eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼سلام علی آل یس🌼 ✋ 🌼عجل الله فرجه🌸 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
 ✌ما همان نسل جوانیم که ثابت کردیم✌              💕در ره عشق جگردارتر از صد مردیم💕           🌷هر زمان بوی خمینی (ره) به سر افتاد ما را🌷 🌍دور سید علی خامنه ای میگردیم 🌷🌷 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_بیست_یکم کرایه رو
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 امیر:بریم؟ +نمیشه بمونم؟مامانت‌وببرخونه،من شب میتونم‌بمونم. امیر:نه نمیخوایم به شما‌زحمت بدیم،درضمن هرچی‌به مامان اصرارمی کنم‌قبول نمی کنه. پوف کلافه ای کشیدم و‌گفتم: +خب من تنهامیترسم تواون خونه. امیر:نمیدونم،اگه میتونید‌بامامان حرف بزنید راضیش‌کنیدکه دوتاتون وبرسونم‌خونه.‌لبم وکج کردم وگفتم: +چه گیری دادی به من؟ نمیخوام برم خونه خب،.میخوام پیش دوستم‌بمونم.باکلافگی دستش ورو‌صورتش کشیدوگفت: امیر:باشه ولی اگه میشه مامانم وراضی کنید. سری تکون دادم وازجام بلندشدم. به سمت مهین جون که داشت قرآن میخوند رفتم. روبه روش روصندلی نشستم وصداش زدم: +مهین جون. دستش وبه نشونه ی‌صبرکن توهواتکون داد.‌ ساکت شدم ومنتظرموندم قرآنش وبخونه. بعد از چندثانیه قرآن و‌بست وگفت: مهین:جونم؟ نیم نگاهی به امیرعلی انداختم وگفتم: +مهین جونم باامیر بریدخونه لطفا. مهین جون اخم ریزی کردوگفت: مهین:نه نمیرم. +لجبازی نکنیددیگه، بخداخودتون ازپامیوفتید. بالجبازی گفت: مهین:نه. خندم گرفت،گفتم: +چرالجبازی می کنید؟ مهتاب بهوش بیادوشمارو اینجوری ببینه حالش‌ بدمیشه. مهین:دلم آروم نمیگیره. +قول میدم هرچی شد‌خبربدم.‌ خاله اومدجلووگفت: خاله:راست میگه مهین، بروخونه دیگه حالت بد‌میشه فرداصبح زودبیا.‌ امیرروکردبه خالش و‌گفت: امیر:خاله جان شماهم‌بایدبیایدا. خاله بالجبازی گفت: خاله:وابه من چیکارداری؟‌من نمیام‌.‌پوف،عجب گیری افتادیم ازدست دوتاپیرزنا. امیر:خاله جان بودن شما‌ومامان الان هیچ فایده ای‌نداره فقط خودتون وازپا میندازید. خاله:باشه بابا،بیابزن‌. امیرخندش گرفت،سرش‌وانداخت پایین وچیزی‌نگفت.‌روکردم به مهین جون و گفتم: +حله؟میریددیگه؟‌معلوم بودراضی نیست ولی گفت: مهین:باشه،فقط توروخدا‌هرچی شدخبر بده چشمام وبستم وگفتم: +چشم. خاله:امیرجان سختت‌نیست من وبرسونی خونه؟‌اگه میخوای آژانس بگیرم. مهین جون سریع گفت: مهین:مگه میخوای بریخونت؟ خاله:آره دیگه پس کجا‌برم؟برم نمازخونه بیمارستانخندم گرفت،این خاله هم‌باحاله ها. امیر:خاله جان شماهم‌بیایدبریم خونه ی ما،‌حاج آقاهم که ماموریته،‌الان بری خونه قراره‌ تنها بمونی ‌ پس بیاخونه ما. خاله باکلی نازگفت: خاله:حالابریم توماشین‌بایدفکرام وکنم. امیربازخندیدوزیرلب گفت: امیر:الله اکبر. خاله ظرف خالیه غذارو‌برداشت وروبه من گفت: خاله:دستت دردنکنه خیلی‌خوب درست کرده بودی‌عزیزم. لبخندی زدم وگفتم: +نوش جان.‌ امیرپشت‌ولیچرمامانش‌رفت‌وبعدازخداحافظی‌ازمن به سمت آسانسور رفتن. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باخستگی روصندلیا‌درازکشیدم،خیلی ناراحت بودم ،واقعا انتظارنداشتم مهتاب‌یهوحالش انقدر بدبشه.‌راست میگناآدم از آینده خبرنداره،من اصلا دیشب فکرشم نمیکردم مهتاب حالش بدبشه ولی صبح... خدایا معلوم‌نمیکنی چه اینده ای داره ادم.. راستی اینده ی من چی میشه؟ مهتاب میگفت تو اینده ی ادم رو مینویسی، چی نوشتی واسم؟ اصلا من و میبینی؟ حواست بهم هست؟ مهتاب میگفت من برات اهمیت دارم؟ کاش همینطور باشه . الان که دستم از همه جا کوتاهه اینکه بدونم توهوامو داری خیلی حالمو خوب میکنه. ازشدت خستگی نمیدونستم چکارکنم، به ناچار رو صندلیای‌ سرد وسخت بیمارستان خودموجم کردم چشمام وبستم باخودم زمزمه کردم خدای مهتاب که به قول خودش بهترینی، خوبش کن.. نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم تااومدن امیر یکم بخوابم. تازه چشمام گرم شده بودکه صدای جدی ومحکم کسی باعث شد،باترس‌چشماموبازکنم: _اینجاجای خوابیدن نیست. باترس وعصبانیت به پرستارنگاه کردم، هنگ کردم آخه این چه طرز صداکردنه؟ باحرص گفتم: +من راحتم. دستش وزدبه کمرش وگفت: _من میگم اینجاجای خواب‌نیست.نگفتم‌که راحتی یا ناراحت.. +جنابعالی بفرمایین کجابخوابم؟ چشماش ازحاضرجوابیم گردشد، باعصبانیت گفت: _نمازخونه روبرای چی ساختن پس؟ بابیخیالی گفتم: +ای بابا،خوبه داری میگی نمازخونه،نمازخونه جای نمازودعاخوندنه که من اهلیتش وندارم. _به هرحال اینجاجای خواب نیست. شونه ای بالاانداختم وگفتم: +خب یه اتاقم برای همراه بیماردرست کنید،شب بخیر. لبخنددندون نمایی زدم ودوباره روصندلی دراز کشیدم. صدای پوف کلافش و شنیدم،خندم گرفت ولی جلوی خودم و گرفتم نخندم چون مطمئنم اگه بخندم منو میکشه. صدای قدم هاش وشنیدم زیرچشمی نگاه کردم دیدم به سمت اتاق مهتاب رفتم. نفس آسوده ای کشیدم‌وچشمام وبستم وبه دقیقه نکشیده خوابم برد. *** باشنیدن صدای پاشنه کفشی باترس ازجام پریدم باچشم های گرد شده به دختری که روبه روم ایستاده بود نگاه کردم،هینی کشیدم وگفتم: +توکی هستی؟ دختره پوزخندی زدو اخماش وتوهم کشید وفقط نگاهم کرد.آب دهنم وقورت دادم وازجام بلندشدم گفتم: +باتوام،توکی هستی؟ عین جن بوداده بالاسرم ظاهرشدی. بازم چیزی نگفت با حرص گفتم: +خداشفات بده،لالی؟ چشماش ازعصبانیت گردشد.خواست بپره بهم که صدایی مانع شد: امیر:نازگل! &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 امیر:نازگل! باتعجب برگشتم، امیرعلی؟این ازکجا این دخترو میشناسه؟ باصدای خوشحاله دختره به سمتش برگشتم: نازگل:امیر. سریع به سمت امیر پاتند کردودستش وهمزمان اوردجلو.باتعجب حرکاتشو دنبال می کردم،هوم؟الان با این پسره ی قُد میخوای دست بدی؟؟ جناب امیرخان فقط واسه ی من سرش تویقشه؟ منتظرنگاهشون می کردم تاصحنه ی دست دادن وببینم که یهوامیرسرجاش وایساد وبااخم گفت: امیر:تواینجاچیکار می کنی؟ نه باباخوشمان آمد،چقدرمتین رفتار کرد،آفرین نازگل که بدجورضایع شده بود،باحرص نگاهی به من انداخت وبعدروکردبه امیرعلی‌گفت: نازگل:عمه بهم خبرداد. پس این دختره،دختر داییه امیرعلیه.‌متفکربهشون نزدیک تر‌شدم تاراحت ترصداشون وبشنوم. همون لحظه امیرچشمش به من خورد سریع گفت: امیر:سلام هالین خانم. به خاطراینکه حرص دختررودربیارم لبخند بزرگی زدم وگفتم: +سلام،چقدرزوداومدی! بدبخت همچنان که سرش پایین بود چشماش گرد شد، الان پیش خودش‌میگه دختره هَوَل منه! خندم گرفت،لبم و جمع کردم که نخندم. نازگل با حرص رو کردبه امیروگفت: نازگل:معرفی نمی کنی؟ امیرخواست چیزی بگه که خودم پیشقدم شدم وگفتم: +هالینم،هالین محتشم. ابروش وانداخت بالا وعین طلبکاراگفت: نازگل:ونسبتت چیه؟ باتعجب به امیرنگاه کردم که یعنی این چه جوراقوامیه که داری. اخمام وکشیدم تو‌هم وگفتم: +دوست مهتاب و خدمتکاراین خانواده. باتمسخرنگاهم کرد وگفت: نازگل:پس کلفتی؟ خودم وازتک وتاننداختم وبالبخندژکوندی گفتم: +یه چیزتواین مایه ها؛ مهم اینه که بامن مثل‌یه خدمتکاربرخورد نمی کنن وازاقوامشون بیشتربه من اهمیت‌میدن. آخیش ،دلم خنک شد،‌ تیکم وانداختم.‌ ابروهاش وانداخت بالا وچیزی نگفت.‌امیربه سمت صندلی‌ رفت ونشست،نازگلم‌رفت رو صندلیه روبه‌روش نشست،حالا من‌کجابشینم؟عمراًاگه برم پیش این پشمک‌بشینم.‌به سمت امیرعلی ‌رفتم وروصندلیه کنارش نشستم.‌به نگاه پرازکینه ی‌نازگل لبخندی زدم. امیرهمچنان که سرش پایین بودگفت: امیر:به مامان وباباتم خبردادی؟ نازگل شونه ای بالا انداخت،پاروپاش انداخت وگفت: نازگل:نه نخواستم توکشورغریب نگرانشون کنم خودت که میدونی فعلانمیتونن بیان. امیرسری تکون دادو چیزی نگفت،نتونستم جلوی خودم وبگیرم وفوضولی نکنم،گفتم: +مگه کجان؟ نازگل طلبکارنگاهم کرد‌وگفت: نازگل:بله؟! لبم وباناراحتی کج کردم حالامثلامی میری بگی؟ امیر:یکسالی میشه که رفتن کانادا،فعلانمیتونن بیان. نیشم بازشد،آفرین پسر خوب که ضایعم نکردی وجواب دادی،خیراز جوونیت ببینی ! دهن گشادم وبازکردم وبازفوضولی کردم: +چرانمی تونن بیان؟ این دفعه امیرم باتعجب نیم نگاه گذرایی بهم انداخت، حق داشت دیگه آخه یکی نیست بگه به توچه؟ امیرنفس عمیقی کشیدوگفت: امیر:دایی بخاطرکبدش رفته کاناداالبته زندایی هم رفته. ماشالله همه مریضن، فکرنکنم توخانوادشون آدم سالم وجودداشته باشه،اون ازمهتاب که روتخت بیمارستانه، اون ازمهین جون که نمیتونه راه بره، اون از خاله شون که قلبش مریضه،از همه واجبتر این نازگل که ناقص العقله،خدایاخودت همه مریضا رو شفابده این جمع مریض وهم شفابده. نازگل باکلی نازگفت: نازگل:اوم امیرجون میشه یه چیزبرام ‌بخری بخورم؟خیلی گرسنمه.‌به ساعت نگاه کردم وگفتم: +دوشب الان درقبرسونم‌بسته س که اموات بنده خداهم استراحت‌ کنن دیگه مسلماًمغازه هاهم‌ بسته س دیگه. بااخم گفت: نازگل:باتوبودم؟ شونه ای بالاانداختم وگفتم: +نه ولی خواستم اطلاع بدم. امیربرای اینکه بحث‌خاتمه پیداکنه گفت: امیر:الان میرم ازاین پرستارامی پرسم. نازگل:مرسی جوجو! جااااان؟جوجو؟زدم زیرخنده،امیربی توجه به خنده ی من ازپله ها رفت پایین. نازگل باعصبانیت گفت: نازگل:مرض،به چی میخندی؟ باخنده گفتم: +به این خرگنده میگی جوجو؟ دوباره زدم زیرخنده، لبش وازحرص جویید وگفت: نازگل:به توچه؟ جوابش وندادم وبلندتر ازقبل خندیدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀•°• با نابودی رژیم جعلی غاصب ،، ان شاالله به زودی دربیت المقدس 🌸نماز جماعت برپا می کنیم💪 🍀•°• ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... شصت و دوم 👇 💎 " آدمِ پر رو! " 🌍 بعضی وقتا خدا به بنده هاش توی همین دنیا پاداشِ کاراشون رو میده. 🔸میفرماید میخوام روزِ باهاش بیحساب باشم...✔️ 🔴 اونجا حسابش رو میرسم... آخه این خیلی نامرد بود..... 🌺 آدمِ از خدا میخواد که پاداشِ رنجهای دنیاییش رو، روزِ قیامت بده و توی این دنیا هم خدا "از کرَم و رحمتش" بهش بده...💞 👌 پس از این به بعد مراقب باش یه موقع انتظار نداشته باشی که جوابِ خوبی هات رو حتماً توی دنیا ببینی!😊 🚫 یه موقع نگی بشکنه این دست که نمک نداره... ✅ قرارِ ما بر این شد که از این به بعد هر خوبی کردی پاداشش رو توی قیامت بگیری...😌 🚸 بعضیا آدمای پر رویی هستن! 👈 کلاً "هیچ خاصیتی" ندارن بعد هم هستن! 😒 - چطور؟ ⭕️ مثلاً طرف با خودش میگه همه باید منو دوست داشته باشن! 😤 صبر کن ببینم! تو کی هستی که میخوای همه تو رو دوست داشته باشن؟!😒
🔴 بعدشم اینکه مثلاً تو چیکار کردی که همه باید دوستت داشته باشن؟! 🔹 نمیشه هیچ خدمتی به کسی نکنی بعد انتظار داشته باشی که پیشِ همه عزیز بشی! 😐 🌹یادت باشه که "همیشه کسی پیش بقیه عزیز میشه که حداقل ده بار از گناهانِ اطرافیانش گذشته باشه!" ✔️ درسته که عصبانی شده امّا بزنه تو گوشِ هوای نفسش و ببخشه...👏👏 🌺 کسی عزیز میشه که بارها به بقیه کرده باشه امّا هیچ چشمداشتی نداشته باشه. 💝 کسی عزیز میشه که "بارها به دیگران لذّت رسونده باشه..." ✅ بارها سختی های دیگران رو برداشته باشه... 👈"حتی با اینکه طرفِ مقابل لیاقتش رو نداشته...." ⛔️ نمیشه که شما هر نوع که بخوای بکنی بعد عزیز هم بشی!😒 ✔️ کسی که این کارا رو کرده باشه عزیز میشه. همه میفهمن که عزیز شده! 👌اصلاً خدا به همه میفهمونه... نگرانِ چی هستی؟؟😊 🔷🔶💖🔺⭕️✅ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 سید هادی با تعجب و تحیر گفت : نکنه منظورت ث.... ـ بله درست متوجه شدین ، باید به گروه خبر بدیم ... الان فهمیدم که اونا چقدر از ما اطلاعات دارن ... بعید نیست که فقط منتظر سلاخی باشن ... ! سید هادی از مهدا خواست هر طور شده خودش را به اداره برساند . وقتی با مرصاد موضوع را مطرح کرد . مرصاد تنها پیشنهادش این بود که به محض بیدار شدن اهل خانه به آنها بگوید مهدا چند دقیقه پیش خانه را به مقصد محل کارش ترک کرده است . همراه سیدهادی راهی اداره شد اما آنچه نباید اتفاق می افتاد رخ داده بود . . . سیدهادی : کی به شما اجازه داد وقت قرارو بدون هماهنگی تغییر بدین ؟ نوید : سید رویاسین الان راه افتاد منم میخوام برم پشتش . . ـ آخه شما ها چیزی به اسم عقل هم دارین ؟ کی این وقت از صبح قراره ملاقات رو میپذیره ؟! معلوم نیست که میخواسته بفهمه ما کی هستیم ؟! میخواسته بدونه چقدر بهش مسلطیم ! لو رفتیم ! مظفری : ولی من اصلا فکرش رو نمی کردم این طور باشه همه چیز درست بود ما گریم و سایت های .... رو هم فعال کردیم ... چیز مشکوکی نب... ـ چرا مشکوکه ! مروارید کدوم قرارشو صبح گذاشته ؟ اصلا کی خودش به طرف پیامی داده؟ پس شما ها که این جایین چیکار میکنین ؟ یه ساعت ازتو... + کافیه سرگرد ! همه با حضور سرهنگ احترام گذاشتند که نوید گفت : سرهنگ بخدا ما ترسیدیم اگه پیشنهادشو به تاخیر بندازیم شک کنه ... بخد... مهدا : این قسم خوردنا به آقا یاسین و گروهش کمکی نمیکنه ، سرهنگ بهتر نیست آقا نوید برن دنبال ساپورت قضیه ؟ ـ چرا ... نوید با یه گروه عملیاتی زبده برو ... نوید ما سالم لازمشون داریم ... اولویت اولت حفظ پروژه و جون یاسین و گروهشه .... بدو پسر . . شما خانم مظفری دائما پای سیستم باشین ... فاتح تو هم همین طور صوت با تو تصویر با مظفری ... سیدهادی برو روی نقشه کار کن کجا میرن ؟ چرا میرن ؟ از کدوم راه ؟ سرعتشون و .... برو سید ! همگی : چشم قربان مهدا : راستی قربان من از تحلیل سایت به یه چیز عجیب رسیدم ـ بعدا بگو ... فعلا روی این مسئله تمرکز کن ـ چشم قربان . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا و محمدحسین با تعجب بهم نگاه میکردند که سرهنگ صابری رو به سید هادی گفت : اینو چرا آوردی اینجا ؟ سید هادی : آخه کسی که گفتین نبود رفته بود مرخصی این عجوبه هم حضورش اینجا ماجرا داره . سرهنگ تنها کسی که میتونه الان کمکمون کنه ایشونه سرهنگ صابری لحظه ای فکر کرد و گفت : با سید حیدر هماهنگین ‌؟ ـ بله ـ خیلیه خب بیا شروع کن که وقت نداریم باید تایم پیوست های جدیدی که فاتح انجام داده تغییر بدی و اطلاعاتی که نمیتونیم از سامانه حذف کنیم پنهان کنی و حجم فایلشو بیاری پایین + سخته و در حوزه تخصصی من نیست ولی با کمک هادی میتونیم انجامش بدیم ـ باشه ... فاتح تو هم سریعا آخرین فایلو منتقل کن برو جای هادی ـ چشم سید هادی و سرهنگ مشغول رصد و دنبال یاسین و نوید شدند و خانم مظفری با سرعتی مثال زدنی در حال کشف موزی اخلالگر بود . محمدحسین با طعنه گفت : سروان فاتح !!! ـ ستوان دوم + موفق باشین ستوان فاتح ـ ممنون ، بهتره روی کارمون تمرکز کنیم محمدحسین چشم غره ای به این حد از بی تفاوتی مهدا رفت و با تمام توان روی کاری تمرکز کرد که در دانشگاه برای تنظیمات محصولات استفاده میکرد . مهدا : سرهنگ کار من تموم شد ولی بعضیاشو نمی تونستم سرهنگ : باشه خسته نباشی ... برو هادی نوبت توئه مهدا روی موقعیت گروه های فرستاده شده تمرکز کرد که متوجه چیزی شد .... ـ سرهنگ ؟ توقف ۴۰ ثانیه ای داشتن محمدحسین : برای ماشین های شما طبیعیه ـ نه نیست ... ۴۰ ثانیه میتونه برای عوض کردن GPS کار گذاشته ی ما کافی باشه . سید هادی : چند دقیقه پیش به نظر میرسید در حال جست و جو هستن ... این طور که بنظر میرسه به ماشین اونا رو پیدا کردن ... مهدا : وای نه ... هر کدوم از فرستنده ها داره به یه مسیر متفاوت میره .... ! ـ ماشین بچه ها ؟‌ ـ داره بر میگرده سمت خودمون !!!! ـ یا مادر سادات ... سید هادی : همه ی مسیر ها رو به نوید گزارش بده مهدا : بله . فاتح فاتح ... یاسر ؟ . فاتح فاتح ... یاسر ؟ یاسر چرا جواب نمیدی ؟ یاسر اعلام موقعیت ... ! . قربان بیسیمش خاموشه !!! خانم مظفری : نه خاموش نیست ... خودش دریافت نمیکنه ... ! مهدا : خب این ینی چی ؟ هادی : یا دست خودش نیست یا .... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 28.mp3
3.55M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠
🥀✨🥀 💠 یکی از ابزارهای توسل و تقرب به پروردگار، توجه به ارواح مطهر شهیدان🌹 است. 💠 یعنی ما در این شبهای اگر میخواهیم توسل بجوییم، 📿تضرع کنیم، دعای مستجاب داشته باشیم بایستی ارواح متعالی آنها را شفیع قرار بدهیم. خانواده‌های 🌹از ارواح شهیدان عزیزشان، استمداد کنند ✨برای تقرب به خداوند✨ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•﷽• 🌸روایـت اسـت کـه : هـر زمـان جـوانـی دعـای فـرج ِ امام مـهـدی (عـج) را زمـزمـه کـند. هـمزمان امـام زمـان(عج) دسـتهـای مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان بـلـنـد مـی کـنـند و بــرای ِآن جـوان دعـا مـیفـرمایندچـه خوش سعادتـند کـسـانـی کـه حـداقـل روزی یـک بـار دعـای ِ فـرج را زمـزمه می کـنند... 🌼 ارواحنافداه فرمودند : اَكثِـروالـدُّعا بِتَعْجيل الْفَـرَج فـانَّ ذلك فَـرَجَكُـم براى تعجيل فرج زياد دعا كنيد، زيرا همين دعا كردن، فرج و گشايش شماست 📚 کمال الدین۴۸۵ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈☀️ ❣ مهربانم❣ ☀️🌈یا مهدی عج... وسط جاذبہ ے ایـن همہ رنگ نوکرت♥️ تا بہ ابد رنگ شماست بے خیال همہ ے مـردم شــهر دلم آقا بہ خدا تنگ شماسـت☀️🌈 ☀️🌈اَلّلهُمَّ عَجِّل‌ لِوَلیِّڪَ الفَرج☀️🌈 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
هدایت شده از تبادل موقت؛ 🌸 از صبوری شما ممنونیم 🌸
🔰 سخنرانی تكان دهنده احمد كافی درباره نماز اول وقت⁉️ 🔰 چرا نماز وقت ⁉️ 🔰 برای قلب در نماز باید چکار کرد ⁉️ 🔰 آثار نماز ...⁉️ 🔰 حکم آرایش هنگام چیست⁉️ 🔰 بلاهای شمردن و ترک نماز ⁉️ 🔰 چهار عامل که ما را کرد⁉️ 🔰راههای کودکان به نماز⁉️ ✔️پاسخ سوالات بالا در لینک زیر👇 http://eitaa.com/joinchat/332070913C6cfce71bab 🔰نمازت سر وقت نیست 🔰 به نمازت کم اهمتین 🔰 بچتون نماز نمیخونه"بیاین اینجا👆👆