eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 آقامجتبی شروع کردبه خوندن صیغه. هنوزیک کلمه نگفته بودکه مهتاب گفت: مهتاب:ببخشیدیک لحظه صبرکنید! باتعجب نگاهش کردیم که مهتاب بالبخندی گفت: مهتاب:خودتون میدونیددیگه؛امیرعلی ماموریته یکساعت مرخصی گرفته اومده داخل شهر،که وقت مراسمم تماس تصویری بگیرم،تومراسممون باشه. آقامجتبی لبخندی زدوگفت: _باشه دخترم،فقط سریع تر‌. خواهر اقا مجتبی(عمه حسین) باخنده گفت: _آقامجتبی یجوری میگی سریع ترانگار جای دیگه قرارداری بایدخطبه بخونی. همه زدیم زیرخنده وآقامجتبی گفت: _حالاشمابایدمارو ضایع کنی. مهتاب روکردبه من وگفت: مهتاب:هالین جونم میشه بری باتبلتم تماس وبرقرارکنی وبیاری برامون؟ باتعجب گفتم: +اوم؛من؟ مهتاب لبخندموزیانه ای زدوگفت: مهتاب:بله شمابرو. تردید داشتم وباچشم های ریز شده گفتم: +باشه. ازپله هابالارفتم و وارداتاق مهتاب شدم. چشم چرخوندم ودنبال تبلت مهتاب گشتم‌. آهان،رومیزتحریرش بود.تبلت وبرداشتم و اینترنت وروشن کردم وتماس رو زدم ومنتظر موندم تاتماس برقراربشه. دستام ازاسترس عرق کرده بود،ای کاش می رفتم تو سالن وتبلت ومی دادم به خود مهتاب که تماس بگیره. اخه من نباید بیش ازاین نزدیک بشم.قلبم داره از کار میوفته از شدت هیجان و استرس. و ازاین حس یک طرفه ی بیهوده. توفکربودم که صدای مردونه ای باعث شدبه خودم بیام.. وای خدایابه داد برس، چادرمو مرتب کردم ، صدای امیرعلی بود،تماس برقرارشده بودو من تبلت وروبه فرش گرفته بودم. امیر:الو،صدای من میاد؟! بااسترس آب دهنم و قورت دادم وتبلت و به سمت خودم برگردوندم. بادیدن من چشماش گردشد،لبم وبازبون ترکردم وگفتم: +سلام! باتعجب گفت: امیر:سلام هالین خانم،شمایید؟فکر کردم مهتابه. +اوممم نه،یعنی چیزه مهتاب پایینه یعنی اوم جشنه پایینه. خیلی تابلوبودکه هول کرده بودم.باتعجب گفت: امیر:آهان. +خب من تبلت و میبرم پایین؛هنوز خطبه رو نخوندن ، ازاین طریق حضورداشته باشین. امیر:باشه، همه چی اونجا خوبه؟مشکلی ندارین؟ رسیدم به پله ها بدون اینکه نگاهش کنم، چادرمو جم کردم که به پام گیر نکنه، همچنان که ازپله ها پایین می رفتم گفتم: الحمدلله خوبه. فقط.. پرسید:فقط چی؟ میخواستم‌بگم فقط تو نیستی.. همون موقع واردسالن شدم بااینکه دلم نمی خواست قطع کنم فقط گفتم : +خداحافظتون منتظر جواب یا عکس العملش نموندم وقطع کردم و بالاجبارتبلت ورومیزروبه روی مهتاب وحسین گذاشتم. بعدازسلام علیک فامیل باامیرعلی وتبریک امیربه مهتاب وحسین، آقامجتبی گفت: _اگه حرفاتون تموم شدمن بخونم. حسین باخنده گفت: حسین:بله باباجان بفرمایید. همینکه اومدشروع کنه صدای نکره و نخراشیده ای مانع شد. نازگل:سلاممممم جوجو! باحرص نگاهش کردم، مهموناباتعجب نگاه کردن، امیر باجدیت گفت: امیر:سلام علیکم، شوهرخاله جان بخون.باید برم نمیتونم زیاد بمونم به طورنامحسوس به نازگل گفت برو پی کارت، لبخندی ازسررضایت زدم وبه نازگل که با حرص نگاهم می کرد، نگاه کردم. آقامجتبی بسم اللهی گفت وشروع کرد به خوندن خطبه. بعدازتموم شدن خطبه همه منتظرزل زدیم به دهن مهتاب. مهتاب مکثی کردو نیم نگاهی به مهین جون وامیرعلی کردوزیرلب باخجالت گفت: مهتاب:قَبِلتُ♡ همه شروع کردن به دست زدن وصلوات فرستادن حسین بالبخندی چادر رو از روی سر مهتاب کنار زد به مهتاب نگاه کرد.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 + هانا ؟ هانا ؟ بلند شو آقای قادری اومده با تو کار داره ... با صدای مامان از رویایی مبهم آزاد میشوم . شتابان از جا بر می خیزم و با دیدن ساعت که ۶:۳۰ را نشان میدهد از اینکه نمازم قضا شده حرص میخورم و ذهنم بسمت خواب عجیبم پر می کشد . " نمی تونی بخوری !!! ـ چرا ؟ ـ چون تشنه نیستی ! ضمنا خودت آب داشتی ولی حیفش کردی ! " آبی به دست و رویم میزنم تا چهره کسلم و خواب آلودم را تازه کند . همان طور که لباس می پوشم نگاهی در آینه به خودم می اندازم و با سرعت بیرون می روم که صدای مامان بار دیگر اما اینبار با فاصله ای دورتر در عمارت می پیچد . ـ هانا ؟ رفتی ؟ اون بنده خدا تو آلاچیق روی استخر منتظرته ـ باشه مامان خودم را به باغ می رسانم و از پشت سر بسمتش میروم خدمه در حال پذیرایی هستند و اما نگاه او معطوف بازی دلفین استخر است . ـ سلام بعد از شنیدن صدایم می ایستد و با نگاه به زمین می گوید : سلام صبحتون بخیر ببخشید بد موقع مزاحم شدم دو خدمه را مرخص می کنم و می گویم : خواهش میکنم بفرمایید بشینید . روی صندلی حصیری که جا میگیرم می نشیند و دست هایش را در هم قفل میکند انگار آنچه می خواهد بگوید مضطربش کرده برای همین تعلل میکند که می پرسم : آقای قادری مشکلی پیش اومده ؟ از هیربد خبری شده ؟ ـ نه ... مشکلی برای هیربد پیش نیومده ، الانم رفته خونه خانم فاتح ـ اونجا چرا ؟ ـ ظاهرا قراره کاری انجام بدن با سید ـ اهان ، خب پس ؟ ـ حقیقتا دیشب بعد از اینکه آخرین خبرو براتون فرستادم و جواب ندادین رئیس به من گفتن اونا رو بیخیال بشم و بر... ـ بله متوجهم و متاسفم ... دیشب خیلی خسته بودم و نتونستم کارو تموم کنم اما یه فیلم دست به نقد دارم که برای خانم فاتح هم فرست.. ـ نه قضیه این نیست &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 متعجب می پرسم : پس قضیه چیه ؟ ـ دیشب به من زنگ زدن و آمار خیابان ... دادن که یه خونه محل قرار بوده و اسنادی درش هست اما قراره آتش بگیره ، آقا یاسین رو می شناسید ؟ ـ بله خب ـ ایشون تماس گرفتن و گفتن گروه تراب روی این پروژه کار میکنه و باید برای اشفای حقیقت خبر اتفاقاتی که قراره اونجا بیافته پخش بشه ! ـ خب ؟ ـ من هم آدرس گرفتم و خواستم برم که همکلاسیتون اصرار کرد همراه من بیاد رفتیم اونجا و ....... تمام چیزایی که دیدیم رو ثبت و ضبط کردیم .... اما .... ـ اما چی ؟ ـ متاسفانه اون خونه از قبل بمب گذاری شده بود ... وقتی متوجه شدیم که زمان زیادی تا منفجر شدنش نمونده بود ... یاسین به هیربد و مرصاد تماس گرفت تا کمک بگیره ... دور بودن ... توی اون ساختمون زن و بچه زندگی میکردن و بی خبر از اون چیزی که پیش رو بود ... خوابیده بودن کارن گفت میتونه بمبو خنثی کنه ... همه رو از ساختمون بیرون کرد ... تمام تلاششو کرد اما موفق نشد ... یاسین گفت هر چه سریع تر بیاد بیرون ... اما ... با حرص و خشم گفتم : اما چی ؟ ـ هنوز از ساختمون خارج نشده بود که بمب منفجر شد قطره های اشک از همدیگر سبقت میگرفتند و صورتم را خیس میکردند ، با ناباوری گفتم : نهههه .... نهههههه .... الا...ااان ... حاحا...لش چطوره ؟ ـ بردیمش بیمارستان ، اما هیچ خانواده ای نداشت که بهشون خبر بدیم ، تنها کسی که به ذهنم رسید بهش اطلاع بدم شما بودید . از جایم بلند میشوم و میگویم : من .. من باید برم بیمارستان ... با مظلومیت ادامه میدهم ؛ منو می برید ؟ ـ بله حتما به سمت عمارت میروم و آماده میشوم وسایلم را بر میدارم و توضیح مختصری به مادر میدهم و با دویست و شش آقای قادری به سمت بیمارستان میرویم . شیشه ماشین را پایین می کشم سرمای دی ماه اصفهان به صورتم می خورد و مرا می لرزاند دوباره اشک هایم جاری می شوند ... شیشه ماشین بالا می رود بسمت اقای قادری بر میگردم و با حالتی سوالی نگاهش میکنم که بی توجه به من و همان طور که جلو را می بیند می گوید : هوا سرده سرما می خورید ... خواهشا گریه نکنید من او را فراموش کرده بودم ؟ آتش عشق میان ما خاموش شده بود ؟ ما تغییر کرده بودیم ؟ حسمان تغییر کرده بود و رنگ نفرت گرفته بود ؟ نههههه ! حق با مهدا بود . من خودم نبودم ، من به خودم دروغ گفتم ... تمام این سال ها که سعی کردم به خودم به قبولانم دیگر برایم اهمیتی ندارد .... ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
•°|🌼🌱 و إن كنت خراباً أعمرني و اگر ویرانه بودم آبادم کن! +خدایِ من❣ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗🍃 ارباب عشق! آقاجانم🍃💗 💗✋صبح ها را بہ سلامے بہ تو پیوند زنم اے سر آغازترین روز خدا صبح بخیر🍃💗 💗👌بہ امیدی ڪہ جوابے ز شما مےآید گفتم از دور سلامے بہ شما صبح بخیر🍃💗 🌤صبحم بنامتان💗 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌍(تقویم همسران)🌎 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی) ✴️ دوشنبه 👈 26 خرداد 1399 👈23 شوال 1441👈15 ژوئن 2020 🕌مناسبت های اسلامی. 🌙🌟احکام اسلامی و دینی. 📛صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند. 👶نوزادی که امروز به دنیا اید خوب تربیت گردد.ان شاءالله. 🤒بیماری که امروز مریض شود زود خوب گردد ان شاءالله. 🛫 مسافرت مکروه است همراه صدقه باشد. 👩‍❤️‍👩حکم مباشرت امشب. مباشرت شب سه شنبه مستحب و فرزند ان دهانی خوشبو دارد نرم دل و پاک زبان است. ان شاءلله. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓انجام اموری از قبیل: ✳️ ختنه اطفال. ✳️شکار و صید و دام گذاری. ✳️ و خرید لوازم زندگی نیک است. 🔲این مطالب یک سوم مطالب کتاب سررسید همسران است برای استفاده از اختیارات بیشتر به تقویم همسران مراجعه گردد. 💇‍♂ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری باعث روبراه شدن امور است. 🔴 یا در این روز از ماه قمری،باعث شادی دل است. 🔵 دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد. 👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود. ✴️️ وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد 💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 😴تعبیر خواب شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند تعبیرش از ایه 24 سوره مبارکه نور است. یوم تشهد علیهم السنتهم و ایدیهم... و از معنای ان استفاده می شود که خواب بیننده را با کسی خصومتی پیش اید و شاهد و دلیل بیاورد و بر او غلبه پیدا کند.ان شاءالله. شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 🌸زندگیتون مهدوی🌸 📚 منبع مطالب ما تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهماالسلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن 025 377 47 297 0912 353 2816 0903 251 6300 📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتمابا لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک کانال ممنوع و حرام است. @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_نود_سوم آقامجتبی
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 دوهفته ازنامزدی مهتاب وحسین می گذشت و دوتاشون درگیرسفرشون به آلمان بودن. تواین دوهفته جای خالی امیرعلی روبه شدت حس می کردم بیشترازهمیشه احساس تنهایی می کردم،آخه مهتاب که کمترمن و می دید،مهین جونم که پی کارای خیریه شون بود و ماشین میومد دنبالش میرفت موسسه شون، یا خونه داخل اتاق با تلفن صحبت می بقیشم ناهار و شام همومیدیدیم درحدمعمول حرف میزدیم بیشتر از این هم باهاش راحت نبودم باناراحتی روپله های حیاط نشستم وزل زدم به سنگفرشا.دوروزدیگه مهتاب و شوهرش می رفتن آلمان،ازیک طرف خوشحال بودم چون دکترش باتوجه به آزمایشای مهتاب گفته بودمسیر درمانش تو ایران خیلی خوب کنترل شده و درمان قطعیش هم بیشترازهشتاددرصد اتفاق میوفته وازطرفی هم ناراحت بودم چون قراربودتواین خونه تنهابشم مثل الان،الانم هیچکی خونه نبود،فقط من بودم. سرم وروزانوم گذاشتم،ازاین عشق یک طرفه نالیدم .زیرلب زمزمه کردم: +عاشقم کردی ورفتی، ندیدی قلبی راکه درسینه... به خورده های شیشه تبدیل شد..! حالاتوآنجا ومن اینجا تودورومن دورتر ومنم که غمی جانسوز رادرسینه می پرورم... وهرکه خودداندو خدای خودش ...که چه دردیست در کجای دلش... (ازخودم نوشتم البته بیت آخرش وازیکی دیگس) باشنیدن صدای بلند آیفون ازجاپریدم... اشکام وکه خودمم نفهمیدم که روون شده بودوپاک کردم. چادر رنگی که کنار دستم گذاشته بودم، روروی سرم گذاشتم وبه سمت دررفتم. پوف کلافه ای کشیدمودروبازکردم. سرم وکه آوردم بالابادیدن... امیر؟امیرعلی؟ باورم نمی شدمی دیدمش، باورم نمی شد... اون الان اینجاس،اون الان روبه روی منه؟! اون بایدلب مرزباشه ولی اینجاس... اون اومده،امیرم برگشته♡ لبخندبزرگی روی لبم نشست،خیسیه اشک شوق وروی گونم حس می کردم. فقط صداش زدم: +سلام اقا امیر.. منتظر جوابش شدم که صدایی مانع شد مهتاب:هالین،حالت خوبه؟ بدنم شل شدوشونه هام افتاد پایین. پس امیرم کو؟ سرم گیج می رفت، دروگرفتم ودوباره به جای خالیه امیرعلی که مهتاب پرش کرده بودنگاه کردم.چشمام سیاهی رفت وپخش زمین شدم وتنهاصدایی که تو گوشم پیچید،صدای نگران مهتاب بود. ☆▪☆▪☆▪☆ باسردردشدیدی چشمام وبازکردم ولی بانوری که به چشمم خورد سریع بستمشون. صدای قدم های تندی وبعدش صدای مهتاب وشنیدم: مهتاب:هالین دورت بگردم بهوش اومدی! آروم چشمام وباز کردم،بادیدن خونه لبخندمحوی ازسررضایت زدم،خداروشکر که بیمارستان نبردتم چون ازبیمارستان خاطرات خوبی نداشتم. کنارم نشست وبا نگرانی گفت: مهتاب:هالین توحالت خوبه؟ به چشمای خیس اشکش نگاه کردم و باخنده، باصدایی که ازته چاه درمیومدگفتم: +دیوونه چراگریه می کنی؟ اشکش چکیدوگفت: مهتاب:خب نگرانم دیگه، تاحالاکسی جلوم غش نکرده بود. باخنده بغلش کردم و گفتم: +من خوبم. ازبغلم جداشدوزل زدبهم؛کم کم نگاهش داشت اذیتم می کرد. خواستم چیزی بگم که بالاخره سکوت و شکست وگفت: مهتاب:دروغ میگی! باتعجب گفتم: +چی؟ لبخندمعناداری زدو گفت: مهتاب:رنگ رخساره خبرمی دهدازسردرون. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay