eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... سی و دوم 👇 💎 "لذّت بردن در جوانی و پیری" 🔞 جوانی که از بدنِ خودش بد استفاده میکنه، وقتی به سن میانسالی و پیری رسید، دیگه توانی برای لذّت بردن نداره. 🔺وقتی پیر شد، چشماش دیگه نمیتونه به خوبی ببینه... 🔺فراموشی میگیره و دیگه حتی اسم خودشم یادش نمیاد! 🔺قدرتِ شنواییش از بین میره.... امّا....! ⭕️ امّا هنوز یه "هوای نفسِ و قدرتمند" داره... این آدم نابود خواهد شد... 🚷 برای همین آمارِ خودکشی توی سنینِ بالا در برخی کشورها زیاد هست.... ⛔️♨️⛔️ 🌷 حالا توی این وضعیت، پروردگار عالم لطف کرده و "برنامۀ جامعِ مبارزه با هوای نفس" رو برای ما قرار داده. ✔️👆👆👆 یکی از فوایدِ دستوراتِ دینی برای زندگی دنیایی ما اینه که: 👈 "توانایی انسان رو برای لذّت بردن افزایش میده" ؛ 💞 ✅ در واقع باعث میشه که انسان علاوه بر دورانِ جوانی، در دورانِ میانسالی و پیری هم لذّت ببره. 🔹🌺💓🌹
🌄 کسی که "طبق دستور خدا"، سحرخیز باشه، عمرش طولانی خواهد شد. 🎶 کسی که "طبق دستور خدا" موسیقی های حرام گوش نده، قدرتِ شنوایی بالایی خواهد داشت... 🍔 کسی که "طبق امر خدا" پرخوری نکنه و هر غذایی رو مصرف نکنه، از سلامتی توی دورانِ پیریش لذّت خواهد برد... 🚵♂ کسی که "مطابق امر خدا" ورزش و تفریح داشته باشه، بدونِ هیچ ضرری، بیشترین لذّت رو خواهد برد... 🔷 حالا دیگه اختیار با خودتونه؛ اگه فکر میکنید آدم بهتره که همۀ عمرش رو لذّت ببره، میتونید "از دستوراتِ خدا برای زیباتر شدن زندگیتون و دائمی کردن لذّتهاتون استفاده کنید"😊☺️ 🌺✅➖💖🌷🔶 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @MOSaferr1991 مبحث مبارزه با راحت طلبی و عبور از لذت های پست را هم می توانید در این کانال پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_بیست_هفتم باشنیدن ای
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای شایان چشمام وبازکردم وگفتم: +رسیدیم؟ شایان:آره سری تکون دادم،شایان ماشین وخاموش کردو گفت: شایان:من برام سواله تو توی ده دقیقه چجوری تونستی بخوابی؟ من کلاتاخوابم ببره یک ساعت طول می کشه. چی می گفتم؟ می گفتم انقدرتواین دوروزونیم گریه کردم و سردردکشیدم ازخستگی راحت خوابم می بره؟ شانه ای بالاانداختم و‌ همچنان که ازماشین پیاده می شدم گفتم: +هرکی یجوره دیگه چیزی نگفت وازماشین پیاده شد،تازه به تیپش دقت کردم،کت تک اسپرت سرمه ای باشلوارجین همرنگ کتش، یک تیشرت سفید بایک کتونیه سفیدشیکم پوشیده بود. شایان باخنده گفت: شایان:تموم شدم. لبخندی زدم وگفتم: +پررونشیا،خیلی خوش تیپ شدی. گفت: شایان:میدونم. باحرص گفتم: +خوبه گفتم پررونشو،تشکربلدنیستی؟ شایان بابیخیالی گفت: شایان:خب بابامرسی. لبخندی زدم وگفتم: +آفرین،حالاشد. یادچیزی افتادم گفتم: +شایان اگه ملینابرای جشنش دنس گرد درنظر نگرفته باشه چی؟ شایان: خب میری بهش میگی دیگه. +قبول نکردچی؟ شایان:قبول می کنه، کیو دیدی دوست نداشته باشه جشنش پرهیجان باشه؟ لبم وکج کردم وگفتم: +باشه.. یک مرد با هیکل خیلی گنده جلوی در اصلی ایستاده بود. خواستیم بریم تواجازه نداد، باتعجب نگاهش کردیم که گفت: _کارت؟ آخ راست می گفت بایدکارت دعوت میاوردیم. شایان منتظرنگاهم کردکه گفتم: +یادم رفت ازدنیاکارت دعوت وبگیرم. مردبااخم گفت: _پس اجازه ندارید برید تو. باحرص گفتم: +اِ،چی میگی؟من دوست ملینام بایدبرم تو. مرتیکه گنده بگ ،انگاراصلاباهاش حرف نزدم، همونجوری زل زده بودبه روبه رو، شایان با عصبانیت گفت: شایان:کری؟نشنیدی خانم چی گفت؟ مردباعصبانیت زل زدبه شایان،ازنگاهش ترسیدم شایان نه تنها نترسیدبلکه جسورترم شد، محکم کوبیدتوسینه ی اون مردوگفت: شایان:باتوام، الکی هیکل درشت کردی یه ذره ادب‌ نداری نمیدونی بایدبایک خانم چطورصحبت کنی؟ مردخواست بپره به شایان که پریدم جلوش وباجیغ‌گفتم: +بسه دیگه، خب آقا اگه شک داری بروبه ملینا بگو بیادمارو ببینه. مردباچندشی روش وازم گرفت ودروبازکردوملینارو صدازد،ملیناهمچنان باصدای بلندمی خندیداومدبیرون و بادیدن ما گفت: ملینا:اِ...سلام،خوش اومدین،چرا نیومدید داخل؟ شایان بدون اینکه جواب سلام ملیناروبده گفت: شایان:اگه این نره غول اجازه بده ما هم میایم. ملیناسوالی نگاهم کرد،گفتم: +کارت نداریم. ملینا:آهان،ببخشیدبیایدتو. ملیناروبه اون مرد کردو دستش وروبه سینه ی اون مردگرفت وگفت: ملینا:کاربدی کردیا. وبعدهرهرزدزیرخنده ،اه حالم به هم خوردچقدر چندشه این دختر، بادیدن قیافه شایان که ازچندشی ملیناصورتش وجمع کرده بودخندم گرفت. دستش وگرفتم وکشیدمش به سمت داخل. چشم، چشم ونمی دیدانقدرکه شلوغ بود، کل سالن ودود سیگار وقلیون و موسیقی بلند و... برداشته بود.. البته ازملیناانتظار جشن دیگه ای هم نمیره. شایان بشکنی زدوگفت: شایان:ایول باباعجب جشنیه. باتاسف نگاهش کردم ،آخه کجاش‌خوبه؟بیشترشبیه خزپارتیه، خودمم ازجشنای شلوغ خوشم‌میومد ولی نه دیگه درحدی که آدم توش گم بشه. خدمتکاری به سمتم اومدو باجیغ گفت: _بیایدراهنماییتون کنم به سمت اتاق تالباس عوض کنید. سری به عنوان تاییدتکون دادم وروبه شایان کردم برای اینکه صدام وبشنوه باجیغ گفتم: +شایان من میرم لباس عوض کنم. شایانم بدترازمن عربده کشید: شایان:باشه،مراقب باش. سری تکون دادم وهمراه باخدمتکار ازپله ها بالارفتیم . دراتاقی روبرام بازکردوگفت: _بفرمایید تشکرکردم ووارداتاق شدم ودروقفل کردم که کسی بیخبر نیاد توجلوی آیینه ایستادم ومانتو وشالم ودرآوردم وهمراه کیفم روی تخت گذاشتم. به آیینه نگاه کردم و موهام و که یک ذره به هم ریخته شده بودمرتب کردم وبعدازیک نگاه کلی به خودم ازاتاق رفتم بیرون. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ازپله هااومدم پایین و دنبال شایان گشتم. یک گوشه ایستاده بودو لیوان نوشیدنی دستش بود، کنارشم ملیناایستاده بود وداشت حرف می زد از قیافه شایان کاملا مشهود بود که کلافه شده، حق داشت ملینا واقعا غیر قابل تحمل بود. به سمت شایان رفتم وبا لبخندنگاهش کردم، همین که من ودیدلبخنددندان نمایی زدوگفت: شایان: اِ اومدی گلم؟چقدر طولش دادی عزیزم. جان؟عزیزم؟گلم؟ با دهان نیمه باز از تعجب نگاهش کردم که دورازچشم ملینا،با ابرو بهم اشاره کرد،منظورش وتازه فهمیدم، منم باشوق گفتم: + اره،ببخشیدعزیزم الاف شدی. شایان گفت: شایان:عیب نداره گلم. ملینابادیدن ما لبخندعصبانی ای زدو چشم غره ای به من رفت‌ وگفت: ملینا:خب من برم به مهمان ها برسم، فعلا. سری براش تکون دادیم، نگاه پرازحس به شایان انداخت ورفت. همین که ملینارفت بلندزدیم زیرخنده، شایان ادای بالاآوردن درآوردوگفت: شایان:اوف حالم به هم خورد. خندیدم وگفتم: +چی می گفت حالا؟ شایان:چرت وپرت، مغزم وخورد. باچشم دنبال دنیاگشتم، معلوم نبودالان مخ کدوم پسری وداره میزنه. خدمتکاری سینی به دست به سمتمون اومد، یک لیوان نوشیدنی وتیکه کیک برداشتم، داشتم به تیپ کسایی که اومده بودن مهمونی نگاه می کردم که دستی روی شونم نشست. به پشتم نگاه کردم، دنیابود. لبخندی زدم وگفتم: +وای کجایی تو؟ دنیابغلم کردوگفت: دنیا:ببخشیدعزیزم،خوبی؟ +بدنیستم. شایان به سمتمون اومدوروبه من گفت: شایان:معرفی نمی کنی هالین؟ لبخندی زدم وگفتم: +دوست صمیمیم دنیا. وبعدروبه دنیاکردم وبادستم به شایان اشاره کردم وگفتم: +شایان پسرعموم. شایان درحالی که زوم شده بود روصورت دنیا وگفت: شایان:خوشبختم. دنیا:منم همینطور. دوتاشون میخ هم شده بودن، سرفه ی بلندی کردم تا از این حالت چندش آورخارج بشن. تازه به خودشون اومدن، دنیادستموگرفت وگفت: دنیا:هالین بیاکارت دارم. ازشایان معذرت خواهی کردم وبادنیابه سمت آشپزخانه رفتیم.یادش اومد که اونجا محل تهیه پذیرایی هاست.. باحرص گفت: اووف اینجام که شلوغه دوباره دستم وکشیدو ازپله هابالارفتیم، دستمو ازدستش کشیدم بیرون وگفتم: +دنیابرای چی هی اینوراونور‌میبری من و خب بگوچیکارداری دیگه؟ دنیا:پشمک میخوام بریم یک جای ساکت تابتونیم راجب اون جریانات حرف بزنیم. آهانی گفتم واردیک اتاق شدیم که هیچکی نبود. روی تخت نشستیم،دنیاباهیجان‌گفت: دنیا:خب تعریف کن،چی شد؟اتفاق جدیدنیوفتاد؟ شونه ای بالاانداختم وگفتم: +دیشب مامانم باهام حرف زد. دنیا:راجب همین جریانات؟ سری تکون دادم وگفتم: +آره،اومدگفت که خواستگارمیخوادبیاد. پوزخندی زدم وباحرص گفتم: +وای دنیاتوروی من دروغ میگه، میدونی بهم چی میگه؟ دنیاکنجکاوگفت: دنیا:چی؟ +میگه پسره بیست وپنج سالشه حالاخوبه من میدونم نکبت سی سالشه. دنیا:اوه،چه دروغ ضایعی،خب توچی گفتی؟ +منم گفتم که دوست ندارم تو این سن ازدواج کنم واین حرفا. دنیا:مامانت عصبی بود؟ +اولش نه ولی وقتی گفتم دوست ندارم ازدواج کنم یکم عصبی شد وگیردادکه چرالگد به بختت میزنی واین حرفا. دنیا:توچی؟ +من اولاش سعی کردم خودم وکنترل کردم، ولی حرف های آخرش مخصوصا دروغی که گفت باعث شد قاطی کنم. دنیا:همین؟دیگه حرفی نزد؟ پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +نه دیگه چیزی نگفت،امروزم که کلاباهاش قهر بودم. دنیا:مامانتم باهات قهره؟ +نه، ولی خیلی بدبرخوردمیکنه. دنیا:ول کن بابا. نفس عمیقی کشیدم وگفتم: +دنیا به نظرت بیخیال شدن؟ دنیا شانه ای بالا انداخت وگفت: دنیا:والاچی بگم امیدوارم بیخیال شده باشن. باناراحتی سرم وانداختم پایین،دنیاازجاش بلند شدودستم وکشیدوگفت: دنیا:پاشوبریم هالین جونم،فاز غم برندار امشب وحال کن. سری تکون دادم وهمراه دنیا ازاتاق بیرون رفتیم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 همراه بادنیابه سمت شایان رفتم،سرش تو گوشیش بودطبق معمول. کنارش روی مبل نشستیم. بالاخره دل ازگوشیش کندوگفت: شایان:چه عجب تشریف آوردین. دنیاخندیدوگفت: دنیا:ببخشیدکارمهمی بود مجبورشدیم تنهات بزاریم. شایان فازجنتلمن بودن برداشتش وگفت: شایان:نه بابااین چه حرفیه بالاخره دوتادوستین کلی حرف برای گفتن دارین. عجب بی شعوری بود،مطمئنم الان اگه من جای دنیابودم می گفت غلط کردی حرفاتون وبزارید برای یک وقت دیگه. چشم غره ای به شایان رفتم که هرهر خندید. انگار که یاد چیزی افتاد سریع گفت: شایان:دنس گردچی شد؟ آروم کوبیدم توپیشانی ام وگفتم: +وای پاک یادم رفت،الان میگم. شایان سری از تاسف برام تکون داد، بلافاصله روبه دنیا کردم وگفتم: +دنیایه سوال؟ دنیا:جانم؟ +ملینادنس گردهم برگزار میکنه؟ دنیاباتعجب گفت: دنیا:نه،چطور؟ به شایان نیم نگاهی کردم بالبخند بدجنسی نگاهم می کرد، چشم غره ای بهش رفتم وجریان شرط بندی روبه دنیاگفتم. دنیاخندیدوروبه شایان گفت: دنیا:مرض داریا. شایان خندیدوچیزی نگفت. دنیاروبه من کردو گفت: دنیا:پاشوبریم به ملینا بگیم. ازجام بلندشدم وهمراه دنیادنبال ملینا گشتیم. ملیناوسط سالن درحال حرف زدن بود،دنیا به سمتش رفت ودستش وکشید واون وآوردسمتم. ملیناهمچنان که غرغرمی کرد ماروبه سمت آشپزخانه بردوگفت: ملینا:چیه؟زودکارتون وبگیدبزاریدبرم به کارام برسم. چشم غره ای بهش رفتم، دنیافهمیددلم نمیخواد باملیناهم کلام بشم خودش شروع کردبه حرف زدن: دنیا:ملینا امشب دنس گردبزار. ملینا:چرا؟ دنیا:همونجوری،مادوست داریم. ملینا:باشه،ولی اگه کسی حاضرنشه بیادوسط چی؟ دنیا:نگران این موضوع نباش، پس حله دیگه؟ ملیناهمچنان که مشکوک نگاهمون می کردگفت: ملینا:حله. ملیناازآشپزخونه رفت بیرون، من ودنیاهم با خوشحالی دستامون وبه هم کوبیدیم. به سمت شایان رفتیم وگفتیم که ملیناقبول کرده، شایانم مثل ماخوشحال شد. ملینا پشت‌بلندگو قرار گرفت: ملینا:خب دوستان ممنون که تاالان همراهی کردید ومن وخوشحال کردید.حالاازتون میخوام که یک دایره ی بزرگ درست کنید.‌ یکی ازپسراپرسید: _دنس گرد دارین؟ ملینالبخندپرعشوه ای زد وگفت: ملینا:آره عزیزم. همه به صورت گردنشستن ودایره ای ‌درست کردن ، روبه شایان کردم وگفتم: +اول من یاتو؟ انگارفهمیدکه استرس دارم،گفت: شایان:اول من. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔 ترڪ یڪ به عشق خدا..👌 💠 مرحوم رجبعلی خیاط: ⛔️ در ایام جوانی حدود 23 سالگی رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانه‌ای خلوت مرا به دام انداخت. 🍂 با خود گفتم: « رجبعلی "خدا میتواند تو را خیلی امتحان ڪند، بیا یڪ بار تو خدا را امتحان ڪن🚫 و از این آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر ڪن🚷". 🌀 سپس به خداوند عرضه داشتم: « خدایا❗️ من این را برای تو ترڪ می‌ڪنم، تو هم مرا برای خودت ڪن.»» ✅ آنگاه دلیرانه، همچون یوسف در برابر گناه مقاومت می‌ڪند و به سرعت از دام خطر میگریزد. 🔔این نفس و از گناه، موجب بصیرت وباز شدن دیده برزخی او باز می‌شود 👈 و آن چه را ڪه دیگران نمی‌دیدند و نمی شنیدند، می‌بیند و می‌شنود و برخی اسرار برای او ڪشف می‌شود...🌸 👈 یادمون نره ما میتونیم بارها امتحان بشیم. ‼️ ولی توی بعضی 📄 ڪه اگر موفق بشیم ادعامون ثابت میشه و دعای خیر آقا امام زمان عج نصیبمون میشه ☑️ 🌹اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا.. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕#م
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مائده در زد وارد اتاق شدوگفت :آبجی مامان میگه دیرت نشه مرصاد :باشه اومدیم ــ تو کجا؟ ــ دارم میرم مسافرکشی میای ؟ ــ نه قربونت انگ خودته ، اگه راس میگی اون جاهایی که میری منو ببر! ــ خدا روزیت جای دیگه بده، بیا برو بس درس خوندی مغزت اتصال کوتاه داره ...خوندی اینا رو که ؟! کارکردش عین ماهی گلیه ــ مرصاااااد ‌!! مهدا ؟یه چیزی بهش بگو تا کچلش نکردم مهدا که به کلکل خواهر و برادرش میخدید گفت : اگه مرصاد ۴ساله و مائده ۱ساله قول بدن یکم انسانوار رفتار کنن من قول یه آخر هفته توپ میدم ! مرصاد : خاله بستنی هم بهمون میدی ؟ مائده : نه دندونات خراب میشه کوچولو ــ بدبخت حالا من چارتا دندون دارم باهاش تو رو گاز بگیرم توکه همونم نداری ! ــ خوبه به وحشی بودن خودت اعتراف کردی ، مهدا داری میای از پادگان آمپول کزاز هم بیار ! و باخنده ازخشم برادرش گریخت . مهدا :مرصاد به جای کلکل کردن آماده شو دیرم شد ،همین روز اول به جای گل میکارنم تو باغچه فتوسنتزکنم ــ گل ؟ در اون حدمفید نیستی! مهدا روی میزش به دنبال چیزی بود که بتواند از مرصاد پذیرایی کند که مرصاد با سرعت به اتاقش پناه برد به هال رفت که دیدمادرش باشخص پشت خط درگیر است و او رابرای کاری مواخذه میکند تماس که پایان یافت گفت : ــ چیه مامان ؟ ــ سرویس مائده بودمیگه نمی تونه بیاد، شورشو درآورده هر دفعه یه چیزی رو بهانه میکنه ، نصف ماه نمیاد ، پول کامل هم میگیره ــ مامان وضعیتش واقعاخوب نیست تو این دو سال واقعا بهمون ثابت شده.شمارشو بده لطفا،ان شاء الله مشکلش حل میشه ، مائده هم ما میرسونیم ــ تو هم همیشه بگو،حق با بقیه ست اِلاما، بااین خوش بینیت ــ حرص نخورفدات شم ، شما حق داری ولی بایداونم درک کنیم ــ خب حالا یه چیزی بخوردیرت نشه،عصرکلاس داری؟ ــ آره ،۴:۳۰ تا ۶ ــ چرا اینقدر به خودت سختی میدی ؟مگه درآمدما کمه که میخوای بری سرکار؟! دانشگاه دولتی هم خرج آنچنانی نداره که ــ مامانی ؟از اون مربا خوشمزه ها نداریم دیگه ؟ ــ چرابحث عوض میکنی؟ ــ تا در آرامش بشینم و مامان همیشه دل نگرانمو تماشاکنم تا وقتی سرکار هستم کمتر دلتنگ بشم ، کمترذهنم مشغولش بشه وبا آسودگی خیال اون ، منم کارم رو درست انجام بدم ــ بازمن کم آوردم ولی بذار مادر بشی اون وقت میفهمی منو مرصادهمین طور که بسمت میز می آمد گفت : کی میاد اینو بگیره آخه؟! ــ تو بیا بشین پای این تلفن ببین !خیلی خجالت میکشم وقتی مردم اصرار میکنن و هی میگم ،بخدانمی خواد ازدواج کنه ــ حالاچارتا دونه بیشتر نیستن که ،یکیش سجادِ که همه میدونن از وقتی چشم به دنیا گشوده مهدا رو میخواد کلا بالاخونه رو داده اجاره ! وسرگرم لقمه ی بزرگی از خامه ومربا شد مهدا ازغفلت مرصاد استفاده کرد و قاشق مربا راپشت گردنش کشیدکه فریادش بلند شد ــ مهدامیکشمت ، فاتحه تک تک روسری وساق دست هاتوبخون ــ حقته، بار آخرت باشه بامن مثل ترشیده ها رفتار میکنیا !من تازه بیست و یک سالمه ــ ایشالایکی بگیرتت که اجازه نده بیای چهره مبارکتونبینیم انیس خانم: زبونت گاز بگیر من یه روز نبینمش میمرم ــ تحفه است مگه؟ مائده همان طورکه مقنعه رامرتب میکرد گفت : مهداکه کم خواستگارنداره کی به تودختر میده ؟ ما ازدستت نفس بکشیم ــ یه کلمه هم ازمادر عروس ــ من خواهرشوهرم مهدا :وای خدا اینا اگه بهم بگیرن من اینجامی پوسمو نمیرسم ،روبه مائده ادامه داد : تو آماده ای ؟ ــ آره ، بریم.من لقمه می برم صبحانه نمی خورم ــ باشه ، مرصاد ؟ما تو ماشین منتظریم زود بیا ــ این کجامیاد؟! ــ این به درخت مرصاد میگن ، سرویسم نمی تونه بیاد ! ــ این سرویس تو هم کم مونده ما به استخدامش در بیایم زنگ بزنیم بگیم کجا تشریف میبرین ؟! ما بیایم خدمت تون مهدا :‌خدمتگزار ما نیست که ! ایشون درقبال کاری انجام میده حقشومیگیره مثل یه کارمند معمولی فقط کارشون فرق داره ... ــ باشه بابا غلط کردم ،مامان ما رفتیم ، شماامروز مدرسه نداری ؟ ــ نه امروز کلاس ندارم ماشین پیشت باشه ،البته مهداومائده رو بایدبرگردونی ،چون نمیدونم باباتون کی میرسه ــ راننده شخصی خانم ها ــ خب ماشینو بده مهدا ــ نه من راضیم ــ پس حرف نباشه برودیرشون نشه ــ چشم قبل از خداحافظی انیس خانوم مهدا را زیر قرآن رد کرد و از خدا خواست جگر گوشه اش از خطرات در امان بماند . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مرصاد : خب اول کدومتون بندازم پایین ؟ مائده : مهدا ؟ ‌میشه اول منو برسونه ؟ مهدا : آره عزیزم . مائده : دیرت نمیشه ؟ ــ نه ، نگران من نباش . ــ فدات شم آبجی جونم . مرصاد : اَه اَه ، حالمو بهم زدین مهدا : شما رانندگیت رو بکن تا به کشتنمون ندی ــ بادمجان عزیزم ، شما بادمجان بمی آفت نداری !‌ ــ تو که بادمجان بم نیستی ، همین خطرناکه مرصاد خواست جواب بدهد که زنگ تلفنش این فرصت را از او گرفت : ــ سلام بر سرور مردان اهل جهنم !!!‌ چطوری برادر ؟ باشه ، یادم هست . نه ؛ ماشین دارم بیام دنبالت ؟ تو همیشه زحمتی . آره ، من نمیدونم چرا تو رو دنبال خودش راه انداخته ... بلند خندید و گفت ؛ باشه برو مزاحم نشو ، اینجا خانواده نشسته وگرنه حالیت میکردم ... آره ما هم بلدیم ... باشه اینقدر حرف نزن ، دارم رانندگی میکنم ؛ شرت کم . مهدا و مائده ریز خندیدند و مائده گفت : تو چرا مثل آدم حرف نمی زنی ؟ ــ چون مخاطبم آدم نبود . ــ کی بود ؟ چشم غره ای نثار کنجکاوی خواهر نوجوانش کرد و در کمال ناباوری گفت : ــ دوست دخترم بود این بار همه خندیدند که مائده گفت :‌ ــ ترسیدم داداش فکر کردم میخوای دعوام کنی . ــ دعوات که میکنم ، مائده جان کسی از برادر جوونش که فقط شماره مرد رو گوشیش سیوه نمی پرسه کی بود ! مهدا : وا مرصاد تو شماره مارو با اسم سیو نکردی ؟! ــ نه ! ــ چه حرفااا ، بده گوشیتو اول شماره خودش را وارد کرد و با تعجب رو به برادرش کرد و گفت : ــ چرا منو موبد اعظم سیو کردی ؟! ــ وقتی میری رو منبر باید با تبر بکشنت پایین آخه مائده : آبجی ببین منو چی سیو کرده ؟! مهدا پس از خنده ی متمادی گفت : مرصاد خیلی بدی ، چیه این آخه . ــ چی بود آبجی ؟ ــ پلنگ صورتی &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... سی و سوم 👇 💎 "ماه عسل سی ساله!" ⭕️ به انسان ها میگه که دورانِ شیرینِ زندگی متاهلی شما همون سی روز ماه عسل هست و بعدش دیگه یه عمر باید بشینید و حسرتِ اون یه ماه رو بخورید! 😪 ❌⛔️❌ 💞 ولی به انسان میگه ماه عسل تو "به جای سی روز" باید "سی سال" باشه و بعد از این سی سال باید "زندگی عاشقانۀ" خودت رو با همسرت تر کنی. ✅ در واقع آقا داماد باید همۀ عمر رو داماد باشه و عروس خانم همیشه باید "عروسِ خونه" باشه. 💖❤️💖 🚫 معنا نداره این رابطۀ شیرین، محدود به یه مدّتِ خاص باشه. 💢 ماه عسلی که به انسان میگه تو فقط به اندازۀ یه ماه باید خوش باشی، این یه به انسان هست.😒 ✅🔺
🔷 در مورد دستوراتِ دین در زمینه غذا خوردن گفتیم که دین وقتی به انسان دستوراتی رو برای درست غذا خوردن میده برای اینه که انسان همیشه از غذا خوردن لذّت ببره و هیچ وقت پرهیزِ غذایی نداشته باشه.👌 ⛔️ اینطور نباشه که وقتی آدم به ۵۰ سالگی رسید صد تا دردِ بی درمون داشته باشه و از غذاهای مختلف منعِ طبی شده باشه. ✔️ یا وقتی میفرماید مسواک بزنید برای اینه که دندان های آدم تا آخرِ عمر سالم بمونه و از دندانهای سالم لذّت ببره. 🌷 "در به انسان گفته میشه که شما باید همۀ عمرِ خودت رو با تمامِ وجود زندگی کنی" 🔸در واقع هم عمرِ طولانی داشته باشی 🔸و هم از این عمرِ طولانی به طورِ کامل لذّت ببری.💞👌 🚷 ولی زندگی در کاری با انسان می کنه که از یه زمانی به بعد دیگه همه چی تموم میشه.... 🔴 دیگه جنازه های خودشون رو روی پاهای خودشون تشییع میکنن! 👈 به محض اینکه دورانِ جوانیشون تموم میشه، دورانِ ناامیدیشون آغاز خواهد شد.... ✅🔷➖🔺⭕️ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_سی_ام همراه بادنیابه
اَلنَّفْسْ: 🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 شایان ازجاش بلندشدو به سمت دی جی رفت و آهنگ درخواستیش گفت منم به جمع بچه ها پیوستم وکناردنیانشستم کلادنس گردوهمه دوست داشتن. بعدازچنددقیقه شایان وسط ایستاد،آهنگ پلی شد اونم شروع کرد، مهمونا شروع کردن به پول انداختن. بااسترس به پول هانگاه می کردم، وای اگه اون شرط وببره بدبخت میشم آخه میدونم چه ذهن خرابی داره. ملیناسبدخیلی خوشگلی روبرداشت واومدوسط وپول هاروجمع کرد. که آخرسرپول هاروبه رقاص بده. روبه دنیاکردم دنیا انگارنه انگار فقط زل زده بود به شایان پلکم نمی زد،خب اینطورکه معلومه دنیا ازشایان خوشش اومده، پوف کلافه ای کشیدم وبه سِن نگاه کردم، ملینابه سمت شایان رفت وسبدپول وبه سمت شایان گرفت وشایانم خیلی خشک سبد وازش گرفت واومدکنارمن ودنیا نشست وگفت: شایان:خب چطوربود؟ قبل اینکه من حرفی بزنم دنیاگفت: دنیا:عالی بود شایان روبه من کردوبالبخندبدجنسی گفت شایان:تشریف نمی برین وسط؟ آب دهانم وقورت دادم وسری به عنوان تایید تکون دادم. ازجام بلندشدم وبه سمت دی جی رفتم وآهنگ مدنظرم ودرخواست دادم ملینامستقیم رفت سمت سبد، منم کفشام ودرآوردم ونفس عمیقی کشیدم وبه سمت بچه هارفتم، ایستادم. شایان باتعجب نگاهم می کرد به دی جی علامت دادم که آهنگ وپلی کنه،شروع کردم به رقصیدن تا اهنگ‌تموم شد.. همه شروع کردن به پول پرت کردن، ملینا خواست بیاد سمتم که یهو شایان ایستاد وجلوش وگرفت، درگوش ملیناچیزی گفت وسبدوازدستش گرفت وداشت پولهاروجمع می کرد سبدوبه سمتم گرفت. لبخندی زدم باهم به سمت دنیارفتیم همه از جاشون بلندشدن وپراکنده شدن، ماسه تاهم به سمت مبل رفتیم واونجا نشستیم. خندیدم وروبه شایان گفتم:کی برنده ست؟ که گوشیش زنگ خورد،ببخشیدی گفت وازجاش بلندشدوبه سمت حیاط رفت،دنیاگفت: دنیا:هالین این شایان عجب تیکه ایه. خندیدم وگفتم: +خوشت اومده ازش؟ دنیا:گمشو +راستش وبگو،اگه خوشت اومده برات جورش کنم.دنیاباذوق برگشت وگفت: دنیا:جدی میگی؟ چشمکی زدم وسرم وبه عنوان تاییدتکون دادم. شایان به سمتمون اومد، قیافش نگران بود، باتعجب پرسیدم: +چیزی شده شایان؟ شایان درحالی که می نشست گفت: شایان:مامانم حالش بد شده من باید برم اگه میخوای توهم بیاکه برسونمت اگه هم میخوای بمون بادنیابیا ،هرطورراحتی. ازجام بلندشدم وگفتم: +نه نه منم میام، صبرکن الان میرم حاضرشم. به سمت اتاقی که لباسام اونجا بودرفتم،دنیاهم پشت سرم اومد. &ادامه دارد.... [[دوستان این رمان براساسه تخیلات عجیب و غریب ذهن نویسندس وتمامی اتفاقات وشخصیت هاتخیلی هستن...❌❌❌ درضمن دنس گِردوجودنداره خودم یه چی نوشتم😐😁]] 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مانتوم وپوشیدم،درحال بستن دکمه هاش بودم که دنیاگفت: دنیا:نمیشه تونری؟ +نه دنیاجونم،خستم خودت که میدونی حوصله ندارم. دنیا:آخه زوده الان،تازه سرشبه. شالم وروی سرم گذاشتم وباخنده گفتم: +عزیزم ساعت یازده شبه، بسه دیگه من برم اصلاحال ندارم بمونم.لبش وکج کردوگفت: دنیا:باشه. لبخندی زدم وبه سمت کیفم رفتم،جعبه ی کادوروازکیفم درآوردم وبه سمت دنیاگرفتم وگفتم: +بیااینوبده به ملینا دنیا:باشه،چی گرفتی براش؟ +خب بازکن ببین دیگه پشمک. دنیادرجعبه روبازکردوبعدازبراندازکردن دستبند چرم گفت: دنیا:کوفتش شه،چقدرقشنگه. خندیدم وگونش وبوسیدم وگفتم: +من برم عشقم،خدافظ دنیا:باشه شرمنده تاپایین نمیام. +باشه عزیزم عیب نداره. ازاتاق بیرون رفتم وبه سمت شایان رفتم، شایان سرش وازگوشی آوردبیرون وگفت: شایان:بریم؟ +بریم،ازملیناخداحافظی نکنم؟ به سمتی اشاره کردوگفت: شایان:سرش شلوغه فعلا. همراه باشایان ازخانه بیرون زدیم وبه سمت ماشینش رفتیم. شایان ماشین وروشن کردخواستیم حرکت کنیم که دیدیم دنیاداره مثل حیوانی نجیب به اسم اسب به سمتمون میدود،به ماشین رسید،درحالی که نفس نفس میزدبه شایان علامت دادکه شیشه روبکشه پایین،شایان شیشه روکشیدپایین،دنیا دستاش وآوردبالاوگفت: دنیا:خنگاسبدارویادتون رفت. +آخ آره اصلاحواسمون نبود. شایان:دستت دردنکنه دنیا دنیالبخندی زدوگفت: دنیا:وظیفه بود. عجب بی شعوریه،خوب مخ پسرعموی من وبه کارگرفته ها. دنیادرعقب وبازکردوسبدهاروگذاشت پشت ماشین. ازدنیاخداحافظی کردیم وشایان ماشین وراه انداخت. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 درباصدای تیکی بازشد، دروبازکردم واردشدم. شایان این بارمثل دفعه ی قبل نموندتامن بیام داخل وسریع به سمت خونشون رفت،زن عمو افسردگی داشت یهوحالش بدمی شد باصدای بلندگریه می کرد.بعضی وقتاکه دیگه حالش زیادی بدمی شدطرف وظروف ومی شکوند. مامانم می گفت دلیل افسردگی زن عمومرگ شبنم بود، شبنم دخترعموم بودسنش کم بودآخه زن عموم بعدازشایان دچارمشکلات شدودیگه نتونست بچه داربشه،زن عموهمیشه آرزوداشت یک دختربه دنیابیاره کلی نذرونیازمی کنه تااینکه بعدازچندین سال صاحب یک دخترمیشن،تفاوت سنیه شبنم باشایان بیست سال بود. خلاصه دوسال پیش برای تفریح رفتیم شمال وقرارشدیک هفته بمونیم، اون موقع شبنم سه سالش بود، رفتیم کنار دریاو اونجازن عمو فقط پنج دقیقه ازشبنم غافل شدونفهمیدیم چی شد که شبنم به سمت آب رفت، انقدررفت جلوتااینکه غرق شد... هیچوقت اون روزویادم نمیره، گریه های عمووزن عمودل سنگ وآب می کرد،شایانم ناراحت بودولی نه درحدزن عمو وعمو،چون تفاوت سنیشون زیادبودتازه شایان یه سالی آلمان بودبرای همین دراون حدباشبنم صمیمی نبود. آهی کشیدم ودربازکردم ورفتم تو.خونه تاریکه تاریک بودفقط برق آشپزخانه روشن بود،به سمت آشپزخانه رفتم. خانم جون اونجابودودرحال خوردن آب بود. لبخندخسته ای زدم وگفتم: +سلام خانم جون سری تکون دادوسردگفت: خانم جون:سلام لبم وکج کردم،عجب گرفتاری شدما حالا بایدبرم منت کشی خانم جون،خانم جون ازاینکه رفتم همچین مهمونی ای ناراحت بود، نمیدونم چرانمی خوادقبول کنه که عقایدمن باعقایداون خیلی فرق می کنه.‌آروم به سمتش رفتم وگفتم: +خانم جونم چرابیداری؟شماکه این ساعت خواب هفتا پادشاه دیدی. خانم جون اخمی کردوگفت: خانم جون:درست صحبت کن من فقط خواب آقا جونت ومی بینم،پادشاه خرکیه؟ خندیدم وگفتم: +باشه ببخشید،نگفتی چرا بیداری؟ خانم جون:ببخشیدکه اجازه نگرفتم. پام وکوبیدم وزمین وگفتم: +اِخانم جون خب بگودیگه‌. خانم جون پوف کلافه ای کشیدوگفت: خانم جون:الله اکبر، امروزحالم بدبودزیادخوابیدم الان خوابم نمیبره. آهانی گفتم وساکت زل زدم به خانم جون،خانم جون پشت میزنشست و دستش وگذاشت زیر چونش وتوفکرفرورفت.بااینکه برام سخت بود ولی مجبوربودم منت کشی کنم چون خانم جون تنها کسیه که من وتواین خونه دوست داره. به سمتش رفتم وروبه روش پشت میزنشستم وگفتم: +خانم جون خانم جون ازفکراومدبیرون وگفت: خانم جون:هوم؟ +قهرنکن دیگه،خب قبول کن عقایدمن باشمافرق می کنه. خانم جون باتمسخرگفت: خانم جون:آخ آخ ببخشیدیادم نبودعقایدمن برای زمان دایناسوراس. دلم براش سوخت،خاک تو سرم یک طوری حالش وگرفتم وباهاش بدحرف زدم که هنوزدلش پره. دستش وگرفتم وگفتم: +خب باشه ببخشید. خانم جون باغصه نگاهم کردوگفت: خانم جون:بخدامن برای خودم نمیگم مادر، من برای خودت میگم تواین مهمونیااتفاقات خوبی نمیوفته،من میخوام راه درست و بهت نشون بدم. +خانم جون قربونت بشم الان دوره زمونه طوری شده که دیگه کسی به حرف بقیه گوش نمیده وهرکی برای خودش تصمیم میگیره،من جوونم برای شادشدن روحیم نیازبه این مهمونیادارم. خانم جون:الله اکبر،آخه حرفامیزنیا دختر،چه ربطی داره؟ برای اینکه شادبشی بایدگناه کنی؟ توجوونی مادرحیفه دل پاکت وباگناه سیاه نکن، میخوای شادشی؟ خب ازیک راه دیگه مثلا فیلم ببین،برو خرید،بادنیابروبیرون، بروباشگاه و... اینهمه راه حتمابایدباگناه خودت وشادکنی؟ راست می گفت حرفاش وقبول داشتم ولی فقط در حدگوش دادن بودم نه عمل کردن. طی یک تصمیم آنی،خیلی ناخودآگاه گفتم: +خب باشه دیگه مهمونی نمیرم ولی شماهم انقدر گیرندین. خانم جون باذوق گفت: خانم جون:واقعا؟دیگه مهمونی نمیری؟ یعنی واقعامی تونم مهمونی نرم؟حالاعیب نداره فعلاکه خبری ازپارتی نیست،هروقت پارتیی پیش اومدیجوری می پیچونم الان مهم آشتی کردن مخانم جونه. +آره خانم جون دیگه نمیرم. خانم جون:قربون دخترگلم بشم من. ازجام بلندشدم وبه سمت خانم جون رفتم و گونش ومحکم بوسیدم وگفتم: +شب بخیر خانم جون:شب بخیرعزیزم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 ✨﷽✨ 🌼🍃🌼 ❤️ 🌼 ❌ رمانی که هیچ وقت ازخوندنش پشیمون نمیشی😱 "هالین" دختر18ساله ای که به اجبارخانوادش بایدباپسری که اصلا ازش خوشش نمیادازدواج کنه... کلی نقشه میکشه وتمام تلاشش ومیکنه که ازدست این پسرخلاص بشه ودرآخر...😰 ✍نویسنده : 🔰رپلای ↪️به قسمت اول👇 eitaa.com/romankademazhabi/19633 📚 @romankademazhabi♥️ 🌼🍃🌼 🌼🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا