eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_نود_ششم دیگه اشکا
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 جیغی کشیدوسریع روسریش وجلوش گرفت. وقتی دیدمنم با جیغ گفت: مهتاب:دیوونه،ترسیدم! شروع کردم به خندیدن، باحرص نگاهم کردو گفت: مهتاب:شایدمن بخوام لباس عوض کنم. باشیطنت گفتم: +مثل الان؟ خندیدوگفت: مهتاب:برودختر،برووو، بامن ازاین شوخیا نکنا. اروم گفتم: +بالاخره این روزای اخری باماخوب تاکنا پوکرفیس نگاهم کرد‌وطوری که انگارداره باخودش حرف میزنه گفت: مهتاب:خب بسلامت.چه کلاسم میزاره.. باچشمای گردشده گفتم: +مهتاب من اینجاما! خندیدوبالحن بامزه ای گفت: مهتاب:گفتم که بشنوی دیگه. نچ نچی کردم وگفتم: +ازوقتی بااین حسین اقاتون نامزدکردی بی معرفت شدی‌! لبش وکج کردوانگشت اشارش وجلوم گرفت وگفت: مهتاب:باشوهرمن درست صحبت کن. خندیدم وگفتم: +بروبابا. مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:پشت کن میخوام لباس عوض کنم. بالحن کوچه بازاری گفتم: +بروبابا،منم جای آبجیه شوما،ماکه‌ازاین حرفانداریم باهم آبجی! باچندشی گفت: مهتاب:اَیی،هالین این چه مدل حرف زدنه،پشت کن لباس‌عوض کنم.‌خندیدم وگفتم: +خب بابا. پشت کردم ومنتظر موندم لباس عوض کنه. انقدرچرت وپرت گفته بودیم که سوالم ‌ویادم رفته بود. کمی فکرکردم وتازه یادم اومدکه برای چی اومده بودم اتاقش. +پوشیدی؟ بعدازمکثی گفت: مهتاب:آره،برگرد. برگشتم سمتش وگفتم: +خب تازه یادم اومده بودبرای چی اومدم اتاقت! باتعجب گفت: مهتاب:خب؟برای چی؟ لبخندی زدم وباشوق گفتم: میگم راس گفتی اقاامیرعلی داره میاد؟ باتعجب گفت: مهتاب:وا،خب آره. دوباره گفتم: +مطمئن؟ پوکرفیس نگاهم کرد وگفت: مهتاب:میخوای زنگ بزنم بهش؟ازش بپرسم؟ مرددنگاهش کردم و‌گفتم: +نه نمی خواد. اخه عجیب نیست زودتر داره میاد. خندیدوگفت: مهتاب:تو الان ناراحتی زود میاد؟ میخوای بگم نیاد؟اصلا زنگ میزنم میپرسم ازش..ولی خب الان گرسنمه،بریم ناهار،بعدبه امیرزنگ می زنم. باهیجان گفتم: +جدی؟ خندیدوگفت: مهتاب: پاشو بریم ناهار، من که نفهمیدم تو میخوای بری، میخوای بمونی امیر وببینی.. عین خنگاخندیدم وسرم وخاروندم.گفتم: چیزه بریم ناهار.. ازاتاق بیرون رفتیم.ازپله هاپایین رفتیم ووارد آشپزخونه شدیم. باهم دیگه میزناهاروآماده کردیم و پشت میزنشستیم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 درتمام مدت که ناهارمی خوردم فکرم مشغول امیرعلی وحرف مهتاب بود. نمیدونم چرا به جای ذوق، دلشوره داشتم. هیچی ازمزه ماکارونی که می خوردم نفهمیدم. باکلافگی به ظرف مهتاب نگاه کردم، پوف چرا غذاش تموم نمیشه بریم زنگ بزنیم؟ توفکربودم و باقاشق وچنگال مشغول بازی باغذا شدم.بعدازچنددقیقه طاقتم تموم شد،باکلافگی گفتم: +سیر نشدی؟ قبل سیرشدن از دست از غذا بکشی ثواب داره ها!! مهتاب بالپای بادکرده باهنگ نگاهم کردوگفت: +چی؟ سرم وخاروندم وگفتم: +هیچی خندیدوگفت: مهتاب:درراه عشق صبوری بایدت باحرص ازجام بلندشدم وگفتم: عشقی درکار نیست، یه علاقه ی یک طرفه ست که به جزغم و سختی تهش هیچی نداره.اصلا بیخیال. هرچی دورتر،دل کندن اسونتر.. مهتاب باخنده گفت: مهتاب:اووه چه فلسفی.. باخنده گوشیش وبرداشت وشماره ی امیروگرفت. منتطرزل زده بودم به گوشی،آخرین بوقم خوردولی تماس تصویری رو رد داد. لب ورچیدم وباناراحتی به گوشی چشم دوختم. مهتاب:خب ردمیده یعنی باشه بعدا. با بغض گفتم: +خیره حتما.. بلندشدم که برم ظرفای ناهار رو بشورم.. مهتاب سری تکون دادوباخنده شماره ی امیروگرفت.تصویری جواب نداد، حالا صوتی رو هم امتحان میکنم.. زیرلب گفتم: +کجایی پس؟! بیاشایداخرین بار باشه.. مهتاب باکلافگی گفت: مهتاب:بازم جواب نمیده که. همینکه خواست قطع کنه صدای مردونه ی امیر توگوشی پیچید: امیر:سلام آبجی. مهتاب هول کرده بود،من زل زده بودم به گوشی وگوش سپرده بودم به صداش‌. مهتاب:اوم، اِ سلام داداش جوون. امیر:خوبی؟ مهتاب:اره توخوبی؟ چه صدات گرفته. امیر:شکرخدا، فقط یکم خستم. مهتاب سریع دستش و اورد سمتم میخوای بشنوی؟ باچشمای گردشده سرم وبه علامت نه تکون دادم و اونم دستش وعقب کشید امیر:جانم؟کاری داری؟ مهتاب نیم نگاهی بهم انداخت. مهتاب:اوم،میگم داداش کی میای؟ امیر:صبح بهت گفتم که‌. باشک به مهتاب نگاه کردم که بانگاه شیطنت امیزی به من گوشی روروی اسپیکرگذاشت ودوباره گفت: مهتاب:خب بازم بگو. امیر:ان شالله باپرواز ساعت۱۹میام. فقط یه چیزی.. نتونستم جلوی خودم وبگیرم. دستامو جلوی دهنم گرفتم و ازخوشحالی جیغ خفه ای کشیدم. مهتاب باچشم های گردشده نگاهم کرد. صدای متعجب امیر اومد: امیر:چی شد؟مهتاب حالت خوبه؟ مهتاب ضربه ای به پیشونیم زدوجواب داد: مهتاب:آره خوبم،چیزه گفتی فردا که؟ امیر: نه احتمالا اشتباه شنیدی.. مهتاب: اها. راستی چرا تماس تصویری رددادی؟؟ امیر:درمورد همین میخواستم بگم.البته به مامان نگی.. مهتاب درحالی که گوشی رو از حالت اسپیکر برمی داشت جدی شدو پرسید: مهتاب: خب؟چرا؟ امیر:دیروزیه مقداردرگیری داشتیم منم یه مقدار اسیب دیدم براهمین زودترمن وباپروازبرگردوندن تهران که بستری شدم برا عمل.البته صبح زود عمل شدم. الان روبه راهم.. مهتاب بااسترس وصدای پر ازدلهره گفت: مهتاب: چی شدی؟ عمل ؟؟ امیر:نترس بابا،دستم چپم گلوله خ..... مهتاب دستش شل شدوگوشی رو انداخت واشکاش سرازیر شد صدای امیرازپشت گوشی بود که صداش میزد: مهتااااب،ابجی.. چی شد؟؟ دیگه چاره ای نبود،گوشی روبرداشتم وسریع گفتم: +سلام اقا امیرعلی، مهتابیه کم شوک شده. سیلی ارومی زدم توی صورت مهتاب که به خودش بیادوبا نفس گفتم: خوبی؟مهتااب؟!! بالاخره پلکاش بهم خوردو بغضش رو قورت دادو باصدای لرزونی گفت: مهتاب:اخه داداشم. الهی قربونت برم چرا نگفتی میومدم بیمارستان.. امیر:عزیزمن اینجابیای چیکار؟ بعدم‌من‌حالم خوبه فقط .. مهتاب پرسید: بازچی مونده نگفتی؟ امیر: هیچی.یه موضوعی روبه مامان گفته بودم.. الان دیگه فک کنم‌منصرف بشم بهتره. مهتاب گیج شده بود سوالی گفت:چه موضوعی؟؟ امیر: هیچی دیگه مربوط به قبل بود،خب کاری نداری من برم.۳ وقت ملاقاته همکارا میریزن توشلوغ میشه.. مهتاب با اشکهایی که بی اراده می ریخت گفت:نه. باشه مواظب خودت باش،خدانگهدار. امیر:یاعلی. همینکه قطع کرد،شروع کردبلندگریه کردن. مهتاب:هالین!مجروح شده، گلوله خورده.تهران درمانگاه بستریه. هالین...داداشم.... من فقط سکوت کردم ازچیزی که شنیدم اشکم جاری شد، پرازغصه شدم.پس دلشورم بیخود نبود،امیر..دستش..خدامیدونه چی کشیده! مهتاب یه گوشه ای نشست وتو فکررفت. تمام ذوقم به غم تبدیل شداروم پاشدم رفتم اتاقم. سرسجاده ای که گوشه اتاقم بازبود نشستم:خدایاتو گفتی امانت داری،من امیررو امانت سپردم پس چی شد؟خدایامن بهت اعتماد کردم.امااینجوری؟نمیفهمیدم چی میگم.دلم پرشده بودداشتم به خداغرمیزدم. سرمو گذاشتم سجده،اشک ریختم تا اروم بشم.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بعد از کمی استراحت، خونه رو مرتب کردم و شام رو زودتر گذاشتم و رفتم اتاقم باکلافگی به موهام وبستم وگفتم: +اه چته دختر؟ تصمیم گرفتم فرودگاه رو بیخیال بشم. تونیک ابی نفتی مو با بلوز سفید زیرش پوشیدم، روسری سفید وابی که باهاش خریده بودم و با چادر برداشتم و برگشتم پایین.ساعت۵ ونیم بود. داشتم وسایل سالاد رو اماده میکردم که با صدای مهتاب به خودم اومدم: خداقوت پهلوان.. لبخندی زدم و سلام کردم. مهتاب گفت: علیک سلام. حاضر نشدی چرا؟ مگه نمیای فرودگاه؟ خندیدم وگفتم: +نه ، خونه کارا مونده. نمیرسم بیام. باهنگ گفت: مهتاب:نمیای؟ مگه چیکار داری؟ +خب من وسایل پذیرایی روآماده می کنم، تازه میخوام شیرینی درست کنم. خندیدوگفت: مهتاب:اووو،خوب خودت وبرای داداشم داری شیرین میکنیا. خندیدم وگفتم: + نه. خودشیرینی درکار نیست.میخوام باخاطره خوب برم مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:خوبه،خودتو لوس کردیا، هی من چیزی نمیگم. اخرین ،اخرین راه انداختی.. لبخند تلخی زدم و گفتم: +باشه ولی من جدی گفتم. مهتاب انگار که چیزی یادش اومده باشه باهول گفت: واای هالین مامان رو چجوری اماده کنم امیر رو ببینه با دست مجروحش.. چند لحظه دوتایی ساکت بودیم. تنها راهی که به ذهنم اومد رو گفتم: +خب بهتربن راه اینه که کم کم بگی..مثلا تو حیاط بگو صداش گرفته بود و گفت خسته ست.. باز یه کم حلوتر رفتین بگو فک کنم گفت عملیات اخریه درگیری شدیدی داشتن و..مشکوکه کمی زودتر اومده فکر کنم کمی زخمی شده و.. شایدم مهتاب مات نگاهم میکرد و فقط سرش و تکون داد: اهوم..فکر کنم همین راه بهترین باشه..مکثی کرد و چادر و کیفشو برداشت، خب من برم سراغ مامان، تو چیزی از بیرون لازم نداری؟ +نه. دستت درد نکنه، باشه،مراقب خودتون باشید. مهتاب که از دیدن داداشش خوشحال بود و هم از مجروحیتش غمگین ،گفت: مهتاب: باشه، خداحافظ +خداحافظ. ازاشپزخونه که رفت بیرون، نشستم پشت میز و مشغول سالاد شدم.با امیر حرف میزدم: انقدر دعا کردم زودتر بیای ولی نه اینجوری.. من راضی نبودم خار توی پات بره. چه برسه به گلوله. با سوزش دستم به خودم اومد.. به جای خیار،دستمو بریده بودم. سریع بلندشدم و دستم و خیاررو شستم وبدورفتم سراغ کابینتها ازتو کشو دنبال چسب زخم میگشتم. که صدای مهین جون رو شنیدم: مهین: هالین ،دخترم من.. بادیدن انگشت خونی من ویلچرش سرجاش قفل کرد و صدا زد: خوبی دخترم؟ هول گفتم: + سلام مهین جون. خوبم، هیچی نشد.. لبخندی زد و گفت: خداروشکر. مهتاب گفت نمیای فرودگاه اره؟ حس می کردم مهین جون بانگاهش میگه که از همه چی خبر داره، با خجالت و همون طورکه درکشو رو باز میکردم،لبخند کم جونی زدم وگفتم: + اره، تاشما برین و برگردین منم کارامو انجام بدم. مهین : باشه دخترم الان که عجله دارم ولی بیام خونه اساسی کارت دارم. هول کردم و تند تندکاغذچسب زخم و باز کردم و دور انگشتم پیچیدم. زیرلب گفتم: ای مهتاب، مگه گیرم نیوفتی.. صدای مهتاب از تو حیاط اومد که مادرشو صدا زد: +مامان بیاین،نمیرسیما.. مهین جون درحالی که ویلچرشو به سمت در میچرخوند، صداشو برد بالاتر: مهین: باشه مادر، اومدم دوباره مشغول ریز کردن سالاد شدم و زیرلب خود خوری می کردم: +پووف عجب دختریه، من که گفتم اشتباه کردم دیگه.. معلوم نیست چی گفته به مهین جوون.. واای خدایا نکنه بگن این دختره اومده اینجا واسه ی پسر ما نقشه کشیده!!!! نهه. اخه از این اخلاقا ندارن. نکنه به امیرعلی بگن،اونم بگه من عاشق یکی دیگم و این دختره پررو رو بندازین بیرون. نهه اخه امیرم از این اخلاقا نداره.. اخه مهتاب، من که بهت گفتم اشتباه کردم وسعی میکنم خودم وجم وجور کنم. سالاد تموم شد روش نایلون کشیدم و گذاشتم تو یخچال.. نگاهی به دور و برم انداختم. سماور رو روشن کنم، چای بزارم یا قهوه؟ اصلا معلوم نیست از دستم ناراحت باشن یا بگن جم کن بروو. بیخیال سماور شدم و راه افتادم به سمت اتاقم. درو باز کردم و مستقیم رفتم سراغ روسویی و وضوگرفتم تا اروم بشم،روی تختم نشستم،قران جیبی که مهین جون بهم داده بود رو برداشتم و محکم چسبوندم به قلبم خدایا چیکار کنم، بمونم؟ برم؟ ابنجا احساس غریبی میکنم باید برم بیرون.اینجا نمیتونم،بایدبرم. ساعت تازه ۶شده بود،کوله پشتی مو برداشتم و یه دست لباس و سجاده، چادرنماز و کتاب زندگانی فاطمه زهرا رو برداشتم،بعد از پوشیدن لباسام، گوشی وچادرم وبرداشتم وزنگ زدم به آژانس،رفتم پایین وسری به غذازدم ،زیرش وخاموش کردم ورفتم دم در. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بعد از دستگیری دختر مروارید ثمین هم دستگیر شد و نام خیلی از اطرافیانش را لو داد ... ترابی ها توانستند با یک نقشه حرفه ای به گروه مروارید نفوذ کنند و مهدا بتواند نقش بازی کند .... سجاد همچنان پیش می رفت و پل های پشت سرش را خراب میکرد اما نیرو های امنیتی دستگیری ثمین را آنقدر عادی جلوه دادند که سجاد هیچ تلاشی برای پیگیری نکرد . در این میان تنها کسی که نگران ثمین بود امیر و هیراد بودند ، یک برادر و یک عاشق ... ثمین اعتراف کرده بود بزرگترین دلیلی که با آنها همکاری میکرده گرفتن اقامت در یکی از کشور های اروپایی بوده و اینکه وارد سیستم ضربه زدن به نخبه هایی مثل محمدحسین بخاطر علاقه اش به او بوده و هر چه تلاش کرده نتوانسته قلبش را تصاحب کند برای همین خواسته به او صدمه بزند . مهدا با خواندن اعتراف های ثمین آزرده شد چرا که او در بخشی از اعترافاتش نوشته بود از مهدا متنفر بوده و برای همین میخواسته از تمام دختران چادری انتقام بگیرد . مهدا با اجازه سید هادی به دیدن ثمین رفت او باور نمی کرد مهدا را در آن لباس ببیند و با تعجب به او خیره شده بود که مهدا گفت : سلام ثمین ـ س....سلام ـ خوبی ؟ مشکلی نداری ؟ ـ نه ـ با غذای اینجا مشکلی نداری ؟ یادمه معدت ضعیف بود ـ نه مشکلی نیس تو اطلاعاتی هستی ؟ ـ نه ، من پاسدارم ـ چرا اومدی اینجا ، نکنه می خوان اعدامم کنن که تو اومدی ؟! مهدا ؟ حرف بزن ! میخوان اعدامم کنن ؟ حرفامو باور نکردن ؟ بخد.. ـ نه قرار نیست کسی اعدامت کنه ، این حرفا چیه ! ـ پس تو .... ـ من بعنوان یه هم کلاسی اومدم ببینمت و یه چیزی بهت بگم ـ خب ؟ ـ ثمین اگه کمکمون کنی توی دادگاه خیلی به نفعت تموم میشه ـ من همه چیزو گفتم ..هر چی میدونستم &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ـ مطمئنی چیزی جا ننداختی ؟ ـ خب ... خب ... ـ خب چی ؟ ـ من ... من ... میترسم از اون آقاهه همونی که میاد برای بازجویی زبونم بند میاد ـ خب اگر چیزی بوده که از ترست نگفتی میتونی به من بگی ! ـ تو چرا این جوری رفتار میکنی ؟ ـ من ؟ چجور ؟! صدای نوید در گوشش می پیچد که می گوید : سروان میخواد ذهنتونو منحرف کنه ـ نگفتی ! نوید : سروان؟ ـ بگو گوش میکنم من همه حواسم به توئه نوید که جوابش را در پاسخ مهدا به ثمین گرفته بود سکوت کرد که ثمین ادامه داد . ـ مثل یه دوست با من رفتار میکنی ...سرزنشم نمیکنی ..چرا بهم ترحم میکنی ؟ ـ من همیشه دوستت بودم خودت باور نداشتی سرزنش و قضاوت به عهده من نیست من همیشه همین بودم شاید تو الان تونستی واقعی ببینی قرار بود یه چیزی بگی که گفتی میترس... ـ مهدا ؟ من یادم رفت بگم ولی محمدو میخوان ببرن یه جایی ـ کجا ؟ ـ نمیدونم ولی ایران نیست قبلا با دانشجو های نخبه دیگه این کارو کردن ـ بیشتر توضیح بده ـ ببین برای جذب نخبه ها اول یه مسابقه ترتیب میدن بعدش میکشونن به مهمونی کم کم آتو میگیرن ازشون و با قول یه زندگی بی نقص می برنشون خارج از کشور بعضیاشون لب مرز بعضیاشون اون ور مرز میکشن بعضی ها هم که یه مدت براشون کار میکنن با مرگ بیولوژیک زندگیشون تموم میشه ـ و محمدحسین جز کدوم دستس ؟ ـ فعلا مراحل اولیه است ، نقطه نجات محمدحسین سجاده ـ خب ـ منبع مالی مهمونیا هانا جاویده و کسی که همه ما رو به مروارید می رسوند کارن بود البته من میدونم که کارن میخواد سر هانا کلاه بذاره مطمئنم هیوا هم خودش کشته ..البته به دستور کارن... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴🏴 🏴🏴 🏴 🏴🍂 علیه السلام برعموم شیعیان جهان تسلیت باد🍂🏴 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏(تقویم همسران)🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی،اسلامی) ✴️ 👈چهارشنبه 👈28 خرداد 1399👈25 شوال 1441👈 17 ژوئن 2020 🕋مناسبت های دینی اسلامی. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 ✔️شهادت رییس مذهب تشیع صادق ال محمد سلام الله علیه(48 هجری ). 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🎆امور اسلامی و دینی. 📛 تقارن نحسین صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند. 📛از قسم خوردن پرهیز شود. 👶برای زایمان مناسب و نوزاد عالم و دانا خواهد بود. 🚘مسافرت مکروه و اگر ضروری باشد با صدقه همراه باشد. 🔭احکام و اختیارات نجومی. ✳️خرید جواهرات. ✳️شروع به بنایی و تعمیر خانه. ✳️و دیدار بزرگان سیاست نیک است. 💑احکام مباشرت و انعقاد نطفه. مباشرت خوب و فرزند یا عالم گردد یا حاکم.وبرای سلامتی نیز نیک است. 💉💉حجامت خون دادن فصد موجب صفای باطن است. 💇‍♂💇اصلاح سر و صورت خوب است. 😴🙄 تعبیر خواب. خوابی که شب پنجشنبه دیده شود تعبیرش از قران ایه 26 سوره مبارکه شعراء است. قال ربکم و رب ابائکم الاولین.... و مفهوم ان این است که فرد بسیار خوب و عاقلی در مقام موعظه و نصیحت خواب بیننده براید و خواب بیننده به جواب خود برسد و بر خصم خود غالب اید. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در هر باب قیاس کنید. ✂️ناخن گرفتن 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث خارش میشود. 👕👚 دوخت ودوز چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد 💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان قم:انتشارات حسنین علیهما السلام ادرس: پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 09032516300 0912 353 2816 025 377 47 297 📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.نقل مطلب بدون لینک ممنوع و شرعا حرام و مدیون هستید. @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1