eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🇮🇷امام خمینی ره : بکشید ما را ملت ما بیدارتر میشود🇮🇷🇮 بازهم دستان کثیف اسرائیل و امریکا باعث به شهادت رسیدن دانشمند هسته ای و نابغه ی کشورمان از دولتمردان انتظار می رود به پاس خون این شهید،نه تنها هیچ لبخندی به دولت امریکا نزنند بلکه دست از پیغام امادگی برای مذاکرات نافرجام برجام بردارند. منتظر انتقام خون سردار عزیزمان حاج قاسم و همچنین شهید فخری زاده هستیم.
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🦋 وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ 🌺 وبسا چیزی را خوش نداریدوآن برای شما خیر است،وبسا چیزی را دوست دارید وآن برای شما بد است؛ وخدا (مصلحت شمارا در همه امور)می داند وشما نمی دانید.بقره/216 گاهی بهترین کاری که میشه کرد - نه فکره ؛ - نه خیال ؛ - نه تعجب ؛ - نه ناله و نه زاری... فقط باید یه نفس عمیق کشید و ایمان داشت که بالاخره همه چیز اون جوری که باید ، درست میشه
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 با توقف ماشین به خودم می آیم . راننده رو به من میگوید _بفرمایید خانم رسیدیم از ماشین پیاده میشوم و بعد از حساب کردن کرایه به سمت کافی شاپ میروم . درست ۵ روز پیش با هستی به این کافی شاپ آمده بودم . با قدم هایی آهسته وارد کافی شاپ میشوم . چشم میگردانم اما شهروز را نمی یابم . کسی دست بلند میکند و تکان میدهد ؛ وقتی دقیق نگاه میکنم میبینم شهروز است . با تعجب ابرو بالا می اندازم و با قدم هایی بلند به سمتش حرکت میکنم . تیشرت آستین کوتاه مشکی رنگی همراه با شلوار راسته تنگ به مشکی به تن دارد . کلاه شاپو ای همرنگ لباس هایش روی سرش خودنمایی میکند . از شهروزی که همیشه تیپ های مجلسی میزند پوشیدن همچین لباس هایی بعید است ! وقتی به شهروز میرسم طوری رفتار میکنم گه متوجه تعجبم نشود . سر به زیر سلام میکنم و شهروز در جوابم فقط سر تکان میدهد . صندلی ای بیرون میکشد و لبخند مسخره ای گوشه ی لبش جا میدهد _بفرمایید حاج خانوم ! سعی میکنم عکس العملی نشان ندهم . از عمد صندلی دیگری بیرون میکشم و بدون توجه به شهروز روی آن مینشینم .‌ شهروز بی تفاوت شانه بالا می اندازد و روی صندلی ای که بیرون کشیده مینشیند . جدی نگاهش میکنم +سریع کارِتو بگیو باید برم . سر تکان میدهد و پوزخند میزند _عجله نکن به وقتش میگم . منو را برمیدارد و نگاه گذرایی به آن می اندازد بعد به سمت پیشخدمت دست تکان میدهد تا بیاید و سفارش ما را بگیرد . مرد پیشخدمت سریع به سمت ما می آید _سلام ، خیلی خوش اومدین ! چی میل دارین ؟ شهروز نگاهی به پیشخدمت می اندازد _یه اسپرسو پیشخدمت رو به من میگوید _و شما ؟ +ممنون چیزی نمیخورم شهروز با تمسخر میگوید _نترس پولشو من حساب میکنم هر چی میخوای سفارش بده چشم غره ای حواله اش میکنم و سکوت میکنم . مدر پیشخدمت که متوجه میشود نظرم تعقیری نکرده از ما دور میشود . شهروز سر بلند میکند و با نگاهش اجزای صورتم را میکاود . به جای سوختگی ته سیگار روی صورتم خیره میشود . یک تای ابرویش را بالا میده و دستش را به سمت صورتم دراز میکند . سرم را سریع عقب میکشم و زیر لب میغرم +دست تو بکش 🌿🌸🌿 《نم باران ، لب دریا ، غم تو ، تنگ غروب دل من تنگ توشد ، کاش که پیدا بشوی》 احسان نصری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 به جای سوختگی ته سیگار روی صورتم خیره میشود . یک تای ابرویش را بالا میدهد و دستش را به سمت صورتم دراز میکند +دست تو بکش دستش را پایین می آورد _میبینم که خوب ادبت کردن با تعجب میپرسم +متوجه منظورت نمیشم ؟ بی توجه به حرفم ادامه میدهد _فکر نمیکردم نازنین انقدر حرف گوش کن باشه تعجبم بیشتر میشود +یعنی چی ؟ خیلی رک میگوید _یعنی کار من بوده . با شنیدن این جمله انگار سطل آب سردی را روی سرم خالی کرده اند . بعد از چند لحظه به خودم می آیم . از شدت خشم دست هایم شروع به لرزیدن میکنند . با صدایی که سعی دارم بلند نشود میگویم +خیلی بی غیرتی . وقتی میخواستم بیام اینجا با خودم گفتم چون هم خونمی بهم آسیب نمیرسونی ولی تو انقدر پست فطرتی که میخواستی منو بکشی با آرامش به صندلی تکیه میدهد _من نمیخواستم بکشمت +اما اگه شهریار نیومده معلوم نبود اونجا چه بلایی سرم میومد _نازنین از اونجا نرفته بود نزدیک ساختمون منتظر بود که اگه تا ۱ ساعا کسی نیومد دنبالت ببرتت با خشم نگاهش میکنم +برای چی این کارو کردی ؟ _میخواستم زهره چشم ازت بگیرم ؛ در ضمن وقتی زدی تو گوشم بهت گفتم تلافیشو سرت در میارم . یا وقتی از تپه افتادی هر چه از دهنت در اومد بارم کردی بهت گفتم تقاصشو میگیرم . دهان باز میکنم که چیزی بگویم اما شهروز پیش دستی میکند _چیزی نگو . بزار تمام حرفامو بزنم بعد هرچی میخای بگو . به سختی خودم را کنترل میکنم و به سکوتم ادامه میدهم. بعد از کمی مکث میگوید _تمام این کار ها فقط یه دلیل داشت نگاهش را به چشم هایم میدوزد و لبخند مرموزی میزند _این کارا رو کردم چون دوست دارم . برای چند لحظه مغزم قفل میکند . احساس میکنم اشتباه شنیدم بخاطر همین با بهت میگویم +چی ؟ میشه دوباره بگی ؟ لبش را با زبان تر میکند _گفتم عاشقتم &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بر دَرَش بگذار ای سائِل سر از روی نیاز در نخواهد ماند هر کس قبله‌گاهش این دَر است... مهربانم تسلیت🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
✴️ شنبه 👈 8 آذر 1399 👈 12 ربیع الثانی 1442👈 28 نوامبر 2020 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی . 🕋واجب شدن نماز در سال اول هجری. 🌙⭐️احکام دینی و اسلامی . ❇️روز بسیار خوب و شایسته ای است برای. ✅عقد عروسی و خواستگاری. ✅خرید رفتن و فروش جنس. ✅شروع به کاسبی و دکان باز کردن. ✅و نقل و انتقال و جابجایی منزل و مکان خوب است. 👶 زایمان مناسب و نوزادش عفیف و صالح و متدین بار بیاید. ان شاء الله 🤕 بیمار امروز زود شفا یابد . ان شاءالله 🚖 مسافرت : مسافرت بسیار خوب است. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 این روز از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است : ✳️ خرید طلا و جواهرات . ✳️ دیدار با رؤسا و مسئولین . ✳️ارسال کالاهای تجاری. ✳️ و اغاز بنایی و خشت بنا نهادن نیک است . 🔲 این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید. 💑 امشب .. # مباشرت (شب یکشنبه ) ، مباشرت برای صحت بدن سودمند است . 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، شکوه و هیبت و عزت است . 💉💉 حجامت خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا در این روز از ماه قمری ، سبب ضعف بدن می شود . 😴😴 تعبیر خواب امشب خواب و رویایی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه ی 13 سوره مبارکه ی " رعد" است. یسبح الرعد بحمده والملائکته من خیفته... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که چیزی باعث ملال خاطر خواب بیننده گردد پیش اید صدقه بدهد . شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید . 💅 ناخن گرفتن شنبه برای ، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد. 👚👕دوخت و دوز. شنبه برای بریدن و دوختن، روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست. 🙏🏻 وقت در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر. 📿ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد . 💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به (ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. @taghvimehamsaran
❣سیاست های همسرداری 😃از معجزه ی تبسم غافل نشید ❣تبسم، یک لحظه بیشتر پایداری ندارد؛ ولی گاهی خاطره اش تا ابد باقی می ماند. تبسم، خستگی را برطرف و افراد مأیوس را امیدوار می سازد. 💖بنابراین، یک زن می تواند به وسیله این راه و با داشتن تبسمی مهربانانه، به استقبال همسر خود برود و خستگی یک روز کار و فعالیت را از جان او بزداید.😌 زوج ها هوای همدیگه رو داشته باشید، لبخند خانوم برای آقاش و آقابرای خانومش شایدچیزساده ای به نظربرسه ولی دنیای عشق رو باخودش به ارمغان میاره❤️ مهربون ترباشیم❣زندگی بامهربونی خوشگلتره❣ 🍃❤️
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
بعدِ عباس حَرم امنیّت‌ش کامل نیست💔🍂 🚫این کلیپ رو ببینیم باهم بنظرم بد نیست راجع به 👌🏻 https://masaf.ir/RaefipourClips/post/33126👆🏽👆🏽👆🏽👆🏽 برای خیلیا هنوز جا نیفتاده...😑
🌸🌿🦋 🌿🌸 🦋 عاشقانه❣مذهبی 🦋🌿 ✍درحال نگارش.. به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸 🌿🦋✨ ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران و سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿 💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐 🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋 ❌ رمانها بدون ممنوع ❌ ↪️ریپلای به رمان🔰 🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_هفتاد_ششم ب
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 +چی ؟ لبش را با زبان تر میکند _گفتم عاشقتم سعی میکنم خودم را آرام نشان بدهم و تعجبم را به روی خودم نیاورم . معلوم نیست دوباره چه نقشه ای برایم کشیده که این اراجیف را سرهم میکند . از همان پوزخند های خودش تحویلش میدهم +جای اشتباهی اومدی عکس العملی نشان نمیدهد . معلوم است که خودش را برای بدترین جواب ها از طرف من آماده کرده است . با آرامش میگوید _جدی گفتم سر تکان میدهم و با تمسخر میگویم +منم جدی گفتم ، من مثل دخترایی نیستم که دور و برتن کمی به سمت میز خم میشود _درست خانوادم حساس و اهل گیر دادن نیستن ولی هیچوقت به من و شهریار اجازه ندادن سراغ دختر و دود و دم و مواد الکلی بریم . با اطمینان میگویم +اگه خانوادت اجازه هم میدادن شهریار دور و بر این کار ها نمیرفت ابرو بالا می اندازد و پوزخند میزند _چرا همچین فکری میکنی ؟ شانه بالا می اندازم +بلاخره شهریار شیر پاک خورده بعد از چند لحظه از حرفی که زدم به شدت پشیمان میشوم . دعوا بین من و شهروز است نباید پای خانواده اش را وسط میکشیدم . سکوت بدی حکم فرما شده است . با اینکه برایم سخت است میگویم +ببخشید ؛ نباید پای خانوادت رو وسط میکشیدم چیزی جز سکوت عایدم نمیشود . تازه متوجه زنجیر نقره ای رنگ دور گردنش میشوم ؛ به احتمال زیاد باید از جنس طلا باشد . سری به نشانه ی تاسف برایش تکان میدهم و بعد نگاهم را به میز میدوزم . بعد از مدتی شهروز سکوت را میشکند . _حتما باید مثل سجاد امل ریش بلند کنم ، تسبیح دستم بگیرم ، یقمو تا خر خره ببندم و ریا کنم که ...... با خشم میان حرفش میپرم +مراقب حرف زدنت باش با قهقهه ی بلندی که میزنند همه به سمت ما بر میگردند . این کارش درست مثل نازنین است . چقدر از این حرکت بدم می آید 🌿🌸🌿 《میخواهم و میخواستمت تا نفسم بود میسوختم از حسرت و عشق تو بَسَم بود》 فریدون مشیری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 _حتما باید مثل اون سجاد امل ریش بلند کنم ، تسبیح دستم بگیرم ، یقمو تا خر خره ببندم و ریا کنم که مثلا ........ با خشم میان حرفش میپرم +مراقب حرف زدنت باش با قهقهه ی بلندی که میزند همه به سمت ما بر میگردند . از نگاه های دیگران خجالت زده سرم را پایین می اندازم . این کارش درست مثل نازنین است . چقدر از این حرکت بدم می آید . دست به سینه میشود _میبینم که روش تعصب داری خودم هم از تعصب بیش از حدی که نشان دادم ناراحت میشوم اما چیزی نمیگویم . با آمدن مرد پیشخدمت هر دو به اجبار سکوت میکنیم . مرد قهوه ی شهروز را روبه رویش قرار میدهد و به سرعت از ما دور میشود . بعد از رفتن پیشخدمت شهروز میگوید _خب نگفتی نظرت راجب عشقم بهت چیه ؟ +واقعا اسمشو گذاستی عشق ؟ عشق مقدسه ، به هر حسی نمیشه گفت عشق . آدم عاشق هر روز یه بلایی سر کسی که ادعا میکنه دوستش داره نمیاره ، هر دفعه با نیش و کنایه ها و پوزخند های مسخرش اون رو اذیت نمیکنه . لبخند مسخره ای میزند _چته بابا پاچه میگیری از این همه وقاحتش تعجب میکنم . بخاطر خشم زیاد فکم منقبض شده است . با سختی از بین دندان های قفل شده ام میگویم +یه بار بهت گفتم دوباره ام میگم ، مراقب حرف زدنت باش با کنایه میگوید _اگه نباشم میخوای چیکار کنی ؟ سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم +هرچی که شنیدم رو به شهریار میگم ؛ میدونی که شهریار خیلی پیگیره ببینه کار کی بوده پوزخند میزند _تو همچین کاری نمیکنی ! یعنی نمیتونی بکنی چون یه طرف قضیه هم خودتی . شهریار منو خوب میشناسه میدونه بدون دلیل کاری رو انجام نمیدم ، اونوقت مجبورت میکنه براش توضیح بدی که باهام چیکار کردی ؛ تو هم قطعا دوست نداری شهریار بفهمه که زدی تو گوشم یا بهم توهین کردی دندان هایم را روی هم میسابم +من در مقابل بی احترامی های خودت زدم تو گوشت در ضمن بهت توهین نکردم فقط از اتفاقات بدتر جلوگیری کردم چون میدونم هدفت از کمک به من وقتی افتادم چی بود میخواهد چیزی بگوید اما انگار پشیمان میشود . لبخند شیطانی گوشه ی لبش جا میدهد _این حرف هارو ول کن بگو کی بیام خاستگاری ؟ نفسم را با شدت فوت میکنم +لطفا دیگه این بحثو پیش نکش ، خودتم خوب میدونی این بحث به نتیجه نمیرسه 🌿🌸🌿 《گویند بهشت است همان راحت جاوید جایی که به داغی نتپد دل چه مقام است》 بیدل دهلوی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
✴️ یکشنبه 👈 9 آذر 1399 👈 13 ربیع الثانی 1442👈 29 نوامبر 2020 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی . 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 شهادت حضرت زهرا علیها السلام " به روایتی " 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🌙🌟 احکام دینی و اسلامی . 📛 صدقه اول صبح لازم است . 📛 از منازعه و دیدارهای سیاسی پرهیز شود . 👼 برای زایمان خوب نیست . ✈️ مسافرت : مسافرت خوب و سودمند و خیر دارد . 🔭 احکام نجوم. 🌗 امروز برای امور زیر خوب است : ✳️ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن . ✳️ دیدار دوستان و نامه نگاری با آنها . ✳️ درختکاری . ✳️ خرید جواهرات . ✳️ و تفریح رفتن نیک است . 💑مباشرت و مجامعت. مباشرت امشب (شب دوشنبه) ، فرزند حافظ قرآن گردد و به قسمت و روزی خود راضی باشد . ان شاء الله ⚫️ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، خوب نیست ‌. 💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن یا #فصد انداختن در این روز، از ماه قمری ، باعث ملال است . 😴😴تعبیر خواب خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه ی ۱۴ سوره مبارکه " ابراهیم " است. و لنسکننکم الارض من بعد هم ذلک لمن .... و چنین استفاده میشود که کسی که دوست یا دشمن خواب بیننده باشد به او برسد . و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید...... 💅 ناخن گرفتن یکشنبه برای ، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد. 👕👚 دوخت و دوز یکشنبه برای بریدن و دوختن روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود‌. ✴️️ وقت در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. ❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد . @taghvimehmsaran 💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸به امیدپرورش نسلی مهدوی انشاءالله🌸
🖤 (ع) فرمودند: 🌴 حسبُ المَرءِ مِن... عِرفانِهِ عِلمُهُ بِزَمانِهِ 🍃 در معرفت آدمى، همين بس كه... آگاه به زمان خويش باشد 📖ميزان الحكمه، ج1، ص133. 😔 💔
▪️ازفاطمه اكتفا به نامش نكنيد ▪️نشناخته توصيف مقامش نكنيد ▪️هر كس که در او محبت زهرا نيست ▪️علامه اگر هست سلامش نكنيد 🏴شهادت مظلومانه حضرت زهرا(س) .
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
اگر سحر جمعه را کامل گرفته بودیم غروب جمعه داغ دیگری بر جگرمان نمیگذاشتند آیا وقت انتقام از اسرائیل نشده؟
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
می‌آیی ای بهار به زودی و می‌رود از شهر،رفته‌رفته خزانی‌که سالهاست.. صآحب‌جآنــم♥️🌿
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_هفتاد_هشتم _
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 در دل به حرف هایش میخندم . خدا میداند چقدر تا بحال از او ترسیده ام اما اگر به همچین آدم هایی نقطه ضعف نشان بدهی نابودت میکنند ، اگر بفهمند از آنها میترسی دیگر نباید امید به پیروزی بر آنها داشته باشی . نفس عمیقی میکشم و با آرامش میگویم +ولی گفتی این کار ها رو کردی چون دوستم داری ؟! سر تکان میدهد _بخاطر همین جسارتت دوست دارم . تو تنها کسی بودی که انقدر با من شاخ تو شاخ شدی بخاطر همین ازت خوشم اومد زبانش یک چیز میگوید اما چشم هایش چیز دیگری میگوید ‌. چشم هایش صداقت را نشان نمیدهند . سعی میکنم بحث را منحرف کنم +سکوت در برابر ناحقی و ظلم اشتباهه خنده ای از روی تمسخر میکند _یه جوری میگی ناحقی و ظلم انگار داری از شمر و معاویه حرف میزنی دلم میخواهد بگویم دست کمی از شمر و معاویه نداری اما در دل به شیطان لعنت میفرستم و سکوت میکنم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نگاهم را به در میدوزم و منتظر برای آمدن شهریار می ایستم . چقدر دل تنگش هستم . هر چقدر که از شهروز متنفرم به همان اندازه شهریار را دوست دارم ؛ هر چقدر شهروز پر از کینه و بدی و نفرت است بجایش شهریار سرشار از خوبی و عشق و محبت است . گاهی اوقات فکر میکنم شهریار بعد از تولد در بیمارستان با کودک دیگری عوض شده اما شباهت زیادش به عمو محمود نشان میدهد که متعلق به همین خانواده است . با وزود شهریار لبخند ملیحی میزنم +سلام شهریار متقابلا لبخند میزند _به به سلام ببین کی اومده استقبالم . درست مثل کودکی ۳ ساله شده ام که بعد از مدت ها عروسک مورد علاقه اش را بدست آورده . بی توجه به حرفش با غرور میگویم +دیدی بلاخره مال ما شدی ؟ بعد هر دو میخندیم . ۲ روز پیش پدر بهاره سکته کرد و به همین دلیل خانواده عمو محسن امروز به ایتالیا رفتند تا قبل از اینکه اتفاقی برای پدر بهاره بیافتد اورا ببینند . شهریار که تمایلی به رفتن نداشت به قرار شد بماند و به اصرار ما قبول کرد که این یک هفته را در خانه ی ما بماند . پدر و مادرم وارد حیاط میشوند تا از شهریار استقبال کنند . مادرم گره روسری اش را کمی محکم میکند و با لبخند به ما نزدیک میشود . نا خود آگاه لبخند میزنم ؛ هنوز بعد از ۲ ماه با روسری جلوی شهریار میاید &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 پدر و مادرم وارد حیاط میشوند تا از شهریار استقبال کنند . مادرم گره روسری اش را کمی محکم میکند و با لبخند به ما نزدیک میشود . نا خود آگاه لبخند میزنم ؛ هنوز بعد از ۲ ماه با روسری جلوی شهریار میاید ؛ من هم اول ها مثل مادرم بودم اما بعد از مدتی به اسرار سوگل قبول کردم روسری را از سرم بردارم اما هنوز هم وقتی شهریار هست لباس های بلند و پوشیده به تن میکنم . کوله پشتی بزرگ و مشکی رنگش را از دستش میگیرم +تا تو با مامان بابا سلام احوال پرسی میکنی اینو برات میزارم تو اتاق _نمیخواد خودم میبرم سنگینه لبخند ملیحی میزنم +نه بابا تهش ۴ تا دونه لباس گذاشتی توش دیگه و بعد با شادی به سمت در ورودی حرکت میکنم . سریع به اتاق مهمان میروم و کوله را کنار تخت میگذارم . دیروز اتاق مهمان را برای شهریار آماده کردم ؛ این اتاق مخصوص مهمان هاییست که شب را در خانه ی ما میخوابند . رو به روی در تخت شیری رنگی و در سمت چپ کمد به چشم میخورد . در سمت راست هم میز و پاتختی همرنگ با تخت وسایل اتاق را تکمیل میکند . با لبخند از اتاق خارج میشوم تا برای شهریار شربت آماده کنم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ از اتاقم خارج میشوم و با استرس به سمت اتاق شهریار میروم ؛ آهسته در میزنم اما پاسخی نمیگیرم . دوباره و سه باره این کار را تکرار میکنم اما باز هم جوابی دریافت نمیکنم . ممکن است خواب باشد ! دستگیره ی در را به آرامی میفشارم و وارد اتاق میشوم . چیزی که میبینم را باور نمیکنم . با تعجب به شهریار خیره میشوم . شهریار رو به روی جانماز کوچک طوسی رنگی ایستاده و مشغول نماز خواندن است . چند بار پلک میزنم تا مطمئن شوم که درست میبینم . سریع نگاه خیره ام را از او میگیرم تا مبادا زیر نگاه سنگینم خجالت زده شود . نمیدانم خوشحال باشم یا متعجب . دیدن این صحنه برایم آرزو بود ، درلم میخواهد از خوشحالی گریه کنم با صدای شهریار به خودم می آیم _نورا ؟ خوبی ؟ دوباره نگاهش میکنم ، سعی میکنم تعجبم را بروز ندهم . همانطور که به سمت تخت میروم با مهربانی میگویم +قبول باشه لبخند شیرینی مزند _قبول حق . کاری داشتی ؟ با حرف شهریار تازه به یاد می آورم که برای چه به اتاقش آماده بودم اما بهتر است فعلا راجب چیز دیگری حرف بزنیم . وقتی سکوتم را میبیند میپرسد _خیلی تعجب کردی ؟ لبخند میزنم و سعی میکنم عادی برخورد کنم +از چی تعجب کردم ؟ نگاهش را از من میدزدد _خودت میدونی دارم راجب چی حرف میزنم . 🌿🌸🌿 《دلا خوبان دل خونین پسندند دلا خون شو که خوبان این پسندند》 باباطاهر &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
✴️ دوشنبه 👈 10آذر 1399 👈 14 ربیع الثانی 1442👈 30 نوامبر 2020 🕌 مناسبت های دینی اسلامی . 🔘 قیام مختار " 66 ه.ق " . 🌙⭐️ امور دینی و اسلامی . 👶برای زایمان خوب و نوزادش خوشبخت و روزی دار خواهد شد . ان شاءالله 🤒 بیمار امروز شفا یابد. ان شاءالله ✈️ مسافرت خوب نیست و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد . 👩‍❤️‍👩حکم مباشرت امشب . مباشرت امشب (شب سه شنبه ) ، مباشرت و عروسی مکروه و فرزند حاصل از آن ممکن است دیوانه متولد شود . 🔭 احکام نجوم . 🌓 امروز انجام امور زیر نیک است : ✳️ آغاز نویسندگی ، کتاب ، مقاله ، پایان نامه . ✳️ آغاز تحصیل و تدریس . ✳️ ارسال کالاهای تجاری . ✳️ دیدار روسا . ✳️ و تاسیس شرکت نیک است . 💇‍♂ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، موجب شادی می شود . 🔴 یا در این روز از ماه قمری ، موجب خارش می شود . 🔵 دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد . 👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود . ✴️️ وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد . 💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 😴تعبیر خواب شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند تعبیرش از آیه ی 15 سوره مبارکه " حجر " است . لقالوا انما سکرت ابصارنا بل نحن قوم ... و از مفهوم ان استفاده می شود که شخصی بی حد و حساب با خواب بیننده گفت و گوی باطل کند ، ولی به جایی نرسد و کار خواب بیننده خوب و روبراه شود . ان شاء الله و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. @taghvimehamsaran
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
❣ 🌱ای مهربانِ من تو کجایی که این دلم... مجنون روی توست که پیدا کند تو را... 🌱ای یوسف عزیز،چو یعقوب صبح و شام... چشمم به کوی توست که پیدا کند تو را...
💜🌷💜🌷💜🌷💜🌷💜🌷 🔵 ✍ مرحوم حاجی دُنبلی خویی والی امین و مؤمن شهر خوی بود. او برای اصلاح موی سر خود هر بار به یک سَلمانی در هر گوشه‌ی شهر می‌رفت. وقتی از او می‌خواستند به یک سلمانی ثابتی در شهر برود، مخالفت می‌کرد و می‌گفت: نمی‌خواهم رفتنِ ثابت من پیش یک آرایشگر باعث شهرت و مشتری زیاد و در نتیجه گران‌فروشی او شود. 🌕 روزی برای اصلاحِ موی سر خود به محله‌ی قاضی شهر رفت. آرایشگر بی‌حوصله بود. علت را پرسید، گفت: چگونه حوصله کنم والی شهر هم دو شاهی بابت اصلاح موی سر خود می‌دهد و یک کارگر هم همین مبلغ را می‌دهد. 🍂 حاجی وقتی کار اصلاح موی سرش تمام شد و از صندلی برخاست دو شاهی به او داد و رفت. روز بعد یک گوسفند به او هدیه داد و گفت: خواستی بفروش و خواستی قربانی کن. بدان که من اگر بیش از دو شاهی که دستمزد توست به تو می‌دادم، نفس تو را عادت به گرانفروشی و طمع می‌دادم و در حق فقرا ستم می‌کردم. 🍃 حاجی دُنبلی یک‌ماه بعد به آرایشگر دیگری در محله دیگر شهر رفت. آرایشگر که از آرایشگر قبلی راهنمایی گرفته بود، زمان اصلاحِ‌ سر او، چهره‌ی خود غمگین ساخت اما حاجی اهمیتی نداد تا آرایشگر مجبور شد بگوید درآمدش کم است. 💥 حاجی گفت: بدان این سخن را آرایشگر قبلی به تو گفته است، من به تو هیچ چیز نمی‌دهم چون آرایشگر قبلی از من چیزی نخواست و من از او پرسیدم چرا غمگین است و آنچه من به او دادم انعام بود اما تو خود به عمد چهره‌ی خود غمگین کردی تا چیزی از من بستانی که اگر الان من به تو چیزی بدهم تو را عادت به سؤال و گدایی از مردم داده‌ام. 💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ ⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ 🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
✨﷽✨ ⚜ حکایت‌های پندآموز⚜ 🔹پادشاه و تخته سنگ🔹 ✍ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﺨﻔﯽﮐﺮﺩ .ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻧﺪﯾﻤﺎﻥ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ .ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﻧﻈﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ .ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺠﺐ ﻣﺮﺩ ﺑﯽ ﻋﺮﺿﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ..… ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﺷﺖ .ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻏﺮﻭﺏ، ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺶ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﻭﺳﺒﺰﯾﺠﺎﺕ ﺑﻮﺩ، ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﺷﺪ، ﺑﺎﺭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ . ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩ، ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻼ ﻭ ﯾﮏﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ. 👑ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭﺁﻥ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﻫﺮ ﺳﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ!!زندگی عمل کردن است .این شکر نیست که چای را شیرین میکند بلکه حرکت قاشق چای خوری است که باعث شیرین شدن چایی میشود.....! 📚مجموعه شهر حکایات
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🦋‌‌نعمتهایتان ‌را بشمارید یعنی توجه مثبت به آنها کنید هر چند کم باشند ولی شکر گذاری کنید گله و شکایت کردن تنها کمبود بیشتری می آورد وهر لحظه بیشتر از دست می دهید وقتی میگویید چرا اینقدر بی پول هستم این چه وضعی است.. ذهن ناخودآگاه شما سریع به دنبال مواردی می رود که بی پولی بیشتر را تجربه کنید... اما اگر بگویید خدایا شکرت مطمئن هستم که راهی عالی برای خیر وبرکت برایم گشوده می شود در واقع استارت فراوانی را بر ای خود می زنید. و این قانون خلقت هستی است...🍃🌸 🤩لئن شکرتم لازیدنکم (شکر نعمت،نعمتت افزون کند) آیه۷سوره ابراهیم🍃🌸
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_هشتادم پدر و
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 وقتی سکوتم را میبیند میپرسد _خیلی تعجب کردی مگه نه ؟ لبخند میزنم و سعی میکنم عادی برخورد کنم _از چی تعجب کردم ؟ نگاهش را از من میگیزد _خودت میدونی دارم راجب چی صحبت میکنم سر تکان میدهم +هم تعجب کردم هم خیلی خوشحالم دوباره آبی چشم هایش را به چشم هایم میدوزد و لبخند کوچکی محزونی میزند _حق داری ، من تو خانواده ای بزرگ شدم که حتی تو خونشون قرآن پیدا نمیشه و بعد پوزخندی میزند سعی میکنم آرامش کنم +چرا از یه دید دیگه بهش نگاه نمیکنی . تو انقدر آدم خوبی بودی حتی با وجود همچین خانواده ای خدا این توفیق رو بهت داده که بتونی راه درست رو انتخاب کنی . سکوت میکند و به فکر فرو میرود . سعی میکنم بحث را عوض کنم +میتونم بپرسم چند وقته نماز میخونی ؟ _خیلی وقت ، نیست ۸ روزه لبخندی از سر شادی میزنم +پس الان خیلی پاکی برای من حتما دعا کن سرش را پایین می اندازد ادامه میدهم +وقتی انسان توبه میکنه همه ی گناهانش پاک میشه عین بچه ای که تازه متولد شده _میدونی نورا دلم میخواد عوض بشم ، دلم میخواهد مثل شهدا باشم +میشی . اگه خودت بخوای میشی قطره ی اشکی از گوشه ی چشم سر میخورد اما سریع با پشت دست پاکش میکند . چقدر این لحظه ها برایم شیرین است با احتیاط میپرسم +خانوادت میدونن ؟ _نه ؛ فعلا بهتره ندونن . دلم برایش میسوزد . اگر شهروز بفهمد دمان از روزگارش در می آورد . +چطوری تا الان نفهمیدن ؟ _چون کل این ۸ روز رو تو مسجد نماز خوندم با تعجب نگاهش میکنم . ادامه میدهد _اگه میخواستم هم نمیتونستم تو خونمون نماز بخونم چون پولی که باهاش این خونه رو خریدم نزدیک ۲ سال تو بانک بود و خمس ندادس بخاطر همین نماز توی خونه ی ما باطله ابرو بالا می اندازم +پس خود عمو محسن و بهاره خانم چطوری تو خونتون نماز میخونن با لحنی تاسف بار میگوید _مامان بابام که یکی در میون نماز میخونن ولی همونایی هم که میخونن باطله 🌿🌸🌿 《غرق عشق تو شدم ، بلکه تو شاید روزی دل به دریا بزنی ، عازم دریا بشوی》 احسان نصری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 با لحنی تاسف بار میگوید _مامان بابام که یکی در میون نماز میخونن ولی همونایی هم که میخونن باطله دلم برایش میسوزد . مظلوم تر از چیزیست که فکرش را میکردم . +میخوای با مامان بابای من صحبت کنی ؟ حتما میتونن کمکت کنن لبخند پر محبتی به صورتم میپاشد _عمو محمد و خاله میدونن اخم تصنعی میکنم و با دلخوری میگویم +مامان بابام میدونن ؟ پس فقط من اضافه بودم که بهم نگفتی بلند میخندد _شما که تاج سری . حالا که فهمیدی دیگه از چی ناراحتی ؟ شانه بالا می اندازم و بعد از کمی مکث میگویم +راستی چی شد که یه هویی تصمیم گرفتی عوض بشی ؟ _راستشو بخوای خیلیم یه هویی نبود بعد از چند وقت تحقیق این تصمیمو گرفتم ولی ماجراش مفصله بعدا برات تعریف میکنم اما فعلا در همین حد بدون که سجاد باعث و بانیش بوده پس بخاطر همین شهریار و سجاد مدام پیش هم بودند و با هم صمیمی شده بودند . شهریار بعد از کمی مکث و من و من کردن میگوید _نورا من خیلی وقته میخوام ازت عذر خواهی کنم ؛ فکر کنم الان بهترین موقعیته ابرو بالا می اندازم +بابت ؟ سرش را پایین می اندازد و به تسبیح در دستش خیره میشود _بابت اون روزی که فهمیدیم به هم محرمیم . میدونی.........باید مراعات میکردم ولی من چون خانوادم حساسیت نداشتم رو این موضوعات نمیدونستم کار اشتباهی تازه الان دارم متوجه میشم لبخند میزنم و سر تکان میدهم +میفهمم ؛ گذشته ها گذشته دیگه بهش فکر نکن ، کاری هم که کردی گناه نبود که بخوای خودتو بخاطرش سرزنش کنی لبخند خجولی میزند و چیزی نمیگوید . بعد از چند دقیقه تصمیم میگیرم موضوعی را که بخاطرش به اتاق شهریار آمدم را بیان کنم با احتیاط میگویم +شهریار یه خواهشی ازت دارم لطفا نه نیار نگاه پرسشگرش را به صورتم میدوزد _بستگی داره خواستت چی باشه با حالت خواهشگرانه ای میگویم +ازت میخوام دیگه پیگیر ماجرای نازنین نشی ابرو هایش را در هم میکشد _متاسفم ولی نمیتونم باید پیداش کنم +ازت خواهش کردم شهریار 🌿🌸🌿 《شنیدم مصرعی شیوا ، کی شیرین بود مضمونش منم مجنون آن لیلا ، که صد لیلاست مجنونش》 فریدون مشیری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay