eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_هجدهم بعدازخوردن صبح
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مامان باهمون اخمش گفت: مامان:چراهرچقدردرمیزنم جواب نمیدی؟ نتونستم جلوی خودم وبگیرم باطعنه گفتم: +چیه؟نگرانم شدی؟ مامان اخماش وبازکردولبخندمصنوعی روتحویلم دادوگفت: مامان:خب آره عزیزم‌. چه جالب نگران بچه ی ناخواستش شده. چیزی نگفتم وسرم وانداختم پایین وبه سمت کتابخانه ام رفتم وکتاب فیزیک وجزوه هام و برداشتم وپشت میزمطالعه نشستم. مامانم وقتی دیدمحلش نمیدمگفت: مامان:من رفتم،توهم ازاین به بعدوقتی درمی زنیم جواب بده نگران میشیم. پوزخندآشکاری زدم وزیرلب باشه ای گفتم،مامانم ازاتاق رفت بیرون. اصلانمی تونستم روی درسم تمرکزکنم،همش آینده ی نامعلومم میومدتوی ذهنم وحالم وخراب می کرد. صدای گوشیم بلندشد،دنیا پیام داده بود،پیامش وبازکردم،نوشته بود: دنیا:سلام هالین جونم،خوبی؟ امروزبیابریم کتابخانه هم درس بخونیم هم حرف بزنیم چون واقعادارم ازنگرانی می میرم. واقعاپیشنهادخوبی دادآخه نیازداشتم بایکی حرف بزنم،بایدازیکی مشورت می گرفتم وبهترین شخص همین دنیابود.کتابم وبستم وگذاشتم کنار، من که هیچی نمی فهمم بهتره برم کتابخانه اونجادنیابهم توضیح میده منم بهترمی فهمم. گوشیم وبرداشتم وپیام وجواب دادم: +باشه میام به ثانیه نکشیده جواب داد: دنیا:میای دنبالم یابیام دنبالت؟ کمی فکرکردم وجواب دادم: +نیازی نیست،ساعت چهارکتابخانه باش منم ساعت چهارکتابخانه ام. دنیا:باشه عزیزم دیگه چیزی نگفتم،ازجام بلندشدموروبه روی آیینه ایستادم وچهره ی رنگ پریدم ونگاه کردم،چشمای مشکیم پُف کرده بودورنگ صورتم عین زردچوبه زردشده بود. باصدای زنگ گوشیم دل ازآیینه کندم وبه سمت گوشیم رفتم، شایان بود،تعجب کردم آخه الان چه وقت زنگ زدن بود؟جواب دادم: +بله؟ شایان باصدای شادی گفت: شایان:سلام خانم زشت. اصلاحوصله نداشتم حرف بزنم باهمون صدای گرفتم که ناشی ازگریه های دیشبم بودگفتم: +کارت وبگوشایان. باپررویی تمام گفت: شایان:شنیدم آرزوکردی بامن بری بیرون،منم خواستم آرزوت وبرآورده کنم گفتم زنگ بزنم بهت بگم بیای بریم بیرون. باحرص گفتم: +من غلط بکنم بخوام افتخاربدم باتوبیام بیرون. شایان:اِ هالین اذیت نکن دیگه افتخاربده بیابریم بیرون،اصلابریم خرید. تازه یادم افتادکه بایدبرای تولدملینا لباس بخرم، گفتم: +باشه میام. شایان خندیدوگفت: شایان:آفرین هالین عزیزم،فکر نمی کردم انقدر سریع رام بشی. دیگه واقعاعصبیم کرده بود،باخشم گفتم: +خیلی بی شخصیتی،اصلا نمیام خودت تنهایی برو. شایان خندیدوگفت: شایان:باشه باشه ببخشید. اصلاحوصله ی مسخره بازیاش ونداشتم،سریع گفتم: +من امروزبادوستم کتابخانه قراردارم،ساعت شش جلوی درکتابخانه باش. اجازه ی حرف اضافه روبهش ندادم وسریع قطع کردم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بعدازپوشیدن کتونیام ازخونه بیرون زدم،هدفونم وتوگوشم محکم کردم وآهنگی روپلی کردم. سرخیابون که رسیدم گوشه ی شالم وروی صورتم کشیدم تاگشت من ونبینه،زیرچشمی نگاه کردم ببینم ماموراش بازهم همان هاهستندیانه،آخه همیشه ماموراش عوض میشه.ازاونجایی که من خیلی خوش شانسم بازهم همون مامورها بودن، سرم وانداختم پایین وسرعت قدماموزیادکردم. کتابخانه زیاددورنبود،کلاده دقیقه ازخونمون فاصله داشت. رسیدم کتابخانه،کارتم وبه مسئول کتابخانه نشان دادم وبعدبه سمت میزرفتم،پشت میزنشستم ومنتظر دنیاموندم. خوبه گفتم ساعت چهارکتابخانه باش،بهش پیام دادم: +دنیاکجایی؟ بعدازیک دقیقه جواب داد: دنیا:دارم میام چنددقیقه دیگه اونجام. سرم وگذاشتم روی میزوچشمام وبستم. بادستی که روی شانه ام نشست چشمام وباز کردم،دنیابود،بعدازسلام واحوال پرسی معمولی دنیاپشت میزنشست وگفت: دنیا:زودتندسریع بگوچی شده؟ بازهم بغض لعنتی راه بازکرد،بااولین کلمه ای که گفتم اشکام جاری شد،جریان وکامل بهش گفتم، دنیاهمچنان که چشماش ازتعجب گردشده بودگفت: دنیا:باورم نمیشه،اصلابچه ی ناخواسته یعنی چی؟ کلافه گفتم: +نمیدونم دنیانمیدونم. دنیا:خب ازیکی بپرس. +کی مثلا؟ دنیاکمی فکرکردوگفت: دنیا:مثلاخانم جون. +خب اگه خانم جون بامامان وبابام هم دست باشه چی؟ دنیا:خب هالین تانپرسی که چیزی معلوم نمیشه. +والاچی بگم. هردوتامون سکوت کردیم وبه فکرفرورفتیم، بعد از چندلحظه گفتم: +میگی چیکارکنم؟ دنیایکم فکرکردوگفت: دنیا:ببین به نظرم بایددوتامرحله روطی کنی،اول اینکه تمام سعیت روبکنی تامنصرفشون کنی اگه منصرف شدن که چه عالی ولی اگه نشدن میری سراغ مرحله ی دوم. باکنجکاوی گفتم: +مرحله ی دوم چیه؟ گلوش وصاف کردوگفت: دنیا:مرحله ی دوم اینه که اصلی کاریارومنصرف کنی. عین خنگاگفتم: +اصل کاریا؟ پوف کلافه ای کشیدوگفت: دنیا:خواستگاردیگه پشمک. پیشنهادخیلی خوبی بودولی خب بایدچیکارمی کردم؟ +ببین دنیاپیشنهادخوبیه ولی درمرحله ی دوم دقیقامن بایدچیکارکنم؟ آروم ضربه ای به پیشانی اش زدوگفت: دنیا:اون دیگه باخودته،هرکاری که فکرش و میکنی باعث میشه اون یارو پشیمان بشه بایدانجام بدی. سری تکون دادم وچیزی نگفتم،خیلی آروم شدم که باهاش حرف زدم. دنیابعدازچندلحظه دوباره گفت: دنیا:دیگه چخبر؟ لبخندی زدم وجریان شایانم بهش گفتم، خندید وگفت: دنیا:ایول بابا،چه خوب موقع اومده وسط زندگیت. منم خندیدم وگفتم: +آره برای سرگرمی خوبه. دنیاکتاباش وگذاشت روی میزوگفت: دنیا:خب خاطره گویی بسه بیامحض رضای خدایکم درس بخونیم. باشه ای گفتم وشروع کردیم به درس خواندن... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باتک زنگی که شایان به گوشیم زدازجام بلندشدم وبه سمت بیرون ازکتابخونه رفتم. شایان به ماشین تکیه داده بودو عینک آفتابیه مارکش وبه چشماش زده بودوزل زده بودبه افق. بدجورفاز جنتلمن بودن برداشتتش. باقیافه ای پرازتمسخربه سمتش می رفتم، وقتی ازدورمن ودید عینکش ودرآورد ویک جوری نگاهم کرد که انگارخبرنداره من اومدم. همچین باتعجب نگاهم می کرد که رسیدم بهش،هیچی نگفتم،منتظرموندم خودش سلام بگه. ولی ازاونجایی که اون بی شخصیت ترازمنه به جای سلام گفت: شایان:چطوری بُزنادان؟ نتونستم تحمل کنم وبامشتم محکم کوبیدم روی ماشینش،طبق معمول بامسخره بازی یک طوری وانمود کردکه انگار اون دردش اومده وگفت: شایان:آخ آخ مردم وای ننه. اخمی کردم وگفتم: +بریم دیگه شایان لبخندی زدوگفت: شایان:بریم زشتوخانم. باحرص گفتم: +زشت عمته پشم الدوله. نچ نچی کردوگفت: شایان:خیلی بی ادبی هالین، عمووزن عموانقدر محترم و باشخصیت این وسط معلوم نیست توبه کی رفتی. لبخندروی لبم محوشد، زیرلب باناراحتی گفتم: +شایددلیلش اینه که من بچه ی ناخواستشونم. شایان باتعجب گفت: شایان:چیزی گفتی؟ بغض مزاحمی که این چندوقت مراحم شده بودو قورت دادم وگفتم: +هیچی،میگم اگه میشه بریم یه مرکزخرید میخوام لباس بخرم. شایان:اِ یعنی نریم یک چیزی بخوریم؟ سری تکون دادم وگفتم: +اگه گشنته می تونیم اول بریم یک چیزبخوریم. شایان:نه نه گشنم نیست، بیشتر دوست داشتم بریم یک جا بشینیم حرف بزنیم. شانه ای بالا انداختم وگفتم: +حرف نزن پس،من فقط بخاطرخریدبهت افتخار دادم که باهات بیام بیرون. اَدامودرآوردوگفت: +بروبابا،راست میگن دختراعاشق خریدنا. به بیرون نگاه کردم وگفتم: +همه مثل هم نیستن،منم چون فردامهمانی دعوتم بایدلباس بخرم. شایان:جدی؟چه مهمونی ای؟ +تولدیکی ازدوستامه درواقع تولدیکی ازاقوام دوستمه. شایان:اومای گاد،مختلطه؟ +بااجازتون شایان:خب پس بهتره بریم لباس بخرم منم بخرم. باتعجب گفتم: +چی شد؟یهومشتاق خرید شدی؟ شایان فازغروربرداشت وگفت: شایان:میخوام بهت افتخاربدم فرداباهات بیام‌. چشمام چهارتاشد،گفتم: +چی؟ولی دعوتت نکردن که. شایان دستش وبه معنای بروبابا توهواتکون داد وگفت: شایان:خب تومیتونی به دوستت بگی که منم بیام،اصلابه توچه من میام. لبم وکج کردم شایان ابروهاش وبالاانداخت وگفت: شایان:ازخداشونم باشه،دارم مجلسشون ومُنَورمی کنم. +ایش،کمتربرای خودت پپسی بازکن،میخوای فرش قرمزم برات پهن کنن؟ شایان لبخندی زدوگفت: شایان:آفرین دخترخوب،توهم عقل داریا،فقط به دوستت بگوکنارفرش شمع هم روشن کنن.خندم گرفت،گفتم: +اوووه،حالاانگارکی هست پشمک. خندیدوچیزی نگفت،صدای سیستم وزیادکردم وصدای بلندآهنگ توماشین پیچید. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
. سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض به اعضای جدید 🌹 طبق خواسته شما عزیزان تعداد قسمت های رمان یک قسمت افزایش دادیم ولی رمان چون آنلاین هست و نویسنده نمیتونه بیش از 2 قسمت برخی ایام به ما برسونه ناچاریم همون 2 قسمت در روز رو تقدیم نگاه پر مهر شما عزیزان کنیم از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم🌹 🌼❤️💐
☘دعاے روزهای آخر ماه شعبان 🔸دراین واپسین روز های ماه شعبان😔 💠نمیدانم گناهنم بخشیده شده است یا نه، خدایا در این روز های باقیمانده مرا ببخش تا با ظاهر و باطنی پاک به مهمانی ات بیایم... ( الهی آمین)   ‌ 🌸امام رضا (علیه السلام) 👈 به اباصلت توصیه کردند که در روزهای آخر ماه شعبان این دعا را زیاد بخوان👆 ~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙂👌صحبت های آقا که تمام می شود، رئیس مرکز آمار اجازه می گیرد تا فرم سرشماری مربوط به حضرت آیت الله خامنه ای را پر کند. رهبر هم از او می پرسند: "کارت شناسایی هم که آوردید؟" و با خنده حضار و پاسخ مثبت عادل آذر (رئیس مرکز آمار ایران) ، سرشماری آغاز می شود. اولین سؤال: نام و نام خانوادگی؟ - سید علی حسینی خامنه ای. جمعیت صلوات می فرستد. سؤال دوم، تاریخ تولد است. - تیرماه ۱۳۱۸. البته این در شناسنامه است. ظاهراً تاریخ صحیح باید فروردین ماه باشد. جمعیت مجدد صلوات می فرستد. قبل از این که عادل آذر به سؤال بعدی برسد، آقا می گوید: «نمی شود که با هر سؤال یک صلوات بفرستید»....😃❤️ 🌹شرکت رهبری در سرشماری ملّی سال ۹۰ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ــ فاطمه ، چه خبر ؟ از این که کتابم چاپ شده ناراحت نیستی ؟ ــ معلومه که نه ، من واقعا از صمیم قلب خوشحالم هانا . ــ آخه تو بخشی از این زندگی هستی و آرامشت رو سخت بدست آوردی ، فکر کردم شاید ... ــ نه این طور نیست من هم به مهدا همون حسیو دارم که باعث شد تو این کتابو بخاطرش بنویسی ، باور کن ــ تصمیم گرفتم اول خودم بخونم بعد هدیه بدم ــ کار خوبی میکنی و شروع کردم به لیست کردن : ــ بدم به مهدا ، آقا محمد ، انیس خانوم ، حسنا اینا ، ثمین ، به ندا هم بدم ؟‌ ــ نمیدونم اون هنوز رابطه خوبی با مهدا نداره ــ میدونم برا همین میگم شاید اونم کتابو خوند آدم شد ــ اِ هانا ؟ ــ آره دیگه یادت رفته این خانوم و مادرش چقدر مهدای بدبخت و خون به جیگر کردن . ــ خب بدی و اشتباه اونا دلیلی بر قضاوت و اشتباه ما نیست هانا ، اونا هر اشتباهی هم کرده باشن خدا حکم میکنه نه ما بنده سرپا تقصیر ــ راس میگی ولی دلم برا این دختر خونه فاطی ــ فاطمه ــ خب حالا فاطمه بانو ــ سیدم حساسه ــ اوه اوه سیدم کی میره این همه راهو ؟!‌ ــ فعلا اونی که باید بره ، داره تخت گاز میره به سمت هدف ــ یا صاحب اصحاب کهف چه قدر مطمئنم هست مثل کارگاه های جنایی نگاهم کرد و گفت : ــ شک داشتی ؟! ــ اگه تا الانم داشتم بر طرف شد!!! ــ خوبه ــ خدا به داد شوهرت برسه ــ چیزی گفتی ؟ ــ نه نه ... مشکات وارد اتاق شد و با حالت زاری گفت : ــ مامانی میسه از باباجون اجازه بگیری برم پیس مس رحیم ؟ تو رو خدا ؟! این حالتش دل سنـگ را می سوزاند چه برسد به فاطمه با آن دل نازکش . ـــ قول میدی کار خطرناک نکنی ؟ انگشتش را در انگشت فاطمه قفل کرد و گفت : ــ قول تا خواست حرفی بزند ، تلفن همراهش زنگ خورد و ❤ آقامون ❤ ظاهر شد بی معطلی تماس را وصل کرد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت : ــ نه بخدا یه گوشه نشستم ، دست به هیچی نزدم ، نه بابا دوربین کجا بود ، نوشتن که قبلا قدغن کردی ‌ ، نه اینجاست ، راستی ؟‌ میخواست زنگ بزنه اجازه بگیره بره پیش نوه های مش رحیم ، آره قول داده ، باشه ، نه ، خودم یکاریش میکنم باشه ، ــ هانا ماشین داری ؟ ــ نه ... ــ نه نداره ، اونم سلام میرسونه ( من کی سلام رسوندم ) ؟!! ــ باشه عزیزم منتظریم ، یا علی &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay