#رنج_مقدس
#قسمت_صد_سی_هشتم
شاید اگر می دانستم تمام دوستی و دشمنی ها، تمام پنهان کاری ها وجیغ و دادها و تمام خواستن ها وخواهش هایم را باید خیلی زود بگذارم و بگذرم، این قدر عمیق نگاهشان نمی کردم. حتی دل بسته شان نمی شدم. حداقل آرزوهایم را با مداد
می نوشتم تا بتوانم پاکشان کنم. تازه می فهمم که همه شان را رؤیایی نوشته بودم نه با تکیه بر حقایق اطرافم.
می نشینم مقابل کتابخانه ام. شخصیت داستان هایی که خوانده ام، جلوی چشمانم تکرار می شوند. کاش می توانستم مثل سلمان شوم و از هر چه دور و بر است فرار کنم. کاش مثل فیروزه ، مفتون را پس زده بودم! نمی دانم شاید هم باید برده
می شدم و دل به امپراتوری عشق او می دادم. مثل دیوانه ها تمام کتاب هایم را ورق می زنم و بیرون می گذارم. نمی توانم هیچ کدام را بخوانم. همه را روی زمین می چینم. می ترسم که انسانیت و ایمانم را بر باد بدهم. کتاب شعرها را ورق می زنم. همه اش در نظرم شرح حالم است.
کاش به دریا برسم، موج شوم، رود شوم
خاک شوم، باد شوم، شعله شوم، دود شوم ،
اشکم می چکد.
آرام زمزمه می کنم.
قطار امشب به شهر خاطراتم بازمی گردد
قطار امشب شب یلدای ما را می کشد با خود
یلدای بلندی پیدا کرده ام. پدر می گوید گریه نکن! اما خودش چه حالی دارد با این حال من!
تا خود صبح کلمات مقابل چشمانم رژه می روند و ذهنم مصطفی را مقابلش می نشاند و محاکمه اش می کند . نماز صبح را که می خوانم سرسجاده خوابم می برد. این جا آرامش دارد.
دو ساعتی می خوابم. سر سفره دور همیم در سکوت. صدای تلفن که بلند می شود استکان چای از دستم می افتد.
مادر لقمه اش را زمین می گذارد. کسی نمی رود که بردارد تا قطع شود. دوباره زنگ میخورد. هیچ کس این موقع تلفن نمی کند. می روم سمت تلفن، همان شماره ی دیشبی است .برمیدارم. پدرکنارم
می نشیند. علی می زند روی بلندگو. مادر کنار تلفن روی زمین می نشیند.
- الو ليلا خانم.
سعی می کنم محکم باشم. این را نگاه پراز اخم علی می گوید و دست پدر که شانه ام را فشار
می دهد.
- بهتری؟ از شوک دراومدی؟
- شما کی هستید اصلا؟
- من دخترخاله مصطفی هستم.
- الآن منظورتون از این حرفایی که می زنید دقیقا چیه؟
- نه خوشم اومد. توهم مثل من خواهان مصطفایی که این طوری صحبت می کنی. ولی اگه بدونی که همه فامیل من و مصطفی رو برای هم می دونن این طوری خودتو کوچیک نمیکنی.
رو می کنم سمت پدر. چقدر به نگاهش محتاجم. صلابت می دهد به من.
- مصطفی اگه خواهان شما بود که سراغ من
نمی اومد.
- بارك الله . این سؤال خوبیه. مصطفی اگه به اراده ی خودش بود که اصلا سراغ تو نمی اومد.
پدر با تکان سرحرفهایم را تأیید می کند.
- می شه واضح تر حرف بزنی؟
حس میکنم چیزی درون معده ام می جوشد.
خدایا من چه کنم ؟ پناهم بده... دست پدر دورم حلقه می شود.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_سی_هشتم
فصل چهل و یکم
به سفره هفت سین کوچکمان نگاه کردم . همه چیز سر جای خودش بود به جز دل بی قرار من که در خانه پدری ام سر می کرد . به حسین نگاه کردم که مشغول خواندن قرآن بود. دلم عجیب گرفته بود سهیل همراه پدر و مادرم شب قبل به طرف ویلا حرکت کرده بودند . بر عکس سالهای پیش که دلم می خواست هر چه زودتر تحویل شود هیچ عجله ای نداشتم چون می دانستم بعد از تحویل سال جایی نیست برویم و باید خانه بمانیم. باسر انگشت سبزه کوچکی که حسین خریده بود نوازش می کردم. نگاهم متوجه ظرف شیرینی شد. اینهمه شیرینی برای کی خریده بودم جایی نبود برویم که کسی بازدیدمان بیاید. در افکار ناراحتم غرق بودم که تلویزیون حلول سال نو را اعلام کرد. حسین قرآن را بست و در آغوشم گرفت. منهم صورتش را بوسیدم . حسین با مهربانی گفت :
- عیدت مبارک باشه عزیزم .
با بغض گفتم : عید تو هم مبارک .
بعد خنده ام گرفت . رو به حسین گفتم : هیچ جا نداریم بریم .
حسین اما نخندید . جعبه کوچک و کادو شده ای را به دستم داد و گفت :
- عجله نکن شاید جایی پیدا شد .
منهم برایش یک کیف زیبا خریده بودم تا به جای آن کیف کهنه دستش بگیرد. اما آنقدر بزرگ بود که نتوانسته بودم کاغذ کادو دورش بپیچم . خم شدم و از پشت صندلی کیف را برداشتم و به طرف حسین گرفتم : اینهم عیدی تو !
صورتش پر از شادی شد. جعبه کوچک را باز کردم. یک زنجیر ظریف طلا با یک گردن آویز حکاکی شده خیلی زیبا که رویش آیه و ان یکاد حک شده بود. با هیجان گفتم :
- وای .. چقدر خوشگله !
حسین با مهربانی جواب داد : چقدر خوشحالم که خوشت آمده بذار برات ببندمش .
وقتی زنجیر را بست صورتم را بوسید و گفت : از کیف شیکت هم ممنون اتفاقا خودم می خواستم یکی بخرم اون یکی دیگه خیلی کهنه شده بود.
چند لحظه بعد به برنامه تلویزیون نگاه کردم بعد با صدای حسین به خودم آمدم :
- مهتاب نمی خوای به پدر و مادرت زنگ بزنی ؟
- برای چی ؟
- خوب عید رو تبریک بگی بالاخره اونها بزرگتر تو هستن .
با بغض گفتم : مادرم که با من حرف نمی زنه .
حسین دستم را نوازش کرد : عیبی نداره عزیزم تو باید وظیفه خودتو انجام بدی . به سهیل و گلرخ هم تبریک بگو زشته اگه زنگ نزنی .
تردید را کنار گذاشتم و شماره ویلا را گرفتم. چند لحظه ای گذشت تا سهیل گوشی را برداشت . با شنیدن صدایم با خوشحالی گفت : سلام عزیزم عیدت مبارک .
بعد صدایش بلند شد : بیایید مهتاب است !
چند دقیقه با سهیل صحبت کردم بعد حسین با سهیل صحبت کرد چند لحظه ای هم با گلرخ صحبت کرد و گوشی را به من داد به گلرخ عید را تبریک گفتم و پرسیدم : بابا هست ؟
گلرخ من من کرد : آره ... گوشی دستت !...
صدای پدرم مثل همیشه مقتدر و مهربان در گوشم پیچید : مهتاب عیدت مبارک
به حسین که روی مبل نشسته بود نگاه کردم چند لحظه با پدرم صحبت کردم بعد از او خواستم گوشی را به مامان بدهد چند لحظه ای سکوت شد بعد پدرم گفت :
- مهناز رفته حمام
با بغض گفتم : رفته حمام یا نمی خواد با من صحبت کنه ؟
وقتی پدرم حرفی نزد گفتم : از قول من بهش تبریک بگید و بگید خدا رو شکر کنه که من زن کوروش نشدم وگرنه الان با لباس سیاه زخم دلش بودم.
بدون اینکه منتظر جواب پدرم باشم گفتم : خداحافظ .
و گوشی را محکم روی تلفن کوبیدم. بی طاقت گریه افتادم . حسین جلو آمد و بغلم کرد حرفی نزد. من هم حسابی گریه کردم. وقتی آرام گرفتم حسین ناراحت گفت :
- من باعث شدم تو از خونواده ات جدا بشی وقتی اینطوری اشک می ریزی قلبم پاره پاره می شه . کاش اصلا نمی دیدمت تا باعث این همه رنج و عذاب برات نشم.
دماغم را بالا کشیدم و گفتم : خیلی خوب فیلم هندی تموم شد پاشو خودو جمع و جور کن بریم بیرون یک قدمی بزنیم.
حسین به خنده افتاد : چشم.
چند روزی از سال جدید گذشته بود که برای شرکت در مراسم عروسی علی دوباره به محله کودکی های حسین پا گذاشتم. خیلی دلم نمی خواست به عروسی بروم چون هیچکس را نمی شناختم اما حسین اصرار داشت من هم بیایم تا با مادران علی و رضا آشنا شوم و زن علی را بشناسم . سرانجام تصمیم گرفتم علی رغم میلم همراه حسین برم چون در غیر اینصورت تا پاسی از شب گذشته باید تنها می ماندم. همسایه هایمان همه مسافرت رفته بودند و من در آن خانه از تنهایی می ترسیدم
به حسین که داشت جلوی آینه دستشویی ریش و سبیلش را مرتب می کرد. نگاه کردم و مستاصل پرسیدم : آخه من چی بپوشم؟
حسین در آینه نگاهی به من انداخت و گفت : هرچی دوست داری بپوش مثلا اون لباس سفیده که خیلی بهت می آد .
چهره در هم کشیدم : ولی اون که خیلی یقه بازه !
سری تکان داد : نه مجلس زنانه از مردانه جداست.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_سی_هفتم به امام ز
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_هشتم
چشام وبستم وسعی کردم اروم بگیرم.خیلی حس خوبی بود. حس پناهنده شدن داشتم.ازهمه جاخسته وغمگین بودم و از همه بدترحس بی کسی که دلم وحسابی شکسته بود.
خیلی دوس داشتم مهتاب زودخوب بشه باهاش حرف بزنم چندباری بهم اشاره می کردکه تابحال کسی مزاحمش نشده وهمیشه احترامش حفظ شده.خدایاکمک کن زودخوب بشه کمک کن جواب سوالام وبگیرم.میخوام بدونم چرااین اتفاقات وبی احترامی هابرای من میوفته؟چیکار کنم که منم مثل اون احساس امنیت وارامش داشته باشم؟!
باصدای زنگ گوشیم از تمام فکرام بیرون اومدم وچشمام وبازکردم، گوشی وبرداشتم. امیرعلی بودجوابدادم:
+بله؟
امیر:سلام.من جلوی امام زادم.
باصدای آرومی گفتم:
+باشه الان میام.
گوشی وقطع کردم وکیفم وبرداشتموازحرم زدم بیرون.بدوبدوبه سمت دررفتم.به اتاق نگهبان که رسیدم بازسوتزد، ایستادم ونگاهشکردم.از اتاق اومدبیرون وگفت:
_داری میری دخترم؟
لبخندمحوی زدم وگفتم:
+بله اومدن دنبالمممنونم آقا.
لبخندمهربونی زدوگفت:
_برودخترم،بروبهسلامت.
سری تکون دادم وگفتم:
+خداحافظ.
نگاه آخرم وبه گنبد نورانی امامزاده انداختم و گفتم خیلی ممنون خیلی مهمون نوازین.خیلی ارام بخشین.خداحافظ.
ازدرزدمبیرون.خیلی تاریک بود،چشم چرخوندم تاماشین امیرعلیوپیداکنم.
ماشین نزدیک در بود ولی راننده ای نبود، چشم چرخوندم که ببینم کجاست،دیدم سرشوانداخته پایین ودست به سینه داره روبه امامزاده سلام میکنه..
متوجه سنگینی نگاه من شدسرشو انداخت پایین وبه سمت ماشین حرکت کرد.نزدیک درراننده رسیده بود که صدا زد:
امیر:هالین خانم،بیایدسوارشید.
آروم آروم به سمت ماشین رفتم.کناردرماشین ایستادم ونگاهش کردم گفت:
امیر:سلام حالتون خوبه؟
هیچی نگفتم فقطچندثانیه بادلخورینگاهش کردم وبعددروبازکردم وبیتوجه به اون سوار شدم.
بعدازچندثانیه اونمسوارشد،صداشوشنیدم که گفت:
امیر:هالین خانم هنوزدلخورید؟
سکوت کردم وروم وسمت پنجرهکردم.
صدای ضربه های انگشتش روفرمونرفته بود رو مغزم،پوف کلافه ای کشیدم وسرم وبه پنجره تکیه دادم.
امیر:شماهم بدحرف زدید.
چشمام وازحرصبستم وزیرلب گفتم:
+کی اول شروع کرد،؟کی تهمت زد؟،حالاراه بیوفت خیلیخستم حوصله یبحثم ندارم
پوف کلافه ای کشید ودرحالت سکوت راه افتاد.
یادمهتاب افتادم،نتونستم دراین موردقهرباشم سریع گفتم:
+حال مهتاب چطوره؟ بهوش اومد؟
بدون اینکه نگاهی بهم بندازه وباناراحتی گفت:
امیر: تاوقتی کهبیمارستان بودم حالشهمون بود وتغییرینکرده بود.
سری تکون دادم وبا حرص گفتم:
+فکر نکن همه چی تمومه ها، فقط نگران مهتاب بودم مجبور شدم باهاتحرف بزنم.
اخم ریزی روچهرشنشست ولی چیزینگفت.
دوباره به سمت پنجرهبرگشتم،چشم به خیابون دوختم تاچشمامسنگین شدوخوابمبرد.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سی_هشتم
خانم پلیسی که همراه امیر او را همراهی میکرد مچ دستش را گرفته بود و بدون توجه به مقاومتش بسمت اتاق کشاند .
ـ ولم کن زنیکه کلاغی !
دستم کنده شد
ولم کن میگم
عجبا
کری ؟
ـ فقط جواب واق واق نمیدم
ـ هوی عوضی با کی بودی ؟
من سگم ؟
شما ها سگین که مثل وحشیا حمله میکنین به مهمونی و شادی مردم
آخه چی از جون مردم میخواین ؟
کی تموم میشین !!
الهی دستت بشکنه !!
ولم کن لعنتی !!
ـ فقط چند دقیقه دهنتو ببند وگر...
+ وگرنه چی ؟
زن با دیدن مهدا به او احترام گذاشت و گفت :
جناب سروان
مهدا اینبار فریاد کشید و گفت :
وگرنه چی ؟
ـ خااان...م....من
ـ گفتم وگرنه چی ؟
هانا : ولش کن حالا یه زری زد
مهدا : شما هم لطفا مودب باشین
خانم احمد پور ؟
ـ بله قربان
ـ خانم ببرید پیش سرگرد بگید سروان رضوانی گفت ، دو روز بازداشت
ـ اما قربان من که چیزی نگفت...
مهدا بی توجه به حرف او رو به امیر گفت :
آقای رسولی ؟
ـ بله
ـ با خانم جاوید منتظر باشید .
هانا با شنیدن اسم رسولی برگشت و به سربازی که همرایش میکرد چشم دوخت .
بعد از ۴ ، ۵ سال امیر را میدید اما ظاهر امیر آنقدر تغییر کرده بود که نتواند او را بشناسد .
به چشمش آشنا آمد که با صدای امیر به خودش آمد
لحظه ای که معطل ماند درحال داد و بیداد بر سر امیر شد که دستان ظریف و دخترانه ای را روی شانه اش حس کرد به سمتش برگشت و نگاهش کرد به معنای اینکه ،
هان ؟ چته ؟
ولی او با آرامش و صلابتی که در صدای نازکش موج میزد رو به امیر گفت : شما میتونید تشریف ببرید
و روبه هانا ادامه داد : همراه من بیاید .
بدون اینکه مثل اون پلیس های زن دستشو بگیره بکشه خودش منتظر شد باهاش هم قدم بشه .
تقاوت لباسش با بقیه پلیس های زن و اون ذکاوت و زیرکی در مقابل بچه هایی که سعی در کتمان حقیقت داشتن و اعمال شیطان پرستی مهمونی رو انکار میکردن نشان داد و با روش خودش تله ای پهن کرد و به تمام چیز هایی که لازم داشت رسید هانا را حسابی به وحشت انداخت شاید همین ترس باعث رفتار پرخاشگرانه اش شد و رو به مهدا گفت :
ــ هی تو کلاغ سیاه ؟ می خوای ببری منو ارشاد کنی ؟ یا ببری زندان ؟ خوب گوشاتو باز کن من نه مشروب خوردم نه خون خواری کردم نه با شیطون پرستا گشتم من خودم یه پا شیطونم ، البته خوشحال نشو من خدای شما هم قبول ندارم من فقط فکر میکردم یه پارتی معمولیه ....
با آرامشی که دیوونه اش میکرد گفت : تموم شد ؟
ــ بله
ــ خیلی خب ، بریم .
ــ هوی کجا بریم یه ساعته دارم برات فک میزنم میگی بریم ؟
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay