📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜️هوالعشق ⚜️
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_یازدهم
< دانای کل >
گاه در مواجه ی زندگی هر آنچه پیش میروید با مشکلات بزرگتری رو به رو میشوید ، باید بدانید که لایق سختی ها هستید ، سختی هایی که انسان را به اوج می رساند و رمز پیروزی ، خطر عشق را به جان خریدن ؛ بزرگترین و سخت ترین کار دنیاست ...
برای آخرین بار مقابل آینه قدی چادرش را مرتب کرد . دوست داشت اولین روز کاریش مرتب و شیک بنظر برسد از آنجا که نمی توانست از خانه لباس پرافتخارش را بپوشد و مادرش را علیه خودش بشوراند لباس را به خشک شویی داده بود تا بعد از ترک خانه تحویل بگیرد و در پاساژ نزدیک محل کارش لباسش را تعویض کند .
بعد از آموزش های سخت و طاقت فرسا ، قرار بود اولین تجربه ی یک پاسدار امنیتی را داشته باشد ؛ مخالفت های پی در پی مادرش باعث شده بود مجبور شود حقیقت را پنهان کند و به او بگوید برای بهداری پادگان استخدام شده و هیچ کاری با موقعیت های خطرناک سپاه ندارد .
مادرش اوایل خیلی مشکوک شده بود و مدام میگفت چرا باید دانشجو داروسازی را استخدام کنند ؟!
و او هیچ از آموزش های دانشگاه افسری خبر نداشت ، آموزش هایی که هنوز تمام نشده بود اما بخاطر نمره های بالایی که مهدا در تمام زمینه ها داشت ؛ ضمن آموزش ، وارد عرصه کار شده بود و چقدر سخت این دو سال را پشت سر گذاشته بود ، دانشجوی داروسازی بودن و تحصیل در مقاطع نظامی .... البته آموزش هایش هم راستا با رشته اش بود اما چیزی که او را به کار فرا خوانده بود رشته ی تحصیلیش نبود ....
با صدای مادرش منتظر به او چشم دوخت :
ــ مهدا ؟ مامان ؟ ساعت کاریت تموم شد زنگ بزن ، میخوای اگه بابات تا اون موقع رسید بهش بگم بیاد دنبالت ؟
ــ چشم مامان جان ، نه ماشین شما رو میبرم با اجازه ؛ بابا هم طفلک خسته است
ــ آره والا ، من نمیدونم چرا بعد از دو سال هنوز تمام کار های انتقالیش درست نشده !
مراقب خودت باش ، از آزمایشگاه و بهیاری هم بیرون نیا ، حرف سیاسی و ... هم نزن که فکر کنن جز به هدف کار داخل بهداری اومدی
همین طور با خودش زمزمه کرد گفت : من نمی دونم چرا نذاشتنت داخل بیمارستان ..... سپاه ، آخه چرا بهیاری تیپ ؟!
برای بار چندم از خودش ناراحت شد که به مادرش دروغ گفته و اولین مکالمه شان را به یاد آورد که آخرین باری بود که از خواسته ی اصلیش حرف زده بود درست چهار سال قبل ...
انیس خانم : جوونی نمیفهمی چی میگی ...
مهدا : یعنی میخواید بگید جوگیر شدم ؟ آره مامان ؟ منو این جوری دیدی ؟
ــ من کی گفتم جوگیر شدی ، گفتم بخاطر هیجانی این سن هست اینو میگی من سال هاست با بچه های همسن و سال تو سر و کله میزنم تا چهار ، پنج سال دیگه هزار بار تصمیمت عوض میشه
بحث آنقدر طولانی شد که انیس خانم با تمام شناختی که از ابعاد شخصیتی فرزندش داشت نتوانست او را قانع کند و متوجه شد که از جوگیری و از شر و شور جوانی این نظریه را نداده و کاملا به تصمیمش فکر کرده و مصمم است .
همیشه از مطالعات سیاسی و تحقیقاتیش میترسید وقتی در تمام بحث های عقیدتی شرکت میکرد و اطرافیانش را شگفت زده میکرد او فقط نگرانیش تشدید میشد از اینکه چطور می تواند این بچه را از خطر دور کند .
در آخر مجبور شد از قوه ی زنانه اش بهره بگیرد و گفت :
ــ کم بخاطر ماموریت های بابات خون بجگر شدم تو هم میخوای سکتم بدی ، تو که میدونی با تمام دنیا برام فرق داری ، چرا عذابم میدی ؟ میتونی با تلاش رشته ای که میخوای قبول بشی و این جوری خدمت کنی در آرامش . مگه همه باید اطلاعاتی و پاسدار بشن که به مردم خدمت کنن هان؟ بعدم تو دختری محاله همچین اجازه ای بدم اگه مرصاد می خواست شاید موافقت میکردم ولی ...
ــ مامان جان ، بابا که خیلی وقته نمی تونه با وضع زانو هاش ماموریت بره ، بعد هم مگه مادرای شهدا بچه هاشونو دوست نداشتن مگه براشون آرزو نداشتن ؟! تازه من میگم شهید حالا من چی ؟ چکاری تونستم بکنم ؟! این بی تفاوتی عذابم میده نمیتونم در برابر اینهمه توطئه ی فکری سکوت کنم ، من وقتی آرامش دارم که وجدانم راحت باشه از استعدادم درست استفاده کرده باشم و به انسانیت نزدیک بشم ، همون چیزی که خدا منو بخاطرش خلق کرده ...
ــ خدا ؟ خدا گفته اول رضایت پدر و مادر منم راضی نیستم وسلام .
با یادآوری گذشته آهی کشید و از اینکه نتوانسته مادرش را قانع کند و به پنهان کاری متوسل شده حسابی از خودش کفری شد .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜️هوالعشق ⚜️
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_دوازدهم
در زدن های پی در پی فقط میتوانست نشان دهد مرصاد دوباره سر شوخی را باز کرده تا خواهرش را با انرژی راهی کند .
مهدا : بیا تو مرصاد ... و باز صدای در ... مرصاد بیا اینقدر در نزن ... و باز ... مرصاد بیام دم در زنده موندنتو تضمین نمیکنم .
مرصاد سرش را داخل آورد و گفت :
جرئت داری یه بار دیگه بگو تا بهت بگم کی زنده نمیمونه !
تنها کسی که میدانست مهدا برای چه کاری به تیپ ... میرود مرصاد بود ، برادر پرنشاطی که مورد اعتماد ترین فرد زندگیش بود و دو سال از او کوچکتر .
مهدا با صدایی لرزان که آشفتگیش را فریاد میزد گفت :
ــ مرصاااد
مرصاد که فهمید الان زمان شوخی های بی باکانه اش نیست با لحنی که مهربانی برادرانه اش آشکار بود گفت :
ــ جانم ، نگران چی هستی ؟ الان باید خوشحال باشی تلاشت نتیجه داده
ــ من خیلی عذاب وجدان دارم دروغ بزرگی گفتم ، اصلا دلم نمیخواد با دروغ و پنهان کاری و از همه مهمتر نا رضایتی مامان بابا کار کنم ... من به دعای خیرشون به عنوان انگیزه نیاز دارم ...
ــ قربونت برم ، روزی که فرم تو دستت بود همه اینا رو میدونستی غیر اینه ؟
ــ به نظرت با خیال یه کار درست اما با روش اشتباه انجام یه همچین کاری درسته ؟
ــ ببین من نمیتونم بگم پنهان کاریت درسته یا نه ؟! ولی میتونم بگم تو تقریبا تمام تلاشت رو کردی با فیلم ، کتاب ، حرف ، منطق ، عقل ، احساسات و همه چی ! و میتونم بگم منطق عواطف مامان یکم خودخواهانه بود و فقط یه راه برات گذاشت ؛ اینکه این راه درسته یا نه ، رو نمیدونم اما کاری که براش زحمت کشیدی ارزشش و مسئولیت خیلی سنگینی برات داره !
ــ نمیدونم گیج و آشفتم فکر میکردم روزی که قراره برم سرکاری که به درستیش ایمان دارم ، بهترین روز زندگیمه ولی به مبهم ترین تبدیل شد
ــ من نمیدونم چی بگم که برات قابل پذیرش باشه و بتونی با عقل و وجدانت کنار بیای ، نا سلامتی تو خودت منبع نصایح عارفانه ی منی˝ هر چه بگندد نمکش میزنند وای به روزی که بگندد نمک ˝
ــ البته من اون نمک ناخالص هستم که رطوبت رو دووم نمیاره
ــ خب حالا از آنتن شبکه قرآن بیا پایین ، بریم شبکه خبر باید به عرضت برسونم اگه نری احتمال هر لحظه پشیمانی مادر گرام از همین دارو فروختنت هم وجود داره پس بزن بریم که به نفعت نیست
مهدا به این تعبیر برادرش خندید و گفت : صدبار بهت گفتم به رشته من توهین نکن ، حالا تو کجا میخوای بیای ؟ به عنوان سرباز فراری ببرم معرفیت کنم ؟
ــ تو بذار یک ماه از دانشگاه قبول شدنم بگذره بعد سربازی هم میرم بیا بریم برسونمت بعدش با ماشین کار دارم خودم
ــ کجا بسلامتی ؟
ــ با بر و بچ میخوایم بریم نمایشگاه ، سجاد میخواد ماشین بخره
ــ مبارکشون باشه ، حالا چرا لشکرکشی کردین ؟! یه ماشینه دیگه
ــ خواهرم شما نمیدونی چه صفایی داره واسه ما ، اونم با پول خودشه و الان رو ابرا سیر میکنه ، حس میکنم عمدا گفته منم باهاش برم ، میخواد ...
ــ قضاوت ممنوع مرصادالدوله ، ان شاء الله با حقوق و چند تا وام یه ماشین واسه جفتمون ثبت نام میکنیم
ــ تو اسطوره ی خواهران عالمی ولی من دلم میخواد با درآمد خودم باشه
ــ منظور منم همین بود فیفتی فیفتی ، نکنه فکر کردی صندوق قرض الحسنه زدم اخوی ؟ هوا برت نداره ، جناب عالی هم باید هزینه کنی !
ــ من در حد باک بنزینو برف پاککن میتونم هزینه کنم کافیه ؟
ــ راجبش فکر میکنم
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
⚜﷽⚜
😌بیخود برایم دلیل و مدرڪ نیاورید
من دخترم🧕
⚜میدانم ڪہ صلاح من
در«حجاب»اسٺ☺️
⚜براي من
دلیلي بزرگتراز
سخن خدايم نیسٺ✋❤️
من حجاب میڪنم
چون خداے من اینگونہ مے خواهد😊
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🍃🌺🍃🌸🍃﷽🍃🌺🍃🌸🍃
🦋سه جمله آرامش بخش 🦋
🌹یکی از عرفا می گوید وقتی این سه جمله را فهمیدم آرام شدم:
🌺"هرچه خدا بخواهد همان می شود"🌺
🌺"خدا جز خوبی برای بندگانش نمی خواهد"🌺
🌸"پس هر چه برای ما می باشد، بهترین حالت است"🌸
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
#از_خانه_تا_خدا....
#درس سی و دوم
👇
💎 "لذّت بردن در جوانی و پیری"
🔞 جوانی که از بدنِ خودش بد استفاده میکنه، وقتی به سن میانسالی و پیری رسید، دیگه توانی برای لذّت بردن نداره.
🔺وقتی پیر شد، چشماش دیگه نمیتونه به خوبی ببینه...
🔺فراموشی میگیره و دیگه حتی اسم خودشم یادش نمیاد!
🔺قدرتِ شنواییش از بین میره....
امّا....!
⭕️ امّا هنوز یه "هوای نفسِ #سرکش و قدرتمند" داره...
این آدم نابود خواهد شد...
🚷 برای همین آمارِ خودکشی توی سنینِ بالا در برخی کشورها زیاد هست....
⛔️♨️⛔️
🌷 حالا توی این وضعیت، پروردگار عالم لطف کرده
و "برنامۀ جامعِ مبارزه با هوای نفس" رو برای ما قرار داده.
✔️👆👆👆
یکی از فوایدِ دستوراتِ دینی برای زندگی دنیایی ما اینه که:
👈 "توانایی انسان رو برای لذّت بردن افزایش میده" ؛ 💞
✅ در واقع باعث میشه که انسان علاوه بر دورانِ جوانی، در دورانِ میانسالی و پیری هم لذّت ببره.
🔹🌺💓🌹
🌄 کسی که "طبق دستور خدا"، سحرخیز باشه، عمرش طولانی خواهد شد.
🎶 کسی که "طبق دستور خدا" موسیقی های حرام گوش نده، قدرتِ شنوایی بالایی خواهد داشت...
🍔 کسی که "طبق امر خدا" پرخوری نکنه و هر غذایی رو مصرف نکنه، از سلامتی توی دورانِ پیریش لذّت خواهد برد...
🚵♂ کسی که "مطابق امر خدا" ورزش و تفریح داشته باشه، بدونِ هیچ ضرری، بیشترین لذّت رو خواهد برد...
🔷 حالا دیگه اختیار با خودتونه؛ اگه فکر میکنید آدم بهتره که همۀ عمرش رو لذّت ببره،
میتونید "از دستوراتِ خدا برای زیباتر شدن زندگیتون و دائمی کردن لذّتهاتون استفاده کنید"😊☺️
🌺✅➖💖🌷🔶
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@MOSaferr1991
مبحث مبارزه با راحت طلبی و عبور از لذت های پست را هم می توانید در این کانال پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_بیست_هفتم باشنیدن ای
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_بیست_هشتم
باصدای شایان چشمام وبازکردم وگفتم:
+رسیدیم؟
شایان:آره
سری تکون دادم،شایان ماشین وخاموش کردو
گفت:
شایان:من برام سواله تو توی ده دقیقه چجوری
تونستی بخوابی؟
من کلاتاخوابم ببره یک ساعت طول می کشه.
چی می گفتم؟
می گفتم انقدرتواین دوروزونیم گریه کردم و سردردکشیدم ازخستگی راحت خوابم می بره؟
شانه ای بالاانداختم و همچنان که ازماشین پیاده می شدم گفتم:
+هرکی یجوره دیگه
چیزی نگفت وازماشین پیاده شد،تازه به تیپش دقت کردم،کت تک اسپرت سرمه ای باشلوارجین همرنگ کتش، یک تیشرت سفید بایک کتونیه
سفیدشیکم پوشیده بود.
شایان باخنده گفت:
شایان:تموم شدم.
لبخندی زدم وگفتم:
+پررونشیا،خیلی خوش تیپ شدی.
گفت:
شایان:میدونم.
باحرص گفتم:
+خوبه گفتم پررونشو،تشکربلدنیستی؟
شایان بابیخیالی گفت:
شایان:خب بابامرسی.
لبخندی زدم وگفتم:
+آفرین،حالاشد.
یادچیزی افتادم گفتم:
+شایان اگه ملینابرای جشنش دنس گرد درنظر
نگرفته باشه چی؟
شایان: خب میری بهش میگی دیگه.
+قبول نکردچی؟
شایان:قبول می کنه، کیو دیدی دوست نداشته باشه جشنش پرهیجان باشه؟
لبم وکج کردم وگفتم:
+باشه..
یک مرد با هیکل خیلی گنده جلوی در اصلی ایستاده بود.
خواستیم بریم تواجازه نداد، باتعجب نگاهش کردیم که گفت:
_کارت؟
آخ راست می گفت بایدکارت دعوت میاوردیم.
شایان منتظرنگاهم کردکه گفتم:
+یادم رفت ازدنیاکارت دعوت وبگیرم.
مردبااخم گفت:
_پس اجازه ندارید برید تو.
باحرص گفتم:
+اِ،چی میگی؟من دوست ملینام بایدبرم تو.
مرتیکه گنده بگ ،انگاراصلاباهاش حرف نزدم،
همونجوری زل زده بودبه روبه رو، شایان با عصبانیت گفت:
شایان:کری؟نشنیدی خانم چی گفت؟
مردباعصبانیت زل زدبه شایان،ازنگاهش ترسیدم
شایان نه تنها نترسیدبلکه جسورترم شد، محکم کوبیدتوسینه ی اون مردوگفت:
شایان:باتوام، الکی هیکل درشت کردی یه ذره ادب نداری نمیدونی بایدبایک خانم چطورصحبت کنی؟
مردخواست بپره به شایان که پریدم جلوش وباجیغگفتم:
+بسه دیگه، خب آقا اگه شک داری بروبه ملینا بگو بیادمارو ببینه.
مردباچندشی روش وازم گرفت ودروبازکردوملینارو صدازد،ملیناهمچنان باصدای بلندمی خندیداومدبیرون و بادیدن ما گفت:
ملینا:اِ...سلام،خوش اومدین،چرا نیومدید داخل؟
شایان بدون اینکه جواب سلام ملیناروبده گفت:
شایان:اگه این نره غول اجازه بده ما هم میایم.
ملیناسوالی نگاهم کرد،گفتم:
+کارت نداریم.
ملینا:آهان،ببخشیدبیایدتو.
ملیناروبه اون مرد کردو دستش وروبه سینه ی اون مردگرفت وگفت:
ملینا:کاربدی کردیا.
وبعدهرهرزدزیرخنده ،اه حالم به هم خوردچقدر چندشه این دختر،
بادیدن قیافه شایان که ازچندشی ملیناصورتش وجمع کرده بودخندم گرفت.
دستش وگرفتم وکشیدمش به سمت داخل. چشم، چشم ونمی دیدانقدرکه شلوغ بود،
کل سالن ودود سیگار وقلیون و موسیقی بلند و... برداشته بود..
البته ازملیناانتظار جشن دیگه ای هم نمیره.
شایان بشکنی زدوگفت:
شایان:ایول باباعجب جشنیه.
باتاسف نگاهش کردم ،آخه کجاشخوبه؟بیشترشبیه خزپارتیه، خودمم ازجشنای شلوغ خوشممیومد
ولی نه دیگه درحدی که آدم توش گم بشه.
خدمتکاری به سمتم اومدو باجیغ گفت:
_بیایدراهنماییتون کنم به سمت اتاق تالباس عوض کنید.
سری به عنوان تاییدتکون دادم وروبه شایان کردم
برای اینکه صدام وبشنوه باجیغ گفتم:
+شایان من میرم لباس عوض کنم.
شایانم بدترازمن عربده کشید:
شایان:باشه،مراقب باش.
سری تکون دادم وهمراه باخدمتکار ازپله ها بالارفتیم . دراتاقی روبرام بازکردوگفت:
_بفرمایید
تشکرکردم ووارداتاق شدم ودروقفل کردم که کسی بیخبر نیاد توجلوی آیینه ایستادم ومانتو وشالم ودرآوردم وهمراه کیفم روی تخت گذاشتم.
به آیینه نگاه کردم و موهام و که یک ذره به هم ریخته شده بودمرتب کردم وبعدازیک نگاه کلی به خودم ازاتاق رفتم بیرون.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_بیست_نهم
ازپله هااومدم پایین و دنبال شایان گشتم. یک گوشه ایستاده بودو لیوان نوشیدنی دستش بود، کنارشم ملیناایستاده بود وداشت حرف می زد از قیافه شایان کاملا مشهود بود که کلافه شده،
حق داشت ملینا واقعا غیر قابل تحمل بود.
به سمت شایان رفتم وبا لبخندنگاهش کردم،
همین که من ودیدلبخنددندان نمایی زدوگفت:
شایان: اِ اومدی گلم؟چقدر طولش دادی عزیزم.
جان؟عزیزم؟گلم؟ با دهان نیمه باز از تعجب نگاهش کردم که دورازچشم ملینا،با ابرو بهم اشاره کرد،منظورش وتازه فهمیدم، منم باشوق گفتم:
+ اره،ببخشیدعزیزم الاف شدی.
شایان گفت:
شایان:عیب نداره گلم.
ملینابادیدن ما لبخندعصبانی ای زدو چشم غره ای به من رفت وگفت:
ملینا:خب من برم به مهمان ها برسم، فعلا.
سری براش تکون دادیم، نگاه پرازحس به شایان انداخت ورفت.
همین که ملینارفت بلندزدیم زیرخنده، شایان ادای بالاآوردن درآوردوگفت:
شایان:اوف حالم به هم خورد.
خندیدم وگفتم:
+چی می گفت حالا؟
شایان:چرت وپرت، مغزم وخورد.
باچشم دنبال دنیاگشتم، معلوم نبودالان مخ کدوم پسری وداره میزنه.
خدمتکاری سینی به دست به سمتمون اومد، یک لیوان نوشیدنی وتیکه کیک برداشتم، داشتم به تیپ کسایی که اومده بودن مهمونی نگاه می کردم که دستی روی شونم نشست. به پشتم نگاه کردم، دنیابود. لبخندی زدم وگفتم:
+وای کجایی تو؟
دنیابغلم کردوگفت:
دنیا:ببخشیدعزیزم،خوبی؟
+بدنیستم.
شایان به سمتمون اومدوروبه من گفت:
شایان:معرفی نمی کنی هالین؟
لبخندی زدم وگفتم:
+دوست صمیمیم دنیا.
وبعدروبه دنیاکردم وبادستم به شایان اشاره کردم وگفتم:
+شایان پسرعموم.
شایان درحالی که زوم شده بود روصورت دنیا وگفت:
شایان:خوشبختم.
دنیا:منم همینطور.
دوتاشون میخ هم شده بودن، سرفه ی بلندی کردم تا از این حالت چندش آورخارج بشن.
تازه به خودشون اومدن، دنیادستموگرفت وگفت:
دنیا:هالین بیاکارت دارم.
ازشایان معذرت خواهی کردم وبادنیابه سمت آشپزخانه رفتیم.یادش اومد که اونجا محل تهیه پذیرایی هاست..
باحرص گفت: اووف اینجام که شلوغه
دوباره دستم وکشیدو ازپله هابالارفتیم، دستمو ازدستش کشیدم بیرون وگفتم:
+دنیابرای چی هی اینوراونورمیبری من و خب بگوچیکارداری دیگه؟
دنیا:پشمک میخوام بریم یک جای ساکت تابتونیم راجب اون جریانات حرف بزنیم.
آهانی گفتم واردیک اتاق شدیم که هیچکی نبود.
روی تخت نشستیم،دنیاباهیجانگفت:
دنیا:خب تعریف کن،چی شد؟اتفاق جدیدنیوفتاد؟
شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+دیشب مامانم باهام حرف زد.
دنیا:راجب همین جریانات؟
سری تکون دادم وگفتم:
+آره،اومدگفت که خواستگارمیخوادبیاد.
پوزخندی زدم وباحرص گفتم:
+وای دنیاتوروی من دروغ میگه، میدونی بهم چی میگه؟
دنیاکنجکاوگفت:
دنیا:چی؟
+میگه پسره بیست وپنج سالشه حالاخوبه من میدونم نکبت سی سالشه.
دنیا:اوه،چه دروغ ضایعی،خب توچی گفتی؟
+منم گفتم که دوست ندارم تو این سن ازدواج کنم واین حرفا.
دنیا:مامانت عصبی بود؟
+اولش نه ولی وقتی گفتم دوست ندارم ازدواج کنم یکم عصبی شد وگیردادکه چرالگد به بختت میزنی واین حرفا.
دنیا:توچی؟
+من اولاش سعی کردم خودم وکنترل کردم، ولی حرف های آخرش مخصوصا دروغی که گفت باعث شد قاطی کنم.
دنیا:همین؟دیگه حرفی نزد؟
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+نه دیگه چیزی نگفت،امروزم که کلاباهاش قهر بودم.
دنیا:مامانتم باهات قهره؟
+نه، ولی خیلی بدبرخوردمیکنه.
دنیا:ول کن بابا.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
+دنیا به نظرت بیخیال شدن؟
دنیا شانه ای بالا انداخت وگفت:
دنیا:والاچی بگم امیدوارم بیخیال شده باشن.
باناراحتی سرم وانداختم پایین،دنیاازجاش بلند شدودستم وکشیدوگفت:
دنیا:پاشوبریم هالین جونم،فاز غم برندار امشب وحال کن.
سری تکون دادم وهمراه دنیا ازاتاق بیرون رفتیم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_سی_ام
همراه بادنیابه سمت شایان رفتم،سرش تو گوشیش بودطبق معمول. کنارش روی مبل نشستیم. بالاخره دل ازگوشیش کندوگفت:
شایان:چه عجب تشریف آوردین.
دنیاخندیدوگفت:
دنیا:ببخشیدکارمهمی بود مجبورشدیم تنهات بزاریم.
شایان فازجنتلمن بودن برداشتش وگفت:
شایان:نه بابااین چه حرفیه بالاخره دوتادوستین کلی حرف برای گفتن دارین.
عجب بی شعوری بود،مطمئنم الان اگه من جای دنیابودم می گفت غلط کردی حرفاتون وبزارید برای یک وقت دیگه.
چشم غره ای به شایان رفتم که هرهر خندید.
انگار که یاد چیزی افتاد سریع گفت:
شایان:دنس گردچی شد؟
آروم کوبیدم توپیشانی ام وگفتم:
+وای پاک یادم رفت،الان میگم. شایان سری از تاسف برام تکون داد، بلافاصله روبه دنیا کردم وگفتم:
+دنیایه سوال؟
دنیا:جانم؟
+ملینادنس گردهم برگزار میکنه؟
دنیاباتعجب گفت:
دنیا:نه،چطور؟
به شایان نیم نگاهی کردم بالبخند بدجنسی نگاهم می کرد، چشم غره ای بهش رفتم وجریان شرط بندی روبه دنیاگفتم. دنیاخندیدوروبه شایان گفت:
دنیا:مرض داریا.
شایان خندیدوچیزی نگفت. دنیاروبه من کردو گفت:
دنیا:پاشوبریم به ملینا بگیم.
ازجام بلندشدم وهمراه دنیادنبال ملینا گشتیم.
ملیناوسط سالن درحال حرف زدن بود،دنیا به سمتش رفت ودستش وکشید واون وآوردسمتم.
ملیناهمچنان که غرغرمی کرد ماروبه سمت آشپزخانه بردوگفت:
ملینا:چیه؟زودکارتون وبگیدبزاریدبرم به کارام برسم.
چشم غره ای بهش رفتم، دنیافهمیددلم نمیخواد باملیناهم کلام بشم خودش شروع کردبه حرف زدن:
دنیا:ملینا امشب دنس گردبزار.
ملینا:چرا؟
دنیا:همونجوری،مادوست داریم.
ملینا:باشه،ولی اگه کسی حاضرنشه بیادوسط چی؟
دنیا:نگران این موضوع نباش، پس حله دیگه؟
ملیناهمچنان که مشکوک نگاهمون می کردگفت:
ملینا:حله.
ملیناازآشپزخونه رفت بیرون، من ودنیاهم با خوشحالی دستامون وبه هم کوبیدیم.
به سمت شایان رفتیم وگفتیم که ملیناقبول کرده، شایانم مثل ماخوشحال شد.
ملینا پشتبلندگو قرار گرفت:
ملینا:خب دوستان ممنون که تاالان همراهی کردید ومن وخوشحال کردید.حالاازتون میخوام که یک دایره ی بزرگ درست کنید.
یکی ازپسراپرسید:
_دنس گرد دارین؟
ملینالبخندپرعشوه ای زد وگفت:
ملینا:آره عزیزم.
همه به صورت گردنشستن ودایره ای درست کردن ، روبه شایان کردم وگفتم:
+اول من یاتو؟
انگارفهمیدکه استرس دارم،گفت:
شایان:اول من.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🔔 ترڪ یڪ #گناه به عشق خدا..👌
💠 مرحوم رجبعلی خیاط:
⛔️ در ایام جوانی حدود 23 سالگی #دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانهای خلوت مرا به دام انداخت.
🍂 با خود گفتم: « رجبعلی
"خدا میتواند تو را خیلی امتحان ڪند، بیا یڪ بار تو خدا را امتحان ڪن🚫
و از این #حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر ڪن🚷".
🌀 سپس به خداوند عرضه داشتم:
« خدایا❗️ من این #گناه را برای تو ترڪ میڪنم، تو هم مرا برای خودت #تربیت ڪن.»»
✅ آنگاه دلیرانه، همچون یوسف در برابر گناه مقاومت میڪند و به سرعت از دام خطر میگریزد.
🔔این #ڪنترل نفس و #پرهیز از گناه، موجب بصیرت وباز شدن دیده برزخی او باز میشود
👈 و آن چه را ڪه دیگران نمیدیدند و نمی شنیدند، میبیند و میشنود و برخی اسرار برای او ڪشف میشود...🌸
👈 یادمون نره ما میتونیم بارها امتحان بشیم.
‼️ ولی توی بعضی #امتحانهاست📄 ڪه اگر موفق بشیم ادعامون ثابت میشه و دعای خیر آقا امام زمان عج نصیبمون میشه ☑️
🌹اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا..
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕#م
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سیزدهم
مائده در زد وارد اتاق شدوگفت :آبجی مامان میگه دیرت نشه
مرصاد :باشه اومدیم
ــ تو کجا؟
ــ دارم میرم مسافرکشی میای ؟
ــ نه قربونت انگ خودته ، اگه راس میگی اون جاهایی که میری منو ببر!
ــ خدا روزیت جای دیگه بده، بیا برو بس درس خوندی مغزت اتصال کوتاه داره ...خوندی اینا رو که ؟! کارکردش عین ماهی گلیه
ــ مرصاااااد !! مهدا ؟یه چیزی بهش بگو تا کچلش نکردم
مهدا که به کلکل خواهر و برادرش میخدید گفت : اگه مرصاد ۴ساله و مائده ۱ساله قول بدن یکم انسانوار رفتار کنن من قول یه آخر هفته توپ میدم !
مرصاد : خاله بستنی هم بهمون میدی ؟
مائده : نه دندونات خراب میشه کوچولو
ــ بدبخت حالا من چارتا دندون دارم باهاش تو رو گاز بگیرم توکه همونم نداری !
ــ خوبه به وحشی بودن خودت اعتراف کردی ، مهدا داری میای از پادگان آمپول کزاز هم بیار !
و باخنده ازخشم برادرش گریخت .
مهدا :مرصاد به جای کلکل کردن آماده شو دیرم شد ،همین روز اول به جای گل میکارنم تو باغچه فتوسنتزکنم
ــ گل ؟ در اون حدمفید نیستی!
مهدا روی میزش به دنبال چیزی بود که بتواند از مرصاد پذیرایی کند که مرصاد با سرعت به اتاقش پناه برد
به هال رفت که دیدمادرش باشخص پشت خط درگیر است و او رابرای کاری مواخذه میکند تماس که پایان یافت گفت :
ــ چیه مامان ؟
ــ سرویس مائده بودمیگه نمی تونه بیاد، شورشو درآورده هر دفعه یه چیزی رو بهانه میکنه ، نصف ماه نمیاد ، پول کامل هم میگیره
ــ مامان وضعیتش واقعاخوب نیست تو این دو سال واقعا بهمون ثابت شده.شمارشو بده لطفا،ان شاء الله مشکلش حل میشه ، مائده هم ما میرسونیم
ــ تو هم همیشه بگو،حق با بقیه ست اِلاما، بااین خوش بینیت
ــ حرص نخورفدات شم ، شما حق داری ولی بایداونم درک کنیم
ــ خب حالا یه چیزی بخوردیرت نشه،عصرکلاس داری؟
ــ آره ،۴:۳۰ تا ۶
ــ چرا اینقدر به خودت سختی میدی ؟مگه درآمدما کمه که میخوای بری سرکار؟! دانشگاه دولتی هم خرج آنچنانی نداره که
ــ مامانی ؟از اون مربا خوشمزه ها نداریم دیگه ؟
ــ چرابحث عوض میکنی؟
ــ تا در آرامش بشینم و مامان همیشه دل نگرانمو تماشاکنم تا وقتی سرکار هستم کمتر دلتنگ بشم ، کمترذهنم مشغولش بشه وبا آسودگی خیال اون ، منم کارم رو درست انجام بدم
ــ بازمن کم آوردم ولی بذار مادر بشی اون وقت میفهمی منو
مرصادهمین طور که بسمت میز می آمد گفت : کی میاد اینو بگیره آخه؟!
ــ تو بیا بشین پای این تلفن ببین !خیلی خجالت میکشم وقتی مردم اصرار میکنن و هی میگم ،بخدانمی خواد ازدواج کنه
ــ حالاچارتا دونه بیشتر نیستن که ،یکیش سجادِ که همه میدونن از وقتی چشم به دنیا گشوده مهدا رو میخواد کلا بالاخونه رو داده اجاره !
وسرگرم لقمه ی بزرگی از خامه ومربا شد
مهدا ازغفلت مرصاد استفاده کرد و قاشق مربا راپشت گردنش کشیدکه فریادش بلند شد
ــ مهدامیکشمت ، فاتحه تک تک روسری وساق دست هاتوبخون
ــ حقته، بار آخرت باشه بامن مثل ترشیده ها رفتار میکنیا !من تازه بیست و یک سالمه
ــ ایشالایکی بگیرتت که اجازه نده بیای چهره مبارکتونبینیم
انیس خانم: زبونت گاز بگیر من یه روز نبینمش میمرم
ــ تحفه است مگه؟
مائده همان طورکه مقنعه رامرتب میکرد گفت : مهداکه کم خواستگارنداره کی به تودختر میده ؟ ما ازدستت نفس بکشیم
ــ یه کلمه هم ازمادر عروس
ــ من خواهرشوهرم
مهدا :وای خدا اینا اگه بهم بگیرن من اینجامی پوسمو نمیرسم ،روبه مائده ادامه داد : تو آماده ای ؟
ــ آره ، بریم.من لقمه می برم صبحانه نمی خورم
ــ باشه ، مرصاد ؟ما تو ماشین منتظریم زود بیا
ــ این کجامیاد؟!
ــ این به درخت مرصاد میگن ، سرویسم نمی تونه بیاد !
ــ این سرویس تو هم کم مونده ما به استخدامش در بیایم زنگ بزنیم بگیم کجا تشریف میبرین ؟! ما بیایم خدمت تون
مهدا :خدمتگزار ما نیست که ! ایشون درقبال کاری انجام میده حقشومیگیره مثل یه کارمند معمولی فقط کارشون فرق داره ...
ــ باشه بابا غلط کردم ،مامان ما رفتیم ، شماامروز مدرسه نداری ؟
ــ نه امروز کلاس ندارم ماشین پیشت باشه ،البته مهداومائده رو بایدبرگردونی ،چون نمیدونم باباتون کی میرسه
ــ راننده شخصی خانم ها
ــ خب ماشینو بده مهدا
ــ نه من راضیم
ــ پس حرف نباشه برودیرشون نشه
ــ چشم
قبل از خداحافظی انیس خانوم مهدا را زیر قرآن رد کرد و از خدا خواست جگر گوشه اش از خطرات در امان بماند .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_چهاردهم
مرصاد : خب اول کدومتون بندازم پایین ؟
مائده : مهدا ؟ میشه اول منو برسونه ؟
مهدا : آره عزیزم .
مائده : دیرت نمیشه ؟
ــ نه ، نگران من نباش .
ــ فدات شم آبجی جونم .
مرصاد : اَه اَه ، حالمو بهم زدین
مهدا : شما رانندگیت رو بکن تا به کشتنمون ندی
ــ بادمجان عزیزم ، شما بادمجان بمی آفت نداری !
ــ تو که بادمجان بم نیستی ، همین خطرناکه
مرصاد خواست جواب بدهد که زنگ تلفنش این فرصت را از او گرفت :
ــ سلام بر سرور مردان اهل جهنم !!! چطوری برادر ؟
باشه ، یادم هست .
نه ؛ ماشین دارم بیام دنبالت ؟ تو همیشه زحمتی .
آره ، من نمیدونم چرا تو رو دنبال خودش راه انداخته ... بلند خندید و گفت ؛ باشه برو مزاحم نشو ، اینجا خانواده نشسته وگرنه حالیت میکردم ... آره ما هم بلدیم ... باشه اینقدر حرف نزن ، دارم رانندگی میکنم ؛ شرت کم .
مهدا و مائده ریز خندیدند و مائده گفت : تو چرا مثل آدم حرف نمی زنی ؟
ــ چون مخاطبم آدم نبود .
ــ کی بود ؟
چشم غره ای نثار کنجکاوی خواهر نوجوانش کرد و در کمال ناباوری گفت :
ــ دوست دخترم بود
این بار همه خندیدند که مائده گفت :
ــ ترسیدم داداش فکر کردم میخوای دعوام کنی .
ــ دعوات که میکنم ، مائده جان کسی از برادر جوونش که فقط شماره مرد رو گوشیش سیوه نمی پرسه کی بود !
مهدا : وا مرصاد تو شماره مارو با اسم سیو نکردی ؟!
ــ نه !
ــ چه حرفااا ، بده گوشیتو
اول شماره خودش را وارد کرد و با تعجب رو به برادرش کرد و گفت :
ــ چرا منو موبد اعظم سیو کردی ؟!
ــ وقتی میری رو منبر باید با تبر بکشنت پایین آخه
مائده : آبجی ببین منو چی سیو کرده ؟!
مهدا پس از خنده ی متمادی گفت : مرصاد خیلی بدی ، چیه این آخه .
ــ چی بود آبجی ؟
ــ پلنگ صورتی
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#از_خانه_تا_خدا....
#درس سی و سوم
👇
💎 "ماه عسل سی ساله!"
⭕️ #نگاه_غیر_دینی به انسان ها میگه که دورانِ شیرینِ زندگی متاهلی شما همون سی روز ماه عسل هست
و بعدش دیگه یه عمر باید بشینید و حسرتِ اون یه ماه رو بخورید! 😪
❌⛔️❌
💞 ولی #نگاه_دینی به انسان میگه ماه عسل تو "به جای سی روز" باید "سی سال" باشه
و بعد از این سی سال باید "زندگی عاشقانۀ" خودت رو با همسرت #عمیق تر کنی.
✅ در واقع آقا داماد باید همۀ عمر رو داماد باشه و عروس خانم همیشه باید "عروسِ خونه" باشه.
💖❤️💖
🚫 معنا نداره این رابطۀ شیرین، محدود به یه مدّتِ خاص باشه.
💢 ماه عسلی که به انسان میگه تو فقط به اندازۀ یه ماه باید خوش باشی، این یه #نگاه_حیوانی به انسان هست.😒
✅🔺
🔷 در مورد دستوراتِ دین در زمینه غذا خوردن گفتیم که دین وقتی به انسان دستوراتی رو برای درست غذا خوردن میده برای اینه که
انسان همیشه از غذا خوردن لذّت ببره و هیچ وقت پرهیزِ غذایی نداشته باشه.👌
⛔️ اینطور نباشه که وقتی آدم به ۵۰ سالگی رسید صد تا دردِ بی درمون داشته باشه و از غذاهای مختلف منعِ طبی شده باشه.
✔️ یا وقتی میفرماید مسواک بزنید برای اینه که دندان های آدم تا آخرِ عمر سالم بمونه و از دندانهای سالم لذّت ببره.
🌷 "در #نگاه_دینی به انسان گفته میشه که شما باید همۀ عمرِ خودت رو با تمامِ وجود زندگی کنی"
🔸در واقع هم عمرِ طولانی داشته باشی
🔸و هم از این عمرِ طولانی به طورِ کامل لذّت ببری.💞👌
🚷 ولی زندگی در #نگاه_غیر_دینی کاری با انسان می کنه که از یه زمانی به بعد دیگه همه چی تموم میشه....
🔴 دیگه جنازه های خودشون رو روی پاهای خودشون تشییع میکنن!
👈 به محض اینکه دورانِ جوانیشون تموم میشه، دورانِ ناامیدیشون آغاز خواهد شد....
✅🔷➖🔺⭕️
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄