eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_نود_سوم آقامجتبی
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 دوهفته ازنامزدی مهتاب وحسین می گذشت و دوتاشون درگیرسفرشون به آلمان بودن. تواین دوهفته جای خالی امیرعلی روبه شدت حس می کردم بیشترازهمیشه احساس تنهایی می کردم،آخه مهتاب که کمترمن و می دید،مهین جونم که پی کارای خیریه شون بود و ماشین میومد دنبالش میرفت موسسه شون، یا خونه داخل اتاق با تلفن صحبت می بقیشم ناهار و شام همومیدیدیم درحدمعمول حرف میزدیم بیشتر از این هم باهاش راحت نبودم باناراحتی روپله های حیاط نشستم وزل زدم به سنگفرشا.دوروزدیگه مهتاب و شوهرش می رفتن آلمان،ازیک طرف خوشحال بودم چون دکترش باتوجه به آزمایشای مهتاب گفته بودمسیر درمانش تو ایران خیلی خوب کنترل شده و درمان قطعیش هم بیشترازهشتاددرصد اتفاق میوفته وازطرفی هم ناراحت بودم چون قراربودتواین خونه تنهابشم مثل الان،الانم هیچکی خونه نبود،فقط من بودم. سرم وروزانوم گذاشتم،ازاین عشق یک طرفه نالیدم .زیرلب زمزمه کردم: +عاشقم کردی ورفتی، ندیدی قلبی راکه درسینه... به خورده های شیشه تبدیل شد..! حالاتوآنجا ومن اینجا تودورومن دورتر ومنم که غمی جانسوز رادرسینه می پرورم... وهرکه خودداندو خدای خودش ...که چه دردیست در کجای دلش... (ازخودم نوشتم البته بیت آخرش وازیکی دیگس) باشنیدن صدای بلند آیفون ازجاپریدم... اشکام وکه خودمم نفهمیدم که روون شده بودوپاک کردم. چادر رنگی که کنار دستم گذاشته بودم، روروی سرم گذاشتم وبه سمت دررفتم. پوف کلافه ای کشیدمودروبازکردم. سرم وکه آوردم بالابادیدن... امیر؟امیرعلی؟ باورم نمی شدمی دیدمش، باورم نمی شد... اون الان اینجاس،اون الان روبه روی منه؟! اون بایدلب مرزباشه ولی اینجاس... اون اومده،امیرم برگشته♡ لبخندبزرگی روی لبم نشست،خیسیه اشک شوق وروی گونم حس می کردم. فقط صداش زدم: +سلام اقا امیر.. منتظر جوابش شدم که صدایی مانع شد مهتاب:هالین،حالت خوبه؟ بدنم شل شدوشونه هام افتاد پایین. پس امیرم کو؟ سرم گیج می رفت، دروگرفتم ودوباره به جای خالیه امیرعلی که مهتاب پرش کرده بودنگاه کردم.چشمام سیاهی رفت وپخش زمین شدم وتنهاصدایی که تو گوشم پیچید،صدای نگران مهتاب بود. ☆▪☆▪☆▪☆ باسردردشدیدی چشمام وبازکردم ولی بانوری که به چشمم خورد سریع بستمشون. صدای قدم های تندی وبعدش صدای مهتاب وشنیدم: مهتاب:هالین دورت بگردم بهوش اومدی! آروم چشمام وباز کردم،بادیدن خونه لبخندمحوی ازسررضایت زدم،خداروشکر که بیمارستان نبردتم چون ازبیمارستان خاطرات خوبی نداشتم. کنارم نشست وبا نگرانی گفت: مهتاب:هالین توحالت خوبه؟ به چشمای خیس اشکش نگاه کردم و باخنده، باصدایی که ازته چاه درمیومدگفتم: +دیوونه چراگریه می کنی؟ اشکش چکیدوگفت: مهتاب:خب نگرانم دیگه، تاحالاکسی جلوم غش نکرده بود. باخنده بغلش کردم و گفتم: +من خوبم. ازبغلم جداشدوزل زدبهم؛کم کم نگاهش داشت اذیتم می کرد. خواستم چیزی بگم که بالاخره سکوت و شکست وگفت: مهتاب:دروغ میگی! باتعجب گفتم: +چی؟ لبخندمعناداری زدو گفت: مهتاب:رنگ رخساره خبرمی دهدازسردرون. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بادهن نیمه بازنگاهش کردم،منظورش چی بود؟ هنوزحرفش وتحلیل نکرده بودم که دهن بازکردوچیزدیگه ای گفت. لبخندمعناداری زد وگفت: مهتاب:هالین جان من حواسم هستاالان چند وقته که چشمات پر غمه، پر اشکه.. مکثی کردوبادقت نگاهم کرد،ادامه داد: مهتاب: چند وقته که غذابه زورمی خوری،، خنده هات شده تظاهر، حتی دیگه دل ودماغ شیطنت وخندیدنم نداری. میری تو اتاقت درو میبندی فکر میکنی صدای گریه تو نمیشنوم.. دیگه داشت بااین حرفاش عصبیم می کرد،خب قشنگ حرف بزن ببینم چی میخوای بگی. اخمی کردم وگفتم: +چی میگی؟ازحرفات سردرنمیارم مهتاب؟ منظورت چیه؟ باجدیت گفت: مهتاب:منظورم اینه من متوجه حال دلت شدم..! چشمک ریزی زدو ازجاش بلندشدو به سمت آشپزخونه رفت. چندثانیه میخ دیواربودم،نکنه فهمیده؟ نکنه فهمیده من دارم دیوونه میشم؟! سعی کردم ازجام بلندشم که دوباره سرم گیج رفت،سریع دسته ی مبل وگرفتم. پوف کلافه ای کشیدم وبی توجه به سرگیجه هام به سمت آشپزخونه رفتم. مهتاب مشغول ریختن دمنوش توفنجون بود. نیم نگاهی بهم انداخت وگفت: مهتاب:چای میخوری؟ بی توجه بی سوالش گفتم: +منظورت ازاون حرفا چی بود؟ خندیدوگفت: مهتاب:بی خیال عزیزم. +نه خب، نمیخواد بدونم چی میخوای بگی؟ رک بگو،حرفت و بزن. فنجون چایش وروی میزگذاشت وبه سمتم اومد. بامهربونی گفت: مهتاب:عزیزدلم چرا عصبی میشی؟بشین، آروم که شدی حرف می زنیم. بالجبازی گفتم: +من آرو... اجازه ندادحرفم وکامل کنم،شونه هام وفشار دادوروصندلی نشوندتم. روبه روم نشست و بامهربونی گفت: مهتاب:خب چی بگم؟ نفس عمیقی کشیدم وگفتم: +بگومنظورت ازاین حرفاچیه؟ خندیدوگفت: مهتاب:منظورم واضحه. اصلا خودت بگو؟ +نیست. من فقط دلم گرفته،بخاطر رفتنت و احساس تنهایی که میاد سراغم. گریه هم که میدونی بخاطر اون مداحیی که دوسش دارمه. یه قلوپ ازچایش و خوردوباآرامش گفت: مهتاب:بااینکه منظورم واضحه ولی بازم میگم،من میدونم که توعاشق شدی.. دهنم نیمه بازموند،یعنی انقدرضایع رفتارکرده بودم؟ سعی کردم انکارکنم: +چه حرفا؟! لبخندی زدوباریلکسی تمام یه قلوپ دیگه ازچایش و خوردوگفت: مهتاب: ینی باور کنم که عاشق نشدی. +نشدم. باخنده گفت: مهتاب:شدی! دیگه قاطی کردم،ازجام باشتاب بلندشدم وباعصبانیت فریادزدم: +آره،من.. من... اصلا هرچی شده باشم باید خودم حلش کنم چون یه مسیله یه طرفه ست ویه احساس بیخوده.نه خدا راضیه نه بنده ش. من خودم اشتباهی ک... نذاشت حرفم تموم بشه و پرسید؛ مهتاب: ینی چی؟ خدا راضی نیست؟ و بیخوده و.. +خب خودت می دونی چی میگم.. خودم میدونم این احساس.. احساس.. احساس عاشقانه ای که تو وجودمه یک کار حرامه دیگه نمیخواد تو بهم تذکر بدی باید.. سعی میکنم بیشتر حجاب کنم. چشمامو کنترل کنم.اصلا شاید خدا خواسته که ازم دور بشه که راحت تربزارمش کنار.. ولی لعنت به این دل، به این فکر که نمیتونم.. که از دستم در رفته... یهویی مهتاب منو که داشت اشکام میریخت بغل کرداحساس کردم یه اغوش واسه گریه پیدا کردم فقط گریه کردم.. و گفتم: کمک کن فراموشش کنم.بخدا اگه لازمه از اینجا میرم. تو روخدا دعا کن .. تو گفتی خدا ادموکه میخواد بنده ی خوبی بشه، امتحان سر راهش میزاره. ولی این امتحانش خیلی س..خت...ته. مهتاب فقط نوازشم کرد و گذاشت گریه کنم.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 دیگه اشکام تموم شده بود،از جام باشتاب بلندشدم وگفتم: +اره من باید با دلم بجنگم.. اولش خیلی خنثی‌نگاهم کردولی یهو لبخندی زدوباآرامش گفت: مهتاب:چاییت سرد شد باناراحتی نگاهش کردم،ازجاش بلندشدوفنجونش و شست. لبم وجویدم وبا نگرانی نگاهش ‌کردم. نکنه ناراحت شده‌که من داداشش و دوست دارم؟نکنه ازمن بدش بیاد؟ نکنه این روزهای آخرباهام بدبشه؟ توفکربودم که یهو برگشت،بااسترس نگاهش کردم که لبخندبزرگی زدو باصدای آرومی گفت: مهتاب:میرم لباس عوض کنم. سرم وانداختم پایین وچیزی نگفتم. ازکنارم ردشد،طاقت نیاورم،مظلومانه گفتم: +مهتاب! برگشت سمتم و گفت: مهتاب:جانم؟ لبم وبازبونم تر کردم وباصدای آرومی گفتم: +ازمن ناراحتی؟ نیمچه لبخندی زد وبه سمتم اومد، کمی نگاهم کردوصدای آرومش دم گوشم اومد: مهتاب:ازخودم ناراحتم. باتعجب گفتم: +چرا؟ بعدازمکثی باناراحتی گفت: مهتاب:ازاینکه خنگ بودم که زودترمتوجه نشدم وفقط ضعیف شدنت ودیدم. مهتاب:من وببخش هالین.خواهر خوبی نبودم.. چونم ازبغض می لرزید، جلوی خودم وگرفتم، نبایدحالش وبدمی کردم، خنده ی زورکی ای کردم ومشتی به بازوش زدم،باخنده گفتم: +زهرمارمسخره، من وباش فکرکردم چه گندی زدیا. لبخندی زدوچیزی نگفت. +خب دیگه بدوبرو لباس عوض کن بیا ناهاربخوریم. باشه ای گفت وباهم واردسالن شدیم. من به سمت مبل رفتم واون به سمت پله هارفت. هنوزرومبل ننشسته بودم که یهومهتاب به سمتم برگشت. مهتاب:هالین! سوالی نگاهش کردم که لبخندکجی زدو گفت: مهتاب:عشقت داره برمیگرده! پوکرنگاهش کردم، چی گفت؟کی بر میگرده؟عشقم؟ عشقم کیه؟خب امیرعلیه... زیرلب باتعجب گفتم: +امیرعلی؟! سرم وباشتاب آوردم بالاکه ازمهتاب بپرسم ولی دیدم نیست. کم کم حرفش ودرک کردم،انگارتازه موتورم روشن شده بود،یعنی امیرمیاد؟امیرمن؟ خنده وگریم قاطی شده بود،فقط گفتم خدایا شکرت.. نمی تونستم باورکنم،یک هفته دیگه ازماموریت امیرعلی مونده بود،چراباید فردامیومد؟نکنه مهتاب داره اذیتم می کنه؟ بافکراینکه مهتاب داره باهام شوخی می کنه لبخندم جمع شد. بایدازخودش می پرسیدم، بایدمی فهمیدم مهتاب راست میگه یانه‌. باتمام وجودامیدوارم مهتاب شوخی نکرده باشه وامیرعلی زودتربیاد. باسرعت ازپله ها بالارفتم،بماندکه چندبارنزدیک بود بامخ بخورم زمین! به اتاق مهتاب که رسیدم بدون اینکه دربزنم،باشتاب درو بازکردم‌. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 راه رو مقابل اتاق عمل را برای چندمین بار قدم زنان می گذرم که دکتر همراه حسنا بیرون می آید ، با اضطراب بسمت میروم و می گویم : آقای دکتر حالش چطوره ؟ ـ عملش خوب پیش رفت شاید دور از انتظار بود ولی الان حالش خوبه ، خانم حسینی لطفا برای ایشون توضیح بدید ! عمل طولانی بوده من باید برم به بیمار هام برسم ، بعد از انتقال بیمار به بخش و چک کردن وضعیتش به اتاق ۱۱۲ سر بزنید ببنید بهوش اومده حسنا : چشم ـ خسته نباشید ـ شما هم همین طور استاد دکتر که از جمعمان جدا می شود دست حسنا را می گیرم و با غم می گویم : حسنا حالش چطوره ؟ خوب میشه ؟ چه بلایی سرش اومده ؟ ـ یواش بابا ، دونه دونه بیا بریم تو اتاق من تا بهت بگم روی صندلی جا میگیرم که شروع میکند و مختصر توضیحی میدهد . ـ خب الان باید چیکار کنیم ؟ ـ هیچی تو لازم نیست کاری بکنی ... نگران نباش عمل خیلی خوب پیش رفت برو خونه استراحت کن ناهار خوردی ؟ ـ نه بابا ، اصلا مهمه ؟ تو این وضعیت ؟ ـ چه وضعیتی ؟ تو چه ربطی به کارن داری که الان حرص میخوری ؟ ـ حسنا ، الان وقتش نیست ـ خب توام برو رد کارت منم کار دارم با اصرار های آقای قادری و حسنا به خانه برمیگردم و با دیدن هیربد با دلتنگی به سمتش میروم و برادر کوچکم را در آغوش میگیرم . به اتاقش میروم و شروع میکنم به نق زدن این قدر حرف میزنم که به ستوه می آید و می گوید . ـ وای هانا زبون به دهن بگیر مگه رفتم شهید شدم ـ نه پس میخوای برو ! مامان دیگه طاقت نداره هیربد بفهم ـ باشه ببخشید گریه نکن که میشی مثل خر شرک ـ خیلی پرویی من بخاطر تو مردم از استرس ـ پس بخاطر استرس تخت خوابیده بودی ؟ ـ تو از کجا میدونی ؟ &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ـ سعید هر چی زنگ زد بهت بر نداشتی ، منم گفتم نگران نباش مثل خرس گیریزلی خوابیده ـ خیلی ممنون که جلو همکارم آبرومو بردی ـ خواهش میکنم ، قابلی نداشت روی زمین دراز می کشد و می گوید : هانا یکم ماساژ بده دستمو داره میترکه از درد ـ چرا ؟ ـ چون ۴۸ ساعت بدون وقفه ازش کار کشیدم خمیازه می کشد و ادامه میدهد ؛ عصر میخوام برم دیدن کارن ، بیدارم کن تا ۷ ـ باشه ، پاشو بخواب روی تخت ـ حال ندارم بخدا بالش و پتویی از کمد بیرون می کشم و بسمتش پرتاب می کنم و می گویم : بخواب برم پماد بیارم بکشم به دستت ـ الهی یه شوهر خوب نصیبت بشه ما رو از دستت نجات بده آبجی پوزخندی میزنم و از اتاق خارج می شوم . بعد از رسیدگی به هیربد به اتاق مامان می روم و آنچه اتفاق افتاده را مثل دختر ۱۴ ساله برایش تعریف میکنم . چند سالی هست به خودم قول دادم از هیچ چیز بی خبرش نگذارم ، شاید اگر امیر روزی برای فهمیدن علت مرگ هیوا تلاش نکرده بود من هیچ وقت اطرافیانم را نمی شناختم تا وقتی که در زندان های سیاسی بپوسم و حسرت بخورم . از او متشکرم که مرا به ناجیم رساند ، کاش می توانستم بار دیگر او را ببینم ... کاش میتوانستم عذر چند سال دوری که از هیوا برایش رقم زده بودم را بخواهم ... کاش می توانستم تشکر کنم ... کاش بود و میتوانستم تشکر کنم ... به اتاقم میروم و باز هم تنها شریک لحظات سخت زندگیم اتاقی ست که تمام وسایلش به من دهن کجی می کنند . با حسنا تماس میگیرم تا از احوال کارن مطلع شوم ، خیالم که از بابت او راحت می شود کتابم را بر میدارم و خواندن را از سر میگیرم .... ـــــــــــــــــ❤ـــــــــــــــــ مروارید مشاور وزیر اقتصاد دولت پیشین با رانت و رابطه توانسته بود سهم عظیمی از معاملات را که با دولت های اروپایی بسته شده بود به نفع شرکت خصوصی خودش ثبت کند . و اما دخترش که سال ها انگلستان زندگی می کرد و برای یک معامله بزرگ به ابوظبی و سپس راهی ایران شده بود دستگیر شد و او را هیچ کس ندیده بود و نمی شناخت این مشخصه کمک بزرگی به ترابی ها بود . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋✨🥀✨🦋✨🥀✨🦋✨🥀✨🦋 🌹✨روۍ همه‌ۍ صفحات دفترش نوشته بود: 🦋🍃او میبیند!.. 🌹🍃با این ڪار مےخواست هیچ‌وقت✨خدا را فراموش نڪند...🍃🦋 🌹شهیدھ‌زینب‌‌ڪمایے🌹 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏 تقویم همسران🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی ، اسلامی) ✴️ سه شنبه 👈27 خرداد 1399 👈24 شوال 1441👈16 ژوئن 2020 🕌مناسبت های دینی و اسلامی. 📛صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند. 📛برای ملاقات ها نیز خوب نیست. 👶مناسب زایمان نیست. 🤕بیمار امروز مراقبت بیشتر لازم دارد. ✈️ مسافرت احتمال حادثه دارد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. ✳️ختنه کودک. ✳️شکار و صید. ✳️و خرید لوازم زندگی نیک است. 🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در ان کتاب مطالعه فرمایید. 👩‍❤️‍👨مباشرت و مجامعت. امشب شب چهارشنبه مباشرت برای سلامتی خوب است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت)باعث اصلاح امور است. 💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن. 🔴 یا در این روز موجب دفع صفرا است. ✂️ناخن گرفتن سه شنبه برای ، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد . 👕👚دوخت و دوز. سه شنبه برای بریدن،و دوختن روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید. ( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد) ✅ وقت در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) 😴😴تعبیر خواب تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه 25 سوره مبارکه فرقان است... یوم تشقق السماء بالغمام و نزل الملائکه تنزیلا.... و مفهوم ان این است که خواب بیننده را امری ناخوش پیش اید. و شما مطلب خود را قیاس کنید. ❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه که موجب رسیدن به آرزوها میگردد . 💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸ززندگیتون مهدوی🌸 📚 منابع ما.👇 تقویم همسران تالیف:حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 025 377 47 297 0912 353 2816 0903 252 6300 📛📛📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
♥️🍃🦋🍃🌹🍃🌸🍃🌺🍃🌼🍃♥️🍃🍃🦋🍃🌸🍃🌼🍃🌹🍃🦋🍃 🌺🍃🌼🍃♥️🍃🌸🍃 🍃♥️🍃🦋🍃🌹🍃 🌸🍃🌺🍃 🍃🌹 🦋🍃اَللّهُمَّ اِنّی اُجَدِّدُ لَهُ فِی صَبِیحَةِ یَوْمی هذا 🌸🍃 وَماعِشْتُ مِن اَیّامِی عَهْدًاوَعَقداً 🌺🍃وَبَیْعَةً لَهُ فَی عُنُقی 🦋🍃بار خدایا !! 🌸🍃من تازه کنم با او در بامداد امروز 🌼🍃وتازنده ام در روزگارانم 🌺🍃پیمان وتعهد ووبیعت اورا در گردنم🍃♥️ 🌼🌱 عج ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️