🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سی_ام
ـ سعید هر چی زنگ زد بهت بر نداشتی ، منم گفتم نگران نباش مثل خرس گیریزلی خوابیده
ـ خیلی ممنون که جلو همکارم آبرومو بردی
ـ خواهش میکنم ، قابلی نداشت
روی زمین دراز می کشد و می گوید :
هانا یکم ماساژ بده دستمو داره میترکه از درد
ـ چرا ؟
ـ چون ۴۸ ساعت بدون وقفه ازش کار کشیدم
خمیازه می کشد و ادامه میدهد ؛
عصر میخوام برم دیدن کارن ، بیدارم کن تا ۷
ـ باشه ، پاشو بخواب روی تخت
ـ حال ندارم بخدا
بالش و پتویی از کمد بیرون می کشم و بسمتش پرتاب می کنم و می گویم :
بخواب برم پماد بیارم بکشم به دستت
ـ الهی یه شوهر خوب نصیبت بشه ما رو از دستت نجات بده آبجی
پوزخندی میزنم و از اتاق خارج می شوم .
بعد از رسیدگی به هیربد به اتاق مامان می روم و آنچه اتفاق افتاده را مثل دختر ۱۴ ساله برایش تعریف میکنم .
چند سالی هست به خودم قول دادم از هیچ چیز بی خبرش نگذارم ، شاید اگر امیر روزی برای فهمیدن علت مرگ هیوا تلاش نکرده بود من هیچ وقت اطرافیانم را نمی شناختم تا وقتی که در زندان های سیاسی بپوسم و حسرت بخورم .
از او متشکرم که مرا به ناجیم رساند ، کاش می توانستم بار دیگر او را ببینم ...
کاش میتوانستم عذر چند سال دوری که از هیوا برایش رقم زده بودم را بخواهم ...
کاش می توانستم تشکر کنم ...
کاش بود و میتوانستم تشکر کنم ...
به اتاقم میروم و باز هم تنها شریک لحظات سخت زندگیم اتاقی ست که تمام وسایلش به من دهن کجی می کنند .
با حسنا تماس میگیرم تا از احوال کارن مطلع شوم ، خیالم که از بابت او راحت می شود کتابم را بر میدارم و خواندن را از سر میگیرم ....
ـــــــــــــــــ❤ـــــــــــــــــ
مروارید مشاور وزیر اقتصاد دولت پیشین با رانت و رابطه توانسته بود سهم عظیمی از معاملات را که با دولت های اروپایی بسته شده بود به نفع شرکت خصوصی خودش ثبت کند .
و اما دخترش که سال ها انگلستان زندگی می کرد و برای یک معامله بزرگ به ابوظبی و سپس راهی ایران شده بود دستگیر شد و او را هیچ کس ندیده بود و نمی شناخت این مشخصه کمک بزرگی به ترابی ها بود .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋✨🥀✨🦋✨🥀✨🦋✨🥀✨🦋
🌹✨روۍ همهۍ صفحات دفترش نوشته بود:
🦋🍃او میبیند!..
🌹🍃با این ڪار مےخواست
هیچوقت✨خدا را فراموش نڪند...🍃🦋
🌹شهیدھزینبڪمایے🌹
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌏 تقویم همسران🌍
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی ، اسلامی)
✴️ سه شنبه 👈27 خرداد 1399
👈24 شوال 1441👈16 ژوئن 2020
🕌مناسبت های دینی و اسلامی.
📛صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند.
📛برای ملاقات ها نیز خوب نیست.
👶مناسب زایمان نیست.
🤕بیمار امروز مراقبت بیشتر لازم دارد.
✈️ مسافرت احتمال حادثه دارد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
✳️ختنه کودک.
✳️شکار و صید.
✳️و خرید لوازم زندگی نیک است.
🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در ان کتاب مطالعه فرمایید.
👩❤️👨مباشرت و مجامعت.
امشب شب چهارشنبه مباشرت برای سلامتی خوب است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)باعث اصلاح امور است.
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز موجب دفع صفرا است.
✂️ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد .
👕👚دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید.
( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه 25 سوره مبارکه فرقان است...
یوم تشقق السماء بالغمام و نزل الملائکه تنزیلا....
و مفهوم ان این است که خواب بیننده را امری ناخوش پیش اید. و شما مطلب خود را قیاس کنید.
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸ززندگیتون مهدوی🌸
📚 منابع ما.👇
تقویم همسران
تالیف:حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن:
025 377 47 297
0912 353 2816
0903 252 6300
📛📛📛📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
♥️🍃🦋🍃🌹🍃🌸🍃🌺🍃🌼🍃♥️🍃🍃🦋🍃🌸🍃🌼🍃🌹🍃🦋🍃
🌺🍃🌼🍃♥️🍃🌸🍃
🍃♥️🍃🦋🍃🌹🍃
🌸🍃🌺🍃
🍃🌹
🦋🍃اَللّهُمَّ اِنّی اُجَدِّدُ لَهُ فِی صَبِیحَةِ یَوْمی هذا
🌸🍃 وَماعِشْتُ مِن اَیّامِی عَهْدًاوَعَقداً
🌺🍃وَبَیْعَةً لَهُ فَی عُنُقی
🦋🍃بار خدایا !!
🌸🍃من تازه کنم با او در بامداد امروز
🌼🍃وتازنده ام در روزگارانم
🌺🍃پیمان وتعهد ووبیعت اورا در گردنم🍃♥️
🌼🌱 #امام_زمان عج
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_نود_ششم دیگه اشکا
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_نود_هفتم
جیغی کشیدوسریع روسریش وجلوش گرفت.
وقتی دیدمنم با جیغ گفت:
مهتاب:دیوونه،ترسیدم!
شروع کردم به خندیدن، باحرص نگاهم کردو گفت:
مهتاب:شایدمن بخوام لباس عوض کنم.
باشیطنت گفتم:
+مثل الان؟
خندیدوگفت:
مهتاب:برودختر،برووو، بامن ازاین شوخیا نکنا.
اروم گفتم:
+بالاخره این روزای اخری باماخوب تاکنا
پوکرفیس نگاهم کردوطوری که انگارداره باخودش حرف میزنه گفت:
مهتاب:خب بسلامت.چه کلاسم میزاره..
باچشمای گردشده گفتم:
+مهتاب من اینجاما!
خندیدوبالحن بامزه ای گفت:
مهتاب:گفتم که بشنوی دیگه.
نچ نچی کردم وگفتم:
+ازوقتی بااین حسین اقاتون نامزدکردی بی معرفت شدی!
لبش وکج کردوانگشت اشارش وجلوم گرفت وگفت:
مهتاب:باشوهرمن درست صحبت کن.
خندیدم وگفتم:
+بروبابا.
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:پشت کن میخوام لباس عوض کنم.
بالحن کوچه بازاری گفتم:
+بروبابا،منم جای آبجیه شوما،ماکهازاین حرفانداریم باهم آبجی!
باچندشی گفت:
مهتاب:اَیی،هالین این چه مدل حرف زدنه،پشت کن لباسعوض کنم.خندیدم وگفتم:
+خب بابا.
پشت کردم ومنتظر موندم لباس عوض کنه.
انقدرچرت وپرت گفته بودیم که سوالم ویادم رفته بود. کمی فکرکردم وتازه یادم اومدکه برای چی اومده بودم اتاقش.
+پوشیدی؟
بعدازمکثی گفت:
مهتاب:آره،برگرد.
برگشتم سمتش وگفتم:
+خب تازه یادم اومده
بودبرای چی اومدم اتاقت!
باتعجب گفت:
مهتاب:خب؟برای چی؟
لبخندی زدم وباشوق گفتم: میگم راس گفتی اقاامیرعلی داره میاد؟
باتعجب گفت:
مهتاب:وا،خب آره.
دوباره گفتم:
+مطمئن؟
پوکرفیس نگاهم کرد وگفت:
مهتاب:میخوای زنگ بزنم بهش؟ازش بپرسم؟ مرددنگاهش کردم وگفتم:
+نه نمی خواد. اخه عجیب نیست زودتر داره میاد.
خندیدوگفت:
مهتاب:تو الان ناراحتی زود میاد؟ میخوای بگم نیاد؟اصلا زنگ میزنم میپرسم ازش..ولی خب الان گرسنمه،بریم ناهار،بعدبه امیرزنگ می زنم.
باهیجان گفتم:
+جدی؟
خندیدوگفت:
مهتاب: پاشو بریم ناهار، من که نفهمیدم تو میخوای بری، میخوای بمونی امیر وببینی..
عین خنگاخندیدم وسرم وخاروندم.گفتم:
چیزه بریم ناهار..
ازاتاق بیرون رفتیم.ازپله هاپایین رفتیم ووارد آشپزخونه شدیم. باهم دیگه میزناهاروآماده کردیم و پشت میزنشستیم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_نود_هشتم
درتمام مدت که ناهارمی خوردم فکرم مشغول
امیرعلی وحرف مهتاب بود. نمیدونم چرا به جای ذوق، دلشوره داشتم.
هیچی ازمزه ماکارونی که می خوردم نفهمیدم.
باکلافگی به ظرف مهتاب نگاه کردم،
پوف چرا غذاش تموم نمیشه بریم زنگ بزنیم؟
توفکربودم و باقاشق وچنگال مشغول بازی باغذا شدم.بعدازچنددقیقه طاقتم تموم شد،باکلافگی گفتم:
+سیر نشدی؟ قبل سیرشدن از دست از غذا بکشی ثواب داره ها!!
مهتاب بالپای بادکرده باهنگ نگاهم کردوگفت:
+چی؟
سرم وخاروندم وگفتم:
+هیچی
خندیدوگفت:
مهتاب:درراه عشق صبوری بایدت
باحرص ازجام بلندشدم وگفتم: عشقی درکار نیست، یه علاقه ی یک طرفه ست که به جزغم و سختی تهش هیچی نداره.اصلا بیخیال. هرچی دورتر،دل کندن اسونتر..
مهتاب باخنده گفت:
مهتاب:اووه چه فلسفی..
باخنده گوشیش وبرداشت وشماره ی امیروگرفت.
منتطرزل زده بودم به گوشی،آخرین بوقم خوردولی تماس تصویری رو رد داد.
لب ورچیدم وباناراحتی به گوشی چشم دوختم.
مهتاب:خب ردمیده یعنی باشه بعدا.
با بغض گفتم:
+خیره حتما..
بلندشدم که برم ظرفای ناهار رو بشورم..
مهتاب سری تکون دادوباخنده شماره ی امیروگرفت.تصویری جواب نداد، حالا صوتی رو هم امتحان میکنم..
زیرلب گفتم:
+کجایی پس؟! بیاشایداخرین بار باشه..
مهتاب باکلافگی گفت:
مهتاب:بازم جواب نمیده که.
همینکه خواست قطع کنه صدای مردونه ی امیر
توگوشی پیچید:
امیر:سلام آبجی.
مهتاب هول کرده بود،من زل زده بودم به گوشی وگوش سپرده بودم به صداش.
مهتاب:اوم، اِ سلام داداش جوون.
امیر:خوبی؟
مهتاب:اره توخوبی؟ چه صدات گرفته.
امیر:شکرخدا، فقط یکم خستم.
مهتاب سریع دستش و اورد سمتم میخوای بشنوی؟
باچشمای گردشده سرم وبه علامت نه تکون دادم و اونم دستش وعقب کشید
امیر:جانم؟کاری داری؟
مهتاب نیم نگاهی بهم انداخت.
مهتاب:اوم،میگم داداش کی میای؟
امیر:صبح بهت گفتم که.
باشک به مهتاب نگاه کردم که بانگاه شیطنت امیزی به من گوشی روروی اسپیکرگذاشت ودوباره گفت:
مهتاب:خب بازم بگو.
امیر:ان شالله باپرواز ساعت۱۹میام. فقط یه چیزی..
نتونستم جلوی خودم وبگیرم. دستامو جلوی دهنم گرفتم و ازخوشحالی جیغ خفه ای کشیدم.
مهتاب باچشم های گردشده نگاهم کرد.
صدای متعجب امیر اومد:
امیر:چی شد؟مهتاب حالت خوبه؟
مهتاب ضربه ای به پیشونیم زدوجواب داد:
مهتاب:آره خوبم،چیزه گفتی فردا که؟
امیر: نه احتمالا اشتباه شنیدی..
مهتاب: اها. راستی چرا تماس تصویری رددادی؟؟
امیر:درمورد همین میخواستم بگم.البته به مامان نگی..
مهتاب درحالی که گوشی رو از حالت اسپیکر برمی داشت جدی شدو پرسید:
مهتاب: خب؟چرا؟
امیر:دیروزیه مقداردرگیری داشتیم منم یه مقدار اسیب دیدم براهمین زودترمن وباپروازبرگردوندن تهران که بستری شدم برا عمل.البته صبح زود عمل شدم. الان روبه راهم..
مهتاب بااسترس وصدای پر ازدلهره گفت:
مهتاب: چی شدی؟ عمل ؟؟
امیر:نترس بابا،دستم چپم گلوله خ.....
مهتاب دستش شل شدوگوشی رو انداخت واشکاش سرازیر شد
صدای امیرازپشت گوشی بود که صداش میزد: مهتااااب،ابجی.. چی شد؟؟
دیگه چاره ای نبود،گوشی روبرداشتم وسریع گفتم:
+سلام اقا امیرعلی، مهتابیه کم شوک شده.
سیلی ارومی زدم توی صورت مهتاب که به خودش بیادوبا نفس گفتم: خوبی؟مهتااب؟!!
بالاخره پلکاش بهم خوردو بغضش رو قورت دادو باصدای لرزونی گفت:
مهتاب:اخه داداشم. الهی قربونت برم چرا نگفتی میومدم بیمارستان..
امیر:عزیزمن اینجابیای چیکار؟ بعدممنحالم خوبه فقط ..
مهتاب پرسید: بازچی مونده نگفتی؟
امیر: هیچی.یه موضوعی روبه مامان گفته بودم.. الان دیگه فک کنممنصرف بشم بهتره.
مهتاب گیج شده بود سوالی گفت:چه موضوعی؟؟
امیر: هیچی دیگه مربوط به قبل بود،خب کاری نداری من برم.۳ وقت ملاقاته همکارا میریزن توشلوغ میشه..
مهتاب با اشکهایی که بی اراده می ریخت گفت:نه. باشه مواظب خودت باش،خدانگهدار.
امیر:یاعلی.
همینکه قطع کرد،شروع کردبلندگریه کردن.
مهتاب:هالین!مجروح شده، گلوله خورده.تهران درمانگاه بستریه. هالین...داداشم....
من فقط سکوت کردم ازچیزی که شنیدم اشکم جاری شد، پرازغصه شدم.پس دلشورم بیخود نبود،امیر..دستش..خدامیدونه چی کشیده!
مهتاب یه گوشه ای نشست وتو فکررفت.
تمام ذوقم به غم تبدیل شداروم پاشدم رفتم اتاقم. سرسجاده ای که گوشه اتاقم بازبود نشستم:خدایاتو گفتی امانت داری،من امیررو امانت سپردم پس چی شد؟خدایامن بهت اعتماد کردم.امااینجوری؟نمیفهمیدم چی میگم.دلم پرشده بودداشتم به خداغرمیزدم.
سرمو گذاشتم سجده،اشک ریختم تا اروم بشم..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_نود_نهم
بعد از کمی استراحت، خونه رو مرتب کردم و شام رو زودتر گذاشتم و رفتم اتاقم باکلافگی به
موهام وبستم وگفتم:
+اه چته دختر؟
تصمیم گرفتم فرودگاه رو بیخیال بشم.
تونیک ابی نفتی مو با بلوز سفید زیرش پوشیدم، روسری سفید وابی که باهاش خریده بودم و با چادر برداشتم و برگشتم پایین.ساعت۵ ونیم بود. داشتم وسایل سالاد رو اماده میکردم که با صدای مهتاب به خودم اومدم:
خداقوت پهلوان..
لبخندی زدم و سلام کردم.
مهتاب گفت: علیک سلام. حاضر نشدی چرا؟
مگه نمیای فرودگاه؟
خندیدم وگفتم:
+نه ، خونه کارا مونده. نمیرسم بیام.
باهنگ گفت:
مهتاب:نمیای؟ مگه چیکار داری؟
+خب من وسایل پذیرایی روآماده می کنم،
تازه میخوام شیرینی درست کنم.
خندیدوگفت:
مهتاب:اووو،خوب خودت وبرای داداشم داری شیرین میکنیا.
خندیدم وگفتم:
+ نه. خودشیرینی درکار نیست.میخوام باخاطره خوب برم
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:خوبه،خودتو لوس کردیا، هی من چیزی نمیگم. اخرین ،اخرین راه انداختی..
لبخند تلخی زدم و گفتم:
+باشه ولی من جدی گفتم.
مهتاب انگار که چیزی یادش اومده باشه باهول گفت: واای هالین مامان رو چجوری اماده کنم امیر رو ببینه با دست مجروحش..
چند لحظه دوتایی ساکت بودیم.
تنها راهی که به ذهنم اومد رو گفتم:
+خب بهتربن راه اینه که کم کم بگی..مثلا تو حیاط بگو صداش گرفته بود و گفت خسته ست..
باز یه کم حلوتر رفتین بگو فک کنم گفت عملیات اخریه درگیری شدیدی داشتن و..مشکوکه کمی زودتر اومده فکر کنم کمی زخمی شده و.. شایدم
مهتاب مات نگاهم میکرد و فقط سرش و تکون داد: اهوم..فکر کنم همین راه بهترین باشه..مکثی کرد و چادر و کیفشو برداشت، خب من برم سراغ مامان، تو چیزی از بیرون لازم نداری؟
+نه. دستت درد نکنه، باشه،مراقب خودتون
باشید.
مهتاب که از دیدن داداشش خوشحال بود و هم از مجروحیتش غمگین ،گفت:
مهتاب: باشه، خداحافظ
+خداحافظ.
ازاشپزخونه که رفت بیرون، نشستم پشت میز و مشغول سالاد شدم.با امیر حرف میزدم: انقدر دعا کردم زودتر بیای ولی نه اینجوری.. من راضی نبودم خار توی پات بره. چه برسه به گلوله.
با سوزش دستم به خودم اومد..
به جای خیار،دستمو بریده بودم. سریع بلندشدم و دستم و خیاررو شستم وبدورفتم سراغ کابینتها ازتو کشو دنبال چسب زخم میگشتم. که صدای مهین جون رو شنیدم:
مهین: هالین ،دخترم من..
بادیدن انگشت خونی من ویلچرش سرجاش قفل کرد و صدا زد: خوبی دخترم؟
هول گفتم:
+ سلام مهین جون. خوبم، هیچی نشد..
لبخندی زد و گفت: خداروشکر. مهتاب گفت نمیای فرودگاه اره؟
حس می کردم مهین جون بانگاهش میگه که از همه چی خبر داره، با خجالت و همون طورکه درکشو رو باز میکردم،لبخند کم جونی زدم وگفتم:
+ اره، تاشما برین و برگردین منم کارامو انجام بدم.
مهین : باشه دخترم الان که عجله دارم ولی بیام خونه اساسی کارت دارم.
هول کردم و تند تندکاغذچسب زخم و باز کردم و دور انگشتم پیچیدم. زیرلب گفتم: ای مهتاب، مگه گیرم نیوفتی..
صدای مهتاب از تو حیاط اومد که مادرشو صدا زد:
+مامان بیاین،نمیرسیما..
مهین جون درحالی که ویلچرشو به سمت در میچرخوند، صداشو برد بالاتر:
مهین: باشه مادر، اومدم
دوباره مشغول ریز کردن سالاد شدم و زیرلب خود خوری می کردم:
+پووف عجب دختریه، من که گفتم اشتباه کردم دیگه.. معلوم نیست چی گفته به مهین جوون..
واای خدایا نکنه بگن این دختره اومده اینجا واسه ی پسر ما نقشه کشیده!!!!
نهه. اخه از این اخلاقا ندارن.
نکنه به امیرعلی بگن،اونم بگه من عاشق یکی دیگم و این دختره پررو رو بندازین بیرون.
نهه اخه امیرم از این اخلاقا نداره..
اخه مهتاب، من که بهت گفتم اشتباه کردم وسعی میکنم خودم وجم وجور کنم.
سالاد تموم شد روش نایلون کشیدم و گذاشتم تو یخچال..
نگاهی به دور و برم انداختم. سماور رو روشن کنم، چای بزارم یا قهوه؟
اصلا معلوم نیست از دستم ناراحت باشن یا بگن جم کن بروو.
بیخیال سماور شدم و راه افتادم به سمت اتاقم. درو باز کردم و مستقیم رفتم سراغ روسویی و وضوگرفتم تا اروم بشم،روی تختم نشستم،قران جیبی که مهین جون بهم داده بود رو برداشتم و محکم چسبوندم به قلبم خدایا چیکار کنم، بمونم؟ برم؟
ابنجا احساس غریبی میکنم باید برم بیرون.اینجا نمیتونم،بایدبرم.
ساعت تازه ۶شده بود،کوله پشتی مو برداشتم و یه دست لباس و سجاده، چادرنماز و کتاب زندگانی فاطمه زهرا رو برداشتم،بعد از پوشیدن لباسام، گوشی وچادرم وبرداشتم وزنگ زدم به آژانس،رفتم پایین وسری به غذازدم ،زیرش وخاموش کردم ورفتم دم در.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سی_یکم
بعد از دستگیری دختر مروارید ثمین هم دستگیر شد و نام خیلی از اطرافیانش را لو داد ...
ترابی ها توانستند با یک نقشه حرفه ای به گروه مروارید نفوذ کنند و مهدا بتواند نقش بازی کند ....
سجاد همچنان پیش می رفت و پل های پشت سرش را خراب میکرد اما نیرو های امنیتی دستگیری ثمین را آنقدر عادی جلوه دادند که سجاد هیچ تلاشی برای پیگیری نکرد .
در این میان تنها کسی که نگران ثمین بود امیر و هیراد بودند ، یک برادر و یک عاشق ...
ثمین اعتراف کرده بود بزرگترین دلیلی که با آنها همکاری میکرده گرفتن اقامت در یکی از کشور های اروپایی بوده و اینکه وارد سیستم ضربه زدن به نخبه هایی مثل محمدحسین بخاطر علاقه اش به او بوده و هر چه تلاش کرده نتوانسته قلبش را تصاحب کند برای همین خواسته به او صدمه بزند .
مهدا با خواندن اعتراف های ثمین آزرده شد چرا که او در بخشی از اعترافاتش نوشته بود از مهدا متنفر بوده و برای همین میخواسته از تمام دختران چادری انتقام بگیرد .
مهدا با اجازه سید هادی به دیدن ثمین رفت او باور نمی کرد مهدا را در آن لباس ببیند و با تعجب به او خیره شده بود که مهدا گفت :
سلام ثمین
ـ س....سلام
ـ خوبی ؟ مشکلی نداری ؟
ـ نه
ـ با غذای اینجا مشکلی نداری ؟ یادمه معدت ضعیف بود
ـ نه مشکلی نیس
تو اطلاعاتی هستی ؟
ـ نه ، من پاسدارم
ـ چرا اومدی اینجا ، نکنه می خوان اعدامم کنن که تو اومدی ؟!
مهدا ؟
حرف بزن ! میخوان اعدامم کنن ؟
حرفامو باور نکردن ؟
بخد..
ـ نه قرار نیست کسی اعدامت کنه ، این حرفا چیه !
ـ پس تو ....
ـ من بعنوان یه هم کلاسی اومدم ببینمت و یه چیزی بهت بگم
ـ خب ؟
ـ ثمین اگه کمکمون کنی توی دادگاه خیلی به نفعت تموم میشه
ـ من همه چیزو گفتم ..هر چی میدونستم
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay