🍃🌺 رسول خدا (صل الله علیه واله):
💖 #نیت مؤمن، بهتر از عمل اوست و نيّت كافر، بدتر از عمل اوست.
📚الكافی ۲،۸۴،۲
💖 بايد در هر كارى #نیت پاكی داشته باشى حتى در خوابيدن 🍲و خوردن💤
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
#مجردها_بخونن🙂
❎ ازدواج💍 دارو نیست‼️
اگر از 👌 "درون" دچار مشکل⚡️هستیم
ابتدا خودمان🦋 را درمان،
و سپس ازدواج💞 کنیم.
💟 شریک💓 زندگی شما، درمانگر❌ نیست
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سوم
با حالتی عصبانی نگاهم کرد و آرام گفت : خیلی خوش شانسی امشب سروان رضوانی اینجاست ، وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرت میومد تا الان برای اثبات بی گناهیت جلوی کل پادگان ایستاده .
ــ چرا این کارو میکنه ؟ چرا لباسش با بقیه فرق داره ؟
ــ کلا منشش همینه ، چون پاسدار اطلاعات سپاهه برای پرونده هایی که خیلی خفن باشه ، سر و کله اینا پیدا میشه ، همین خانم منو چندبار نجات داده ، این رو بهت گفتم هرچند برام بد میشه اما خودتو با طناب این فرشته نجات بده ، فقط حواست باشه خیلی تیزه سرش کلاه بذاری یا چموش بازی در بیاری بد میشه واست !
ــ به نظر خیلی بچه میاد !!
ــ ۲۱ سالشه . با دهن باز سرباز رو نگاه کردم که گفت : برو داخل خواهر هیراد .
این منو از کجا میشناخت ؟! به سوال ذهنم پاسخ داد و گفت :
ــ از اینجا خلاص شدی به هیراد بگو امیر رسولی خودش شناسنامه ام میذاره کف دستت .
صدا زدن های پسر گل فروش من را از گذشته متوجه اطرافم کرد .
پسر : خانم ؟ گل میخری ؟
به رسم گل خریدن های مهدا رو به پسر گفتم : کل گلات چقدر میشه ؟
ــ ۲۰۰ هزارتومن .
پول گل ها را به پسر دادم . همین که خواست سطل سنگین پر از گل های نرگس را به سمتم بگیرد سریع یک دسته گل به نیت مشکات برداشتم و روبه پسر گفتم :
ــ این واسه من بقیه اش هدیه من به تو
ــ اما شما همش رو از من خریدی !!
ــ الان همش رو میدم به خودت جز این .
و اشاره ای به دسته گل ، اسیر دستانم کردم .
ــ مرسی خانم ، خداکنه به همه آرزو هات برسی .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_چهارم
پله های دفتر را یکی پس از دیگری با سرعتی وصف ناشدنی طی کردم و در را با شتاب باز کردم ، چند تا از بچه های دفتر به سمتم برگشتند و تبریک گفتند .
به سمت دفتر کار مولف راه افتادم و پریدم داخل که دیدم هیچ صدایی از اتاق ال شکل عریض و طویل فاطمه نمی آید .
از اینکه نیامده باشد دلگیر شدم و با نا امیدی راه روی اتاق را طی کردم که صدای فشفشه ، دست و سوت بچه ها متعجبم کرد ؛ علت خلوتی سالن همین بود ، همه در اتاق جمع شده بودند .
بعد از سلفی های متعدد و کیک بریدن ، هر کس مجددا تبریک گفت و با سهم کیکش راهی اتاق کارش شد . من ماندم و مادر و دختر دوست داشتنی .
رو به مشکات گفتم :
ــ مشکات خانم ؟ اگه بدونی چی واست دارم !
ــ خاله کتابه ؟
ــ نه
ــ گل مو صورتی ؟
ــ نه
با لب های آویزون گفت :
ــ پس چیه خاله ؟
دسته گل نرگس را بسمتش گرفتم و گفتم :
ــ گل برای گل
ــ ممنون خاله من خیلی نرگس دوس دارم
ــ بزارشون داخل آب که بیشتر پیشت بمونن
ــ باسه خاله جون
ــ قربونت بشم الهی
فاطمه : خدانکنه
ــ حالا مشکات جون نمی خواد بره بازی ، من با مامانش صحبت کنم ؟
ــ باسه میرم نخود سیا بخلم
رو به فاطمه با خنده گفتم :
ــ این چقدر تیزه ! مطمئنی ۵ سالشه ؟
با غم نگاهم کرد ، لبخند تصنعی زد و گفت :
ــ آره ، میخواستی تیز نباشه ؟
حرفش مرا هم غم زده کرد ولی سعی کردم بحث را عوض کنم و رو به مشکات گفتم :
ــ خب خاله جون برو دنبال نخود که ناهار درست کردن با توئه
هر چند منظورم را نفهمید ولی از اتاق بیرون رفت ، زیاد از حد روی نبوغ یک بچه ۵ ساله حساب کرده بودم .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🥀🍃🥀🍃
🍃🥀🍃
🥀🍃
#رمان_عاشقانه_مذهبی_آنلاین 😍
#محافظ_عاشق_من 🥀
✍نویسنده: ف. میم
"هانا" دختری که بدون محدودیت زندگی میکنه و اعتقادی به دین و ...نداره بخاطر یه پارتی با دختری جوان به نام "مهدا" آشنا میشه ..
مهدا همه جوره بهش کمک میکنه ، تا اینکه هانا تصمیم میگیره برای جبران ، داستان جذاب و هیجانی زندگی مهدا رو بنویسه ....
↪️ ریپلای به قسمت اول 👇
eitaa.com/romankademazhabi/19926
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #تنها_میان_داعش ✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_سی_دوم 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بس
📚 #تنها_میان_داعش
✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_سی_سوم
💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض #داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت.
در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند :«حرومزادهها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!»
💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای #مردمی سر رسیدهاند که مقاومتم شکست و قامت شکستهترم را از پشت بشکهها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره #رزمندگان فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!»
💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید میترسیدند #داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که #نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه #تسلیم بالا بردم و نمیدانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم میچکید.
همه اسلحههایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :«#انتحاری نباشه!» زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست.
💠 با اسلحهای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجههایم شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمیآید که اشاره کردند از خانه خارج شوم.
دیگر قدمهایم را دنبال خودم روی زمین میکشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل #آمرلی هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار میکنی؟»
💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با #داعش بودی؟» و من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان چرخیدم و #مظلومانه شهادت دادم :«من زن حیدرم، همونکه داعشیها #شهیدش کردن!»
ناباورانه نگاهم میکردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار میکردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول #اسیر شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم.
💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، #رزمندهای خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!»
با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازهام را روی زمین میکشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حکمی کردهاند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم.
💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست #محاصره آمرلی را هلهله میکردند، از شرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که حتی جرأت نمیکردم سرم را بالا بیاورم.
از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن #آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!»
💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه #عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید.
یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانهام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که #نگران حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چیکار میکنی؟»
💠 باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریههایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت #عاشقش را روی صورتم حس میکنم.
با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #تنها_میان_داعش
✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_سی_چهارم
💠 چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این #معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و #عاشقانه به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد.
هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از #غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد.
میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیکند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون #غیرت در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!»
💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) امانت سپردی؟ بهخدا فقط یه قدم مونده بود...»
از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، #داعشیها داشتن فرار میکردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!»
💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!»
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!»
💠 و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که #عاشقانه نجوا کردم :«عباس برامون یه #نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!»
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لالههای #دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود که یکی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد.
💠 رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از #فرماندهان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید.
💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای #نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
💠 ظاهراً دریای #آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!»
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد :«#حاج_قاسم بود!»
💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم #آمرلی در همه روزهای #محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #تنها_میان_داعش
✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_سی_پنجم
💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! بهخدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت #شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای #داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و #مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
💠 تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»
و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
💠 ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه میکنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم #غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»
💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
💠 از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
💠 مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
پایان
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
.
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺
و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
1️⃣ _ با رمان عاشقانه تحولی #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس در بخش ظهر گاهی
(سعی میکنیم قبل ساعت 14 باشه)
2️⃣ _ رمان بسیار زیبا و جذاب و هیجانی #آنلاین #محافظ_عاشق_من در پارت عصر گاهی ،
(سعی میکنیم حدود ساعت 19 باشه)
3️⃣ _و با رمان متفاوت عاشقانه زیبا و غرور آفرین #تنها_میان_داعش در پارت شامگاهی درخدمتتون بودیم که فردا یا ان شاءالله پس فردا رمان جذاب و متفاوت دیگری تقدیمتون خواهیم کرد
مگر اینکه نظر شما این باشه که تعداد قسمت های همون 2 رمان رو به جای رمان سوم اضافه کنیم
(سعی میکنیم حدود ساعت 22 باشه)
🕋🕌 و ان شا ءالله هر روز حدود ساعت 14 با
سلسله مباحث روان شناسی ، تربیتی و مذهبی :
از خانه تا خدا ✨🦋💝
با ارائه استاد فرجام پور همراهتان خواهیم بود
📚 لینک قسمت اول تمام رمان های کانال سنجاق شده
و در کانال رپلای هم رمان ها و pdf های مختلفی قرار گرفته 🗄
لطفا نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید ❤️ 👇🏻
@serfanjahateettla
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
(تقویم همسران)
✴️ جمعه 👈29 فروردین 1399
👈23 شعبان 1441👈17 آوریل 2020
@taghvimehmsaran
🏛مناسبت های اسلامی و دینی.
❇️روز بسیار خوش یُمنی است و برای امور زیر نیک است.
✅انواع تجارت و داد و ستد.
✅عقد و عروسی .
✅و جابجایی منزل و مغازه خوب است.
✈️مسافرت خوب است بعد از ظهر اغاز شود.
👶برای زایمان خوب و نوزاد زیبا محبوب با روحیاتی پاک خواهد بود..ان شاءالله.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
✳️تعمیر خانه.
✳️معامله خانه و اپارتمان.
✳️و شرکت زدن نیک است.
🔲این مطالب تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است اختیارات بیشتر را در تقویم بخوانید.
💑 انعقاد نطفه و مباشرت
👩❤️👩امروز....
#مباشرت بعد فضلیت نماز عصر استحباب ویژه دارد و فرزند حاصل از ان دانشمندی مشهور جهان خواهد شد.ان شاالله و برای سلامتی نیک است.
💑امشب...
برای #مباشرت در جمعه شب (شب شنبه )دستوری وارد نشده است.ولی برای سلامتی نیک است.
💇♀️💇♂️ اصلاح سر و صورت طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز خوب و باعث روبراه شدن امور است.
💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن....
#خون_دادن یا #حجامت، زالو انداختن خوب و سبب شادی دل است.
✂️ ناخن گرفتن
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود..
✴️ وقت استخاره
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است
@taghvimehmsaran
😴 تعبیر خواب...
خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در ایه 24 سوره. مبارکه نور است
یو تشهد علیهم السنتهم ...
و از مفهوم و معنای ان استفاده میشود که خواب بیننده با فردی خصومتی داشته و بر او غلبه پیدا کند.ان شاءالله .چیزی همانند ان قیاس گردد...
کتاب تقویم همسران صفحه 115
❇️ ذکر روز جمعه
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸ززندگیتون مهدوی🌸
📚 منابع مطالب ما:
📔تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن:
025 377 47 297
0912 353 2816
0903 252 6300
📛📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❤️ امام سجاد عليه السلام:
🌹المُنتَظِرونَ لِظُهُورِهِ أفضَلُ أهلِ كُلِّ زَمانٍ
🌹منتظران ظهور امام مهدى (عليه السلام) برترين اهل هر زمان اند.
📕 بحار الأنوار، ج 52، ص 122
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
@ROMANKADEMAZHABI ایتا.mp3
10.25M
نوآهنگ 👆🏻
✋صبحت بخیرآقای من😍
🎤 حامد زمانی
سلامتی و تعجیل در ظهور #امام_زمان (عج) صلوات
🌸🍃الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🍃
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
#از_خانه_تا_خدا....
#درس بیست و نهم
👇
💎 " علامتِ یه بیماری "
✅ توی یه زندگی خانوادگی درست و یه تربیتِ صحیحِ دینی،
👈 زن و مرد باید عمدۀ توجه و لبخندشون "برای همدیگه" باشه نه برای غریبه ها!
⭕️ اگه یه خانم یا آقایی دید که دلش بیشتر با غریبه هاست و با اونا بهتر سرگرم میشه، این علامتِ بیماری هست.
⚠️⚠️⚠️
🔴 خیلی وقتا میشه که یه آقا با غریبه ها خیلی خوب و مهربون صحبت میکنه:
- سلام!!! حال شما؟ احوال شما؟ چه خبرا؟ 😍
- خیلی خوشحال شدم زیارتتون کردم؟ قربونتون برم!💖
🔹بابا بیخیال! 😒
چه خبرته با غریبه ها اینطوری صحبت میکنی؟!😐
🔸باشه اشکالی نداره که با غریبه ها قشنگ حرف بزنی
امّا اگه با مادر و همسرت از این بهتر صحبت نمیکنی بدون که بیماری!
⭕️✅👆👆
-- چرا؟ 😳
🔷 ببین عزیز دلم؛ آدم ممکنه بقیه رو گول بزنه امّا خدا رو که نمیتونه فریب بده!
✔️ خداوند متعال داره میبینه که میخوای با "لبخندِ مصنوعی" دلِ غریبه ها رو به دست بیاری و پیشِ اونا عزیز بشی.
💢📛💢
👌 در حالی که خدا دستور داده "اوّل از همه به نزدیکانت برسی"
اوّل از همه باید "دلِ پدر و مادر و همسرت" رو به دست بیاری. 💞
🔺 کسی که دنبالِ لذّت بردن از خانوادش نباشه
🌎 دنیا اجازه نمیده آبِ خوش از گلوی همچین آدمی پایین بره!✔️
✅🔹🌺➖➖💖
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_هجدهم بعدازخوردن صبح
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_نوزدهم
مامان باهمون اخمش گفت:
مامان:چراهرچقدردرمیزنم جواب نمیدی؟
نتونستم جلوی خودم وبگیرم باطعنه گفتم:
+چیه؟نگرانم شدی؟
مامان اخماش وبازکردولبخندمصنوعی روتحویلم
دادوگفت:
مامان:خب آره عزیزم.
چه جالب نگران بچه ی ناخواستش شده.
چیزی نگفتم وسرم وانداختم پایین وبه سمت کتابخانه ام رفتم وکتاب فیزیک وجزوه هام و برداشتم وپشت میزمطالعه نشستم.
مامانم وقتی دیدمحلش نمیدمگفت:
مامان:من رفتم،توهم ازاین به بعدوقتی درمی زنیم جواب بده نگران میشیم.
پوزخندآشکاری زدم وزیرلب باشه ای گفتم،مامانم ازاتاق رفت بیرون.
اصلانمی تونستم روی درسم تمرکزکنم،همش آینده ی نامعلومم میومدتوی ذهنم وحالم وخراب
می کرد.
صدای گوشیم بلندشد،دنیا پیام داده بود،پیامش وبازکردم،نوشته بود:
دنیا:سلام هالین جونم،خوبی؟
امروزبیابریم کتابخانه هم درس بخونیم هم حرف بزنیم چون واقعادارم ازنگرانی می میرم.
واقعاپیشنهادخوبی دادآخه نیازداشتم بایکی حرف بزنم،بایدازیکی مشورت می گرفتم وبهترین شخص همین دنیابود.کتابم وبستم وگذاشتم کنار،
من که هیچی نمی فهمم بهتره برم کتابخانه اونجادنیابهم توضیح میده منم بهترمی فهمم.
گوشیم وبرداشتم وپیام وجواب دادم:
+باشه میام
به ثانیه نکشیده جواب داد:
دنیا:میای دنبالم یابیام دنبالت؟
کمی فکرکردم وجواب دادم:
+نیازی نیست،ساعت چهارکتابخانه باش منم ساعت چهارکتابخانه ام.
دنیا:باشه عزیزم
دیگه چیزی نگفتم،ازجام بلندشدموروبه روی آیینه ایستادم وچهره ی رنگ پریدم ونگاه کردم،چشمای
مشکیم پُف کرده بودورنگ صورتم عین زردچوبه زردشده بود.
باصدای زنگ گوشیم دل ازآیینه کندم وبه سمت گوشیم رفتم، شایان بود،تعجب کردم آخه الان
چه وقت زنگ زدن بود؟جواب دادم:
+بله؟
شایان باصدای شادی گفت:
شایان:سلام خانم زشت.
اصلاحوصله نداشتم حرف بزنم باهمون صدای گرفتم که ناشی ازگریه های دیشبم بودگفتم:
+کارت وبگوشایان.
باپررویی تمام گفت:
شایان:شنیدم آرزوکردی بامن بری بیرون،منم خواستم آرزوت وبرآورده کنم گفتم زنگ بزنم
بهت بگم بیای بریم بیرون.
باحرص گفتم:
+من غلط بکنم بخوام افتخاربدم باتوبیام بیرون.
شایان:اِ هالین اذیت نکن دیگه افتخاربده بیابریم بیرون،اصلابریم خرید.
تازه یادم افتادکه بایدبرای تولدملینا لباس بخرم، گفتم:
+باشه میام.
شایان خندیدوگفت:
شایان:آفرین هالین عزیزم،فکر نمی کردم انقدر سریع رام بشی.
دیگه واقعاعصبیم کرده بود،باخشم گفتم:
+خیلی بی شخصیتی،اصلا نمیام خودت تنهایی برو.
شایان خندیدوگفت:
شایان:باشه باشه ببخشید.
اصلاحوصله ی مسخره بازیاش ونداشتم،سریع گفتم:
+من امروزبادوستم کتابخانه قراردارم،ساعت شش جلوی درکتابخانه باش.
اجازه ی حرف اضافه روبهش ندادم وسریع قطع کردم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_بیستم
بعدازپوشیدن کتونیام ازخونه بیرون زدم،هدفونم وتوگوشم محکم کردم وآهنگی روپلی کردم.
سرخیابون که رسیدم گوشه ی شالم وروی صورتم کشیدم تاگشت من ونبینه،زیرچشمی نگاه کردم
ببینم ماموراش بازهم همان هاهستندیانه،آخه همیشه ماموراش عوض میشه.ازاونجایی که من
خیلی خوش شانسم بازهم همون مامورها بودن، سرم وانداختم پایین وسرعت قدماموزیادکردم.
کتابخانه زیاددورنبود،کلاده دقیقه ازخونمون فاصله داشت.
رسیدم کتابخانه،کارتم وبه مسئول کتابخانه نشان دادم وبعدبه سمت میزرفتم،پشت میزنشستم ومنتظر دنیاموندم.
خوبه گفتم ساعت چهارکتابخانه باش،بهش پیام دادم:
+دنیاکجایی؟
بعدازیک دقیقه جواب داد:
دنیا:دارم میام چنددقیقه دیگه اونجام.
سرم وگذاشتم روی میزوچشمام وبستم.
بادستی که روی شانه ام نشست چشمام وباز کردم،دنیابود،بعدازسلام واحوال پرسی معمولی دنیاپشت میزنشست وگفت:
دنیا:زودتندسریع بگوچی شده؟
بازهم بغض لعنتی راه بازکرد،بااولین کلمه ای که گفتم اشکام جاری شد،جریان وکامل بهش گفتم، دنیاهمچنان که چشماش ازتعجب گردشده بودگفت:
دنیا:باورم نمیشه،اصلابچه ی ناخواسته یعنی چی؟
کلافه گفتم:
+نمیدونم دنیانمیدونم.
دنیا:خب ازیکی بپرس.
+کی مثلا؟
دنیاکمی فکرکردوگفت:
دنیا:مثلاخانم جون.
+خب اگه خانم جون بامامان وبابام هم دست باشه چی؟
دنیا:خب هالین تانپرسی که چیزی معلوم نمیشه.
+والاچی بگم.
هردوتامون سکوت کردیم وبه فکرفرورفتیم، بعد از چندلحظه گفتم:
+میگی چیکارکنم؟
دنیایکم فکرکردوگفت:
دنیا:ببین به نظرم بایددوتامرحله روطی کنی،اول اینکه تمام سعیت روبکنی تامنصرفشون کنی اگه منصرف شدن که چه عالی ولی اگه نشدن میری
سراغ مرحله ی دوم. باکنجکاوی گفتم:
+مرحله ی دوم چیه؟
گلوش وصاف کردوگفت:
دنیا:مرحله ی دوم اینه که اصلی کاریارومنصرف کنی.
عین خنگاگفتم:
+اصل کاریا؟
پوف کلافه ای کشیدوگفت:
دنیا:خواستگاردیگه پشمک.
پیشنهادخیلی خوبی بودولی خب بایدچیکارمی کردم؟
+ببین دنیاپیشنهادخوبیه ولی درمرحله ی دوم دقیقامن بایدچیکارکنم؟
آروم ضربه ای به پیشانی اش زدوگفت:
دنیا:اون دیگه باخودته،هرکاری که فکرش و میکنی باعث میشه اون یارو پشیمان بشه
بایدانجام بدی.
سری تکون دادم وچیزی نگفتم،خیلی آروم شدم که باهاش حرف زدم.
دنیابعدازچندلحظه دوباره گفت:
دنیا:دیگه چخبر؟
لبخندی زدم وجریان شایانم بهش گفتم،
خندید وگفت:
دنیا:ایول بابا،چه خوب موقع اومده وسط زندگیت. منم خندیدم وگفتم:
+آره برای سرگرمی خوبه.
دنیاکتاباش وگذاشت روی میزوگفت:
دنیا:خب خاطره گویی بسه بیامحض رضای خدایکم درس بخونیم.
باشه ای گفتم وشروع کردیم به درس خواندن...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay