Mirza-16.mp3
3.5M
بسم الله الرحمن الرحیم
🔊 شب قدر قلب ماه رمضان
🎤حجت الاسلام استاد میزرا محمدی
#سخنرانی
📥#شب_قدر
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
Shab21Ramazan1396[13].mp3
10.82M
وداع امیرالمومنین علیه السلام با فرزندان در لحظه های آخر
و پیش بینی شهادت امام حسین علیه السلام (روایت)
#امام_علی علیه السلام
#شب_قدر
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 20.mp3
3.19M
🎙#قسمت_بیستم
📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تلاوت زیبای استاد محمدعبدالباسط عبدالصمد🦋
🌷ثواب تلاوت آیات تقدیم به شهید مدافع حرم #شهیدحمیدسیاهکالیمرادی🌷
ای شهید عاشق، دعا کن قلب ما نیز منور به نور عشق و ایمان گردد✨🌹🍃🌸✨
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
💠 حالِ وخیمِ امیرالمؤمنین(علیه السلام)، از زبان اصبغ بن نباته
▪️شیخ مفید و شیخ طوس(علیهم الرحمه)، به سند معتبر روایت کرده اند که اصبغ بن نباته گفت: وقتی امیرالمؤمنین(علیه السّلام) را ضربت زدند و به خانه بردند، من و حارث همدانی و سوید بن غفله با گروهی از اصحاب آن حضرت در خانه آن حضرت جمع شدیم. چون صدای گریه از خانه ی آن حضرت بلند شد، ما همه گریستیم. پس امام حسن (علیه السّلام) از خانه بیرون آمد و گفت: امیرالمؤمنین میگوید که به خانههای خود برگردید. آن جماعت رفتند من در خانه ی آن حضرت ماندم.
▪️بار دیگر صدای شیون از خانه ی آن حضرت شنیدم و من نیز گریستم. باز حضرت امام حسن (علیه السّلام) بیرون آمد و فرمود: مگر نگفتم که به خانههای خود برگردید؟ گفتم: بخدا سوگند یا ابن رسول اللّه که جانم یاری نمیکند و پایم قوّت رفتن ندارد و تا علی(علیه السّلام) را نبینم جایی نمی توانم روانه شوم و... بسیار گریستم.
▪️پس داخل شد و بعد از اندک زمانی بیرون آمد و مرا به اندرون خانه طلبید. چون داخل شدم دیدم علی(علیه السّلام) را بر بالشها تکیه داده اند و عصابه (دستمال سر) زردی بر سر مبارکش
بسته اند و روی مبارکش از بسیاری خونی که از سرش رفته است چنان زرد شده است که ندانستم که عصابه اش زردتر بود یا رنگ مبارکش! تا مولای خود را بر آن حال مشاهده کردم، بیتاب شدم و بر قدم محترمش افتادم و میبوسیدم و بر دیدههای خود میمالیدم و میگریستم.
📚 علامه مجلسی،جلاء العیون، ص ٣٢٧
#امام_علی علیه السلام
#شب_قدر
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
دیگر تمام شد ...
مرغ از قفس پرید ...🕊
ندا داد جبرئیل
اینک شما و وحشت دنیای بی علی💔😭
دنیا بدون عشق تو جهنمه ...جهنم!
یا امیرالمؤمنين
🌸يا عالی بحق علی عجل لولیک الفرج 🌸
#شب_قدر
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_یکم گوشی وازکیفم
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_دوم
واردآسانسورشدم و طبقه سوم وزدم.
روبه روی آیینه ایستادم وشالم وجلوکشیدم و
سعی کردم صورتم و بپوشونم.
درآسانسوربازشد،قبل از اینکه برم بیرون اطراف
ونگاه کردم که یک وقت بادیگاراینجانباشه.
خلوت بود،خرپرنمی زد.
ازآسانسوربیرون رفتم وآروم آروم به سمت راهرو
رفتم،بادیگاردودیدم که
جلوی درایستاده بود، یاخودخدامثل دیوبود.
سرش توگوشیش بود،یک ستون وسط راهرو بود،بایدخودم وبه اون می رسوندم.
نفس عمیقی کشیدم بلکه استرسم کم تربشه.
بدجورمحوگوشیش بود،بایدازفرصت استفاده
می کردم.آب دهانم وقورت دادم وسریع کفشام وازپام درآوردم تاصدای پاشنه کفشم بلندنشه.
کفشم وتودستم گرفتم و باسرعت به سمت ستون
دویدم. یه لحظه سرش وآوردبالاکه من همون لحظه پشتستون قرارگرفتم. قلبم محکم به قفسه سینم می کوبید،چندتانفس عمیق کشیدم.
گوشیم وازکیفم درآوردم و یک میسکال به مهتاب زدم.
باکلافگی پشت ستون نشستم ومنتظربودم که
مهتاب نقشش وعملی کنه.باصدای جیغ مهتاب
ازترس دومترپریدم.
مهتاب:کمک دزدکمک!
باتعجب سرم وازستونبیرون آوردم وبه مهتاب
نگاه کردم،داشت گریه می کردوجیغ می کشید.
دقیقاجای قبلیه من یعنی سرراهروایستاده بود.
روکردبه سمت بادیگاردو باگریه بلندجیغ کشید:
مهتاب:کمک آقاتوروخدا،بیاکمک کن.
قایمکی به بادیگاردنگاه کردم،هول کرده بود
نمیدونست بایدچیکارکنه.
مهتاب:آقابیادیگه توروخدا بیاکمک.
بادیگاردسریع به سمتمهتاب دوید،سریع روم و
به سمت دیوارکردم یکوقت نبینتم. به راهرونگاه کردم،مرددنبال پسرنوجوان می دویدمهتابم پشت بادیگارد بودوهمراهش می دوید.
ازفرصت استفاده کردم وباسرعت نوربه سمت اتاق دویدم،سریع دروبازکردم ووارداتاق شدم.
تندتندنفس میکشیدم بدجورحالم بدشده بود.سرم وآوردم بالاوبه خانم
جون نگاه کردم.
خدای من!چی می دیدم؟خانم جون عزیزم بین
یک عالمه دستگاه آروم خوابیده بود.
اشکم چکید،خواستم به سمتش برم که صدای زنگ گوشیم مانع شد.
سریع گوشی روبرداشتم و پیام مهتاب وبازکردم.
مهتاب:هالین سریع یکجاپنهان شوبادیگاردداره میاداتاق خانم جون.
صدای دستگیره دراومد، پاهام شل شد. همه قدرتم وجمع کردم و سریع به سمت تخت رفتم وزیرتخت پنهان شدم
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻#قسمت_صد_سوم
سریع زیرتخت رفتم و زیرتخت پنهان شدم.صدای قدم هاش ومی شنیدم که به سمت تخت میومد. لبم وگازگرفتم وچشمام و محکم روهم فشاردادم. وای خدایانیاداین سمت فقط. آروم سرم واززیرتخت بیرون آوردم ببینم کجاست.
سمت کمدبودوداشت کمدومی گشت،به سمت دستشویی رفت ووقتی دیدکسی اونجانیست کمی سرجاش ایستادوفکرکرد.
یهوبه سمت تخت برگشتکه سریع سرم بردم عقب که باعث شد سرم محکم بخوره به تخت،نزدیک بودکه جیغ بکشم ولی سریع دستم وگذاشتم روی دهنم تاصدام درنیاد. صدای قدم های تندش ومی شنیدم که به سمت تخت میومد. اشکم دراومد،صورتم واز ترس محکم به زمین چسبوندم. صدای زمختش وشنیدم:
_بالاخره پیدات کردم.
به سمت تخت حمله کرد همینکه دستش به سمتم اومد،دربازشد. سریع ازجاش بلندشد، نفس آسودم ورهاکردم. گوش سپردم به حرفاشون:
_بفرماییدبیرون آقا.
بادیگارد:چرا؟
_بایدوضعیتشون وچک کنم،تشریف ببریدبیرون.
قلبم محکم به سینم می کوبید.
بادیگارد:من همینجامی مونم تاشماکارتون وانجام بدید. عجب کنه ایه،خب گمشو دیگه،اه.
_آقابریدبیرون،تااونجایی که من میدونم وبه من گفتن وظیفه شمااینه که بیرون جلوی دربایستی نه داخل اتاق.
بادیگار:باشه میرم.
یهوپاش واززیرتخت آورد تو،اگه صورتم وکنار نکشیده بودم لنگش محکم می خوردتوصورتم.
نفس کم آورده بودم دلم می خواست اززیر تخت بیام بیرون ولی نمی شدبایدمنتظر می موندم دکترکارش وانجام بده. دستم وبه سمت کیفم بردم وسعی کردم گوشیم ودربیارم. گوشیم وبرداشتم وسریع صداش وقطع کردم.چندتاپیام داشتم:
مهتاب:هالین چی شد؟
مهتاب:هالین کجایی؟
مهتاب:مردم ازنگرانی،توروخدایجوری بهم بگوحالت خوبه یانه. پوف کلافه ای کشیدم، واقعاخدابهم رحم کرد که صدای گوشیم کم بود وگرنه صدای این پیاما اگه بلندمی شدهمون اول بادیگاردپیدام می کرد.
باهزاربدبختی براش نوشتم:
+پیدام نکرد،ولی بااین وضع ازاتاق نمی تونم
بیام بیرون یک کاری کن حواس بادیگارد پرت بشه نیم ساعت دیگه من میام بیرون ولی بااین وضع بایدتاشب تواین اتاق بمونم. سریع براش پیام و فرستادم ودوباره سرم وبه زمین چسبوندم. گوشام وتیزکردم تابفهمم دکتراچی میگن.
_به خانوادشون خبربدید وبهشون بگیدکه بااین وضع بایدیک هفته دیگه هم بستری باشن.
_خیلی زمان میبره به نظرتون آقای دکترتا حالشون خوب بشه؟
مگه خانم جونم چشه؟مگه چه بلایی سرش اومده؟
باچیزی که شنیدم بدنم شل شد.
دکتر:حالشون اصلاخوب نیست،یک دستشون به طورکل لمس شده و اگه تافردابه هوش نیان احتمال خیلی زیاد حافظشونم ازدست بدن.
دستم وگذاشتم روی دهنم ومحکم فشاردادم تاصدای هق هقم ونشنون. صدای قدم هاشون و شنیدم وبعدصدای در اومدکه بسته شد. سریع سرم وازتخت آوردم بیرون ونگاه کردم،ازاتاق رفته بودن بیرون.
سریع اززیرتخت اومدم بیرون.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay