📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_بیست_پنجم
نمیدونستم به سوالات متعدد مامان چه جوابی بدهم ، از محدثه میگفتم یا از هیربد ؟ از حضور کارن یا حالت تدافعی آقای قادری که سر لجبازی با کارن برایم آقا سعید شده بود ....
مامان با صدای بلندی گفت : هانا چرا مثل آدم حرف نمی زنی ؟ کجا بودی تا حالا ؟ اگه فکر میکنی من اون مامان سابقم که تا ۴ صبح خونه نیای اهمیتی ندم فراموشش کن ... دیگه تموم شد
ـ مامان عزیزم الان خستم
ـ مگه گفتم چیکار کنی ؟ یه کلمه بگو کجا بودی ؟ هیربد کجاست ؟
نمیخوای بگی تا الان گلزار شهدا بودی که ؟
ـ مامااااان ! حال محدثه بد شده بود بردمش بیمارستان
ـ وای خدا مرگم بده ، چش شده بود ؟
ـ چمیدونم من که دکتر نیستم قربونت بشم
ـ میخواستی بگی منتقلش کنن بیمارستان هیراد
ـ گفتم ، حاج مصطفی گفت کارای انتقالشو انجام میده
ـ مگه مرصاد نیست ؟
ـ نه
ـ وای خدا دوباره این پسر رفت دنبال این کارا
هانااااا ؟ نکنه هیربد هم باهاش رفته ؟!!!
ـ من از چیزی خبر ندارم
ـ خدایا من از دست اینا چیکار کنم ؟!
این از هیوا که خودشو جوون مرگ کرد اینم از این یکی
بسمتش میروم و کمی صحبت میکنم و دلداریش میدهم ، دلم نمیخواهد از من دلگیر باشد .
روی تختم دراز می کشم و به سقف خیره می شوم که به یاد قادری می افتم ...
بسمت لپ تاپم خیز برمیدارم و دنبال فبلتم میگردم ... چند فیلم و عکس برایم فرستاده و زیری یکی نوشته اینو داخل توییتر منتشر کنید ....
توضیحاتی در مورد هر کدام داده ، طبق خواسته اش عمل میکنم . مشکلات متعددی پیش می آید که آرزو میکنم کاش هیربد هم بود و کمکم می کرد متخصص رایانه و فضای مجازی ...
برای منتشر کردن فیلم های خودم شک دارم برای همین به فاطمه زنگ میزنم تا با او مشورت کنم .
ـ الو فاطمه جان ؟
ـ سلام هانا چیزی شده ؟
ـ سلام عزیزم ، نه ... ینی زنگ زدم یه مشورتی بکنم
ـ جانم بگو
ـ فیلمایی که واست فرستادم دیدی ؟
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_بیست_ششم
ـ نه هانا جان من وقت نکردم تبلتمو چک کنم
ـ خب ببینش بعد بهم بگو
ـ باشه
+ فاطمه ؟
ـ هانا یه لحظه گوشی ؟
جانم ؟
+ دایره المعارف مشکات کجاست ؟
ـ توی هاله عزیزم روی مبل
+ ممنون خانمی
ـ خواهش میکنم
الو هانا پشت خطی ؟
ـ آره
ـ راجب چی هست ؟
ـ خودت ببینی بهتره
ـ باشه
ـ آقا سید خونه ست ؟
ـ آره ، به هزار بدبختی نگهش داشتم ، البته من نه ، مشکات . کلی گریه کرده ...
ـ نمی دونی چه جهنمی بود بیرون !
ـ خدا بخیر بگذرونه
ـ آره واقعا
مزاحمت نباشم فاطمه جان
ـ نه خانم مراحمی
ـ مراقب خودتو وروجکات باش ، البته بیشتر مراقب شوهرت باشه که خطری تره
شیرین می خندد و می گوید : تا الان که مشکات موفق بوده
ـ ایشالا از این به بعدم موفق باشه
سلام برسون
خدانگهدارت
ـ قربان تو
یاعلی
این چند روزه آنقدر کم خواب شده ام که چشم هایم روی هم می رود و مرا به دنیای خواب و خیال می کشد .
نمیدانم دقیقا چه ساعتی بود که پلک هایم سنگین شد و خوابم برد .
ــ مهدااااا ؟ مهداااا ؟
کی اومدی ؟
کجا بودی تا الان بی معرفت !
ـ من همین جام تو کجایی ؟
تو نیستی !
ـ من ؟ من که ... مهدا خیلی دلم برات تنگ شده بود ، امروز میخواستم بیام ببینمت ولی نشد
ـ چرا تو میتونستی بیای دیدنم ولی خودت نخواستی
ـ چرا با من این طوری حرف میزنی ؟
تو هستی که همیشه منو ول می کنی میری ، الانم معترضی ؟
ـ آره معترضم چون دیگه نمی شناسمت
ـ مگه من چیکار کردم ؟
به پارچ آب نگاه میکنم و میخوام لیوان را از آب پر کنم که از دستم می کشد و می گوید :
نمی تونی بخوری !!!
ـ چرا ؟
ـ چون تشنه نیستی !
ضمنا خودت آب داشتی ولی حیفش کردی !
+ هانا ؟ هانا ؟
بلند شو آقای قادری اومده با تو کار داره ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌏(تقویم همسران)🌍
⬅️اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانال های تقویم نجومی ، اسلامی.
✴️ یکشنبه 👈25 خرداد 1399
👈22 شوال المکرم 1441👈14 ژوئن 2020
🏛 مناسبت های اسلامی و دینی.
🌙🌟 احکام اسلامی و دینی.
❇️برای امور زیر خوب است.
✅دیدار و وارد شدن بر مسئولین.
✅طلب حوائج و پی نیازها رفتن.
✅و خرید و فروش خوب است.
👼مناسب زایمان و نوزاد خوش قدم باشد ان شاءالله.
✈️ مسافرت بسیار خوب است و سلامتی در پی دارد.
🔭احکام نجوم.
امروز برای امور زیر خوب است.
✳️خرید لوازم زندگی.
✳️ختنه کودک.
✳️و شروع معالجات نیک است.
🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
💑مباشرت و مجامعت.
مباشرت امشب (شب دوشنبه) مباشرت خوب و فرزند حاصل از ان به قسمت و روزی خود راضی خواهد بود و حافظ قران شود.
⚫️ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری،باعث. فقر و بی پولی است.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن
#خون_دادن یا #حجامت#فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری موجب قوت دل است.
😴😴تعبیر خواب
خوابی که شب دوشنبه دیده شود طبق ایه 23 سوره مبارکه مؤمنون است.
و لقد ارسلنا نوحا الی قومه....
و چنین استفاده میشود که خیر و خوبیی از جانب بزرگی به خواب بیننده برسد که باور نکند. ان شاءالله. و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید......
تقویم همسران صفحه 116
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود.
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸ب بامیدپرورش نسلی مهدوی انشاءالله🌸
📚 منابع مطالب
کتاب تقویم همسران
نوشته حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم
پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن
09032516300
025 37 747 297
09123532816
📛📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک شرعا حرام و ممنوع میباشد
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋✨🌹✨🌼✨🌺✨🌸✨🦋✨🌷
✨🌸✨🦋✨🌹✨🌷✨🌼✨
🌹✨🌼✨🦋✨🌸✨
✨🌸✨🌹✨🌼
🌷✨🦋✨
✨🌹✨
🦋👌هرکسی که قدم به زندگی شمامی گذاردیک "معلم" است.
🌺👈حتی اگر شما را عصبی کند باز هم درسی به شما آموخته است زیرا محدودیتهای شما را نشانتان داده است.
🌸🌱پس آگاهانه و با آرامش با اطرافيان رفتار كنيد و از تنش و درگيرى و بحث بپرهيزيد
🌼✨هرگز فکر نکنید که اگرفلان مرحله زندگی بگذرد،همهچیز درست میشود...
🌹✨از همه چالشها لذت ببرید؛
هنر زندگی، دوست داشتن مسیر زندگی است...
💐💐💐خوشبختی درمسیراست،
نه تنهادرمقصد💐💐💐
☀️🌈روزتان منوربه نگاه #امام_زمان عج ولبتان معطربه صلوات برمحمدوآل محمد☀️🌈
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_نودم باصدای جیغ خو
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_نود_یکم
مهین جون سیب وازدستم گرفت وگفت:
مهین:خودم انجام میدم گلم توبروحاضرشو.
باشه ای گفتم وباخستگی ازپله هابالارفتم.
خواستم وارداتاقمبشم که صدای جروبحث ازاتاق مهتابشنیدم.
باتعجب به سمت اتاقشرفتم ودرزدم.صدای جیغ مهتاب اومد:
مهتاب:بیاتو.
دروبازکردم ورفتم تو.بادیدن صحنه ی روبه رو
چشمام گردشده.نازگل افتاده بودرومهتاب وبه زورداشتبراش خط چشم می کشید.خندم گرفت؛باهنگگفتم:
+چی شده؟
مهتاب باکلافگی گفت:
مهتاب:میخوادبرامخط چشم مصریبکشه ولی من نمیخوامضایع باشه.
خندیدم وگفتم:
+خب نازگل اون مدلی نکش.
عین بچه هاپاش وکوبیدزمین وگفت:
نازگل:نمیخوام،هرطور که من بگم.
قیافم وباچندشی جمع کردم ونگاهش کردم.
مهتاب باجیغ گفت:
مهتاب:مگه من موش آزمایشگاهیتم؟
یهودراتاق بازشدویه دختربچه اومد تو. باتعجب نگاهش کردیمکه گفت:
_خاله نازگل،گوشیتزنگ میخوره.
نازگل اخم ریزی کردوباغرولندگفت:
نازگل:خاله ومرض،خاله وکوفت.
همچنان که ازاتاق می رفت بیرون گفت:
نازگل:صبرکنیدخودمبیام خط چشم بکشما.
مهتاب زیرلب بروبابایی گفت وبه دختربچه که
باناراحتی لب ورچیده بودنگاه کرد.
بامهربونی گفت:
مهتاب:به من بگوخاله،بیااینجابهت جایزه بدم.
دختربچه لبخندبزرگیزدوباذوق رفت پیشمهتاب وشکلات وازدستش گرفت.
_دستت درد نکنه خاله.
مهتاب دستی روموهای فردخترکشیدواونم از
اتاق رفت بیرون.سریع دراتاق وبستموبه سمت مهتاب رفتم.بادیدن قیافش نچ نچی کردم وگفتم:
+اییی چه زشت شدی، خودت آرایش کردی؟
باکلافگی گفت:
مهتاب:نه بابا،نازگل!
+حدس می زدم،آخه تواونقدرم بدسلیقه نیستی.
خندیدوگفت:
مهتاب:حالاچیکارکنم؟
به رژلب آبیش نگاهکردم وگفتم:
۸+بروبشورصورتت ودیگه.
باتاسف سری تکوندادم وگفتم:
+رژلب آبی؟اونم با لباس سفید؟
مهتاب مظلومانه گفت:
مهتاب:نازگل گفت به روزه.
باچندشی گفتم:
+کجاش بروزه آخه؟
انگارباصورت رفتی تولجن.خندیدوازجاش بلندشد وباشیرپاک کن مشغول پاک کردن آرایشش شد.
*
خط چشمش وکه تکمیل کردم،باذوق گفتم:
+حالامیتونی خودتوتوآیینه ببینی.
برگشت وبه آیینهنگاه کرد،لبخندیازسررضایت زدوگفت:
مهتاب:همونطورکه می خواستم،ساده وشیک.
خندیدم وآروم گونش وبوسیدم،گفتم:
+خوشبخت بشی.
دستم وگرفت وگفت:
مهتاب:ممنون عزیزم.
چشمکی زدم وگفتم:
+برم حاضرشم.
مهتاب:آره برو.
ازاتاقش رفتم بیرون ووارداتاق خودم شدم. سریع لباسام وعوضکردم ومشغول کرم زدن شدم.
کارم که تموم شدبا رضایت به آیینه نگاه کردم.
عالی شده بودم،لباسم خیلی بهم میومد.
کفشام وهم پوشیدمودوباره به آیینه نگاه کردم. خندیدم وگفتم:
+به به من واین همه خوشگلی محاله محاله!
هرهرزدم زیرخنده. شال صورتیم وکه آماده کرده بودم برداشتم وروسرم گذاشتم موهام جمع کردم شالم و مرتب مدل عربی پیچونوم و یه طرفشو اویزرون کردم ،بوسی برای خودم ازتوآیینه فرستادم وبعداز برداشتن جادر رنگیم باذوق ازاتاق رفتم بیرون.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_نود_دوم
بالاخره آقای داماد تشریف آورد..همه شروع کردیم به دست وجیغ کشیدن.به حسین نگاه کردم،نگاه مشتاق وپرازعشقش دنبال مهتاب می گشت.ازاونجایی که حالش وبه شدت درک می کردم،دلم نیومدکمکش نکنم.بنابراین به سمت همون پسربچه ای که مهتاب بهش شکلات داده بودرفتم وگفتم:
+گل پسرمیشه بری مهتاب وصدابزنی؟
لبش وکج کردوگفت:
_عروس خانم و؟
خندیدم وگفتم:
+آره،بروبهش بگوداماداومده.
خندیدوباذوق بهسمت پله هارفت.
بالبخندی به سمتحسین که رومبلنشسته بودنگاه کردم. خیلی شلوغ بودو بگووبخنداشون گوش آدم وکرمی کرد. دیشب فکرمی کردم که امروزقراره همه ساکت باشن وبه همدیگه نگاه کنن،فکر می کردم اصلابین این آدمای مذهبی بهم خوش نگذره ولی اشتباه فکرمی کردم، بگووبخندشون به راه بودومنم خیلی تحویل می گرفتن، تااینجاکه بهم خوش گذشته بود.
باصدای دست وجیغ ازفکربیرون اومدم.
به پله هانگاه کردم،مهتاب بامتانت درحالی که چادرش وتودستش جمع کرده بوداز پله ها پایین اومد.
به حسین نگاه کردم،ازجاش بلندشده بودوبا
خجالت به مهتاب نگاه می کرد. مهین جون در صورتیکه اشک شوق توچشماشجمع شده بود ویلچرش وبه سمت مهتاب برد. همه به سمت مهتاب رفتن وبغلش کردن، دورش که خلوت تر شدبه سمتش رفتم و بغلش کردم.
مهتاب:وای هالین چه چادر نازی، چ تیپی،خشگل شدیا
خندیدم وگفتم:
+نه به اندازه تو.
ازبغلش جداشدم وگفتم:
+تبریک میگم،خوشحالمکه به عشقت رسیدی. چشمک ریزی زدوگفت:
مهتاب:امیدوارم توهم برسی.
خنده ی متعجبی کردم وگفتم:
+من؟!
بی توجه به سوالم به سمت حسین رفت.
خیلی مشکوک میزدا. به مهتاب وحسین نگاه کردم که باکلیفاصله رومبل کنارهم نشسته بودن.
می دیدمشون خندم می گرفت،حسین ازخجالت صورتش خیس عرق بودومهتاب ازخجالت شبیه گوجه شده بود. کنارمهین جون رفتم وباخنده گفتم:
+مهین جون چی خوردی سرمهتاب که انقدر خجالتیه؟
خندیدوبامهربونی گفت:
مهین:نمیخواهد حیا تغییر اوضاع/لب خاموش را خمیازه عار است.
لبخندی زدم وگفتم:
+وقتی شمادرجوابشعرمیگیدیامهتاب درجواب روایت میگه احساس خنگ بودن میکنم.
خندیدودستم وگرفت، گفت:
مهین:دورازجون.
مکثی کردم وگفتم:
+میگم کی صیغه رومیخونه؟
مهین:آقامجتبی(بابای حسین)
آهانی گفتم ومشتاق منتظرموندم صیغه رو بخونن.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_نود_سوم
آقامجتبی شروع کردبه خوندن صیغه. هنوزیک کلمه نگفته بودکه مهتاب گفت:
مهتاب:ببخشیدیک لحظه صبرکنید!
باتعجب نگاهش کردیم که مهتاب بالبخندی گفت:
مهتاب:خودتون میدونیددیگه؛امیرعلی ماموریته
یکساعت مرخصی گرفته اومده داخل شهر،که وقت مراسمم تماس تصویری بگیرم،تومراسممون باشه.
آقامجتبی لبخندی زدوگفت:
_باشه دخترم،فقط سریع تر.
خواهر اقا مجتبی(عمه حسین) باخنده گفت:
_آقامجتبی یجوری میگی سریع ترانگار جای دیگه قرارداری بایدخطبه بخونی.
همه زدیم زیرخنده وآقامجتبی گفت:
_حالاشمابایدمارو ضایع کنی.
مهتاب روکردبه من وگفت:
مهتاب:هالین جونم میشه بری باتبلتم
تماس وبرقرارکنی وبیاری برامون؟
باتعجب گفتم:
+اوم؛من؟
مهتاب لبخندموزیانه ای زدوگفت:
مهتاب:بله شمابرو.
تردید داشتم وباچشم های ریز شده گفتم:
+باشه.
ازپله هابالارفتم و وارداتاق مهتاب شدم. چشم چرخوندم ودنبال تبلت مهتاب گشتم.
آهان،رومیزتحریرش بود.تبلت وبرداشتم و
اینترنت وروشن کردم وتماس رو زدم ومنتظر موندم تاتماس برقراربشه. دستام ازاسترس عرق کرده بود،ای کاش می رفتم تو سالن وتبلت ومی دادم به خود مهتاب که تماس بگیره.
اخه من نباید بیش ازاین نزدیک بشم.قلبم داره از کار میوفته از شدت هیجان و استرس. و ازاین حس یک طرفه ی بیهوده.
توفکربودم که صدای مردونه ای باعث شدبه خودم بیام..
وای خدایابه داد برس، چادرمو مرتب کردم ، صدای امیرعلی بود،تماس برقرارشده بودو من تبلت وروبه فرش گرفته بودم.
امیر:الو،صدای من میاد؟!
بااسترس آب دهنم و قورت دادم وتبلت و به سمت خودم برگردوندم. بادیدن من چشماش
گردشد،لبم وبازبون ترکردم وگفتم:
+سلام!
باتعجب گفت:
امیر:سلام هالین خانم،شمایید؟فکر کردم مهتابه.
+اوممم نه،یعنی چیزه مهتاب پایینه یعنی اوم جشنه پایینه.
خیلی تابلوبودکه هول کرده بودم.باتعجب گفت:
امیر:آهان.
+خب من تبلت و میبرم پایین؛هنوز خطبه رو نخوندن ، ازاین طریق حضورداشته باشین.
امیر:باشه، همه چی اونجا خوبه؟مشکلی ندارین؟
رسیدم به پله ها بدون اینکه نگاهش کنم، چادرمو جم کردم که به پام گیر نکنه، همچنان که ازپله ها پایین می رفتم گفتم: الحمدلله خوبه. فقط..
پرسید:فقط چی؟
میخواستمبگم فقط تو نیستی..
همون موقع واردسالن شدم بااینکه دلم نمی خواست قطع کنم فقط گفتم :
+خداحافظتون
منتظر جواب یا عکس العملش نموندم وقطع کردم و بالاجبارتبلت ورومیزروبه روی مهتاب
وحسین گذاشتم.
بعدازسلام علیک فامیل باامیرعلی وتبریک امیربه مهتاب وحسین، آقامجتبی گفت:
_اگه حرفاتون تموم شدمن بخونم.
حسین باخنده گفت:
حسین:بله باباجان بفرمایید.
همینکه اومدشروع کنه صدای نکره و نخراشیده ای مانع شد.
نازگل:سلاممممم جوجو!
باحرص نگاهش کردم، مهموناباتعجب نگاه کردن، امیر باجدیت گفت:
امیر:سلام علیکم، شوهرخاله جان بخون.باید برم نمیتونم زیاد بمونم
به طورنامحسوس به نازگل گفت برو پی کارت،
لبخندی ازسررضایت زدم وبه نازگل که با
حرص نگاهم می کرد، نگاه کردم.
آقامجتبی بسم اللهی گفت وشروع کرد
به خوندن خطبه. بعدازتموم شدن خطبه
همه منتظرزل زدیم به دهن مهتاب.
مهتاب مکثی کردو نیم نگاهی به مهین جون
وامیرعلی کردوزیرلب باخجالت گفت:
مهتاب:قَبِلتُ♡
همه شروع کردن به دست زدن وصلوات فرستادن
حسین بالبخندی چادر رو از روی سر مهتاب کنار زد به مهتاب نگاه کرد..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_بیست_هفتم
+ هانا ؟ هانا ؟
بلند شو آقای قادری اومده با تو کار داره ...
با صدای مامان از رویایی مبهم آزاد میشوم .
شتابان از جا بر می خیزم و با دیدن ساعت که ۶:۳۰ را نشان میدهد از اینکه نمازم قضا شده حرص میخورم و ذهنم بسمت خواب عجیبم پر می کشد .
" نمی تونی بخوری !!!
ـ چرا ؟
ـ چون تشنه نیستی !
ضمنا خودت آب داشتی ولی حیفش کردی ! "
آبی به دست و رویم میزنم تا چهره کسلم و خواب آلودم را تازه کند .
همان طور که لباس می پوشم نگاهی در آینه به خودم می اندازم و با سرعت بیرون می روم که صدای مامان بار دیگر اما اینبار با فاصله ای دورتر در عمارت می پیچد .
ـ هانا ؟
رفتی ؟ اون بنده خدا تو آلاچیق روی استخر منتظرته
ـ باشه مامان
خودم را به باغ می رسانم و از پشت سر بسمتش میروم خدمه در حال پذیرایی هستند و اما نگاه او معطوف بازی دلفین استخر است .
ـ سلام
بعد از شنیدن صدایم می ایستد و با نگاه به زمین می گوید :
سلام صبحتون بخیر
ببخشید بد موقع مزاحم شدم
دو خدمه را مرخص می کنم و می گویم :
خواهش میکنم بفرمایید بشینید .
روی صندلی حصیری که جا میگیرم می نشیند و دست هایش را در هم قفل میکند انگار آنچه می خواهد بگوید مضطربش کرده برای همین تعلل میکند که می پرسم :
آقای قادری مشکلی پیش اومده ؟ از هیربد خبری شده ؟
ـ نه ... مشکلی برای هیربد پیش نیومده ، الانم رفته خونه خانم فاتح
ـ اونجا چرا ؟
ـ ظاهرا قراره کاری انجام بدن با سید
ـ اهان ، خب پس ؟
ـ حقیقتا دیشب بعد از اینکه آخرین خبرو براتون فرستادم و جواب ندادین رئیس به من گفتن اونا رو بیخیال بشم و بر...
ـ بله متوجهم و متاسفم ... دیشب خیلی خسته بودم و نتونستم کارو تموم کنم اما یه فیلم دست به نقد دارم که برای خانم فاتح هم فرست..
ـ نه قضیه این نیست
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_بیست_هشتم
متعجب می پرسم :
پس قضیه چیه ؟
ـ دیشب به من زنگ زدن و آمار خیابان ... دادن که یه خونه محل قرار بوده و اسنادی درش هست اما قراره آتش بگیره ، آقا یاسین رو می شناسید ؟
ـ بله خب
ـ ایشون تماس گرفتن و گفتن گروه تراب روی این پروژه کار میکنه و باید برای اشفای حقیقت خبر اتفاقاتی که قراره اونجا بیافته پخش بشه !
ـ خب ؟
ـ من هم آدرس گرفتم و خواستم برم که همکلاسیتون اصرار کرد همراه من بیاد
رفتیم اونجا و .......
تمام چیزایی که دیدیم رو ثبت و ضبط کردیم ....
اما ....
ـ اما چی ؟
ـ متاسفانه اون خونه از قبل بمب گذاری شده بود ... وقتی متوجه شدیم که زمان زیادی تا منفجر شدنش نمونده بود ...
یاسین به هیربد و مرصاد تماس گرفت تا کمک بگیره ... دور بودن ... توی اون ساختمون زن و بچه زندگی میکردن و بی خبر از اون چیزی که پیش رو بود ... خوابیده بودن
کارن گفت میتونه بمبو خنثی کنه ... همه رو از ساختمون بیرون کرد ... تمام تلاششو کرد اما موفق نشد ... یاسین گفت هر چه سریع تر بیاد بیرون ... اما ...
با حرص و خشم گفتم : اما چی ؟
ـ هنوز از ساختمون خارج نشده بود که بمب منفجر شد
قطره های اشک از همدیگر سبقت میگرفتند و صورتم را خیس میکردند ، با ناباوری گفتم :
نهههه .... نهههههه .... الا...ااان ... حاحا...لش چطوره ؟
ـ بردیمش بیمارستان ، اما هیچ خانواده ای نداشت که بهشون خبر بدیم ، تنها کسی که به ذهنم رسید بهش اطلاع بدم شما بودید .
از جایم بلند میشوم و میگویم :
من .. من باید برم بیمارستان ...
با مظلومیت ادامه میدهم ؛ منو می برید ؟
ـ بله حتما
به سمت عمارت میروم و آماده میشوم وسایلم را بر میدارم و توضیح مختصری به مادر میدهم و با دویست و شش آقای قادری به سمت بیمارستان میرویم .
شیشه ماشین را پایین می کشم سرمای دی ماه اصفهان به صورتم می خورد و مرا می لرزاند دوباره اشک هایم جاری می شوند ...
شیشه ماشین بالا می رود بسمت اقای قادری بر میگردم و با حالتی سوالی نگاهش میکنم که بی توجه به من و همان طور که جلو را می بیند می گوید :
هوا سرده سرما می خورید ... خواهشا گریه نکنید
من او را فراموش کرده بودم ؟
آتش عشق میان ما خاموش شده بود ؟
ما تغییر کرده بودیم ؟
حسمان تغییر کرده بود و رنگ نفرت گرفته بود ؟
نههههه !
حق با مهدا بود . من خودم نبودم ، من به خودم دروغ گفتم ... تمام این سال ها که سعی کردم به خودم به قبولانم دیگر برایم اهمیتی ندارد .... !
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
•°|🌼🌱
و إن كنت خراباً أعمرني
و اگر ویرانه بودم آبادم کن!
+خدایِ من❣
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
💗🍃 ارباب عشق!
آقاجانم🍃💗
💗✋صبح ها را بہ سلامے بہ تو پیوند زنم
اے سر آغازترین روز خدا صبح بخیر🍃💗
💗👌بہ امیدی ڪہ جوابے ز شما مےآید
گفتم از دور سلامے بہ شما صبح بخیر🍃💗
🌤صبحم بنامتان💗
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌍(تقویم همسران)🌎
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی)
✴️ دوشنبه 👈 26 خرداد 1399
👈23 شوال 1441👈15 ژوئن 2020
🕌مناسبت های اسلامی.
🌙🌟احکام اسلامی و دینی.
📛صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند.
👶نوزادی که امروز به دنیا اید خوب تربیت گردد.ان شاءالله.
🤒بیماری که امروز مریض شود زود خوب گردد ان شاءالله.
🛫 مسافرت مکروه است همراه صدقه باشد.
👩❤️👩حکم مباشرت امشب.
مباشرت شب سه شنبه مستحب و فرزند ان دهانی خوشبو دارد نرم دل و پاک زبان است. ان شاءلله.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓انجام اموری از قبیل:
✳️ ختنه اطفال.
✳️شکار و صید و دام گذاری.
✳️ و خرید لوازم زندگی نیک است.
🔲این مطالب یک سوم مطالب کتاب سررسید همسران است برای استفاده از اختیارات بیشتر به تقویم همسران مراجعه گردد.
💇♂ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری باعث روبراه شدن امور است.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری،باعث شادی دل است.
🔵 دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز
مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴تعبیر خواب
شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند
تعبیرش از ایه 24 سوره مبارکه نور است.
یوم تشهد علیهم السنتهم و ایدیهم...
و از معنای ان استفاده می شود که خواب بیننده را با کسی خصومتی پیش اید و شاهد و دلیل بیاورد و بر او غلبه پیدا کند.ان شاءالله. شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
🌸زندگیتون مهدوی🌸
📚 منبع مطالب ما
تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهماالسلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن
025 377 47 297
0912 353 2816
0903 251 6300
📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتمابا لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک کانال ممنوع و حرام است.
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_نود_سوم آقامجتبی
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_نود_چهارم
دوهفته ازنامزدی مهتاب وحسین می گذشت و
دوتاشون درگیرسفرشون به آلمان بودن. تواین دوهفته جای خالی امیرعلی روبه شدت حس می کردم بیشترازهمیشه احساس تنهایی می کردم،آخه مهتاب که کمترمن و می دید،مهین جونم که پی کارای خیریه شون بود و ماشین میومد دنبالش میرفت موسسه شون، یا خونه داخل اتاق با تلفن صحبت می بقیشم ناهار و شام همومیدیدیم درحدمعمول حرف میزدیم بیشتر از این هم باهاش راحت نبودم
باناراحتی روپله های حیاط نشستم وزل زدم به سنگفرشا.دوروزدیگه مهتاب و شوهرش می رفتن
آلمان،ازیک طرف خوشحال بودم چون دکترش باتوجه به آزمایشای مهتاب گفته بودمسیر درمانش تو ایران خیلی خوب کنترل شده و درمان قطعیش هم بیشترازهشتاددرصد اتفاق میوفته وازطرفی هم ناراحت بودم چون
قراربودتواین خونه تنهابشم مثل الان،الانم هیچکی خونه نبود،فقط من بودم.
سرم وروزانوم گذاشتم،ازاین عشق یک طرفه نالیدم .زیرلب زمزمه کردم:
+عاشقم کردی ورفتی،
ندیدی قلبی راکه درسینه...
به خورده های شیشه تبدیل شد..!
حالاتوآنجا
ومن اینجا
تودورومن دورتر
ومنم که غمی جانسوز رادرسینه می پرورم... وهرکه خودداندو خدای خودش
...که چه دردیست در
کجای دلش...
(ازخودم نوشتم البته بیت آخرش وازیکی دیگس)
باشنیدن صدای بلند آیفون ازجاپریدم...
اشکام وکه خودمم نفهمیدم که روون شده
بودوپاک کردم.
چادر رنگی که کنار دستم گذاشته بودم، روروی سرم گذاشتم وبه سمت دررفتم.
پوف کلافه ای کشیدمودروبازکردم.
سرم وکه آوردم بالابادیدن...
امیر؟امیرعلی؟
باورم نمی شدمی دیدمش، باورم نمی شد...
اون الان اینجاس،اون الان روبه روی منه؟!
اون بایدلب مرزباشه ولی اینجاس...
اون اومده،امیرم برگشته♡
لبخندبزرگی روی لبم نشست،خیسیه
اشک شوق وروی گونم حس می کردم.
فقط صداش زدم:
+سلام اقا امیر..
منتظر جوابش شدم که صدایی مانع شد
مهتاب:هالین،حالت خوبه؟
بدنم شل شدوشونه هام افتاد پایین.
پس امیرم کو؟
سرم گیج می رفت، دروگرفتم ودوباره به جای خالیه امیرعلی که مهتاب پرش کرده بودنگاه کردم.چشمام سیاهی رفت وپخش زمین شدم
وتنهاصدایی که تو گوشم پیچید،صدای نگران مهتاب بود.
☆▪☆▪☆▪☆
باسردردشدیدی چشمام وبازکردم ولی بانوری
که به چشمم خورد سریع بستمشون.
صدای قدم های تندی وبعدش صدای مهتاب
وشنیدم:
مهتاب:هالین دورت بگردم بهوش اومدی!
آروم چشمام وباز کردم،بادیدن خونه لبخندمحوی ازسررضایت زدم،خداروشکر که بیمارستان نبردتم
چون ازبیمارستان خاطرات خوبی نداشتم.
کنارم نشست وبا نگرانی گفت:
مهتاب:هالین توحالت خوبه؟
به چشمای خیس اشکش نگاه کردم و باخنده، باصدایی که ازته چاه درمیومدگفتم:
+دیوونه چراگریه می کنی؟
اشکش چکیدوگفت:
مهتاب:خب نگرانم دیگه، تاحالاکسی جلوم غش
نکرده بود.
باخنده بغلش کردم و گفتم:
+من خوبم.
ازبغلم جداشدوزل زدبهم؛کم کم نگاهش داشت
اذیتم می کرد. خواستم چیزی بگم که بالاخره سکوت و شکست وگفت:
مهتاب:دروغ میگی!
باتعجب گفتم:
+چی؟
لبخندمعناداری زدو گفت:
مهتاب:رنگ رخساره خبرمی دهدازسردرون.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_نود_پنجم
بادهن نیمه بازنگاهش کردم،منظورش چی
بود؟
هنوزحرفش وتحلیل نکرده بودم که دهن
بازکردوچیزدیگه ای گفت.
لبخندمعناداری زد وگفت:
مهتاب:هالین جان من حواسم هستاالان چند وقته که چشمات پر غمه، پر اشکه..
مکثی کردوبادقت نگاهم کرد،ادامه داد:
مهتاب: چند وقته که غذابه زورمی خوری،،
خنده هات شده تظاهر، حتی دیگه دل ودماغ
شیطنت وخندیدنم نداری. میری تو اتاقت درو میبندی فکر میکنی صدای گریه تو نمیشنوم..
دیگه داشت بااین حرفاش عصبیم می کرد،خب قشنگ حرف بزن ببینم چی میخوای بگی.
اخمی کردم وگفتم:
+چی میگی؟ازحرفات سردرنمیارم مهتاب؟
منظورت چیه؟
باجدیت گفت:
مهتاب:منظورم اینه من متوجه حال دلت
شدم..!
چشمک ریزی زدو ازجاش بلندشدو به سمت آشپزخونه رفت. چندثانیه میخ دیواربودم،نکنه فهمیده؟
نکنه فهمیده من دارم دیوونه میشم؟!
سعی کردم ازجام بلندشم که دوباره سرم گیج
رفت،سریع دسته ی مبل وگرفتم. پوف کلافه ای کشیدم وبی توجه به سرگیجه هام به سمت آشپزخونه رفتم.
مهتاب مشغول ریختن دمنوش توفنجون بود.
نیم نگاهی بهم انداخت وگفت:
مهتاب:چای میخوری؟
بی توجه بی سوالش گفتم:
+منظورت ازاون حرفا چی بود؟
خندیدوگفت:
مهتاب:بی خیال عزیزم.
+نه خب، نمیخواد بدونم چی میخوای بگی؟
رک بگو،حرفت و بزن.
فنجون چایش وروی میزگذاشت وبه سمتم
اومد.
بامهربونی گفت:
مهتاب:عزیزدلم چرا عصبی میشی؟بشین،
آروم که شدی حرف می زنیم.
بالجبازی گفتم:
+من آرو...
اجازه ندادحرفم وکامل کنم،شونه هام وفشار
دادوروصندلی نشوندتم. روبه روم نشست و
بامهربونی گفت:
مهتاب:خب چی بگم؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
+بگومنظورت ازاین حرفاچیه؟
خندیدوگفت:
مهتاب:منظورم واضحه. اصلا خودت بگو؟
+نیست. من فقط دلم گرفته،بخاطر رفتنت و احساس تنهایی که میاد سراغم. گریه هم که میدونی بخاطر اون مداحیی که دوسش دارمه.
یه قلوپ ازچایش و خوردوباآرامش گفت:
مهتاب:بااینکه منظورم واضحه ولی بازم میگم،من میدونم که توعاشق شدی..
دهنم نیمه بازموند،یعنی انقدرضایع رفتارکرده بودم؟
سعی کردم انکارکنم:
+چه حرفا؟!
لبخندی زدوباریلکسی تمام یه قلوپ دیگه ازچایش و خوردوگفت:
مهتاب: ینی باور کنم که عاشق نشدی.
+نشدم.
باخنده گفت:
مهتاب:شدی!
دیگه قاطی کردم،ازجام باشتاب بلندشدم
وباعصبانیت فریادزدم:
+آره،من.. من... اصلا هرچی شده باشم باید خودم حلش کنم چون یه مسیله یه طرفه ست ویه احساس بیخوده.نه خدا راضیه نه بنده ش. من خودم اشتباهی ک...
نذاشت حرفم تموم بشه و پرسید؛
مهتاب: ینی چی؟ خدا راضی نیست؟ و بیخوده و..
+خب خودت می دونی چی میگم.. خودم میدونم این احساس.. احساس.. احساس عاشقانه ای که تو وجودمه یک کار حرامه دیگه نمیخواد تو بهم تذکر بدی باید..
سعی میکنم بیشتر حجاب کنم. چشمامو کنترل کنم.اصلا شاید خدا خواسته که ازم دور بشه که راحت تربزارمش کنار.. ولی لعنت به این دل، به این فکر که نمیتونم.. که از دستم در رفته...
یهویی مهتاب منو که داشت اشکام میریخت بغل کرداحساس کردم یه اغوش واسه گریه پیدا کردم فقط گریه کردم.. و گفتم: کمک کن فراموشش کنم.بخدا اگه لازمه از اینجا میرم. تو روخدا دعا کن .. تو گفتی خدا ادموکه میخواد بنده ی خوبی بشه، امتحان سر راهش میزاره. ولی این امتحانش خیلی س..خت...ته.
مهتاب فقط نوازشم کرد و گذاشت گریه کنم..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_نود_ششم
دیگه اشکام تموم شده بود،از جام باشتاب بلندشدم وگفتم:
+اره من باید با دلم بجنگم..
اولش خیلی خنثینگاهم کردولی یهو لبخندی زدوباآرامش گفت:
مهتاب:چاییت سرد شد
باناراحتی نگاهش کردم،ازجاش بلندشدوفنجونش و شست.
لبم وجویدم وبا نگرانی نگاهش کردم. نکنه ناراحت شدهکه من داداشش و دوست دارم؟نکنه
ازمن بدش بیاد؟
نکنه این روزهای آخرباهام بدبشه؟
توفکربودم که یهو برگشت،بااسترس نگاهش کردم که لبخندبزرگی زدو باصدای آرومی گفت:
مهتاب:میرم لباس عوض کنم.
سرم وانداختم پایین وچیزی نگفتم. ازکنارم ردشد،طاقت نیاورم،مظلومانه گفتم:
+مهتاب!
برگشت سمتم و گفت:
مهتاب:جانم؟
لبم وبازبونم تر کردم وباصدای آرومی گفتم:
+ازمن ناراحتی؟
نیمچه لبخندی زد وبه سمتم اومد، کمی نگاهم کردوصدای آرومش دم گوشم اومد:
مهتاب:ازخودم ناراحتم.
باتعجب گفتم:
+چرا؟
بعدازمکثی باناراحتی گفت:
مهتاب:ازاینکه خنگ بودم که زودترمتوجه نشدم وفقط ضعیف شدنت ودیدم.
مهتاب:من وببخش هالین.خواهر خوبی نبودم..
چونم ازبغض می لرزید، جلوی خودم وگرفتم،
نبایدحالش وبدمی کردم، خنده ی زورکی ای
کردم ومشتی به بازوش زدم،باخنده
گفتم:
+زهرمارمسخره، من وباش فکرکردم
چه گندی زدیا.
لبخندی زدوچیزی نگفت.
+خب دیگه بدوبرو لباس عوض کن بیا
ناهاربخوریم.
باشه ای گفت وباهم واردسالن شدیم.
من به سمت مبل رفتم واون به سمت
پله هارفت.
هنوزرومبل ننشسته بودم که یهومهتاب
به سمتم برگشت.
مهتاب:هالین!
سوالی نگاهش کردم که لبخندکجی زدو
گفت:
مهتاب:عشقت داره برمیگرده!
پوکرنگاهش کردم، چی گفت؟کی بر میگرده؟عشقم؟ عشقم کیه؟خب امیرعلیه...
زیرلب باتعجب گفتم:
+امیرعلی؟!
سرم وباشتاب آوردم بالاکه ازمهتاب
بپرسم ولی دیدم نیست.
کم کم حرفش ودرک کردم،انگارتازه موتورم
روشن شده بود،یعنی امیرمیاد؟امیرمن؟
خنده وگریم قاطی شده بود،فقط گفتم خدایا شکرت..
نمی تونستم باورکنم،یک هفته دیگه ازماموریت امیرعلی مونده بود،چراباید فردامیومد؟نکنه مهتاب داره اذیتم می کنه؟
بافکراینکه مهتاب داره باهام شوخی می کنه
لبخندم جمع شد.
بایدازخودش می پرسیدم، بایدمی فهمیدم مهتاب
راست میگه یانه.
باتمام وجودامیدوارم مهتاب شوخی نکرده
باشه وامیرعلی زودتربیاد.
باسرعت ازپله ها بالارفتم،بماندکه
چندبارنزدیک بود بامخ بخورم زمین!
به اتاق مهتاب که رسیدم بدون اینکه
دربزنم،باشتاب درو بازکردم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay