eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
سلام همراهان گرامی کانال 🌹 #سال_نو_مبارك و #عيد_مبعث ان‌شاءالله مبارک باشه 🌸🌺💐 آیا موافقین 3 رمان
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض به اعضای جدید 🌹 از اونجایی که دوستان شرکت کننده در نظر سنجی موافقت کردن ان شاءالله از امشب رمان سومی هم در کانال با عنوان بخش شامگاهی درخدمتتون خواهیم بود بنابراین 👇🏻👇🏻 با رمان زیبا و جذاب امنیتی (واقعی) در بخش ظهر گاهی و رمان عاشقانه و زیبای در پارت عصر گاهی در خدمتتون هستیم و با رمان ( عاشقانه ای برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال 93 شهر آمِرلی عراق؛ با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بینظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی ) در پارت شامگاهی درخدمتتون خواهیم بود و ان شا ءالله هر روز حدود ساعت 14 با سلسله مباحث روان شناسی ، تربیتی و مذهبی : از خانه تا خدا ✨🦋💝 با ارائه استاد فرجام پور همراهتان خواهیم بود 📚 لینک قسمت اول تمام رمان های کانال سنجاق شده و در کانال رپلای هم رمان ها و pdf های مختلفی قرار گرفته 🗄 لطفا نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید ❤️ 👇🏻 @serfanjahateettla ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تبادل موقت؛ 🌸 از صبوری شما ممنونیم 🌸
سلام دوستان عزیزم 🌹🌹 این یه تبلیغ نیست یه دعوته❤️❤️❤️ بنا داریم تو این کانال دلنوشته و حدیث بذاریم ازتون دعوت میکنم با ذکر یک صلوات عضو بشید لطفا...💞💞💞💞 از این که دعوت مارو پذیرفتید تشکر میکنم امیدوارم مطالب کانال براتون مفید باشه کپی برداری با ذکر یک صلوات🌹🌹 اینم لینکش 👇👇👇👇 🌷دلنوشته و حدیث🌷 https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_سی_پنجم دكتر احدي هشدار دهنده ادامه داد : -
📚 📝 نویسنده ♥️ جواب ندادم. از دستش ناراحت بودم. لحظه اى بعد، چراغ اتاق روشن شد. حسين از آستانۀ در نگاهم كرد: چرا چراغو روشن نكردى؟ ناراحت جواب دادم: دلم نمى خواست. كيفش را گوشه اى گذاشت و روى تخت كنارم نشست: بداخلاق خانوم، چرا ناراحتى؟ اشک هايم بى اختيار روى گونه هايم روان شد: همه اش تقصير توست! لجباز، یک دنده... اصلا به حرف گوش نمى دى! حسين خنديد. روى گونه هايش موقع خنده، چال مى افتاد و دل مرا مى لرزاند. صدايش مهربان بلند شد: - تو هنوز درگير حرفهاى دكتر احدى هستى؟ بابا نگران نباش، اگه من به حرف اون گوش مى دادم، الان تو بيمارستان بودم، از همون موقع كه متوجه شدم آلوده مواد شيميايى هستم، اين دكتر احدى هى مى گفت تو بايد بسترى بشى، بايد اعزام بشى خارج، بايد بخوابى عملت كنن،... ول كن مهتاب، انقدر ناراحت نباش، هيچى نمى شه، من هم هيچ جا نمى روم. با گريه گفتم: تمام طلاهام رو مى فروشم... حسين دستش را زير چانه ام گذاشت و وادارم كرد نگاهش كنم. - عروسک! بحث پولش نيست، من بيمه هستم، هزينه اعزام به خارج و بيمارستان و همه چيز رو هم بنياد تامين مى كنه، موضوع اينه كه به نظر خودم حالم خوبه، تو كنارم هستى و همين بهترين دارو براى منه، دلم نمى خواد از كنار تو جنب بخورم، فهميدى؟ بعد لباسش را در آورد و با خنده ادامه داد: اگه بداخلاقى كنى خبر خوب رو بهت نمى دم ها! با دستمال اشک هايم را پاک كردم: چه خبرى؟ حسين كيفش را باز كرد و پاكت سفيد رنگى به طرفم دراز كرد. پاكت را گرفتم، كارت زيبايى درونش بود. داخل كارت چند جمله زيبا نوشته بودند. كارت دعوت به عروسى على و سحر بود. كارت را بستم و بى حوصله روى تخت انداختم: اين خبر خوبت بود؟ - آره، اگه مى دونستى چقدر نگران ازدواج نكردن على بودم، درک مى كردى. صحبتمان را صداى ممتد زنگ در، قطع كرد. حسين به طرف آيفون دويد. صدايش را مى شنيدم كه با كسى صحبت مى كرد. - سلام، قربونت، آره تازه آمدم. خوب بيا بالا، باشه بهش مى گم. يا على! بعد به اتاق برگشت: مهتاب، برادرت بود. آمده دنبالمون بريم آتيش بازى. با حرص گفتم: من نمى آم. حسين خم شد و گونه هايم را بوسيد: پاشو، عزيزم. از زندگى ات بايد استفاده كنى، قدر اين فرصت ها را بايد دونست. متعجب نگاهش كردم: مگه تو مى خواى برى پايين؟ حسين بلوزش را پوشيد: خوب آره، مگه تو نمى آى؟ مثل گرگ زخمى به طرفش هجوم بردم: تو بى خود مى كنى، يادت رفته دكتر احدى چى گفت؟ حالا مى خواى برى توى بوى دود و هوايى كه پر از خاكستره؟ پارسال يادت رفت به چه حالى افتادى؟ حسين دستانم را گرفت و به طرف لبانش برد: - تبارک الله احسن الخالقين، اين چشمها چه رنگى ان آخر؟ چشمانم پر از اشک شد: حسين، به همون خدايى كه مى پرستى قسم، اگه برى پايين... اگه برى پايين... حسين خنديد: ببين خدا چه قدر بخشنده است؟ يادت نمى آد چه تهديدى مى خواستى بكنى! دوباره اشک هايم سرازير شد. صداى زنگ پى در پى بلند شد. حسين با عجله رفت، صدايش را مى شنيدم: الان مى آييم، مهتاب هنوز آماده نيست، خوب بفرمائيد تو، باشه، چشم! صداى دلجويانه اش را شنيدم: عزيزم، حيف اون چشمها نيست؟ باشه، من قول مى دم فقط يک گوشه وايستم و نگاه كنم، قول مردونه! سهيل اينا پايين منتظرن، زشته. با بى ميلى لباس پوشيدم و روسرى ام را محكم گره زدم. حسين دم در ورودى منتظر ايستاده بود. تهديد گرانه گفتم: قول دادى ها! زود هم برمى گرديم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ حسين دستش را بالا برد و محكم گفت: اطاعت! توى كوچه قيامت بود. گله به گله آتش روشن كرده بودند، جوانها دور توده های آتش گرد آمده و از رويش مى پريدند. پسر بچه ها، گاهى ترقه اى داخل آتش مى انداختند و فورى در مى رفتند. سر و صداى انفجار بمب هاى دست سازشان به راه بود. صورت گلرخ قرمز شده بود، با ديدنم گفت: - بابا تو كجايى، سرخى آتيش تموم شد. به سهيل اشاره كردم نزديک بيايد وقتى جلويم ايستاد گفتم: - سهيل، حسين دستت سپرده، نذارى بياد جلوى آتيش ها! دكتر قدغن كرده... سهيل سرى تكان داد: خيالت راحت باشه، تو با گلى برين از رو آتيش بپرين. شب هم شام بريم رستوران. متعجب پرسيدم: مگه نمى رى خونه مامان؟ سهيل خنديد: دلم نيامد تو رو تنها بذارم. روى پا بلند شدم و صورتش را بوسيدم. صداى حسين از پشت سر بلند شد: - به به، برادر و خواهر، چه توطئه اى كردين؟ برگشتم به طرفش، آهسته گفتم: تو پيش سهيل بمون... حسين ابرويى بالا انداخت: آهان! پس بنده رو دست داداشتون سپرديد، بله؟ دستش را گرفتم، با خنده گفتم: من تو رو آسون به دست نیاوردم که راحت از دست بدم. صدای حسین کنار گوشم بلند شد: عاشـــقتم! - پس حرفمو گوش کن... بعد به دنبال گلرخ به طرف آتش ها راه افتادم. دست هم را گرفتیم و با صدای بلند شمردیم: یک، دو، سه. همزمان از روی سه تودۀ آتش پریدیم، در همان حال فریاد زدیم: - سرخی تو از من، زردی من از تو. وقتی به آخرین بوتۀ آتش گرفته رسیدیم، گلرخ به کناری رفت تا سنگ کوچکی که در کفشش رفته بود، درآورد. کنار آتش ایستادم و دستانم را به طرف شعله هایش دراز کردم. پسر کوچکی کنارم آمد و یک قوطی اسپری مانند درون آتش انداخت و با عجله رفت. سر و صداها کنار گوشم قاطی شده بود: - عجب خریه ها، گاز فندک انداخت. - خانوم خانوم بیا اینطرف... - ول کن بابا، بذار بخندیم. بعد صدای فریاد سهیل را شنیدم: مهتاب برو عقب! نگاهش کردم. دستم را بلند کردم: چرا؟ لحظه ای بعد، همزمان با فریاد سهیل، حسین را دیدم که خودش را به طرف من انداخت و مثل کودک خردسالی در آغوشم گرفت و محکم خودش را به طرف پیاده رو پرت کرد. فریاد یا زهرای حسین با صدای مهیب انفجار درهم پیچید. کنار صورتم سنگ ریزه و شن و ماسه به هوا برخواست. با تعجب به حسین که اشک می ریخت، نگاه کردم. سهیل با صدای بلند فریاد می کشید و ناسزا می گفت. حسین برخاست و دست مرا هم گرفت تا بلند شوم. گلرخ با رنگ پریده و لبانی لرزان جلو دوید: - چیزی تون نشد؟ مات و مبهوت سر تکان دادم. سهیل با پسری که قوطی گاز فندک را درون آتش انداخته بود، دعوا می کرد. به اطرافم نگاه کردم، حسین روی پله های خانه ای نشسته بود و سرش را در میان دستانش گرفته بود. جلو رفتم و دستم را روی صورتش گذاشتم: حسین، من حالم خوبه... سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. صورتش خیس اشک بود. با صدایی گرفته گفت: - خدا رو شکر. کنارش روی زمین نشستم: تو چرا انقدر ترسیدی، هان؟ حسین با هق هق آشکار گفت: اگه یکی از سنگ ریزه ها به چشمت می خورد، خدای نکرده کور می شدی. فوری گفتم: حالا که طوری نشده، چرا انقدر ناراحتی؟ حسین با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت: - یک لحظه یاد رضا افتادم، فکر کردم تو جبهه ام. « آه! طفلک من! چقدر بهش سخت گذشته بود. » می دانستم که رضا یکی از دوستان صمیمی اش بوده که در یک انفجار جلوی چشمانش (شهید شده بود). دستش را میان دستم گرفتم و گفتم: گریه کن عزیزم، بذار سبک بشی. لحظه ای بعد، بدون خجالت از نگاه خیره دیگران سرش را روی سینه ام گذاشت و سیل اشک از دیدگانش روان شد. پایان فصل 40 ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل چهل و یکم به سفره هفت سین کوچکمان نگاه کردم . همه چیز سر جای خودش بود به جز دل بی قرار من که در خانه پدری ام سر می کرد . به حسین نگاه کردم که مشغول خواندن قرآن بود. دلم عجیب گرفته بود سهیل همراه پدر و مادرم شب قبل به طرف ویلا حرکت کرده بودند . بر عکس سالهای پیش که دلم می خواست هر چه زودتر تحویل شود هیچ عجله ای نداشتم چون می دانستم بعد از تحویل سال جایی نیست برویم و باید خانه بمانیم. باسر انگشت سبزه کوچکی که حسین خریده بود نوازش می کردم. نگاهم متوجه ظرف شیرینی شد. اینهمه شیرینی برای کی خریده بودم جایی نبود برویم که کسی بازدیدمان بیاید. در افکار ناراحتم غرق بودم که تلویزیون حلول سال نو را اعلام کرد. حسین قرآن را بست و در آغوشم گرفت. منهم صورتش را بوسیدم . حسین با مهربانی گفت : - عیدت مبارک باشه عزیزم . با بغض گفتم : عید تو هم مبارک . بعد خنده ام گرفت . رو به حسین گفتم : هیچ جا نداریم بریم . حسین اما نخندید . جعبه کوچک و کادو شده ای را به دستم داد و گفت : - عجله نکن شاید جایی پیدا شد . منهم برایش یک کیف زیبا خریده بودم تا به جای آن کیف کهنه دستش بگیرد. اما آنقدر بزرگ بود که نتوانسته بودم کاغذ کادو دورش بپیچم . خم شدم و از پشت صندلی کیف را برداشتم و به طرف حسین گرفتم : اینهم عیدی تو ! صورتش پر از شادی شد. جعبه کوچک را باز کردم. یک زنجیر ظریف طلا با یک گردن آویز حکاکی شده خیلی زیبا که رویش آیه و ان یکاد حک شده بود. با هیجان گفتم : - وای .. چقدر خوشگله ! حسین با مهربانی جواب داد : چقدر خوشحالم که خوشت آمده بذار برات ببندمش . وقتی زنجیر را بست صورتم را بوسید و گفت : از کیف شیکت هم ممنون اتفاقا خودم می خواستم یکی بخرم اون یکی دیگه خیلی کهنه شده بود. چند لحظه بعد به برنامه تلویزیون نگاه کردم بعد با صدای حسین به خودم آمدم : - مهتاب نمی خوای به پدر و مادرت زنگ بزنی ؟ - برای چی ؟ - خوب عید رو تبریک بگی بالاخره اونها بزرگتر تو هستن . با بغض گفتم : مادرم که با من حرف نمی زنه . حسین دستم را نوازش کرد : عیبی نداره عزیزم تو باید وظیفه خودتو انجام بدی . به سهیل و گلرخ هم تبریک بگو زشته اگه زنگ نزنی . تردید را کنار گذاشتم و شماره ویلا را گرفتم. چند لحظه ای گذشت تا سهیل گوشی را برداشت . با شنیدن صدایم با خوشحالی گفت : سلام عزیزم عیدت مبارک . بعد صدایش بلند شد : بیایید مهتاب است ! چند دقیقه با سهیل صحبت کردم بعد حسین با سهیل صحبت کرد چند لحظه ای هم با گلرخ صحبت کرد و گوشی را به من داد به گلرخ عید را تبریک گفتم و پرسیدم : بابا هست ؟ گلرخ من من کرد : آره ... گوشی دستت !... صدای پدرم مثل همیشه مقتدر و مهربان در گوشم پیچید : مهتاب عیدت مبارک به حسین که روی مبل نشسته بود نگاه کردم چند لحظه با پدرم صحبت کردم بعد از او خواستم گوشی را به مامان بدهد چند لحظه ای سکوت شد بعد پدرم گفت : - مهناز رفته حمام با بغض گفتم : رفته حمام یا نمی خواد با من صحبت کنه ؟ وقتی پدرم حرفی نزد گفتم : از قول من بهش تبریک بگید و بگید خدا رو شکر کنه که من زن کوروش نشدم وگرنه الان با لباس سیاه زخم دلش بودم. بدون اینکه منتظر جواب پدرم باشم گفتم : خداحافظ . و گوشی را محکم روی تلفن کوبیدم. بی طاقت گریه افتادم . حسین جلو آمد و بغلم کرد حرفی نزد. من هم حسابی گریه کردم. وقتی آرام گرفتم حسین ناراحت گفت : - من باعث شدم تو از خونواده ات جدا بشی وقتی اینطوری اشک می ریزی قلبم پاره پاره می شه . کاش اصلا نمی دیدمت تا باعث این همه رنج و عذاب برات نشم. دماغم را بالا کشیدم و گفتم : خیلی خوب فیلم هندی تموم شد پاشو خودو جمع و جور کن بریم بیرون یک قدمی بزنیم. حسین به خنده افتاد : چشم. چند روزی از سال جدید گذشته بود که برای شرکت در مراسم عروسی علی دوباره به محله کودکی های حسین پا گذاشتم. خیلی دلم نمی خواست به عروسی بروم چون هیچکس را نمی شناختم اما حسین اصرار داشت من هم بیایم تا با مادران علی و رضا آشنا شوم و زن علی را بشناسم . سرانجام تصمیم گرفتم علی رغم میلم همراه حسین برم چون در غیر اینصورت تا پاسی از شب گذشته باید تنها می ماندم. همسایه هایمان همه مسافرت رفته بودند و من در آن خانه از تنهایی می ترسیدم به حسین که داشت جلوی آینه دستشویی ریش و سبیلش را مرتب می کرد. نگاه کردم و مستاصل پرسیدم : آخه من چی بپوشم؟ حسین در آینه نگاهی به من انداخت و گفت : هرچی دوست داری بپوش مثلا اون لباس سفیده که خیلی بهت می آد . چهره در هم کشیدم : ولی اون که خیلی یقه بازه ! سری تکان داد : نه مجلس زنانه از مردانه جداست. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
35.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙 آقای ما!❤️ ای بهار دلها!🌸 بیا🌹 که عالم، گرفتاراست و ظهور تو درمان همه دردهاست🦋 العجل یا مولای یا صاحب الزمان✋ ⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙 @romankademazhabi ⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض به اعضای جدید 🌹 از امشب با سومین رمان روزانه خودمون با نام ( عاشقانه ای برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال 93 شهر آمِرلی عراق؛ با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بینظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی ) در پارت شامگاهی درخدمتتون خواهیم بود رمان شماره: 4️⃣4️⃣ 📚 📝 نویسنده : سرکار خانم ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
این داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال 93 شهر آمِرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بینظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شد. پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی علیه السلام است ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! 💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... ادامه دارد ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تبادل موقت؛ 🌸 از صبوری شما ممنونیم 🌸
سلام دوستان عزیزم 🌹🌹 این یه تبلیغ نیست یه دعوته❤️❤️❤️ بنا داریم تو این کانال دلنوشته و حدیث بذاریم ازتون دعوت میکنم با ذکر یک صلوات عضو بشید لطفا...💞💞💞💞 از این که دعوت مارو پذیرفتید تشکر میکنم امیدوارم مطالب کانال براتون مفید باشه کپی برداری با ذکر یک صلوات🌹🌹 اینم لینکش 👇👇👇👇 🌷دلنوشته و حدیث🌷 https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ پیامبر اکرم (صل الله علیه وآله) : ‌ 🦋 محبوب ترینِ مخلوقات پیش خدا، جوان خوشگلی است که جوانی و زیبایی اش را برای خدا و در راه فرمانبری از او بگذارد. ‌ 🌺🍃🌺خداوندِ بخشنده به وجود چنین جوانی پیشِ فرشتگان می بالَد و می فرماید: ‌⚜👌"این، بنده ی حقیقی من است!"⚜ ‌ 📓میزان الحکمه: ح ۹۰۹۶ 📚@romankademazhabi❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... دوازدهم 👇 💎 " کدوم رنج؟ " ✴️ مهم ترین موضوع در بحثِ رنج اینه که : 🔹هر یک از ما انسان ها اختیار داریم که "نوع رنج هایی که میخوایم بکشیم رو انتخاب کنیم" ✔️👆👆🌷 ✅ یکی از قواعدِ مهم دنیا اینه که "اگه ما با اختیار خودمون سراغ رنج های خوب بریم دیگه مجبور نیستیم که رنج های بد رو تحمل کنیم"👌 🌍💍🌺 🚸 مثلاً اگه یه نفر به استقبال "رنجِ خوبِ کسبِ ثروت" بره ، 💰طبیعتاً این موضوع باعث میشه که ثروتی به دست بیاره و برای همین "رنج های بدی" که در اثر "فقر" ایجاد میشه رو نخواهد کشید.😊 👏👏❇️ 🔴 در حالی که اگه یه نفر به استقبالِ این رنجِ خوب نره👇 🌏 دنیا "مجبورش" میکنه که بعضی از "رنج های بد" رو تحمل کنه 🔞 و به خاطرِ بی پولی به دنبالِ برخی فسادها بره و هر روز زندگیش سیاه تر و سخت تر بشه.... ⭕️🔺♨️ 🔹اینجا باید گفت که: 🔰 آخه بنده خدا ، همون روزِ اوّل به استقبال رنج خوب کسب ثروت میرفتی که الان به این روز نمی افتادی!😒
🔵 البته در این مثال تنبلی کردنِ اون شخص، "قابل جبران" هست ⚠️ امّا گاهی دنبال رنج های خوب نرفتن، به هیچ وجه قابل جبران نخواهد بود.... ⬇️💢 ⛔️ مثلاً پدر و مادری که به استقبالِ "رنجِ تربیتِ فرزند" نرن 👈 مجبور میشن که یه بچه بی تربیت رو تا آخر عمرشون تحمل کنن... ✔️ چون معمولاً تربیتِ انسانها بعد از سن ۱۵ سالگی خیلی سخت میشه؛ به این علت که عمده دوران تربیت پذیری انسان، از ۷ تا ۱۴ سالگی هست.👌 👆👆👆👆✅ 🔶 پدر و مادرا باید مراقب باشن هر کاری کردن تا ۱۴ سالگی! 🚨 بعد از اون دیگه به فکرِ تربیتِ بچشون نباشن! ✅🔷➖➖🌷🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @MOSaferr1991
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️#قسمت_چهل_یکم این خط و خط های دیگر فروغ یک سر نخ خوب از شناسایی را می داد. بعد
📚 ❤️ من ۶ - خانه ام را خیلی لوکس چیده بودم. سرویس مبل و چوب را از فرانسه سفارش دادم آمد. رنگش را خیلی دقت کردم که لایت باشد، پول زیادی پایش رفت اما خب همانی شد که می خواستم. بقیه وسایل خانه هم لوکس بود. برای تکمیل این ها صد روز وقت گذاشتم. خواب و آسایش نداشتم هم کارم زیاد بود و هم باید اینجا را آماده می کردم. تنها هم برای خرید نمی رفتم اما تنها نظر خودم مهم بود برای انتخاب و خرید. آزاد شده بودم از قید خانواده و دلم می خواست که از زندگیم لذت ببرم. اون موقع برای وسایل چهارصد ملیون هزینه کردم و عاشقشون بودم. در کمدم رو که باز می کردین چشماتون برق می زد. ست لباس و کیف و کفش و کمربند بود همش. از کوچیکی عاشق این بودم که تک باشم، حالا این آرزوم برآورده شد. البته خب خیلی وقتا که پول کم می آوردم! فقط فضای خونه کمی سرد بود. وسایل انگار طبعشان سرد باشد، روحم اذیت میشد. تا خرید می کردم شاد بودم اما بعدش پدر درآور بود. خیلی توی خونه نمی نشستم که بخوام غصه بخورم، همان شب لعنتی تنهاییش، برای این که مثل قبر بشه و فشار بیاره بس بود. اما خب آدم یکی رو می خواد که همین وسایل رو استفاده کنه، خراب کنه، به هم بریزه و داد و قال کنه... من پناه می بردم به خرید بیشتر ، خب پول بیشتر می خواستم، پناه می بردم به کار. طارحی لباس و مزون که پول بیشتری داشت.... عکسام که توی صفحه بالا میمد بوی پول می داد. یه یار یکی از بازیکنای فوتبال حسابم رو پر پول کرد. یه بارم یکی از بازیگرای سینما،یعنی کارگردان بود یه ماشین با کلیدش فرستاد دم خونمون! همینا من رو وسوسه می کرد که بیشتر ادامه بدم. یه احساس قدرت، رسیدن به شهرت..... کم کم دیگه خودم استاد شده بود.... مزون زدم و با مزونا قرارداد بستم. فقط یه بارش صد میلیون دادن تا من لباسشون را پوشیدم! البته اوائل این طور نبود، باید پول هم میدادی تا بزارن لباسی رو بپوشی اما بعدش تو بودی که ناز میکردی. هر چند بعد از شلوغی کار، بدجور تنها می موندی با پولی که حسابت رو پر می کرد و باید خرج می شد...... خودت بودی و پاساژ هایی مه زده بودن برای خرج کردن! هم خوب بود و........هم مرگ! 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ ما ٧ سینا شماره شهاب را که دید خنده اش گرفت؛ - فروغ رو گم کردی؟ شهاب آرام زمزمه کرد: - سینا! این فروغ بو برده انگار! امیر رو پیدا نمی کنم؟ - کجایی الان؟ -هیچ جا! بیمارستانم! - شهاب؟ - بابا حس کردم شک کرده، اومدم درستش کنم، مجبور شدم با سید درگیر شم و بزنمش! - یا حسین. تو و سید مگه به هم رسیدید؟الآن خوبه؟ شهاب گوشی را داد به سید که زیر مشت شهاب بدنش کوفته شده بود! سید بدون این که حرف سینا را جواب بدهد، گفت؛ - بگو کجا بودم که شهاب مثل مرد عنکبوتی سرم آوار شد...... وزارت خونه! سینا سوتی کشید و گفت: - ای داد بر من! - ببین آقا امیر کجاست. زنگ زدم جواب ندادن! من شنود روی تلفن این آدم وزارت رو می خوام. نامه شو تنظیم کن! - باشه. من یه تماسی با طرف هم بگیرم ببینم ردی از وزارتی توی موسسه داره یا نه! فروغ همان شب خانه اش را تغییر داد. این به خاطر شکش به شهاب نبود بلکه امیر تاکید داشت این تاکتیک کاریشان است. سید یکی دو روز باید استراحت می کرد، سینا پیگیری ها را انجام داد. چون نیروی دولتی بود برای شنود تماس هایش کمی بیش تر از همیشه سر سختی از طرف قوه قضاییه نشان داده شد و همین نصف روز امیر را سوزاند. گزارشات ت. م مجهول های خوبی را معلوم کرد و پرانتز جدید هم باز کرد. شهاب خودش را رساند به جلسه ساعت 9 شب. سید هم آمد با رنگ زردی که حرف جدید داشت؛ - آقا من صبح تا حالا که مرخصی بودم، سینا با خنده سر تکان داد: - منظورت ساعت 1 تا حالاست دیگه! سید محل نگذاشت: - یه دور ظاهر کار رو که مرور کنی فقط اینو متوجه می شی که اینا دارند سرعتی یه کاری رو انجام می دن که توی پیاماشون نیست. یعنی تاکید هست، اصرار هست، تلاش هست اما روی چی؟این رو نمی گن! بعد که تیم سایبری سرچ اینترنتی پیشرفته می کنه مطابی می بینی توی لایه دوم که تازه متوجه می شی که دارن برای چی تلاش می کنن! و البته دقت می کنن تا به نتیجه نرسیدن کارشون، مسئولین ایرانی متوجه نشن. بعد الآن کجان؟الان داره یه خط مستقیم کشیده می شه از یه موسسه تا سطح جامعه که مسول مملکتی ما هم داره کمک می ده من با سه تا تصویر سه نظریه خودم رو گفتم و کامل خطوط رو به هم رسوندم. فقط الآن که صفحه رو روشن میکنم، هیچ حرفی نمی زنم شما هم آخرش، دو کلمه ای که به ذهنتون می رسه رو بنویسید. سید با توجه به تمام اطلاعات، خط سیر ذهنی خودش را نشان داد. دقایقی در سکوت پیش رفت و آخر صفحه دیتا که خاموش شد، سینا نوشته بود: - پول و گناه! شهاب نوشته بود: _ تجارت و ناموس! آرش نوشته بود: انقلاب رنگی زنان! و امیر که لب زد: - مدلینگ! سید دیگر حرفی نزد و امیر گفت: - اینا دارن نفوذ می کنن برای گرفتن مجوز موسسات مدلینگ! یک کار به ظاهر آرام و بی تنش و دائمی و پر مخاطب! هم مورد نیاز مخاطب، هم سرمایه گذار؛ که نتیجه اش هم تجارت ناموس ایرانه، هم پول و گناه و هم در کشور هایی که نیاز داشته باشند؛ انقلاب رنگی! بعد با تحکم گفت: - سرعت می خوام....سرعت می خوام تو اطلاعات. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ سید ابرو در هم کشید و گفت: - نکنه این برنامه گروه موسیقی زیرزمینی که تازه راه انداختند، یه مشغولیت باشه برای ما، تا ابن بحث رو به نتیجه برسونن! امیر بی حرف سر تکان داد. سکوتش اما چند دقیقه بیشتر طول نکشید: - تا فردا جواب ت.م دوتا موسسه دیگه به اضافه جواب تمام شهرستان ها به اضافه اسامی تمام زنانی که مسئول این شهرستان ها هستن رو می خوام. بی اختیار نگاه همه روی آرش زوم شد و صدای امیر بلند تر: - آرش تا فردا! تا فردا! کسی آن شب خانه نرفت حتی سید که از درد یکی دو بار دم کرده گل پر را لیوانی بالا کشید و تا خود صبح با رنگ پریده کنار صدرا نشست تا رمزگشایی کند. صدرا مغز ریاضی مجموعه بود و کنار همه گروه ها می بود که امشب سید او را نشانده بود تا بتواند از فرو ریختن جوانان ایران جلوگیری کند. حاجی هم با امیر آنچه که باید و نباید داشت را طبق فرمول همیشگی بستند و منتظر بررسی های بچه بودند تا جاهای خالی را پر کنند. صدرا با آرامش خودش روی کلمات رمز کار می کرد و سید با قیافه درهم اطلاعات او را در جاهای خالی جا می داد. سینا هم یک اسم داد که ایمیلش را کترل کنند، مثل این که با فروغ ارتباط بالایی داشت صاحب این اسم! یک ساعتی زمان گذاشتند روی بررسی ایمیل المیرا. وقتی صدرا صدایش را بلند کرد و بچه ها را فراخواند یک نقطه روشن پیدا کرده بود: - ایمیلی که به نام المیرا بود در حقیقت برای فتانس.یعنی من فتانه رو حک کردم! حالا غیر از چشمان صدرا و سید، چشمان سینا و آرش و هوش شهاب جمع حرف های صدرا شده بود: - هشت تا اسم دیگه که خودمون تو این مدت ردشون رو زدیم. - با هشت تا شهر! - هشت نفری که رابط شهر های مورد نظر هستند. مطالب داشت طوری روشن می شد که خواب و خستگی دیگر برای بچه ها معنا نداشت. آرش سینا را کنار خودش در اتاق نگه داشت و تا ایمیل فتانه را با اسامی که از صحبت های فروغ درآورده بودند تطبیق نداد و ارتباط ها را تکمیل نکرد؛ و تا از میان اطلاعات مرد داخل موسسه، حساب های مالی و ارتباطشان با شبکه..... نگذاشت سینا کنار سید نماز شبش را بخواند. سید که قامت بست یه ربع به اذان بود سینا کاسه پسته را گذاشت کنار سجاده سید و رو به شهاب کرد و گفت: - بی رحم شهاب آستین لباسش را پایین داد و کنار سید ایستاد: - می میرم براش! بعد از نماز صبح سید نگذاشت بچه ها بلند شوند. طنین آرام زیارت عاشورا سید بقیه کادر را هم از پشت سیستم کشید کنار و تا توسلش رنگ و بوی گریه نگرفت، رنگ به صورت و توان به جان ها برنگشت! کار بچه ها روی کلمات رمز، ارتباط شبکه داخلی را با خارج دقیق مشخص کرد! سینا در جا پرسید: - دوباره سفارتخانه ها؟ شهاب روی تخته خطوط موازی کشید و با خط های عمودی قطع کرد. خطوطی که دایره وار گرد هم چرخیدند و پایانش شد طرح خانه عنکبوت: - ما با یک بافته در هم تنیده طرف هستیم که صدر و ذیلش حساب شده و تحت کنترلشونه. شروع خوبی داشتن و جامعه شناسانه وارد شدن. الان هم تیم بندیشون رو دارن تکمیل می کنن تا شروع ضربه! امیر بلند شد ماژیک را برداشت و کنار طرح عنکبوت نوشت.... ( و سست ترین خانه ها، خانه عنکبوت است.) در ماژیک را بست و رو به سینا گفت: - بسم الله سینا با اشاره به پوشه مقابلش گفت: - اطلاعات کامل افردی که کارمند دو تا موسسه بعدی هستند و شرکت ها و موسساتی که با فروغ همکاری می کنند و مسیر آمد بودجه و مسیر خروج بودجه توسط افراد و موسسات و احتمالا مزون ها و آتلیه ها و آرایشگاه ها رو داریم. البته روی بعضی از پادو های استخر ها و باشگاه ها هم داریم کار می کنیم! فروغ اشرفی 55 ساله. صاحب امتیاز و مسئول موسسه که تحت عنوان موسسه ترویج فرهنگ مد ایرانیان داره مجوز می گیره. بیست نفر کادر زن داره و چهار نیروی مرد. توی تهران سه تا موسسه رو پول فراوان ریخته و کادر چیده تا کار کنه. تا حالا چند دوره فشن و آموزشگاه مدلینگ مخفیانه داشته و اساتید مرد، عکاسا مرد و مدلا زن هستند. اساس نامه دارن و آیین نامه آموزشی که نکته جالب آیین نامش اینه که مدلا باید در فضای آموزشی به دور از هرگونه پوشش اداری حضور داشته باشند! سینا سرش را بالا آورده و لب برچید. با کمی مکث ادامه داد: - با استاد مرد! داره جنایی میشه و البته باتلاقی! شهاب لب زد: - حرفت هم راسته هم درست. البته اگه افکار عمومی بفهمه که این کار جنایته! الآن توی دنیا به کسی که آدم میکشه میگن جنایت کار، اما اون کسی که می زنه روح و روان و اندیشه آدما رو له می کنه و پر از شبهه، زندگیا رو لجن مال می کنه رو نمی گن جانی! این فروغ و فتانه یه خائنن آقا! خائن! 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض به اعضای جدید 🌹 1️⃣ _ با رمان زیبا و جذاب امنیتی (واقعی) در بخش ظهر گاهی و 2️⃣ _ رمان عاشقانه و زیبای در پارت عصر گاهی ، 3️⃣ _و با رمان در پارت شامگاهی درخدمتتون خواهیم بود 🕋 و ان شا ءالله هر روز حدود ساعت 14 با سلسله مباحث روان شناسی ، تربیتی و مذهبی : از خانه تا خدا ✨🦋💝 با ارائه استاد فرجام پور همراهتان خواهیم بود 📚 لینک قسمت اول تمام رمان های کانال سنجاق شده و در کانال رپلای هم رمان ها و pdf های مختلفی قرار گرفته 🗄 لطفا نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید ❤️ 👇🏻 @serfanjahateettla ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا