخیهایشان ادامه دارد و استاد ترمز کرده و من که خنده زیاد چشمانم را تار اشک کرده بود ندیدم و چنان کوبیدم عقب ماشین استاد که همه پرتاب شدند.
قصه عشق است دیگر!حالا تا عمر دارم مسخرهام میکنند و اگر بگویم از عشق من نبوده و دو عاشق،خطر جلو و عقب دو ماشین را شکستند کسی باور نمیکند. استاد خندان پیاده میشود. خودم را نمیبازم. دنیا محل باختنها نیست. متاسفم از توجیه مسخرهای که میکنم. واقعا سرخ و سفید شدم از خجالت. فقط چون خیلی پررو تشریف دارم من هم خندان پیاده شدم.
استاد چند صد متر که نه،چند هزار متر زمین خریده اینجا،در بیایان عالم و میخواهد که آبادش کند. از تصور انگیزه مرد شصت ساله کمرم تیر میکشد. کل زمین همین چند درخت است،بین دو کوه...
واقعا دنبال همت و انگیزهاش هستم. قدرت زیادی در نیمه دوم عمر حس کرده یا دل امیدوار دارد که اینطور سرمایهاش را مدیریت میکند. آدمی که برای زندگیش برنامه دارد،همراه تقدیرهای خدا هزار تدبیر خودش را هم میگذارد.
دارند با پدر گفتگوی کارشناسی میکنند برای کشت و کار. پای حاج علی هم به میان آمد و گروه ما،که نیازمند پول است. استاد میگوید:اگر برای کار بیاییم میشود کار متفاوت کرد و حقوق هم میگیریم!
وقتی دهانم از داغی چای میسوزد میفهمم که در جلسه دو خانواده نشستهام. مادر نگاهم میکند که باز سوختی و من فقط میدانم که باید مراقب باشم. لذت چای ذغالی میشود زهرمار.
والدین گرام سرجایشان مینشینند و ما دو جوان را راهی میکنند تا قدم بزنیم و بیشتر گفتگو کنیم. حالا دیگر برای شروع حرف خیلی فضا و دستآویز دارم:پدرتون خیلی با انگیزه اینجا رو خریدن.
_اصل نیتشون رو نگفتن. برنامهشون برای کشت گیاهان دارویی و گیاهان با بذر غیر تراریخته است و خب اگه بشه بچههای مستضعف برای تفریح بیارن. قراره وقف بشه برای همین!
_پس آینده داره!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#اپلای
#ادامه_قسمت_شصت_نهم
نگاهم به کتونیهایش میافتد که طوسی است و رگههای مشکی دارد. مجهز هم آمده است. بیاختیار پایمان میرود سمت کوه روبرو. با دست اشاره میکند و میگوید:پشت این کوه یه چشمه قشنگه که چند تا درخت توت هم داره. جاده از یه طرف دیگه تا پای چشمه میره.
به نیت چشمه مسیر را کمی کج میکنیم. کوهش مثل سراب است. از دور راحت نشان میدهد اما وقتی پا به رکابش میشوی تازه شیب و فرار سنگ ریزهها از زیر پایت اصل را نشان میدهد. پا کند میکنم که راحت بیاید. چادرش را جمع کرده زیر دستانش و محتاط قدم برمیدارد. چشم میگردانم دنبال جایی که بشود نشست و نفس گرفت.
_کوه نوردید؟
نفس نفس میزند و کمی خم میشود. بی حواس قدمهایم را تند برداشتم و بنده خدا اذیت شد. مثل پسرهای دختر ندیده عمل نکردم که حواسم باشد. مثل کوه ندیدهها راه افتادم و دنبال خودم کشاندمش. ساکت است و اعتراضی نمیکند.
_ببخشید. مثل اینکه تند رفتم.
سنگ صاف را تعارف میکنم و مینشیند. سکوت دشت و نسیم خوشحالی که میوزد،فضا را دو نفره کرده است. الان یعنی باید فکورانه و شاعرانه ثانیهها را رد کرد و یا نه باید ثانیهها را حبس کرد؛چون این اوقات خیلی کم به تور آدم میخورد. زمانهای شیرین،از بس که تند میگذرد شور زندگی را کم میکند.
به پدرم مژده بدهم که هنوز چند دقیقه نیست که همراهم شده و طبع ادبیام گل کرده است!حرکت در سکوت دشت و اینجا سرحالم میآورد و فکرم سبک سازی میشود. پیاده روی در فضای ساکت و سبک،ایدههای جدید به ذهنم میاندازد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_پنجاه_چهارم افشین را در دلش سرزنش کرده بود . به خودش مغرور شده بود و دقیقا از هما
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_پنجم
نوشته را دوباره خواند و بعد هم ورقه را پاره كرد.چه سؤال سختي بود اين كه زنان همه طلب چرا مردان يكه طلب مي خواهند؟
استاد تماس گرفته بود كه برود دانشگاه. فكر كرد حتما براي شروع پروژه جديد است.در اتاق استاد را كه باز كرد كه كفيلي آن جا باشد.
باور نمي كرد به استاد رو انداخته باشد.
باور نمي كرد كه به استاد گفته باشد او پيشنهاد ضمني به صحرا داده و رهايش كرده است.
استاد پيامش را رساند و حرف هايي زد و رفت تا نيم ساعت ديگر بيايد.
صحرا مانده بود و او و هوايي كه تنفسش دشوار بود.
-ببخش كه مجبور شدي...دلم مجبورم كرد. هيچ راه ارتباطي برام نذاشتي.آن قدر نگرانت مي شوم كه سر به خيابون مي ذارم.
دستش را اگر جلوي دهانش نمي گرفت، حرف هايش را بدون مزمزه رها مي كرد.به جاي خالي استاد نگاه كرد.
-هر جور كه تو بخواي، من همون مي شم.
خودت هم ديدي كه توي اين مدت قيد خيلي چيزها رو زدم.
نبايد بگذارد وقت را او اداره كند.
-خانم كفيلي من اصلا برايم مهم نيسن كه شما اون روز با افشين بوديد يا اين كه الان هم با جوادي و سهرابي و ملكي مي ريد تئاتر و كلاس شعر خواني تان با گروه فلان است.
شما آزاديد و به خاطر من آزادي تون رو پنهان نكنيد.
فقط يه سؤال گوشه ذهنمه، اگر جواب بديد مرخص مي شم: چرا مني رو كه مثل شما نيستم طالبيد؟
خفه شده بود انگار. بعد از چند لحظه سكوت به قهقهه خنديد.
سعي كرد كه نشنود تا ديوانه نشود.
-جاسوسي منو مي كني؟
-نه. توي سلف همه تعريف ها رو مي شنوم.
همون طور كه سمت دخترا شناسنامه پسرا دست به دست مي شه، سمت پسرها خيلي چيزاي ديگه گفته مي شه. نياز به پرس و جو نيست.
جوابم رو هم اگر نمي خوايد نديد. تا نيم ساعت تمام نشده خيالتان را راحت كنم. هر چه زيادتر دست و پا بزنيد زيادتر فرو مي ريد.
اين راه باتلاق است.
ياد كتاب ها و رمان هايي افتاد كه بين بچه ها دست به دست مي چرخيد.
بعد از خواندنش فقط مي شد اين را فهميد كه دختران امروز ما كه مثل صحرا هستند، تشنه آرامش و گداي محبت مي مانند. حسرتي كه ثمره ي سبك زندگيشان است. راه هايي را مي روند كه پر از دالان هاي توهم زا و متعفن است و هميشه حيران اند. از سرنوشت شخصيت ها و بدبختي ها و فضاي تاريك آنان تا چند روز دلخور بود.
به صحرا گفت به جاي اين همه دست و پا زدن براي به دست آوردن ها، فقط چند صبح و شبي صبر كنيد حتما به يك نتيجه خوب مي رسيد.
صحرا به التماس گفت:
-اما من فقط تو رو مي خوام. باور كن شب و روزمو به عشق تو مي گذرونم.
اين ديگه چه بي انصافيه.
توي نامه هامم برات اينا رو نوشتم. تو چه طور دلت مي آد كه جواب ندي.
توي سرش داغ شد. تا حالا نمي دانست كه نامه ها چه محتوايي دارد!
از فكر اين كه مادر چه خوانده توي اين ده پانزده نامه اي كه او دو روز يك بار دستش داده است، سرش داشت سوت مي كشيد.
بلند شد و از در بيرون زد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_ششم
به خودش که آمد مقابل مدرسه ی مادر ایستاده بود. دستش رفت سمت جیبش تا همراهش را در بیاورد و به مادرش بگوید که همین الان به او نیاز دارد؛ اما گوشی توی جیبش نبود! جلو رفت. در مدرسه بسته بود. زنگ سرایدار را زد. خودش را معرفی کرد و مادر را طلب کرد. عقب کشید و آن طرف خیابان. کنار پیاده رو تکیه به دیوار منتظر ماند.
مادر سراسیمه از در بیرون آمد. امروز مادر چه جلوه ای می کرد برایش! نمی دانست که دیدن یک زن این قدر می تواند روح خراب او را آباد کند. تا به حال این طور مادر برایش ترجمه نشده بود. مقابلش که ایستاد سرخ شده بود و نفس نفس می زد.
سلام
فدات بشم، چرا این طوری؟
چرا این طوری، معنی این چه حال و روزی ست را نمی داد. معنی چرا دیدارمان این جا و چه بی سابقه را می داد.زبانش برای گفتن هیچ چیز نمی چرخید.
بریم علی جان. مرخصی گرفتم.بریم.
مادر دستش را گرفت و ذره ذره، حال و روحیه وارد بدنش شد. تازه می فهمید که چقدر بی رمق بوده است.
پشت میز آب میوه فروشی که نشستند، نگاهش را چرخاند و گفت: هر چی نگاه می کنم خوشگل تر از تو پیدا نمی کنم.
خنده اش را با لبخندی نگه داشت.
قطعا همینه بانوی زیبایی ها!
آبمیوه را که آوردند مادر با ناز و عشوه گفت:
خدایی یه عکس بگیر. بعدا نشون پدرت بدم یه دعوایی هم راه بیاندازم که
اون موقع ها هیچ وقت من رو نیاورده اینجاها.
با خودش فکر می کند که زندگی های با قوام و بادوام و با صفای قدیمی ها کجا، گسل های ویران کننده ی زندگی های الان کجا؟
خودخواهي آدم ها رنگ زندگي را تيره مي كنه.
اين را علي با اخم و گرفتگي گفت. پدر و مادر رفته اند گردش دو نفره.حالا علي از اين فرصت استفاده كرده و افتاده به جان من. من حس مي كنم آنقدر حرارت بدنم بالا مي رود كه سرم مثل يك كوره مي شود و توليد گرما مي كند.حالم را مي بيند و با قساوتي كه براي او نيست نگاهم مي كند:
گذشته اي رو كه گذشته نگه داشته اي كه چي بشه؟چرا اينقدر سخت برخورد مي كني؟ چرا يك بار نمي نشيني با خودت دو دو تا چهار تا كني و نتيجه ي ديگه اي بگيري؟
سعيد به داد محكمه ي ناعادلانه ي علي مي رسد.
-علي مظلوم گير آوردي؟
-نه ظالم گير آوردم. داره به خودش ظلم ميكنه. منم ديگه نمي ذارم.
بغضم را به سختي قورت مي دهم.صدايم مي لرزد:
- اين كه بيست سال من از شماها جدا بوده ام ظلم نيست اين كه نتونستم به چيزهايي كه مي خواهم برسم..
سر بر ميگرداند طرف من و مي گويد:
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1