هدایت شده از ▫
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸
🤲الهی به امید تو🌿🌼
💐🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐
💐👌هدیه به روان پاک شهیدان مخصوصا
#شهید_محسن_فخری_زاده
صلوات💐🌸
👇👇👇 کانال عمومی 👇👇👇
🌏 تقویم همسران 🌍
✴️ سه شنبه 👈 11 آذر 1399
👈15 ربیع الثانی 1442👈 1 دسامبر 2020
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی .
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی .
❇️ امروز روز شایسته ای است برای امور زیر :
✅ تجارت و داد و ستد.
✅ خواستگاری ، عقد ، ازدواج .
✅ صید و شکار .
✅ آغاز نویسندگی و نگارش .
✅ و دیدار با روسا و قضات خوب است .
👶 برای زایمان خوب نیست .
🤕 بیمار امروز نیز زود خوب شود.
🚘 مسافرت :
مسافرت خوب و مفید و سودمند است .
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز برای امور زیر نیک است .
✳️ آغاز تحصیل و تدریس .
✳️ ارسال کالاهای تجاری .
✳️ تاسیس شرکت .
✳️ آغاز نویسندگی .
✳️ و دیدار روسا نیک است .
👩❤️👩 انعقاد نطفه و مباشرت
مباشرت امروز ...# عروسی و مباشرت مکروه و فرزند حاصل از آن ممکن است دیوانه متولد شود .
💑 حکم مباشرت امشب (شب چهارشنبه ) ، مباشرت و زفاف عروس مکروه است
@taghvimehamsaran
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،#اصلاح_مو(سروصورت)دراین روز از ماه قمری، باعث سرور و شادی می شود .
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، باعث قولنج می شود .
✂️ ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد .
👕👚 دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید.
( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه ی ۱۶ سوره مبارکه " نحل " است.
و علامات و بالنجم هم یهتدون .....
و از معنای آن استفاده می شود که برای خواب بیننده حالتی غیر آن حالتی که داشت روی دهد و از جانب شخص خوب و بزرگی به عظمت و بزرگی برسد . ان شاء الله و شما مطلب خود رادراین مضامین قیاس کنید .
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
•••🦋
یک حسین گفتم غم ها همه از یادم رفت
همه ی دلخوشی ما ز جهان است حسین
#اباعبدالله
#شهید_محسن_فخری_زاده
هر چيزی را كه می خواهی، در دلت آن را ستايش كن و به آن عشق بورز وبرای داشتن آن شادمانی كن.
مهم نيست از خدا چه می خواهی.
اصلا مهم نيست خواسته ات چقدر بزرگ است.
اصلا مهم نيست چه كاری بايد انجام شود تا تو به خواسته ات برسی.
اصلا مهم نيست راه حل مسئله تو چيست.
مهم نيست آرزويت تا چه حد ممكن است.
مهم اين است كه خالق بزرگ و بخشنده قدرت انجام هر كاری را برای تو دارد. كائنات به روش های اعجاب انگيز و مبهوت كننده كمكت می كنند.
حتی اگر تو نمی دانی، خدا خودش می داند چگونه تو را به رفاه و خوشبختی و سلامتی برساند.
خدا درخواست های تو را می داند و می داند چه کند. اين پشتيبان قدرتمند در كنار توست. او راه های رسيدن به آرزوهايت را به تو خواهد گفت. و شرایط و موقعیت هایی که تو را به رویاهایت برسانت سر راهت قرار خواهد داد به شرط آنکه توکل کنی (به معنای واقعی)
وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ
هر کس بر خدا توکّل کند پیروز میگردد خداوند قدرتمند و حکیم است
سوره انفال آیه 49
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان
مکالمه شوهر با تلفن ثابت بیمارستان
حکایتی واقعی و بسیار آموزنده :
از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میخواست او همان جا بماند. از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.
یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس میخواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانهشان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده میشد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمیکرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون میروید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درسها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر میشود. به زودی برمیگردیم...»
چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میکرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچهها باش.»
مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.»
اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمیتوانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن میخواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد میخواست او همان جا بماند.
همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ میزد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار میشد. روزی در راهرو قدم میزدم. وقتی از کنار مرد میگذشتم، داشت میگفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب میشود و ما برمیگردیم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره میکرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد.
بعد آهسته به من گفت: «خواهش میکنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آیندهمان نشود، وانمود میکنم که دارم با تلفن حرف میزنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود
از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازیهای رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت" اما قلب دو نفر را گرم میکرد
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷـﺪ، ﺑﺎ ﺷﮑﺴـﺘﻦ ﭘـﺎﯼ ﺩﯾـﮕﺮﺍﻥ، ﻣـﺎ ﺑﻬﺘـﺮ ﺭﺍﻩ ﻧﺨـﻮﺍﻫﯿﻢ ﺭﻓــﺖ
ﮐﺎﺵ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﺎ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﺩﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﺎ خوشبخت ﺗﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯾﻢ👌
ﮐﺎﺵ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﺍﮔﺮ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺷﮏ ﮐﺴﯽ ﺷﻮﯾﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻃﺮﻑ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ﺑﺎﺧﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻃﺮﻓﯿﻢ
ﻭ این ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩن است که زیباست
🦋 🌿🌸
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_هشتاد_دوم با
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هشتاد_سوم
با حالت خواهشگرانه ای میگویم
+ازت میخوام دیگه پیگیر ماجرای نازنین نشی
ابرو هایش را در هم میکشد
_متاسفم ولی نمیتونم باید پیداش کنم
+ازت خواهش کردم شهریار
اخمش غلیظ تر میشود
_خودم هیچی ، عمو محمد و چیکار کنم ؟ بهش قول دادم تا همین الانشم به اصرار تو صبر کردم
+خیلی خب پس فقط ۱ هفته دیگه بهم وقت بده
_برای چی ؟
+فعلا نمیتونم بگم اما هروقت کارم تموم شد بهت میگم
اخمش را باز میکند و نفسش را با شدت بیرون میدهد
_یک هفته بهت وقت میدم ولی شرط داره
لبخندی از سر شادی میزنم
+هرچی باشه نشنیده قبول میکنم
_اول اینکه خودت با عمو محمد صحبت کنی و بهش بگی .
دوم اینکه بعد از یک هفته هرچی فهمیدی رو به میگی و کامل برام توضیح میدی که چرا هِی از من مهلت میخوای
لبخند میزنم و سری به نشانه ی تایید تکان میدهم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نگاهی به در سبز رنگ زنگ زدیشان می اندازم .
به آن لباس های شیک و مارکدار نمیخورد که در همچین جایی زندگی کند .
دیروز عصر به آموزشگاه هنر رفتم و بعد از یک ساعت ماتلی و آوردن دلیل و برهان توانستم بلاخره آدرس خانه ی نازنین را از مدیر آموزشگاه بگیرم اما وقتی به محله مورد نظر رفتم گفتند خانواده نازنین چند ماه پیش از این محله رفته اند و آدرسی هم به کسی نداده اند .
اما من نامید نشدم و بعد از پرس و جو در کل محل ، توانستم آدرس خانه ی جدید را از یکی از اهالی محل بگیرم و حالا آمده ام تا با نازنین صحبت کنم بلکه شاید بفهمم هدف و قصد اصلی شهروز از آزار و اذیت من چیست .
چند قدمی نزدیکتر میشوم و محکم به در ضربه میزنم .
خانه آنقدر قدیمیست که حتی آیفون هم ندارد !
بعد از چند لحظه صدای زنی سالخورده از پشت در می آید
_کیه ؟
+ببخشید مادر جان میشه در و باز کنید
در را به آرامی باز میشود .
پیرزنی لاغر با چادر سرمه ای رنگی و صورت پر چین رو به رویم قرار میگیرد .
با شک مجدداً نگاهی به پلاک خانه می اندازم ؛ به آن پیرزن نمی آید مادر نازنین باشد .
با لحن مهربانی میگویم
+سلام. ببخشید مزاحم شدم ، من با نازنین احمدی کار دارشتم به من گفتن اینجا زندگی میکنه
پیرزن اخم غلیظی میکند
_چیکارش داری ؟
+من یکی از دوستاشم میخام باهاش راجب یه موضوعی صحبت کنم
با چشم هایش سر تا پایم را میکاود
_بگو من خودم بهش میگم
به زور لبم را به لبخند میکشم
+نمیشه باید حتما ببینمش وگرنه بهش زنگ میزدم و میگفتم
🌿🌸🌿
《من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد》
باباطاهر
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هشتاد_چهارم
_بگو من خودم بهش میگم
به زور لبم را به لبخند میکشم
+نمیشه باید حتما ببینمش وگرنه بهش زنگ میزدم و میگفتم
اخم هایش را باز میکند
_بهش بگم تو کی هستی ؟
میدانم اگر اسمم را بگویم نمی آید پس به ناچار میگویم
+منو به اسم نمیشناسه به چهره میشناسه
_صبر کن الان بهش میگم بیاد
چشم غره ای حواله ام میکند و وارد خانه میشود .
نفستم را با شدت فوت میکنم
+به خیر گذشت
بعد از چند دقیقه با شنیدن صدای پایی که هر لحظه نزدیک تر نیشود استرس میگیرم .
نازنین همانطور که به زمین گاه میکند در را کمی باز تر میکند
_بله با من کاری.......
با بلند کردن سرش و دیدن من بهت زده و با چشم هایی که از تعجب گشاد شده به من نگاه میکند .
به وضوح رنگش میپرد و ترس و استرس در چشم هایش لانه میکنند .
سریع در را هل میدهد که ببندد اما قبل از بسته شدن در پایم را میان میان در میگزارم .
با تمام توان در را هل میدهد
_پاتو بردار
با آرامش میگویم
+میخوام باهات حرف بزنم
_ولی من نمیخوام
من هم متقابلا در را هل میدهم
+از چی میترسی ؟ من اگه میخواستم اذیتت کنم یا انتقام بگیرم پلیس با خودم میاوردم اینجا یا حداقل کسی رو همراه خودم میاوردم
تن صدایش را بالا میبرد
_از اینجا برو ما تو این محله آبرو داریم
مثل اینکه نمیشود با او با زبان خوش حرف زد
+ببین من کاریت ندارم فقط چند تا سوال دارم . نمیدونم شهروز چقدر بهت گفته اما من یه برادر دارم که در به در داره دنبال تو میگرده ولی من آدرس اینجا رو بهش ندادم اگه به سوالام جواب بدی برادرمو منصرف میکنم وگرنه همین الان زنگ میزنم میگم با پلیس بیاد اینجا اونوقتِ که آبروت
با آوردن اسم پلیس انگار ترسید ، دیگر در را هل نمیدهد .
حدس میزدم از حرفم بترسد ؛ البته واقعا قصد انجامش را ندارم فقط در حد تحدید است تا به سوال هایم جواب بدهد
_از کجا معلوم راست میگی ؟ ممکنه بعدا حرفامو بر علیه خودم استفاده کنی .
+من هیچوقت همچین کاری نمیکنم ، اگه واقعا میخواستم به پلیس تحویلت بدم اصلا نمیومدم اینجا چون پلیس مجبورت میکرد جوابه سوالام رو بدی ؛ الانم اگه مجبورم کنی باید پلیس خبر کنم .
🌿🌸🌿
《عشق هستی زا و روح افرا بُوَد
هر چه فرمان میدهد زیبا بُوَد》
فریدون مشیری
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸
🤲الهی به امید تو🌿🌼
💐🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐
💐👌هدیه به روان پاک شهیدان مخصوصا
#شهید_محسن_فخری_زاده
صلوات💐🌸
هدایت شده از ▫
✴️ چهارشنبه 👈 12 آذر 99
👈 16 ربیع الثانی 1442 👈 2 دسامبر 2020
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی .
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی .
📛 تقارن نحسین و صدقه صبحگاهی اثر نحوست را رفع کند .
📛 برای جابه جایی ، دیدار روساء خوب نیست .
👶مناسب زایمان و نوزادش عاقل و صالح خواهد شد . ان شاءالله
🚘مسافرت :
مسافرت خوف حادثه دارد و درصورت ضرورت همراه صدقه باشد .
🔭 احکام نجوم.
🌗 این روز از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است :
✳️ امور کشاورزی و زراعت .
✳️ کندن چاه و کانال .
✳️ درختکاری .
✳️ خرید و فروش املاک و کالا .
✳️ و بذر افشانی نیک است .
💑 حکم مباشرت امشب (شب پنج شنبه) ،
فرزند امشب حاکمی از حاکمان یا عالمی از عالمان می گردد . ان شاء الله
💉💉 حجامت خون دادن فصد باعث فرج و نشاط می شود .
💇♂💇 اصلاح سر و صورت باعث حزن و اندوه می شود .
😴🙄 تعبیر خواب.
خوابی که (شب پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 17 مبارکه " بنی اسرائیل " است.
و کم اهلکنا من القرون من بعد نوح ....
و مفهوم آن این است که چیزی که باعث حزن و اندوه خواب بیننده شود پدیدار گردد ولی عاقبت بخیر شود صدقات و مبرات بدهد تا رفع گردد . ان شاءالله و شما مطلب خود را دراین مضامین قیاس کنید.
✂️ ناخن گرفتن
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث خارش میشود.
👕👚 دوخت ودوز
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
@taghvimehamsaran
هدایت شده از ▫
🍃🌻
#یا_صاحب_الزمان
با دل مضطر
می برم نام تو آقا
کی تو میایی
گل زهرا
#سلام_بر_مهدی
❣اَلّلهُمّ؏َجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج❣
🌿✾ • • •
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانی آیت الله جاودان
خداوند مومن حقیقی را از ظلمت خارج می کند
#شهید_محسن_فخری_زاده
#ترور
#انتقام_سخت
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه آیت الله جاودان:
تا می توانید برای سلامتی حاج آقا (آیت الله مصباح) قربانی کنید.
توصیه استاد اخلاق شیخ جعفر ناصری: برای سلامتی حاج آقای مصباح، سوره #نجم را تلاوت کنید.
مداحی_آنلاین_امنیت_در_روزگار_پس_از_ظهور_چگونه_خواهد_بود_حجت_الاسلام.mp3
1.77M
🌹🌹امام محمد باقر علیه السلام
از رخدادهایى كه خداوند آن را قطعى ساخته است قیام قائم ماست. هر كس در آنچه می گویم تردید كند با حال كفر به خدا، او را ملاقات خواهد كرد. پدر و مادرم فداى وجود گرانمایه او باد كه همنام و هم كنیه من است و هفتمین امام پس از من. پدرم فداى كسى باد كه زمین را لبریز از #عدل و داد می كند همان گونه كه به هنگامه ظهورش از #ستم و بیداد لبریز است.
📚 بحارالانوار، ج ٢۴، ص ٢۴١
🌹🌹
🔍 #آیه_گرافی✨
چه بسا چیزی را دوست دارید،
اما به زیان شماست...
۩ عَسَىٰ أَن تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ ۩
📜بقره، آیه ۲۱۶
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 من چرا آفریده شدم؟
❓آیا هدفی جز این ارزش زندگی را دارد؟
👤استاد پناهیان😍
✅خوبه گاهی برگردیم از اول شروع کنیم.☺️🌷
💟امـام علی علیه السلام:
در هر حال با همسر خود
#مدارا و ملاطفت
و خوش رفتاری کن
تا زندگے ات بر تو گوارا باشـد.
📚وسائل الشیعه، ج14، ص110
هدایت شده از ▫
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله.......❤️
❌ تو شلوغی دنیای واقعی و مجازی غرق نشیم یه وقت😢
✅دعا برای سلامتی حضرت فراموش نشه😍💐
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_هشتاد_چهارم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هشتاد_پنجم
_از کجا معلوم راست میگی ؟ ممکنه بعدا حرفامو بر علیه خودم استفاده کنی .
+من هیچوقت همچین کاری نمیکنم ، اگه واقعا میخواستم به پلیس تحویلت بدم اصلا نمیومدم اینجا چون پلیس مجبورت میکرد جوابه سوالام رو بدی ؛ الانم اگه مجبورم کنی باید پلیس خبر کنم .
با خشم نگاهم میکند
_چی میخوای بدونی ؟
+میخوام راجب شهروز بدونم
باشک نگاهم میکند ، انگار دو دل است . نگاهی به سر و ته کوچه می اندازد و بعد با اکراه از جلوی در کنار میرود
_بیا تو
با قدم هایی آهسته وارد حیاط کوچکشان میشوم .
همانطور که از ظاهر خانه هم پیدا بود ، خانه ی خیلی قدیمی ای هست .
دیوار های آجری و سنگ فرش های کهنه فضا را دلگیر کرده است . درختی خشکیده کنار در و نیمکت چوبی رنگ و رو رفته ای رو به روی در قرار گرفته است .
نازنین در را میبندد و به نیمکت اشاره میکند .
_بشین تا من برم یه شربت بیارم
+نمیخوان من که اینجا نیومدم مهمونی ، اومدم جواب سوالام رو بگیرم برم
سری به نشانه ی تایید تکان میدهد و باهم روی نیمکت مینشینیم .
نازنین با مظلومیت نگاهم میکند . در چهره و رفتارش دیگر خبری از آن دختر مغرور و زورگو نیست . به سختی میگوید
_هر سوالی داری بپرس تا جایی که بتونم جواب میدم فقط یه شرط داره
+چه شرطی ؟
از روی نیمکت بلند میشود و داخل خانه میرود ، بعد از چند لحظه با قران جیبی کوچکی برمیگردد .
قران را روبه رویم قرار میدهد
_من اهل نماز و روز نیستم ولی به خدا و قران و اینطور چیز ها اعتقاد دارم . ازت میخوام بزنی روی این قران که از حرفام سو استفاده نکنی و اون هارو به هیچکس ، تاکید میکنم به هیچکس نگی . مطمئنم تو اعتقاداتت از من قوی تره ، من بهت بد کردم از کارمن پشیمونم ولی تو به من بد نکن .
شنیدن این حرف ها از نازنین برایم جالب است . لبخند کوچکی میزنم و دستم را آرام روی قران میزنم
+به همین قران قسم میخورم که نه از حرفات سو استفاده میکنم و نه به کسی میگم ولی از تو هم میخوام که حقیقت رو به من بگی . اگه واقعا اونطور بوده باشه که فکر میکنم خانوادمم از پیگیری شکایت منصرف میکنم .
سرش را پایین می اندازد و با گوشه ی شالش بازی میکند .
🌿🌸🌿
《چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست》
سعدی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هشتاد_ششم
سرش را پایین می اندازد و با گوشه ی شالش بازی میکند .
سراغ سوال هایم میروم
+نازنین شهروز بهت چی داد که حاضر شدی همچین کاری بکنی ؟ اصلا تو شهروز و از کجا میشناسی ؟
نفس عمیقی میکشد
_یه روز داشتم از آموزشگاه هنر بر میگشتم ، دیدم نزدیک آموزشگاه یه آقایی به ماشینش تکیه داده تا من از آموزشگاه اومدم بیرون به من خیره شد و تا وقتی که سوار تاکسی بشم همینجور به من نگاه میکرد .
اولش توجه نکردم اما این وضعیت تا یک هفته ادامه داشت .
به سر و وضعش نمیخورد اَلاف باشه .
تا اینکه یه روز اومد پیشم و گفت اسمش شهروز و چند وقت پیش منو به طور اتفاقی دیده . گفت از من خوشش اومده و چند وقت صبر کرده تا از احساساتش مطمئن بشه .
اسرار داشت که آدرس و شماره خونمون رو بدم تا با خانوادش بیاد خواستگاری .
همونطور که داری میبینی ما وضع مال خوبی نداریم ، منم وقتی ماشین شهروز رو دیدم فهمیدم خیلی پولدارن بخاطر همین خجالت میکشیدم آدرس خونمون رو بدم .
چند بار دیگه هم اومد جلوی در آموزشگاه و ازم خواست آدرس رو بدم ولی قبول نکردم تا اینکه یه روز ازم خواست یه مدت با هم دوست باشیم اگه من ازش خوشم نبومد شهروز میره و دیگه هم نمیاد .
با حرف های نازنین به فکر فرو میروم . معلوم است آزار و اذیت من برای شهروز خیلی مهم است که این طور غرور کاذبش را زیر پا گذاشته و این همه به نازنین خواهش و تمنا کرده و حتی درخواست دوستی داده است .
دوباره به حرف های نازنین گوش میسپارم
_اولش قبول نکردم ولی بعدا که یکم فکر کردم دیدم پیشنهاد بدی هم نیست یه دوستی ساده برای اینکه باهم بیشتر آشنا بشیم ، به شهروز هم نمیخورد پسر بدی باشه .
تویه مدتی که باهم بودیم هیچی برام کم نزاشت ، همش منو میبرد میگردوند، برام خرید میکرد ، اون لباس هایی که همیشه آموزشگاه میپوشیدم رو یادته ؟ همشو شهروز برام خریده بود وگرنه ما وضع مالیمون خوب نیست .
شهروز اصلا نمیزاشت آب تو دلم تکون بخوره ، هرچی میگفتم برام میخرید ، هر کاری میگفتم برام میکرد .
بعد یه مدت بلاخره فهمید ما اوضاع مالیمون بده ولی هیچی بهم نگفت و اصلا تحقیرم نکرد میگفت همه ی کم و کسری های این همه سال رو برات جبران میکنم .
من خیلی بهش وابسته شده بودم اونم میگفت عاشقمه ، حتی منو یه بار برد تو جمه دوستاش و به عنوان نامزدش معرفی کرد .
کمی مکث میکند ، چشم هایش پر از اشک شده و انگار ادامه دادن این بحث برایش سخت است .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💌 #روضه_نوشت | یک خوش فهمی ناب
#روضه_خانگی
بعضی از آدمها مثل یک آپارتمان هستند
مبله ... شیک ... راحت
اما دو روز که توش زندگی میکنی ، دلت تا سرحد مرگ میگیره
بعضی آدمها مثل یه قلعه هستند ،
خودت را می کشی تا بری داخلش ،
بعد می بینی اون تُو هیچی نیست
جز چند تا سنگ کهنه و رنگ و رو رفته
اما ...
بعضی ها مثل باغند
میری تُو ، قدم میزنی ؛ نگاه میکنی
عطرش رو بو می کشی ؛ رنگ ها رو تماشا میکنی
میری و میری آخری در کار نیست
به دیوار که رسیدی بن بست نیست
میتونی دور باغ بگردی
چه آرامشی داره ؛ همنفس بودن با کسیکه دلش دریاست و تو هرروز یه چیزی میتونی ازش یادبگیری چون روحش بزرگه
زندگیتون پر از اين آدما باشه❤❤❤❤❤
🌺صحیفه سجادیه
🔺دعای ۱۷، فراز سوم
✨🤲خدایا!
بین ما و شیطان پرده ای قرار ده که آن را پاره نسازد.
#ما_ملت_امام_حسینیم
#امام_سجاد(ع)
#صحیفه_سجادیه
🌸🍃🌸🍃
#خیانت_به_خاطر_ترس
امام علی (ع) در نامه31 نهجالبلاغه به امام حسن (ع) میفرمایند: كارى كه برتر از توانايى زن است به او وامگذار، كه زن گل بهارى است، نه پهلوانى سختكوش.
بپرهيز از غيرت نشان دادن بیجا (به همسران) كه درستکار را به بيماردلى، و پاكدامن را به بدگمانى رساند.
روزی یکی از اساتید روانشناسی، داستان بسیار عجیبی را پیرامون حدیث فوق، نقل کرد؛ که با رعایت حداکثر نکات اخلاقی داستان را تقدیم میدارم:
در سن 21 سالگی با مرد مومنی که 28 سال داشت، و از نظر ایمان سرآمد بود ازدواج کردم؛ که کاملا مقید و پایبند به مسائل اخلاقی و خانواده بود.
شوهرم هیچ عیبی نداشت مگر اینکه، علی رغم وضع مالی خوبمان، بسیار خسیس و مالدوست بود؛ اگر استکانی میشکستم و میدید یک ساعت در خانه سر و صدا میکرد.
روزی برای عروسی یکی از آشنایان، به تالاری در شهر رفتیم. انگشتری داشتم که چون کمی لاغر شده بودم، از انگشتم میافتاد؛ لذا نخی دورش پیچیده بودم تا تنگ شود و نیفتد.
در ساعات پایانی عروسی، لحظهای به خودم آمدم، دیدم انگشترم در دستم نیست و گم شده؛ ترس و وحشت چنان وجودم را گرفت که همگان فهمیدند برای من مشکلی پیش آمده است. از ترسم چیزی به کسی نگفتم که مبادا به گوش شوهرم برسد؛ و بلافاصله به منزل برگشتم. 4 ستون بدنم میلرزید که اگر شوهرم بداند کتک مفصلی خواهم خورد.
به زن همسایه که رازدار بود، و از این اخلاق بد شوهرم خبر داشت پناه بردم. او داستان را با شوهرش در میان گذاشت.
شب را زود خوابیدم تا شوهرم به انگشت من توجهی نکند و از این موضوع خبردار نشود.
صبح، زن همسایه را دیدم به من گفت: برو در بازار طلافروشان و شوهرم دوستی دارد که سفارش تو را به او کرده است. برو و انگشتری شبیه انگشترت را بردار و فکر ریالی نباش.
خوشحال شدم و بلافاصله به زرگری رفتم. در آنجا مرد میانسالی که با کت شلواری لوکس نشسته بود. نزدیک رفتم و خودم را معرفی کردم و نشانی دادم.
زرگر تبسمی کرد و گفت: در ویترین نگاه کن اگر مشابه انگشتر شما بود که بود، اگر نبود برو در بازار بگرد و هرکجا دیدی شماره مرا بده به من زنگ بزنند.
سریع در بازار چرخی زدم و پشت ویترین مغازهای شبیه انگشتر خودم را یافتم.
شماره زرگر را دادم تماس گرفتند و من انگشتر را سریع فاکتور کرده، برداشته و به مغازه زرگری آمدم.
به زرگر گفتم: من درآمدی ندارم هر ماه مبلغی که دستم بیفتد به شما خواهم داد، شاید باز پرداخت بدهی من دو سال طول بکشد.
زرگر روانشناس خوب و شیادی بود، و از زندگی و اخلاق شوهر من خبر داشت و مرد همسایه حسابی او را توجیه کرده بود.
زرگر از ترس من سوءاستفاده کرده و استرس مرا دو چندان کرد و گفت: روزی اگر شوهرت شک کند و تو را تعقیب کند و پایش به مغازه من برسد، من تضمین نمیدهم که حقیقت را نگویم و مطمئن باش آنوقت تو را به خاطر رابطه نامشروع خواهد کشت.
ترسولرز سراسر وجودم را برداشت، مانده بودم انگشتر را ببرم یا همان جا بگذارم!! دوراهی بسیار خطرناکی بود. منتظر بودم ذهنم راهحلی پیدا کند که زرگر شیاد با برنامه قبلی راه شوم خود را پیش پای من گذاشت.
او با تبسمی گفت: برو و من مبلغی نمیخواهم اگر زیاد ناراحت هستید، روزی زنگ میزنم کمی بیرون قدم بزنیم و شما هم، همینکه برای ساعتی، سنگ صبور من باشید و درد دل مرا گوش کنید بسیار کمکم کردهاید.
چارهای جز انتخاب این راه سوم نداشتم. پذیرفتم و زود به خانه برگشتم.
مهربانی آن زرگر بسیار در دلم نفوذ کرده بود. در این اندیشه بودم که چه انسانهای خوبی هستند که نماز نمیخوانند اما بهتر از شوهر نمازخوان من هستند. لحظه لحظه مهرِ زرگر در دلم زیاد میشد. دوست داشتم قبل از ظهر، موبایلم زنگ بخورد. کوچکترین شماره ناشناسی مرا امیدوار میکرد که زرگر است. سریع جواب میدادم.
انتظار به پایان رسید و زرگر مرا به آدرسی برای ملاقات دعوت کرد. سریع سوار ماشین شدم. باز استرس مرا زیادتر کرد و گفت: بهتر است به ویلایش برویم و راحت حرف بزنیم، و مرا متقاعد کرد به ویلایش در اطراف شهر رفتیم.
زرگر با حرکات ظاهری رمانتیک و عاشقانه و با نیت قبلی از من دلبری کرد. و زمانی که خواست مرا تسلیم خواسته شومش کند، به اوگفتم: من متاهل هستم. گفت: مردی که زنش را بخاطر یک استکان شکستن بزند لایق پایبندی نیست من نماز نمیخوانم، اما تمام طلاهای همسرم را دزد زد؛ و من به رویش نیاوردم. محبت را باید به کسی بکنی که لایقش باشد؛ هر که میخواهد باشد.
سرانجام پس از ساعتی من متوجه شدم که تنها سرمایه زندگیام را هم باختم؛ اما زرگر با تبسمهای شیطانیاش این عذاب وجدان را دقایقی باقی نگذاشت.
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقام معظم رهبری:
وقتی کارها گره میخورد، وقتی بنبست به حسب ظاهر بوجود میاد گاهی، خدای متعال از یک گوشهی این بنبست، یک راهی باز میکند که هرگز وهم بشر-اندیشهی انسانی- به آن نرسیده بود.
#شهید_محسن_فخری_زاده
هدایت شده از ▫
✅بهتر از این پیدا نخواهید کرد!
🔸️از مرحوم #آیت_الله_بهجت سؤال شد که «در میان اذکاری که شما میدانید و در روایات و جاهای دیگر، وارد شده، به نظر شما کدام ذکر، مهمتر است؟» ایشان خیلی صریح و بیتردید فرمودند: « ذکر #صلوات. ما که گشتیم چیزی بهتر از این ذکر پیدا نکردیم؛ شما بگردید ولی بهتر از این پیدا نخواهید کرد»
🔸️برای جلسه ختم صلوات [تعداد هم] آنچه معروف است همین چهارده هزار تاست. ان شاءالله برای رفع این بلا؛ بلکه همه بلاها خوب است.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_هشتاد_ششم سر
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هشتاد_هفتم
کمی مکث میکند ، چشم هایش پر از اشک شده و انگار ادامه دادن این بحث برایش سخت است .
برای اینکه اذیت نشود میگویم
+میخوای چند دقیقه صبر کنیم تا حالت بهتر بشه ؟
سری به نشانه تایید تکان میدهد .
این چند دقیقه برای من هم زمان خوبیست ، باور حرف های نازنین برایم سخت است .
شهروز گفته بود خانواده اش اجازه نمیدهند با دختری دوست بشود ، علاوه بر این شهروز آدمی نیست که بخواهد به کسی انقدر محبت کند .
نازنین میخواهد ادامه بدهد اما من پیش دستی میکنم
+نازنین تو واقعا داری حقیقتو میگی ؟
_چرا باید دروغ بگم ؟
سکوت میکنم .
نازنین بعد از کما فکر کردن بلند میشود و رو به من میگوید
_یه لحظه صبر کن الان میام
داخل خانه میرود و کمی بعد با موبایلش بر میگردد .
کمی در موبایلش جست و جو میکند و بعد صفحه را نشانم میدهد .
ابرو بالا می اندازم و با تعجب عکس را میکاوم .
عکس نازنین و شهروز است که در ماشین نشسته اند و شهروز با لبخند پهنی دست گل کوچک و صورتی رنگی را به طرف نازنین گرفته است .
پس شهروز علاوه بر مغرو و حیله گر بودن بازیگر خوبی هم هست .
نازنین عکس ها را یکی پس از دیگری نشانم میدهد ، عکس ها حرف های نازنین را به خوبی ثابت میکنند .
برای اینکه مطمئن تر شوم میگویم
+شهروز بهت نگفت که خانوادش از این ماجرا خبر دارن یا نه ؟
همانطور که مینشیند با اطمینان پاسخ میدهد
_گفت خانوادش خبر ندارن و با این طور روابط مخالفن بخاطر همین منتظر تا هر وقت بهش اجازه دادم با خانوادش بیاد خواستگاری
+خب حالا بقیه چیزی که داشتی تعریف میکردی رو بگو
_بعد از یه مدت اصرار کردن بلاخره قبول کردم که بیاد خواستگاریم
میان حرفش میپرم
+چرا تا قبلش اجازه نمیدادی ؟ اولش گفتی بخاطر وضع مالیت ولی میگی شهروز بعد از دوستیتون از اوضاع مالیت با خبر شد
_از مخالف خانواده شهروز میترسیدم
سر تکان میدهم
+خب ادامه بده
_شهروز به من توضیح داد که خانوادش درک بالایی دارن و با این موضوع مشکلی ندارن .
انقدر باهام حرف زد تا من قانع شدم و اجازه دادم تا با خانوادش صحبت کنه بیان خواستگاریم .
چند روز بعد وقتی اومد دنبالم تو ماشین خیلی عصبی و کلافه بود و اصلا باهام حرف نمیزد .......
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هشتاد_هشتم
انقدر باهام حرف زد تا من قانع شدم و اجازه دادم تا با خانوادش صحبت کنه بیان خواستگاریم .
چند روز بعد وقتی اومد دنبالم تو ماشین خیلی عصبی و کلافه بود و اصلا باهام حرف نمیزد . وقتی ازش پرسیدم چرا انقدر عصبیه گفت : من با خانوادم صحبت کردم برای خواستگاری اون ها مشکلی ندارن ولی یه مشکل دیگه هست . مشکلم دخار عمومه .
من یه دختر عمو دارم که خیلی منو اذیت میکنه ، میگه باید با من ازدواج کنی ولی من ازش بدم میاد ، یه دختر خشک مقدس و بد اخلاقه ، حالا هم نمیدونم چطوری فهمیده من میخوام ازدواج کنم ولی گیر داده به من میگه یا با من ازدواج میکنی یا یه بلایی سر تو میاره . دختره ی پول پرست فقط منو بخاطره پولم میخواد . به یه ذره دو ذره هم راضی نیست همه ی پولمو میخواد .
با تعجب ابرو بالا می اندازم ، بدون شک منظور شهردز من بوده ام . پوزخند صدا داری میزنم . چه تهمت هایی که به من نزده است . واقعا تصورش هم خنده دار است که من بخاطر پول شهروز برای ازدواج با او اصرار کنم و اورا برای اینکه با من ازدواج کند تهدید کنم .
زیر لب طوری که نازنین بشنود میگویم
+یه حق چیز های ندیده و نشنیده
نازنین که خود به دروغ بودن حرف های شهروز واقف است نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد
_من از حرف های شهروز ترسیدم . اون موقع چون شناختی از تو نداشتم حرف های شهروز رو باور کردم و خیلی ترسیدم ، جدا شدن از شهروز برام مثل یه کابوس بود .
ازش پرسیدم باید چیکار کنم ؟
گفت : دختر عموی من میخواد بیاد آموزشگاه هنری که تو قبلا توش کلاس میرفتی ، رشته ای که ثبت نام کرده تو هم ثبت نام کن تا بعدا بهت بگم چیکار کنی .
آب دهانم را با شدت قورت میدهم .
احساس میکنم دنیا دور سرم میچرخد .
چنین چیزی غیر قابل باور است !
یعنی شهروز قبل از شروع رابطه ی مجدد با خانواده ما تصمیم گرفته بود من را اذیت کند ؟
بدون شک برای آزار و اذیت های ساده خودش را انقدر به زحمت نینداخته است ، حتما هدف بزرگتری دارد .
خدا میداند که از کجا فهمیده من در آموزشگاه ثبت نام کردم . شاید شخص دیگری جز شهروز هم پشت این ماجرا هست .
سر تکان میدهم و خودم را به سختی از سوال های بی جواب و افکار بهم ریخته ام بیرون میکشم .
نازنین که حال خراب من را میبیند با ترس میگوید
_حالت خوبه ؟ چرا یه هو رنگت پرید ؟ میخوای برم برات......
بی توجه به حرف هایش میگویم
+نازنین شهروز خیلی خطرناکه ، همونطور که خودت فهمیدی بهت دروغ گفته اما موضوع اصلی اینه کا خانواده من نزدیک ۹ سال با خانواده شهروز قطع رابطه کرده بودن .
روز اول کلاس آبرنگ فقط چند روز از اولین دیدار من و شهروز بعد از ۹ سال گذشته بود .
نازنین بیشتر از من تعجب میکند . کمی خودش را روی نیمکت جا به جا میکند
_شهروز اصلا به من اینو نگفته بود که با شما قبلا قطع رابطه کرده بودن
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay