eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
726 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_نهم پسرها از پنجره ماشین سرشان را بیرون آورده بو
📚 📝 نویسنده ♥️ - خانم ها آقایان ، من مي دونم كه بعضي از شما یك راست از پشت نیمكت هاي دبیرستان روي صندلي هاي دانشگاه پرتاب شده اید. براي همین بچه بازي هایتان را درك مي كنم اما از الان گفته باشم كه این تمرین ها باید توسط شما حل بشه و در كلاس حل تمرین اشكالهایتان را رفع كنید چون در امتحان پایان ترم فقط از این تمرین ها سوال مي دهم وهیچ عذر و بهانه اي هم قبول نیست . بعد به چشمهاي ما كه مثل موش سر جایمان خشك شده بودیم ، خیره شد و ادامه داد : - انگار شما هنوز ظرفیت دانشگاه رو ندارید .. من هم دلم نمي خواد بهتون زور بگم . از این به بعد فقط شماره تمرینها را مي نویسم جلسه حل تمرین هم لغو مي شود دیگر خود دانید… بعد از چند دقیقه تازه متوجه شدیم معني حرفهاي استاد چیست . جواب صحیح تمرین ها براي خوب امتحان دادن لازم و ضروري بود و با تعطیل شدن كلاس حل تمرین احتمالا نود درصد كلاس نمره قبولي نمي آوردند؛ همزمان صداي اعتراض بچه ها بلند شد. استاد كه داشت از كلاس بیرون مي رفت لحظه اي ایستاد و گفت : - خودتان خرابش كردید ، خودتون هم درستش كنید اگر آقاي ایزدي قبول كنند و باز هم براي حل تمرین تشریف بیاورند من حرفي ندارم . وقتي استاد از كلاس خارج شد احساس كردم همه نگاهها متوجه من است انگار تعطیلي كلاس حل تمرین فقط تقصیر من بود و خودم باید درستش مي كردم. بغض گلویم را گرفته بود براي اینكه از زیر بار نگاههاي بچه ها فرار كنم سریع وسایلم را جمع كردم و از كلاس خارج شدم. فصل سوم صبح با صدای مادرم از جا پریدم. با سرعت در رختخوابم نشستم و به ساعت بالای سرم نگاه کردم،ساعت نزدیک ده بود. وای چقدر دیرم شده بود! با عجله بلند شدم و رختخوابم را مرتب کردم. داشتم موهایم را شانه می کردم که مادرم در را باز کرد،با دیدن من گفت:چه عجب بلند شدی! ظهر شد. خواب آلود گفتم:سلام،لیلا اومده؟ مادرم با تعجب نگاهم کرد و گفت:لیلا؟ مگه قراره بیاد اینجا؟ - خوب،می ریم دانشگاه… مادرم دوباره با تعجب گفت:امروز؟ مگه جمعه هم دانشگاه بازه؟ آه از نهادم برآمد،یادم رفته بود امروز جمعه است. شانه را پرت کردم روی میز توالت و دوباره پریدم تو رختخواب، مادرم با عصبانیت جلو آمد و پتو را از رویم کنار زد و گفت: - دوباره که مثل خرس رفتی زیر پتو… پاشو یک کمی کمک کن. هزار تا کار دارم. بی حوصله گفتم:چه خبره؟ یک امروز می شه خوابید،اونهم شما نمی گذارید. مادر با لحنی جدی گفت:برای شب نزدیک بیست نفر مهمون داریم. دست تنها نمی تونم،سهیل که از صبح جیم شده،این هم از تو! ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ نخیر! امروز نمی شد خوابید. دوباره با زحمت از جایم بلند شدم. وقتی برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم،مادرم حسابی مشغول کار بود. یک خروار میوه و سبزی در ظرفشویی منتظر شسته شدن بودند. چند دیگ و قابلمه هم روی گاز در حال سر وصدا کردن بودند. با اینکه آشپزخانه ما خیلی بزرگ و جادار بود اما از بس مادرم میوه و گوشت ومرغ خریده و آنها را همه جا پخش کرده بود، آشپزخانه شلوغ و نا مرتب به نظر می رسید. همانطور که برای خودم چای می ریختم، پرسیدم: حالا به چه مناسبت مهمون داریم؟ مادرم همانطور که میوه ها را می شست،گفت: امروز سالگرد ازدواج من و پدرت است. امیر هم زنگ زده همه فامیل رو دعوت کرده، سهیل هم از صبح معلوم نیست کجا رفته، هزار تا کار دارم یکی نیست حالم رو بپرسه، آن وقت شب که می شه،یکی یکی پیداتون می شه. چایم را شیرین کردم و یک تکه کیک از یخچال بیرون آوردم. پرسیدم: - چرا زنگ نزدی به طاهره خانم بیاد کمکت… - از بخت بد من، یکی از فامیل هاشون مرده، همه شون رفته بودن بهشت زهرا! اگه میدونستم اینطوری می شه اصلا مهمونی نمی گرفتم . قرار بود طاهره خانم بیاد. دیشب آخر وقت زنگ زد گفت نمی تونه بیاد. منهم دیگه نمی تونستم مهمونی رو بهم بزنم. به مادرم خیره شدم، صورتش از نگرانی درهم رفته بود،اما باز هم زیبا و دوست داشتنی بود؛ با صدای مادرم به خودم آمدم: - وا؟ مهتاب چرا زل زدی به من؟ با خنده گفتم: از بس دوستتون دارم. صورت مادرم با شنیدن این حرف از هم باز شد و خندید،بعد با ملایمت گفت: - من هم تو رو دوست دارم،عزیزم. همانطور که لیوان چایم را می شستم گفتم: مامان شستن میوه ها و درست کردن سالاد با من! میز را هم خودم می چینم، خوبه؟ مادرم با خنده گفت: اگه گرد گیری را هم اضافه کنی،عالیه! با اینکه کار سختی بود، چیزی نگفتم. آخه،انقدر اشیاء زینتی و عتیقه در خانه ما زیاد بود که فقط گردگیری این وسایل دو ساعت وقت می برد، چه رسد به مبلمان و میز و صندلی ها! وقتی مادرم برای ناهار صدایم کرد باورم نمی شد به این زودی ساعت دو شده باشد. از خستگی هلاک شده بودم. اما کارها تقریبا تمام شده بود. وقتی وارد آشپزخانه شدم،همه جا مرتب و تمیز شده بود. به پدرم که پشت میز نشسته بود، سلام کردم و نشستم. پدرم با انرژی جواب سلامم را داد و گفت: خسته نباشید شازده خانوم! سری تکان دادم و حرفی نزدم. مادرم همانطور که بشقاب پر از غذا را جلویم می گذاشت، گفت: - هی می گن پسر، پسر! بیا از صبح پسرمون کجاست؟ معلوم نیست. این دختره که غمخوار مادره! اگه مهتاب نبود من بیچاره شده بودم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ پدرم هم با خنده جواب داد: کی گفته دختر بده؟ دختر چشم و چراغ خونه است.عزیز باباست. در همان لحظه صدای سهیل بلند شد: واه واه! چه دختر دختری راه انداختن! دوباره من چند ساعتی نبودم مهتاب مارمولک شد چشم و چراغ خونه! آره مهتاب؟ بعد وارد آشپزخانه شد و پشت میز نشست، مادرم با ناراحتی گفت: - علیک سلام! کجا دوباره در رفتی؟ باد به گوشت رسوند که امروز مهمون داریم، نه؟ پدرم هم گفت: سهیل هر جا باشه برای شکم برمی گرده! مگه نه سهیل؟ سهیل که حسابی کنف شده بود، حرفی نزد. بعد از ظهر، بعد از یک استراحت کوتاه، حمام کردم و با حوصله و دقت لباس پوشیدم. بعد موهایم را خشک و درست کردم و کمی هم آرایش کردم. احساس می کردم دیگر بزرگ شده ام و دلم می خواست بقیه هم متوجه بزرگ شدنم، بشوند. وقتی آماده شدم، هنوز مهمانان نیامده بودند. سهیل پشت پیانو نشسته بود و داشت تمرین می کرد. همیشه در مهمانی ها، پیانو می زد و دلش نمی خواست خراب کند. من اما از پیانو بیزار بودم. زیاد ذوق موسیقی نداشتم و از اینکه آنهمه نت را یاد بگیرم و بخوانم و بنوازم، خسته می شدم.با تاریک شدن هوا سرو کل افراد فامیل پیدا شد. اول خاله طناز با محمد آقا شوهرش ، سر رسید. خاله از مامان کوچک تر بود و دو تا بچه کوچک داشت. هردو پسر و تا بخواهی شیطان، ولی آن شب هر دو را خانه مادر شوهرش گذاشته بود و به قول محمد آقا، مادام و موسیو آمده بودند. بعد، دو عمویم همزمان رسیدند. عمو فرخ از پدرم بزرگتر بود و مثل پدرم یک دختر و یک پسر داشت. پسرش، امید از سهیل یک سال بزرگتر بود و دخترش آرام، یک سال از من کوچکتر بود. زن عویم که خاله مهوش صدایش می کردیم، زن خوب و مهربانی بود که هم فامیل دوستش داشتند. عمو محمد از پدرم چند سالی کوچکتر بود و بچه هم نداشت. هنوز نمی دانستیم علت بچه دار نشدنشان چیست، زنش مینا، بسیار از خود راضی و حسود بود و دائم با حرف ها و حرکاتش باعث رنجش و کدورت می شد. بعد از مدتی، دایی بزرگم هم رسید و جمع مهمانان تکمیل شد. دایی علی، مردی مقتدر و با جذبه بود. دو پسر داشت به نام های پدرام و پرهام که هر دو از من بزرگتر بودند. پدرام برای ادام تحصیل پیش دایی دیگرم به آلمان رفته بود و پرهام که هم سن سهیل بود در رشته صنایع تحصیل می کرد. زن دایی ام که همه زری جون صدایش می کردیم، زن آرام و کم حرفی بود که حضورش در جمع احساس نمی شد. مهمانان همه با هم حرف می زدند و خانه پر از سر و صدا بود. منهم بی هدف از جایی به جایی می رفتم و با هر کس چند جمله ای رد و بدل می کردم. بعد امید بلند شد و با صدای بلند گفت: خانم ها و آقایان لطفا ساکت باشید. هنرمند بزرگ سهیل مجد، برامون قطعاتی می نوازد. همه ساکت شدند و سهیل شروع به نواختن کرد. امید هم که صدای گرم و گیرایی داشت با آواز همراهی اش می کرد. وسط قطعه موسیقی صدای زنگ تلفن بلند شد با عجله بلند شدم و به طرف تلفن دویدم. دلم نمی خواست تمرکز سهیل و امید بهم بخورد. گوشی را برداشتم و با صدایی خفه گفتم: بله؟ صدای لیلا از آن طرف خط بلند شد: چته؟ خناق گرفتی؟ با خنده گفتم: نه بابا، مهمون داریم، سهیل هم داره پیانو می زنه، نمی خوام داد بزنم. لیلا با ناراحتی تصنعی گفت: ا؟ خوش بگذره… تنها تنها؟ - خبری نیست بابا، همه فامیل هستن. حال خودت چطوره؟ چکار می کنی؟ لیلا تند گفت: خوبم. زنگ زدم بگم فردا من می آم دنبالت. راستی باید سراغ اون پسره هم بری. با تعجب پرسیدم: کدوم پسره؟ لیلا عصبی گفت: چقدر گیجی! همون پسره که برای حل تمرین آمد و تو کلاس رو بهم زدی قهر کرد، رفت. حالا باید بری نازشو بکشی بلکه قدم رنجه کنه، وگرنه تو بد هچلی می افتیم. با بیزاری گفتم:به جهنم که نیامد، قحطی آمده؟ لیلا خشمگین گفت: چی می گی؟ سرحدیان رو نمی شناسی؟ اگه این پسره تمرین ها رو حل نکنه، سر امتحان بیچاره می شیم. همه رو رد می کنه! همه هم از چشم تو می بینن، به خونت تشنه می شن. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
پــرسید مشهدے هستي؟؟! گفٺم... جسم و قلب و روح ناقابلم مشهدکنار ایوون طلای خوشگل عاقاعه..💜 جسمم هم گاهے سفـر میره .. بہ زادگاه مادریـــم..🌈 @romankademazhabi | 📚
محبوبم! شما طعم چای چین اول دشت های لاهیجانید، یک قندان قند که حبه حبه کامم را شیرین می کند..؛🙂 @romankademazhabi | 💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_هشتاد_هفتم چند وقتی ارتباطشان مجازی بود و بعدهم ثنای عاشق پیشه بود که حاضر شد هر
عجله ای نیس؟ حرف اصلی تون چیه ؟ را از برخورد عمه شوکه شده است. هم می خواهد جواب بدهد و هم جواب خاصی ندارد. سیب زمینی ها را توی سینی می گذارم و می آیم کنارشان. مامان پادرمیانی می کند و با همان صدای گرفته اش می گوید: - این سه تا ناراحتن از رفتن مبينا. لیلا هم خیلی محبت میکنه، میترسن که دیگه کسی نباشه لوسشون کنه. تند تند سیب زمینی پوست میکنم. سرم را بالا نمی آورم. علی میگوید: - ليلا! تو چیزی کم داری؟ چاقو به جای سیب زمینی پوست دستم را می برد. هین بلندی میکشم. سینی را از روی پایم برمی دارد. دستم را محکم فشار میدهم و می روم سمت آشپزخانه. مادر به علی می گوید: - باید از خودت می پرسیدی. چرا داری براش تصمیم می گیری؟ صدای علی را نمی شنوم که چه می گوید. دوست ندارم دلیل این همه مخالفتش را بشنوم، اما دوست ندارم اذیت شود. دستم را تند می شویم و بر می گردم. دارد سیب زمینی ها را پوست می کند. دمغ شده است. برای اینکه فضا را عوض کنم می گویم: "عمه! مشهد که بودیم دنبال قبرسعید چندانی گشتم، پیدایش نکردم. شما آدرس قبر رو دقیق بلدین؟ چهره اش کمی باز می شود. - اِ، رفتی زیرزمین حرم؟ مامان می گوید: همه ما رو هم کشوند با خودش. خیلی گشتیم بین قبرا. ولی پیدا نکردیم . - عمه قصة سعید چندانی رواگه رمان کنن کولاک می شه . - بسم الله . کی بهتر از خودت. می نشینم سر سیب زمینی ها: - نه بابا، نویسنده باید بلند بشه بره سیستان بلوچستان، بین قوم و خویش شهرشون چند هفته ای بچرخه، فضا دستش بیاد، سبک و سیاق زندگی اونارو ببینه، فضای قبل از شیعه شدنش رو، بعدهم کلی مصاحبه بگیره وعادت اهل سنت رو بفهمه، فضای بعد از شفا گرفتن و شیعه شدنشونو... یه مرد می خواد. علی نگاهم می کند. - اگه به وقت مرخصی توپ داشته باشم با هم می ریم. با هم می نویسیم. خوشحال می شوم که فضا عوض شده، هرچند تا آخرشب که عمه برود یکی دوبار دیگرهم شمشیرش برای علی از غلاف بیرون می آید. امروز، روز ضربه فنی اش بود. به علی کار ندارم، اما ما آدم ها خیلی وقت ها، موافقت ها، مخالفت ها، خواستن ها و نخواستن هایمان، بایدها و نبایدهایمان از روی صلاح و مصلحت نیست. پای خودمان وسط است. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
وسط سالن وسایلم را پهن کرده ام و دارم الگو می کشم. حواسم هست که مادر دارد برای چند دهمین بار جواب خواستگار می دهد. می داند که چه سؤال هایی بکند و طرف را سبک و سنگین کند. هر کسی را نمی پذیرد. پارچه را کنار الگو پهن می کنم. رنگش را دوست دارم . لواشکی از توی پلاستیک بر می دارم و گوشه لپم قلمبه می کنم و آهسته آهسته می مکمش. قیچی را که بر می دارم، همزمان مادر گوشی را می گذارد. نمی پرسم که بود و چه گفت. خودش اگر بخواهد و طرف به نظرش آمده باشد، برایم می گوید. صدای برش خوردن کاغذ را دوست دارم. مامان بلند می شود و می آید کنار من می نشیند و شروع می کند به تازدن پارچه تا من الگو را رویش سوزن کنم. تکه اضافی کاغذ را می اندازم کنارم. الگو را می گیرد و روی پارچه می گذارد. حالا که دارد کمک می کند از فرصت استفاده میکنم و تندی کاغذی دیگر پهن می کنم و می روم سراغ کشیدن الگوی آستین. - ليلاجان! طرف مهندس عمران بود. ارشد تهران. من که نمی خواهم با مدرکش زندگی کنم. ارشد، دکترا، لیسانس. اه خسته شده ام از تعریف مدرک ها، سوزنی به پارچه و الگومی زند: - میگفت دختر زیاده، اما پسرم میگه اهل زندگی می خوام. لبخند می زنم: - چه عجب... مامان سوزن دیگری می زند : - به حرفای برادرات کاری نداشته باش. آینده خودته که می خوای بسازیش. فکر می کنم این آینده را با چوب بسازم، با بتون بسازم، با آجروآهن بسازم. من توی خانه های کاهگلی خیلی احساس نشاط می کنم . دسته دسته موج مثبت می دهد. مخصوصا اگر طاق ضربی باشد که هر وقت دراز می کشم همین طور آجرنماهایش را از کنار دنبال کنم تا به وسط سقف برسم. با هر رفت و آمد چشم، تمام خرت و پرت روزانه ذهنم تخلیه می شود. وای چه حس خوبی! لبخند می زنم . - اِ اینقدر بحث ازدواج شیرینه. لب و لوچه ام را جمع می کنم به اعتراض: - اِ مامان جان! - خودت می خندی، خودت هم اعتراض می کنی. دارم میگم یه خورده صحبت کنیم راجع به بحث شیرین مرد آینده شما. سرم را پایین می اندازم که یعنی دارم الگو میکشم؛ اما نمی توانم جلوی زبانم را هم بگیرم: - آدم باشه ، شعور داشته باشه . منظورم شعور برخورد با جنس زن. مادر سوزن های اضافه را می زند به جاسوزنی توت فرنگی ام: - الآن من دم در پلاکارد بزنم هرکی شعور داره ، آدمه، ما دختر داریم. پیام گیرتلفن هم همينو بگم کافيه؟ بی اختیار می خندم. طرح بدی هم نیست. - جدی حرف بزن دختر. - چی بگم خب. شما من رومی شناسید دیگه، اصلا برام دیپلم و دکتر فرق نداره . مهمه اینه که مسیر زندگیشو پیدا کرده باشه. شاید کشاورز موفقی باشه. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کشاورز باادب و با اخلاق . چشمان مادرم پراز سؤال است. بنده خدا را کجا قرار داده ام. مانده که جدى حرف می زنم یا شوخی می کنم. - بعد هم فکر نکنه زن جنس دست دومه. باید به دور کلاس چرایی خلقت زن روبره. آداب برخورد با مادر جامعه رو بلد باشه. زن روالهه ببینه، اونوقت بیاد خواستگاری. هنوز ساکت است. حالا دستانش هم کار نمی کند. فکر کنم دم در پلاکارد بزند که از داشتن دختر معذوریم. جلوی خنده ام را می گیرم و با پررویی ادامه می دهم: - اخلاقش خیلی مهمه. مامانش با ادب تربیتش کرده باشد. ادب که میگم هم بنده با ادبی باشه، هم شوهر مؤدب و بعد هم بابای مؤدب ، آهان توی جامعه هم وقتی میخوام اسمش رو ببرم، کیف کنم که این آقا شوهر مه. منظور همون اخلاق اجتماعی دیگه؛ والا سرشغل که صحبت کردم.. الآن است که قیچی بردارد و نوک زبانم را بچیند. این آدم را از کجاگیر بیاورد. فکر کنم مجبور بشود با پدر سفینه بخرند و یک سر بروند کره مریخ والا که من می ترشم. متن پلاکاردی که دم در می زند: ما کلا دختر نداریم! صدای زنگ مادر را از بهت در می آورد و من را از منبر پایین می آورد . بلند می شوم و می روم سمت آیفون. علی را می بینم و میگویم: - اِ، داداش گلم. شما مگه کلید نداری؟ تا علی بیاید بقيه حرفم را می زنم. منودرک کنه. احساساتمو، حرفامو، غصه هامو، قصه هامو، کوه رفتنامو، کتاب خوندنامو، اینقدر بدم میاد مرد همش سرش توی تلویزیون و روزنامه و موبایل باشه. به جاش با من والیبال وپینگ پنگ بازی کنه. اسم فامیل، منچ، تیراندازی، دیگه بگم رابطه شم با داداشام باید بهتر از داداشای خودش باشه. درکه باز می شود، سرم را بلند می کنم. ریحانه است که می آید و مادر و خواهر و آخرین نفرعلی. دستپاچه بلند می شویم. مادرش پاتند می کند سمت مامان و همدیگر را در آغوش می گیرند، سلام آرامی می کنم و می نشینم به جمع کردن پخش و پلاهایم. چه خوب شد آمدند و الا یک کتک مفصل از مادرمی خوردم. ریحانه می آید و بغلم می کند. همدیگر را می بوسیم و می گوید: - ولش کن، غریبه که نیستیم. به علی نگاه می کنم. ابرویی بالا می دهد و می خندد. حسابش را بعدا درست درمان می رسیم. مادر ریحانه همان جا کنار بساط من می نشیند و دستی به پارچه میکشد. همه گرد می شوند دور من و کنجکاو که چه می کنم. با عجله کاغذهای قیچی خورد، پخش و پلایم را جمع می کنم. یک بار دلمان شلخته بازی خواست ببین چه افتضاحی شد. مادر توضیح مدلش را می دهد. مادر ريحانه با ذوق نگاهم می کند و می گوید: - من همیشه فکر می کنم خیاط ها خیلی آدم های آرامی هستند. توی سکوت و تنهایی کار کردن و بریدن و دوختن و از یک پارچه ساده، یک لباس شکیل درآوردن، خیلی کار شیرینیه . ریحانه می گوید: - مامان ما چندبار زنگ زدیم، پشت خط بودیم. همراه هم که هیچ کدوم جواب ندادين؛ اما علی اصرار کرد که بیاییم، ببخشید سرزده شد. - خوب کردین که اومدین، سرزده چیه مادر. ما هم تنها بودیم. قدیم بیشتر به هم سرمی زدن. الآن از بس تعارف و ملاحظه زیاد شده، آدما همه تنها شدن. می روم سمت آشپزخانه تا چایی و میوه آماده کنم. على هم می آید. در یخچال را باز میکند تا میوه دربیاورد. - میتونیم شام نگه شون داریم؟ - آره ، چی درست کنم؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🍃💞 در زیباترین عاشقانه هاے جهان ‌همیشه پاے یک زن درمیان است زن اگر نباشد پرنده ے شـعر در شاخه های دفتر هیچ شاعرے پَـر نمےزند... @romankademazhabi | ☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا